- Mar
- 226
- 660
- مدالها
- 2
***
گذشته
۱۵ ساله بودم و تازه از کار و بار سر در میآوردم. پدرم کار های بیزینس انجام میداد. برای همین هم شراکتهای زیادی انجام میداد. بین تمام این شراکت ها با دو خانواده آشنا شدیم که یه جورایی شراکت بینشون بیشتر از بقیه بود. خانوادههای شایان و پاکزاد. دو خانوادهایی که حتی رابطههامون به مهمونیهای خانوادگی میرسید. خانواده شایان صاحب یه فرزند به اسم امیر و خانواده پاکزاد هم صاحب دو فرزند به اسمهای سام و ساحل بودند. امیر و سام همسن هم و ساحل دو سالش بود. من از امیر و سام کوچیکتر بودم، اما رابطههای دوستانهای داشتیم. نمیدونم اسمش رو چی میتونم بذارم؟ عشق یا یه حس وابستگی کوچیک؟ هر چی که بود یه حس کوچولو ته دلم به سام داشتم، اما امیر... اون همه چی رو خراب کرد.
اون موقع ۱۸ سالش بود و به قول خودش عاشقم شده بود و اما هربار که بهش میگفتم دوسش ندارم و برام عین برادر نداشتمه، تهدیدم میکرد که بلایی سر خودم و اطرافیانم مییاره. فکر میکرد من به سام علاقهمند شدم و اون شده رقیب عشقیش. برای همین طی یه تصمیم مزخرف وقتی سام و ساحل داخل ماشین و نزدیک دره بودن جلوی چشمام باهاشون تصادف کرد و ماشینشون رو پرت کرد ته دره! سام درجا مرد و ساحل بعد اینکه دوماه تو کما بود، مرد! همین هم باعث شد تا دیگه عاشق نشم! باعث شد تمام حسهای دوست داشتن در من کشته بشه. باعث شد، بخوام از همه دور بشم. از همه... از خانوادهام، از مردمم، از شهرم! از خاطرات بچگیام که تا ۱۵سالگی عالی بودن، ولی بعدش... ده سال سعی کردم فراموشش کنم و الان... .
***
حال
فکم منقبض شده بود و نمیدونستم، چیکار کنم؟ دوباره همون چهره، همون تن صدا و همون نیشخند مزخرف.
امیر: خیلی وقته هم رو ندیدیم.
بدون توجه به ساموئل رفتم جلو و با مشت محکم زدم تو فکش. امیرم که انتظار این حرکت رو نداشت با صورت خورد زمین. ساموئل انگار تازه از شوک در اومده باشه، اومد سمتمون که با پاشنهی پام محکم زدم تو سر امیر که به حالت نیم خیز در اومده بود و باعث شد باز پخش زمین بشه. ساموئل من رو گرفت و دور کرد که همون لحظه سر و کله نینا از ناکجا آباد پیدا شد و به سرعت به سمتمون اومد.
ساموئل: بیا اینو بگیر تا من اون رو بگیرم.
نینا هم بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و از اون موجود رقت انگیز دور کرد و با قیافهایی ترسناک زل زد به امیر. ساموئل کمک امیر کرد تا بلند شه. امیر هم پوزخند همیشگیش رو زد و گفت:
- اوه! از اونی که شنیدم قویتری! خوبه... خوبه خوشم اومد. باز هم مثل قبل داری سعی میکنی عاشقت شم.
خواستم هجوم ببرم سمتش که نینا محکم من رو گرفت و در همین حین داد زدم:
- ببند اون دهنت رو! ببند تا خوردش نکردم عوضی. توی لعنتی کل زندگی من رو خراب کردی.
نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومدم که دیدم صورتم خیسه. مثل قبلاً، مثل تموم اون ده سال بدون اینکه خودم بفهمم.
نینا: به نفعته دهن کثیفت رو ببندی وگرنه قول نمیدم دندونهات سالم بمونه.
ساموئل: بسه! یکی توضیح بده چیشده؟
همین لحظه دنیل هم با تلما سر و کله اش پیدا شد و گفت:
- چیشده که عمارت رو گذاشتید روی سرتون؟ فکر کنم قوانین این خونه یادتون رفته.
اما تلما با یه قیافه نگران زل زد بهمون و گفت:
- نینا چیشده؟
امیر خون دهنش رو تف کرد و گفت:
- چیزی نیست یه حساب شخصی باهم داریم. یه حساب شخصی کوچولو!
و بعدش یه دونه از اون نیشخند های لعنتیش رو زد. خواستم برم سمتش که با صدای دنیل متوقف شدم:
- بسه دیگه مهم نیست چه مشکلی داشتید. الان با هم همکارید و ضمناً اگر بفهمم باز مشکلی درست کردید، سخت تنبیه میشید. الان هم برگردید اتاقاتون تمام.
و بعدش توی تاریکی عمارت محو شد!
تلما: بسه نینا! هانا رو ببر منم الکسا رو صدا میکنم، این گند کاری رو جمع کنه.
نینا دستم رو گرفت و برد سمت اتاقم. همینکه رسیدم با زانو افتادم روی زمین و هق هقام و از سر گرفتم.
نینا هل کرد و کنارم نشست و گفت:
- هانی؟ هانی جونم؟ هانا چیشدی؟ آجی توروخدا گریه نکن! هانی پاشو، پاشو، پاشو یه لیوان آبی چیزی بخور. سر و صورتت رو بشور. پاشو دیگه گریه کنی، منم گریه میکنما!
خاک تو سرت نینا با این دلداری دادنت. بزور پا شدم و رفتم سرویس و بعد شستن صورتم فرود اومدم روی تخت. صبر کن نینا کجا رفت؟ یهو نینا با یه لیوان و یه قاشق دستش اومد تو اتاق.
نینا: بیا، بیا این رو بخور آروم شی.
- این چیه؟
نینا: آب قند!
- قند از کجا گیر آوردی؟
لیوان رو گرفتم و یه قلپ خوردم که با حرفش همش رو تف کردم.
نینا: قند کجا بود؟ یه خورده عسل ریختم تو شربت پرتغال و یه خورده زنجبیل قاطیش کردم.
با دهن باز نگاش میکردم! چی داده به خوردم؟
- تو الان چی دادی به خوردم؟
نینا: چیکار کنم خب؟ چیزی نبود در دسترس.
- ای خدا من آخر از دست این بشر سکته میکنم! لعنتی نمیخوام چیزی بهم بدی، نمیخوام.
نینا: چته خب نگرانت بودم.
- اینارو ولش کن، تو اونجا چیکار میکردی؟
نینا: هیچی رفتم سینی رو بزارم آشپزخونه که اتفاقی دیدمش. دنبالش کردم که رسیدم به تراس و بعدش اون بدبختی، ولی خودمونیم خوب زدیش.
- هه! در برابر ضربه هایی که اون بهم زد هیچه!
نینا: بیخیال! تو نباید خودت رو ضعیف نشون بدی. خودت خوب میدونی چه لاشخوریه! کافیه ضعیف باشی تا بهت آسیب بزنه.
- میدونم، ولی نمیتونم.
نینا: خب پس خواهر زن شدنم رو تبریک میگم!
- زهرمار نمیتونی عین آدم دل داری بدی؟ جان هر کی دوست داری دو دقیقه آدم باش!
نینا: فرشتهها که آدم نمیشن.
- منظورت از فرشته، هیولا هستش دیگه؟
نینا: تو این وضعیت اصلاً کم نیاریا. بگیر بکپ امشب هر چی خوردم پرید.
- جون به جونت کنن شکمویی و خوابالو!
نینا: جدی؟ولی قبلاً میگفتی پول دوست؟
- از جلو چشمهام گمشو فقط.
نینا: باشه بابا وحشی رفتم. من نمیفهمم عاشق چی تو شده اون لاشخور؟
- نینا!
نینا: باشه بابا شب بخیر!
عوضی اینم وقت گیر آورده ها! بزار ببینم قیافه ام چطوری شده؟ به آینه نگاه کردم که زهرم ترکید! رنگم پریده بود و لبامم بخاطر سیگارم کبود شده بود ، زیر چشم هام گود افتاده بود و چشام هم قرمز شده بود. موهامم که نم داشت ریخته بود تو صورتم. بابا فیلمای ترسناک هالیوود، نینا حق داشت غذاش پرید! یخیال افکارم شدم چون میدونستم ادامه بدم حالم بدتر میشه پس از کشوی میزم یه قرص خواب و یه لیوان آب برداشتم و خوردم. نینا کور! آب اینجا بود چرا پس رفت پایین؟ عوضی نزدیک بود بکشتما! تو دلم انواع فحشها رو به نینا میدادم که خوابم برد. هیچی از آینده نمیدونم فقط یه چیز و میدونم، هیچی قرار نیس طبق خواستههای من پیش بره!
گذشته
۱۵ ساله بودم و تازه از کار و بار سر در میآوردم. پدرم کار های بیزینس انجام میداد. برای همین هم شراکتهای زیادی انجام میداد. بین تمام این شراکت ها با دو خانواده آشنا شدیم که یه جورایی شراکت بینشون بیشتر از بقیه بود. خانوادههای شایان و پاکزاد. دو خانوادهایی که حتی رابطههامون به مهمونیهای خانوادگی میرسید. خانواده شایان صاحب یه فرزند به اسم امیر و خانواده پاکزاد هم صاحب دو فرزند به اسمهای سام و ساحل بودند. امیر و سام همسن هم و ساحل دو سالش بود. من از امیر و سام کوچیکتر بودم، اما رابطههای دوستانهای داشتیم. نمیدونم اسمش رو چی میتونم بذارم؟ عشق یا یه حس وابستگی کوچیک؟ هر چی که بود یه حس کوچولو ته دلم به سام داشتم، اما امیر... اون همه چی رو خراب کرد.
اون موقع ۱۸ سالش بود و به قول خودش عاشقم شده بود و اما هربار که بهش میگفتم دوسش ندارم و برام عین برادر نداشتمه، تهدیدم میکرد که بلایی سر خودم و اطرافیانم مییاره. فکر میکرد من به سام علاقهمند شدم و اون شده رقیب عشقیش. برای همین طی یه تصمیم مزخرف وقتی سام و ساحل داخل ماشین و نزدیک دره بودن جلوی چشمام باهاشون تصادف کرد و ماشینشون رو پرت کرد ته دره! سام درجا مرد و ساحل بعد اینکه دوماه تو کما بود، مرد! همین هم باعث شد تا دیگه عاشق نشم! باعث شد تمام حسهای دوست داشتن در من کشته بشه. باعث شد، بخوام از همه دور بشم. از همه... از خانوادهام، از مردمم، از شهرم! از خاطرات بچگیام که تا ۱۵سالگی عالی بودن، ولی بعدش... ده سال سعی کردم فراموشش کنم و الان... .
***
حال
فکم منقبض شده بود و نمیدونستم، چیکار کنم؟ دوباره همون چهره، همون تن صدا و همون نیشخند مزخرف.
امیر: خیلی وقته هم رو ندیدیم.
بدون توجه به ساموئل رفتم جلو و با مشت محکم زدم تو فکش. امیرم که انتظار این حرکت رو نداشت با صورت خورد زمین. ساموئل انگار تازه از شوک در اومده باشه، اومد سمتمون که با پاشنهی پام محکم زدم تو سر امیر که به حالت نیم خیز در اومده بود و باعث شد باز پخش زمین بشه. ساموئل من رو گرفت و دور کرد که همون لحظه سر و کله نینا از ناکجا آباد پیدا شد و به سرعت به سمتمون اومد.
ساموئل: بیا اینو بگیر تا من اون رو بگیرم.
نینا هم بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و از اون موجود رقت انگیز دور کرد و با قیافهایی ترسناک زل زد به امیر. ساموئل کمک امیر کرد تا بلند شه. امیر هم پوزخند همیشگیش رو زد و گفت:
- اوه! از اونی که شنیدم قویتری! خوبه... خوبه خوشم اومد. باز هم مثل قبل داری سعی میکنی عاشقت شم.
خواستم هجوم ببرم سمتش که نینا محکم من رو گرفت و در همین حین داد زدم:
- ببند اون دهنت رو! ببند تا خوردش نکردم عوضی. توی لعنتی کل زندگی من رو خراب کردی.
نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومدم که دیدم صورتم خیسه. مثل قبلاً، مثل تموم اون ده سال بدون اینکه خودم بفهمم.
نینا: به نفعته دهن کثیفت رو ببندی وگرنه قول نمیدم دندونهات سالم بمونه.
ساموئل: بسه! یکی توضیح بده چیشده؟
همین لحظه دنیل هم با تلما سر و کله اش پیدا شد و گفت:
- چیشده که عمارت رو گذاشتید روی سرتون؟ فکر کنم قوانین این خونه یادتون رفته.
اما تلما با یه قیافه نگران زل زد بهمون و گفت:
- نینا چیشده؟
امیر خون دهنش رو تف کرد و گفت:
- چیزی نیست یه حساب شخصی باهم داریم. یه حساب شخصی کوچولو!
و بعدش یه دونه از اون نیشخند های لعنتیش رو زد. خواستم برم سمتش که با صدای دنیل متوقف شدم:
- بسه دیگه مهم نیست چه مشکلی داشتید. الان با هم همکارید و ضمناً اگر بفهمم باز مشکلی درست کردید، سخت تنبیه میشید. الان هم برگردید اتاقاتون تمام.
و بعدش توی تاریکی عمارت محو شد!
تلما: بسه نینا! هانا رو ببر منم الکسا رو صدا میکنم، این گند کاری رو جمع کنه.
نینا دستم رو گرفت و برد سمت اتاقم. همینکه رسیدم با زانو افتادم روی زمین و هق هقام و از سر گرفتم.
نینا هل کرد و کنارم نشست و گفت:
- هانی؟ هانی جونم؟ هانا چیشدی؟ آجی توروخدا گریه نکن! هانی پاشو، پاشو، پاشو یه لیوان آبی چیزی بخور. سر و صورتت رو بشور. پاشو دیگه گریه کنی، منم گریه میکنما!
خاک تو سرت نینا با این دلداری دادنت. بزور پا شدم و رفتم سرویس و بعد شستن صورتم فرود اومدم روی تخت. صبر کن نینا کجا رفت؟ یهو نینا با یه لیوان و یه قاشق دستش اومد تو اتاق.
نینا: بیا، بیا این رو بخور آروم شی.
- این چیه؟
نینا: آب قند!
- قند از کجا گیر آوردی؟
لیوان رو گرفتم و یه قلپ خوردم که با حرفش همش رو تف کردم.
نینا: قند کجا بود؟ یه خورده عسل ریختم تو شربت پرتغال و یه خورده زنجبیل قاطیش کردم.
با دهن باز نگاش میکردم! چی داده به خوردم؟
- تو الان چی دادی به خوردم؟
نینا: چیکار کنم خب؟ چیزی نبود در دسترس.
- ای خدا من آخر از دست این بشر سکته میکنم! لعنتی نمیخوام چیزی بهم بدی، نمیخوام.
نینا: چته خب نگرانت بودم.
- اینارو ولش کن، تو اونجا چیکار میکردی؟
نینا: هیچی رفتم سینی رو بزارم آشپزخونه که اتفاقی دیدمش. دنبالش کردم که رسیدم به تراس و بعدش اون بدبختی، ولی خودمونیم خوب زدیش.
- هه! در برابر ضربه هایی که اون بهم زد هیچه!
نینا: بیخیال! تو نباید خودت رو ضعیف نشون بدی. خودت خوب میدونی چه لاشخوریه! کافیه ضعیف باشی تا بهت آسیب بزنه.
- میدونم، ولی نمیتونم.
نینا: خب پس خواهر زن شدنم رو تبریک میگم!
- زهرمار نمیتونی عین آدم دل داری بدی؟ جان هر کی دوست داری دو دقیقه آدم باش!
نینا: فرشتهها که آدم نمیشن.
- منظورت از فرشته، هیولا هستش دیگه؟
نینا: تو این وضعیت اصلاً کم نیاریا. بگیر بکپ امشب هر چی خوردم پرید.
- جون به جونت کنن شکمویی و خوابالو!
نینا: جدی؟ولی قبلاً میگفتی پول دوست؟
- از جلو چشمهام گمشو فقط.
نینا: باشه بابا وحشی رفتم. من نمیفهمم عاشق چی تو شده اون لاشخور؟
- نینا!
نینا: باشه بابا شب بخیر!
عوضی اینم وقت گیر آورده ها! بزار ببینم قیافه ام چطوری شده؟ به آینه نگاه کردم که زهرم ترکید! رنگم پریده بود و لبامم بخاطر سیگارم کبود شده بود ، زیر چشم هام گود افتاده بود و چشام هم قرمز شده بود. موهامم که نم داشت ریخته بود تو صورتم. بابا فیلمای ترسناک هالیوود، نینا حق داشت غذاش پرید! یخیال افکارم شدم چون میدونستم ادامه بدم حالم بدتر میشه پس از کشوی میزم یه قرص خواب و یه لیوان آب برداشتم و خوردم. نینا کور! آب اینجا بود چرا پس رفت پایین؟ عوضی نزدیک بود بکشتما! تو دلم انواع فحشها رو به نینا میدادم که خوابم برد. هیچی از آینده نمیدونم فقط یه چیز و میدونم، هیچی قرار نیس طبق خواستههای من پیش بره!
آخرین ویرایش توسط مدیر: