جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,601 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان گفت:
- بریم قایق سواری؟
مهرداد گفت:
- فکر خوبیه. چی میگی شبنم؟
گفتم:
- نمی دونم.
سنگینی نگاهشو حس کردم. خب ندونستن که متعلق به یه نفر نیست. توی اسکله وایساده بودیم و مهرداد رفته بود بلیط بخره. چندتا دختر رد می‌شدن که یکیشون گفت:
- پسره رو ببین اصلا شبیه خواهرش نیست.
یکی دیگه گفت:
- کدوم رو میگی؟
همون قبلیه گفت:
- همون که پالتوی سبز پوشیده دختره هم پانچوی آبی کم رنگ پوشیده.
با پشت دست روی صورتم کشیدم. من رو با اون بی احساس مقایسه می‌کردن؟ چیشی کردم که آریا گفت:
- ازین که خواهر برادریم و نامزدم نیستی ناراحتی؟
حتما مامان نبود که راحت حرف می زد گفتم:
- خیلی ناراحتم.
اریا گفت:
- معلومه.
ادامه دادم:
- راستش هنوز مخم سر جاشه پس بیخودی توهم نزن. در ضمن باید افتخار کنی منو خواهرت می بینن.
پوزخند زدو گفت:
- دقیقا به چی تو باید افتخار کنم؟ قدت که اندازه‌ی یه کف دسته سرتم که شبیه جغده هیکلتم که مثل اسکلته.
از اومدن پشیمون شدم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
- جواب ابلهان خاموشیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا بلند شد و با کشیدن پانچوی من باعث شد چند سانت از زمین بلند بشم گفت:
- یه بار دیگه بگو؟
با تخسی گفتم:
- نمیگم.
دوباره گفت:
- یادت رفته جونت رو مدیون منی؟
سرم رو به اون سمت گرفتم و گفتم:
- اولًا که مدیون تو نیستم و تو از اول درموردم اشتباه کردی اگه تو نمیومدی باز هدفم چیزی که فکر می‌کنی نبود. دوما خب که چی؟ اصلا مدیون باشم یادت رفته از اول این اشی بود که تو برام پخته بودی؟ تازه یکم جبران کردی...
اریا با لحنی متفکر گفت:
- ولی فکر نمی‌کنم‌ مامانت هم این نظریه‌ها رو قبول داشته باشه می‌خوای ازش بپرسیم ببینیم حق با کیه؟ اره؟
هول برگشتم و گفتم:
- بهش نگو...
نفسی گرفت و گفت:
- چرا؟ باید بدونه دخترش چه جاهای خطرناکی میره. نباید بدونه؟
سرتکون دادمو گفتم:
- چی می خوای؟
خم شد و کنار گوشم گفت:
- چه دختر شجاعی...
به پشتم زد و بلند شد. مهرداد گفت:
- خبریه بچه‌ها؟ آریا پسر صبح رو فراموش کردی؟
اریا پوفی کشید و گفت:
- دارم برمیگردم. خوش بگذره.
مامان گفت:
- بلیط خریدیم کجا میری آریا؟
اریا گفت:
- متاسفم زهرا خانم باید برم کار دارم... خدانگهدار شبنم
مهرداد گفت:
- بریم الان نوبتمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان گفت:
- صبح چه خبر بوده مهرداد؟
مهرداد گفت:
- خبری نبوده فقط یکم حساب کار رو دستش دادم پدر پسری...
مامان گفت:
- هیچ‌وقت یاد نگرفتی عصبانیتت رو کنترل کنی.
مهرداد خندید و گفت:
- هیچ‌وقت‌ هم تو از عصبانیت‌هام نترسیدی...
مامان گفت:
- بعداً در مورد این اخلاقت حرف می زنیم شبنم دستت رو بده کجا می ری الان میوفتی توی آب.
با داد مامان سر جا خشکم زد. اگه بویی می‌برد چی؟ از اخرین بار که توی مدرسه حاضر شد و ناامیدش کرده بودم خیلی می‌گذشت. باید می‌فهمیدم از کمک کردن به من قصد و غرضی داشته. سوار قایق شدم و با سرعت حرکت کرد. مامان دست روی کولم گذاشت و منو توی بغلش کشید. مهرداد هم کاری کرد که می خواستم شاخ در بیارم. روی قسمتی از قایق میزد و باهاش آواز می خوند. خدای من هیچ‌وقت این آواز به این شدت ناهماهنگ نشنیده بودم. منو مامان باهم زدیم زیر خنده که مهرداد هم به ولوم صداش ارتعاش بیشتری داد و با ما می‌خندید و می‌خوند. مثل خروسی بود که اول صبح قوقولی قوقو می‌کنه. با خنده گفتم:
- عمو نخون دیگه...
مهرداد با سرتقی بلندتر می‌خوند و من هم دست روی دلم گذاشته بودم و صداش رو به حیوون‌های مختلفی تشبیه می‌کردم که به هیچی به اندازه‌ی خروس شباهت نداشت. از قایق پیاده شدیم که مهرداد گفت:
- بریم بستنی.
مامان هم پایه بود و گفت:
- بریم فقط برای شبنم شیر داغ بگیر.
با اعتراض گفتم:
- مامان منم بستنی می خوام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان گفت:
- نه سرما می‌خوری. همون شیر بهتره.
مهرداد گفت:
- پس شد دوتا بستنی و یه دونه شیر کیک اوکی؟
مامان گفت:
- اوکی...
با رفتن مهرداد مامان گفت:
- از مراد انتظار اون کار رو نداشتم. هرچه قدرم که بگذره و بتونم بخاطر همه چیز ببخشمش نمی‌تونم به‌خاطر امروز ازش بگذرم.
باناراحتی بیشتر گفت:
- باید بگم خدا دستش بشکنه. چیکار کنم که تاحالا کسی رو نفرین نکردم ازیه طرف هم دلم خونه.
اولین بارها حتی اگه بهترین‌ها هم نباشن همیشه جالب‌ترین‌ها هستن. اولین بارهای زندگی من مثل دو طرف شطرنج بود سیاه و سفید. کشمکشی بین اولین‌ها وجود داشت که با این حرف مامان انگار سرباز لشکر سیاه یه قدم جلو افتاده بود. چیزی نگفتم و مامان رو در افکارش تنها گذاشتم. شاید هممون به زمان احتیاج داشتیم.
***
روی صندلی نشستم و گفتم:
- پس موعدش فرا رسیده...
خمیازه کشید و گفت:
- من معمولا به کسی آسون نمی‌گیرم ولی تو فرق می‌کنی.
لبم کج شد و گفتم:
- از لطفت ممنون.
آریا گفت:
- خواهش می‌کنم. برای زجرکش کردن تو حاضرم هرکاری انجام بدم. حیف بود راحت بمیری وقتی مامانت جای مامانم رو گرفته و تو هم شدی یکی از وارث‌های از راه رسیده‌ی بابا...
گفتم:
- مادرم جای کسی رو نگرفت. این جایگاه از خیلی وقت پیش خالی بود اگه یادت رفته باید بگم این مادر خودت بود که با رفتنش این خلا رو درست کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
در ادامه گفتم:
- مهرداد به اندازه‌ی مادرت مقصره حتی خیلی بیشتر.
عجیب بود که جبهه نگرفته بود که با گفتن حرفش خندیدم و به خودم تذکر دادم اون هیچ وقت از جبهه‌اش بیرون نمیاد. با خنده بلند شدم و گفتم:
- منو اشتباه شناختی.
گفت:
- پس باید به زهراخانم بگم داشتی خودکشی می‌کردی؟
- می‌تونی بهش بگی فوقش چند روز قهره یا شاید توی اتاق حبسم کنه.
صدای راه رفتنش اومد و کمی بعد پنجره رو باز کرد و گفت:
- من رو تحت تاثیر قرار میدی؟
صداش رو نزدیک حس کردم ولی اروم گفت:
- شرط اول بهتر نیست؟
گفتم:
من هیچ وقت برای حرفای تو تره هم خورد نمی کنم.
پوزخند زد و گفت:
- هرچی می‌گذره می‌فهمم نقطه ضعفت روی این موضوع بیشتره. منو باش فکر می‌کردم خط قرمزت مادرته. پس حاضری سست و بی ارده جلوه کنی اما از دانشگاهت انصراف ندی نه؟
برای یه دختر شرافت مهمه چون با از بین رفتن این شرافت ممکنه خیلی‌ها از حدشون بگذرن اما من شرافت رو به آینده‌ی ناشناخته‌ام فروختم که اگه بدترین اتفاق‌ها هم رخ می‌داد محال بود از قدم گذاشتن توی اون مسیر انصراف بدم.
با قاطعیت گفتم:
- حاضرم.
****
از تاکسی پیاده شدم. صاف وایسادم و گردنم رو بالا گرفتم. عینک دودی رو روی چشمم گذاشتم و عصای تا شده رو باز کردم. چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت و من با اطمینان قدم برمی داشتم.
مامان در رو باز کرد و گفت:
- به به خانم محصل خوب بود؟
لبخند زدمو گفتم:
- خوب.
خداروشکر لباساتو عوض کن که ناهار بکشم.
- مامان؟
- هومم؟
به جاکفشی که چند سانت پایین تر از سرم بود تکیه دادم که مامان گفت:
- چرا نمیای تو؟
- می‌گم من یه چیزی می‌خوام بهت بگم ولی جون شبنم عصبانی نشو خب؟
مامان گفت:
- باز وقت درس و مشق شد و تو خرابکاری کردی اره؟
کیفم رو بغل کردم و گفتم:
- با این اعصاب بهتره چیزی نگم.
مامان گفت:
- بیا بریم تو بگو ببینم چی شده.
روی تخت نشست و من شال گردنم رو روی چوب لباسی گذاشتم.
- من می خوام مستقل زندگی کنم.
- مستقل؟
چند ثانیه سکوت کردم تا جمله‌هام رو اماده کنم بعد گفتم:
- می‌خوام از اینجا برم و تنها زندگی کنم.
- خوبه.
- خوبه؟
- آره عزیزم می تونی بری پیش هانکو زندگی کنی.
با حرص گفتم:
- هانکو کیه که من نمی‌شناسم؟ پسره نه؟ توهم مثل اون موش بیریخت داری می‌گی برم پیشش؟
- چرا که نه. تا حالا صداشو نشنیدی؟ بعضی شبا هاپ هاپ می‌کنه. والا در مورد جنسیتشم من بی‌خبرم حالا اگه دختر بود راضی هستی اسباب کشی کنیم؟
وا رفته روی تخت نشستمو گفتم:
- من الان چند سالمه؟
- بیست.
- آفرین. به نظر شما این درسته که کسی که به سن قانونی رسیده تا بیست سالگی پیش خانواده‌اش زندگی کنه؟
- بله که درسته دختر قشنگم حالا هم من پایان این بحث رو اعلام می کنم و شما اگه واقعا دنبال استقلالی تشریف بیار توی آشپزخونه به من و کیمیا خانم یه کمکی بده بخدا ثوابم داره.
با این حرف بیرون رفت و در رو پشت سر بست. به بالشت مشت زدمو گفتم:
- من می‌خوام برم چرا اصلا حرفام رو گوش ندادی؟ مگه من هنوز بچم؟ چرا؟
سر میز مهرداد حرف می‌زد و مامان همراهیش می‌کرد. آریا طبق معمول ساکت بود و حس می‌کردم سکوتم رو اشتباه برداشت کرده. همین مونده بود فکر کنم تهدیداش زهرم رو اب کرده راسیتش خیلی هم اشتباه نبود ولی اون زمان یه درصد هم مهم نبود به چی فکر می کنه.
- زهراخانم ما می‌خوایم اخر هفته بریم سفر. شبنم هم خواست از طرفش ازتون اجازه بگیرم.
مامان که استقلال رو اشتباه برداشت کرده بود گفت:
- حرفای قبل ناهارت برای این بود شبنم؟
خواستم بگم اشتباه فکر می‌کنی که مهرداد گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- با کی و کجا؟
آریا گفت:
- با بچه ها شیراز.
یعنی عاشق این دیالوگ‌های پدر پسری بودم. تلگرافی حرف زدنم عالمی داشت گفتم:
- ولی مامان مخالفه منم که خوب فکر می‌کنم می‌بینم درس‌هام توی دانشگاه مونده.
مامان گفت:
- من یه فکر دیگه کردم ولی مخالف نیستم به شرطی مراقب شبنم باشین باشه؟
خندیدم و دوغ خوردم. خدارو چه دیدی شاید با این تشابه یه دفعه دیدی منم عزیز مصر شدم. فعلا که دارم با بردرا میرم کشتارگاه. آریا تشکر مختصری کرد و رفت. منم تشکر مختصری نکردم کلا تشکر نکردم اینقدر که ذهنم درگیر بود. پیش‌بینی ادبی که اون پسر خرپول زورگوداره ولی من ندارم هم به کله‌ام کوبیده بشه هم کردم. تنها دلیلی که باعث شد به رفتن راضی بشم مهدیه و غزل بودن. کاملاٌ درسته مهدیه‌هم بود. اول کلاٌ نادیده می‌گرفتمش. بعد بهش بی‌محلی کردم بعد که با جیغ کتابام رو کف زمین ریخت و داد زد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- خوک زشت... انگل جامعه... چطور به خودت اجازه میدی جوابم رو ندی ها؟ میمون کله خراب... می‌خوام صد سال سیاه با ما نیای فکر کردی برام مهمه ریخت شبیه کیک کپک زدت رو ببینم؟
سرتکون دادم و هنسفری زدم توی گوشم. مهدیه با عصبانیت رفت و اونقدر در رو محکم کوبید که فکر کردم کر شدم. عصر همون روز دوباره سرو کلش پیدا شد.
- سلام شبنم جون.
دست بردم توی ظرف پفک‌ها که محکم خورد روی میز مهدیه گفت:
‌‌- تک خوری نارفیق؟ به به اگه مامان بیاد یه ساعت می‌خوام از اثراتش روی دندون حرف بزنه. چه خبرا ؟ اومدم توی بستن چمدون کمکت کنم.
کلافه پوفی کردم و گفتم:
- برو بابا...
نوچ نوچی کرد و گفت:
- جون مهدیه نه نگو. جون من قبول کن.
سکوت کردم که دستم رو گرفت و گفت:
- می‌دونم بدجنس بودم ولی تو رو خوب می‌شناسم اونقدر دوستم داری که روی جونم نه نمیگی درسته؟
با لبخند گفتم:
- خیر کاملاٌ اشتباهه. چه دلیلی داره جون کسی که می‌خواست بدبخت باشم برام مهم باشه؟ برو پی کارت.
دستم رو ول کرد و گفت:
- غلط کردم.
مهدیه بود همون آدم مغرور؟ بازی جدید بود؟ دوباره می‌خواستن به ریش نداشتم بخندن؟ یادم رفته شب تولد آتنا؟ من به همشون گفته بودم چقدر از اون وضع غصه می‌خورم اونا هم بجای اینکه یه بار خودشون رو جای من بذارن دوباره برای شاد شدن دلشون دل یکی دیگه رو شکسته بودن. هیچ‌کدوم باعث نمی‌شد اگه مهدیه جونش رو قسم بخوره قبول نکنم ولی به مادر من انگ دزد زده بودن پدرش دست روی من بلند کرده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفتم:
- نه مهدیه تو غلط نکردی تو خود خودت بودی من غلط دوست انتخاب کرده بودم؛ من بودم که از اول نباید با تو و سارا دوست می شدم چون ما با وجود شباهت‌هایی که داشتیم یه فرق بزرگ پیدا کردیم. من نمیبینم.
مهدیه گفت:
- غزل رو چی صدا میزدی؟ یادته بهش می‌گفتی تازه وارد؟ شبنم تو اون روز تازه واردی که نمی‌شناختی به ما ترجیح دادی. من خواهر نداشتم و تو و سارا خواهرهام بودین.
کنارم نشست و آروم گفت:
- تو مارو دوست خودت می‌دونستی. سارا که بدتر. اون اونقدر خواهر برادر و برادرزاده‌هاش دورش رو پر کرده بودن که فقط برای تفریح با من بود. ولی من با اینکه همیشه می‌دونستم اشتباهه رو شما حساب کرده بودم.
با ناراحتی گفت:
- تو اون روز حرف عمه رو شنیدی. راست می‌گفت مامانم رو سال به سال درست نمی‌بینم. من کنار پرستارهایی بزرگ می شدم که تا بیام باهاشون دوست بشم جابه‌جا می‌شدن. توی راهنمایی یه دختر تنها بودم که همه منو مسخره می‌کردن شده بودم یه پولدار لوس که هرچه قدرم اذیتم می‌کردن من از همه حساب می‌بردم.
با گریه ادامه داد:
- توی خونه فقط من و محسن بودیم. اون بی‌معرفت هم که اصلاٌ من رو آدم حساب نمی‌کرد. حتی برادر خودمم ازم سواستفاده می کرد. بارها وسیله‌هایی که جای نبود مهر و محبت اطرافم اون‌ها رو دورم می‌چیدم خراب می‌کرد. تا اینکه توی کلاس یه دختر تنها دیدم. یکی که مثل من بود کسی که با حرص و جوش درس می‌خوند و علاوه بر تنها بودنش از اون شرایط ناراضی نبود. تو بلد بودی توی خلوتتم خودت باشی.
با خنده گفت:
- منم با دیدنت انگار درِ تغییر توی زندگیم باز شده بود. یه دختر توی مدرسه بود که می‌تونستم روش حساب کنم. یه دختری که کم‌کم فقط وسیله برای یاد گرفتن چگونه راحت‌تر تنهایی را تحمل کنیم تبدیل شد به دوست بعد شد خواهر و در اخر اگه مدرسه نمیومد دیوانه می‌شدم. تو اون مدتی که از کلاس اخراج شدی من هر روز منتظر بودم روز بعد ببینمت تا عمه گفت دیگه نمیای. شبنم من چند شب ساعت ده تموم انگشتم تا سر شمارت می‌رفت و به خودم نهیب می زدم باید باید بگیرم وابسته نباشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفتم:
- برات متاسفم که مجبور بودی تنهایی با مشکلاتت کنار بیای هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم توی زندگیت مشکلی داشته باشی حداقل نه به اندازه‌ی من. شاید دیگه ازت متنفر نباشم بیشتر از این کاری نمی تونم انجام بدم.
مهدیه گفت:
- بیا باهم بریم سفر. غزل رو هم میارم باشه؟ منو نبخش من عادت دارم به گند زدن و با عذرخواهی یا تراول‌هایی که توی کارتمه همه چی رو پاک کنم. شاید وقتش شده درک کنم اینبار با بقیه فرق داره.
با لبخند گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
آروم گفت:
- این یعنی؟
زود گفتم:
- نه خیر هوا برت نداره فقط دلتنگ بودم که اونم به خودم ربط داره. یادت باشه ازت متنفر نیستم ولی نبخشیدمت و قرار نیست یادم بره چه کارهایی کردی.
با وجود اینکه به عقب هلش می‌دادم ولی اون محکم‌تر من رو در آغوش گرفت. با گریه و خنده گفت:
- دختره‌ی دیوانه‌ی بی‌احساس دوست داشتنی. شبنم من الان دختر عموتم باید هزاربار خدارو شکر کنی که دختر عمویی مثل من داری.
با لبخند کوچکی گفتم:
- اینجوری هستین دیگه. فکر کنم ماکان سر راهی بوده که باهاتون فرق داره
بلند گفت:
- چی پچ پچ می کنی؟ فحش میدی؟
- یه دفعه شروع کرد یه قلقلک دادنم و من که اصلا انتظار نداشتم نتونستم توی قیافه‌ی جدی قبل دوام بیارم و به خنده افتادم.
***
به صدای استاد گوش می دادم و باهاش فرمول‌ها رو تکرار می‌کردم همین جوری که اتاق رو متر می‌کردم صدایی گفت:
- شبنم. شبنم خانم
با لبخند و ذوق بیرون دویدم و صدا رو دنبال کردم که صدای آشنا گفت:
- سلام خاله کو شبنم؟
مامان گفت:
- ماکان جان حالت خوبه عزیزم؟ کی برگشتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
با داد گفتم:
- سلام ماکان...
ماکان که داشت جواب مامان رو می داد گفت:
- سلام خواهر کوچولو
ادامه داد:
- چقدر دلم تنگتون شده بود. مراقب باش نیوفتی شبنم
با اینکه روزی که می‌رفت اصلا برای بدرقه و خداحافظیش نرفتم؛ با اینکه هر بار که زنگ می‌زد جوابش رو نمی‌دادم؛ با اینکه فکر می‌کردم رفته که دیگه برنگرده... ولی اون برگشته بود و همین کافی بود.
گفتم:
- فکر کردم ما رو فراموش کردی.
با خنده گفت:
- مگه می شه خانم داروساز رو فراموش کنم؟ شاید یه روزی کارم گیرت بود باید آینده نگر باشم تا بهم دارو بدی نه؟ دیر شده نه ولی بهت تبریک میگم.
گفتم:
- ازت ممنونم اگه تو نبودی
هیسی کرد و گفت:
- تو باید فقط ممنون خودت باشی همین. منم ازت ممنونم که موفق شدی بهت افتخار می کنم.
مامان گفت:
- بچه‌ها می‌خواین تا فردا همین جوری وایسین؟ ماکان مامانت هم برگشته؟
ماکان گفت:
- بله قرار بود یکم استراحت کنه و بعد بیاد اینجا
کنار مامان نشستم و لبخند از لبم پاک نمی شد. مامان گفت:
- تعریف کن ماکان جان. درس‌ها خوب پیش می‌ره؟ مگه قرار نبود برای تعطیلات کریسمس برگردین؟
ماکان گفت:
- بله تقریبا توی دانشگاه جا افتادم. یه تیم علمی تشکیل دادیم که از کشورهای مختلفی جمع شدیم تا الان هم رتبه اول رو توی ارائه‌ی پژوهش‌ها داشتیم. چند تا درخواست همکاری برام فرستادن که آخریش رو به اصرار مامان قبول کردم.
مامان گفت:
- توی شرکت کار می کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین