جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,721 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
هانا: غذا؟
نینا: بیرون می‌خورم.
لیندا: باشه پس فعلاً.
نینا: فعلاً.
داشت می‌رفت که دیدم کته به طرز عجیبی آشناس.
- صبرکن ببینم نینا این لباس من نیست؟
نینا با نیش باز به گفت:
- چرا مال خودته می‌دونستم نمی‌دیش به من، برای همین دیشب از چمدونت کش رفتم.
خوب بود دم دستم بود. حالا می‌فهمم چرا در چمدونم باز بود صبحی! اومدم برم سمتش که در رفت و از هتل زد بیرون. آروم سر جام نشستم که هانا با خنده گفت:
-اینو نمی‌شناسی؟ تا چیزی که می‌خواد و گیر نیاره ول کن نیست.
- می‌دونم برای همین حس می‌کنم تو این ماموریت دهنم سرویسه.
آیسی: شک نکن!
غذاها اومد و ما هم غذاهامون رو در کمال آرامش خوردیم و برگشتیم تو اتاقامون. نمی‌دونم چرا یه جورایی دلشوره دارم.
هانا: چته اتفاقی افتاده؟
- نمی‌دونم چرا دلشوره دارم؟ نگران نینام.
هانا: اون بچه نیست قبل از این ماموریت ده تا دیگه از این کار ها رو انجام داده. مطمئنم این سری هم موفق می‌شه.
- امیدوارم!
***
نینا
بعد از بیرون اومدن از هتل به سمت محل محموله رفتم. بیرون شهر تو خیابون... بود. تاکسی گرفتم و رفتم اونجا. بعد ده دقیقه رسیدم. پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم و فوری ماسکم رو که روش طرح خنده شیطانی بود رو زدم رو صورتم و تا روی دماغم بالا کشیدم و کلاه گپم رو روی سرم گذاشتم. تو هتل پوستم رو با کرم برنزه و یه لنز آبی هم گذاشتم. کار از محکم کاری که عیب نمی‌کنه. رفتم سمت آدرس که یه سوله مخروبه بود که معلوم بود، چندسال پیش اینطوری خراب شده بود و متروکه بود. یهو چند تا ماشین متوقف شدن. فوری پشت یه دیوار قایم شدم و با دقت نگاه کردم. حدسم درست بود افراد باند استیکرس بودند. چند نفر از ماشین‌ها اومدن بیرون. چند تا مرد درشت که قشنگ من یک سوم اونا بودم، لباسای سرتا پا مشکی با کلانشیکوف های دستشون. در باز شد و یه مرد و یه زن پیاده شدن. قیافه مرده خیلی آشناس! اسمش چی بود؟ اسمش چی بود؟ آهان ساموئل! و اون دختره هم... باورم نمی‌شه این تلماس؟ خیلی بزرگ شده بود و خیلی هم قشنگ. با دیدنش خاطرات بچگی‌ام جلوی چشم‌هام رژه رفتن. هیچ وقت فکر نمی‌کردم مجبور باشم تو این موقعیت ببینمش! با افسوس نگاهش می‌کردم که دیدم رفتن تو سوله. خیلی آروم و بی سروصدا رفتم نزدیکشون. وقتی رفتم داخل سوله متوجه طبقه بالا شدم. خیلی آروم از دیوار بالا رفتم و رفتم طبقه بالا و پشت یه دیوار قایم شدم. دیدم که داخل سوله چند تا ماشین بود و صدای معامله‌اشون واضح شنیده می‌شد.
ساموئل: کیف!
مرد مقابلش: اول جنس!
تلما: پیترو کیف و بده.
تلما یه کیف از فردی به نام پیترو گرفت و داد دست مرده. مطمئنم مواد مخدره.
وجدان: خسته نباشی دلاور! خودمون می‌دونیم مواد مخدره.
- شما خفه خون بگیر وجدان جون فعلاً تو این وضع.
-وجدان: یه جوری میگه تو این وضع انگار تقصیر منه! خوبه تقصیر خودته.
اومدم جواب وجدانم رو بدم که یه جسم سرد روی سرم حس کردم. وای نه!
خلافکار: خیلی آروم برگرد. دست از پا خطا کنی می‌کشمت!
خیلی آروم برگشتم که با یه مرد بلند قد مواجه شدم. فکر نکنم افراد تلما اینا باشن چون لباساشون فرق می‌کنه. مطمئناً افراد اون یکی باندن که از قبل هم اینجا بودن.
خلافکار: پائولو بیا اینجا ببین چی گیر آوردم.
اون یکی مرده که اسمش پائولو بود اومد سمتم و گفت:
- اوهو اینجارو نگاه یه موش فضول! بهتره ببریمش پیش رئیس.
وای نه! خیلی بد شد اگه ببرتم پیش رئیسشون مطمئناً کل ماموریت خراب می‌شه. جهنم و ضرر الان بهتر از هر وقت دیگه است. با پشت پا زدم تو سر مرد اولی و اسلحش رو گرفتم و قبل اینکه پائولو شلیک کنه با کلانشیکوف کشتمش. افراد پایین که صدای تیرو شنیدن بهت زده به سمت بالا اومدن. حالا خر بیار و باقالی بار کن! قبل از اینکه برسن از پنجره پریدم پایین چون ارتفاع زیاد نبود. یهو شروع کردن به تیراندازی. منم در رفتم که دیدم هنوز پشت سرم میان. همونطوری در حال فرار بودم که به یه رودخونه رسیدم. در یه تصمیم آنی پریدم تو رود و اونا هم داخل آب شلیک می‌کردن. بعد از اینکه حس کردم صدای گلوله قطع شد. سرم رو آوردم بیرون. لعنتی باید زودتر برم هتل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
لیندا
با استرس طول اتاق رو راه می‌رفتم. نگران نینا بودم و همین جوری راه می‌رفتم که یهو در اتاقم زده شد.
درو باز کردم که نینا رو دیدم که بی‌حال سمت اتاقش رفت و در رو نیمه باز گذاشت. وا! در اتاقم و زد و رفت اتاق خودش؟! کم کم‌ به سلامتی این دختر شک می‌کنم! فوری رفتم سمت اتاق آیسی و آوا و هانا و زویا و گفتم نینا اومده. همگی رفتیم اتاق نینا که دیدیم خیسه خیسه. بارون نیومده که پس چرا این خیسه؟
همینجوری مات و مبهوت بهش نگاه می‌کردیم که دیدیم رفت سمت میز آرایش و لنزاش رو در آورد. لنز از کجا آورد؟
نینا: این لنزا هم دیگه باید بندازم بره. خب سوالی نمی‌پرسین؟
زویا: این چه قیافه‌ای که درست کردی؟
آوا: چه اتفاقی افتاده؟
- چرا خیسی؟
آیسل: چی دستگیرت شد؟
نینا: چه عجب! داشتم نگران می‌شدم.
هانا: زر نزن. تعریف کن ببینم.
نینا: هیچی رفتم اونجا دیدم که استیکرس با یه باند دیگه معامله دارن. تلما و ساموئل هم بودن. داشتم نگاشون می‌کردم که یکی از افراد باند مقابل من و دید و من مجبور شدم بهش شلیک کنم و اونا هم افتادن دنبالم و منم در رفتم و مجبوری پریدم توی رودخونه.
داشتم با دهن باز نگاش می‌کردم؟ یعنی چی؟ یعنی نینا رو شناختن؟ یا خدا! این یعنی ماموریت لو رفته؟
آوا: معلوم هست چی داری می‌گی؟ اونا شناختنت؟ اصلاً می‌دونی چه غلطی کردی؟ می‌دونی ممکنه ماموریت لو رفته باشه؟
آیسی: اصلاً نمی‌تونستی جوری بری که نبیننت ؟ مگه تو واسه این کار‌های مسخره دوره ندیدی، احمق؟
نینا: هوی استپ کن! همونطوری به بار فحش گرفتید، دارید می‌رید! با خودتون چی فکر کردین. اولاً قشنگ گریم کرده بودم، پوست برنزم رو ببینید! من پوستم برنزه اس؟ بعدش هم لنز گذاشتم اونجا هم رفتم ماسک زدم و کلاه گذاشتم.
زویا: چطور دیدنت؟
نینا: یه سوله مخروبه دو طبقه بود منم پریدم رفتم طبقه دوم اما باند اون یکی از قبل آدم گذاشته بودن و اتفاقی دیدنم. نگران نباشین افراد استیکرس من رو ندیدن.
هانا: چیزی هم گیر آوردی؟
نینا: نه زیاد. فقط فهمیدم جنساشون رو فروختن به اونا.
- باشه فردا میریم سراغ تلما.
نینا: پس فردا!
آیسی: چرا پس فردا؟
نینا: چون امشب معامله‌اشون با مشکل مواجه شده. جدا از اون اگه بخوایم وارد باند بشیم ازمون اطلاعات کسب می‌کنن و اینطوری مشکوک می‌شه. فردا می‌ریم تفریح و پس فردا هم می‌ریم سراغ تلما، مثلاً انگار یهویی دیدیمش.
زویا: باهاش موافقم.
نینا: خیلی خب فضولی‌تون رو کردین، برین بیرون. خسته‌ام می‌خوام استراحت کنم.
آوا: باشه بابا! انگار کوه رو جا به جا کرده.
نینا: من جونم در خطر بود. اونوقت تو داشتی اینجا غذا کوفت می‌کردی! با پُر رویی اومدن تو اتاق فقط در مورد ماموریت می‌پرسن، نمی‌گن حالت خوبه؟ مُردی؟ زنده‌ای؟
هانا: خب حالا کولی بازی در نیار! ما که گفتیم بذار باهات بیایم، خودت قبول نکردی. درضمن وقتی اینجوری داری عصبانی می‌شی یعنی حالت خوبه.
نینا: برو بمیر!
با بچه‌ها زدیم بیرون و اونا رفتن اتاق خودشون و منم رفتم اتاق خودم و یه راست رفتم سر اطلاعات پرونده. دوباره شروع کردم به خوندن و به عکساشون نگاه کردم. داشتم نگاشون می‌کردم که نگام افتاد به آندرا. یه چهره اروپایی با بدنی هیکلی و با چشم های سبز و موهای بور. قیافه‌اش بدک نبود و یه جورایی غلط انداز بود. خدا می‌دونه با این قیافه غلط انداز تا حالا چند تا دختر و بدبخت کرده، ولی دیگه ادامه نداره چون سرنوشتشون با ورود ما به اون باند از سر نوشته می‌شه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آیسل
صبح زودتر از آوا بلند شدم. برای همین یه دوش گرفتم و شروع کردم به حاضر شدن. یه لباس خوشگل سرخابی با یه کتان کرم پوشیدم و موهامم شلاقی کردم و یه آرایش ملایم. آوا هم یه نیم تنه سفید و کت مشکی با شلوار جذب مشکی موهاشم بافت و اونم یه آرایش ملایم. رفتیم بیرون تا صبحونه بخوریم که دیدم بچه ها هم یه دست لباس شیک پوشیدن.
- سلام.
نینا: سلام. چقدر دیر اومدید!
- تقصیر آوا بود.
آوا: نگاه... خوبه خودش دوباره علاف بزک دوزکش شد!
لیندا: بیخیال! بشینیم بخوریم.
هانا: خب کجا می‌ریم؟
من و نینا همزمان: شهربازی!
لیندا: این سواله تو می‌کنی؟ تو نمی‌دونی اینا همیشه چی می‌خوان؟ بدون هیچ حرفی یه راست باید می‌رفتیم سمت شهربازی دیگه.
زویا: خیلی خب صبحونه بخورین بریم.
- باشه.
بعد از خوردن صبحونه به سوی شهربازی شتافتیم. داشتیم با نینا توی شهربازی به دور و اطراف نگاه می‌کردیم که با کله رفتیم تو یه چیزی. هردوتامون یه هین بلند کشیدیم و افتادیم زمین. وای دماغم!
سرم رو بلند کردم که به طرف بتوپم که با یه مرد بلند هیکلی مواجه شدم.
مرد: ببخشید، حالتون خوبه؟
نینا: بله خوب هستیم، اگه شما بذارین.
یکی دیگه که نینا بهش خورده بود گفت:
- کمک می‌خواین؟
نینا با شدت دستش رو پس زد و بلند شد و گفت:
- نخیر!
و بعدش کمک کرد منم بلند شم. اونا هم بعد یه ببخشید رفتن. برگشتم که دیدم دهن بچه‌ها اندازه غار بازه!
نینا: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟
آوا: نشناختین؟
- نه چرا باید بشناسیم؟
زویا: احمقا پیترو و جک بودن!
نینا: اونا دیگه چه خری هستن؟
داشتیم با نینا دوباره به راهمون ادامه می‌دادیم که یهو انگار برق سه فاز از سرم پرید! کی؟ با چشم‌های گرد شده نگاشون کردیم که هانا گفت:
- ساعت خواب؟
زویا: زیاد هم بد نشد... اینطوری خودشون ما رو دیدن.
لیندا: بیخیال بریم بابا ظهر شد.
با سر تایید کردیم و راه افتادیم. بچه‌ها گفتن اول بریم چرخ و فلک. وای خدا! دارم می‌میرم. من و نینا و آوا سکته زدیم، ولی اون سه تا همش به ما می‌خندیدن. بعد چرخ و فلک پیش به سوی ترن هوایی حالا وقتشه ما بهشون بخندیم. بعد کلی مسخره بازی و تفریح رفتیم سمت یه پیتزا فروشی و پیتزا سفارش دادیم و بعدش هم رفتیم بقیه شهر و گشتیم. نینا دوربینش رو آورده بود و همش عکس می‌انداخت و واقعاً هم جای خوبی برای عکس انداختن بود. بعد پنج ساعت گشتن بالاخره رضایت دادیم و رفتیم هتل.
نینا: من که گشنه نیستم.
لیندا: منم.
زویا: خیلی خوب، بیاین اتاق من.
با بچه‌ها رفتیم سمت اتاق هانا و زویا.
هانا: هیچ وقت از من سوال نپرسیا.
آوا: خفه بابا! خوبه همیشه تو اتاق ما پلاسه‌.
- بسه بابا! خب چیکار داشتی؟
زویا: در مورد فردا.
نینا: فردا می‌ریم کافه... عادی می‌ریم و سفارش خوراکی می‌دیم و من به صورت خیلی تصدفی با تلما مواجه می‌شم و بعد از رد و بدل شماره خیلی ماهرانه وارد باند می‌شیم.
- خب تمومه دیگه.
نینا: آره فقط باید طوری رفتار کنید که انگار نمی‌شناسینش و تازه دیدینش.
هانا: خیلی خب پس کاری نیست.
نینا: نه. خب من میرم بخوابم فردا زود بیدار شید.
- باشه.
هانا: خب؟
آوا: خب؟
هانا: خب؟
آوا: خب؟
هانا: خب و زهرمار پاشید برین دیگه.
- نه من بیسکویت می‌خوام با نوتلا و شکلات.
زویا: یه خورده دیگه صحبت کنی کوفت می‌کنم تو حلقت‌.
منم که موندن رو جایز ندونستم و پا به فرار گذاشتم. رفتم تو اتاق و بعد عوض کردن لباسا پریدم روی تخت.
آوا: هوی چته وحشی؟! راستی فردا پاشدم نبینم رفتی حموما!
- باشه بابا!
آوا هم بعد عوض کردن لباساش چراغارو خاموش کرد و روی تخت خوابید. بعد کمی جفتک به همدیگه، هردوتامون به عالم بی خبری رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
هانا
داشتم خواب هفت پادشاه رو‌ می‌دیدم که با عربده زویا عین جت نشستم سرجام.
زویا: پاشو تا کی می‌خوای بخوابی؟ نینا گفت زود بیدار شید پاشو!
- باشه بابا روانی! پا شدم.
اصلاً من درک نمی‌کنم اینا چه مشکلی با خواب من دارن؟ یا نینا بیدارم می‌کنه یا لیندا یا زویا. بهتره بگم همه حق خواب دارن به جز منه فلک زده. هی روزگار اینم شانس ما داریم؟
- چقدر وقت دارم؟
زویا: یه ساعت تقریباً، چطور؟
- میرم حموم.
زویا: هانا!
- داد نزن زود می‌یام بیرون.
زویا: جهنم و ضرر من رفتم.
- زویا جونم!
زویا: چیه؟
- می‌تونی برام وقت بخری؟
زویا: باشه. فقط زودباش.
بعد رفتن زویا فوری پریدم تو حموم و بعد نیم ساعت اومدم بیرون و لباس آستین سه ربع سبز و شلوار کتان آبی رنگم رو پوشیدم و موهام هم فر ریز کردم و رفتم پایین. وقتی رسیدم پایین دیدم نینا برزخی نگاه می‌کنه.
نینا: معلوم هست کجایی؟ مگه نگفتم زود بیا؟
به زویا نگاه انداختم که شونه ای بالا انداخت. منم یه لبخند مسخره زدم و گفتم:
- حالا که چیزی نشده!
نینا: بیا این قهوه رو بگیر بریم دیره.
- صبحونه؟
آیسی: کوفت بخوری! رفتیم کافه اونجا بخور.
- هی خدا! باشه بریم.
بعد از گرفتن تاکسی به سمت کافه حرکت کردیم. با بچه‌ها نشستیم پشت میز که گارسون اومد:
- روز بخیر چی میل دارید؟
نینا: سه تا اسپرسو، دوتا شیک و یه دونه هم کافه گلاسه و کیک‌های مخصوصتون دو تا بیارید.
گارسون: بله چند لحظه منتظر بمونید.
گارسون رفت و ما هم متتظر شدیم تا سفارشات رو بیاره که دیدم آیسی ریز ریزکی به نینا علامت می‌ده.
احتمالاً تلما اینجاست!
نینا: من میرم دستام رو بشورم.
لیندا: منم می‌یام.
و نینا و لیندا رفتن سمت تلما. نینا یه خورده نگاه به تلما انداخت و با حالت شوک مانندی گفت:
- تلما؟
تلما یه نگاه به نینا انداخت و بعد که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- نینا؟ خدای من، باورم نمی‌شه که اینجا می‌بینمت چقدر عوض شدی تو دختر!
نینا: تو هم خیلی عوض شدی، ولی مثل قبلاً هنوز هم خوشگلی.
تلما: تو هم خیلی عوض شدی. معرفی نمی‌کنی؟
نینا رو کرد سمت لیندا و گفت:
- این دوستمه لیندا
و با دست اشاره ای به میز ما کرد و گفت:
- اونا هم بقیه دوستام هستن.
تلما با لیندا دست داد و اظهار خوشبختی کرد. البته من نمی‌دیدمش و فقط صداش رو می‌شنیدم و آیسی تصاویر رو توضیح می‌داد که حس کردم اومدن سمتمون.
نینا: تلما اینا دوستای من هستن. زویا، آوا، هانا، آیسی و بچه‌ها اینم دوست دوران بچگیم، تلما.
هممون بلند شدیم و باهاش دست دادیم. خیلی گرم برخورد کرد و نشست پیش ما و دستش رو بلند کرد و گفت:
- ایزابلا! یه قهوه!
نینا: اینارو می‌شناسی؟
تلما: آره، من زیاد اینجا می‌یام.
نینا: اوه پس این از خوش شانسیمون بوده.
خواستم بزنم زیر خنده چون این حرف خیلی مزخرف بود.
تلما: نمی‌دونم شاید! راستی اینجا چیکار می‌کنی؟ از پدرو مادرت چه خبر؟
نینا: خانواده‌ام؟ بیخیال! بعداً در موردش حرف می‌زنیم و در مورد اینکه چرا اینجاییم... خب ایران خیلی حوصله سر بر شده و اومدیم تفریح.
تلما: این خیلی خوبه من می‌تونم بهتون کمک کنم و جاهای دیدنی رو بهتون نشون بدم.
نینا: جدی این که خیلی خوبه! خب از کی شروع کنیم؟
تلما: از همین امروز!
نینا: عالی شد!
وای خدا! دوهفته گذشته و ما همش دنبال خوش گذرونی هستیم! واقعاً جاهای قشنگی داره ولی خب ما برای ماموریت اومدیم نه خوش گذرونی. امروز دوباره رفتیم همون کافه و هممون قهوه سفارش دادیم.
تلما: خب بگین ببینم، کار و بار چی؟
آیسی: کار که هیچی واقعاً هیچی پیدا نمی‌شه.
زویا: باید حواسمون باشه، پولامون داره تموم می‌شه
نینا: مشکلی نیست از پسش بر می‌یایم. به زودی یه شغل پر درآمد پیدا می‌کنیم.
تلما کنجکاو به ما خیره شده بود و تمام حرفامون رو گوش می‌کرد و عین ضبط صوت حفظ می‌کرد. آره! فک کنم نقشه امون گرفت!
نینا: بیخیال! مرسی تلما، خب پاشیم بریم.
با بچه‌ها پاشدیم که چند نفر مسلح اومدن داخل کافه! این نره خرا از کجا پیداشون شد؟
ای خدا! حالا خر بیار و باقالی بار کن! مطمئنن چیزی نمی‌شه و فقط کافه رو خالی می‌کنن و می‌رن. صبر کن ببینم نینا و زویا! آروم برگشتم و به اون دوتا نگاه کردم. خدایا نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
زویا
به صورت کاملاً پوکر به اون افراد مسلح خیره بودم که نگاهم افتاد به سمت بچه‌ها که تو چشم‌هاشون ترس بود البته ترس از اون افراد مسلح نه ترس از عکس العمل ما دو تا! به نینا نگاه کردم و دیدم اونم یه لبخند شیطانی رو لباشه!یس! اینه ، اونم با من موافقه. یه نیشخند زدم و دوباره به اون افراد نگاه کردم. خب، حالا وقت اثبات خودمونه. یه اشاره به نینا کردم که نینا خودش رو انداخت روی زمین و شروع کرد:
- آی آی، دلم! وای خدا دلم!
اون چهارتا اومدن سمت ما. یکیشون نزدیک نینا شد که نازی با پاش گردنش رو گرفت و پیچوند. منم با پشت پا زدم تو سر اون یکی و اسلحه‌اش رو گرفتم. اون یکی‌ها خواستن شلیک کنن که نینا پرید روی دوش یکیشون و گردن اونم شکوند و منم با تفنگ به قلبش شلیک کردم. خب تبریک می‌گم! کشتیمشون و الان دستگیر می‌شیم! نینا هم که فهمید داد زد:
- زود باشین بریم بیرون.
با تلما و بچه ها دویدیم بیرون که تلما داد زد:
- دنبالم بیاین.
با بچه‌ها به سرعت رفتیم جایی که تلما می‌گفت و بعد گذشتن از چند تا کوچه پس کوچه بالاخره رسیدیم به یه کوچه و تلما راهنماییمون کرد به سمت یه خونه زیبا.
تلما: شم... شماها... واقعاً... یوونه‌اید... این چه کاری بود؟
آیسی: واقعاً عقلتون رو از دست دادید؟
آوا: الان قطعاً تحت تعقیبیم.
هانا: از الان به بعد چی؟
- نگران نباشین چیزی نیست.
لیندا: ای کاش به همین راحتی بود!
نینا: نگران نباشین، چیزی نیست.
تلما: خیلی خب بسه دیگه! بیاین یه چیزی بخوریم.
نینا: کمک می‌خوای؟
تلما: نه بشینین رو کاناپه الان براتون وودکا میارم.
هانا: نه... .
- مشکلی نیست ما می‌خوریم.
تلما: عیب نداره، هم وودکا می‌یارم هم نوشابه.
نشستیم روی کاناپه که دیدم بچه‌ها به من و نینا چشم غره می‌رن. برو بابا! خب چیه می‌خوام بخورم!
تلما با یه سینی و چند تا بطری دستش اومد سمتمون.
تلما: خب چی می‌خورین؟
من و نینا: وودکا.
آوا: نه!
نینا: اتفاقاً بله!
تلما خندید و یکی یه شات داد دست من و نینا و برای بقیه نوشابه و برای خودشم وودکا ریخت.
تلما: خب گفتین دنبال شغلین؟
آوا: آره چطور مگه؟
تلما: من یه شغل خوب سراغ دارم.
- جدی؟ چی هست؟
تلما شاتش رو سر کشید و با خنده گفت:
- خب اول بگین آره یا نه؟
نینا کمی به ما نگاه کرد و گفت:
- آره.
تلما: خب این شغل یه خرده خطرناکه!
- اوه! من جون می‌دم برای خطر!
و همزمان با نینا شاتمون رو سر کشیدیم.
تلما: خب راستش کار اینه... قاچاق آدم و مواد.
جا خوردم فکرش رو نمی‌کردم اینطوری بهمون بگه.
لیندا: مواد؟
تلما: آره مواد و همچنین انسان.
آوا: و اگه قبول نکنیم؟
تلما: اوه بیخیال! شما همین الان قبول کردین. جدا از اون فکر کنم خودتون بدونید، اگه قبول نکنین چی می‌شه!
نینا: یعنی ما رو می‌کشی؟
تلما: نینا قبول کن این کار خطرناک و محرمانه است. جدا از اون به نظرم شماها خیلی شجاع و آماده به نظر میاین. بیاین و قبول کنین.
کمی صبر کردیم ما خیلی وقت بود دنبال این فرصتیم ولی اگه شک کنه چی؟
نینا گفت:
- قبوله البته به یه شرط!
تلما: چه شرطی؟
نینا: پول! پولی که می‌خوایم باید طوری باشه که بشه باهاش زندگی کرد.
تلما خندید و گفت:
- نگران پولش نباش! اینجا رو ببین من این رو خیلی وقت پیش گرفتم و یه پنت هوس هم دارم.
هانا: خب پس دیگه حرفی نیست. پایه‌ام تا ته.
تلما: پس بزنید به سلامتی.
ما هم لیوانامون رو پر کردیم و دوباره خوردیم. با نینا یه سه چهار تا شات دیگه خوردیم که فکر کنم مسـ*ـت شدم! به هانا نگاه کردم یعنی اگه جاش بود کلم رو می‌کند! بیخیال هانا و بقیه شدم و روبه تلما گفتم:
- کجا می‌تونم استراحت کنم؟
تلما: طبقه‌ی بالا کلی اتاق هست. هر کدوم و خواستی بردار.
تشکر کردم و راه افتادم به سمت بالا و پریدم روی تخت یکی از اتاقا. باید استراحت کنم از الان به بعد کارمون خیلی سخت‌تر میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آوا
یعنی اگه می‌تونستم همونجا می‌زدم نینا و زویا رو با دیوار یکی می‌کردم. اون تو کافه اینم الان انقدر خوردن که مسـ*ـت کردن. زویا رفت بخوابه و نینا هم که روی کاناپه ولو شده بود. آخه شما‌ها که عرضه ندارید چرا کوفت می‌کنید؟! هانا هم رفت کمک تلما برای غذا درست کردن. آیسی و لیندا هم نشستن فیلم نگاه کردن. اول نشستم فیلم نگاه کردم، ولی چه می‌شه کرد، فیلمش خیلی مزخرف بود. پس رفتم برای گشت زنی در سواحل تلگرام و بعدش شنا در اعماق اقیانوس اینستا و تفریح در دشت های بازی کلش.
وجدان: ماشالا توصیف!
- وجدان جونم تو خواب نداری؟
وجدان: می‌بینم مغزت هم از کار افتاده! خب وقتی تو بخوابی منم می‌خوابم دیگه.
- باشه پس جلو دست و پا نباش نبینمت.
خب اینم از دک کردن وجدان! بریم سر برنامه. فکر کنم نزدیک ۲ ساعتی بود درگیر بودم که زویا بیدار شد و اومد پایین. نینا هم حالش بهتر شد و غذا هم حاضر. همه رفتیم سمت میز و شروع کردیم به اسپاگتی خوردن.
تلما: حالا که قبول کردین باید ببرمتون پیش رئیس!
- رئیس؟
تلما: آره، اون باید تایید کنه شماها وارد باند بشید یا نه!
نینا: و اگه قبول نکنه، می‌میریم؟
تلما: مطمئنم قبول می‌کنه.
زویا: کی می‌ریم؟
تلما: همین الان، بعد غذا.
- الان؟
تلما: آره، الان هماهنگ می‌کنیم، می‌ریم.
همگی: باشه.
بعد غذا همه رفتیم تو پذیرایی و منتظر شدیم که تلما هم بعد ده دقیقه اومد و گفت قراره بریم پیش رئیس.
هانا: چطوری می‌ریم؟
تلما: خودشون می‌یان!
صبر کن چی؟ آهان! احتمالاً واسه اینکه لو نرن اینکا رو می‌کنن. بعد نیم ساعت صدای بوق اومد.
تلما: پاشین اومدن.
بمیرم واسه علامت دادنشون! می‌میرن یه تک بندازن؟! با بچه‌ها رفتیم بیرون که دوتا وَن رو دیدیم که چند تا نره غول اومدن پایین. یا خود خدا چقدر گنده‌ان! تقصیر نینا نبوده از دست اینا فرار کرده! یهو اومدن سمتمون. دستشون چند تا پارچه بود که خواستن بزنن رو چشم‌هامون که جلوشون رو گرفتیم.
- هی معلومه دارین چیکار می‌کنین؟
تلما: این واسه امنیته، نگران نباشین.
جهنم و ضرر اون غول تشن‌ها هم چشامون رو با پارچه بستن و کشوندنمون سمت وَن و سوار شدیم. خدایا، من جَوونم منو نکش! بعد شاید نیم یا چهل دقیقه رسیدیم و از ون پیاده‌امون کردن و چشم بندها رو باز کردن. برداشتن چشم بندها مساوی شد با از کاسه در اومدن چشم هام. او لالا! عجب جایی! چقدر خوشگله! معلوم بود بیرون شهره. وایسا یه لحظه من اینجا رو می‌شناسم. دقیقاً چند روز پیش با نینا اومدیم اینجا و نینا عکس گرفت. پس چرا اینجا رو ندیدیم؟ یه ویلای بزرگ با حیاط بزرگ تر و ویلا هم حداقل چهار طبقه بود. افراد تلما ما رو هل دادن و رفتیم تو که بعد گذشت از اون حیاط بزرگ رسیدیم به خود ویلا. تلما وارد شد و بعدش ما. داشتم دور و اطراف رو نگاه می‌کردم که وایسادیم. خدایا اینجا چقده خوشگله! با دهن باز داشتم نگاه می‌کردم. کل خونه ست شکلاتی و کرمی بود. به بچه‌ها نگاه کردم که دیدم به جز زویا دهن بقیه هم باز بود. یهو به خودمون اومدیم که دیدیم چند نفر از پله‌ها پایین اومدن. وایسا اینا که ساموئل و مارکو و آندرا بودن!
ساموئل: اینا کین؟
تلما: نیازی به توضیح دادن به تو ندارم.
دنیل: ولی به من داری!
تلما با دیدن دنیل به معنای واقعی کلمه لال شد و بعد احترامی که گذاشت گفت:
- اینا، همونایی هستن که گفتم.
مارکو: و تو همین طوری اینارو آوردی اینجا؟ می‌دونی اگه بفهمن ما کی هستیم چی می‌شه؟
تلما: اینا از همه چی مطلعن و تازه بهتر از یکی مثل تو هستن!
با این حرف تلما مارکو یورش آورد سمتش که با صدای دنیل متوقف شد:
- کافیه! تلما می‌دونم چیز بدی نمی‌یاری! خب این سِری چی آوردی؟
تلما: یه سِری افراد باهوش و قوی که قطعاً به‌دردمون می‌خورن.
عجب! یکی به ما گفت باهوش! معمولاً صفت دیوونه و خل و روانی و عقب مونده بهمون می‌دادن!
دنیل: و این افراد باهوش چرا باید وارد اینکار بشن؟
تلما: مثل بقیه... پول!
یعنی دوس داشتم دهنش رو صاف کنم عوضی! من اگه بخاطر پول می‌خواستم کار کنم الان وضعم این نبود! البته خیلی غلط بکنم بخوام اینکارو بکنم، چون بعداً دهن خودم سرویس می‌شد!
دنیل: خودت که می‌دونی نمی‌شه همین طوری وارد بشن! منظورم رو که می‌فهمی؟
تلما: بله می‌دونم اینا هم همین حالا آماده ان.
یا خدا! آماده چی؟ کی گفته من آمادم؟ یعنی قراره چیکارمون کنن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آیسل
یا ابوالفضل! یا پانزده معصوم! ببخشید اشتباه شد، چهارده معصوم! می‌خوان چیکارمون کنن؟
تلما: بچه‌ها آماده باشین.
نینا: برای؟
تلما: برای امتحان!
چ... چی... گفت؟
آندرا: هرکدومتون تو چه کاری خِبره‌این؟
اول رفت جلوی لیندا و با یه قیافه سوالی نگاش کرد.
لیندا: من هَکِرم.
ایول دختر عالی بود! آندرا با یه پوزخند سر تا پای لیندا رو از نظر گذروند مثل اینکه باور نداره.
مارکو: شما دو تا چی؟
هانا خیلی خونسرد نگاش کرد.
آوا: کار با اسلحه.
مارکو: اه! اونوقت چطور اسلحه‌ایی؟
هانا: هر چی که تو اون مخ کوچولوت باشه، که مطمئناً تو اون یه ذره جا چیزی جز کاه نیست!
مارکو جا خورد و با عصبانیت گفت:
- به وقتش این مخ کوچولو رو هم می‌بینی!
ولی هانا همچنان با خونسردی نگاش می‌کرد. من که یک و دو و سه و چهار و بگیر برو تا آخر و ریختم.
هانا: بی صبرانه مشتاقم.
آندرا: و شما سه تا؟
به ما نگاه کرد که نینا گفت:
- هرکاری که فکرش رو بکنی.
آندرا: آهان. مثلاً حرکات رزمی اینا؟
تمام حرفاش رو با کنایه می‌زد که نینا هم یه پوزخند زد و گفت:
- آره مثلا حرکات رزمی اینا.
آندرا از لحن توهین آمیز نینا جا خورد و اخماش رو تو هم کشید.
دنیل: خیلی حرفا می‌شه زد. آدم باید بتونه عمل کنه!
زویا: اون کسی که نیم ساعته داره حرف می‌زنه، شما هایید نه ما! ما ترسی از عمل نداریم!
دنیل که انگار خوشش اومده بود گفت:
- خب وسایلاشون رو بیارین.
و افراد دنیل ما رو بردن تو حیاط و لیندا رو نشوندن روی صندلی و یه لب تاپ گذاشتن جلو روش.
دنیل: من خیلی وقته دوست دارم بانک... و مال خودم کنم و پولاش رو به جیب بزنم، ولی می‌دونی چیه؟ هکرامون نمی‌تونن. من می‌خوام تو انجامش بدی!
اون چی گفت؟ وای این خیلی سخته!
لیندا هم جا خورد و گفت:
- اما... .
دنیل: اما نداره یا ثابت می‌کنی کاره‌ایی هستی یا کشته می‌شی!
با این حرف انگار لیندا انرژی گرفت و شروع کرد به کار و هک کردن سیستم‌های امنیتی. اون بانک تمامی دارایی‌هاش رو داخل یه سِری سیستم‌های فوق امنیتی نگهداری می‌کردن. برای همینم با یه هک سخت و پیچیده می‌شه تمام دارایی‌های بانک رو در آورد. لیندا دست به کار شده بود و بعد تقریبا ۵ دقیقه گفت:
- وارد سیستم شدم.
دنیل: خوبه، حالا پولا رو انتقال بده به این حسابی که میگم.
لیندا آدرس حساب رو گرفت و تمام پولا رو فرستاد به همون حساب و موفق شد. آفرین دختر!
لیندا: صبرکن ببینم! اینکه حساب یه بانک دیگه‌ است؟!
دنیل: خوشم میاد باهوشی! خب اون بانک بانک شخصی منه!
وات؟ من هر لحظه خنگ‌تر می‌‌شم! اینجا چه خبره؟ بعد لیندا نوبت ما شد!
آندرا: اگه راست می‌گین، باید با این آدم‌ها مبارزه کنید.
و چند تا غول تشن آورد. عوضی! می‌دونم داره با نینا لج می‌کنه. نینا هم یه نیشخند زد و رفت سمتشون.
از زیر پای یکیشون رد شد و پرید پشتش و گردنش رو شکوند. اون یکی ها هم جوری ناکار کرد که اگه نمی‌میرن، کُما بیخ ریششونه! بعد نینا هم زویا چند نفر رو ناکار کرد و حالا نوبت من بود! اول خیلی آروم رفتم سمتش! یه نیشخند زد و اومد مشت بزنه که جاخالی دادم و دستش رو پیج دادم و محکم با پاشنه زدم تو فکش و محکم با مشت کوبیدم تو شکمش. بعد گردن اون یکی رو گرفتم و محکم کوبیدمش زمین و گردنش رو پیچ دادم و اون یکی هم مچ پاش رو شکوندم و دستش هم از دو جا خورد کردم. آندرا که معلوم بود همچین انتظاری نداشت دندوناش رو محکم می‌سابید به هم، دنیل هم با تحسین نگاهمون می‌کرد!
دنیل: خب این چهار تا که خودشون رو ثابت کردن حالا نوبت شما دوتاس!
و یه چمدون اسلحه رو خالی کردن روی میز. هانا و آوا هم یه لبخند شیطانی زدن و رفتن پشت میز و دست به کار شدن. تند تند تفنگ عوض می‌کردن و میزدن وسط هدف. قشنگ حس کردم مارکو و ساموئل و آندرا شاخ درآوردن. مارکو رو که اصلاً نگم، علاوه بر شاخ یه دُم هم در آورده بود. (خب معلومه فکر می‌کرد هانا فقط بهش تیکه انداخته، نمی‌دونه واقعی گفته.) تلما هم با تحسین نگاهمون می‌کرد. دنیل دست زد و گفت:
- خوب بود خیلی خوب بود. آفرین تلما، بهت تبریک میگم. بازم باعث سرافرازیم شدی.
آقا ما اینجا جون کندیم، اون‌وقت آفرین به تلما؟!
تلما: ممنونم رئیس.
دنیل: شما شیش تا، حالا می‌رین و وسایلاتون رو می‌یارین و اینجا ساکن می‌شین.
هانا: اینجا؟
دنیل که داشت می‌رفت وایساد و گفت:
- نکنه توقع داری همین طوری رهاتون کنیم؟
ساموئل، تو و آندرا به همراه تلما همراه اینا میرین و بعد وسایلاشون رو می‌یارین اینجا.
ساموئل ، تلما ، آندرا: بله رئیس.
بعد رفتن دنیل تلما گفت:
- خیلی خوب بود، واقعا دارم میگم. خب، بریم؟
- بریم.
ساموئل با لحن تندی گفت:
- کجا باید بریم؟
زویا با یه لحن خاص و مخصوص خودش گفت:
- میریم هتل!
یعنی کارد می‌زدی خون ساموئل در نمی‌اومد. ایول اینه دمتون گرم دخترا! با بچه‌ها و اون سه تا سوار ون شدیم و رفتیم توی هتل و فوری وسایلامون رو جمع کردیم و کلیدا رو تحویل دادیم. بعد از جمع کردن وسایلا دوباره سوار وَن شدیم و راه افتادیم به سمت اون عمارت مرگ! آره، شاید واقعاً برازنده‌ترین اسم براش، همین باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
لیندا
انرژی مضاعفی که از ضایع کردن ساموئل و آندرا و مارکو به دست آورده بودم رو نمی‌تونستم انکار کنم.
اصلاً یه حسی داشتم که نگو! از طرفی هم به خاطر اینکه موفق شدیم وارد باند بشیم، خوشحال بودم.
ایول یه راند ماموریت با موفقیت به پایان رسید. بعد جمع کردن وسایلامون رسیدیم به ویلا. تو تموم راه هیچ ک.س حرف نمی‌زد ‌و خب این هم طبیعی بود. منم اگه جای اونا انقدر ضایع می‌شدم، هیچی نمی‌گفتم.
دوباره وارد اون ویلا شدیم و منتظر به تلما چشم دوختیم.
تلما: الکسا! الکسا! بیا اینجا!
جوری عربده زد که نینا از ترس دو متر پرید هوا، البته ما هم دست کمی ازش نداشتیم.
الکسا: بله خانم؟
تلما: مهمون‌ها رو راهنمایی کن.
الکسا: چشم خانم.
تلما: الکسا شما رو می‌بره به اتاقاتون. چمدوناتون رو بقیه می‌یارن. من یه خورده کار دارم، بر‌میگردم.
نینا: باشه.
تلما رفت و ما موندیم با این غول تشنا. یا خدا! نزنن ناکارمون کنن!
الکسا: لطفاً دنبال من بیاین.
همگی سر تکون دادیم و دنبالش راه افتادیم. یا امام مجید (می‌دونم این امام وجود نداره ولی به روم نیارید!) اینجا چرا انقدر طبقه داره!
الکسا: لطفا بیاین داخل (و با دستش به آسانسور اشاره کرد. عجب!) اتاق شما طبقه چهارم هست.
زویا: اینجا چند طبقه است؟
الکسا: ۶ طبقه.
چی؟ قشنگ حس کردم دهنم باز موند که با سقلمه و چشم غره آوا جَمعش کردم. سوارآسانسور شدیم و بعد دو دقیقه رسیدیم طبقه ۴ و پشت سر الکسا راه افتادیم.
الکسا: اینجانه تا اتاق وجود داره که هرکدوم رو خواستین، انتخاب کنین. با اجازه!
و رفت. آیسی و نینا با دیدن دوتا اتاق با تم‌های صورتی و مشکی پریدن تو اتاقا. ما هم یکی یه دونه اتاق انتخاب کردیم و رفتیم تو اتاقا. به شدت خسته بودم دراز کشیدم و فوری خوابم برد. صبح که پاشدم دیدم چمدونم تو اتاقمه. یادم باشه در اتاقم رو قفل کنم. البته می‌دونستم نمی‌شه و اونا یه کلید یدک دارن! بعد برداشتن یه دست لباس پریدم تو حموم و بعد چهل دقیقه اومدم بیرون و بعد پوشیدن لباسام رفتم پایین که دیدم میز صبحانه رو جمع کردن و همگی از جمله بچه‌ها پایین بودن.
هانا: ساعت خواب!
- حموم بودم.
آوا: تو دست آتنا رو از پشت بستی!
آیسی: هوی!
نینا: بچه‌ها اینجا تلما فارسی بلده. حواستون کاملاً جمع باشه.
- باشه.
دیگه چیزی نگفتم ، خب حالا چیکار کنم؟ رفتم آشپزخونه و یه قهوه برای خودم ریختم و پشت میز نشسته بودم و قهوه‌امو می‌خوردم که صدایی توجه‌ام رو جلب کرد.
آندرا: اوه به نظر درست نمی‌یاد با معده خالی قهوه بخوری!
- فک کنم این جز انتخاب‌های شخصی خودم باشه.
آندارا: درسته... خب زودتر،
- چرا؟
آندرا: دنیل کارتون داره.
ابروهام پرید چی‌شد؟
- چرا؟ چیکارمون داره؟
آندرا: فضولیات رو بیرون انجام بده.
بعد یه نیشخند زد و رفت بیرون. عوضی حالتو جا می‌یارم! بعد خوردن قهوه رفتم بیرون و دیدم بچه‌ها منتظر منن.
نینا: می‌ذاشتی فردا می‌اومدی!
- اوکی میرم فردا میام! بای.
زویا: بسه! گمشو بریم الان منتظرمونن.
آیسی: کجا؟
زویا: گفتن بریم حیاط.
با بچه‌ها رفتیم سمت حیاط و دیدیم دنیل منتظره.
دنیل: کمی دیر شد!
نینا: کسی هم به ما نگفت چه موقعی بیایم؟
دنیل: درسته برای همین گفتم بیاین. اینجا قانونایی داره.
1_ بدون اجازه جایی نمی‌رین.
2_ باید وقت شناسیتون خیلی خوب باشه.
3_ اینجا همه با هم غذا می‌خورن.
4_ باید آموزش ببینین.
آوا: آموزش؟
دنیل: آره، چون هنوز هم با کارآمدیتون مشکلاتی دارین. جدا از اون باید زود همه چی رو یاد بگیرین. هرکس مسئولیت آموزشتون رو به عهده می‌گیره و تو لیندا، آندرا آموزشت میده.
چی؟ آندرا؟ اون غول تشن بد اخلاق؟ وای نه!
دنیل: آندرا زودتر شروع کن.
آندرا: چشم رئیس! دنبالم بیا.
دنبال آندرا رفتم که دیدم میره به سمت راهروی پشت حیاط.
- کجا میریم؟
آندرا: جایی که بدردمون بخوره.
احتمالاً می‌ره جایی که وسایل های نیاز به هک باشه. بعد رسیدن به اتاق مورد نظر وارد شدیم و آندرا پشت یه میز نشست.
- چرا باید چیزی رو بهم یاد بدی من خیلی چیز ها بلدم.
آندرا: آره ولی هک کردن CIA رو بلدی؟
- چی؟
آندرا: جدا از اون کندی!
- خب؟
آندرا: چند تا چیز مهم بهت یاد می‌دم. جدا از اون باید بهت هنرهای رزمی هم یاد بدم.
- چی؟
- بیا باید از الان شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
نشستم کنارش و یه لپ تاب برداشتم و شروع کردیم.
واقعاً خیلی بلد بود! چندتا از کارهای مهم هکری رو بهم یاد داد. از طرفندهای دور زدن و مهار کردن حمله‌های سایبری تا بالا بردن سرعت و پیدا کردن میانبر.
آندرا: خب، پاشو بریم.
- کجا؟
آندرا: آموزش‌های رزمی مونده!
- نه؟!
آندرا: آره!
با آندرا راه افتادیم سمت جایی که حس می‌کردم محلی برای آموزشاتشونه. خدایا، من از هنرهای رزمی بدم می‌یاد!
***
نینا
بعد از حرف‌هاش با لیندا داد زد و گفت:
- پیتر... کارلو... بیاید!
بعد صدا کردن اون افراد پیترو و کارلو اومدن. اه، من این پیترو اون شب دیدم.
دنیل: کارلو تو این سه تارو آموزش بده. پیترو تو هم برو با این دوتا کار کن.
کارلو: شما سه تا، با من بیاید.
بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادیم.
زویا: قراره چیکار کنیم؟
کارلو: هیچی تمرین می‌کنید.
آیسی: اما ما الان هم آماده‌ایم.
کارلو: درسته، اما باید چیزای دیگه هم یاد بگیرید. مثل بالا رفتن از دیوار، کار و ساخت اسلحه‌های سرد و خنثی سازی بمب‌ها.
- بمب؟
کارلو: آره، بمب. بیاید اول ساخت صلاح سرد رو یادتون بدم.
- اون دوتا دوستمون چی؟
کارلو: اونا هم باید هنرهای رزمی، کار با تمامی اسلحه‌ها، تانک، استتار و بالارفتن از دیوار رو یاد بگیرن.
الهی دلم برای آوا و هانا سوخت بیچاره‌ها کارشون در اومده.
کارلو: خب اول با هنرهای رزمی شروع می‌کنیم. خب بیاین جلو ببینم چیا بلدین؟
آیی خدا جون! تمام بدنم درد می‌کنه، دوست دارم گریه کنم! خدایا! آخه گناه من چیه؟ اول با کارلو هنرهای رزمی رو تمرین کردیم. غول تشن خیلی قوی بود. وقتی هرسه تامون حمله کردیم با چندتا حرکت نقش بر زمینمون کرد و بعدش شروع کرد به آموزش دادن. بالا رفتن از دیوار، آویزون شدن از جاهای مرتفع و پریدن رو بهمون یاد داد که چندبار نزدیک بود با آیسی دستامون بشکنه. بعدش چندتا اسلحه آورد و شروع کرد به یاد دادن کارهای اسلحه. بعد اون هم کمی در مورد خنثی سازی بمب بهمون یاد داد. گفت چجوری سیم رابط با چاشنی رو پیدا کنیم و فرق‌های بمب ها با هم چیه و خب یه خورده گیج کننده بود. بمب‌های تایمر دار، بمب هایی که با یه علامت مثل باز کردن چیزی یا فعال کردن دکمه ایی می‌ترکیدن و به علاوه بمب های حساس. همشون سخت و پیچیده بودن، ولی بدترین امروز قطعاً بالا رفتن و آویزون شدن از جاهای بلند بود چون من به شدت از ارتفاع می‌ترسم و این خیلی بد بود! بیخیال شدم و کمی تو حیاط قدم زدم و فضولی کردم ، البته نشد زیاد بمونم چون تازه واردم مشکوک می‌شن. یه باغ بزرگ که سرتا سرش رو درخت های میوه محاصره کرده بود و یه استخر بزرگ هم پشت دیوار بود و گلهای خوش بویی که دور تا دور ساختمون بود. داخل باغ چندتا مسیر بود که به لطف آدم های موجود نشد برم داخلشون. بی‌حوصله راه افتادم سمت ویلا و رفتم سمت آسانسور که صدای الکسا توجه ام رو جلب کرد.
الکسا: ببخشید خانم آسانسور خراب هستش.
چی؟ وای نه! کی حال داره این همه پله رو بالا بره! با گفتن می‌تونی بری خواستم برم که باز صداش مانع شد.
الکسا: خانم غذا نمی‌خورین؟ دنیل خان اجازه نمیدن بعداً غذا میل کنید!
- چیزی نمی‌خورم میل ندارم.
و بدون هیچ حرفی رفتم سمت بالا. حالا مگه تموم می‌شن این پله ها! طبقه سوم بودم که صدایی توجه ام رو جلب کرد. این صدای تلما بود که داشت با کسی صحبت می‌کرد! نزدیک رفتم تا ببینم صحبت در مورد چیه! انگار داشت با کسی صحبت می‌کرد حالا نمیدونم رو در رو بود یا پشت تلفن. همین جوری داشتم می‌رفتم که دستم از پشت توسط کسی کشیده شد. یه هین بلندی کشیدم و به مزاحم نگاه کردم که یه گوریل جلوی خودم دیدم. ای وای اینکه جَکه!
جک: اینجا چیکار می‌کنی؟
- خیلی جالبه برام! تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟
یعنی مضحک ترین سوال کل عمرم بود. خب باید نشون می‌دادم نمی‌شناسمش.
جک: من و تو قبلاث هم رو جایی ندیدیم؟
- بله دیدیم آقای کور. شهربازی که یادت نرفته عزیزم با این سن میری شهربازی؟
جملاتم رو با یه لحن مسخره گفتم و به وضوح قرمز شدن دستش و فشار زیاد انگشتاش رو حس کردم.
جک: آهان پس تو همون خانم کوچولویی هستی که اونروز دیدم. شهربازی خوش گذشت؟
عوضی! مسخره‌ام می‌کنی؟ حالتو می‌گیرم.
- جای دوستان بیبی طور خالی! یالا بگو ببینم کی هستی؟
جک: صبرکن تو باید همونی باشی که تازه وارد باند شده. آخی به خانم ریزه میزه ایی مثل تو نمی‌یاد اینکاره باشه،خصوصا اونی که میره شهربازی.
- اوه راست می‌گی، یادم نبود یه غول تشن به این اندازه می‌ره اخ اخ ببخشید.
اومد بلایی سرم بیاره که صدای پیترو مانعش شد:
- اینجا چه خبره؟
جک: اینجارو نگاه، اینا همون خانم کوچولوهای اون روز شهربازی هستن و همچنین همکار جدیدمون.
پیترو یه پوزخند رو مخ زد و گفت:
- اه چه جالب!
بعدش جدی شد و گفت:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
- با تلما کار دارم.
و ضَمیمه چشام رو به صورت یه به تو ربطی نداره انداختم که جک هم متوجه شد و گفت:
- اون کار داره بعدا ببینش.
- باشه پس منتظر می‌مونم.
اومدم بشینم روی کاناپه ی نزدیکم که با یه حرکت بلندم کرد و بردم سمت طبقه بالا و در همین حِین گفت:
- منتظر بمون الان برمی‌گردم.
منم می‌زدمش و خونه رو گذاشته بودم روی سرم:
- غول تشن به درد نخور ، عمو بادکنکی بذارم زمین!
همین جوری من و می‌برد که نگاهش افتاد به خدمتکاری که با تعجب بهمون نگاه می‌کرد و گفت:
- اتاقش کدومه؟
خدمتکار با تعجب اتاقم رو نشون داد و اون هم در اتاقم رو باز کرد و پرتم کرد روی تخت و قبل اینکه بره گفت:
- حق بیرون اومدن نداری.
با دو رفتم سمت در که بستش و قفلش کرد. هه فکر کردی باز کردن این قفل برای من کاری داره ولی اگه باز کنم متوجه می‌شن کار بلدم و بهم شک می‌کنن. اه! لعنت بهت! اگر من حالت رو نگرفتم اسمم نینا نیست.
دارم برات من تا دهن تورو سرویس نکنم ، بیخیال نمی‌شم عوضی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
هانا
خدایا... خداوندا... بگم غلط کردم، بیخیال میشی؟ من نمی‌خوام پلیس باشم. نمی‌خوام خلافکار خفن باشم، فقط بذارید من برم. اینا تمریناتشون از دوره‌های نظامی هم بدتره! برای همین هم هیچ‌وقت گیر پلیس نمی‌افتن! اصلاً نمی‌دونید چی‌شد! یعنی انقدری که ما از دیوار بالا رفتیم، بعید می‌دونم اسپایدر من بالا رفته باشه! هممون داشتیم از خستگی می‌مردیم و به شدت گشنمون بود، برای همین بی‌حوصله راهی سالن غذا خوری شدیم و پشت میز غول پیکر عمارت نشستیم و منتظر بودیم که سر و کله‌ی جک و پیترو پیدا شد!
بفرما، تو این بدبختی تظاهر کردن به نشناختن هم اضافه شد! آیسی یه حالت سوالی به خودش گرفت و بعدش روبه اونا پرسید:
- شماها؟
پیترو یه پوزخند زد وگفت:
- اوه جالب شد فکر کردم فقط همون یه دونه بود ولی نه مثل اینکه همه هستن.
صبر کن ببینم یه دونه کیه؟ اصلا نینا کو؟ با دهن باز نگاش می‌کردم که غول دوسر وارد شد. همه‌ی ما هم به احترامش بلند شدیم.
غول دوسر(دنیل): می‌تونید بشینید.
نه توروخدا منتظر تعارف تو بودیم! تو دلم براش دهن کجی کردم و نشستم. خدمتکارا غذا ها رو آوردن که دنیل رو به یکی از خدمتکارا که فکر کنم اسمش سوفیا بود گفت:
- اون یکیشون کو؟
اون یکی کیه؟ چرا نینا رو اینطوری صدا می‌کنن؟ مگه اسم نداره اون بیچاره؟
سوفیا: گفتن میل ندارن.
دنیل: گفتی که بهش اگه الان چیزی نخوره بعداً هم نمی‌تونه بخوره؟
سوفیا: بله آقا، ولی گفتن میل ندارن!
جک یه پوزخند زد و گفت:
- ولی تحرکات بدنی زیاد انجام داده، بهتر براش غذا نگه داری!
این چی گفت الان؟ با چشم های ریز شده و مشکوک داشتم نگاش می‌کردم که صدای فردی باعث بهم ریخته شدن تمرکزم شد!
مارکو: ببخشید دیر کردم مشکلی پیش اومده بود.
میگم چرا اینجا یه آرامش عجیبی وجود داشت، بخاطر نبودن چلغوز خان بود که اونم پیدا شد! بیا، گل بود به سبزه نیز آراسته شد! مارکو نشست کنار جک که روبروی من بود و شروع کرد به چشم غره رفتن. به من چه؟ انقدر چشم غره برو تا چشمات کج شه! والا! بعد یه پشت چشم نازک کردن و دهن کجی شروع کردم به غذا خوردن. قشنگ حس کردم شاخ درآورد! اصلاً حوصله ندارم! این مارکو هم شده مایه عذاب من. بعد سکوتی که از آیسی و آوا بعید بود غذامون رو تموم کردیم و خواستیم بریم اتاقامون که صدایی توجه امون رو جلب کرد.
جک: به نظرم این سینی غذا رو ببرید بدید به خواهر بروسلی! خیلی خسته شده!
با چشم های گرد نگاش کردم که زویا گفت:
- منظورت چیه؟
جک: از خودش بپرسید بهتون میگه.
بعدش سینی رو گرفت سمتمون و خواست بره که انگار چیزی یادش اومد به سمت ما برگشت و با یه خنده مزخرف گفت:
- اوه راستی یادم رفت، این کلید رو بدین بهش لازمش می‌شه.
وات؟ لیندا با تعجب بسی زیاد کلید رو گرفت و با هم راه افتادیم سمت اتاق نینا. یعنی چی‌شده؟
آیسی: حس می‌کنم نینا یه گندی بالا آورده.
آوا: حس نکن، مطمئن باش!
- به خدا ببین، اگر سر این ماموریت به خاطر این الاغ خانم یه بلایی سرمون نیومد. ببین کِی گفتم!
زویا: فقط امیدوارم گندش خیلی بزرگ نباشه.
لیندا: نگران نباش، حتماً سر به سر جک گذاشته.
زویا: امیدوارم!
بعد وایسادن آسانسور رفتیم سمت اتاق نینا و خواستیم وارد شیم که دیدیم در قفله. حالا فهمیدم منظور اون پدر صلواتی چیه! با کلیدی که دست لیندا بود در رو باز کردیم و وارد شدیم که دیدیم نینا با یه قیافه غضبناک نشسته رو تخت و زل زده به در. وقتی وارد شدیم گفت:
- چه عجب! بالاخره یادتون افتاد یه دوستی دارین که ممکنه مرده باشه!
زویا: کم زر زیادی بزن! بگو ببینم باز چه گندی بالا آوردی؟
نینا: از جک خان می‌پرسیدی!
زویا: پرسیدیم. گفت از تو بپرسیم.
نینا: پوف... صبر کن اول شماها از پله اومدین یا آسانسور؟
آوا: یاردان قلی تا آسانسور هست چرا پله؟
نینا: الکسا گیرت بیارم کشتمت!
- بنال ببینم چی‌شده؟ مردم از فضولی!
نینا: بابا من می‌خواستم بیام اتاقم، الکسا گفت آسانسور خرابه! منم از پله‌ها اومدم طبقه سوم، صدای تلما رو شنیدم که داشت با یکی صحبت می‌کرد. خواستم برم جلو که سر و کله‌ی جک و پیترو پیدا شد. باهاش جر و بحثم شد ، خواستم بشینم روی کاناپه و منتظر تلما بمونم که منو انداخت روی کولش و آورد توی اتاق و پرتم کرد روی تخت. بعدش درو قفل کرد و رفت!
با دهن باز داشتم نگاش می‌کردم.
- صبر کن ببینم! تو رفتی فضولی و در حین فضولی جک مچت رو گرفت؟
نینا: صدات رو ننداز بالا. اولاً مچم رو نگرفت فقط من و دید.
زویا: چه فرقی داره، هر دو یکیه!
نینا: نه ببین منظورم اینه صداش رو شنیدم. خواستم برم سمتش که جک من و دید و بعدش اون اتفاقا افتاد.
آیسی: شانس آوردی!
نینا: استادان عزیز نمی‌خوام مزاحمتون بشم، فقط می‌شه بگید این سینی چیه؟
لیندا: یادمون رفت این غذا رو آوردیم برای تو.
نینا: خب بده دیگه.
وقتی غذا رو گرفت از دستمون، عین قحطی زده ها افتاد روی غذا.
آوا: این داشت می‌مرد! آرام تر عزیزم همش مال خودته! تو که انقد گشنه‌ای، چرا اون موقع که السا گفت بیا غذا، نیومدی پایین غذا بخوری؟
نینا با دهن پر گفت:
- حسش نبود. حوصله قیافه‌ی نحس اونا رو نداشتم.
زویا: ببند اون دهن رو. ما میریم اتاقای خودمون خودت زحمت اون سینی هم بکش.
نینا: باش.
بعد دادن کلید اتاقش راه افتادیم سمت اتاقمون و به معنای واقعی کلمه بیهوش افتادم روی تخت. هی خدا! چه زندگی مزخرفی! کمی روی تخت قل خوردم ولی خوابم نمی‌برد، یعنی چی؟ داشتم از خستگی می‌مردم، ولی خوابم نمی‌برد لعنتی! راهی حموم شدم تا شاید یه دوش آب گرم حالم رو جا بیاره. بعد اینکه حمومم تموم شد کمی با حوله موهام رو‌ خشک کردم و با شونه صافش کردم. نه انگار امشب خوابیدن حرامه! بیخیال شدم و بعد پوشیدن یه دست لباس درست و حسابی از اتاق زدم بیرون. عمارت توی یه سکوت عجیبی فرو رفته بود و همین هم کمی ترسناک بود. کمی فکر کردم که کجا برم که فهمیدم پشت بوم بهترین مکانه! با دریافتن مقصدم راهی پشت بوم شدم که سر راه به تراس بزرگی برخوردم که انگار کسی اونجا بود.
دقت کردم که دیدم ساموئله! اول خواستم بیخیال رد شم و برم ولی این حس فضولی مانعم شد. آروم رفتم داخل تراس و پیش ساموئل که پشتش به من بود. وقتی کنارش قرار گرفتم نیم نگاهی بهم انداخت و دود سیگارش رو فوت کرد. محو زیبایی باغ زیر پام بودم که سکوت رو شکوند.
ساموئل: می‌کشی؟
و بسته سیگاری بهم تعارف کرد. بعد کمی تعلل یه سیگار برداشتم و با فندکش روشن کردم.
- سر میز ندیدمت؟
ساموئل: کار داشتم! چرا اینجایی؟
- به همون دلیلی که تو اینجایی.
ساموئل: دلم پره و خوابم نمی‌بره!
- دلم پره و خوابم نمی‌بره!
همزمان گفتیم و نگاهی بهم انداختیم. با خنده دود سیگارم رو فوت کردم و یه پک دیگه کشیدم.
ساموئل: چرا اینجا؟
- خواستم برم پشت بوم که اینجا دیدمت. گفتم یه سری بزنم.
ساموئل: خوب کردی.
بعدش یه نیشخند زد. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. خواستم سیگار جدیدی بکشم که صدای آشنایی اومد.
..... : (یادم نمی‌یاد عادتی به سیگار کشیدن داشته باشی.)
با شنیدن صداش تقریباً خشکم زد. نه! نه! امکان نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین