جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط 🔗مهرانه عسکری 📎.♡ با نام [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,494 بازدید, 53 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع 🔗مهرانه عسکری 📎.♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
وارد اتاق مخصوص که شدند دینیار نفس عمیقی کشید و حرکات کششی انجام داد تا عضلاتش از این بیشتر خشک نمانند همزمان آخيش غلیظی گفت و چشم غره‌ی بهنیار را به جان خرید و باعث خنده‌ی رامش شد باشیطنت به سمت رامش خم شد و گفت: آخی خندیدی.
رامش سعی کرد خنده‌اش را پنهان کند و گفت: نخیر، بهت گفتم مرد باید سنگین باشه؛ این‌قدر شیطنت نکن مگه بچه کوچولویی.
دینیار درحالی که اسلحه‌اش را از قلاف درمی‌آورد و روی میز می‌گذاشت گفت: تو که عاشق همین شیطنتم شدی رامش خانم.
بهنیار به این زوج دوست داشتنی لبخند محوی زد که در لحظه از بین رفت، جدی گفت: من میرم پیش فرمانده ببینم چیکارم داره شما هم بیکار نشینید به زرین بانو و زمرد سر بزنید بعد بیاید که کلی کار داریم، منم بعد دیدن فرمانده میام.
دینیار با تصور دیدن دختر زیبا و شیرین زبانش که همانند اسمش زمرد بسیار ارزشمند بود هم‌زمان لبخندی زد و دست رامش را گرفت و نوازشش کرد؛ رامش هم لبخندی در جواب نوازش او زد و چشمی گفت و دوباره شیطنت دینیار شروع به جوشیدن کرد و گفت: ضعیفه به شوهرت نمیگی چشم به برادر شوهرت میگی! وایستا بریم خونه.

***

دست‌هایش را پشت کمرش درهم گره داده بود و صاف ایستاده بود، منتظر حرفی از طرف فرمانده کل که یک طرفه به شیشه‌ی پنجره تکیه داده بود و سیگار می‌کشید بود؛ همیشه اخلاق مرموز و جدی این مرد را پیش خود تحسین می‌کرد؛ حتی سخت‌ترین و خطرناک‌ترین اتفاقات هم در مقابل این مرد خودشان را عقب می‌کشیدند و سر تعظیم فرود می‌آوردند.
سیگارش که به آخر رسید، باقی مانده‌ی عمرِ سیگارش را در زیر سیگاری کریستالی‌اش تمام کرد و به سمت بهنیار چرخید و کمی خیره نگاهش کرد، این پسر را خودش آموزش داده بود؛ هر وقت که نگاهش به این پسر می‌افتاد یاد اولین دیدارشان می‌افتاد، پسری 12 ساله که در مقابل قلدر‌های محله‌شان سی*ن*ه سپر کرده بود تا از برادر 10ساله‌اش محافظت کند؛ دست برقضا دقیقا همان روز هم جشنی به خاطر یکی از موفقیت‌های سازمان برگزار می‌شد که اوهم در آن شرکت می‌کرد آن موقع هنوز فرمانده‌ی کل نشده بود و هم درجه‌ی بهنیار بود وقتی سر و صدای دعوا شنید فکر کرد سربازان هستند و خواست به آن رسیدگی کند که به جای سربازان پسری 12 ساله دید که خود را روی برادرش انداخته و عده‌ای از ارازل و اوباش همان‌طور که با کمربند به تن لاغر پسر ضربه می‌زدند می‌خندیدند، رفت جلو و با خونسردی که همیشه در وجودش بود گفت: ببخشید آقایون ولی فکر نمی‌کنید ناهنجاری صوتی ایجاد کردید؟
یکی از همان اوباش‌ها که بنظر رئیس‌شان می‌آمد با خنده گفت: جون چه باکلاس حرف می‌زنی، خب ببین جناب این مسئله به تو هیچ ربطی نداره، پس از راهی که اومدی برگرد.
باز هم خونسرد گفت:ذدارم با ادب و احترام میگم که...
قبل از اینکه حرفش تمام شود حس می کند؛ سوزش نه چندان کوچکی روی گونه‌اش را، خیس شدن گونه و چانه‌اش را، صدای برخورد آن شی ء تیز به دیوار‌های آن کوچه بن‌بست را، صدای افتادن تیزی بر روی زمین را، همه چیز در ثانیه‌ای اتفاق می‌افتد؛ خیز گرفتن آن ارازل و اوباش به طرفش را می‌بیند پوزخندی می‌زند و به سرعت جا خالی می‌دهد که آن‌ها همه بر روی همدیگر می‌افتند و صدای ناله‌هایشان به گوش می‌رسد و باعث می‌شود پسرک سرش را بالا ببرد و ببیند ناجی به قول آن زورگو‌ها باکلاسش را که داشت به راحتی همه‌ی آن‌ها را کتک میزد، سه نفر در مقابل یک نفر ناعادلانه‌ی بدی بود.
یکی از آن زورگو‌ها از پشت سر مرد صفحه‌ی آهنی را برداشت و خواست به کمر مرد بزند که پسرک فریاد زد: مواظب باش، پشت سرت.
برمی‌گردد و صفحه‌ی آهنی را از دست آن مردک لاغر مردنی می‌گیرد و با همان صفحه به کمر همه‌شان می‌کوبد که آن‌ها از خستگی و درد بیهوش می‌شوند.
صاف می‌ایستد و یقه‌ی پیراهنش را مرتب می‌کند که گوشه‌ی لباسش کشیده می‌شود و توجه‌اش جذب پسرک رنگ پریده که لباس کثیفی به تن داشت می‌شود و روی نوک پنجه می‌نشیند و به نشانه‌ی ((چیه)) سرش را به دو طرف تکان می‌دهد.
پسرک لبش را می‌گزد و با شرمندگی می‌گوید: مَمن...
اما قبل از این‌که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
جمله‌اش تمام شود بر روی زمین میافتد.
با تعجب به پسرک غش کرده نگاه می‌کند‌، نگاهی هم به پسر بچه کوچک‌تر که پسرک سعی در محافظت از آن داشت انداخت گمان می‌کرد برادر یا رفیق باشند.
چند قدم رفت تا به جشن برگردد که حسی مانع شد؛ با کلافگی ايستاد و برگشت سمت پسرا، سری به تأسف تکان داد و نفسش را به صورت اوف مانند بیرون فرستاد و هر دوی آن‌ها را بر روی شانه‌هایش انداخت...
با سرفه‌ی بهنیار به خودش آمد و از خاطرات فاصله گرفت.
حال او فرمانده کل و بهنیار یکی از بهترین فرمانده‌ها بود اما عجول و صد البته لجباز بود، به حرف کسی گوش نمی‌کرد و همیشه با نقشه‌ی خودش پیش می‌رفت.
نفس عمیقی کشید و گفت: صدات کردم به دو دلیل...
نگاهی به بهنیار که همان‌طور جدی در جایش ایستاده بود کرد و ادامه داد: اول از همه، دیگه نمی‌خوام برای هر چیز بیخودی اعصاب خودتو به هم بریزی و با بقیه کل‌کل کنی...
بهنیار سریع گفت: اگر منظورتون از کل‌کل، فرمانده‌ی گروه A2 هست من...
با اخم گفت: نپر وسط حرفم بچه، دلیل دوم اینه که من می‌خوام یک مدتی با گروه A2 همکاری کنید ولی اولین شکست گروهشون به معنای کنار گذاشتن‌شون میشه؛ حالا می‌تونی بری و درضمن روی حرف من حرف نزن.
بهنیار با ابرو‌های بالا رفته گفت: من که هنوز حرفی نزدم.
با خونسردی تمام گفت: می‌خواستی بزنی، حالا مرخصی.
بهنیار با حرص ناشی از حرف فرمانده‌ای که تقریباً نقش سرپرست او و دینیار را در نمایش زندگی‌اش بازی می‌کرد به طرف اتاق مخصوص گروه خود رفت و بعد از برداشتن گوشی و سوئیچ به سمت خانه راه افتاد.
با دیدن خانه‌ی آجری و کلنگی گوشه‌ای نگه داشت و پیاده شد از در عقب دسته گلی که برای زرین بانو خریده بود را برداشت و به سمت در رفت.
زنگ زد و منتظر ماند؛ بعد چند ثانیه صدای قدم‌های کوتاه و البته سریع را شنید و خرس کوچکی را که خریده بود جلوی صورتش گرفت.
در باز شد، صدای قند عسل خانه‌شان را با جان و دل گوش کرد: سلام عمو ج...
ولی صدای جیغ هیجان زده‌اش مهلت تمام کردن جمله‌اش را نداد، به‌ جای این‌که خرس را بگیرد اول پاهایش را بغل کرد و بهنیار هم با خنده بر روی موهای بافته شده‌اش دست کشید و با هم داخل شدند.
صدای سلامی دیگر شنید برگشت و با دیدن زرین بانو، زن مهربانی که از کودکی او و دینیار را بر اساس سفارش فرمانده بزرگ کرده بود لبخند دیگری زد و آرامش خانواده‌ی خوبش را تمام و کمال به جان خرید.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
نازیاب در حالی که سعی می‌کرد بوراب را یک جا ثابت نگه دارد گفت: من و تیران و داریان و چند تا از بچه‌ها می‌ریم بیرون، لطفاً و خواهشاً ، اصلاً التماست می‌کنم توی این مدت که من نیستم مواظب خودت باش و پیش دریا و تابش باش، خب؟
بوراب: خب بابا صد بار گفتی.
تیران در حالی که از دریا و تابش خداحافظی می‌کرد داد زد: داریان...نازیاب... بریم؟
داریان با کوله پشتی مشکی رنگش از اتاق بیرون آمد و گفت: من حاضرم همین الان تمام کامپیوتر‌های اون عوضی‌ها رو هک کنم.
هم‌زمان لبتاپ و گوشی هوشمندش را درون کوله پشتی گذاشت.
نازیاب دوباره به بوراب نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت‌: هرچه باداباد.
داریان به سمت دریا رفت و آرام بوسه‌ای روی لب‌هایش زد و گفت‌: مواظب خودت و این دوتا جنس به قول تیران بنجول باش، باشه خانومم؟!
دریا با لبخند همیشگی‌اش گفت‌: باشه؛ توام مواظب خودت باش.
بوراب با شیطنت سلقمه‌ای به تابش زد و گفت‌: پس خواهر منو و این تیران بدبخت چی؟ کی مواظب اونا باشه؟!
دریا با صورت سرخ شده سرش را پایین انداخت که داریان با خنده دست دور کمرش انداخت و گفت: کسی نباید مراقب اونا باشه، اونا هر کدوم بروسلی رو می‌زارن تو جیبشون.
تیران درحالی که داریان رو از دریا جدا می‌کرد گفت: بیاید بریم دیر شد.
و این‌طوری استارت ماموریت زده شد.
کنار دیوار حرکت می‌کردند و سعی می‌کردند تا بدون لو رفتن و سر و صدای اضافه داخل شوند ولی در آخرین لحظه که داریان می‌خواست سیستم ورودی درب را هک کند، متوجه‌ی مشکلی شدند که درب با کارت باز میشد و این یعنی باید دخل نگهبانان را می‌دادند.
تیران آرام پشت دیوار سنگی مخفی شد و به افرادی که پشت سرش بودند علامت داد تا به سمت او بروند، هدف‌شان نگهبانان جلوی درب اصلی بود، آن‌ها می‌خواستند از درب پشتی داخل شوند که به مشکل برخوردند و حالا تصمیم داشتند کارت یکی از نگهبانان را دزدیده و از همان درب پشتی وارد شوند.
نمی‌توانستند از درب اصلی بروند چون سیستمی داشت که به صورت اسکنر بدن انسان را اسکن و آن را شناسایی می کرد.
دزدیدن کارت بر عهده‌ی تیران بود، داریان جلوی درب پشتی منتظر کارت و تیران بود و نازیاب برای پشتیبانی از تیران یک جایی میان دو گروه مستقر شده بود.
تیران رو به افرادش کرد و گفت‌: خیلی‌خب نگهبان اولی رفت داخل الان تنها فرصت گیر انداختن کارته؛ حواستون باشه، حله؟!
همه سر تکان دادند و متفرق شدند تیران رو به همه سر تکان داد و عدد یک را نشان داد بازهم همه سری تکان دادند و کیان که به تازگی عضو گروه‌شان شده بود جلو رفت و گفت: سلام خسته نباشید.
نگهبان با اخم ناشی از ساعت کاری طولانی‌اش به سمت کیان برگشت و گفت‌: سلام ممنون، چی‌کار داری؟!
کیان خود را دستپاچه نشان داد و گفت‌: راستش من مهندس جدیدم ولی کارت ورودم رو گم کردم و...
نگهبان با کلافگی گفت: اینا چه ربطی به من داره؟
بعد با چشم‌های ریز شده و مشکوک ادامه داد: ولی من باید درمورد مهندس جدید باخبر می‌بودم صبر کن تا خبر بگیرم.
پشتش را به کیان کرد و با بی‌سیم شروع به صحبت کرد: اتاق فرماندهی...شما درخواست مهندس جدید کرده بودید؟
کیان نزدیک شد و کارت را به آرامی از جیب پشت شلوار نگهبان بیرون کشید و داخل جیب خود گذاشت.
نگهبان برگشت سمت کیان و گفت: کسی مهندس نخواسته مطمئنی شرکت رو درست آمدی؟!
کیان با تته‌پته گفت: مگه این‌جا شرکت فاضلاب نیست؟!
نگهبان با دهن کجی و پوکر نگاهش کرد که کیان رنگ پریده گفت: نیست؟
نگاه نگهبان بدتر شد که کیان با دستپاچگی ظاهری گفت‌: هست؟!
نگهبان با اعصاب خوردی گفت: نه نیست برو رد کارت.
کیان با همان دستپاچگی خداحافظی کرد و از همان راهی که آمد برگشت.
تیران که تمام نمایش را از پشت همان دیوار سنگی دیده بود با خنده ضربه‌ای به شانه‌ی کیان زد و گفت: باریکلا پسر عالی بود.
کیان سرش را پایین انداخت و خندید؛ تیران به همه علامت برگشت داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
داریان با دیدن تیران و کارت در دستش چه عجبی گفت و کارت را از دست تیران قاپید و درون جایگاه مخصوص کارت گذاشت.
همه منتظر و گارد گرفته بودند تا اگر کسی آمد از قبل آماده باشند؛ بعداز ثانیه‌های طولانی که برای آن‌ها بی‌تفاوت با سال نبود درب با صدای تیک باز شد و همه داخل شدند، البته چند نفری ماندند تا مراقب درب باشند.
لامپ چشمی بالای سرشان به محض ورودشان روشن شد و به آن‌ها راهی که باید می‌رفتند را نشان داد.
نازیاب رو به تیران گفت‌: تو و گروهت سر دوراهی بایستید...
بعد رو به داریان ادامه داد: گروه من و گروه داریان باهم می‌ریم اتاق فرماندهی تا ببینیم چخبره، همه موافق هستید؟
همه موافقت خودشان را اعلام کردند و هرکس سر پست خود مستقر شد.
داریان و نازیاب به عناوین اتاق‌ها نگاه می‌کردند تا اتاق مورد نظرشان را پیدا کنند. بالاخره پیدا شد ولی بازم کارت می‌خواست ولی کارت نگهبان دیگر کارساز نبود چون کارت مخصوص می‌خواست، کارتی مثل کارت بهنیار...
در همین حین تیران متوجه ورود عده‌ای سرباز به داخل شد؛ نمی‌دانست داریان و نازیاب در چه حالی هستند؟! و نمی‌دانست با سربازان درگیر شود یا نه!؟
ترجیح داد درگیر نشود و فقط خبر دهد. به نازیاب پیام داد: عده‌ای سرباز درحال نزدیک شدن به شما هستند درگیر بشم؟!
دکمه‌ی ارسال را زد و منتظر ماند، نازیاب با دیدن این پیام به داریان که با درب اتاق فرماندهی مشغول بود نگاه کرد و گفت: نمی‌تونی بازش کنی؟!
داریان با تأسف گفت: نه کارت مخصوص می‌خواد.
گوشی درون دست نازیاب لرزید و پیامک دیگری را نشان داد، این بار ازطرف تابش که نوشته بود: خونه لو رفته داریم میایم طرف شما؛ قرار ما جلوی درب پشتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
نازیاب نگران رو به داریان گفت: خونه لو رفته، دیگه فرصت نداریم قفل در رو با اسلحه بشکن و اطلاعات رو بردار سریع.
بعد به تیران پیام داد: درگیر بشید تا جای ممکن جلوی آمدن‌شان رو بگیرید جلوی درب پشتی هم دیگرو می‌بینیم.
صدای شکستن در اتاق فرماندهی با صدای بلند آژیر خطر و صدای داد حمله‌ی تیران یکی شد.
داریان و 7نفر دیگر وارد اتاق شدند و شروع به جمع آوری اطلاعات کردند نازیاب و بقیه جلوی درب شکسته منتظر ایستاده بودند. تیران درحالی که مشت محکمی به صورت سرباز می‌زد رو به بقیه گفت: برگرديد سمت درب پشتی.
همه اطاعت کردند و تیران در دل گفت: کاش همه سالم باشند.
با تمام سرعت اطلاعات را به لپ‌تاپ خود انتقال می‌داد؛ منتظر آخرین داده‌ی اطلاعات بود تا انتقال پیدا کند و برای این کار باید خط آبی رنگ، قرمز میشد.
هنوز یک سوم خط آبی بود با صدای داد نازیاب مسیر نگاهش از روی خط به سمت او تغییر جهت داد: عجله کن داریان.
عصبی داد زد: مگه من این خط رو جلو می‌برم خودش باید تموم بشه.
نازیاب نگران بوراب، تابش و دریا بود؛ گفته بودند جلوی درب پشتی هستند.
نگاه دیگری به راهرو کرد، هر لحظه منتظر ورود گروه دیگری از سربازان بود چون دیگر تیرانی نبود که از راهرو محافظت کند.
با فریاد تموم شد داریان لبخند نشست روی لبش ولی با صدای دوباره آژیر پاک شد.
درون آن راهرو‌های تنگ می‌دویدند تا سالم پیش بقیه برگردند.
بالاخره بعد دقیقه‌های عذاب آوری به درب پشتی رسیدند و از همان جایی که وارد شده بودند خارج شدند.
با دیدن ماشین‌هایی که پشت سر هم ایستاده بودند ایستادند؛ از شوک که در آمدند سریع سوار شدند و به راه افتادند.

***

با بقیه خداحافظی کرد و رو به بوراب گفت: چه‌جوری خونه لو رفت؟!
بوراب خونسرد درحالی که آبنبات آلبالویی‌اش را از پلاستیک رنگی‌رنگی‌اش بیرون می‌اورد گفت: خونه لو نرفت فقط دریا دلش برای داریان تنگ شده بود منم گفتم بیایم پیش شما تا دلتنگیش برطرف بشه، همین.
بعد با لبخند دندان نمایی آبنبات را داخل دهانش گذاشته و با لذت آن را مکید.
نازیاب و تیران با دهان باز به موجود عجیب الخلقه‌ی روبروی‌شان نگاه کردند، بعد نگاهی به همدیگه کردند و نفس عمیقی کشیدند تا عصبانیت‌شان را کنترل کنند.
داریان با شنیدن حرف بوراب با لبخند مهربانی دریا را محکم بغل کرد و گفت: من به قربون اون دلتنگیت خانومم.
دریا درحالی که از خنده و خجالت سرخ شده بود گفت: خوشحالم که سالمید.
بالاخره نازیاب و تیران هم لبخند زدن و همه چیز تمام شد، البته فعلا.

***

بهنیار، دینیار و رامش با تعجب به حرف‌های سرباز ها گوش می‌دادند.
دیشب گروه مجرمان فراری به یکی از ساختمان‌های اطلاعاتی سازمان دستبرد زده بود و این بهانه‌ی دیگری دست فرمانده‌ی گروه A2 داده بود تا دوباره درخواست تعویض گروه ها را بدهد.
جلسه تشکیل شد و تمام فرمانده‌های رده بالا حضور داشتند حتی مأموران اجرایی سازمان هم که بیشتر در پرونده‌های خصوصی حضور داشتند هم بودند.
رئیس سازمان رو به همه گفت: این‌که با وجود نگهبان به یکی از ساختمان‌های اطلاعاتی ما، اول نفوذ و بعد دستبرد زدند؛
کمی مکث کرد و دور تا دور میز را نگاه کرد که همه از جدیت درون نگاهش سرشان را پایین انداختند، ادامه‌ی سخنش را با فریاد ادا کرد: بی‌عرضگی همچین سازمانی رو می‌رسونه
شماها می‌دونید این خبر که به یکی از ساختمان‌های اطلاعاتی ما دستبرد زده شده رو در تمام اخبار‌ها گفتند، شدیم تیتر صفحه‌ی اول روزنامه‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
نتوانست داد و فریاد بیشتری بزند و به سرفه افتاد.
فرمانده کل برخاست و دست روی شانه رئیس سازمان گذاشت و لیوان آبی بهش داد که تقریبا دو سوم آب لیوان را سر کشید و لیوان را روی میز کوبید.
نگاه بهنیار به قطرات آب ریخته شده روی میز که بعضی سر جای خود نشسته بودند و بعضی‌ها هم به برگه‌های روی میز دست درازی می‌کردند بود؛ با صدای فرمانده کل مسیر نگاهش را به سمت او حرکت داد: از همین حالا گروه های A2 و گروه فرمانده بهنیار روی پرونده‌ی مجرمان فراری کار می‌کنند اما...
لبخند روی لب‌های فرمانده‌ی گروه A2 نشست ولی با شنیدن اما در جایش جا به جا شد: اما اولین خطایی که یکی از گروه‌ها مرتکب بشه در اولین فرصت شخص خودم از پرونده برکنارش میکنم.
بعد رو به فرمانده‌ی A2 کرد و گفت: درخلوت با من گفتید نقشه‌ای برای مجرمان دارید، می‌خوام که جلوی همه بیانش کنید.
فرمانده‌ی A2 با بی‌رمقی ناشی از بهم خوردن نقشه‌اش برخاست و شروع به حرف زدن کرد: خب نقشه‌ی من اینه که...
صحبتش شروع نشده با ورود ناگهانی سربازی به داخل تمام شد...

***

لیوان‌های تپل کریستالی، جام‌های بلوری که در نور، زیبایی خود را به رخ می‌کشیدند همه و همه در دست آدم‌های شادی بودند که بعضی‌هایشان با افتخار از پیروزیشان؛ در عملیات صحبت می‌کردند و بعضی دیگر هم هم‌زمان با نوشیدن گوش می‌دادن.
نازیاب با غرور به این صحنه نگاه می‌کرد و لبخند مغروری هم بر لب داشت الحق هم حق داشت که مغرور شود خبر دزدیدن اطلاعات در سراسر کشور پخش شده بود البته به لطف بوراب و داریان.
با صدای خنده‌ی آشنایی به عقب برگشت و بوراب را دید که به صورت سرخ شده‌ی تابش اشاره می‌کند و قهقهه می‌زند؛ جوری می‌خندید که نازیاب را نگران کرده بود که نکند همان اتفاقی که برای دوست اِسکروچ، در انیمیشن آواز سال نو افتاده بود سر بوراب هم بیاید؛ پس جلو رفت به بوراب گفت: یواش‌تر الان فکت می‌شکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
اما خنده‌ی بوراب همچنان ادامه داشت؛ درب سالن باز شد و داریان و دریا که با آن موهای آبی زیبایی بیشتری پیدا کرده بود، وارد شدند و بعد از احوال‌پرسی با بقیه به سمت نازیاب رفتند.
نازیاب با لذت زود جلو رفت و دریا را بغل کرد و با ذوق گفت: الحق که اسمت بهت میاد، دریا به همون زیبایی.
دریا لبخندی زد و دستی درون دریای موهایش کشید و گفت: راست میگی قشنگ شدم؟!
داریان که تا این لحظه با عشق به تنها دریای زندگی‌اش نگاه می‌کرد جلو آمد و از پشت دریا را بغل کرد و درحالی که گونه‌اش را می‌بوسید گفت: تو همیشه قشنگی خانمی.
دریا هم گونه‌ی او را بوسید و باهم به سمت پیست رقصی که تا الان تیران با تک‌تک دختران سالن درش رقصیده بود رفتند.
نازیاب هم به عشق آن دو لبخند زد و دنبال تیران که چند لحظه‌ای بود پیدایش نبود گشت.
دستی از پشت به شانه‌اش کوبید و باعث برگشتنش به عقب شد ولی کسی را ندید؛ دنده عقب گرفت و برگشت که جلویش تیران را با لبخند بزرگی دید، هین خفیفی کشید و گفت‌: خیلی...
تیران با عجله حرفش را قطع کرد و گفت: بعداً بهم فحش بده اول بیا ببین چی پیدا کردم.
بعد موبایلش را دست نازیاب داد؛ نازیاب با ابروهای بالا رفته‌اش به موقعیت یکی از ساختمان‌های مهمِ سازمان نگاه کرد.
جالب بود انگار نگهبان‌های کمی هم داشت. مشکوک سرش را بلند کرد و گفت‌: عجیبه، همچین ساختمان اطلاعاتی مهمی رو بدون نگهبان گذاشتن؛ حتماً یک چیزی هست که ان‌قدر خلوته.
تیران چشمکی زد و گفت: قضیه رو فهمیدم، یک دورهمی بین رئیس رؤساءست نمی‌خوان جلب توجه کنند به داریان هم گفتم الان فرصت خیلی خوبیه که بزنیم به هدف.
داریان را با صدای بلند صدا زد و علامت داد که نزدیک شود.
داریان به محض نزدیک شدن رو به تیران گفت: گفتی؟!
تیران سری به تأیید تکان داد و هر دو با نگرانی به نازیاب نگاه کردند که سرش را پایین انداخته بود و تکان می داد.
سرش را بلند کرد و رو به داریان گفت: از امنیتش مطمئنی؟
می‌خوام این‌دفعه بوراب، تابش، دریا رو هم با خودمون بیارم.
داریان مطمئن سر تکان داد و گفت: مطمئنم همه چیزش رو یک به یک چک کردم.
نازیاب نفس عمیقی کشید و موهای قهوه‌ای رنگش را از جلوی چشم‌هایش کنار زد و سرتکان داد و گفت: پس می‌ریم.

***

سرباز‌ها مخفیانه در جای خود مستقر شده بودند؛ هرکدام منتظر علامت فرمانده A2 بودند تا نقشه‌ای که کشیده بود را آغاز کنند یا حداقل بازیگر نقش کوچکی در این فیلمنامه‌ی مرموز باشند.
بهنیار، دینیار و رامش را دست به سر کرده و بهانه‌اش هم مراقبت از زمرد و زرین بانو بود اما دلیل اصلی‌اش این بود که نمی‌خواست اگر این ماموریت با شکست مواجهه شد خطری آن‌ها را تهدید کند چون آن دو یک دختربچه داشتند که هر دفعه که می‌رفتند خانه جلوی درب منتظرشان بود، اما چه کسی یا چیزی منتظر بهنیار بود؟!
قطعاً خود، بهنیار هم جواب این سوال را می‌دانست؛ هیچ‌کَس.
با صدای خش‌خش خودش را از دنیای ذهنش بیرون کشید و درون دنیای واقعی هل داد.
صدای فرمانده کل در گوشش پیچید: آماده باشید...

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
پارت شانزده

آرام‌آرام با نقاب‌های مشکی‌شان به درب نزدیک شدند؛ از همان ابتدا که وارد محوطه‌ی امنیتی ساختمان اطلاعات شده بودند حسی، عجیب، خوفناک تن و بدن نازیاب را ، می‌لرزاند انگار که در دلش می‌دانست که اتفاقی بدتر از تمام نگرانی‌های او در پیش است؛ تیران علامت ایست داد.
همه ایستادن و منتظر دلیل این ایست ناگهانی بودند که داریان درحالی که دست دریا را می‌فشرد گفت: رسیدیم بچه‌ها.
بوراب لوله خودکارش را بیرون آورد و با شیطنت گفت: حالا نوبتی هم باشه نوبت بوراب جونه.
بعد توی لوله فوت کرد که سنگ‌ریزی در هوا پرواز کرد و به گردن لاغر نگهبان جوان خورد، جوانک نگهبان بی‌خبر از همه‌جا دستی به گردنش کشید و رو به نگهبان دیگر گفت: تو چیزی حس نکردی؟!
نگهبان دوم با تعجب گفت‌: نه، مثلاً چی؟!
جوانک نگهبان که نمی‌خواست بهانه دست همکارش دهد و احمق جلوه کند سریع و هول زده گفت: هيچی هیچی چیزی نیست.
نگهبان دوم با بد‌بینی سرش را چرخاند که دومین گلوله‌ی بوراب به گردن او اصابت کرد. نگهبان دوم با تعجب به جوانک نگهبان نگاه کرد و همان‌طور که دستی به پشت گردنش می کشید، گفت: زدی؟!
جوانک با اخم و کنجکاوی به سمت نگهبان برگشت و پرسید:چی؟!
نگهبان با حرص همان‌طور که گردنش را می‌مالید جواب داد: هیچی اشتباه کردم.
جوانک سر تکان داد و رو گرفت و باز هم بوراب بود و سنگ‌هایش و گردن نگهبانان و درد جان سوزی که در عین کوچک بودنش بدجوری دلت را می‌سوزاند؛ داور مسابقه را تصور کنید که وسط آن محوطه ایستاده و دستش را به سمت بوراب دراز کرده و درحالی که صدای سوت گردنی‌اش را بلند می‌کند، می‌گوید: دو هیچ به نفع بوراب.
بحث نگهبانان با همدیگه ادامه داشت که ناگهان بهنیار برای بررسی وضعیت و بازی کردن نقش خودش وارد می‌شود.
نگهبانان با ورود بهنیار صاف ایستادند و همزمان گفتند: فرمانده!
بهنیار سری تکان داد و با جدیت و ریزبینی به اطراف نگاه کرد.
نازیاب خشک شده به بهنیار نگاه می‌کرد، شاید قیافه‌اش جذاب بود و چشمگیر ولی نازیاب خمار چشم‌های پر جذبه‌اش شده بود؛ تاحالا همه‌اش از او فرار می‌کرد و نمی‌توانست چهره‌اش را ببیند و فقط اسمش را شنیده بود؛ جلوتر رفت.
بهنیار به سمت بوته‌ها نگاهی انداخت و نزدیک شد.
چشم‌های زیتونی رنگی او را تعقیب می‌کرد و چشم‌هایی با ترکیب آبی و نقره‌ای بوته‌ها را تعقیب می‌کرد که فرمان نگاه‌هایشان کج شد و...
متحیر به هم نگاه می‌کردند، هرکدام در سر با خود می‌گفتند تا حالا چشم‌های این‌طوری ندیده بودم.
دستی روی شانه‌اش نشست و او را از دنیای حیرت بیرون آورد. به عقب برگشت، نگهبان دوم را دید که با تعجب به او نگاه می‌کند؛ بی‌توجه به نگهبان سمت بوته خم شد ولی اثری از آن تیله‌های زیتونی رنگ نبود؛ کاش حداقل مانند سیندرلا که کفشش را جا گذاشت و شاهزاده این‌گونه او را پیدا کرد، صاحب آن تیله‌های زیتونی هم چیزی به عنوان سرنخ برای او به جا می‌گذاشت.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
نفس در سی*ن*ه‌اش حبس میشد وقتی به آن چشم‌ها فکر می‌کرد ولی باز هم آن چشم‌های آبی را تصور می‌کرد که به چشمان او نگاه می‌کنند، با تکان خوردنش توسط شخصی سرش را بالا آورد که چهره‌ی نگران تابش را دید، لبخند هولی زد و سرش را به علامت «چیه» تکان داد که تابش با صدایی که حتی از صدای پری دریایی‌ها زیباتر بود گفت: تیران گفته از اون طرف بریم.
و با دستش به سمتی که همه داشتند می‌رفتند اشاره کرد، نازیاب باز هم سری تکان داد و درحالی که پشت سر تابش حرکت می‌کرد در دل اعتراف کرد: دشمن جذابی دارم...
حالا رسیده بودند جلوی درب اصلی، انگار به‌خاطر تجربه‌ی قبلی که از درب پشتی وارد شده بودند این بار سازمان نگهبانان بیشتری برای درب پشتی گذاشته بود.
فقط یک نگهبان جلوی درب بود؛ همه به بوراب نگاه کردند که لوله‌ی خودکارش را کنار گذاشته و لوله‌ای دو برابر لوله‌ی خودکار دستش بود؛ هدف گرفته شد و تیر ، پرتاب شد.
نگهبان اول دستی به گردن‌اش کشید و بعد مانند ژله لرزید و مانند فرش روی زمین پهن شد؛ بوراب دستش را مشت کرد و آرنجش را به سمت شکمش آورد و گفت: ایول!
فرمانده کل بادیدن صحنه‌ی افتادن نگهبان در میکروفن هدفون‌اش گفت: دارن وارد میشن، آماده باشید.
بهنیار با تیمی که فرمانده به او داده بود درون ساختمان مستقر شده بودند و منتظرِ مجرمان فراری بودند.
تیران لش نگهبان را کنار درخت گذاشته و همراه داریان روی آن را پوشاندن.
داخل که شدند آن حس بد شدیدتر شد و نگرانی نازیاب را هم بیشتر کرد. از بعد قتل پدر و مادرش آن‌قدر حس بد در درونش احساس نکرده بود. با صدای داریان که او را صدا میزد توجه‌اش جلب شد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
داریان: کدوم طرف بریم؟
حواسش را جمع کرد و گفت: من و دخترا با چند نفر از بچه‌ها می‌ریم راهروی سمت راست، شما پسرا هم با چند نفر برین راهروی سمت چپ؛ چند نفر هم این‌جا می‌ایستند و مراقب اوضاع هستند، عجله کنید سریع و...
همه نگاهش کردند که با لبخندی از جنس آرامش مخصوص نازیاب ادامه داد: و مواظب خودتون باشید هیچی مهمتر از شماها نیست.
همگی لبخند زدند و به راه افتادند اما نمی‌دونستند بهنیار و عده‌ای سرباز تمام حرف‌های آن‌ها را شنیده بودند و حالا یکی از سربازان داشت گزارش می‌داد؛ بهنیار از آرامش درون آن صدا متحیر بود و همش با خود می‌گفت: چه‌طور این همه آرامش درون یک نفر وجود داره؟!
با صدای یکی از سربازها به خودش آمد:
فرمانده کل گفتند وقتی اطلاعات رو برداشتند و بیرون رفتند از پشت غافلگیرشون کنیم اون‌ها هم جلوی درب هستند.
بهنیار درحالی که سر تکان می‌داد با خود گفت: کاش حداقل یک‌بار دیگه آن چشم‌ها رو ببینم.
قبلاً هم عکس نازیاب را دیده بود و می‌دانست جذابیت خاصی دارد ولی تا به حال به چشم‌هایش دقت نکرده بود.
نازیاب رو به دریا گفت: به داریان خبر بده و بگو ما اتاق اطلاعات رو پیدا کردیم.
دریا سر تکان داد و هر چه نازیاب گفته بود تایپ و بعد ارسال کرد.
داریان پیام دریا را خواند و اضافه کرد: بهتره پیش دخترا برگردیم.
بوراب و تیران «باشه»‌ای گفتند و همگی برگشتند.
با اومدن پسرا درب اتاق را به کمک داریان باز کردن و همان مراحل همیشگی ولی این‌بار یکی از مراحل فرق داشت آن هم مرحله‌ی آخر...
با دیدن این‌که از اتاق اطلاعات بیرون آمدند آرام پشت‌سرشان با سرباز‌ها حرکت کرد.
حس بد درون دلش هر لحظه بدتر می‌شد و نمی‌دانست که به سمت اتفاق بد، با پاهای خودش نزدیک‌تر می‌شود.
با نزدیک شدن به درب بهنیار دستور ایست داد.
تیران درب را باز کرد و همه را به بیرون راهنمایی کرد.
اولین نفری که از آن درب سرنوشت ساز رد شد؛ دریا بود.
به محض اینکه داریان خواست نفر دوم باشد صدای جیغ بلند دریا و صدای شلیک گلوله با هم ترکیب و در فضا پخش شد.
همه خشک شدن و سرجایشان ایستادند. تمام دنیا به یک‌باره روی سر داریان خراب شد، خودش هم خراب شد و با زانو بر روی زمین افتاد.
از قدیم گفتند «مرد گریه نمی‌کند» پس چرا قطرات مرواریدی شکل با سرعت از چشمان داریان پایین می‌آمدند اما آن‌ها تمام کسانی نبودند که خشک شده بودند؛ بهنیار هم خشک شده بود زیرا در نقشه‌ای که مطرح شده بود چیزی از کشتن گفته نشده بود. به اشک‌های آن پسر افتاده بر روی زمین نگاه کرد که ناگهان دینیار را به‌جایش دید که اشک می‌ریزد و به‌جای دریا نام رامش را صدا می‌زند، سرش را با تمام توان تکان داد تا این صحنه از فکر و ذهنش پاک شود.
وقتی کمی ذهن بهم ریخته‌اش را مرتب کرد به سربازان دستور داد تا قبل از این‌که شخصِ دیگه‌ای بمیرد آن‌ها را دستگیر کنند و به زندان ببرند.

***

قلبش تاپ‌تاپ صدا می‌داد ولی چرا این صدای تاپ‌تاپ هر لحظه کمتر می‌شود؟ چرا بدنش را حس نمی‌کند؟ چرا صدای بوراب و تیران که او را صدا می‌زنند اِن‌قدر یواش است؟ چرا بدنش بر روی زمین است و خودش، در هوا؟
چرا صدای داد‌های بوراب را از درد می‌شنود ولی کاری نمی کند؟
چرا نمی‌تواند دست‌هایی که او را از روی زمین بلند کرده و نگه داشته را پس بزند و بگوید دست به خانواده‌ام نزنید؟!
چرا دنیا دارد غرق در سیاهی می شود؟!

***
از زیر ماسک شاهد دستگیری تمام آن مجرمان فراری ای بود که خواب و خوراک را برایش ممنوع کرده بودند.
شاهد شکست خوردن فرمانده ای که بر روی زمین افتاد، شنونده‌ی فریاد آمیخته با بغض برادری برای خواهرش بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین