- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
ولی من فقط تنهایی میخواستم، چاره چی بود؟ من خودخواه نبودم که غزل و محسن رو این روزها تنها بذارم پس گفتم:
- آتنا جان به عزیز سلامم رو برسون بگو زود میام.
آتنا لبخند زد و با برداشتن کیسهای که توی دستش بود مخالف من راه افتاد که صداش کردم و گفتم:
- لباس گرفتی؟
کیسه رو بالا آورد و گفت:
- میخوای ببینی؟
لباس شیری رنگی بیرون کشید که نصفهای از جنس ساتن داشت و دور تا دورش رو تور پوشیده بود. سرش را خم کرد و گفت:
- چهطوره؟
- عالیه.
با ذوق گفت:
- باید وقتی بپوشمش ببینی.
- مطمئنم بینظیر میشی.
لبخند دندون نمایی زد با تکون داد دست از من فاصله گرفت.
کنار ماشین ماکان به در تکیه داده بودم. ریسههای تک رنگ طلایی دیوار خونههای علیانیها رو تزئین کرده بود. از وقتی مهدیه رفته بود، هیچ وقت به خونشون نرفتم. با وجود دعوتهای زیاد فریده و مراد اما من فقط دورادور با اونها سلام و علیک داشتم.
قفل ماشین باز شد و همین من رو هوشیار کرد.
سرم رو بالا آوردم و به آریا نگاه کردم. قبل از دهان باز کردن من گفت:
- حرف دارم.
به ماشین اشاره کرد و من با اینکه میدونستم لحظههای جالبی در انتظارم نیست اما حرف زدن رو حقش میدیدم.
ماشین رو بعد از طی مسافت کوتاهی جایی پارک کرد و گفت:
- امروز با حرفهای تو شوکه شدم، هنوز هم چیزهایی که شنیدم رو باور ندارم. دو سال تموم فکر میکنی از تو متنفره اما یه لحظه به خودت میای و میبینی داری چیزهایی میشنوی که برعکسه تصوراتته.
لبخند غمگینی زد و گفت:
- و بدترین واکنش رو داری.
به سمتم برگشت و گفت:
- شبنم میدونی وقتی که منتظر بودی تا یه چیزی بگم چی میخواستم بگم؟ میخواستم بگم اگه تو اینطوری میخوای من مخالفتی ندارم چون نمیتونم با تو مخالفت کنم.
- آتنا جان به عزیز سلامم رو برسون بگو زود میام.
آتنا لبخند زد و با برداشتن کیسهای که توی دستش بود مخالف من راه افتاد که صداش کردم و گفتم:
- لباس گرفتی؟
کیسه رو بالا آورد و گفت:
- میخوای ببینی؟
لباس شیری رنگی بیرون کشید که نصفهای از جنس ساتن داشت و دور تا دورش رو تور پوشیده بود. سرش را خم کرد و گفت:
- چهطوره؟
- عالیه.
با ذوق گفت:
- باید وقتی بپوشمش ببینی.
- مطمئنم بینظیر میشی.
لبخند دندون نمایی زد با تکون داد دست از من فاصله گرفت.
کنار ماشین ماکان به در تکیه داده بودم. ریسههای تک رنگ طلایی دیوار خونههای علیانیها رو تزئین کرده بود. از وقتی مهدیه رفته بود، هیچ وقت به خونشون نرفتم. با وجود دعوتهای زیاد فریده و مراد اما من فقط دورادور با اونها سلام و علیک داشتم.
قفل ماشین باز شد و همین من رو هوشیار کرد.
سرم رو بالا آوردم و به آریا نگاه کردم. قبل از دهان باز کردن من گفت:
- حرف دارم.
به ماشین اشاره کرد و من با اینکه میدونستم لحظههای جالبی در انتظارم نیست اما حرف زدن رو حقش میدیدم.
ماشین رو بعد از طی مسافت کوتاهی جایی پارک کرد و گفت:
- امروز با حرفهای تو شوکه شدم، هنوز هم چیزهایی که شنیدم رو باور ندارم. دو سال تموم فکر میکنی از تو متنفره اما یه لحظه به خودت میای و میبینی داری چیزهایی میشنوی که برعکسه تصوراتته.
لبخند غمگینی زد و گفت:
- و بدترین واکنش رو داری.
به سمتم برگشت و گفت:
- شبنم میدونی وقتی که منتظر بودی تا یه چیزی بگم چی میخواستم بگم؟ میخواستم بگم اگه تو اینطوری میخوای من مخالفتی ندارم چون نمیتونم با تو مخالفت کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: