جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,830 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ولی من فقط تنهایی می‌خواستم، چاره چی بود؟ من خودخواه نبودم که غزل و محسن رو این روزها تنها بذارم پس گفتم:
- آتنا جان به عزیز سلامم رو برسون بگو زود میام.
آتنا لبخند زد و با برداشتن کیسه‌ای که توی دستش بود مخالف من راه افتاد که صداش کردم و گفتم:
- لباس گرفتی؟
کیسه رو بالا آورد و گفت:
- می‌خوای ببینی؟
لباس شیری رنگی بیرون کشید که نصفه‌ای از جنس ساتن داشت و دور تا دورش رو تور پوشیده بود. سرش را خم کرد و گفت:
- چه‌طوره؟
- عالیه.
با ذوق گفت:
- باید وقتی بپوشمش ببینی.
- مطمئنم بی‌نظیر میشی.
لبخند دندون نمایی زد با تکون داد دست از من فاصله گرفت.
کنار ماشین ماکان به در تکیه داده بودم. ریسه‌های تک رنگ طلایی دیوار خونه‌‌های علیانی‌ها رو تزئین کرده بود. از وقتی مهدیه رفته بود، هیچ وقت به خونشون نرفتم. با وجود دعوت‌های زیاد فریده و مراد اما من فقط دورادور با اون‌ها سلام و علیک داشتم.
قفل ماشین باز شد و همین من رو هوشیار کرد.
سرم رو بالا آوردم و به آریا نگاه کردم. قبل از دهان باز کردن من گفت:
- حرف دارم.
به ماشین اشاره کرد و من با این‌که می‌دونستم لحظه‌های جالبی در انتظارم نیست اما حرف زدن رو حقش می‌دیدم.
ماشین رو بعد از طی مسافت کوتاهی جایی پارک کرد و گفت:
- امروز با حرف‌های تو شوکه شدم، هنوز هم چیزهایی که شنیدم رو باور ندارم. دو سال تموم فکر می‌کنی از تو متنفره اما یه لحظه به خودت میای و می‌بینی داری چیزهایی می‌شنوی که برعکسه تصوراتته.
لبخند غمگینی زد و گفت:
- و بدترین واکنش رو داری.
به سمتم برگشت و گفت:
- شبنم می‌دونی وقتی که منتظر بودی تا یه چیزی بگم چی می‌خواستم بگم؟ می‌خواستم بگم اگه تو این‌طوری می‌خوای من مخالفتی ندارم چون نمی‌تونم با تو مخالفت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفتم:
- من که گفتم تو در قبال من مسئولیتی نداری، آریا چرا خودت رو سرزنش می‌کنی؟ چرا داری همه چی رو پیچیده می‌کنی؟ وقتی می‌بینم به خاطر حرف‌های من این‌جوری ذهنت درگیر میشه، از خودم عصبانی میشم.
لبخندی مهربون زد و گفت:
- وسط حرفم نپر.
سر تکون دادم و آریا گفت:
- مامان که رفت من با خودم لج کردم.
به سختی خنده‌ش رو خورد و گفت:
- شبنم تو نمی‌دونی من چه‌قدر بچه ننه بودم. یه جفت جوراب رو دوبار نمی‌پوشیدم چون فکر می‌کردم غیر بهداشتیه. بیشتر از مهدیه و آتنا کرم و خوشبو کننده داشتم. اگه جایی از بدنم خراش می‌افتاد اون‌قدر قشقرق به پا می‌کردم تا من رو ببرن بیمارستان.
خندید و گفت:
- می‌دونم پسری به لوسی من ندیده بودی، ولی با خودم که لج کردم می‌رفتم بین زورگیرها و گردن کلفت‌ها و عمداً حرصشون می‌دادم تا من رو بزنن. چند ماه با بدن درب و داغون برمی‌گشتم تا این‌که کم‌کم مثل اون‌ها شدم. زورگو شدم و حرف حساب توی گوشم نمی‌رفت. ماکان برادر بود محسن از دور همیشه هوام رو داشت و ایلیا هم که از من حساب می‌برد، من با خانواده‌ی خودم راه اومده بودم، البته به جز بابا. وقتی داد زدی و گفتی کمبود دارین؛ واقعیت رو سرم آوار شد. من یه کمبود بزرگ داشتم و اون هم مادری بود که دیگه نبود. عصبانی شدم و با این‌که گناه بزرگی در حق تو مرتکب شده بودم چشم رو همه چیز بستم.
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- تو هم چشم می‌بستی اما روی گند‌هایی که ما می‌زدیم و اشکت رو درمی‌اوردیم. گفتی چرا ذهنم رو درگیر حرفت می‌کنم؟ نه شبنم ذهنم بیشتر از قلبم درگیر نیست. من بهت علاقه دارم اما علت تردیدم تو گفتنش خیلی چیزها بود.
امنیت تو به عنوان همسر من مثل بقیه‌ی زن‌ها نیست. آزادی هم همین طور. اگه همتا نباشه نوچه‌هاش هنوز هستن. شاید تا روزی که زنده باشیم هربار تهدید بشیم. تو نمی‌تونی راحت رفت و آمد کنی و من همیشه باید حواسم باشه به تو.
سکوت کرد و اجازه داد به حرف‌هایی که زده بود فکر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفتم:
- باور کنم این حرف‌ها برای ترحمت نیست؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- اعتماد کن، به خودت. به شناختی که این سال‌ها از من به دست آوردی. من اهل تعارفم؟
- نه.
- خب پس چرا باید آینده‌ی هردومون رو خراب کنم؟
چیزی در جوابش پیدا نکردم. گفته بود به من علاقه داره.
- شبنم؟ می‌تونی زندگی رو قبول کنی که ممکنه همیشه در معرض خطر باشی؟ من بهت قول میدم این آینده‌ای که برات ساختم اون‌قدر سیاه نیست، یعنی اجازه نمی‌دم این رنگی بشه اما با همین تفاوت‌های کوچیک کنار میای؟
باید حرف دلم رو واضح می‌زدم پس با قاطعیت گفتم:
- این آینده از گذشته‌ای که باهم پشت سر گذاشتیم سیاه‌تره؟
- اگه باشه؟
بی‌خیال گفتم:
- خب باشه، بذار هر چه‌قدر که می‌خواد سخت و صعب العبور باشه. من از سختی‌ها نمی‌ترسم.
لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
- بذار هر چه‌قدر که می‌خواد سیاه باشه ما باهم سفیدش می‌کنیم.
به نشونه‌ی موافقت سر تکون دادم و گفتم:
- فکر کنم از همین الان شروع شده باشه.
- چی؟
- جشن عروسی آریا، نیم ساعتش رو تا الان از دست دادیم.
خنده روی لب دوتامون خشک شد، مسیر سخت و پر سنگلاخ شروع شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مهرداد و ماکان کنار هم وایساده بودن که با رسیدن ما مهرداد گفت:
- آریا بیا کارت دارم.
مهرداد برای من سری تکون داد و گفت:
- عالی شدی شبنم.
- ممنونم.
بعد از رفتنشون ماکان گفت:
- آریا دوستت داره.
گفتم:
- تو از همه چیز خبر داشتی؟
- یه جورهایی.
چشمکی زدم و گفتم:
- آتنا هم تو رو دوستت داره.
برعکس من با لبخندی کم‌رنگ نگاه دزدید و با لبخند به آتنایی که با یاد گرفتن خط زندگیش معادلاتم رو بهم زده بود و من یه دختر صبور پشت ظاهر حساسش‌ می‌دیدم و داشت با عروس و داماد می‌رقصید نگاه کرد. ماکان بهتر از اونی بود که لازم باشه از خوش‌بخت کردن با اون حرف زد. پشت گردنم سوخت و صدای مزاحمی گفت:
- به‌جای قل من حرف نزن یک. دو مگه این چشم‌های قهوه‌ای کور هستن که چیزی نبینن.
ماکان گفت:
- من دیگه میرم.
ایلیا باد به غبغب انداخت و گفت:
- یاد بگیر آریا این‌جوری باید کاری کنی دوماد ازت حساب ببره.
آریا گفت:
- یه بار دیگه پیچ و مهره‌های دستت هرز بشه جوری برات می‌پیچم تا عمر داری یادت بمونه این یک. دو ایشون دومادتون نیست که اون وسط داره با قل جناب‌عالی می‌رقصه؟
ایلیا لبش رو غنچه کرد و گفت:
- من برم سرکار خودم الانه که محسن خرخرم رو بجوئه.
میکروفون به دست پر انرژی داد زد و گفت:
- خاله بیا پسرت رو ببر تو دست و پا و حلق دختر مردمه شرم و حیا هم خوب چیزیه.
با خنده به قیافه‌های اتنا و ماکان نگاه کردم و آریا گفت:
- هرجا برم میگم این جلبک هیچ نسبتی با من نداره.
خندیدم و فکر کردم علیانی هستن دیگه.

خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار

متهم رمانتیک
لیلی محمدحسینی
مهرماه 1401
پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین