جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,717 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
گذشته
۱۵ ساله بودم و تازه از کار و بار سر در می‌آوردم. پدرم کار های بیزینس انجام می‌داد. برای همین هم شراکت‌های زیادی انجام می‌داد. بین تمام این شراکت ها با دو خانواده آشنا شدیم که یه جورایی شراکت بینشون بیشتر از بقیه بود. خانواده‌های شایان و پاکزاد. دو خانواده‌ایی که حتی رابطه‌هامون به مهمونی‌های خانوادگی می‌رسید. خانواده شایان صاحب یه فرزند به اسم امیر و خانواده پاکزاد هم صاحب دو فرزند به اسم‌های سام و ساحل بودند. امیر و سام همسن هم و ساحل دو سالش بود. من از امیر و سام کوچیک‌تر بودم، اما رابطه‌های دوستانه‌ای داشتیم. نمی‌دونم اسمش رو چی می‌تونم بذارم؟ عشق یا یه حس وابستگی کوچیک؟ هر چی که بود یه حس کوچولو ته دلم به سام داشتم، اما امیر... اون همه چی رو خراب کرد.
اون موقع ۱۸ سالش بود و به قول خودش عاشقم شده بود و اما هربار که بهش می‌گفتم دوسش ندارم و برام عین برادر نداشتمه، تهدیدم می‌کرد که بلایی سر خودم و اطرافیانم می‌یاره. فکر می‌کرد من به سام علاقه‌مند شدم و اون شده رقیب عشقیش. برای همین طی یه تصمیم مزخرف وقتی سام و ساحل داخل ماشین و نزدیک دره بودن جلوی چشمام باهاشون تصادف کرد و ماشینشون رو پرت کرد ته دره! سام درجا مرد و ساحل بعد اینکه دوماه تو کما بود، مرد! همین هم باعث شد تا دیگه عاشق نشم! باعث شد تمام حس‌های دوست داشتن در من کشته بشه. باعث شد، بخوام از همه دور بشم. از همه... از خانواده‌ام، از مردمم، از شهرم! از خاطرات بچگی‌ام که تا ۱۵سالگی عالی بودن، ولی بعدش... ده سال سعی کردم فراموشش کنم و الان... .
***
حال
فکم منقبض شده بود و نمی‌دونستم، چیکار کنم؟ دوباره همون چهره، همون تن صدا و همون نیشخند مزخرف.
امیر: خیلی وقته هم رو ندیدیم.
بدون توجه به ساموئل رفتم جلو و با مشت محکم زدم تو فکش. امیرم که انتظار این حرکت رو نداشت با صورت خورد زمین. ساموئل انگار تازه از شوک در اومده باشه، اومد سمتمون که با پاشنه‌ی پام محکم زدم تو سر امیر که به حالت نیم خیز در اومده بود و باعث شد باز پخش زمین بشه. ساموئل من رو گرفت و دور کرد که همون لحظه سر و کله نینا از ناکجا آباد پیدا شد و به سرعت به سمتمون اومد.
ساموئل: بیا اینو بگیر تا من اون رو بگیرم.
نینا هم بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و از اون موجود رقت انگیز دور کرد و با قیافه‌ایی ترسناک زل زد به امیر. ساموئل کمک امیر کرد تا بلند شه. امیر هم پوزخند همیشگیش رو زد و گفت:
- اوه! از اونی که شنیدم قوی‌تری! خوبه... خوبه خوشم اومد. باز هم مثل قبل داری سعی می‌کنی عاشقت شم.
خواستم هجوم ببرم سمتش که نینا محکم من رو گرفت و در همین حین داد زدم:
- ببند اون دهنت رو! ببند تا خوردش نکردم عوضی. توی لعنتی کل زندگی من رو خراب کردی.
نمی‌دونم چی‌شد اما وقتی به خودم اومدم که دیدم صورتم خیسه. مثل قبلاً، مثل تموم اون ده سال بدون اینکه خودم بفهمم.
نینا: به نفعته دهن کثیفت رو ببندی وگرنه قول نمی‌دم دندون‌هات سالم بمونه.
ساموئل: بسه! یکی توضیح بده چی‌شده؟
همین لحظه دنیل هم با تلما سر و کله اش پیدا شد و گفت:
- چی‌شده که عمارت رو گذاشتید روی سرتون؟ فکر کنم قوانین این خونه یادتون رفته.
اما تلما با یه قیافه نگران زل زد بهمون و گفت:
- نینا چی‌شده؟
امیر خون دهنش رو تف کرد و گفت:
- چیزی نیست یه حساب شخصی باهم داریم. یه حساب شخصی کوچولو!
و بعدش یه دونه از اون نیشخند های لعنتیش رو زد. خواستم برم سمتش که با صدای دنیل متوقف شدم:
- بسه دیگه مهم نیست چه مشکلی داشتید. الان با هم همکارید و ضمناً اگر بفهمم باز مشکلی درست کردید، سخت تنبیه می‌شید. الان هم برگردید اتاقاتون تمام.
و بعدش توی تاریکی عمارت محو شد!
تلما: بسه نینا! هانا رو ببر منم الکسا رو صدا می‌کنم، این گند کاری رو جمع کنه.
نینا دستم رو گرفت و برد سمت اتاقم. همینکه رسیدم با زانو افتادم روی زمین و هق هقام و از سر گرفتم.
نینا هل کرد و کنارم نشست و گفت:
- هانی؟ هانی جونم؟ هانا چی‌شدی؟ آجی توروخدا گریه نکن! هانی پاشو، پاشو، پاشو یه لیوان آبی چیزی بخور. سر و صورتت رو بشور. پاشو دیگه گریه کنی، منم گریه می‌کنما!
خاک تو سرت نینا با این دلداری دادنت. بزور پا شدم و رفتم سرویس و بعد شستن صورتم فرود اومدم روی تخت. صبر کن نینا کجا رفت؟ یهو نینا با یه لیوان و یه قاشق دستش اومد تو اتاق.
نینا: بیا، بیا این رو بخور آروم شی.
- این چیه؟
نینا: آب قند!
- قند از کجا گیر آوردی؟
لیوان رو گرفتم و یه قلپ خوردم که با حرفش همش رو تف کردم.
نینا: قند کجا بود؟ یه خورده عسل ریختم تو شربت پرتغال و یه خورده زنجبیل قاطیش کردم.
با دهن باز نگاش می‌کردم! چی داده به خوردم؟
- تو الان چی دادی به خوردم؟
نینا: چیکار کنم خب؟ چیزی نبود در دسترس.
- ای خدا من آخر از دست این بشر سکته می‌کنم! لعنتی نمی‌خوام چیزی بهم بدی، نمی‌خوام.
نینا: چته خب نگرانت بودم.
- اینارو ولش کن، تو اونجا چیکار می‌کردی؟
نینا: هیچی رفتم سینی رو بزارم آشپزخونه که اتفاقی دیدمش. دنبالش کردم که رسیدم به تراس و بعدش اون بدبختی، ولی خودمونیم خوب زدیش.
- هه! در برابر ضربه هایی که اون بهم زد هیچه!
نینا: بیخیال! تو نباید خودت رو ضعیف نشون بدی. خودت خوب می‌دونی چه لاشخوریه! کافیه ضعیف باشی تا بهت آسیب بزنه.
- می‌دونم، ولی نمی‌تونم.
نینا: خب پس خواهر زن شدنم رو تبریک میگم!
- زهرمار نمی‌تونی عین آدم دل داری بدی؟ جان هر کی دوست داری دو دقیقه آدم باش!
نینا: فرشته‌ها که آدم نمی‌شن.
- منظورت از فرشته، هیولا هستش دیگه؟
نینا: تو این وضعیت اصلاً کم نیاریا. بگیر بکپ امشب هر چی خوردم پرید.
- جون به جونت کنن شکمویی و خوابالو!
نینا: جدی؟ولی قبلاً می‌گفتی پول دوست؟
- از جلو چشم‌هام گمشو فقط.
نینا: باشه بابا وحشی رفتم. من نمی‌فهمم عاشق چی تو شده اون لاشخور؟
- نینا!
نینا: باشه بابا شب بخیر!
عوضی اینم وقت گیر آورده ها! بزار ببینم قیافه ام چطوری شده؟ به آینه نگاه کردم که زهرم ترکید! رنگم پریده بود و لبامم بخاطر سیگارم کبود شده بود ، زیر چشم هام گود افتاده بود و چشام هم قرمز شده بود. موهامم که نم داشت ریخته بود تو صورتم. بابا فیلمای ترسناک هالیوود، نینا حق داشت غذاش پرید! یخیال افکارم شدم چون می‌دونستم ادامه بدم حالم بدتر می‌شه پس از کشوی میزم یه قرص خواب و یه لیوان آب برداشتم و خوردم. نینا کور! آب اینجا بود چرا پس رفت پایین؟ عوضی نزدیک بود بکشتما! تو دلم انواع فحش‌ها رو به نینا می‌دادم که خوابم برد. هیچی از آینده نمی‌دونم فقط یه چیز و می‌دونم، هیچی قرار نیس طبق خواسته‌های من پیش بره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آوا
صبح با بدبختی از خواب بیدار شدم. هنوز خستگی دیروز توی بدنم مونده بود. بعد از شستن صورتم و مرتب کردن لباس هام رفتم بیرون. خواستم سوار آسانسور بشم که لیندا و زویا هم اومدن. با بچه‌ها به سمت سالن غذا خوری رفتیم که دیدیم هانا و نینا و ساموئل و جک و اون پسر ایرانی که اگر اشتباه نکنم اسمش امیر بود با تلما سر میز نشستن. هانا با تنفر بهش نگاه می‌کرد و ته چشم‌هاش چند تا فحش رکیک بود. نینا هم دست کمی از هانی نداشت. با این تفاوت که چشم‌های هانا، امیر رو و نینا، جک رو هدف گرفته بودن. ساموئل هم چپ چپ نگاشون می‌کرد و امیر هم یه پوزخند داشت. با تعحب کنار تلما که اونم تعجب کرده بود نشستیم. زویا به سمت تلما خم شد و آروم گفت:
- چی‌شده؟
تلما هم با همون تن صدا گفت:
- نمی‌دونم از وقتی اومدم همین وضعیته.
با تعجب داشتیم نگاشون می‌کردیم که آیسل هم بهمون ملحق شد.
آیسل انگار شجاع تر بود چون پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
ساموئل با اخم و جدیت گفت:
- از دوستان گرام بپرسید!
آیسل هم قاطی کرد و با تن صدای بالا گفت:
- گفتم چی‌شده؟
هانا با همون نگاه غضبناک گفت:
- هیچی فقط یه تصویه حساب کوچولوئه! خیلی کوچولو که به زودی صاف می‌شه.
با تعجب نگاشون می‌کردم که سر و کله‌ی دنیل پیدا شد و همه در سکوت فرو رفتیم. دنیل هم با یه چشم غره به اون افراد نشست سر جاش. جلل خالق همگی رد دادن! بیخیال، بعد خوردن صبحونه‌ی مختصر و مفید با هانا به سمت جایی که پیتر بود، حرکت کردیم.
پیتر: نمی‌خواد تمرین کنید. بیاید کارتون دارم.
با تعجب به پیتر و بعدش به هانا خیره شدم.
- منظورت چیه پیتر؟
پیتر: بیاین متوجه می‌شین.
بی حرف پشت سرش راه افتادیم.
پیتر: شما الان نزدیک یک هفته است که دارید تمرین می‌کنید. مهارت بالاتون باعث شده همه چی رو سریع یاد بگیرید، ولی برای ثابت کردن مهارتتون باید کارهایی انجام بدید!
هانا با شک به پیتر نگاه می‌کرد.
هانا: چه کارایی؟
پیتر: کارایی مثل... .
دنیل: کشتن آدما!
یا خدا! این گوریل از کجا پیداش شد؟
- چی؟
دنیل: شما برای کشتن آدم‌ها تربیت شدین، درسته مگه نه؟
هانا: اما... .
دنیل - اما نداره! باید ثابت کنید که می‌تونید آدم بکشید.
چی؟ نه، امکان نداره! چطور باید تو این زمان کم آدم بکشم؟ با ترس به دنیل نگاه می‌کردیم که با دست به بادیگاردهای هرکولش اشاره کردن و بعد اون چند نفر آدم با کیسه‌های سرشون آوردن پیشمون.
دنیل: کیسه‌ها رو بردارید.
برداشتن کیسه مساوی شد با خشک زدنمون.
نه! این...اینا بچه‌اند! بزرگترینشون می‌خورد ۱۶ ساله باشه و اون یکی هم معلوم بود از این کوچیک‌تر بودن.
با ناباوری بهشون نگاه می‌کردم که دینل دو تا اسلحه گرفت سمتمون.
دنیل: یالا، زود باشید!
- اما... .
دنیل: گفتم زود باشین! خودتون خوب می‌دونید رد کردنش چه عواقبی داره!
آره خوب می‌دونستیم رد کردنش یعنی مرگ حتمی خودمون! با تردید اسلحه‌ها رو گرفتیم و بهشون نگاه کردم. حقشون این نبود! می‌دونستم بیشتر از این نمی‌تونم صبر کنم و اگه به چهره‌اشون نگاه کنم نمی‌تونم بکشمشون. بغض سرسختِ ته گلوم رو قورت دادم و پلکام رو هم گذاشتم و بعدش... تنها چیزی که شنیده می‌شد صدای گلوله بود. من اینکارو کردم؟ باورم نمی‌شه! نگاهم افتاد به جنازه‌ها. جنازه‌هایی که دوتاشون رو من کشتم و سه تاش رو هانا. به هانا نگاه کردم که دیدم حال اون بهتر از من نیست! با قیافه‌ی درمونده‌ای به دنیل نگاه کردیم که حالت حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
- خوب بود با اینکه مکث کردین ولی خیلی خوب بود. مطمئنم چهره‌های اینا به عنوان اولین قربانیتون تو ذهنتون می‌مونه. خب حالا ببرید خاکشون کنید.
- چ...چی؟
دنیل: دوست ندارم باغم خراب شه. پشت باغ یه فضای خالی هست و زحمت کندن قبرا هم افتاد گردن خودمون و زحمت چال کردنش با شما ها! زودباشین بوشون داره در می‌یاد.
و با بی رحمی تمام رفت. با عجز به هانا نگاه کردم که هانا هم با قیافه ی داغون به جنازه ها نگاه می‌کرد.
خودمون خوب می‌دونستیم چاره‌ایی نداریم! با زور اون پنج تا جنازه رو بردیم پشت باغ و خاکشون کردیم.
و همراه جنازه ها خودمم خاک کردم... احساساتم...
رویاهام.....
آرزوهام....
زندگیم...
هدفم...
و خداخافظی کردم با خانواده ام! خودم خوب می‌دونستم تهش چی می‌شه. از اول هم می‌دونستم. هر خاکی که روی اون جنازه‌ها می‌نشست، سطل آب یخی بود روی تن من تا بفهمم چه اتفاقی افتاده! بعد خاک کردنشون بدون توجه به حال خراب هانا راه افتادم سمت عمارت. بعد ورودم به اتاق مستقیم رفتم توی حموم و شیر سرد دوش رو باز کردم و رفتم زیرش. خدایا چرا حالا که باید گریه کنم، گریه نمی‌کنم؟ چرا الان اشکم در نمی‌یاد؟ چرا باید همه‌ی این زحمتا روی کمر من باشه؟ مگه من کیم؟ مگه من چند نفرم؟ بالاخره این بغض لعنتی شکست و هق زدم. هق زدم به‌خاطر، خودم، به‌خاطر دوستام، به خاطر این مردم... .
هق زدم به‌خاطر کسی که نمی‌شناختمش اما کشتمش! هق زدم برای دنیای دخترونگی‌ خودم که چالش کردم با اون جنازه‌ها! نمی‌دونم چقد گریه کردم. فقط با عجز و کلافگی خودم رو شستم و از حموم‌ زدم بیرون.
خودم رو با حرص پرت کردم روی تخت و بی توجه به موهای خیسم چشم هام رو روی هم گذاشتم. شاید یه خواب عمیق می‌تونست من رو برای چند لحظه از این دنیای بی رحم دور نگه داره! کاش می‌شد دیگه بیدار نمی‌شدم تا فرار کنم از این دنیای کثیف که فقط به فکر منفعت خودشونن! با فکر اینکه قراره آخر این ماموریت چی‌بشه به دنیای بی خبری پا گذاشتم و به خواب فرو رفتم. تو عالم خواب بودم که حس کردم دستی روی صورتم نشست. به سرعت چشم هام رو باز کردم که اولین چیزی که دیدم قیافه کارلو بود!
- اینجا چیکار می‌کنی؟
کارلو: چرا موهات رو خشک نکردی؟
- سوالمو با سوال جواب نده!
کارلو: فکر کنم خودت بتونی حدس بزنی!
با کلافگی نفسم رو فوت کردم که گفت:
- سخت بود؟
- فکرکنم خودت بتونی حدس بزنی!
کارلو یه تک خند زد و گفت:
- می‌دونم همیشه اولیاش سخته. خصوصاً برای تو که یه دختری! شاید با خودت بگی من نتونم درک کنم ، ولی من درک می‌کنم.
- اونوقت چطوری؟
کارلو: تلما، من تلما رو دیدم. تو خیلی خوب کنار اومدی اما اون... .
- اون چی؟
کارلو: اون نابود شد. هیچوقت تا حالا آدم نکشته بود. خانواده اش رو از دست داده بود و بعد اون اتفاقات ، از این رو به اون رو شد. خیلی براش سخت بود کنار اومدن با شرایط... .
- انگار با هم خیلی صمیمی هستین!
کارلو: آره، اون برام مثل یه خواهر کوچولو می‌مونه... خیلی خب، پاشو و موهات رو خشک کن.
- مهم نیست.
کارلو: اگه الان کاری نداشتی، می‌گفتم مهم نیست، ولی دنیل باز کارتون داره.
- چ...چی؟
کارلو: نترس، چیز سختی نیست. زود باش.
پووفِ کلافه ای کشیدم و سریعاً به اجبار موهام رو خشک کردم و بعدش با کارلو به سمت جایی که دنیل گفته بود حرکت کردیم. رسیدیم به جایی که آندرا و لیندا داخلش تمرین می‌کردن. وقتی رسیدیم نینا با نگرانی اومد سمتم و گفت:
- خوبی؟
- آره... بهترم!
نینا با تردید سرش رو تکون داد و من رو برد پیش خودشون. هانا بهتر شده بود، ولی باز هم معلوم بود حالش بده.
لیندا: کسی می‌دونه برای چی اینجاییم؟
ساموئل: خودتون می‌فهمید!
یهو دنیل از ناکجا آباد پیداش شد و گفت:
- خب خوردن و خوابیدن بسه به اندازه کافی تمرین کردید، حالا نوبت ماموریته!
چی؟ ماموریت؟؟
با دهن باز نگاش می‌کردم که زویا گفت:
- منظورتون چیه؟
دنیل: شماها واقعا فکر کردید قراره همین طوری تو این عمارت بمونید؟ نه من شماها رو استخدام نکردم که فقط بشینید یه جا. ساموئل کاراشون رو بهشون توضیح بده.
و بعد رفت! یعنی اگر دست من بود این دیو دو سر رو همینجا سلاخی می‌کردم و با شمشیر سرش رو از تنش جدا می‌کردم! از عصبانیت زیاد به نفس نفس افتاده بودم. به بچه‌ها نگاه کردم که دیدم کارد بزنی خونشون در نمی‌یاد. خون، خون رو می‌خوره. نینا با همون عصابنیت دندوناش رو بهم فشار داد و رو به جک و ساموئل گفت:
- باید چیکار کنیم؟
ساموئل انگار خودش هم زیاد راضی نبود چون بعد کمی مکث نوچی گفت و شروع کرد.
ساموئل: جدیداً یه باندی پیدا شده که تو تمام کار های ما دخالت می‌کنه. باند کوچیک، اما ماهرین باید زودتر نابودشون کنیم.
زویا: اسمشون چیه؟
جک: E.I.J
آیسل: چطوری باید پیداشون کنیم؟
لیندا: اون رو بسپارین به من!
لیندا دست به کار شد و بعد کمی کار گفت:
- پیداشون کردم خیابان... یه ساختمون ویلایی ۵ طبقه.
نینا: پس باید بریم سراغشون!
جک: آره، اما با وسایل لازم.
خدایا اینا چقدر خفنن. اصلاً باورم نمی‌شه! با تعجب بهشون نگاه می‌کردم که پیتر گفت:
- اینا وسایل‌های موجودن!
شاید همشون به دردتون نخورن دیگه به خودتون بستگی داره!
عجب! به من باشه همش رو می‌برم! بعد رفتن پیتر زویا یه کلت استخوونی گرفت دستش و گفت:
- یِس از این خوشم اومد این مال من.
- برادر همه سهیم هستن بشین نوبت به نوبت!
نینا: قبل برداشتن اسلحه‌ها باید اول نقشه بکشیم!
آیسی: چطور نقشه ای؟
نینا: می‌تونیم یه‌کاری بکنیم. می‌تونیم بی سر و صدا ساختمون رو بفرستیم رو هوا و اونجوری تعداد کمی زنده می‌مونن.
1 - هک کردن سیستمای داخلی با لیندا.
2 - پیدا کردن راهی برای ورود به ساختمون با آیسل.
3 - بمب گذاری با من و زویا.
4 - هانا و آوا ما رو پوشش می‌دین ، زحمت کشتنشون با شما ها.
هانا: خیالت تخت.
آیسی: اما قبل منفجر کردن ساختمون باید مدارک لازم هم گیر بیاریم.
زویا: چه مدارکی؟
لیندا: اگر با باند ما سر و کار داشته باشن حتما اطلاعات زیادی دارن باید اونا هم پیدا کنیم.
زویا: اون با من پس زحمت بمب می‌افته گردن خودت نینا.
نینا یه تک خند زد و گفت:
- باشه اونم با من.
- لیندا نقشه‌ی ساختمون رو بیار.
تا نصفه شب درگیر کار ها بودیم. احتمالاً فردا شب می‌ریم همه ی کار ها رو ردیف می‌کنیم. خب دیگه حداقلش از کشتن این آدم ها نمی‌ترسم یا حالم بد نمی‌شه چون اونا گناهکاران. لیندا زیر زیرکی اسنادی که مربوط به این باند بود رو گیر آورده بود و فهمیده بودیم به جز اسلحه و پولایی که ازشون دزدیدن اطلاعات سِریشون هم کِش رفتن برای همین دنیل خیلی نگرانه! باید هرطور شده اون اطلاعات رو به دست بیاریم و بفرستیم برای سرگرد. قطعاً این اولین قدممونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
زویا
صبح زود بلند شدم و بعد شستن دست و صورتم به پایین رفتم و یه نون تست با نوتلا خوردم و راهی سالن تمرین شدم. امروز کار هامون زیاد بود ، برای همین باید خیلی تمرین می‌کردم. نزدیک ظهر بود که تمریناتم تموم شد و با خستگی به سمت اتاقم راه افتادم که بین راه به بچه ها برخوردم.
هانا: سلام کجا بودی؟
- سالن تمرین. شماها چیکار کردین؟
نینا: من و آیسل کارهای بمب و درست کردیم و لیندا هم دنبال یه جای خوب برای انفجارش ، هانا و آوا هم رفتن تا یه جای خوب برای استتار و کشتن پیدا کنن.
- پس همتون درگیر بودین.
آوا: آره درگیر بودیم.
جک: مشکلی نیست؟ چیزی لازم ندارید؟
یعنی خیلی دوس دارم بدونم این و رئیسش چه مرگشونه که همیشه اینطوری ظاهر می‌شن؟!
نینا: نه فقط به سه تا ماشین نیاز داریم. یه ون مشکی و دو تا ماشین عادی.
جک: می‌گم آمادشون کنن. ضمناً این آدرسه جاییه که باید برین.
هانا: مگه نمیایم اینجا؟
جک: واسه دور کردن خطرات احتمالی می‌رین به این کلبه. همه چی که تموم شد بر می‌گردین.
و یه کاغذ به سمتمون گرفت. آوا کاغذ و گرفت و بعد خوندنش گفت:
- اما اینجا که خارج از شهره!
جک: آره داخل جنگله برای همین می‌رین اونجا. بهتره زودتر آماده شین!
لیندا: بهتره یه‌سری وسایل رو ببریم اونجا.
- تو میری کلبه؟
لیندا: نه کلبه خیلی دوره برای هک کردن باید نزدیک خودتون باشم.
- خیلی خب پس دوتاتون وسایل رو ببرین کلبه. من هم میرم یه دوش بگیرم.
هانا: من و آیسل می‌ریم.
آیسل: بریم.
بعد از رفتن آیسل و هانا سمت اتاقم رفتم. یه اتاق با تم شکلاتی بدک نبود ولی مثل اتاق قبلیم نمی‌شه. یه دست لباس برداشتم رفتم حموم و وان رو پر آب کردم و با لباسام نشستم توش.خسته بودم خیلی خسته هم از لحاظ روحی هم جسمی نیاز به یه استراحت داشتم. نمی‌دونم چند دقیقه تو اون حالت بودم. بعدش خودم رو شستم و اومدم بیرون. بعد خشک کردن موهام به سمت سالن غذاخوری راه افتادم. نشستم پیش نینا و آوا و پرسیدم:
- بچه‌ها نیومدن؟
نینا: چرا اومدن. بذار الان می‌یان.
بعد چند دقیقه لیندا و آیسل و هانا اومدن و اونا هم نشستن. بعد حضور دنیل همه شروع کردیم به غذا خوردن. در آرامش تمام داشتم غذام رو می‌خوردم که صدایی توجه ام رو جلب کرد.
.... : ببخشید دیر کردیم.
اه اینکه مارکو و پیترو بودن.
دنیل: بشینید بعد غذا صحبت می‌کنیم.
بعد نشستن اون نردبونا غذامون رو تموم کردیم و خواستیم بریم که صدای دنیل متوقفمون کرد.
دنیل: خب کارا چطور پیش می‌ره؟
نینا: همه چی تحت کنترله! امشب حرکت می‌کنیم.
دنیل: یادتون نره باید تمام چیز هایی که اونجا هست بردارین خصوصا پرونده های محرمانه.
پس حدسمون درست بود بیشترین نگرانی دنیل همون اطلاعاته.
- چجور پرونده هایی؟
دنیل: هرکدوم که به نظرتون مهمن!
پیترو که تا الان ساکت بود گفت:
- می‌تونم بپرسم قراره چیکار کنن؟
دنیل: قراره یه ماموریت کوچیک انجام بدن.
مارکو: چطور ماموریتی؟
دنیل: برداشتن یکی از دشمنان کوچیکمون!
ابروهای پیترو بالا رفتن و با شک پرسید:
- منظورتون...؟
دنیل: درسته همون که تو فکر می‌کنی!
مارکو و پیترو به هم دیگه نگاه کردن و بعدش مارکو آمپر چسبوند و گفت:
- اما اینا بی تجربه هستن. کار دست هممون می‌دن. این رو بسپارین دست ما!
دنیل: شما تازه از ماموریت برگشتین بهتره برین استراحت کنید.
مارکو: اما‌... .
دنیل: همین‌که گفتم شما هم می‌تونید برید.
یه چَشم کوتاه گفتیم و رفتیم. اون نردبونا چی پیش خودشون فکر کردن؟ خودتون بی تجربه هستین. ناسلامتی ما پلیسیما!
آیسل: من آخر این پیترو رو می‌کشم.
آوا: حرص نخور، شیرت خشک میشه!
آیسل: ای درد!
نینا: بسه دیگه، برید استراحت کنید. غروب راه می‌افتیم.
آیسل و آوا بعد یه چشم غره رفتن به همدیگه ، رفتن اتاقاشون. منم روی تختم دراز کشیدم و کمی بعد به دنیای بی خبری رفتم.
هانا: زویا پاشو باید آماده بشیم!
با این حرف عین جت پریدم. خودشه، وقت خطره! با سرعت جین مشکی و نیم پوتام رو پوشیدم. پیرهن جذبم رو تنم کردم و روش یه کت کوچیک پوشیدم. بعد برداشتن کلت استخوونی و تفنگام و البته بیسیم ریزی که داشتم موهام رو دم اسبی بستم. از آینه به خودم نگاه کردم. این منم کسی که قراره همه چی رو نابود کنه. ماسک سیاهم رو زدم و رفتم پایین. همگی آماده بودن ، الان وقتشه که یکم این ماموریت رو با هیجان بگذرونیم.
هانا: بریم.
باهم به سمت ون رفتیم و آوا رانندگی کرد. به ساعت نگاه کردم ، ساعت نزدیک ۱۱ بود مثل اینکه غروب رو خیلی خوب برای نینا توصیف نکردن!
آوا: رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
به ساختمون جلوی روم نگاهی انداختم. خیلی بزرگ نبود اما کوچیک هم نبود! داشتم نقشه رو تو ذهنم مرور می‌کردم که صدای نینا توجه ام رو جلب کرد.
نینا: ماشین رو قایم کن. لیندا، تو توی ماشین بشین و حَواسِت به خودت باشه ، ما هم پیاده می‌شیم.
لیندا: خیالت راحت! برین حواسم هست. هر وقت آماده شدین اعلام کنین.
- باشه بریم
با بچه ها راه افتادیم سمت مقصدمون. بازی تازه شروع شده.
(اسم آهنگ. A Million on My Soul=Alexiane
دوستان عزیز آهنگ درخواستی برای این پارت از رمان که هیجان داستان رو به شما انتقال میده.)
با بچه ها راه افتادیم. هانا و آوا رفتن و پشت درختا قایم شدن.
- لیندا شروع کن.
لیندا: باشه... می‌تونید برید.
- باشه بریم.
آیسل: صبر کنید!
آیسل با احتیاط نزدیک دروازه شد و از در بالا رفت بعد کمی صدای زد و خورد اومد و در باز شد.
آیسل: شماها برید منم سرگرمشون می‌کنم.
با نینا رفتیم داخل، آیسل هم رفت اون پشت و سراغ بقیه اشون.
نینا: من می‌رم پایین تو برو! فقط زودباش وقت نداریم.
- باشه.
آروم آروم رفتم طبقه ی بالا. نینا هم رفت سراغ کارش.
- هی لیندا، مدارک کجاست؟
لیندا: طبقه سوم.
- باشه
خیلی آروم رفتم طبقه بالا و بین اتاقا رو گشتم. لعنتی وقت ندارم! آروم آروم در اتاقا رو باز کردم که با چیزی که دیدم چشام گرد شد. لعنتی! اشتباهی در اتاقی رو باز کردم که داخلش یکی خوابیده بود. آروم آروم رفتم سمت اتاق آخر و درش رو باز کردم که با یه گاوصندوق مواجه شدم. خودشه؟ آره! رفتم سمتش و دو زانو نشستم و از جیب پشتم اون کوله کوچیک برزنتی رو درآوردم و آروم آروم شروع کردم به باز کردن در گاو صندوق. بعد چند دقیقه موفق به باز کردنش شدم. مدارک رو درآوردم و گذاشتمش تو کوله. فقط یه مدرک دیگه مونده بود بردارم که....
.... : اوه اوه! موش کوچولو دیروقت نیست. زودباش پاشو، برسونمت خونتون تا والدین نگران نشدن.
یواش آخرین مدرک رو درآوردم و گذاشتم تو کوله و بعد برداشتنش برگشتم سمتش.
.... : اون کوله چیه؟ دستات رو بیار بالا. زودباش ماسکت هم در بیار!
خیلی آروم دستم رو بردم سمت کلتم و هیچ توجهی بهش نکردم
.... : مگه با تو نیستم؟ یالا!
طی یه حرکت کلتم رو درآوردم و شلیک کردم به قلبش! شِت زمان ندارم. با صدای گلوله بقیه هم متوجه شدن و من هم فرار و به قرار ترجیح دادم و با سرعت رفتم طبقه پایین. داشتم می‌رفتم پایین که یه گلوله جلوی پام فرود اومد. برای همین با سرعت راهم رو کج کردم و دویدم تو طبقه دوم.
- نینا؟ نینا؟
نینا: چی‌شده؟
- لو رفتم! زود باشید.
نینا: باشه. بیرون منتظرم عجله کن.
با سرعت دویدم ته سالن که رسیدم به یه جای شیشه ایی دو طرف بود یه سمت من و سمت دیگه اش....نه لعنت!یکی از اون آدما بود! با سرعت شروع کردم به دویدن به ته اون سالن. می‌دونستم تهش کجاس. یه جای کوچیک بیرونش بود. می‌دونستم ممکنه بمیرم ولی مردن بهتر از دستگیرشدن بود. با کلتم به اون شیشه ها شلیک کردم و کوله رو پرت کردم روی پشت بوم اون خونه. حالا وقتشه یک ...دو...سه!!!
پریدم روی اون پشت بوم و انفجار! همزمان با پریدنم ساختمون هم منفجر شد. نینا بمب رو کنار موتور خونه کار گذاشته بود تا کلا باهم برن رو هوا و همینطور هم شد. کوله رو برداشتم و با سرعت به سمت پایین رفتم ولی وقتی رسیدم طبق حدسم مثل اینکه مهمون داشتیم. با نینا و آیسل با سرعت دویدیم سمت دیوار ها که اونا هم پشت سرمون اومدن و بعدش افتادن زمین! همینه! آفرین بچه‌ها! آوا روی درخت می‌زدشون و هانی هم از پشت سر. یه‌جورایی خلاء سلاح شدن.
- بچه‌ها زودباشید! بریم سمت ماشینا!
هانا: بریم اومدم.
آوا: بیاین سمت درخت من اونجا بهتون ملحق می‌شم.
- باشه.
با بچه‌ها بدو بدو رفتیم سمت ماشین و نشستم پشت فرمون.
نینا: زویا تا من از مهمونامون پذیرایی می‌کنم، تو برو سمت درخت.
هانا: منم شیرینی تعارف می‌کنم.
و همزمان کلتش رو در آورد.
- باشه.
با سرعت تمام گاز دادم سمت درخت و نینا و هانا هم سرشون از پنجره برده بودن بیرون و شلیک می‌کردن.
لیندا: آوا زود باش!
آوا: اومدم.
پیچیدم کنار درخت و درهمین حین آوا پرید روی سقف و از پنجره اومد توی ماشین.
آیسل: لعنتیا زیادن!
نینا: این گودزیلا ها از کجا پیداشون شد؟
لیندا: از اون ساختمون کوچیک بیرون اومدن.
نینا: گمشون کن!
- دارم سعیم رو می‌کنم.
لیندا: برو سمت این آدرس ماشینا و لباسا اونجان.
- باشه.
راه فرعی رو پیچیدم و تقریبا نصف اون ماشینا تصادف کردن و خارج شدن ولی بازم دنبالمون بودن.
نینا: آخ لعنتی!
آیسل: چی شد؟
نینا: گلوله از کنار دستم رد شد.
- خوبی؟
نینا: آره، ولی نمی‌تونم دستم رو تکون بدم.
لیندا: جاتو با من عوض کن من شلیک می‌کنم.
با سرعت بیشتری گاز دادم و پیچیدم تو تونل.
- بزنید بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
با بچه‌هاا از تاریکی تونل استفاده کردیم و پیچیدیم توی یه فرعی. به سرعت پیاده شدیم و ماشین رو آتیش زدیم و رفتیم سمت ماشینای خودمون. تو ماشینا لباسمون رو عوض کردیم و اونا هم آتیش زدیم و بعد اینکه مطمئن شدیم کسی نیست رفتیم سمت کلبه. من و نینا و هانی یه ماشین و آیسی و آوا و لیندا هم یه ماشین.
- چطوری؟
نینا: عالی رو به مرگ، هِه!
- طاقت بیار!
نینا: چیزی نیست! بدتر از اینم داشتم.
هانا: آدرس و برات می‌خونم زود باش برو داره از درد می‌میره! میگه چیزی نیست.
- باشه.
با سرعت بیشتری گاز دادم سمت کلبه. مثل اینکه حالش خوب نبود.
***
آیسل
با سرعت به سمت کلبه رفتیم چون حال نینا لحظه به لحظه داشت بدتر می‌شد.
زویا: زود باشین بیاین! آوا و آیسل ماشینارو ببرین بندازین ته دره!
- باشه بریم.
با آیسل ماشینارو بردیم و پرت کردیم سمت دره و با سرعت رفتیم سمت کلبه.
آوا: حال نینا چطوره؟
لیندا: نه خوبه نه بده، تیر از کنار دستش رد شده، ولی خون زیادی از دست داده.
نینا: من... خوبم... مشکلی نیست.
هانا: از قیافه‌ات معلومه! عالی هستی، حتی الان می‌تونی برامون بندری هم برقصی! تو بخواب من و زویا میریم نگهبانی. لیندا، تو و آوا و آیسل هم پرونده‌ها رو بخونید.
لیندا: باشه.
بچه‌ها رفتن ما هم شروع کردیم به خوندن پرونده‌ها نینا هم بخاطر مسکنای قوی ای که خورده بود تقریبا بیهوش شده بود. بعد حدود ده مین پرونده‌ها رو پرت کردم.
- لعنتی! هیچی تو این کاغذا نیست، گندش بزنن!
همین موقع سروکله زویا و هانا پیدا شد.
زویا: چی‌شده؟
- هیچی، هیچی توی این لعنتیا نیست!
هانا: مگه می‌شه؟ دنیل الکی خودش رو به آب آتیش نمی‌زنه!
آوا: حق با آیسیه هیچی نیست، جز یه مشت چرت و پرت!
زویا: پس به کاهدون زدیم!
- دقیقاً.
نینا: چه اتفاقی افتاده؟
هممون برگشتیم سمت نینا که حالا بلند شده بود.
هانا: مگه تو مسکن نخورده بودی؟
نینا: هه، این قرصای لعنتی اونقدرا هم قوی نیستن! نگفتین چی شده؟
- هیچی فقط الکی خودمون رو انداختیم تو خطر! هیچی تو این پرونده ها نیست!
نینا: بده من ببینم.
نینا پرونده‌ها رو گرفت و شروع کرد به خوندنش بعد یه مدت انگار چیزی پیدا کرده باشه گفت:
- این شماره ها چیه؟
- هیچی یه‌سری شماره الکی!
نینا: مگه میشه؟
لیندا: احیاناً شماره‌های برگه است.
زویا انگار بهش برق سه فاز زده باشن پرید تو جاش و گفت:
- اون پرونده ها رو با یه مداد و کاغذ بده.
ابروهام رو با تعجب انداختم بالا و همون کاری که گفته بود و انجام دادم.
زویا: خودشه! درسته!
آوا: منظورت چیه؟
زویا: نگاه کن این شماره ها نشون دهنده اینه چه خطی رو‌ بخونیم! نگاه نوشته ۳۹۱۰۵ اگه از چپ بریم خط سوم و به ترتیب یه چیزایی پیدا می‌کنیم همینه این راهشه!
چشام گشاد شد الان زویا چی گفت؟
هانا: خیلی خوب پس دست به کار شین.
هممون کاغذ و خودکاری دستمون گرفتیم و شروع کردیم به رمزنگاری. درسته همینه تقریبا همش رو بدست آوردیم!
- تموم شد.
نینا: خیلی خب، پس کافیه الان اینارو برای سرگرد ارسال کنیم.
لیندا: دنیل؟
- یادت رفته ما پلیسیم؟!
زویا: نیازی نیست چیزی بگیم همین طوری براشون می‌فرستیم خودشون یکاری می‌کنن.
لیندا: باشه.
لیندا پرونده‌ها رو برای سرگرد فرستاد و بعدش پرونده های خالی رو برای آندرا!
لیندا: آندرا گفت، منتظر بمونیم میان دنبالمون.
هانا: پس پاشین این پرونده‌ها رو آتیش بزنیم.
با بچه‌ها پرونده‌ها رو بردیم بیرون و داشتیم آتیش می‌زدیم که یهو... یه تیر از کنارمون رد شد!
نینا: لعنتی‌ها، پیدامون کردن! دشمنه فرار کنید.
با سرعت شروع کردیم به دویدن و به سمت جلو حرکت می‌کردیم و اونا هم پشت سرمون بودن و بهمون شلیک می‌کردن. با زویا اسلحه‌هامون رو درآوردیم و شروع کردیم به شلیک کردن.
آوا: واینسا بیا!
با تمام سرعتی که تو وجودمون بود داشتیم می‌دویدیم که رسیدیم به صخره لعنتی!
- حالا چی؟
نینا به پایین صخره که یه رود بود نگاه کرد وگفت:
- می‌پریم!
لیندا: چی؟
هانا: تو دیوونه شدی؟
نینا: این تنها راهه!
- ولی می‌میریم
نینا: نَپَریمَم اونا می‌کُشَنِمون! با شماره ی من یک‌... دو....سه!
نمی‌دونم چی‌شد فقط فهمیدم پرت شدم و بعدش من بودم و آب... دست و پا می‌زدم بیام بالا اما همینکه می‌اومدم بالا، دوباره می‌رفتم زیر آب، به زور خودم رو نگه داشتم روی آب.
- نینا... آ... وا... بچه‌ها!
نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد؟ فقط بعدش تنها چیزی که دیدم سیاهی بود و... .
***
آوا
با احساس سردرد وحشتناکی آروم چشمام رو باز کردم و خودم رو توی اتاقم دیدم. خیلی تلاش کردم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده. ما... تیر خوردن نینا... پرونده ها... گلوله و بعدش... آب!
سرم رو به اطراف چرخوندم که صدایی توجه‌ام رو جلب کرد.
... : بهوش اومدی؟
با دیدن کارلو دوباره روی تخت ولو شدم.
- چه اتفاقی افتاد؟
کارلو: وقتی اومدیم دنبالتون افراد باند پشت سرتون بودن، آروم پشت سرتون اومدیم که دیدیم خودتون رو پرت کردید پایین. رود شما رو توی جنگل رها کرد ما هم پیداتون کردیم و آوردیمتون اینجا. باید بگم واقعاً خیلی شجاعید.
- بچه‌ها چطورن؟
کارلو: خوبن.
- نینا... اون تیر خورده بود!
کارلو: آره میشه گفت حالش از شماها بدتر بود، ولی الان خوب شده. لیندا هم مُچ پاش ترک برداشته و بقیه اتون هم کمی زخمی شدین.
با شنیدن این حرفا تقریباً وا رفتم.
- حالا چی می‌شه؟
کارلو: شماها کارتون رو خوب انجام دادید، مشکلی پیش نمی‌یاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- می‌تونم ببینمشون؟
کارلو: آره بذار کمکت کنم.
با کمک کارلو پاشدم که همین لحظه الکسا اومد.
الکسا: آقا دستور دادن برید پیششون.
با ترس سرم رو سمت کارلو برگردوندم. این دفعه دیگه چه خوابی برامون دیده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آوا
با کارلو رفتیم پایین. یک آن یاد لباس‌هام افتادم. به خودم نگاه انداختم که دیدم یه هودی طوسی با شلوار سورمه‌ای تنمه. خب از هیچی بهتره! دستم رو به موهام کشیدم تا شاید یکمی صاف شه. بدنم کوفته شده بود و احساس درد می‌کردم. وقتی رسیدیم دیدم بچه‌ها وایسادن. با دو به سمتشون رفتم و بغلشون کردم.
- چطورین؟ حالتون خوبه؟ چه اتفاقی افتاد؟
زویا: بعداً تعریف می‌کنیم.
یه نگاه به بچه‌ها انداختم که دیدم نینا یه آستین کوتای سبز تنشه و باند دور بازوش مشخصه و لیندا هم کمی از وزن خودش رو روی هانا انداخته.
دنیل: خوشم اومد، واقعاً خوشم اومد! اصلا همچین توقعی نداشتم! واقعا که هممون رو شوکه کردین!
با تعجب به دنیل نگاه کردم و یه نیم نگاه انداختم به کارلو که دیدم سرش رو انداخت پایین. واه چی شده؟ اینجا چه خبره؟
نینا: منظورت چیه؟
دنیل: فرستادن اون آدم ها کار من بود!
همگی: چی؟
دنیل: درسته فرستادن اون آدم ها کار من بود تا بفهمم چقد می‌تونین دَووم بیارین.
زویا با عصبانیت بهش نگاه کرد و غرید.
زویا: توئه لعنتی نزدیک بود مارو به کشتن بدی!
دنیل: مردن جزئی از نقشه است عزیزم! باید امتحانتون می‌کردم تا ببینم چطوری هستین!
با یه پوزخند کنار لبم و لحنی طعنه آمیز گفتم:
- چی‌ شد مورد پسند واقع گرفت؟
دنیل: خیلی خوب بود. البته اگر زبون درازیاتون رو فاکتور بگیریم!
خیلی دوس داشتم برم جلو و خفش کنم ولی حیف وقتش نبود.
لیندا: حالا چی؟
دنیل: حالا وقتشه جزئی از گروه بشید. از این به بعد شماها مسئولیت یه عملیات رو به عهده دارید. خب می‌تونید برید!
با خشم و عصبانیت دور شدیم و این بین یه چشم غره جانانه‌ام نثار کارلو کردم.
آیسل: حالا چی؟
نینا: مگه نشنیدی ما الان جز گروهیم.
همین بین پیترو با اون حالت خنثاش اومد تو وگفت:
- این دستبند ها نشان گروهه! بگیرید مال شماست!
و دستبند ها رو پرت کرد بغل آیسل و رفت. چه بی ادب!
آیسل: من یه روز اینو تنها گیر بیارم خوب می‌دونم چه بلایی سرش بیارم.
هانا: مواظب باش به جزء بلا سر پیترو،کار دست خودت ندی!
آیسل: هانا!
- بسه خب بگید ببینم چه اتفاقی افتاد براتون.
نینا: من که در جا بیهوش شدم و به جز زویا که تو جنگل هم بهوش اومد بقیه‌امون مثل تو توی عمارت بهوش اومدیم!
- پس اوضاع خرابه!
لیندا: حس می‌کنم اون گزارش‌ها به هیچ دردی نمی‌خورن!
هانا: اشتباه نکن! همه‌ی ماجرا به جز قسمت آخر، راسته.
لیندا: من که گیج شدم.
زویا: بیخیال دستبندا رو هم بردارید و برید اتاق خودتون استراحت کنید. خسته اید.
بعد برداشتن دستبند ها بچه ها رفتن. به طرحش نگاه کردم. یه طرح عجیب بود، خیلی عجیب! نتونستم دقیق بفهمم چیه! پس بیخیالش شدم و روی تختم فرود اومدم. انقد خسته بودم که درجا خوابم برد. صبح با صدای یکی بیدار شدم
الکسا: خانم، خانم لطفاً بیدار شید.
اینم شد تف سر بالا برای ما.
- بیدارشدم می‌تونی بری.
بعد بیدار شدن یه راست خودم رو انداختم تو حموم و یه دوش گرفتم. داشتم از اتاقم خارج می شدم که کارلو رو دیدم.
کارلو: برو پیش مارکو قراره برین سر محموله.
در سکوت و خشم بهش نگاه کردم که زیر نگاهم طاقت نیاورد و میخواست بره که گفتم:
- فکر می‌کردم به هم، همه چی رو گفتیم و چیز پنهونی نداریم!
بعد کمی مکث، بی هیچ حرفی گذاشت و رفت! عوضی حس می‌کنم زیادی بزرگش کردم. بیخیال فکرام شدم و رفتم پیش مارکو.
- کاری داری؟
با صدام مارکو سرش رو از گوشیش بیرون آورد.
مارکو: آره باید بریم سر محموله دنبالم بیا.
با مارکو رفتیم سمت ماشین.
- محموله ی چی؟
مارکو: محموله‌ی قاچاق انسان! این سِری به عربستان. بیا بگیر!
و بعدش دوناتی به طرفم پرتاب کرد.
- ممنون حالا کجا می‌ریم؟
مارکو: بیا میفهمی!
با مارکو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. انقدر فکرم خسته بود که بیخیال آدرس شدم و چشام رو تا مقصد بستم.
مارکو: رسیدیم.
با صدای مارکو چشام رو باز کردم و پیاده شدم.
- قراره چیکار کنیم؟
مارکو: قراره چک کنیم ببینیم تعداد دخترا درسته یا نه!
با شنیدن کلمه‌ی دخترا ابروهام پرید بالا. با مارکو به دخترایی نگاه کردم که مثل گوسفند روی زمین بسته شده بودن ولی... اینا که یه مشت بچه ان!
- اینا که سنشون کمه!
مارکو: طبق خواسته ی مشتریه!
- آخه برای چی؟
مارکو: می‌برنشون به کله گُنده های عربی می‌فروشن.
وای! نه! با فکر به آینده دخترا برق از سه فازم پرید.
مارکو: خب تعداد درسته پنجاه نفره. بریم.
- ب... بریم!
با مارکو دوباره سمت ماشین راه افتادیم تا خود عمارت چشمام رو باز نگه داشتم و به اطراف نگاه می‌کردم، اما هیچی نمی‌فهمیدم! در واقع فکرم درگیر اون دخترا و سرنوشتشون بود. یعنی باز هم اتفاقات از این بدتر هم قراره پیش بیاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آیسل
بعد رفتن بچه‌ها رفتم داخل اتاقم. خب حالا چیکار کنم؟ آهان حمام! رفتم حموم و وان رو پر کردم. خب شامپو می‌ریزیم، کمی لوسیون بدن، کمی گلبرگ رز (اینو از کجا آوردی؟) خب حالا، اردکای زرد رنگ خوشگلم رو انداختم تو وان. حالا بریم بازی! با دستم آب و شامپو هم قاطی کردم. کلی کف درست کردم و بعدش شروع کردم به اردک بازی. جای آوا خالی الان اینجا بود خودم و اردکم و کفام رو یکی می‌کرد چون از این کارم بدش می‌یاد. با یادآوردن قیافه آوا خندیدم و بازی کردن رو تموم کردم. پس از تلاش‌های زیاد برای درست کردن اشکال با کف بالاخره رضایت دادم و بعد سه ساعت بالاخره اومدم بیرون. به قیافه‌ی خودم تو آیینه نگاه کردم. به خاطر اون پَرِش کمی صورتم زخم شده بود و گونه‌ام زخمی بود. گفتم زخم، وای خدا! زویا چرا این شکلی شده بود؟ یه خراش کنار ابروش و یه پارگی کنار لبش بود و گونه‌اش کبود بود. یعنی قشنگ قیافه ی خلافکار درجه یک قاتل شده بود. به ساعت نگاه کردم و با دیدن اینکه زیادی تو فکر بودم لباسام رو پوشیدم یه آستین حلقه‌ایی سفید و شلوار سرخابی اسلش عوض کردم و سویشرت سرخابیم رو روش پوشیدم و موهامم دم اسبی بستم. خب حالا چیکار کنم؟ ای گند بزنم تو این بلاتکلیفی! حداقل هفته‌های اول می‌رفتیم تمرین می‌کردیم ولی الان باید منتظر خان باشیم تا دستور صادر کنه! بیخیال میرم پایین فضولی! خب از اونجایی که بسیار بی‌کارم بزار از پله‌ها برم. واسه خودم داشتم از پله‌ها می‌اومدم که طبقه ی دوم با دیدن فردی متوقف شدم. ساموئل‌ بود که داشت به سمت اتاق دنیل می‌رفت. حس پلیس بودنم گُل کرد. برای همین آروم آروم رفتم سمتش و برای اطمینان از اینکه در رو باز کردن نپرم وسط اتاق با فاصله و به صورت عادی وایسادم ولی با تمام دقت گوش دادم.
دنیل: محموله چی‌شد؟
ساموئل: مارکو و آوا رفتن برای چک کردنش.
دنیل: جای محموله عوض می‌شه ترکیه تحویل می‌دیم.
یه‌خورده رفتم نزدیک تر که دستم از پشت کشیده شد. با وحشت نگاهم رو برگردوندم که با دیدن نگاه سرد پیترو تقریبا خودم رو باختم. پیترو یه نگاه یخ به صورتم انداخت و آخرش تو چشم هام زل زد. با چشم‌هایی لرزون که هر آن نزدیک بود از اشک پر بشه بهش نگاه انداختم که بالاخره سکوت رو شکست.
پیترو: اینجا چیکار می‌کنی؟
یه نگاه به چشم هاش انداختم و بعدش با معصومیت و صداقت خاصی که تو صدام بود گفتم:
- هیچی داشتم می‌رفتم پایین که یه صدایی شنیدم. فقط اومدم بیینم چیه!
با ترس داشتم نگاهش می‌کردم که دستم رو ول کرد و گفت:
- بیشتر مراقب باش.
(چرا احساس می‌کنم خیلی تاکید کرد روی مراقب باش) و بعدش رفت. واه! چی‌شد؟ این چرا همچین کرد؟
با تعجب به جای خالیش نگاه کردم و با شنیدن صدای ساموئل که داشت به در نزدیک می‌شد با سرعت به سمت تراس رفتم و خودم رو انداختم تو تراس. هنوز تو شوک رفتار پیترو بودم. چرا واقعا اینکارو کرد؟ توقع داشتم سرم داد بزنه و به زور منو بکشه و ببره پیش دنیل و ده ها کار دیگه! ولی هیچ کدوم رو انجام نداد و تهش گفت بیشتر مواظب باش! نمی دونم چرا ولی حسم بهم می‌گه این قضیه مشکوکه. خواستم بیا بیرون که با دیدن صحنه ی رو به روم چشم هام گرد شد! یا قمر بنی هاشم! وای یا خدا اینجا چه خبره؟
کارلو و تلما انگار مسـ*ـت بودن و دست انداخته بودن گردن هم و بلند بلند می‌خندیدن و بعدش... نه! امکان نداره! فوری چشم هام رو بستم که دستی روی صورتم قرار گرفت و بعدش صدای خنده ی آشنایی. من این خنده رو می‌شناختم،این خنده متعلق به نینا بود.
نینا: لازم نیست اینجوری سرخ و سفید شی. دنبالم بیا!
وبعدش با خنده دستم رو گرفت و برد.
- نینا این چی بود؟
نینا: وای خدا! مگه چی بود؟
- چی بود؟ تو داری می‌گی این چی بود؟
نینا: چی میگی اینکه چیزی نبود.
- وای این خیلی... صبر کن ببینم یعنی چی اینکه چیزی نبود؟
نینا: ها؟ چی؟ منکه چیزی نگفتم!
- زر نزن بگو ببینم یعنی چی؟ دیگه چیا دیدی؟
نینا: هان چیزه... ای بابا خب زنده ندیدم ، خوندم!
- چی خوندی؟ یعنی چی؟
نینا: گوشیم داره زنگ می‌خوره من برم بای.
و بعدش در رفت. خواستم برم سمتش که به طرز عجیبی ناپدید شد. کمال همنشینی دنیل روی این هم تاثیر گذاشته. خواستم برم اتاقم که دیدم آوا با یه قیافه ی تقریباً داغون اومد سمتم و همین لحظه زویا هم اومد و با دیدن قیافه ی داغون آوا رو به من گفت:
- برو بچه‌ها رو صدا کن، بیاین اتاق من.
- باشه.
رفتم و تکی تکی بچه ها رو خبر کردم و وقتی رسیدم به اتاق نینا با ضرب در رو باز کردم که با اینکارم نینا دو متر پرید هوا و رفت روی تخت. منم کرم ریزی درونم فعال شد.
وجدان: کِرم یا بیماری لاعلاجت عُد کرده؟
- (...)
وجدان: چرا رفتی ویبره؟
- (...)
وجدان: آهان از اون لحاظ ، یعنی خفه بشم. باشه من میرم ولی این رسم مهمون نوازی نیست!
(بریم ادامه من نمی‌دونم در رو روی این وجدان چهار قفله کرده بودم ، از کجا فرار کرده خدا داند ، بیخیال بریم ادامه....) و گفتم:
- نینا بدو مثل اینکه یه مشکل بدی پیش اومده، بچه‌ها خیلی داغون بودن.
نینا: یا خدا، چی شده؟؟
- نمی‌دونم فقط بیا.
خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم. وقتی رسیدیم نینا با ترس رو به بچه ها گفت:
- چی‌شده؟
زویا هم که از هیچی خبر نداشت، ابروهاش رو با تعجب بالا فرستاد و گفت:
- بشین می‌فهمی.
و بعدش یه نگاه مشکوک به من انداخت و وقتی فهمید کاره منه سری از تاسف تکون داد.
هانا: چی شده؟
آوا: هیچی رفتیم سر محموله برای چک کردن تعداد.
زویا: خب؟
آوا: نزدیک ۵۰ تا دختر که قراره برن عربستان...برای ...هِه برای کله گنده‌های عربی!
با شنیدن حرف هاش برق از سه فازم پرید. آوا چی گفت؟
لیندا: چ... چی؟
آوا: می‌دونم خودم هم واسه همین حالم خراب شد.
بیا اینم بدبختی جدید وایسا یه لحظه چی‌شد؟
- آوا گفتی قراره ببرنشون کجا؟
آوا: عربستان.
- ولی قراره ببرنشون ترکیه! برنامه عوض شده!
نینا: مطمئنی؟
- آره خودم شنیدم.
زویا: لیندا پس اینا رو بفرست برای سرگرد.
لیندا: باشه.
نینا: صبرکن ببینم، پس موضوع مهم اینه؟
با این حرف تقریبا ترکیدم. نینا هم که فهمید هجوم آورد سمتم که زویا غرید:
- می‌خواید دعوا کنید برید بیرون.
قبل از اینکه نینا بهم برسه رفتم اتاقم و درو بستم و اصلاً به مورد عنایت قرار دادن عمه‌های گرامم توسط نینا توجهی نکردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
نینا
با تمام سرعت دویدم. هرچی بیشتر می‌دویدم، انگار راه دورتر می‌شد! داشتم می‌دویدم که پام پیچ خورد و محکم خوردم زمین. اون داشت نزدیکم می‌اومد. نه! نه! با ترس و نفس نفس از خواب پریدم. با دستم عرقای روی پیشونیم رو پاک کردم. لعنتی! خیلی بد بود. چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد. اولین باری نیست که کابوس می‌بینم، یعنی باید بگم همیشه این کابوس‌ها وِبال گردن منن. از بین دَه شب، نُه شبش رو کابوس می‌بینم، ولی این چند وقته که اینجا بودیم، تقریباً شاید دو بار کابوس دیدم و با این شد سومیش! زیادی بزرگش کردم! چیزی نیست. بلند شدم و بعد برداشتن لباس‌هام رفتم حموم تا یه دوش بگیرم. بعد یه ساعت از حموم اومدم بیرون و موهام رو خشک کردم. نمی‌دونم چرا، ولی یه حس عجیبی بهم می‌گفت خودم رو خوشگل کنم. خب منم که به احساساتم اعتماد دارم پس همین‌طوری موهام رو شونه کردم و رفتم بیرون. (مریض هم خودتونید) لباسم یه نیم تنه‌ی آبی با اسلش مشکی بود که مچ پاش کش داشت.
رفتم و تک تک اتاق های بچه ها رو گشتم، ولی هیچکس نبود! عصبی رفتم پایین و شروع کردم عربده زدن.
- الکسا... الکسا!
الکسا: بله خانم؟
- تو می‌دونی بچه‌ها کجان؟
الکسا: نه خانم!
- باشه می‌تونی بری.
خب حالا چیکار کنم؟ آهان باغ! خب پیش به سوی فضولی. خواستم برم توی باغ که صدایی متوقفم کرد.
جک: هی کوچولو بیا اینجا.
برگشتم و با قیافه‌ایی سوالی و خشم نگاهش کردم که خودش به حرف اومد و گفت:
- رئیس کارتون داره!
بعد تکون دادن سرم بدون توجه به جک رفتم سمت اتاق دنیل و صداش رو که داشت فحش می‌داد، شنیدم و توجهی نکردم. با یه در زدن مختصر و اجازه ی مختصر تر رفتم داخل.
دنیل: منتظرت بودیم.
- کسی من رو صدا نکرده بود!
با این حرفم دنیل متعجب و بعدش با یه قیافه ی ترسناک به جک نگاه کرد که جک سرش رو انداخت پایین و گفت:
- خب.‌.. یادم رفت بهش بگم!
دنیل: دیگه تکرار نشه! خب صداتون کردم تا وظایفتون رو بگم.
- خب؟
دنیل: هانا با تو و ساموئل و همین‌طور... امیر میرین برای معاملات.
هانا و من: نه!
اونقدر من و هانا کلمه ی نَه رو بلند گفتیم که خودمون یه لحظه از شدت بلندی صدامون تعجب کردیم.
دنیل: اینجا شما تصمیم نمی‌گیرین.
دنیل: آوا و مارکو هم میرن برای چک کردن معاملات. لیندا، تو و آندرا مسئول امنیت ما توی عمارت و موقع تحویل محموله‌ها هستین. حواستون رو جمع کنید! یه اشتباه برابره با خالی کردن گلوله توی سرتونه. با همتون هستم!
لیندا: چی؟
دنیل: همینکه شنیدی. بقیه‌اتون هم حواستون به کارهای محموله باشه و از این یکی‌ها دستور می‌گیرین! حالیتون شد؟
با عصبانیت دندونامون رو روی هم فشار دادیم و به اجبار یه باشه گفتیم و رفتیم.
ساموئل: حواستون باشه، حوصله‌ی دعوا ندارم!
- خفه بابا!
ساموئل: چی گفتی؟!!
- همین‌که شنیدی! قول نمیدم در برابر بلبل زبونی‌های یه شغال ساکت بمونم!
ساموئل با عصبانیت دندوناش رو روی هم فشار داد و به زور گفت:
- دنبالم بیاین .
با هانا رفتیم به جایی که ساموئل می‌گفت و رسیدیم به گاراژ عمارت و اونجا با اولین چیزی که مواجه شدیم قیافه ی نحس امیر بود.
امیر: بَه بَه چشم ما به روی زیبای شما باز شد. راه گم کردین اینجا تشریف آوردین پرنسس؟
هانا خواست بره سمتش که دستش رو گرفتم و بهش فهموندم اینجا جاش نیست!
ساموئل: تمومش کن، حوصله ندارم هر روز نظاره‌گر دعوای شماها باشم!
امیر: منظورت چیه؟
ساموئل: من و تو و این دوشیزه‌ها قراره از این به بعد باهم کار کنیم.
امیر: اوه، ببین چی شده! پس از این به بعد قراره با هم باشیم. می‌بینی هانا سرنوشت می‌خواد همیشه من و تو باهم باشیم! نظرت چیه کوتاه بیای؟ می‌تونیم سر جنسیت بچه به توافق برسیم!
با این حرف‌ها زدم به سیم آخر، برای همین دست هانا رو ول کردم تا هرکاری که دلش می‌خواد بکنه.
(یه لحظه احساس کردم سگی رو که بهش زنجیر وصل کرده بودم رو باز کردم!) هانا هم با شدت رفت سمتش. زانوش رو آورد بالا و محکم زد وسط پای امیر. با این حرکت امیر دراز به دراز کف گاراژ پهن شد.
هانا: برو ببین اول عقیم نیستی بعد زر بزن سر بچه!
با این حرکت هانا، از خنده داشتم منفجر می‌شدم. وای خیلی خوب بود! ساموئل هم که انتظار این حرکت رو نداشت یه تکخند زد و گفت:
- هِه! واقعاً انتظار این یکی رو نداشتم تا الان دو هیچ به نفع توئه هانا!
با حرف ساموئل، امیر با عصبانیت بلند شد ولی بعدش از شدت درد خم شد و گفت:
- هی منظورت چیه؟ تو طرف منی یا اینا؟
ساموئل: هرطرف که به نفعم باشه فعلاً که از تو بخاری بلند نمی‌شه.
با این حرف امیر با عصبانیت گفت:
- بهم می‌رسیم.
با یه سرفه الکی گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- خب بعدش چی؟
ساموئل: میریم سر یکی از معامله‌هامون. دنبالم بیاین!
بعد چشم غره‌های متعدد امیر و توجه نکردن‌های ما رفتیم سمت وَن‌ها. با هانا و اون دوتا نره خر سوار وَن شدیم و راه افتادیم
- خب؟
ساموئل: خب چی؟
هانا: شاید خودت بتونی حدس بزنی!
با حرف هانا ، ساموئل کمی مکث کرد و گفت:
- یه باند دیگه هستن که توی قاره‌های آسیا و اروپا بیشتر فعالیت می‌کنن. خرید اسلحه‌اشون از ماست، ولی بقیه چیزها رو خودشون گیر میارن و تقریباً می‌تونم بگم دوست هستیم!
با این حرفا ابروهام بالا پرید. عجب! چه خوب این‌طوری می‌تونیم نقشه منهدم کردن یه باند دیگه هم بکشیم، ولی نباید منحرف بشیم. خب جهنم و ضرر اون یکی رو می‌سپاریم به سرگرد. تا رسیدن به مقصد دیگه کسی حرفی نزد فقط امیر بود که با چشم‌هاش هانای بیچاره رو قورت داد، البته هانا با چشم‌هاش قشنگ بهش توضیح داد که اگه ادامه بده، چی سرش میاد، ولی اون پرو تر از این حرفا بود!
ساموئل: رسیدیم.
با این حرف بالاخره رضایت داد و چشمای وزغیش رو جمع کرد و ما هم پیاده شدیم.
هانا: این همه محافظ چیکار می‌کنن؟
ساموئل: مثل اینکه قضیه رو خیلی جدی نگرفتی، نه؟ به نظرم به یاد بیار ما کی هستیم و چرا اینجاییم!
با این حرف هانا چشماش گرد شد و بعدش با حرص به ساموئل خیره شد.
امیر: به نظرم بریم، دیر میشه!
چه عجب یه کلمه بدون مسخره بازی و جدی زد این دراز! پشت سر ساموئل راه افتادیم و رفتیم داخل اون ویلای بزرگ که حتی از عمارت ما هم بزرگتر بود. با ورودمون وسط سالن وایسادیم. وای خدا اینجا چقد بزرگه! با تعجب به اطرافم نگاه کردم که صدایی من رو به خودم آورد.
... : هی رفیق چه عجب از این ورا؟ راه گم کردی؟
با این حرف ساموئل به سمت اون پسری که اصلاً نمی‌تونم حدس بزنم اسمش چیه رفت و بعد بغل کردنش گفت:
- هی، حالا بدهکارم شدیم؟ تویی که سری به دوستت نمی‌زنی، بی معرفت!
اینا چی چی می‌گن؟ وات د هِل؟
ساموئل: نینا تو با من بیا! هانا و امیر اینجا بمونین
هانا: اما... .
ساموئل: هیچی نگو، سعی کن آبروریزی نکنین.
و بعدش یه اشاره داد به من که همراهش برم. برگشتم و یه نگاه پر از اطمینان به هانا انداختم و بعدش پشت سر ساموئل راه افتادم. امیدوارم فقط تا وقتی که بر می‌گردیم گندی نزنن! با ساموئل و اون پسره که نمی‌دونم کیه. فقط می‌تونم حدس بزنم یکی از دوستای ساموئله رفتیم و وارد یه اتاق شدیم.
پسره: بشینین الان می‌یاد.
ساموئل: باشه.
پسره رفت تا اگه اشتباه نکنم رئیسش رو صدا کنه. منم توی همین فرصت شروع کردم به فضولی!
- پیس، پیس، پیس، هی یارو!
ساموئل: چیه؟
- این کی بود؟
ساموئل: دوستم!
- عقل کل، خودم حدس زدم! منظورم اینه که چیکاره است؟ اسمش چیه؟
ساموئل: خب این پسره تقریبا مشابه نقش من رو توی باندشون داره و اسمش ویلیامه!
- آهان رییسشون چی؟
ساموئل: الان میاد، می‌فهمی!
بوزینه، خب بگو! ولش همین‌ها هم که گیر آوردم خیلیه.
... : واو فکر نمی‌کردم ببینمت پسر. از آخرین باری که دیدمت خیلی فرق کردی و گنده‌تر شدی!
با شنیدن صدا تقریباً از جا پریدم. برگشتم تا صاحب صدارو ببینم که چشم هام گرد شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
نینا
رئیسشون اینه؟ اینکه از ساموئل و امیر جوان‌تر و جلف‌تر می‌زنه! با چشم‌های متعحب به یارو نگاه می‌انداختم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و من رو با نگاهش غافلگیر کرد.
... : اوه! این دیگه کیه همراه خودت آوردی؟ چرا معرفیش نمی‌کنی؟
ساموئل: اوه یادم رفت بگم! این عضو جدید گروهه و اسمش نیناست. قوی‌ترین فرد مبتدی که دیدم و باهوش‌ترینش!
عجب! بعد تلما این دومین باریه که می‌بینم یکی ازم تعریف می‌کنه.
... : جداً؟ خوشبختم اسم من آدامِ و برای آشنایی بیشتر میگم، یک آمریکایی هستم و مثل اینا یه اروپایی کله گنده نیستم.
- خوشبختم.
ساموئل: هی بهم برخورد!
آدام: بیخیال خب به نظر نمی‌یاد مثل شماها باشه! کجاییه؟ آفریقایی؟ یا شاید هم آسیایی؟
ساموئل: درست گفتی آسیاییه!
- تو رئیس این باندی؟
با این حرفم آدام چشم‌هاش درشت شد و ساموئل هم از لای دندون هاش غرید:
- نینا!
آدام: چرا این سوال رو می‌پرسی؟
- چون طبق سابقه و رئیسی که ما داریم، معمولاً آدمای خشکی هستن و خب خیلی بهشون احترام می‌ذارن.
با این حرفم چشمای ساموئل گشادتر شد و آدام زد زیر خنده وگفت:
- آره خب دنیل... اون زیاد راحت نیست! دوست داره اُبهت خودش رو داشته باشه، ولی من مثل اون نیستم. و پس زمینه حرفش و یه چشمک زد. ناخودآگاه از رفتارش خندم گرفت. واقعاً که اون نقطه متقابل دنیلِ.
آدام: خب، نمی‌شنین؟
ساموئل: چراکه نه!
با ساموئل و آدام و ویلیام نشستیم.
ساموئل: خب مثل اینکه باز هم اسلحه می‌خواین، درسته؟
آدام: آره، ولی جز اونا طلا هم می‌خوام.
ابروهام بالا پرید چی؟
ساموئل: منظورت چیه؟
آدام: بیخیال رفیق! اونقدرها هم بی خبر نیستم. می‌دونم که جدیداً زدین تو کار طلا. خب یه مقدار طلا هم می‌خوام.
ساموئل با ابروهای بالا رفته و چشمای متعجب اول به آدام نگاه کرد و بعدش به ویلیام. ویلیام هم شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- خبرا زود می‌رسه رفیق، خصوصاً تو حرفه ی ما!
ساموئل: برای چه کاری می‌خوای؟
آدام: برای همون کاری که تو می‌خوای.
ساموئل: باشه به دنیل میگم، ولی خودت خوب می‌دونی که قیمت خیلی میره بالا!
آدام: تو نگران قیمت نباش! هر چی باشه می‌ارزه بهش.
و بعدش یه نگاه به من انداخت. اصلاً از طرز نگاه کردنش خوشم نیومد، برای همین نگاهم رو دزدیم. آدام ادامه داد:
- فقط یه‌جوری باشه که برای ما هم سود داشته باشه.
ساموئل: نگران نباش، می‌ارزه. خب، بقیه کارها هم با ویلی هماهنگ می‌کنم، فعلاً آقا خوشتیپه!
آدام: خدا نگه دار گنگستر و همین طور شما خانم جوان.
با خطاب قرار گرفته شدنم فوری یه خدا نگه دار گفتم و زدم بیرون. چه هوای خفه کننده‌ای.
ساموئل: خب ویلی، اسلحه‌ها همون قبلی باشه؟
ویلیام: آره راستی خبرهای جدید به گوشت خورده؟
ساموئل: نه، چه خبرایی؟
ویلیام: رافائل سر و کله‌اش پیدا شده و قراره یه جشن بگیره. برای همون اسلحه می‌خوایم و طلا. چون به جز جشن یه جور بازار خرید و فروشه.
ساموئل: جدی؟ نمی‌دونستم!
- منظورت از بازار خرید و فروش و طلا فروختن دخترا به عنوان برده اس؟
با این حرفم، ویلیام ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
- این یه قانونه به هر چی که بهت سود می‌رسونه نزدیک شو!کاری هم نمی‌شه کرد! خب خودت که لیست رو می‌دونی، برای قیمت و طلا هم باهام در ارتباط باش.
ساموئل: باشه پس خدا نگه دار.
ویلیام: خدا نگه دار و همچنین خدا نگه دار تو هم باشه دختر آسیایی!
با لقبی که بهم داد خندم گرفت و گفتم:
- مواظب خودت باش پسر آمریکایی.
با این حرفم خندید و گفت:
- ویلی صدام کن.
از رفتارش خوشم اومد، همچینن نگاه و خندش برای همین یه لبخند زدم و گفتم:
- تو هم نینا صدام کن.
و بعدش با ساموئل راه افتادیم. وقتی رسیدیم پایین، هانا تقریباً به سمتم پرواز کرد.
هانا: چی شد؟
- بریم میگم.
با هانا و ساموئل و امیر راه افتادیم سمت وَن‌ها و در همین حین گفتم:
- خب رافائل کیه؟
ساموئل: توقع داشتم حداقل تا ماشین صبر کنی.
- مسخره بازی در نیار! بگو ببینم کیه؟
امیر: رافائل یه خلافکار قدیمیه که قبلاً خیلی قدرت داشت، ولی کم کم از قدرتش کم شد و ضعیف شد و به طور عجیبی سه سال غیب شد.
ساموئل: و حالا برگشته و احتمالاً می‌خواد قدرتش رو پس بگیره.
- عجب!
هانا با یه قیافه‌ی سوالی نگام کرد که بهش فهموندم بعداً بهت می‌گم.
وقتی سوار وَن شدیم دوباره از ساموئل پرسیدم:
- چه اسلحه‌هایی می‌خوان؟
ساموئل: کلت مدل sig sauer p226،کلت مدل Beretta 92، و کلاشنیکف مدل روس.
با تعحب بهش نگاه کردم!
-اینا برای چیشونه؟
ساموئل: خب من از هدف آدام خبر ندارم!
به عبارتی دیگه به تو چه‌ای در جمله اش بود. با قیافه‌ی پوکر به ساموئل نگاه کردم و بعدش زل زدم به بیرون. اخلاق آدام و ویلیام بدجوری فکرم رو مشغول کرد خصوصاً آدام! نه اخلاقش نه مدل لباس پوشیدنش هیچکدوم به خلافکار ها نمی‌خوره. داشتم به اون دوتا نگاه می‌کردم که هانا زد بهم و گفت:
- هی به چی فکر می‌کنی؟
یعنی انقدر ضایع تو فکر بودم؟ با فهمیدن اینکه گند زدم یه لبخند مسخره روی صورتم نشوندم و تند تند گفتم:
- هیچی هیچی به چیزی فکر نمی‌کنم.
هانا چشماش رو ریز کرد و گفت:
- من که تهش سر در می‌یارم.
و روش رو کرد اونور. بیا حالا خر بیار و باقالی بار کن! تا رسیدن به عمارت کسی حرف نزد. وقتی رسیدیم پیاده شدیم که ساموئل سکوت رو شکست:
- لیست وسایل رو ببر برای مارکو و آوا تا تهیه‌اش کنن.
- باشه.
امیر: هی یارو یعنی چی ما رو هِلِک و هِلِک کشوندی بردی اونجا و خودتون رفتین مذاکره! الان هم که به ما کاری نمی‌دین، مسخره کردی؟
هانا: با اینکه اصلاً دوست ندارم بگم، ولی موافقم با حرفش!
امیر: افتخار دادین بانو!
هانا: ببند!
ساموئل: این یکی رو فقط خواستم یاد بگیرید و قراره سری‌های بعد خودتون برین.
و رفت. خر! چه بی‌شعوره! با هانا رفتیم عمارت و سوار آسانسور شدیم.
-میگم ما نبودیم، امیر کاری نکرد؟
هانا: نه فقط انقدر نگاه کرد که چشم‌هاش چپ شد.
با این حرفش خندیدم و همین موقع آسانسور وایساد.
با هانا رفتیم بیرون که صدایی اومد.
... : عموئه پیخ پیخ بیاین.
برگشتیم که دیدیم آیسله!
هانا: نمی‌تونی عین آدم صدا کنی؟
آیسیل: نه حالا بیاین!
ورفت توی اتاق آوا! با هانا به هم نگاه انداختیم و رفتیم توی اتاق آوا و دیدیم، آوا و آیسل روی تخت نشستن.
- سلام، مشکلیه؟
آوا: سلام نه یعنی اره یعنی... بشینین تا بگم!
با تعجب صندلی میز آرایشش رو آوردم و نشستم روش و هانا هم نشست روی تخت. با آیسل و هانا به هم نگاه انداختیم و تهش هانا گفت:
- اتفاقی افتاده؟
آوا: راستش خب... یعنی... من عاشق شدم!
اه خب من گفتم چی شده؟ حالا عاشق ش... صبر کن بینم، چی؟ با دهن باز به آوا نگاه کردیم که آیسل گفت:
- شوخی می‌کنی؟
آوا: نه ولی خب می‌دونی چیه عاشق شدن کامل نه، ولی یه حس کوچولویی مثل دوست داشتن پیدا کردم.
هانا: حالا هر چی بگو ببینم طرف کیه؟
مشتاق به آوا نگاه کردیم که بعد کمی مِن و مِن گفت:
- خب...کارلو!
با این حرف تمام بادم خالی شد. نه؟! امکان نداره! با آیسل به هم نگاه انداختیم. چون فقط ما دو تا می‌دونستیم قضیه چیه! هانا یه جورایی انگار حالش گرفته شد، ولی خودش و جمع کرد و با حالتی که همیشه می‌تونست ظاهر سازی کنه گفت:
- راست می‌گی؟ وای عزیزم!
و بعدش بغلش کرد. چون هانا از چیزی خبر نداشت، جا خوردم پس چرا اینکار و کرد؟ با یه قیافه‌ی زار به آوا نگاه کردم چون می‌دونستم اصلاً ته این خوشی‌ها به جای خوبی نمی‌رسه. آوا که نگاهم و دید با ناراحتی گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
با فهمیدن اینکه خیلی ضایع نگاه کردم خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
- نه... یعنی راستش... .
به زور یه تکخند زدم و گفتم:
- راستش شوکه شدم.
آوا: خب خودمم هنوز تو شوکم، ولی نمی‌دونم دقیق می‌تونم اسمش رو عشق بذارم یا نه؟
به آوا نگاه انداختم که با چه شوق و ذوقی تعریف می‌کرد. بیشتر از این نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
- شرمنده من خستم. خب خوشحال شدم شنیدم عاشق شدی. هانا تو گزارش رو به لیندا بده.
آیسل: منم خستم، میرم.
هانا هم با یه قیافه‌ی متعجب یه باشه گفت و به ادامه ی صحبتش پرداخت.
من و آیسل هم زدیم و بیرون و در رو بستیم.
- من که بهش نمیگم!
آیسل: فکر کردی من میگم؟
با بیچارگی نفسم رو فوت کردم در حالی‌که نمی‌دونستم این اول بدبختیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
هانا
خوشحال بودم برای آوا که عاشق شده، اما این عشق اشتباهه! کارلو هم یکی از همین اعضای بانده و مطمئناً بعد از منهدم کردن این باند پای اون هم وسطه. خدایا عاقبتمون رو به خیر بگذرون! بعد حرف زدن با آوا تصمیم گرفتم برم همه چی رو براساس اونایی که خودم فهمیدم به لیندا بگم. چون الاغ خانم هیچ اطلاعاتی بهم نداد. رفتم سمت اتاق لیندا و در زدم. حقیقتاً اصلاً توقع نداشتم تو اتاق باشه، ولی با گفتن بیا داخل قشنگ زد ضایعم کرد!
- سلام خوبی؟ چرا تو اتاقتی؟
لیندا: سلا... یعنی چی؟ نمی‌تونم تو اتاق خودمم بمونم؟
- مرض! منظورم رو می‌فهمیدی بعد می‌گرفتیم به باد فحش. منظورم اینه مگه تو کار و زندگی نداری؟
لیندا: آهان از اون لحاظ خب بیکار بودیم ، آندرا هم گفت تو برو من می‌مونم.
چشمام رو ریز کردم. آخه با یه لحنی می‌گفت که انگار همزمان با حرف زدن ، چیزی رو تو ذهنش داره مرور می‌کنه.
- مشکوک می‌زنیا؟
لیندا: هان؟
- نکنه عاشق شدی؟
لیندا: درد کی گفته من عاشق آندرام؟
مات و مبهوت بهش خیره شدم و گفتم:
- من که اسم کسی رو نبردم خودت الان لو دادی.
با این حرفم انگار فهمید چه سوتی داده.
برای همین سرش رو تکون داد و گفت:
- اه! مرض خب اونطوری که تو بعد تموم شدن حرفم گفتی فکر کردم منظورت اونه.
- خودتی!
لیندا: برو بابا! می‌گم چرا اومدی؟ کاری داشتی؟
- انقدر حرف زدی خب یادم رفت.
لیندا: من زیاد حرف زدم الان این تو نبودی...
- اه بسه خب خواستم اطلاعات جدید بدم. ببین ما رفتیم معامله با یه باندی. یه باند که توی آسیا و اروپا بیشتر فعالیت می‌کنن و ملیتشون رو نمی‌دونم ولی دوست باند ماست. و اینکه اسم طرف رو تو در بیار دیگه... .
لیندا: مرض! پس تو چه غلطی کردی؟
- نپر وسط حرفم...خب من اینا رو خودم فهمیدم.
تمام این مدت نینا خانم رفته بود و تهش هم یه اطلاعات دست و پا شکسته نصیبم شد.
اگر سوالی داری از اون بپرس...خب داشتم می‌گفتم مثل اینکه یه خلافکار قدیمی هم به اسم رافائل پیدا شده و قراره یه جشن بگیره.
لیندا: عجب دیگه چی؟
- بزور همینا هم گیر آوردم. بقیه اش رو برو از نینا بگیر. و دِ بدو که رفتیم.
صدای لیندا رو شنیدم که داد می‌زد ولی کو گوش شنوا! بدون توجه به داد های لیندا پریدم تو اتاقم. هی باید رکورد صبور ترین فرد توی یک روز رو بهم بدن! اون از رفتن توی گاراژ، اون از ماشین، اون از عمارت چرت و پرت و بعدش هم برگشتنی! یعنی واقعاً خیلی شانس آورد توی عمارت اونا دهنش رو سرویس نکردم بیشعور! خیلی خسته بودم برای همین پریدم توی حموم تا شاید یه دوش آب گرم حالم رو خوب کنه. بعد یه دوش نیم ساعته زدم بیرون و یه سرهمی لی پوشیدم و زیرش هم یه تاپ خال خالی و موهامم حالت فر گذاشتم. به قیافه‌ی خودم توی آیینه نگاه کردم. یعنی به شدت شبیه بچه مهد کودکی ها شدم. با تفسیر خودم خندیدم و روی تختم دراز کش افتادم. ای که چقد خسته‌ام! یهو یاد اتفاقات چند ساعت پیش افتادم.
نمی‌دونم چرا قیافه ی نینا اون شکلی شد؟ یعنی خیلی ضایع بود! نمی‌دونم چی می‌دونست که من نمی‌دونستم! موقع برگشتن هم به شدت توی فکر بود! سعی کردم خودمون رو به یاد بیارم. اکیپ ما همچین آدمایی نبودن. نینا و آیسل یه لحظه خنده از رو لباشون نمی‌رفت. زویا همش سعی می‌کرد اونا رو بگیره و انتقامش رو بگیره و آوا و لیندا هم سعی می‌کردن گنداشون رو جمع کنن ولی الان... . یادم نمیاد اخرین شیطنت نینا کِی باشه! یا آیسل یا حتی بقیه... همه‌امون فرق کردیم حتی خودم ، نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا نه! خسته از فکرهای تکراری بلند شدم و رفتم بیرون. بی حوصله رفتم سمت پشت بوم و پاهام رو از ارتفاع آویزون کردم. ناخودآگاه نگاهم کشیده شد به پایین. یعنی این ارتفاع لعنتی چی داره که بعضی وقت ها مردم دوس دارن با تموم جون و دلشون ازش استقبال کنن. با بیچارگی نفسم رو فوت کردم که با شنیدن یه صدای لعنتی نفس توی سی*ن*ه ام حبس شد.
امیر: یادمه قبلاً از ارتفاع می‌ترسیدی؟
با عصبانیت دندونام فشار دادم روی هم و گفتم:
- قبلاً انسان‌تر بودی.
توقع داشتم دوباره مثل همیشه شروع کنه به اذیت کردنم ولی بی توجه به من نشست و شروع کرد به حرف زدن:
امیر: خیلی فرق کردی.
- منظورت چیه؟
امیر: قبلاً... بیشتر می‌خندیدی...به رنگ‌های صورتی علاقه بیشتری داشتی و... اه! با احساس‌تر بودی.
- فکر کنم خودت جواب این همه تغییر رو بدونی!
امیر: من... من هیچوقت نمی‌خواستم اون اتفاق بیوفته!
- ولی افتاد و مقصرش تویی!
امیر: هیچوقت بهم توجه نکردی!
- قبلاً بهت گفتم تو برام نقش برادر داشتی ولی..با اون حماقتت گند زدی توی همه چیز.
یه پسر بی گناه رو کشتی!
امیر: گوش کن...من... .
- نه تو گوش کن! تو بودی که زندگیم رو نابود کردی! تو بودی که باعث شدی من دیگه نخندم! تو بودی که باعث شدی یه روز خوش نبینم! تو بودی که باعث شدی انگشت اِتِهام رو به سمت من بگیرن و من رو قاتل خطاب کنن.
امیر: هانا...من... .
بلندشدم و اشکی که روی صورتم اومد و با لجاجت پاک کردم و گفتم:
- اینارو خوب یادت باشه. رفتار توی احمق باعث شد منم شبیه بشم به یه قاتل ، باعث شد از همه حتی از خانواده ام فاصله بگیرم. تو باعث شدی من اینی بشم که جلوت وایستاده . خوب نگام کن، نگام کن!
نگام کن رو با صدای بلندی گفتم و دوباره ادامه دادم:
- حالا هم باید منتظر عواقبش باشی چون...چون قول نمی‌دم یه شب که خوابی یه چاقو توی قلبت فرو نکنم ، همون قلبی که تونست قلب شخص دیگه ای رو بی تپش کنه!
و بعدش به سمت تراس همون شب رفتم. بغض لعنتی مانع نفس کشیدنم می‌شد. سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
- گریه نکن لعنتی! بسه هر چقدر اشک ریختی! دِ گریه نکن لعنتی!
قطره اشکی که با سر سختی زیاد اومده بود پایین رو پاک کردم و گفتم:
- گریه نکن!
در جدال با خودم بودم که صدای مارکو رو شنیدم:
- گریه باعث می‌شه خالی بشی.
با همون قیافه برگشتم سمتش و گفتم:
- من... گریه‌هام رو دَه سال پیش کردم... اینا فقط اشکایی هستن برای داشتن انگیزه انتقام.
خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و گفت:
- چرا از ما بدت می‌یاد؟
با تندی برگشتم سمتش و گفتم:
- چون شماها یه مشت احمقین! یه مشت موجود بی خاصیت که بلدین با احساسات دخترا بازی کنین. چون یکی از همجنس های آشغال تو زندگیم رو به خرابه کشوند.
یه نفس گرفتم و ادامه دادم:
- چون فقط بلدین مثل یه اسباب بازی با بقیه بازی کنین. همین چون بلدی با این قیافه ات بری دختر ها رو گول بزنی و بعدش اینطوری بفروشیشون. اگر با وَن می‌رفتی و دخترها رو از پارک جمع می‌کردی... بیشتر درکت می‌کردم تا این.
با یه لحن آروم که ازش بعید بود گفت:
- من اونقدرها هم که تو فکر می‌کنی بد نیستم.
بی توجه به حرفش ، دستش رو پس زدم و رفتم. با شدت خودم رو پرت کردم روی تخت و سعی کردم خودم رو آروم کنم. من الان چی گفتم؟ به جهنم مهم این بود که گفتم، نمی‌گفتم می‌موند تو دلم، آره من کار اشتباهی نکردم. سعی کردم خودم رو آروم کنم. به شدت به خواب نیاز داشتم. یه خواب با آرامش برای همین دوتا از قرص های خوابم رو خوردم و دراز کشیدم روی تختم و سعی کردم با این سرنوشت گندم کنار بیام و نمی‌دونم چقدر فکر کردم که خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین