جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط 🔗مهرانه عسکری 📎.♡ با نام [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,490 بازدید, 53 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع 🔗مهرانه عسکری 📎.♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۱۱۹_۱۶۴۳۰۹.png
نام رمان: ☠مجرمان فراری☠

نویسنده: مهرانه عسکری
ویراستار: @آوا... @سپید

ژانر: پلیسی _ جنایی

عضو گپ نظارت (۷)S.O.W

خلاصه:
در این داستان ما دو شخصیت اصلی داریم؛
یک مجرم که با بقیه مجرم‌ها فرق داره و برخلاف تصور دیگران قصدش اجرای عدالته.
نفر دوم، مأمور قانون که فکر می‌کنه درحال اجرای عدالت هست اما اشتباه می‌کند.


مقدمه :
تمام جنایتکاران، همیشه این‌گونه نبوده‌اند؛
مسیر زندگی، سرنوشت، اخلاق و حرف‌های اطرافیانشان، این شخصیت را برای آن‌ها ساخته.
گاهی ما فقط باید، اطرافیان خود را بشناسیم.
نباید زندگی‌مان را با دخالت دیگران بسازیم. خودمان زندگی‌ای که می‌خواهیم را می‌سازیم نه هیچ‌کَس دیگر، خودمان و فقط خودمان...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
آرام و محتاط راه می‌رفت، تا اتفاقی که نباید پیش بیاید رخ ندهد، با همه‌ی وجود آرزو می‌کرد که کسی ندیده باشدش تا آن اتفاق دوباره تکرار نشود.
بالاخره بعد از آن همه استرس و تنشی که به سختی تحمل‌شان کرده بود به جایی که مد نظرش بود رسید، زنگ را فشرد و منتظر ماند تا درب باز شود؛ صدای راه رفتن را که از آن طرف درب شنید نزدیک‌تر شد. درب که باز شد اول اسلحه و بعد قامت صاحبش که با روبند مشکی صورت خود را پوشانده بود نمایان شد و بعد صدای کلفت شده‌ای در فضا پیچید: دستانت را بالا بگیر و برو عقب.
با خستگی زیاد درب را هول داد و وارد شد، صاحب صدا که از ورود غیرمنتظره‌ی او شوکه شده بود هول شد و گلوله‌ای خیلی ناگهانی شلیک کرد.
خشک شده به سوراخ روی کت ارتشی‌اش که بر اثر گلوله ایجاد شده بود نگاه مي‌کرد؛
صاحب صدا زودتر به خود جنبید و اسلحه را روی زمین انداخت و پا به فرار گذاشت که البته زیاد فایده‌ای هم نداشت چون او قدرت و سرعت بیشتری داشت. لحظه‌ای بعد درحالی که در آن خانه‌ی کوچک ولی پر از مهر و محبت نقش تام و جری را بازی می‌کردند هرکدام سمتی ولو شدند.
_آخ بوراب اگه گیرت بندازم خودت رو کچل فرض کن.
بوراب: می‌خواستی اون‌طوری نیای داخل که منم بهت تیر نمی‌زدم.
_بوراب!
بوراب: بی‌خیال چی آوردی؟
_نتونستم چیز زیادی پیدا کنم چون باید سریع برمی‌گشتم.
بوراب: ای بابا پس امروز هم چیز زیادی عایدمون نمی‌شه.
شرمنده سرش را پایین انداخت و به سمت تنها اتاق خانه رفت، نخ و سوزن را برداشت و مشغول دوختن کت سوراخ شده‌اش شد. بوراب درحالی که ناراحت از برخوردش با خواهر بزرگش خوراکی‌ها را جابه‌جا می‌کرد در سر نقشه می‌کشید که چگونه از او معذرت خواهی کند.
ساعت بعد بوی غذا در خانه پیچید؛ درب قابلمه را با شیطنت برداشت و در حالی که غذای مخصوصش را بو می‌کرد با خود گفت: این‌طوری از دلش درمیارم.
غرق در رویایی که هربار در خواب می‌دید احساس خیسی کرد و بشدت از خواب پرید‌؛بوراب باهمان نگاه پر شیطنت بالای سرش ایستاده بود نگاه او خشک روی پارچ نارنجی رنگ دست بوراب شد و دوباره قبول کردند تا نقش تام و جری را با این تفاوت که تام این دفعه جری را می‌گیرد بازی کنند.
بوراب از قصد داخل آشپزخانه دوید و او پشت سرش...ناگهان بوراب ایستاد و فریاد زد: این هم سوپرایز معذرت خواهی نازیاب خانم!
نازیاب با تعجب به قابلمه‌ی وسط میز دایره‌ای شکل خانه‌شان نگاه کرد و با کمی مکث دستش را دراز کرد تا درب آن را بردارد که...


***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
سربازان به دستور فرمانده به سرعت درب مشکی رنگ خانه را شکستند و داخل شدند. هر سرباز عکسی از مجرمان فراری در دست داشت و هر چند ثانیه به چهره‌های داخل عکس نگاهی می‌انداختند.
دستیار فرمانده که از خانه بیرون آمد فرمانده مهلت حرف نداد و پرسید: پیداشون کردید یا نه؟
دستیار فرمانده‌: متاسفانه چیز بدرد بخوری این‌جا نیست...
ناگهان سربازی داد زد: این غذا واقعاً خوشمزه است!
دستیارفرمانده و خودِ فرمانده باتعجب به سرباز‌هایی که دور یک سرباز جمع شده بودند نگاه کردند.
درحالی که همه‌ی سربازها از طعم آن غذای مخصوص واقعاً لذت می‌بردند بوراب و نازیاب از روی پشت بام خانه‌های اطراف فرار می‌کردند
بوراب: کاش حداقل غذا رو برمی‌داشتم تا گشنه نمونیم؛ اَه‌اَه کوفتتون بشه سرباز‌های احمق.
نازیاب: چقدر غر‌غر می‌کنی، درحال حاضر جونمون با ارزش‌تر از شکم جنابعالیه، طاقت بیار تا به یک جایی برسیم.
بوراب اوف کشداری گفت و به دنبال نازیاب بر روی پشت بام خانه‌ی دیگری پرید. بعد ساعت‌ها فرار بالاخره به مسافرخانه‌ای بیرون آن شهر از نظر بوراب خراب شده رسیدند و داخل شدند.
در نگاه اول پیشخوان رنگ و رو رفته و بعد آن هم شومینه‌ای که در دلش آتشی سوزان و گرمابخش داشت دیده می‌شد؛ بوراب به سرعت سمت شومینه رفت و کنارش چمبره زد، نازیاب علارغم میل باطنی‌اش که می‌خواست به بوراب ملحق شود به سمت پیشخوان رفت و رو به پیرزن لاغری که یک ملافه کهنه آبی روی شانه‌هایش انداخته بود گفت: ببخشید من و برادرم از راه درازی اومدیم می‌تونیم امشب رو این‌جا بمونیم؟
پیرزن درحالی که سیگار تمام شده‌اش را در زیرسیگاری قدیمی‌اش له می‌کرد با بد اخلاقی گفت: من حوصله‌ی سر و صدا ندارم، صبحانه ساعت 7 نهار ساعت 2 و شام ساعت 11 است؛ یک دقیقه زودتر یا کم‌تر غذایی در کار نیست.
نازیاب درحالی که با چشم‌های گرد به پیرزن بد اخلاق نگاه می‌کرد به ناچار گفت: باشه چشم.
بعد به ساعت روی دیوار که ساعت 1:59 دقیقه را نشان می‌داد، نگاه کرد و خواست با ذوق به بوراب خبر دهد که می‌توانند به شکم گرسنه‌شان حالی بدهند که ساعت با لجبازی، عقربه‌ی کوتاه و بلند دقیقه و ساعت را بر روی 2 نشاند.
لحظاتی بعد صدای خر و پف بوراب در فضای اتاق کوچک مسافرخانه پیچیده بود، نازیاب با سردرد ناشی از کابوس همیشگی‌اش چشم غره‌ای به بوراب رفت و به دلیل بی‌خوابی‌های شبانه روزی‌اش فکر کرد همان خاطره‌ی دوران بچگی، خاطره‌ی قتل پدر و مادرش، زنده‌زنده زجر کشیدن‌شان را، تمام شب جیغ‌های مادرش را می‌شنید ولی لب نمی‌زد تا آن‌ها خطری برای جان تنها برادرش نباشند؛ بوراب تنها یادگار پدر و مادرش بود.


***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
به ساعت نگاه کرد ساعت 6 بود تا ساعت 11 نه تنها بوراب بلکه خودش هم نمی‌توانست گرسنگی را تحمل کند؛ همان کت ارتشی که از صبح تا الان پوشیده بود را از زیر پاهای بوراب به هزار فلاکت بیرون کشید و آماده شد تا برود و برای ناله‌های شکم‌هایشان درمانی پیدا کند.
همان‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد به سمت دکه‌ی بسته رفت و با آموخته‌های این چند سال درب آهنی دکه را باز کرد و داخل شد؛ اول از همه پول و بعد خوراکی برداشت، از این کار متنفر بود ولی مجبور بود حداقل برای زنده ماندن مجبور بود.
بافضولی گوش به درب اتاق خواهر و برادر غریبه‌ای که از ناکجا آمده بودند چسبانده بود تا حداقل درموردشان اطلاعاتی پیدا کند، حدود 3 ساعت قبل دخترک با پاکت‌های پر از خوراکی‌های مختلف و تازه به مسافرخانه برگشته بود و الان بدون هیچ سر و صدایی در اتاق بودند؛ چهره‌ی پسرک با آن موهای مشکی رنگ و چشم‌های آبی برایش زیادی آشنا بود.
البته حق هم داشت، چهره‌ی بوراب چهره‌ای نبود که به این آسانی‌ها از یاد کسی برود.
سربازان همه‌ی شهر را به دستور فرمانده زیر و رو کرده بودند؛ از نظر سربازان گویی بوراب و نازیاب، مانند قطره‌ای آب به درون زمین نفوذ کرده و از نظرها غایب بودند اما آن‌ها خبر نداشتند که آن دو مسافر، در مسافرخانه‌ای بیرون از شهر بودند.
نازیاب: آروم تر خفه نشی.
بوراب با دهن پر گفت: نمی‌دونی چقدر گشنم بود، اون خوراکی‌های تو هم نقش پیش غذا رو بازی کردن یک ذره هم از گشنگیم کم نکردن.
نازیاب درحالی که چپ‌چپ نگاهش می‌کرد گفت: والا معده‌ی گاو هم بود الان پر شده بود، کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته!
بوراب با پررویی زبون درازی کرد که تیکه‌ای از غذای داخل دهانش بیرون افتاد و باعث چین بینی نازیاب شد.
درحالی که آن دو درحال کل‌کل بودن پیرزن، صاحب مسافرخانه درحال نوشتن نامه‌ای به سازمان بود؛ دیروز وقتی پستچی‌های مخصوص سازمان از طرف سازمان نامه آورده بودند به همراه نامه عکس‌های مجرمان را هم آورده بودند و پیرزن فهمیده بود چرا ان‌قدر قیافه‌ی بوراب برایش آشنا است و شروع به نوشتن پیامی به دفتر پست سازمان بود تا هم مجرمان را تحویل بدهد و هم پاداشی هنگفت بدست بیاورد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
دستیار فرمانده به سرعت به طرف دفتر فرمانده می‌دوید تا بتواند این خبر خوب را اول از همه به فرمانده بدهد و پاداشی دریافت کند؛ چهار روز از زمانی که پسرک پستچی نامه‌ی پیرزن، صاحب مسافرخانه‌ی بیرون شهر را به دستش رسانده بود می‌گذشت؛ اول فکر کرد باز هم از همان نامه‌های بیخودی است؛ ولی وقتی خواندش تازه متوجه شد که چه چیز ارزشمندی در دست دارد و خب حق هم داشت مکان معروف‌ترین مجرمان فراری کشور کم چیزی نبود، بالاخره به دفتر فرمانده رسید همان‌طور که نفس‌نفس میزد لباسش را مرتب کرد و چند ضربه آرام به درب زد و منتظر ماند؛ اجازه ورود که صادر شد بی معطلی وارد اتاق شد...
صدای فریاد شادی سربازان تمام سالن را می‌لرزاند، بعد از باخبر شدن فرمانده از وجود همچین نامه‌ای فرمانده دستور داده بود جشنی درخور زحمات تمام این سال‌های سازمان برگزار کنند تا به همه خسته نباشید گرمی بگوید؛ پرونده را تمام شده می‌دانست اما نمی‌دانست نویسنده‌ی سرنوشت چه داستان پر پیچ و خمی برای او و دو مجرم فراری مان نوشته است.
با صدای بلند و گوش خراشی از خواب پرید حتی قرص‌های مختلف که برای خوابیدن بیشتر و بهتر از آن‌ها استفاده می‌کرد هم موثر نبودند، به طرف صدا رفت.
بوراب را دید که سعی دارد تابه‌ای از زیر قابلمه و تابه‌های متعدد که بر روی همدیگر انباشته شده بودند بیرون بکشد، ناگهان بوراب تابه را با سرعت کشید که بارانی از قابلمه و تابه‌های قدیمی بر روی سرشان بارید و باعث جیغ وحشت زده‌ی پیرزن، صاحب مسافر خانه شد.
همان‌طور که به گوش قرمز و متورم شده‌ی بوراب می‌خندید لقمه‌ی آخر نیمرو را در دهانش گذاشت‌؛ یک ساعت پیش پیرزن گوشش را خوب پیچانده بود، با اعتراض بوراب خنده‌اش شدت گرفت.
بوراب: نخند عفریته!
نازیاب: وای دست خودم نیست.
و با صدای بلندتر خندید، با کمی مکث در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: باید از این‌جا بریم نمی‌تونیم یک جا بمونیم.
بوراب سر تکان داد و با دهن پر طبق عادتش گفت: باشه فردا وسایلم جمع و جور می‌کنم.
نازیاب با اخم ناشی از عادت چندش بوراب سرش را تکان داد و گفت: خوبه.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
قرار بود امشب در ساعتی معین و از پیش تعیین شده به مسافرخانه‌ی بیرون شهر هجوم ببرند و آن دو مجرم فراری معروف را دستگیر کنند و بتوانند جشن دوم را با شادی بیشتری برگزار کنند و همچنین درمورد دیگر مجرمانی که با این دو مجرم در ارتباط هستند اطلاعاتی پیدا کنند، با دستور فرمانده سربازان با جدیت به مسافرخانه خیره شدند.
اسلحه‌ها آماده‌ی شلیک کردن شدند، هر سرباز با احساسی متفاوت آماده‌ی حمله بود؛ یکی پر از ترس، یکی پر از افتخار، یکی پر از شجاعت، یکی به فکر شادی بعد از حمله، یکی به فکر تمام شدن زندگی‌اش، یکی به فکر افتخاری که بعد این ماموریت کسب می‌کرد، یکی به فکر ترفیع درجه، یکی به فکر دستمزد بیشتری که بعد این ماموریت نصیبش می‌شود؛ اما کسی به فکر ترسی که تن و بدن آن دو بچه را می‌لرزاند نبود، کسی به فکر آسیبی که آنها می‌دیدند نبود، همه فقط به خودشان فکر می‌کردند.
زمان حمله شد سربازان به مسافرخانه هجوم بردند درب کهنه‌ی مسافرخانه را شکستند. صدای دینگ زنگ بالای درب که ورود مسافران را اعلام می‌کرد این بار برعکس دفعات گذشته بلندتر و گوش‌ خراش‌تر بود و بعد از آن صدای شکستن درب بلند شد و بعد هم صدای قدم‌های محکم سربازان همه به دنبال فرمانده به راه افتادند؛ طبق نامه‌ی پیرزن اتاق آنها در طبقه‌ی بالا سمت راست اتاق چهارم بود، فرمانده با لگد حساب شده‌ای که به درب اتاق کوبید، کمر درب را شکست و داخل شد ولی با چیزی که دید درجا خشکش زد...

***

تا جایی که توان داشتند می‌دویدند، صدای نفس‌نفس‌هایشان که هیچ حتی صدای تاپ‌تاپ، ضربان قلب‌شان را هم می‌شنیدند، با دیدن هلیکوپترها و ون‌های سیاه که تنها آرایش‌شان آرم قرمز رنگ، مخصوص سازمان بود به هم نگاهی انداختند و هرکدام از سمت مخالف یکدیگر به راه افتادند در دل‌هایشان احساسات مختلفی درحال گردش بود: نفرت از سازمان، ترس از لو رفتن، غم زندگی‌های از دست رفته‌شان، خوشحالی از تمام نشدن زندگی‌شان و احساسی که هیچکدام نمی‌توانستند توصيفش کنند؛ یک‌جور شادی که با خستگی، درماندگی و بیچارگی مخلوط شده بود و تبدیل شده بود به مانعی که همه‌ی ما آن را بغض می‌نامیم یا حداقل با این نام می‌شناسیمش.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بمب درون دستش را آماده کرده و هدف گرفت و با خود شروع به شمارش کرد: 1'2'3 و بووم.
صدای منفجر شدن هلیکوپتر باعث خنک شدن دل بوراب شد، صدای فریاد نازیاب را شنید که می گفت: آتیش پاره از کجا بمب پیدا کردی؟!
بوراب خندید و گفت: از همون‌جایی که تو اسلحه پیدا کردی.
نازیاب هم خندید و به آتشی که بر اثر بمب از خدا بی‌خبر بوراب درست شده بود خیره شد و در دل با خود گفت: حالا بی‌حسابیم جناب فرمانده بهنیار.
فرمانده بهنیار خشک شده به دست و پای بسته پیرزن، صاحب مسافرخانه نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت: چطوری؟ کی؟ چجوری حواسم نبود که از دستم در رفتن؟ کدوم راه رو اشتباه رفتم؟ و...
سوالات کلیشه‌ای که در این مواقع از خود می‌پرسیدند، با صدای انفجار همه از جا پریدند و تنها کاری که کردند این بود که با دست‌هایشان از شلیک شدن خورده شیشه‌ها به صورت‌شان جلوگیری کنند البته اگر کمی به عقل خود فشار می‌آوردند می‌فهمیدند که همه‌ی آن‌ها کلاه ایمنی مخصوص که با آرم سازمان تزیین شده بود به سر داشتند البته این یک ری اکشن یا واکنش دفاعی عادی در تمام انسان‌ها بود.
همان‌طور که از صورت‌هایشان محافظت می‌کردند صدای فریاد عصبی فرمانده بهنیار را شنیدند که می‌گفت: برید بیرون و جلوی آتیش سوزی رو بگیرید احمقا.
سربازان به خود آمدند و تا خواستند حرکتی انجام دهند صدای انفجار دیگری آن‌ها را در جای میخکوب کرد.

***

بوراب با خواب‌ آلودگی به بازوی نازیاب تکیه داده بود و نازیاب داشت به این فکر می‌کرد که قد بوراب از او بلندتر شده است و این مسئله سوژه‌ی جدید بوراب برای مسخره کردن او خواهد شد؛ گرچه با همین رفتار از نظر نازیاب مسخره هم به شدت دوست داشتنی بود، فقط آرزو می‌کرد تا این ماجراها تمام شود تا بتواند به درستی برای برادرش خواهری کند.
نازیاب: بیدارشو.
بوراب بی‌اهمیت بالشتک کوچکش را محکم‌تر بغل کرد و شانه‌ای که روی آن خوابیده بود را عوض کرد؛ نازیاب کلافه دست به کمر شد و به ویلای متروکه‌ای که اواسط راه پیدا کرده بودند نگاه کرد.
درسته متروکه بود ولی به غیر از خوراکی و غذا همه چیز داشت تلویزیون، سرویس کامل آشپزخانه و تخت خوابی که تحت تصرف کامل بوراب بود ولی مسئله‌ی مهمی که الان نازیاب باید به آن رسیدگی می‌کرد نبود، خوراکی و دیگر مسائل نبود بلکه مسئله‌ی امنیت خودش، بوراب و همچنین بقیه دوستانش بود.
بدون اینکه به بیدار شدن بوراب اهمیت بیشتری بدهد به یکی از اتاق‌های دور از اتاقی که بوراب داخل آن خواب بود داخل شد و به سرعت موبایل مخصوصی که همیشه با آن به بقیه خبر می‌داد را از جیب مخفی آن لباسی که دیشب بوراب از کمد‌های همان ویلای متروکه پیدا کرده بود بیرون آورد و همان شماره‌ی خاصی که همه‌ی گروه از آن باخبر بودند را در کیبوردی که مخصوص شماره‌ها بود وارد کرد، گوشی را کنار گوشش گذاشته و منتظر به صدای بوق‌های متعدد گوشی، گوش سپرد.
با صدای سلام گفتن تیران نفس عمیقی کشید و آرام گفت: سلام چطوری؟ همه خوبن؟ چه‌خبر تونستید...
تیران: همه خوبن، نگران نباش تونستیم تابش رو از اون خراب شده‌ی بی درو پیکر آزاد کنیم، یه‌کم ضعیف شده ولی زبونش خوب برای امر و نهی کردن کار می‌کنه.
نازیاب: آخ، خداروشکر، میگم، چیزی لو نرفته، با اون دستگاه‌های عجیب‌شون کاری نکردن؟
تیران: نه خداروشکر هیچی لو نرفته، خودت خوبی؟ اون فسقل بچه خوبه؟!
نازیاب: آره هم من هم بوراب خوبیم ولی غافلگیر شدیم خداروشکر بوراب اون پیرزن گنداخلاق رو درحال صحبت کردن با یکی از اون عوضی‌ها دید و زود بهم خبر داد.
تیران: اوه انگار اون جنس بنجول زیاد هم بنجول نیست، خوبه که خوبید بدون تو و بوراب مخصوصا تو این مرحله رد نمی‌شه داریم داخل نیمه نهایی دور خودمون می‌چرخیم کم‌کم دارم از رسیدن به غول مرحله آخر نا امید میشم.
نازیاب با ناراحتی گفت: این‌طوری نگو تا الان هم یک عالمه مرحله‌ی سخت رد کردیم اینکه مرحله‌ی مونده به آخره اینم رد میشه فقط دیگه نگو نا امید میشم چون امید یکی از اعضا امید همه‌ی اعضا است، اگر یکی نا امید بشه پس بقیه چجوری امید داشته باشن.
تیران نفس عمیقی کشیدو لبخندی پر از امید زد و گفت: راست میگی هنوز خیلی راه داریم که بریم، آها راستی میتونی با من و داریان و بقیه افراد به یکی از مرکز‌های تحقیقاتی بیای، میخوایم ببینیم چقدر درموردمون اطلاعات دارند.
نازیاب: باشه، ولی اول باید فکر یک جای امن برای بوراب باشم.
تیران: خب همون‌جایی که هستید بمونید؛ نقشه رو برای کی اجرا کنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
نازیاب: اوم، امروز چند شنبه است؟
تیران: امروز چهارشنبه است.
نازیاب: بهت خبر میدم باید یکم فکر کنم.
تیران: فقط یکم، نقشه‌ی عبور و خروج و زمان نقشه با تو هست باید یه‌کم بیشتر از یکم فکر کنی.
نازیاب دستی به پشت گردنش کشید و با تک خنده‌ی تلخی گفت: زیاد فکر کردن یک نوع خودکشیه.
تیران ناراحت سرش را پایین می‌آورد و با افسوس به چپ و راست تکان می‌دهد و قبل از اینکه بخواهد به جواب درستی فکر کند نازیاب مکالمه را با فشردن دکمه‌ی قرمز رنگ تمام می‌کند.
موبایل دوباره راهی آن جیب مخفی شد و نازیاب راهی کلنجار رفتن با بوراب.
بوراب همان‌طور که سعی می‌کرد بیدار بماند.
گفت: چرا از تخت خوابم بیرونم کردی وقتی غذایی در کار نیست.
نازیاب با اخم و جدیت که سعی در حفظ آن داشت گفت: وقتی من نیستم نباید خواب باشی، میرم تا کمی خوراکی برای اون خندق جنابعالي پیدادکنم لطفا و خواهشاً بیدار...
وقتی نگاهش به بوراب که سرش را پایین انداخته و خوابیده بود افتاد کلامش قطع شد و سری به تاسف تکان داد؛ ناگهان فکری شیطانی به ذهنش رسید و دستش را برای انجام فکرش بالا برد و با تمام توان بر روی میز غذاخوری که بوراب سرش را روی آن گذاشته بود، کوبید و چندی از عجایب، که عجایب هفتگانه را در جیب می‌گذاشتند رخ داد، بوراب از جا پرید و بخاطر تکان خوردنش صندلی چوبی که توان خود را از دست داده بود و پیر شده بود خود را تسلیم درد کرد و شکست و این سبب سقوط بوراب بر روی پارکت‌های چوبی فرسوده شد ولی قبل از آنکه سقوط را تجربه کند خود را برای جلوگیری از نیفتادن از صفحه‌ی چوبی تقریباً باریک که بر رویش شیشه‌های مختلف زیادی که درون‌شان کوکی‌های مختلف و خشک شده بود آویزان کرد ولی آن صفحه‌ی چوبی هم مانند صندلی پیر و آزرده بود و همچنین تحمل وزن بوراب را نداشت، بدین ترتیب سقوط اتفاق افتاد ولی تنها بوراب سقوط نکرد، آن شیشه‌های روی صفحه‌ی چوبی هم همراه بوراب سقوط را تجربه کردند و یک به یک بر روی سر بوراب سقوط کردند و خرد شدند و تیتراژ پایانی همه‌ی این اتفاقات صدای خنده‌ی بلند نازیاب بود.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بهنیار با صاف کردن صدایش شروع جلسه را اعلام کرد، از پشت آن میز سراسر شیشه‌ای برخاست و برای تحلیل حرف‌هایی که قصد گفتن‌شان را داشت چند ثانیه‌ای سکوت کرد؛ تمامی فرمانده‌های زیر دست و آن‌هایی که بهنیار زیر دست آن‌ها محسوب میشد در جلسه حضور داشتند و منتظر صحبت که نه منتظر دفاع از خود، بهنیار بودند.
نفس عمیقی کشید، این نفس عمیق شروع آن دفاع بود، خدا به پایانش رحم کند، صدای صاف شده‌اش را از زندان گلو‌اش آزاد و شروع به سخن گفتن کرد.
بهنیار: من تقاضای تحقیق و امنیت بیشتر دارم و همچنین مهمات بیشتر و...
فرمانده‌ی گروه A2 نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت: تا کی؟! تا کی به حرف‌ها و وعده‌های بیهوده‌ی شما گوش کنیم؟!
سپس رو به فرمانده کل و همچنین رئیس سازمان که کنار هم نشسته بودند گفت: اجازه بدید گروه من به این پرونده رسیدگی کند، به شما قول می‌دهم در اسرع وقت این مجرمان فراری را دستگیر و مجازات کنم.
بهنیار با تمام توان سعی می‌کرد تا جلوی بلند شدن خودش و زدن مشت محکمی به صورت بدقواره‌ی فرمانده‌ی A2 را بگیرد و همچنین سعی می‌کرد آرامشش را دوباره به دست بیاورد تا بهانه‌ی دیگری دست آن پیرمرد غرغرو ندهد؛ رو به فرمانده‌ی A2 کرد و تا خواست جوابی بدهد که رئیس سازمان گفت‌: نمی‌خوام وضعیت الان سازمان بهتر بشه، می‌خوام بدتر نشه، پس تمام تلاشتون رو بکنید هر گروهی که تا الان به این پرونده رسیدگی می‌کرد از این به بعد هم همین‌طور ادامه میده...
سپس از روی صندلی مشکی رنگ برخاست و ادامه داد: جلسه تموم شد، هرکس برگرده سرکار خودش.
بعد به سمت درب در ظاهر شیشه‌ای رفت و در مقابل نگاه‌های خیره‌ی همه درب را پشت سرش بست.
فرمانده‌ی کل هم برخاسته و رو به بهنیار کرد و گفت: بیا اتاقم.
بهنیار آرام چشمی گفت و به گروهش که شامل دو نفر می‌شد اشاره زد تا بلند شوند و به اتاق مخصوص گروه خود بروند.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین