جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,667 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
اون‌قدر سریع سرم رو برگردوندم که حس کردم الان که چندتا مهره‌ی ستون فقراتم مثل فنر بیرون بپره. با سنگینی شلوار بلند شدم و گفتم:
- چی؟ چی؟
مامان باگریه گفت:
- اسمت برای داروسازی اومده.
با خنده گریه ام گرفت و گفتم:
- مامان امکان نداره من... من اصلا سر جلسه نتونستم خوب تمرکز کنم. اشتباه شده مطمئنا اشتباه کردی.
زد پشتم و گفت:
- به من زنگ زدن گفتن خانم شبنم معینی جزو ذخیره‌ها بوده یکی از دانشجو‌ها نرفته خواستن تو جاش بری.
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و پریدم تو هوا. ممنونم خدا ممنونم. بهت قول میدم به خوبی از کارت شانسی که بهم دادی استفاده کنم.
- مامان دعاهام گرفت. من قراره داروساز بشم. مامان من داروساز میشم ، وای خدا.
توی حیاط شروع کردم به رقصیدن که صدای خنده‌های خانم علیانی به گریه‌های مامان گره خورد.
خانم علیانی گفت:
- تبریک میگم دخترعزیزم. تبریک میگم زهرا خانم.
- مرسی خاله مرسی.
مامان رو بغل کردم و با گریه گفتم:
- مامان من پولدار میشم. من نمی‌ذارم دیگه کار کنی.
بلندتر گفتم:
- دیدی حق بامن بود؟ دیدی آدم‌های فقیر هم حق‌های بیشتری دارن؟ تنها امید اون‌ها ازدواج نیست؟
خانم علیانی گفت:
- شبنم کسی توی آسمونه؟ چی میگه بهت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان فین فینی کرد و گفت:
- همین الان خل شده خوشحال بودم یه آبی از این دختر گرم شده نگو همون خنگ خداست.
لبخند دندون نمایی زدم و سعی کردم تا بیشتر ضایع نشدم مهلکه رو ترک کنم. خم شدم و بعد چند ثانیه عصام رو برداشتم و با لبخند گفتم:
- من میرم.
توی اتاقم می‌پریدم و به شب قبل فکر کردم. گفتم:
- حتی اگه شب رو هم با گریه صبح کرده باشی تا شب بعد خیلی فرصت داری که بخندی.
هوا سرد بود؛ اون‌قدر سرد که وقتی لحظه‌ای پنجره رو باز کردم به لرزیدن افتادم. صدای زنگ‌خور گوشی‌ام بلند شد، هرچه فکر کردم آخرین بار کجا گذاشتمش یادم نیومد. روی میز دست می‌کشیدم که دستم به گوشی خورد و تا به خودم بیام افتاد زمین. نشستم و در همون حالت گفتم:
- بله؟
صدای خانم علیانی بود که گفت:
- سلام شبنم جان.
- سلام خوبین؟ حالتون چطوره؟
- خوبم عزیزم شبنم جان یه بسته برای مهرداد اومده دم در بسته الان روی بالابر کنار خونه درختیه می‌تونی برش داری؟ می‌ترسم بارون خرابش کنه.
گفتم:
- باشه الان میرم.
- دستت درد نکنه دخترم کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
- به سلامت.
آروم زدم روی دهانم و گفتم:
- بیا یه تعریف کوچیک از هوا کردم الان مجبورم توی این سرما برم بیرون.
لباس‌هام رو عوض کردم و مثل همیشه پای سومم جلوتر از من شروع به راه رفتن کرد.دختری گفت:
- دیروز که برمی‌گشتم خونه بگو کیو دیدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا گفت:
- کیو؟
صدای دختر آروم‌تر گفت:
- سعید رو. باورت میشه؟ با پررویی راهم رو گرفت.
منتظر شد تا واکنش آریا رو ببینه. می‌خواستم جوری برم که چشم آریا به من نیوفته که دختر دوباره گفت:
- من بهش گفتم الان یه دوست پسر دارم به هیچ عنوان اون رو ول نمی‌کنم بیام با توی زپرتی. سعید هم عصبانی شد گفت گور اون پسره. منم طاقت نیاوردم و بهش سیلی زدم گفتم تو با ارزش تر از اونی هستی که بتونه بد راجبت حرف بزنه ولی سعید الان سه روزه جلوم رو می‌گیره و می‌خواد دوباره دوست دخترش بشم.
پامو توی پذیرایی گذاشتم که جیغ دختر پروندم:
- آریا تو هیچ واکنشی نمی‌خوای نشون بدی؟
آریا گفت:
- خب اگه دوستت داره برگرد پیشش.
دختر گفت:
- من رو داری پیشکش می‌کنی؟
آریا گفت:
- یادم نمیاد توی قوانین بینمون گفته باشم تا آخر باید وفادار بمونیم. کجا؟
فکر کردم دختر داره میره توی دلم گفتم: معلومه آدم بی بخار. بیچاره بخاطر تو مزاحم گیر آورده تو هم عین خیالت نیست. قدم بعدی من مستقیم خوردن به چیزی بود.
- لالی؟
دختر گفت:
- این از کجا دراومد؟
صدامو صاف کردمو گفتم:
- بیرون کار دارم.
آریا گفت:
- کی بهت اجازه داده اینجا زندگی کنی که سرتو پایین می ندازی و رفت و امد می‌کنی؟
سکوتم یه غصه ی عمیق رو بغل کرده بود تا نزاره اشک‌هام جاری بشه. سرش رو نزدیک آورد و گفت:
- برگرد توی اتاق.
دختر به من نزدیک شدو گفت:
- آریا این‌که نمی‌بینه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا گفت:
- باید دوباره تکرار کنم؟
آب دهانم رو قورت دادم و با عصا کنارشون زدم چند قدم جلو رفتم که شالم دور گردنم افتاد و سفت شد. دست روی گردنم گذاشتم و سرفه کردم، گفتم:
- داری چیکار می‌کنی؟
دو طرف شال پشت سرم رو گرفت و پاهام روی زمین کشیده شد.
- ولم کن .نمی‌تونم ... نمی‌تونم نفس بکشم.
جیغ زدم:
- باشه برمی‌گردم. حالا ولش کن ... به‌خدا دارم خفه میشم.
دختر گفت:
- آریا ممکنه به بابات بگه.
دستش شل شد. از فرصت استفاده کردم و شالم رو از دور گردنم باز کردم. روی زانو خم شدم و با ولع نفس کشیدم. گفت:
- اگه تا ده ثانیه ی دیگه این‌جا بودی از خونه پرتت می‌کنم بیرون.
سرم خم بود و آروم قبل از چکیدن اشکم پاکش کردم. شروع کرد به معکوس شمردن. دختر بازوم رو کشید و گفت:
- کاری که میگه رو بکن. می‌خوای بندازت بیرون؟ هومم؟
دندون‌هام رو روی هم فشار دادم.با ده گفتن لباسم کشیده شد و من مقاومت نکردم. آریا گفت:
- وقتی از لرز رو به موت بودی می‌فهمی باهات شوخی ندارم.
گفتم:
- نه‌که تا حالا چقدر خوش برخورد بودی جدا دلم برای اخلاقت تنگ میشه.
در چوبیو باز کرد که باد سرد مستقیم به صورتم خورد. به طرف پله‌ها هلم داد و داد زد:
- خوش بگذره
در با ضرب بسته شد و من براش ادا در آوردم. به در لگد زدم و یادم افتاد عصام داخل جا مونده. هوهوی باد و نم‌نم بارون یادم انداخت سفارش خانم علیانی خیلی نمی‌تونه در امان باشه گرچه من بیشتر از اون شئ در خطر انجماد بودم. کارتون رو بغل کردم و کنار در چنپره زدم، از روزی که مهرداد از مامان خاستگاری کرد من با این پسره بیش‌تر روبه‌رو شدم، دوست نداشتم از صدمتریش هم رد بشم چون هنوز از اون می‌ترسیدم اما خیلی چیزها فهمیدم. علت آشنایی مامان با خانم علیانی، این‌که قبل از اومدن بابای من یه مرد توی زندگی مامان بوده و مدتی باهم نامزد بودن، این‌که علت جدایی اون‌ها یه بحث پیش پا افتاده بوده و در آخر این‌که مامان حالا قلبش راضیه اما من براش اولویت دارم، خلاصه این‌که این یه ماه که مامان با مهرداد ازدواج کرده من هم به این پسر عادت کردم اون‌هم به سختی . اشک‌هام رو با دستای بی‌حسم پاک کردم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- ازت متنفرم. از همتون متنفرم. اگه بمیرم اون دنیا میام سراغت اول سیر کتکت می‌زنم بعدم خودم توی جهنم هلت میدم.
یادم افتاد چند سال پیش با وجود حال بد یکی از همکلاسی‌هام توی یه روز برفی تا تونستیم بهش گلوله‌های برفی زدیم صرفاً برای خندیدن. اون چون خیلی ساکت بود و دیر عصبانی میشد اون روز بدجور از کوره در رفت و با هر جیغ و فحشی که می‌داد ما رو بیش‌تر به خنده می‌انداخت. راست گفتن دنیا دار مکافاته. قطره اشک دیگه روی دستم افتاد این دفعه نه برای سرما فقط برای این‌که چرا وقتی می‌تونستم همه چی رو ببینم اینقدر وقتم رو روی چیزهای پوچ گذاشته بودم.چیزی روی شونه‌ام افتاد. سر بلند کردم و گفتم:
- کی هستی؟
- منم شبنم آتنام.
چیزی که روم انداخته بود به طرفش گرفتم که گفت:
- می‌دونم الان از دست هممون دلت شکسته ولی این پالتو رو بپوش توروخدا این‌جوری که اینجا نشستی حالت خیلی بد میشه.
دستام رو گرفت و محکم هو کرد. در حالی که سعی می‌کرد دستام رو گرم کنه گفت:
- پاشو پاشو بریم تو..
بلند شدم و کارتون رو برداشتم. آتنا چند بار محکم به در زد و داد زد:
- آریا درو باز کن.
دوباره به در زد که در باز شد. آتنا گفت:
- به‌به لاله خانم هم که این‌جاست فقط جا برای شبنم کم بود؟
لاله گفت:
- این‌جوری به من نگاه نکن آتنا من بی‌تقصیرم.
آریا گفت:
- بریم.
از کنارمون گذشتن که آتنا گفت:
- بریم تو دختر یخ بستی.
گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
رفتن؟
آره. چرا وایسادی؟
نامطمئن گفتم
واقعا رفتن؟ یا دوباره می خواین سربه سرم بزارین؟
آتنا گفت
به جون داداشم رفتن.
کنار شومینه نشستم که لیوانی توی دستم جا گرفت. بو کردم که بخارھا روی پوستم رو قلقلک دادن. آتنا گفت:
- شیر گرم کردم داخلش هم عسل ریختم دوست داری نه؟
- آره ممنون.
کنارم نشست و توی لیوانش فوت کرد. گفت:
- یه چی بپرسم؟
- اهوم.
- وقتی نمی تونی ببینی چه حسی داری؟
- یاد گرفتم کنجکاویی‌ها م رو کم و بیش کنترل کنم. از خیلی چیزا مجبورم رد بشم.
گفت:
- دلت برای قبلا تنگ شده؟
- نه.
با حیرت گفت:
- مگه می شه؟
- حالا که شده
علاقه ای به ادامه دادن نداشتم که گفت:
- راستی شنیدم دانشگاه قبول شدی تبریک.
زیر لب در حالی که لبم رو روی لبه ی لیوان می کشیدم گفتم:
- ممنونم.
آتنا گفت:
- من یه سال از تو کوچیکترم می دونستی؟
- ازکجا باید می دونستم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
سکوت کرد و من هم دوباره شیر رو فوت کردم. اون روز که تازه وارد جلوی همه تحقیر شد آتنا هم بهش خندیده بود. نمی تونستم باهاش راحت باشم. بارون شدت گرفت آتنا تلوزیون رو روشن کرد و چند دقیقه ای یکبار شبکه ها رو عوض می کرد. وقتی با کسالت اون رو خاموش کرد گفتـ
- شبنم میای بریم توی حیاط؟
وقتی دید جواب نمی دم با تردید گفت:
- نه ولش کن اینجا بهتره.
بلند شدم که اون هم بلند شد، دستم رو گرفت و گفت:
- می‌خوای بری لباس‌های گرمت رو بپوشی؟
تره مویی که روی گونه ام افتاده بود رو کنار زدم و با مکث گفتم:
- باید منتظر بمونی.
- تا هرچه قدر بخوای من هستم. می‌تونم اتاقت رو ببینم؟
- آره بیا.
توی حیاط وایسادیم و من فکر کردم چرا دوباره برگشتیم سر نقطه ی شروع؟
- سلام
با صدای مهدیه اخم کردم و خواستم برگردم داخل که آتنا دستمو گرفت گفت:
- کجا؟ ما چهارتا دختر تازه کنار هم جمع شدیم.
گفتم:
- پس این نقشه‌ات بود؟ من علاقه ندارم توی این همایش بمونم.
مهدیه گفت:
- تاحالا کسی پیشنهادم رو رد نکرده عزیزم. ناراحتم می‌کنی.
دست به سی*ن*ه گفتم:
- پس بهتره ناراحت نشی!
مهدیه به پشت کسی زد و من فکر کردم دختر سوم علیانی‌ها هم به تازگی کشف شده؟
مهدیه:
- چرا خشکت زده؟ نخ کو؟
گفتم:
- لطف کن دستمو ول کن آتنا.
- ولش نکن آتی. اوهوی گاو نخو ببر جلوی صورتش و جوری خط بنداز که من بتونم از اینجا رد خون رو ببینم.
غزل به آرومی گفت:
- من این کار رو نمی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مهدیه داد زد:
- زود باش قورباغه.
تقلا می کردم دستم رو از دست آتنا بیرون بکشم که توی حرکتی عصام رو گرفت و به یه طرف پرت کرد مهدیه گفت:
- بار آخره که بهت می‌گم کلفت. برو رو صورتش خط بنداز اگه نرفتی با من طرفی بی عرضه. یادت نره تو برای ما کار می‌کنی.
غزل گفت:
- ببخشید ولی من اینکار رو نمی‌کنم.
مهدیه گفت:
- پس دوباره می‌خوای مامانم بهت غذا نده آره؟
غزل ساکت بود. چشم‌هام رو روی ھه گذاشتم. اگه تازه وارد برمی‌گشت معلوم نبود مهدیه چه بلایی سرش می‌اورد. گفتم:
- خیلی درد نداره اشکال نداره .
غزل گفت:
- نه.
مهدیه با خنده گفت:
- اوپس پس برام چاره ای نذاشتی.
:آتنا رو عقب هل دادم و به جلو دویدم که برام زیر پا گرفت و همراه افتادنم صدای گریه غزل بلند شد. درد زانو سراسر بدنم پیچید. دست روی پاهام گذاشتم و گفتم
- کاری با اون نداشته باش مهدیه.
- اینجا چه خبره؟
صدای مهرداد بود. مهرداد بلندم کرد و گفت:
- جواب بده آریا.
آتنا گفت:
- دایی آریا بی خبره. اون تازه اومده
مهرداد گفت:
- تو خونه من مثل خلافکارها جمع شدین دارین چه غلطی می‌کنین؟ بنال آریا.
با دادش تو خودم جمع شدم که صدای آروم آریا گفت:
- ببخشید بابا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مهرداد گفت:
- شما دو تا دیگه حق ندارین بیاین اینجا تا شب که پدراتونو ببینم...
آتنا و مهدیه با گریه می‌گفتن:
- ببخشید دیگه تکرار نمی شه.
مهرداد گفت:
- حالت خوبه دختر؟
ازش فاصله گرفتم که گفت:
- آریا دنبالم بیا.
مهدیه با گریه گفت:
- عمو بخدا آریا از چیزی خبر نداشت. من و آتنا نقشه کشیدیم.
آریا گفت:
- برگردین.
اونقدری قاطعیت توی لحنش بود که همه بی صدا رفتن. کاش می‌شد تازه وارد اینجا زندگی کنه. برگشتم تو خونه صدای مهرداد از توی اتاقش میومد. آروم پله ها رو بالا رفتم و گوشمو به در چسبوندم.
مهرداد :
- می شنوم...
آریا گفت :
- من خواستم اون دختر رو اذیت کنن.
مهرداد با پوزخندی گفت:
- اینکه مشخصه. این بچه‌ها بدون اذن جنابعالی آب هم نمی‌خوردن بگو با اون دختر چه کار داری؟ تفریح‌هات کم شده که قلدری می‌کنی؟
آریا گفت:
- مگه خودت هم اینجوری نیستی؟ ولی من باتو فرق دارم تو به مادرم خ*یانت کردی تا تفریح کنی من قلدری می‌کنم تا تفریح کنم. زن جدیدت می‌دونه ممکنه یه شب به بهانه ی کار بری پیش دوست دخترات؟ می‌خوام بدونم اون هم مثل مادر من اینقدر صبور هست که آخر کارش به خودکشی بیوفته؟
هی ارومی گفتم
مهرداد گفت:
- چی گفتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا چیزی نگفت که صدای سیلی تو اتاق پیچید. مهرداد خنده ی عصبی کرد و گفت:
- آشغال بی بته. معلومه اونقدر باید دریده بشی که اینا رو توی صورتم تف کنی. از همون بچگیت باید استخونت رو می شکستم که امروز جلوی روم خمیده باشی و حدت رو نگهداری.
سیلی بعدی باعث شد دست روی گوش‌هام بزارم و نفسم رو حبس کنم. مهرداد نعره می‌کشید و من بجای آریا گریه می کردم. منتظر بودم توی هر جمله‌اش من و پسرش رو از اشتباه در بیاره ولی بجاش فقط به آریا فحش می داد. در اتاق با ضرب باز شد که من افتادم بین در و دیوار. لرزشم محسوس بود که دستی دستم رو کشید و فریاد زد کجا می بریش مهرداد با دور شدن ما کم شد. آریا عصبی چند بار قدم زد و گفت:
- کی می‌شه شر نباشی؟ یعنی می‌شه دیگه چشمم بهت نیوفته؟
دیگه مانع خودم نمی‌شدم تا گریه نکنم. دست روی صورتم گذاشته بودم و اروم گریه می‌کردم آریا گفت:
- برو؛ برو پیش عمه چند روزی این ورها پیدات نشه.
گفتم:
- تو چی؟
گفت:
- لازم نکرده به فکرم باشی فقط برو.
- دوباره می زنتت؟
کلافه دوباره شالم رو کشید و گفت:
- اگه نری به من ربطی نداره چه اتفاقی برات میوفته فهمیدی؟
به عقب هلم داد و رفت. توی اتاقم در رو قفل کردم که ضربه های پی در پی به در خورد پشتش صدای مهرداد بود که می‌خواست باهام حرف بزنه. دستم روی شماره ی مامان لغزید ولی فکر کردم با فهمیدن اینکه مهرداد چه جور آدمیه چقدر دلش می شکنه منصرف شدم. مهرداد گفت:
- باز کن این در رو.
با صدای تو دماغی گفتم:
- معذرت می خوام من دستم بنده لطفا برین.
مهرداد زیر لب گفت:
- پسره...
شاید ادامه اش رو خورد که چیزی نشنیدم. مهرداد گفت:
- باید باهم صحبت کنیم دختر.
پتو رو روی سرم کشیدم که دوباره مهرداد محکم به در زد و گفت:
- بازش کن تا این خراب شده رو نشکستم.
گفتم:
- چار دیواری اختیاری. خونه خودتونه هرکاری می‌خواین بکنین.
مهرداد گفت:
- نترس دختر می‌خوام حرف بزنیم همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین