جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,601 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ماکان گفت:
- همچین چیزی. شرکتی برای ثروتمندان فرانسوی طراحی دکوراسیون بیرونی انجام میده و تا الان چندتا کاخ بزرگ لندن رو هم درست کرده. جز پنج شرکت برتر پاریسه که این ماه به مهندس‌های ورودی دوهفته استراحت داده و ما تصمیم گرفتیم برگردیم.
مامان گفت:
- این عالیه پس حسابی کارت گرفته مهندس درسته؟
ماکان خندید و گفت:
- نه خاله من هنوز اول راهم.
مامان گفت:
- ره رو ان است که آهسته و پیوسته رود. چای می‌خوری یا قهوه؟
ماکان گفت:
- لطفا یه لیوان آب بدین.
مامان گفت:
- آب؟ مگه جلوی مهمان آب می‌ذارن؟ پس چای دم می‌کنم.
ماکان گفت:
- واقعا ممنون ولی همون آب کافیه نیم ساعت پیش چای خوردم
مامان می خواست اعتراض کنه که ماکان گفت:
- آب ...فقط آب کافیه
با رفتن مامان با عصا به پاش زدمو گفتم:
- حالا یه لیوان دیگه هم سر اون یکی می‌کردی من که می‌دونم الان آبمیوه میاره وای به حالت دوباره ناز کنی. رفتی بین خارجیا بدعادت شدیا
گفت:
- چشم خانم. دانشگاه چطوره؟ با کی میری و میای؟
گفتم:
- صبح‌ها عمو موقع برگشتن هم خدا بزرگه.
گفت:
- یعنی چی خدا بزرگه؟ پس اون آریا چیکارس؟ من که می‌دونم پی خوشگذرونیه بهش میگم یه ذره هم مفید باشه.
زود گفتم:
- نه بابا اون بنده‌ی خداهم سرش شلوغه من با خانمی حرف زدم هر روز بیاد دنبالم.
ماکان گفت:
- بعدا در مورد رفت و آمدت بحث می کنیم پاشو بریم بیرون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفتم:
- عجله داری ها الان مامان برات آب میاره. یکم صبر کن.
با خنده گفت:
- چشم مدافع زهرا خانم تا شما اماده بشی منم نوشیدنیم رو میل می کنم.
ماکان بود. غرب زده نشده بود هنوز هم مهربون بود هنوز هم با اینکه من هیچ ارتباطی با اون نداشتم بیشتر از همه نگرانم بود هنوز هم تنها کسی بود که به این فکر می‌کرد حوصله‌ام سر نره و دلم نگیره چقدر خوب بود که ماکان بود. با لبخند گفتم:
- پس من رفتم.
گفت:
- می‌تونی راحت بری به اینجا عادت داری؟
- البته باباجون.
خندید و خندیدم. برعکس وقتی بود که در صورت خندیدن من یا آریا دیگری باید گریه می کرد.
با بیرون رفتنمون آریا وارد خونه میشد. ماکان جلو رفت و حدسم به یقین این بود همو بغل کردن. آریا گفت:
- خوشحالم می بینمت.
ماکان گفت:
- معلومه باید خوشحال باشی با اون همه پیام هر لحظه انتظار داشتم دم خونمون ببینمت. ولی بعدش انگار سرت شلوغ شد و خانواده‌ی جدید من و یادت برد آره بی معرفت؟
آریا گفت:
- کجا می ری؟
ماکان گفت:
- داریم با شبنم میریم بیرون
آریا گفت:
- نرسیده چسبیدی به این؟ یکم استراحت می‌کردی کجا می‌خواست فرار کنه؟
ماکان گفت:
- مزخرف نگو پسر. این دختر تا وقتی خونه‌ی ما بود شادتر از الان بود اینجوری باید از خواهرت مراقبت کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا گفت:
- ما هیچکدوممون علاقه‌ای به این نسبت زوری نداریم نه خواهر خوانده؟
گفتم:
- همین‌طوره منم هیچ علاقه‌ای ندارم برادر شبیه به تو داشته باشم.
آریا گفت:
- برین تا امانتت عقده‌ی بیرون رفتن نگرفته بعد که برگشتی بیا سالن.
- آریا از کنارم گذشت و بهم تنه زد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و با عصا توی سرش نزنم.
ماکان نوچ نوچ کنان گفت:
- بیا بریم شبنم. بیا که شما هیچ‌وقت درست نمی‌شید.
توی ماشین نشستم و بوی نم بارون رو به ریه‌م فرستادم. ماکان گفت:
- یه پشنهاد برات دارم.
- چه پیشنهادی؟
راهنما زد و توی خیابون دیگه‌ای پیچیدیم.
- من با پسر یکی از شرکت‌های داروسازی آشنام. می‌خوام بری اونجا کار کنی.
دست بیرون از پنجره بردم و گفتم:
- پولش خوبه؟
ماکان گفت:
- نه اصلا. در واقع بهت هیچ پولی نمیدن.
گفتم:
- پس منتفیه.
ماکان گفت:
- اگه دنبال پولدار شدنی باید از یه جایی شروع کنی به عالی شدن و کار توی این شرکت بهت این فرصت رو میده تا تجربه کسب کنی.البته تو هنوز یه ترم از دانشگاهت و نگذروندی ولی اگه از همین شروع کار سعی کنی هر جوری هست کار کنی راحت دانشگاه و پاس می کنی.
گفتم:
- اگه پسر داییت مانع من نباشه بقیه چیزها خود به خود حل می شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ماکان با تعجب گفت:
- آریا؟ چیکار کرده؟
- صدام و صاف کردم و گفتم:
- ببین ماکان اصلاً علاقه‌ای به چغولی کردن بقیه رو ندارم مخصوصاً وقتی می‌دونم تو دوباره میری و آریا هم درست بشو نیست ولی ...
- ولی؟
به سمتش برگشتمو گفتم:
- چندبار تا حالا گفته کاری می‌کنه دست از دانشگاه بکشم. دیروز فهمیدم یکی از استادهای اونجا رو می‌شناسه و در مورد شرایطم بهش گفته
ماکان گفت:
- نه شبنم. من آریا رو می‌شناسم هرجوری که باشه نامرد نیست. مخصوصاً وقتی می‌دونه چقدر برای رسیدن به این جایگاه تلاش کردی.
شونه بالا انداختمو گفتم:
- فعلاً که اون استاد گفته بهتره باهاش کلاس نگیرم.
ماکان گفت:
- با آریا حرف می‌زنم.
گفتم:
- کار خوبی می‌کنی.
ماکان گفت:
- این چه قیافه‌ایه که گرفتی؟
- فراموشش کن کجا می‌ریم؟
- کجا بریم؟
- املاک.
- چی؟
- املاک...
انگار به گوش‌های خودش اطمینان نداشت گفت:
املاک؟ می‌خوای ملکت و بفروشی؟
گفتم:
- می‌خوام یه اتاق اجاره کنم.
گوشه ای نگه داشت و گفت:
- نگو که می‌خوای جدا زندگی کنی؟
- دقیقا...
- فکرشم نکن.!
حدسم درباره ی واکنشش درست بود. پوست لبم و جویدم و گفتم:
- چرا؟ چه عیبی داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مطمئن بود. از اینکه توی این تصمیم قطعا تنها هستم بخاطر همین خیلی راحت شروع کرد به موعظه کردنم نه برای منصرف شدنم برای اینکه اگه مامان توی پرم زد به‌خاطر اینه که دوستم داره و خیلی غیر مستقیم گفت عقلم سرجاش نیست.
گفتم:
- ولی من تصمیمم رو گرفتم. با مامان حرف زدم اصلا اجازه نداد ادامه بدم.
ماکان گفت:
- چرا جدا زندگی کنی به‌خاطر آریاست؟
به نه بسنده کردم. به اون نه اعتماد کرد که دیگه پای اریا رو وسط نکشید ولی نمی‌تونستم برای هیچ‌کدوم دلیل بیارم شاید برای این که دلیلم با عقلم متضاد بود اما حسی بهم می گفت باید هرچه زود تر جدا بشم.
- پولشو از کجا میاری؟
- کار می کنم.
- چه کاری؟
- یه کاری دیگه.
- احمقی بخدا.
- تازه فهمیدی؟
- دارم باهات جدی حرف میزنم. مگه بچه‌ی دوساله‌ای که لج کنی قهر کنی و گریه زاری راه بندازی واسه یه اسباب بازی به درد نخور؟
- بیخیال ماکان. من همیشه فکر می‌کردم چه بلایی سرم مامان میاد الان می‌بینم زندگی خوبی داره منم حق دارم برای اهدافم بجنگم.
با عصبانیت داد زد و گفت:
- پدر نداری فکر کردی ناموس هیچ‌کسی هم محسوب نمی‌شی؟ این از دختر بودنت اون از چشمات من اصلاً نمی‌دونم چرا باید زندگی که داری و ول کنی و برای خودت مشکل بتراشی.
پوزخند زدم و ساکت شدم. سخته فقط خودت بدونی با انتخابی که همه‌ی شرایطت بر علیه‌ت بشه احساس خوبی پیدا می‌کنی یا حتی فراتر اون انتخاب به تو وصله زده میشه و کم‌کم مریضت می کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
درسته... مریضم کرد. بد هم مریضم کرد. دعوای مامان با من همه جا پیچید. ماکان اصلاً به دیدنم نیومد. مسافرت لغو شد و مهرداد بارها نه قاطع می‌گفت و من قاطع‌تر روی موضعم پافشاری می کردم. خانم علیانی هم نتونست منو درک کنه. مهدیه گفت اگه من بخوام برم اونم باهام میاد و همین شروع دعواهای جدید بود. تنها کسی که موافق بود آریا بود که دلیلش از روز هم روشن‌تر بود. کیمیا خانم شامم رو روی میز گذاشت و رفت. ابدا دست به غذا نزدم و قهر بودم. بلکه این مامان بود که منو طرد کرده بود و می‌خواست برام محدودیت درست کنه. روی سنگی نشستم و پاهای بدون کفشم رو روی چمن‌ها کشیدم. صبح بود و پرنده‌ها آواز سر داده بودن. باد با اونا هم صدا شده بود هفته ی بدی رو گذرونده بودم. برای اولین بار توی عمرم مامان من و توی اتاق حبس کرده بود و این صبح اولین صبحی بود که تونسته بودم از پنجره ی اتاقم بیام بیرون. باید کوتاه بیام؟ نه... هربار از فکر کردن به نرفتن مثل کسی میشم که طناب دور گردنش انداختن. توی سرم زدم و گفتم:
- چه مرگت شده؟ تمومش کن دختر.
بلند شدم و از پنجره خودم و بالا کشیدم. چند بار تلاش کردم که دستم به نرده بوم خورد و پایش کج شد. دست‌هام رو بالای سرم گرفتم خم شدم. یکی از دست‌هام رو از سرم جدا کردم و به جای نرده بوم دست زدم. عجیب بود که به دیوار نچسبیده بود و روی سرم هم نیوفتاده بود. یه دفعه صدای محکم برخورد نرده بوم به دیوار رو شنیدم.
بازم که به من مدیون شدی. بلند شدم و از ترس اینکه نکنه نرده رو نگه داشته باشه تا روی من بندازه دستمو به سمت دیوار بردم که با مطمن شدن از رفع خطر صاف وایسادم. کوتاه گفتم:
- ممنون.
دوباره دستام رو دو طرف پنجره گذاشتم و خودم رو کشیدم بالا ولی لحظه‌ی آخر ضربه به پشت پام خورد که از درد روی زمین نشستم.
- چرا می‌زنی؟ آی پام درد می‌کنه.
توی یه حرکت با عصا زدم بهش صدای آخش بلند شدو من با فراغ بال لبخند زدم.
- دیوونه. شانس منو ببین از این همه دختر گیر این افتادم.
- این مشکل خودته نه من. تو کلاً مشکل ذهنی داری وگرنه می‌فهمیدی چه همخونه‌ی خوبی گیرت اومده.
کنارم نشست و گفت:
- حیف که اول صبح حال ندارم دور درخت ببندمت و با توپ بزنمت.
از درد پام لبم و گاز گرفتم و دستم و به سمت عصا بردم که زودتر از من گرفتش
- اهوی... یه بار زدی کافیه دوباره بزنی همین جا چالت می کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- عصا رو بده قول می دم نزنمت.
چیزی نگفت و عصا رو توی دستم گذاشت. سه گزینه بیشتر وجود نداشت یک ... چون داشتم می‌رفتم مهربون شده؛ دو... بخاطر ماکان مهربون شده؛ سه... خودش مهربونه.! که سه جز اون غیر ممکن هاییِ که حاضرم ده سال هر روز از خونه تا دانشگاه پیاده و بدون عصا برم و بیام ولی شرط میبندم اصلا ممکن نیست.
عصا رو کنار دیوار گذاشتم و دست به سی*ن*ه روبه روش وایسادم البته امیدوارم با اون گارد روب روی خودش وایساده باشم نه درخت چنار ده متر دورتر.
- استاد خراسانی رو دیدم!
- گزارش دادی؟
- گزارش چی؟
- مثلا من کورم من خنگم من نمی‌تونم اون ترم رو پاس کنم
آریا گفت:
- دیدی یادم رفت اینا رو هم بگم. تو چطوری دانشگاه قبول شدی؟ کور بودنت و خودش که می بینه خنگ بودنت و هم با یه بار ملاقات دوزاریش میوفته فکر کردی این قدر وقت دارم اینا بهش بگم؟
گفتم:
- نه والا شما یه تنه نصف بنزین‌های شهر رو مصرف می‌کنی دو سوم دخترا رو هم که یا دوست دخترتن یا دوست دخترت بودن یا هنوز دنیا نیومدن که دوست دخترت بشن اصلا وقت کارهای دیگه رو نداری.
- شاید اگه نرده روی ملاجت میوفتاد مجبور نمی‌شدم این موقع زیاد انرژی مصرف کنم.
دستم و کشید اومدم جیغ بزنم که یادم اومد اگه مامان منو ببینه سه چهار تا قفل کتابی بزرگ روی پنجره حتی سوراخی که مورچه ها هم درست کرده بودن می زنه.
- کجا میری ولم کن.
باور نمی کردم این بلا رو سرم آورده باشه. با صدای بلند زد زیر خنده و من با حرص پوست لبمو جویدم.
- من شبنم معینی نیمچه داروساز مملکت پیراهنم رو با سی تا گیره به بند لباس ها وصل کرده بود و تنها حرکتی که می‌تونستم بکنم انگشت‌هایی بودن که هیچ سودی نداشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- من رفتم... یه نیم ساعت دیگه که خشک شدی کیمیا خانم لباسا رو میاره بگو تورو هم بندازه توی سبد برت گردونه.
جیغ کنترل شده‌ای زدم و گفتم:
- آریا تورو خدا...( چند بار بالا پایین پریدم تا گیره ها بیوفتن ولی بدجور بند رو گاز گرفته بودن) ببخشید اصلا هرچی گفتم خودمم.... آریا برادر آریا آقای علیانی اوهوی
سوار ماشینش شدو وقتی از کنارم عبور می کرد بوق زد و رفت. خنده ی عصبی کردم که کم‌کم تبدیل به گریه شد. آفتاب ملایم بود و من مدیون پاییز بودم. بعد از ده بار تکون خوردن و کشیدن خودم تونستم از دست گیره ها خلاص بشم.
بی انصاف حداقل عصام و قبل رفتن بهم می‌دادی. همین جوری که غرغر می‌کردم صدای ایلیا رو شنیدم که می‌گفت:
- فکر نمی‌کنم اینجا باشه بابا. باشه... بهش بگو نگران نباشه هرجوری هست برش می‌گردونم.
خودم رو بین پتوهایی که دو روز بود روی بند بودن قایم کردم. کی گم شده؟ دوباره صدای حرف زدن ایلیا با کیمیا خانم اومد. پشت جاکفشی قایم شدم که گفت:
- پس نیومده؟
کیمیا خانم گفت:
- نه آقا.
ایلیا برگشت که پاش به پام گیر کرد و من هول بلند شدم و گفتم:
- خوبی؟
ایلیا گفت:
- شما بفرمایین خانم.
کیمیا خانم هم پایه بود فقط گفت:
- شبنم جان زود برگرد مامانت الان‌ هاست بیدار بشه.
با لبخند براش بوس فرستادم که ایلیا گفت:
چرا بوسه رو تل کابینی می‌فرستی؟ هانکو رو نپسندیدی؟ می‌خوای خودم بوس...
خدا کنه چرخ آریا وسط بیابون پنچر بشه که عصا رو از من دور کرد وگرنه الان حال اینو با هانکو هانکو گفتنش جا میاوردم. گفتم:
- اینجا دنبال کی می گردی؟
- آتنا.
- آتنا؟ چرا باید گم بشه؟
ایلیا گفت:
- کی گفته گم شده؟ فقط گاهی عادت داره بره خونه‌ی دایی‌ها یا خونه‌ی خاله
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
دست به سی*ن*ه گفتم:
- و تو که از این عادته باخبری کله ی سحر اومدی دنبالش؟ چرا بهش زنگ نزدی؟
- این گیره چیه رو لباست؟
روی دستش که می خواست گیره رو بکنه زدم و گفتم:
- بحثو عوض نکن. آتنا گم شده نه؟
- آره.
ولی اتنا به اندازه‌ی کافی بزرگ هست که گم نشه. یعنی دزدیدنش؟ یه بار مهدیه گفت دوقلوها بخاطر کار باباشون همیشه با محافظ بیرون میرن. با بهت زدگی گفتم:
- دزدیدنش؟
ایلیا آهی کشید و گفت:
- قهر کرده. نصفه شب زد بیرون. همیشه یکی از این خونه‌ها میاد اولین جایی که اومدم اینجا بود.
- چرا ؟ احتمال رفتنش پیش مهدیه بیشتره که.
ایلیا گفت:
- چون اینجا از همه نزدیک‌تره خونه خودمون که نمی‌ذارن اومدم این‌جا صبحونه هم بخورم، حالا هم یه لیوان قهوه و بیسکوییت برام بیار که به ادامه ی تحقیقاتم بپردازم. بیسکوییت موزی باشه پرتقالی نمی خورم.
زیر لب گفتم:
- انتظار دیگه ای نداشتم. الان میارم.
در رو که باز کردم گفت:
- قهوه‌ی ترک بیار بوی بقیش اذیتم می‌کنه.
گفتم:
- اوکی قربان.
نخودی خندید و گفت:
- راه بیوفت دیگه ممکنه بیدار بشه بزنه به چاک اون وقت تو هم باید پابه‌پام دنبالش بگردی.
سرتکون دادمو در رو از عمد پشت سرم بستم. صدای پای مامان رو که شنیدم زیر میز قایم شدم که باعث خنده ی کیمیا خانم شد اروم گفت:
- تو برگرد من برای آقا ایلیا اینا رو می برم. فقط توی سالنه؟
- نمی‌دونم دستت درد نکنه کیمیا خانم پس من رفتم تا مامان نرسیده.
کیمیا خانم گفت:
- زن به این مهربونی و چرا اینقدر اذیت می‌کنی؟ تا الان که آریا، آقا رو آزار می داد اینم از تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
وقت نبود و اگه هم بود حال شنیدن نصیحت نداشتم پاور چین پاورچین که نه چون ممکن بود پاهام به چیزی گیر کنه بخاطر همین مثل همیشه به اتاقم برگشتم که با کشیدن دستگیره دیدم در باز شد. از ته دل خندیدم و گفتم:
- پس این همه مدت باز بودی؟
به در لگدی زدم و. پتو رو روی سرم کشیدم و بعد این همه تقلا به خواب عمیقی رفتم. بیرون رفتم که جیغ کیمیا خانم رو شنیدم. پی‌درپی جیغ می کشید و... و مامان رو. باورم نمی‌کردم باور نمی کردم که به جز اتفاق بد دلیل دیگه‌ای پشت اینجوری صدا زدن مامان باشه. با گریه کیمیا خانم رو صدا می زدم تا رسیدم به استخر. کیمیا خانم با گریه گفت:
- خانم بیدارشین. زهراخانم تو رو جون دخترت بیدار شو. خدایا این چه مصیبتیه؟ زهراخانم ببین دخترت اومده پاشو خانمی. پاشو جان عزیزت.
دست رو گردنم گذاشتم و به زور نفس کشیدم. چه بلایی سر مامانم اومده بود. خدایا غلط کردم. دیگه نمی‌خوام برم اصلاً تا آخر عمرم پیشش می مونم. کیمیا خانم با گریه به اورژانس زنگ میزد. روی زمین نشستم. دستم به چیز تیزی خورد و پاره شد. این صحنه این زخم‌ها همه آشنا بودن. حالم بد بود و از ترس تنها گذاشتن مامان با دست و پا خودم رو بالای سر مامان رسوندم.
«من باید آرزوی موفقیتتو به گور ببرم؟
آماده شدی؟ چه ناز شدی... اگه خودت نخوای با ترس هات روبه رو بشی من تو رو با اونا روبه رو می کنم. مطمنی کمک نمی خوای؟»
دستشو جلوی دهانم گرفتمو گفتم:
- چرا سردی مامان؟ بزار برات گرمش کنم.
توی دستش هو کردم و دوباره دستشو فشردم. گفتم:
- می‌دونی مامان من می‌خوام برات قشنگ‌ترین ماشین رو بخرم تا وقتی از سر کار برگردی پاهات تاول نزنه.ولی اگه همین جوری اینجا بخوابی که همه ی تنت کوفته میشه بلند شو عشق شبنم خودم می‌برمت توی اتاقت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین