- Nov
- 302
- 1,498
- مدالها
- 2
وارد اتاق مخصوص که شدند دینیار نفس عمیقی کشید و حرکات کششی انجام داد تا عضلاتش از این بیشتر خشک نمانند همزمان آخيش غلیظی گفت و چشم غرهی بهنیار را به جان خرید و باعث خندهی رامش شد باشیطنت به سمت رامش خم شد و گفت: آخی خندیدی.
رامش سعی کرد خندهاش را پنهان کند و گفت: نخیر، بهت گفتم مرد باید سنگین باشه؛ اینقدر شیطنت نکن مگه بچه کوچولویی.
دینیار درحالی که اسلحهاش را از قلاف درمیآورد و روی میز میگذاشت گفت: تو که عاشق همین شیطنتم شدی رامش خانم.
بهنیار به این زوج دوست داشتنی لبخند محوی زد که در لحظه از بین رفت، جدی گفت: من میرم پیش فرمانده ببینم چیکارم داره شما هم بیکار نشینید به زرین بانو و زمرد سر بزنید بعد بیاید که کلی کار داریم، منم بعد دیدن فرمانده میام.
دینیار با تصور دیدن دختر زیبا و شیرین زبانش که همانند اسمش زمرد بسیار ارزشمند بود همزمان لبخندی زد و دست رامش را گرفت و نوازشش کرد؛ رامش هم لبخندی در جواب نوازش او زد و چشمی گفت و دوباره شیطنت دینیار شروع به جوشیدن کرد و گفت: ضعیفه به شوهرت نمیگی چشم به برادر شوهرت میگی! وایستا بریم خونه.
***
دستهایش را پشت کمرش درهم گره داده بود و صاف ایستاده بود، منتظر حرفی از طرف فرمانده کل که یک طرفه به شیشهی پنجره تکیه داده بود و سیگار میکشید بود؛ همیشه اخلاق مرموز و جدی این مرد را پیش خود تحسین میکرد؛ حتی سختترین و خطرناکترین اتفاقات هم در مقابل این مرد خودشان را عقب میکشیدند و سر تعظیم فرود میآوردند.
سیگارش که به آخر رسید، باقی ماندهی عمرِ سیگارش را در زیر سیگاری کریستالیاش تمام کرد و به سمت بهنیار چرخید و کمی خیره نگاهش کرد، این پسر را خودش آموزش داده بود؛ هر وقت که نگاهش به این پسر میافتاد یاد اولین دیدارشان میافتاد، پسری 12 ساله که در مقابل قلدرهای محلهشان سی*ن*ه سپر کرده بود تا از برادر 10سالهاش محافظت کند؛ دست برقضا دقیقا همان روز هم جشنی به خاطر یکی از موفقیتهای سازمان برگزار میشد که اوهم در آن شرکت میکرد آن موقع هنوز فرماندهی کل نشده بود و هم درجهی بهنیار بود وقتی سر و صدای دعوا شنید فکر کرد سربازان هستند و خواست به آن رسیدگی کند که به جای سربازان پسری 12 ساله دید که خود را روی برادرش انداخته و عدهای از ارازل و اوباش همانطور که با کمربند به تن لاغر پسر ضربه میزدند میخندیدند، رفت جلو و با خونسردی که همیشه در وجودش بود گفت: ببخشید آقایون ولی فکر نمیکنید ناهنجاری صوتی ایجاد کردید؟
یکی از همان اوباشها که بنظر رئیسشان میآمد با خنده گفت: جون چه باکلاس حرف میزنی، خب ببین جناب این مسئله به تو هیچ ربطی نداره، پس از راهی که اومدی برگرد.
باز هم خونسرد گفت:ذدارم با ادب و احترام میگم که...
قبل از اینکه حرفش تمام شود حس می کند؛ سوزش نه چندان کوچکی روی گونهاش را، خیس شدن گونه و چانهاش را، صدای برخورد آن شی ء تیز به دیوارهای آن کوچه بنبست را، صدای افتادن تیزی بر روی زمین را، همه چیز در ثانیهای اتفاق میافتد؛ خیز گرفتن آن ارازل و اوباش به طرفش را میبیند پوزخندی میزند و به سرعت جا خالی میدهد که آنها همه بر روی همدیگر میافتند و صدای نالههایشان به گوش میرسد و باعث میشود پسرک سرش را بالا ببرد و ببیند ناجی به قول آن زورگوها باکلاسش را که داشت به راحتی همهی آنها را کتک میزد، سه نفر در مقابل یک نفر ناعادلانهی بدی بود.
یکی از آن زورگوها از پشت سر مرد صفحهی آهنی را برداشت و خواست به کمر مرد بزند که پسرک فریاد زد: مواظب باش، پشت سرت.
برمیگردد و صفحهی آهنی را از دست آن مردک لاغر مردنی میگیرد و با همان صفحه به کمر همهشان میکوبد که آنها از خستگی و درد بیهوش میشوند.
صاف میایستد و یقهی پیراهنش را مرتب میکند که گوشهی لباسش کشیده میشود و توجهاش جذب پسرک رنگ پریده که لباس کثیفی به تن داشت میشود و روی نوک پنجه مینشیند و به نشانهی ((چیه)) سرش را به دو طرف تکان میدهد.
پسرک لبش را میگزد و با شرمندگی میگوید: مَمن...
اما قبل از اینکه...
رامش سعی کرد خندهاش را پنهان کند و گفت: نخیر، بهت گفتم مرد باید سنگین باشه؛ اینقدر شیطنت نکن مگه بچه کوچولویی.
دینیار درحالی که اسلحهاش را از قلاف درمیآورد و روی میز میگذاشت گفت: تو که عاشق همین شیطنتم شدی رامش خانم.
بهنیار به این زوج دوست داشتنی لبخند محوی زد که در لحظه از بین رفت، جدی گفت: من میرم پیش فرمانده ببینم چیکارم داره شما هم بیکار نشینید به زرین بانو و زمرد سر بزنید بعد بیاید که کلی کار داریم، منم بعد دیدن فرمانده میام.
دینیار با تصور دیدن دختر زیبا و شیرین زبانش که همانند اسمش زمرد بسیار ارزشمند بود همزمان لبخندی زد و دست رامش را گرفت و نوازشش کرد؛ رامش هم لبخندی در جواب نوازش او زد و چشمی گفت و دوباره شیطنت دینیار شروع به جوشیدن کرد و گفت: ضعیفه به شوهرت نمیگی چشم به برادر شوهرت میگی! وایستا بریم خونه.
***
دستهایش را پشت کمرش درهم گره داده بود و صاف ایستاده بود، منتظر حرفی از طرف فرمانده کل که یک طرفه به شیشهی پنجره تکیه داده بود و سیگار میکشید بود؛ همیشه اخلاق مرموز و جدی این مرد را پیش خود تحسین میکرد؛ حتی سختترین و خطرناکترین اتفاقات هم در مقابل این مرد خودشان را عقب میکشیدند و سر تعظیم فرود میآوردند.
سیگارش که به آخر رسید، باقی ماندهی عمرِ سیگارش را در زیر سیگاری کریستالیاش تمام کرد و به سمت بهنیار چرخید و کمی خیره نگاهش کرد، این پسر را خودش آموزش داده بود؛ هر وقت که نگاهش به این پسر میافتاد یاد اولین دیدارشان میافتاد، پسری 12 ساله که در مقابل قلدرهای محلهشان سی*ن*ه سپر کرده بود تا از برادر 10سالهاش محافظت کند؛ دست برقضا دقیقا همان روز هم جشنی به خاطر یکی از موفقیتهای سازمان برگزار میشد که اوهم در آن شرکت میکرد آن موقع هنوز فرماندهی کل نشده بود و هم درجهی بهنیار بود وقتی سر و صدای دعوا شنید فکر کرد سربازان هستند و خواست به آن رسیدگی کند که به جای سربازان پسری 12 ساله دید که خود را روی برادرش انداخته و عدهای از ارازل و اوباش همانطور که با کمربند به تن لاغر پسر ضربه میزدند میخندیدند، رفت جلو و با خونسردی که همیشه در وجودش بود گفت: ببخشید آقایون ولی فکر نمیکنید ناهنجاری صوتی ایجاد کردید؟
یکی از همان اوباشها که بنظر رئیسشان میآمد با خنده گفت: جون چه باکلاس حرف میزنی، خب ببین جناب این مسئله به تو هیچ ربطی نداره، پس از راهی که اومدی برگرد.
باز هم خونسرد گفت:ذدارم با ادب و احترام میگم که...
قبل از اینکه حرفش تمام شود حس می کند؛ سوزش نه چندان کوچکی روی گونهاش را، خیس شدن گونه و چانهاش را، صدای برخورد آن شی ء تیز به دیوارهای آن کوچه بنبست را، صدای افتادن تیزی بر روی زمین را، همه چیز در ثانیهای اتفاق میافتد؛ خیز گرفتن آن ارازل و اوباش به طرفش را میبیند پوزخندی میزند و به سرعت جا خالی میدهد که آنها همه بر روی همدیگر میافتند و صدای نالههایشان به گوش میرسد و باعث میشود پسرک سرش را بالا ببرد و ببیند ناجی به قول آن زورگوها باکلاسش را که داشت به راحتی همهی آنها را کتک میزد، سه نفر در مقابل یک نفر ناعادلانهی بدی بود.
یکی از آن زورگوها از پشت سر مرد صفحهی آهنی را برداشت و خواست به کمر مرد بزند که پسرک فریاد زد: مواظب باش، پشت سرت.
برمیگردد و صفحهی آهنی را از دست آن مردک لاغر مردنی میگیرد و با همان صفحه به کمر همهشان میکوبد که آنها از خستگی و درد بیهوش میشوند.
صاف میایستد و یقهی پیراهنش را مرتب میکند که گوشهی لباسش کشیده میشود و توجهاش جذب پسرک رنگ پریده که لباس کثیفی به تن داشت میشود و روی نوک پنجه مینشیند و به نشانهی ((چیه)) سرش را به دو طرف تکان میدهد.
پسرک لبش را میگزد و با شرمندگی میگوید: مَمن...
اما قبل از اینکه...
آخرین ویرایش توسط مدیر: