جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,667 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفتم:
- من نمی ترسم فقط کار دارم.
مهرداد خندید و گفت:
- کاملا معلومه نترسیدی. باشه به کار مهمت برس.
به خیر گذشت. انگار واقعا به خیر گذشت که دیگه صدایی نیومد. تازه داشتم به عمق فاجعه پی می‌بردم. اگه مامان رو هم می‌زد؟ اگه آریا راست گفته باشه؟ یه بار گفت همخون با دیگران براش فرق می‌کنه اگه با من نسبت به آریا بدتر رفتار می‌کرد چی؟ با ترس شالم رو با یه روسری عوض کردم تا اهرم زورگویی نشه. آب به صورتم زدم و بعد خشک کردنش عصام رو دستم گرفتم. چند ساعتی می‌شد خونه آروم آروم بود و فقط چندتا از خدمه با متانت باهم حرف می زدن. گفتم:
- انگار فرهنگ توی این منطقه رابطه ی معکوسی با پول داره.
چند تقه به در زدم یه پام می‌خواست برگرده یه پام سر جاش مونده بود و پای آخرم هم زورش می‌چربید وارد اتاق شد.
- کارت تموم شد؟
- اگه منظورتون اینه چیزی به مامان گفته باشم؛ خیر باهاش صحبت نکردم
- .چرا در مورد چیزایی که شنیدی بهش نگفتی؟
لبم رو با زبونم خیس کردم و گفتم:
- چون یادم ندادن یه طرفه به قاضی برم!
مهرداد گفت:
- بشین دختر؛ بشین می‌خوام در مورد چیزهایی که بهت می‌گم راز دار باشی باشه؟
صادقانه گفتم:
- می‌تونم قول ندم؟
مهرداد گفت:
- نمی‌تونی. با این حساب نمی‌تونم کاری کنم به جز سکوت.
دودل گفتم:
- قول می‌دم.
مهرداد گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- خوبه می‌تونم رو قولت حساب باز کنم.
سیگاری آتش زد و دم محکمی گرفت:
- سیزده سال پیش با پدرم دعوای لفظی شدیدی داشتم اون می‌خواست همه‌ی سهام شرکتم رو بفروشم تا بتونه به کار بزرگ‌تری بزنه اما شریکش فریبش داد و ھمه‌ی پول‌ها رو با خودش برد.هنوز که هنوزه که اگه باد اسم شریکش رو برام بیاره عصبانی میشم؛ پدرم می‌خواست مادر و خواهرهام حتی همسرم از این اتفاق باخبر نشن و من هم تمام مدت پابه‌پاش سخت کار می کردم تا بتونیم اون ضرر رو جبران کنیم.
دوباره دودهایی که نمی تونستم ببینم فوت کرد و گفت:
- طلبکارها هر صبح حاضر می‌شدن و تهدیدمون می‌کردن که پدرم یه روز طاقت نیاورد و یکی از اون آدم‌ها رو به نوچه‌هاش داد تا که می‌تونن از خجالتش در بیان. چند روز بعد حکم دستگیری برای پدرم اومد و اون با سرافکندگی جلوی مادر و خواهرهام رفت زندان. بی تابی‌های مادرم و تلاش‌های بی نتیجه‌ی برادرم شرایط رو بدتر کرده بود تا اینکه یه روز همسرم پول آورد به من داد به عنوان ارثی که فروخته بود. من اون پول رو پس زدم ولی با دیدن اصرارش کوتاه اومدم. اون پول مثل دوایی عمیق بود که دردهامون رو ساکت می کرد ولی نمی‌دونستم این مسکن مواد‌مخدر حادثه سازه.
با آهی اروم ادامه داد:
- ارثی در کار نبوده مارال از شرخر پول گرفته بود با امید اینکه با بهتر شدن اوضاع من پولشون رو برمی‌گردونم. یه مدت می‌خواست خونمون رو ھم بفروشیم و پیش مادرم زندگی کنیم ولی این برای من خجالت آوربود و با گفتن پول اون عوضی‌ها رو جور می‌کنم آرومش می‌کردم..‌. .
با خنده گفت:
همه‌ی وقت‌هایی که آریا فکر می‌کنه داشتم به مادرش خ*یانت می‌کردم و بهش بی‌توجه بودم داشتم دربه‌در دنبال پول می‌گشتم.
گفتم:
- پس چرا باهاش حرف نمی زنین؟ حس می‌کنم اون هنوز با مرگ خانم‌تون کنار نیومده وقتی تصمیم گرفته این حرف‌ها رو جلوتون بزنه برای عصبانی کردنتون نیست فقط می‌خواد از اشتباه درش بیارین.
جلز ولز سیگار به گوشم رسید. مهرداد گفت:
- خودم حواسم هست ولی الان وقتش نرسیده. خوب تا همین جا برات بسنده می‌کنه؟ البته زهرا از همه چی خبر داره اما تو هم مثل دخترمی فقط نمی‌خواستم اول کاری بینمون سوتفاهم ایجاد بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
لب گزیدمو گفتم:
- پس چرا گفتین راز دار باشم اگه مامان هم با خبره؟
مهرداد گفت:
- یه راز وقتی راز می مونه که حتی اگه همه از اون باخبر باشن کسی بهش اشاره نکنه تا کم کم یا فراموش بشه یا نامرئی بمونه. متوجه‌ای؟
گفتم:
- متوجه‌ام. می‌تونم برم؟
خیره نگاهم کرد و پس از چند ثانیه گفت:
- نمی‌مونی باهم قهوه بخوریم؟
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- یه وقت دیگه الان کار دارم.
با خنده گفت:
- ادامه ی همون کار قبلی؟
خندیدمو گفتم:
- نه یه کار جدیده. با اجازه.
با مهربانی گفت:
- برو به سلامت.
در رو پشتم بستم. زیر لب گفتم:
- آره یا نه؟
دستم رو زیر چونم بردم و گفتم:
- باور می‌کنم.
صدای خواهر خانم علیانی از پایین به گوشم رسید. سلام کردم و خواستم برگردم به اتاقم که گفت:
- شبنم خانم عزیزم کنارما نمی‌شینی؟
لبخند زدم و روی مبل نشستم که ایلیا گفت:
- سلام قطره من گلم که بغلم نشستی؟ تصمیم گرفتی دوست دخترهانکو بشی؟
بلند شدم و با حرص مبل رو عوض کردم زیر لب گفتم:
- نه تو خاری.
ثنا خانم گفت:
- اینقدر نخور آتنا. یکم به فکر هیکلت باش.
به‌به قل دومم که مشرف شده بود. ثنا خانم :
- شبنم آتنا اومده از تو عذرخواهی کنه. می بخشیش؟
آتنا گفت:
- Sorry.
ثناخانم گفت:
- آتنا....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آتنا به اجبار گفت:
- اتفاق خاصی که نیوفتاده مامان تازه مهدیه هم بود چرا اون عذرخواهی نمی‌کنه؟
ثنا خانم گفت:
- مهدیه به من ربطی نداره من مادرتم فریده هم مادر مهدیه. وظیفم اینه بخاطر اشتباهات تنبیهت کنم پس لطفا مهدیه رو قاطی نکن.
گفتم:
- ثناخانم احتیاج به عذرخواهی نیست. فقط زبونمون بهم گیر کرد.
و بماند که پاش هم به پام گیر کرده بود. و بماند که خنجر توی دستش هم کمی به قلبم خورده بود. شاید با بخشیدن می‌تونستم یکم بزرگ‌تر بشم. مگه من بزرگ‌تر نبودم؟
ثناخانم گفت:
- راست می گی؟
- البته. من فراموشش کردم.
ایلیا گفت:
- حالا که دختر خوبی هستی بیا از این زردآلوها هم بخور...
چند سانت عصام رو از زمین بلند کردم و نمایشی خندیدم که گفت:
- البته که میل نداری.
البته که داشت حرف من رو مسخره می‌کرد ولی بلند شدم و گفتم:
- ثناخانم نیم ساعت دیگه مامان می‌یاد اینجا می‌خوام جایی بریم من می‌رم اماده بشم.
ثنا خانم گفت:
- باشه دخترم مراقب خودت باش.
فکر کنم خانم سمیعی وقت بیشتری برای تربیت دخترهاش گذاشته بود. از کنار در آریا رد شدم. گوشم رو به در چسبوندم صدای ضربه‌هایی را به کیسه بوکسش شنیدم. اخم کردم. هق هق خفه‌اش در مشت‌هایی که می‎‌‌‌‎زد گم می‌شد. روی تختم دراز کشیدم. غلت زدم و بالشت را روی سرم فشردم. با حرص موهایی که توی صورتم ریخته بود بالا بردم و گفتم:
- حقشه... بخدا حقشه، چرا دارم بهش فکر می‌کنم؟ نکنه عاشق شدم؟
با لبم موهای چتری که بلند شده بودند گرفتم و گفتم:
- عشق؟ بی خیال شبنم... تو باید بشی اونی که می‌خوای. ذهنتو درگیر یه مشت خزعبل نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
پوزخند زدم و آروم گفتم:
- کورم ولی هنوز مغزم سرجاشه.
جدی به شبنم کلافه نگاه کردم و توی دلم گفتم:
- من همون فقیریم که اون منتظره یه جایی وا بدم و دست روی همه‌ی آرزوهام بکشم و نوبتش برسه تا لهم کنه. به جهنم که حالش بده. مگه وقت‌هایی که مامان مجبور بود بی‌صدا گریه کنه مگه وقت‌هایی که دلم برای خودم می‌سوخت یه بار که یه باره متاسف بود؟
- شبنم؟
از اون قیافه بیرون اومدم و گفتم:
- سلام مامان.
- سلام هنوز آماده نشدی؟ کمک نیاز داری؟
- چرا اماده بشم؟
مامان روی تخت دراز کشید و گفت:
- اگه نمی خوای بری آزمایشگاه بزار یه روز دیگه دارم از خستگی می میرم.
کنارش دراز کشیدم و گفتم:
- تو که شوهر پولدار داری چرا باز کار می‌کنی؟
دست روی موهام کشید و گفت:
- چیکار کنم؟ معتادش شدم.
توی بغلش رفتم و گفتم:
- ترکش کن.
خندید و گفت:
- دیگه نمی‌ری؟
- مامان؟
- جانم.
- من تنهام دیگه از من دور نشو. وقتی تو هستی منم قوی‌ام. مامان؟
- جان مامان؟
با بغض گفتم:
- دلم گریه می‌خواد. می‌تونم این ترسم رو توی بغلت گم کنم؟
گم شد؟ بخدا قسم که توی رگ‌هایم ریشه دوانده بود. بخدا قسم که می‌ترسیدم از دل بستن به ادمی که می‌خواست نبودم را ببیند که اگر اگر اگر با تعریفی که از دلبستن شنیده بودم از همه چیزم برای دشمنم می‌گذشتم می‌باختم؛ بد هم می‌باختم که مامان لایق سختی کشیدن نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
زار می زدم و مامان هم پابه‌پایم اشک می‌ریخت. گریه می‌کرد مادری که هیچ وقت بی‌مهابا گریه کردنش رو نشنیده بودم. مادری که پدر بود و محکم. کم‌کم خوابیدم و نوازش‌های مهربان مامان در بین خروپفم گم شد.
- این زن دزده. اولین بار نیست که دست کجی می‌کنه.
مهرداد گفت:
- مراد زنت رو جمع کن تا بلایی سرش نیاوردم.
مراد گفت:
- اون وقت با من طرفی. تو و مرضیه شورش رو در آرودین. این از اون که چند ماه اینا رو پیش خودش نگه‌داشت اینم از تو که با این زنیکه عروسی کردی. اگه تا الان ساکت بودم دلیل نمی‌شه دستبند طلای زنم رو که بدزه هم لال بشم.
مهدیه گفت:
- از این مادر اون دخترم مورد انتظاره.
مهرداد گفت:
- برو پی کارت بچه تا زبونت رو نبریدم.
آریا گفت:
- ازت هر کاری بر میاد بابا.
مهرداد می خواست به سمت اریا یورش ببره که مامان جلوشو گرفت. مهرداد داد زدو گفت:
- بگو زهرا این کار توعه؟
مامان گفت:
- فکر می‌کردم می‌تونم گذشته‌ها رو فراموش کنم اقا مراد ولی انگار شما و همسرتون هنوز کینه گذشته‌ها رو به دل دارین. فراموش که نکردین پدرتون خدمت‌گذار خانواده‌ی من بود؟ اونقدری توی زندگیم از این چیزها دیدم که مثل خانمتون نباشم و چشم و دل سیر باشم.
فریده خندید و گفت:
- گربه دستش به گوشت نمی‌رسه میگه پیف بو میده. چرا اینقدر ترسویی؟ تو مادر اون دختری نباید یادش بدی مسئولیت کارهاش رو قبول کنه؟
مامان گفت:
- من به خوبی بلدم چطوری دخترم رو بزرگ کنم.
فریده خانم گفت:
- نه انقدری که از مدرسه اخراج بشه. داروساز؟ اخه یه کور رو چه به داروسازی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
جاکلیدی رو توی دستم چرخوندم. مامان گفت:
- پولت رو می‌دم. فقط امیدوارم به عنوان یه مادر هیچ وقت بلایی سر بچه‌هات نیاد که اون موقع بدجور شرمنده ی خودت بیشتر از همه می‌شی.
مهرداد گفت:
- بگو مراد چقده اون دست‌بند؟
مامان داد زد و گفت:
- نه مهرداد این‌ها یه چیز دیگه توش در میارن اونقدری دارم که خودم بتونم پرداخت کنم.
به سمت مهدیه دویدم و موهاش رو محکم کشیدم. من من بودم من یه نفر بودم اما مامان همه چیزم بود. با من بازی می‌کرد با مادرم چیکار داشت؟ مهدیه با جیغ می‌خواست دست‌هام رو ازهم جدا کنه که من محکم‌تر می‌کشیدم. دستم از پشت کشیده شد و کشیده ی محکمی توی گوشم فرود اومد. اونقدر محکم که افتادن چیزی در دهانم رو حس کردم. مهدیه اروم گفت:
- بابا...
مامان با گریه کنارم نشست و گفت:
- شبنم خوبی؟ ببینمت. سرت رو بلند کن نفسم بزار مامان ببینتت.
قورت دادم دندان را و همه‌ی خون‌ها را که شر جدید را بخوابانم. بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم. سرم به گلدان خورد و شکست. روی تختم خزیدم پلکان رو یک به یک بالا می‌رفتم. باد به صورتم خورد و آتشم رو خاموش کرد. اشکی روی گونه‌ام افتاد و گفتم:
- خدا ببخشید.
با قدم بعدم کمی زیر پام خالی شد. روی زانو نشستم و گفتم:
- حماقته؟ می‌دونم. من از ادم‌هات بریدم.
با خنده روی صورتم کشید و گفتم:
- من دختر خوبی نبودم. یعنی سعی کردم که باشم ولی هرکاری کردم نشد.
قهقه زدم و گفتم:
- خدا می‌خوام کارت‌هات رو بهت پس بدم. ازم بگیرشون بزار دل بکنم از اینجا از خودم از مامان.
بلندشدم و گفتم:
- ببخشید مامان.
دست‌هام رو از هم باز کردم و نوک کفشم به زمین نرسیده بود که متوقف شدم.
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
...
اذان؟ اون‌هم توی محله‌ای که مهرداد گفته بود تا چند صدمتر دورتر مسجدی نبود؟ تردید من رو قدمی عقب کشید. شرایط من اونقدر بد بود که بمیرم؟ سر تکون دادم و گفتم:
- خدایا اگه زنده بمونم چی؟ چیزی تضمین میشه؟ غیر ممکنه زندگی من بهتر بشه...
دستی مچم رو گرفت و به عقب کشید. اونقدر محکم که دور زدم و سرم به سی*ن*ه اش خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- یادمه یه دختر می‌خواست پشیمونم کنه. هم بخاطر اینکه بهش زده بودم هم بخاطر اهمیت ندادنم به کارم.
زانو زدم و با بهت فکر کردم من داشتم چه غلطی می‌کردم؟ خدا چرا نجاتم دادی؟ چرا؟ منکه ضعیفم. کورم. چرا باید زنده بمونم؟
داد زدم و گفتم:
- چرا نجاتم دادی؟
می‌خواستم یقه‌اش رو بگیرم که جاخالی داد و رو زمین افتادم . گفتم:
- اشتباه می‌کردم بی‌تجربه بودم از اول با به دنیا اومدن قسمت‌ها رو تقسیم کردن قسمت من‌هم از همون اول مرگ بود. اونقدر که مامان می‌گفت با هزارتا لوله‌ی اکسیژن و دارو نگهم داشتن. خوشحالی مگه نه؟
دوباره قهقه زدمو گفتم:
- درست می‌گفتی زندگی من اونقدر ارزش نداشت که خودت رو سرزنش کنی. من... اصلا چرا دارم با تو حرف می زنم؟
هنوز آوای اذان پخش می‌شد. عصام رو برداشتم و ناعمد بهش تنه زدم. کاش ماکان نمی رفت. کاش هیچ‌وقت با هیچ‌کدوم آشنا نمی‌شدم. اگه ماکان بود شاید راحت‌تر می‌تونستم تحمل کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
جای خالی دندان رو حس کردم. روی پله نشستم و فکر کردم اگه جای من و مهدیه عکس بود هم اینجوری پیش می رفتم؟ نمی دونم شاید آره.
زیرلب گفتم:
- خدا داری تنبیهم می‌کنی؟ می‌خوای بچشم مزه‌ی کارهایی که کردم رو؟ ولی من هیچ‌وقت با کسی که معلولیت داشت کاری نداشتم. اشتباه کردم خدایا...
اریا از پله‌ها پایین میومد و گفت:
- شما دخترا فقط گریه از دستتون برمیاد؟
از کنارم گذشت و پایین رفت. سرم رو روی پاهام گذاشتم که صداش رو نشنیدم. چیزی کنارم افتاد و دوباره صدای پاها اومد. دست روی پله کشیدم که به پلاستیکی خورد. با برداشتنش فهمیدم خوراکیه. گازی به کیک زدم که در دوباره باز شد اما صدایی نیومد. یکی کنارم نشست. دست دور شونه‌ام انداخت که جا خوردم و سعی کردم دست‌هاش رو از هم باز کنم. سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و زد زیر گریه...
- ببخشید شبنم.
این تنها چیزی بود که از دهنش خارج شد. دوباره به گریه افتاد و محکم‌تر بغلم کرد. معلوم بود داره سعی می‌کنه گریش رو متوقف کنه ولی باز می‌زد زیر گریه... . کیک رو روی پام گذاشتم که قورت نداده توی گلوم گیر افتاده بود. زیرش یه بغض بود که مانع قورت دادن می‌شد. نمی‌دونم چقدر گریه کرد نمی‌دونم اصلا همراهیش کردم یا نه. نمی‌دونم چرا یه دفعه با هق هقش به گریه افتادم و اون بدتر از من دوباره بغلم کرد و باهم گریه کردیم. صورتم رو بوسید و قبل از رسیدن مامان و مهرداد که صدام می‌زدن بیرون رفت.
مهرداد گفت:
- چی شده مهدیه؟
ولی اون نموند و زود رفت. مامان گفت:
- شبنمم چرا جواب نمی‌دی؟ نمی‌گی من نصفه جون می‌شم؟
- ببخشید...
مهرداد گفت:
- لباس‌هات رو تن کن می‌خوایم بریم بیرون.
فینی کردم و گفتم:
- من نمیام.
مامان نوچی کرد و مهرداد گفت:
- نمیام نداریم.
مامان گفت:
- به آریا هم میگم آماده شه.
مهرداد گفت:
- نه فقط ما سه نفری میریم.
و باز دلم سوخت براش. نسجیده چیزی گفتم که خودم‌هم تعجب کردم:
- اگه آریا نیاد من‌هم نمیام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان گفت:
- باشه... مهرداد چرا قیافت رو اینجوری می‌کنی؟
مهرداد گفت:
- من اون پسر رو می شناسم قبول نمی‌کنه. اگه قبول نکنه دیگه بهانه نداری شبنم.
تسلیم شده قبول کردم که مامان گفت:
- باشه بریم...
دوباره روی لثه زبون زدم و می‌دونستم هیچ‌وقت کسی اون جای‌خالی رو نمی‌بینه. توی ماشین نشسته بودیم و مهرداد آهنگ دپ گذاشت. دوست داشتم ببینمش... نمی‌دونستم چند سالشه که هنوز مثل جوونا از این آهنگ‌هایی که آدم ناخواسته دوست داره باهاش برقصه گوش می‌ده. اگه حق با اریا بوده باشه چی؟ سرم رو تکون دادم و منتظر شدم تا نتیجه‌ی مذاکرات مامان با آریا رو ببینم. در جلوی باز شد که مهرداد گفت:
- دیدی گفتم بشین بریم خانم...
مامان گفت:
- نه بمون الان میاد.
با مهرداد گفتیم:
- قبول کرد؟
درباز شد و باز بوی عطر مشهور رو استشمام کردم. ناخواسته نفس عمیقی کشیدم که اریا بدبرداشت کرد و اروم گفت:
- اینقدر استرس داشتی به نیومدنم؟
اخم کردم و رو ازش گرفتم. مهرداد گفت:
- کجا بریم؟ بگو آریا...
آریا گفت:
- نمی‌دونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین