جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط 🔗مهرانه عسکری 📎.♡ با نام [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,494 بازدید, 53 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع 🔗مهرانه عسکری 📎.♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
رو برگرداند تا حداقل شاهد شکستن غرور این افراد نباشد؛ با صدای بلند خنده‌ی فرمانده A2 درحالی که سعی می‌کرد به رفت و آمد‌های سربازانی که مجرمان را می‌بردند مواجهه نشود به او که با لذت صحنه‌های پیروزی‌اش می‌نگریست نگاه کرد.
فرمانده کل به خنده‌های مسـ*ـت مانند فرمانده A2 چشم غره‌ای رفت و به دستی به شانه‌ی بهنیار کوبید و رفت.
بهنیار سری تکان داد و لب‌هایش را روی هم فشار داد، گوشی‌اش در جیب لرزید؛ آرام بیرونش آورد و به اسم
«برادرم» روی صفحه نمایش نگاه کرد و مشکوک گوشی را آهسته کنار گوشش قرار داد.
صدای بلند دینیار او را بعد چند ساعت سختی کشیدن به خنده وا داشت: مگه من دستم بهت نرسه، چرا گفتی زمرد رو دزدیدن؛ مرد حسابی می‌دونی وقتی با کلی نگرانی رسیدم خونه و دیدم بچه‌ام داره برام دسته گل درست می‌کنه چه حالی شدم؟
با تعجب گفت: دسته گل! عکسش رو برام بفرست.
دینیار با عصبانیت تمام حرصش را با داد زدن اسمش نشان داد: بهنیار!
بهنیار خنده‌ی ریزی کرد و گفت: زرین بانو خوبه؟ رامش چه‌طوره؟
بعد با خنده‌ای اضافه کرد: زمرد چه‌طوره؟
با قطع شدن تماس و صدای ممتد بوق، با نیشخندی سرش را پایین انداخت.
با صدای فرمانده A2 به عقب برگشت و متوجه شد مجرمان را برده اند: فرمانده بهنیار من مجرم‌ها رو دستگیر کردم و حسابی هم خسته شدم، بازجویی به عهده‌ی شما البته اگر از پسش بر می‌آید.
بهنیار با حرص جواب داد: بله حتماً
زیر لب زمزمه کرد: منم بلدم چندتا سرباز بندازم جلو و خودم عقب بایستم تا سربازا کار من رو انجام بدند.
نفس عمیقی کشید و بعد با آرامش بیشتری به دینیار پیام داد: بیا زندان مخصوص، قضیه جدیه.

***

از پشت پلک‌های بسته‌اش نور می‌دید، از بینی گرفته‌اش بویِ هیچی، را حس می‌کرد، از حس لامسه‌اش، محکمیِ زنجیر و دستبند‌های آهنی را حس می‌کرد که دور دست‌ها و پاهایش بسته شده بودند.
نمی‌توانست حرکت کند، درد داشت، تمام بدنش درد را فریاد می‌زدند.
بالاخره از گوش‌هایش هم استفاده کرد و صدایی مثل صدای برادرش را شنید که بلند بلند نام او را فریاد می‌زند.
خواست جواب دهد که صدایش نخواست و نتوانست همراهی‌اش کند.
صدای دیگری شنید، این‌بار خیلی خیلی خیلی نزدیک، مثل این‌که عامل صدا روبرویش بود و، بود؛ بهنیار بود که با چشم‌های بسته درب آهنی را باز کرده بود.
چشم‌هایش را باز کرد، چشم‌هایش را باز کرد و باز هم تصادف، این‌بار با عمق و مدت زمان طولانی‌تر.
تصادف نگاه‌شان آن‌قدر عمیق بود که می‌توان دَرش غرق شد و حرفی برای گفتن نداشت.
بالاخره، صاحب چشم‌های زیتونی، چشم‌هایش را بست و بهنیار را در عالم چشم‌های زیتونی رنگی که در فکرش می‌آمدند و می‌رفتند تنها گذاشت.
لب باز کرد تا حرفی بزند که با صدای بلند خنده‌ای به اجبار سکوت کرد. انگار سرباز بودند و چیزی حمل که نه روی زمین می‌کشیدند: به‌نظرت با این جنازه چی‌کار کنیم؟
صاحب آن دو چشم زیتونی رنگ تکان خورد و ناله‌ای کرد و ناله‌اش بی‌شباهت با صدا کردن اسمی نبود: دری..ا..د..ریا
دریا! همان دختری که از درب رد شده بود و دیگر برنگشته بود؛ داشتند آن جنازه را کجا می‌بردند؟
آرام لای درب آهنی را باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت که در آخر راهرو دو سرباز کیسه‌ی مشکی رنگی را می‌کشیدند و می‌خندیدند.
چه‌طور یک جنازه را حمل می‌کردند و می‌خندیدند، اگر او بود کنار جنازه می‌نشست و حرف می‌زد و خود را خالی می‌کرد یا حداقل ساکت بود و می‌گذاشت جنازه با آرامش از زندگی نه‌چندان خوبش خداحافظی کند.
نفسی کشید و نگاهی به دختری که هیچ شباهتی با دختر‌های اطرافش نداشت، انداخت و نزدیکش شد.
سرش را به گوش سمت چپش نزدیک کرد و آهسته لب زد: اون جنازه رو می‌خوای؟ نه؟
دختر در جواب آرام سر تکان داد. اوم کشداری گفت و با همان صدای آهسته ادامه داد: به یک شرط کمکت می‌کنم.
نازیاب باز هم به آرامی سر تکان داد و پرسید: چه‌طوری...می‌خوای کمکم کنی؟
بهنیار از گوشه‌ی بالای چشمش به دوربینی که در گوشه‌ی سلول بود نگاهی انداخت و سری تکان داد و گفت :...
فرمانده A2 درحالی که سعی می‌کرد با چشم‌های ریز شده بفهمد بهنیار به دخترک چه می‌گوید، دستش را دراز کرد و لیوان قهوه‌اش را که با دانه‌های ریز شکر شیرین شده بود، برداشت. نگاه از بهنیار بر نمی‌داشت؛ می‌خواست هرجور که شده این پسر بچه را از کار برکنار کند.
با مزه‌ی سرد قهوهٔ شیرین شده‌اش چهره درهم کشید و نگاهش را از بهنیار گرفت و لیوان پلاستیکی مخصوص قهوه را با همان قهوهٔ سرد شده درون سطل زباله‌ی زیر میز کامپیوتر انداخت؛ وقتی دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد از چیزی که دید تمام بدنش یخ زد، دهانش را برای حرفی باز کرد که از شدت شوک مانند دهان ماهی فقط باز و بسته شد و حرفی ازش خارج نشد.
آن پسر عصبی که با خشم، غضب و با قدرت بر پهلو و کمر دخترک پا می‌کوبید و لگد می‌زد، بهنیار بود؟
او که داشت با دخترک حرف‌هایی که برای او بی‌صدا بودند می‌زد...چه‌گونه او که با آرامش سخن‌های بی‌صدا می‌گفت حالا داشت با چنین خشمی دخترک را کتک می‌زد؟
دکمه‌ی میکروفن روی میز را فشرد و خواست حرفی بزند که متوقف شد؛ حالا که بهنیار هم سر عقل آمده بود می‌توانستند با هم کار کنند و حتی او می‌توانست از بهنیار و گروهش برای پیروزی‌های بیشتر استفاده کند پس نیشخندی زد و به ادامه‌ی نمایش نگاه کرد و مانند تماشاچئ که از نمایشِ هیجان‌انگیزی لذت می‌برد دستانش را به هم کوبید و با شوق و ذوق گفت: بزن، محکم‌تر...
و همین‌طوری کلمات را پشت سر هم تکرار می‌کرد.
بالاخره بهنیار دست کشید از زدن دختری که حتی نامش را نمی‌دانستند؛ از سلول سیاه دختر که بیرون آمد، آرام درب آهنی را بست و هم‌زمان لبخندی روی لبانش شکل گرفت ولی در ثانیه از بین رفت.
نازیاب همان‌طور که در خود مانند جنین درون شکم مادر جمع که نه مچاله شده بود خندید و گفت: به حسابت می‌رسم فرمانده...
بوراب، تابش، تیران، داریان هر چهار نفر در یک سلول بزرگ با سیاهی کمتر از سلول نازیاب زندانی بودند و هرسه در فکر.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بوراب نگران خواهری بود که از بعد آن شب شوم دقیقاً همانند مادرش چیزی از محبت برای او کم نگذاشته بود و همانند پدرش مانند کوهی استوار و پا برجا پشتش بود و نگذاشته بود احدی اذیتش کند.
تیران در دوراهی ذهنش درگیر بود نمی‌دانست نگران فرمانده‌اش باشد یا غم از دست دادن دریا که برایش مانند تابش بود را تحمل کند هردو حس‌های منفی قدرتمندی بودند که می‌توانستند او را از پا درآورند.
تابش هم مانند تیران برای خواهرانش ناراحت بود چرا که هر دو در اسارت بودند، یکی در اسارت سلولی سیاه و دیگری در اسارت عزرائیل؛ اما کسی چه می‌دانست از حال داریان، این تنهای عاشق قصه، که روزگار بد باهاش تا کرده بود.
داریان فکر نمی‌کرد، یعنی اصلاً توانی هم برای فکر کردن نداشت، صحنه‌ی مرگ دریای زندگی‌اش جلوی چشمانش مانند ابری که جلوی خورشید است بود و انگار این ابر که از تمام ابر‌های آسمان سیاه‌تر بود قصد نداشت از آسمان چشم‌های داریان ناپدید شود.
شب شد و سیاهی‌ای که از سپیدی صبح زندگی امروز را به همه‌شان زهر کرده بود بیشتر شد.

***

آهسته و آرام بر روی پنجه‌اش حرکت می‌کرد و مواظب بود صدایی ایجاد نکند تا سربازی متوجه‌اش نشود البته همه‌ی سرباز‌ها در خواب ناز به سر می‌بردند و همه با هم ارکست صدای خروپف را راه اندازی کرده بودند.
به مقصد مورد نظر که رسید نگاهی به نگهبانان انداخت و از کوله پشتی مشکی رنگش بمب دایره‌ای شکلی درآورد و آرام مانند توپ هول داد و منتظر واکنش بعدی نگهبانان شد.
چشم‌هایش را بست و با وجود ماسک نفسش را حبس کرد و آه، انتظار واقعاً بد چیزی است مخصوصاً در وضعیت فعلی او...
با صدای سرفه و گومب افتادن چیزی یا جسمی روی زمین نفسش را با شدت بیرون فرستاد و چشم‌هایش را با استرس و نگرانی باز کرد.
از پشت دیواری که مانند پرده‌ای میان او نگهبانان بود به سمت آنها نگاهی انداخت؛ گوشه چشمی هم نثار دوربین‌های بالای اتاق کرد و دوباره دست به دامن کوله پشتی‌اش شد و این‌ دفعه بمب دودزایی بیرون آورد و دکمه‌اش را فشرد و در عرض پنج دقیقه کل راهرو و سالن از دود پوشیده شد‌‌.
با هزار بدبختی و فلاکت درب آهنی اتاق را باز کرد اما قبل ورود به اطراف نگاه دقیقی انداخت.
داخل که شد نگاهش به تن بی‌‌جانش خورد نفس حرصی کشید و تن کبودش را روی شونه های پهن‌اش گذاشته و حرکت کرد؛ با دقت مسیری که آمده بود را طی کرد این‌بار، به قصد خارج شدن برای چندمین بار.
بیرون که آمد به طرف ماشین به رنگ سیاه رفت و درب جلو را با سختی باز کرد و آن تن زخمی و خواب‌آلود را روی صندلی گذاشت و مدتی نامعلوم به چهره‌ی دخترک خیره شد. سرش کج شد و سرش را کج کرد، لبانش نیمه باز شد، لبانش را نیمه باز کرد، نفس کشید، نفس او را نفس کشید.
هر حرکت او را تکرار می‌کرد راستش باورش برایش سخت بود که این دختری که در ماشین او و روی صندلی جلو در بیهوشی به سر می‌برد همان صاحب چشمان زیتونی باشد که امروز دید.
سرش را تکان داد و با دینیار تماس گرفت.
با بوق اول برداشت و مکالمه را آغاز کرد:
الو بهنیار سلام خوبی؟
لبخندی از شنیدن صدای برادرش زد و گفت: سلام خوبم تو خوبی؟ کارها انجام شد؟
دینیار با اعتماد به نفس گفت: تو فکر کن انجام نشد، بابا تو منو داری دینیار رو کسی که چهارسال...
با خنده نگاهی به نازیاب کرد و گفت: دوباره شروع نکن.
دینیار که خندید لبخندش عمق گرفت: باشه چشم داداش بزرگه، کارت درست شد نه حالا دیگه بهم نیاز نداری!؟ باشه ممنون من دیگه...
با خستگی گفت: چه‌قدر حرف زدی دینیار!
و قبل از فریاد حرصی دینیار تماس را قطع کرد.
دینیار اگر به هرچیزی واکنش نشان نمی‌داد روی این جمله‌ی «چه‌قدر حرف زدی» به شدت حساس بود.
با صدای بلند پیامک گوشی‌اش که صدای جیغ وحشت زده‌ی یک زن را می داد،
نازیاب از خواب پرید و بهنیار لبش را گاز گرفت و در دل به دینیار لعنت فرستاد بعد با شرمندگی پیامک را باز کرد و خواند:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
(امیدوارم از صدای پیامک گوشیت لذت کامل برده باشی اینم لوکیشن بیا این‌جا...دینیار داداش کوچیکه )
چشمانش را محکم روی هم فشرد و به خود قول داد حتماً به حساب دینیار سر وقت رسیدگی کند.
به نازیاب که در جایش جا به جا می‌شد نگاه کرد و گفت: ببخشید تقصیر برادر کوچیکم شد این...
نازیاب حرفش را قطع کرد و گفت: مشکلی نیست، همه‌ی کسایی که با من بودن رو پیدا کردید؟
بهنیار با حرص ناشی از قطع کردن حرفش سری تکان داد و به رانندگی‌اش ادامه داد.
بعد یک ساعت بالاخره به یک بیابان و بعد به یک کارخانه‌ی متروکه رسیدند.
به چشم دید که نازیاب صاف نشست و با دقت به روبرو خیره شد.
به چشم دید بهنیار فرمان را محکم‌تر گرفت و هردو به چشمِ دل دیدند قلب‌هایی که تند‌تند می‌زد.
با دیدن ون مشکی رنگ آشنایی که آرم قرمز سازمان روی آن بود هر دو نفس راحتی کشیدند و به محض متوقف شدن ماشین از ماشین پیاده شده و به سمت ون هجوم بردند که درب باز شد و کسی مانند گلوله به بیرون شلیک شد.
با تعجب به بوراب که دستش را شبیه تفنگ کرده بود و با دهانش صدای «توف‌توف» در می‌آورد نگاه کردند که دینیار از ون با دستی بر روی قلبش به بیرون افتاد و در آخر زمرد که با خنده‌ی قشنگی به پدرش نگاه می‌کرد از ون بیرون آمد. هردو زیر چشمی نگاهی متأسفی به یکدیگر کردند و سرشان را به نشانه‌ی تأسف تکان دادند.
کم‌کم همگی از ون پیدا شدند و به سمت‌شان آمدند. نازیاب در چشم‌های همه‌شان حس‌های متفاوتی می دید.
تیران حس شکست، پیروزی و غم، تابش حس خستگی و غم، بوراب حس شادی و غم و در آخر کسی که بیشترین صدمه را در طول این عملیات دیده بود؛ داریان، که حس غم، درد و شکستن را داشت و شکست وقتی نازیاب شروع به سخن گفتن کرد: ما همگی کسی رو از دست دادیم که برای همه‌ی ما یک نعمت بود، دریا...
صدای گریه‌ی بلند و مردانه‌ی داریان از سر درد نگذاشت حرفش به آخر خط برسد؛ اولین بار بود داریان را در این حال می‌دیدند برای آن‌ها داریان همیشه مردی مهربان و با امید به زندگی درون چشمانش بود که گمان می‌کردند هیچ وقت قرار نیست از زندگی خسته شود و به آخر برسد اما زندگی داریان دریا بود که رفت و تیکه‌تیکه شد مثل قلب داریان که با او رفت و تیکه‌تیکه شد.
ناگهان صدای رعب انگیز رعد و برق آمد و آسمان هم برای قلب تیکه‌تیکه شده‌‌ی داریان گریست و قطره‌های اشکش روی سقف خرابِ آن کارخانه‌ی متروکه ریخت. باد در هوا می‌رقصید و به آسمان دلداری می‌داد اما هیچکس نبود که به داریان دلداری دهد و آرامش کند با فریاد بلند داریان از سر درد آسمان هم فریاد درد آورش را با صدای رعد و برق نشان داد.
قلبش از درد آتش گرفته بود و کپسول آتش نشانی دم دستش نبود که آتشش را خاموش کند. ناگهان در آغوشی کوچک فرو رفت؛ سرش را که بلند کرد و با دیدن زمرد که با لبخند قشنگی که تمام صورتش را گرفته بود او را با دست‌های کوچکش نوازش می‌کرد با همان لبخند گفت: گریه نکن عمو.
برای اولین بار بعد از مرگ و نبودن همیشگی دریا داریان لبخند زد و بازهم گریه کرد اما این‌بار در آغوش پر از مهر زمرد کوچولو.
دینیار به دخترک کوچکش افتخار می‌کرد که با همین سن توانسته بود به اندازه‌ی یک انسان بالغ یک مرد دل شکسته را آرام کند.
نازیاب به سمت داریان و زمرد رفت و روی زانو نشست و به زمرد لبخند زد که زمرد با همان لبخند بی‌نظیر ادامه داد دلبری‌اش را: شما خیلی خوشگلی‌ها!
نازیاب با تعجب خندید و درحالی که لپ‌های گل انداخته‌اش را می‌کشید گفت: فکر نمی‌کنی زیادی خوشگل و خوش زبونی خانم کوچولو اگر این‌طوری پیش بری من می‌خورمت‌ها!یک لقمه‌ات می‌کنم.
زمرد خندید و بوسه‌ای بین ابرو‌های نازیاب زد و به سمت پدرش دوید.
نازیاب به لبخند به سمت داریان برگشت و گفت: منم از این‌که دریا رو از دست دادیم خیلی ناراحتم ولی ما باید کاری کنیم که مرگش بی‌دلیل نباشه ما باید اون سازمان رو نابود و ریشه کن کنیم تا دریا خوب بشه اگر همین‌طور ادامه بدی فقط خودتو نابود کردی و من...
دستش را روی شانه‌های پهن داریان گذاشت و لبخندی از جنس آرامش زد و ادامه داد: نمی‌خوام دوباره، یکی دیگه از بهترین‌هام رو از دست بدم پس...
ناگهان لگد محکمی به صورت داریان زد که از شدت ضربه به روی زمین افتاد و مبهوت به نازیابی که هنوز هم آن لبخند بر روی لبش بود نگاه کرد: پس خودت رو جمع کن.
بهنیار خشک شده به دختری خیره بود که شجاعت و قدرت یک فرمانده‌ی واقعی رو داشت و لبخندش، وای از لبخندش که قلب سردِ بهنیار را گرم کرده بود گویی ملافه‌ای پشمی دورش انداخته و گرمش کرده بودند. تند شدن ضربان قلب را نداشت اما گرمی قلب را داشت و چه‌قدر این گرمی لذت بخش بود.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
نازیاب رو به همه کرد و گفت: از این به بعد قدرت مجرمان فراری رو به نمایش می‌ذاریم تا ببینند با چه کسایی دَراُفتادند.
دینیار با خنده «براو» ای گفت و دست زد که همه همراهی‌اش کردند همه به غیر از بهنیار.
بالاخره بعد ساعت‌ها گشت‌زنی توانسته بودند مکان امنی برای مقر فرماندهی‌شان پیدا کنند و مستقر شوند.
بهنیار به عنوان اولین کار به نازیاب گفته بود می‌خواهد مدارکی که بر علیه سازمان دارند رو ببیند و از صحت این مدارک مطمئن شود. نازیاب سر تکان داده بود و به داریان اشاره زده بود تا لپ‌تاپش را بیاورد.
دینیار و بهنیار خشک شده‌ی صحنه‌ی درون قاب مستطیلی لپ‌تاپ بودند و نمی‌توانستند حرکتی انجام بدهند.
فرمانده‌ای که تمام بچگی آن‌ها را نجات داده بود حالا داشت به دختر بچه‌ی کوچکی که خودش را روی پدرش انداخته بود شلاق می‌زد و فقط خدا از عذاب دردناک دخترک درون تصویر خبر داشت.
دینیار با بهت زمزمه کرد: چرا؟
تیران با اخم ناشی از دیدن آن صحنه، رو به او گفت: به خاطر این‌که اون مرد بهترین و قوی ترین هکر و دانشمند اون سازمان بود و خب چیزهایی که نباید رو فهمید و خب خودت که می‌بینی.
بهنیار متأسف سر تکان داد و سرش را پایین انداخت، به ثانیه نکشید که سرش را بلند کرد و با لحن محکمی گفت: من برمی‌گردم سازمان...
تیران و دینیار بلند فریاد زدند: چی؟
نازیاب همان‌طور بی‌حرکت نگاهش می‌کرد که بهنیار خیره به چشمانش ادامه داد: به عنوان جاسوس باید بفهمیم چه نقشه‌ای دارند.
نازیاب نگرانئ درون دلش حس کرد و گفت: مطمئنی که می‌خوای بری؟!
بهنیار مطمئن سری تکان داد و گفت: آره اما...
رو به تیران ادامه داد: اما اون نبایدها رو باید بدونم.
تیران به نازیاب نگاه کرد که نازیاب ثانیه‌ای به چشمان بهنیار خیره شد و گفت: برای چی؟
بهنیار با تعجب پرسید: چی برای چی؟
جدی در چشمانش نگاه کرد و گفت: برای چی می‌خوای کمک کنی؟
بهنیار هم نگاهش جدی شد: برای آزادی!
نازیاب با اخم پرسید: چرا سکوت نمی‌کنی تا ما آزادی رو به دست بیاریم و شما لذتش رو ببرید برای شما که فرقی نداره!؟
بهنیار نیشخندی زد و گفت: بعضی سکوت کردنا شأن آدم رو دو سه پله بالاتر می‌بره ولی بعضی حرفا شأن که هیچ خود آدم رو بالا می‌بره.
نازیاب لبخند زد و دستش را دراز کرد و گفت: امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
بهنیار با او دست داد و گفت: منم همین‌طور.
و میان عشق و نفرت تاری مو فاصله است و میان دوستی و دشمنی فقط یک نگاه منظوردار.
با حرص در راهرو راه می‌رفت و منتظر او بود تا با هم داخل شوند ولی هدف اصلی‌اش که خودش هم می‌دانست حرف زدن و راضی کردن او بود.
با صدای پاشنه کفش مردانه‌ای که محکم به زمین کوبیده می‌شد سرش را بلند کرد و به بهنیار را که با اخم‌های درهم به مقابل خیره بود دید. با عجله جلو رفت و با دستپاچگی سلام کرد و گفت: چطوری بهنیار خان؟ چه‌خبر؟! آم راستش می‌خواستم ببینم می‌تونی چند لحظه وقتت رو بهم قرض بدی یا نه؟
بهنیار خونسرد گفت: نه!
بعد به چشمان بیرون زده از حدقه‌ی فرمانده‌ی A2 نگاه کرد با شیطنت لبخند زد و گفت: شوخی کردم چرا مثل گل پژمرده شدی؟
فرمانده A2 درحالی که سعی می‌کرد آرام باشد الکی خندید و گفت: مثل همیشه با نمک هستید بهنیار خان.
بهنیار ناگهانی جدی شد و گفت: من باهات شوخی دارم!؟
فرمانده A2 هول کرد و سریع گفت: نه نه یعنی آره نه‌ ای بابا اصلاً ولش کن اِم می‌خواستم ببینم می‌تونی اون‌جا یه‌کم از من طرفداری کنی چون الحق نقشه‌ی خوبی کشیده بودم و...
بهنیار کلافه گفت: آره‌آره فهمیدم خیالت راحت.
فرمانده A2 لبخند زد و تشکر کرد. باهم داخل شدند و احترام گذاشتند. بعد از سلام و احوال‌پرسی به کسانی که پشت میز شیشه‌ای نشسته بودند هر یک در جایگاه مخصوص خود نشسته و شروع شد جلسه‌ای که در آن خیلی چیزها فرق می‌کرد.
مدیر کل سازمان با آرامش حرکتی به تار‌های صوتی‌اش داد و گفت: خب اول از همه ممنونم که در این جلسه حضور دارید، طبق روندی که طی شد ما یک گروه رو به پرونده‌ی مجرمان فراری اضافه کردیم و اون گروه به ما اطمینان داد که این مفسدان رو حتماً حتماً دستگیر می‌کنه حالا، کاری به کسی ندارم نقشه‌ی خوبی کشیدند اما...
با همان آرامش قبل از طوفان به سمت فرمانده A2 برگشت و ادامه داد: اما، به دلایلی با شکست مواجه شد؛ حالا این دلایل چی هستند؟ الان میگم.
بعد با انگشتان دستش شروع به شمارش کرد : یک...
با فریاد ادامه داد: بی‌عرضگی افراد این گروه؛ دو، ادعای زیاد و کلی دلایل مختلف که اگر بخوام بگم باید تا سال آینده باهم حرف بزنیم؛ توجیهی برای این نقشه‌ی خراب شده تون دارید؟
فرمانده A2 آب دهانش را قورت داد و با استرس گفت: خب راستش من...
بهنیار نگذاشت ادامه دهد و خودنمایی کرد و گفت: به‌نظرم، خودتون رو راحت کنید این پرونده بهتره که...
نگاهی به فرمانده A2 کرد که مشتاقانه به او زل زده بود، با لبخند مرموزی که فقط دینیار و رامش که به تازگی متوجه‌ی ماجرا شده بود مرموزی‌اش را درک می‌کردند ادامه داد: که به روال اصلی خودش برگرده و گروه A2 هم از این پرونده بره بیرون؛ هوم؟
فرمانده کل با چشمان ریز شده به بهنیار نگاه می‌کرد که عجیب خونسرد بود و لبخند می‌زد.
فرمانده A2 وا رفته خیره‌ی بهنیار بود. چشم بهنیار که به فرمانده A2 افتاد با لبخند چشمک زد و آرام لب زد: دیدی پشتت بودم و کارت رو راه انداختم.
فرمانده A2 خشک شده همان‌طور بهنیار را نگاه می‌کرد که با صدای رئیس سازمان همه به او توجه کردند: این هم فکر خوبیه ما حداقل با تیم قبلی یک پیشرفت‌هایی داشتیم ولی این‌بار...
چشم غره‌ای به فرمانده A2 رفت و ادامه داد: این‌بار نه تنها پیشرفت نکردیم بلکه یک چیزی هم از دست دادیم؛ پس، با روال سابق پیش میریم.
بهنیار و دینیار نامحسوس به همدیگه نگاه کردند و دینیار سرش را تکان داد.
جلسه که تمام شد همه به اتاق‌های مخصوص گروه خود برگشتند.
رامش عصبی و گیج گفت: من نمی‌فهمم چرا گروه A2 رو از پرونده برکنار کردید درسته اون ها خرابکاری کردند ولی خود ما هم خرابکاری زیاد داشتیم و...
بهنیار رو به دینیار گفت: بهش توضیح بده دیشب ما چی دیدیم و چه قراری باهاشون گذاشتیم منم به اون زنگ می‌زنم حواست باشه کسی متوجه حرف‌هات نشه.
بعد موبایلش را از جیب درآورد و همان شماره‌ی مخصوص را لمس کرد. منتظر به بوق‌های متعدد گوش می‌داد که بالاخره صدای الو گفتن مردی به گوش رسید، صدایش را صاف کرد و گفت‌: می‌خوام با زیتون حرف بزنم.
زیتون لقبی بود که بهنیار از وقتی از نزدیک نازیاب را دیده بود برایش انتخاب کرده بود و چقدر هم که نازیاب از این لقب خوشش می‌آمد.
صدای حرصی نازیاب از پشت گوشی بلند شد: اگر یکبار دیگه بهم بگی زیتون زبونت دیگه توی دهنت نیست.
بهنیار ریز خندید و گفت‌: سلام زيتون!
نفس عمیق نازیاب را شنید و دلش قرص شد؛ از وقتی این نفس‌ها را می‌شنید دلش قرص می‌شد و به او امید می‌داد که تنها نیست درسته دینیار، رامش، زرین بانو، زمرد بودند ولی این دختر عجیب به او حس زندگی می‌داد.
دوباره خندید و ناگهان جدی پرسید: اوضاع و احوال چطوره؟
نازیاب متقابلاً جدی شد و گفت: خوبه داریم افراد باقی مانده رو جمع می کنیم ولی هنوز به قدری نیستیم که بتونیم یک سازمان رو نابود کنیم.
بهنیار سری تکان دادو گفت: می‌شیم، مطمئنم که می‌شیم؛ برات خبر‌های خوب دارم.
صدای نازیاب آرام‌تر شد: چه خبرهایی؟
بهنیار لبخندی زد و گفت: گروه A2 ازپرونده‌ی مجرمان فراری برکنار شد البته با پشتیبانی فرمانده بهنیار.
نازیاب آرام خندید و چیزی نگفت. بهنیار هم چیزی نگفت و به خنده‌های دخترک گوش سپرد.
خانومانه می‌خندید و آرامش‌وار. اصلاً کل وجود این دختر آرامش را به دیگران منتقل می‌کرد.
بعد از صحبت کمی مکالمه را همزمان پایان دادند.
بهنیار در این فکر بود که قدم بعدی‌شان چه باشد و مهم‌تر از این‌که چگونه آن را بردارند تا موفقیت‌آمیز باشد؟
خسته از فکر کردن به اتاق برگشت و دید رامش در آغوش دینیار آرام اشک می‌ریزد. آهی کشید و عقب گرد کرد تا مزاحم آن‌ها نباشد.

***

با ریزبینی از پنجره به بیرون محوطه‌ی سازمان نگاه می‌کرد که متوجه خروج بهنیار شد.
چشمانش را ریز کرد و با دقت با او که سوار ماشینش می‌شد نگاه کرد. او را خوب می‌شناخت پسری که از بچگی با برادر کوچکش در سازمان بزرگ شده بودند و الان یکی از بهترين‌ها هستند و مسئول پرونده‌ی مجرمان فراری.
زیر لب زمزمه کرد: کجا میره؟
با صدای در بدون این‌که به عقب برگردد گفت: بیاید داخل.
منشی بود که طبق معمول گزارشات گروه‌ها را می‌خواند و بعد درموردشان نظریه می‌داد.
لحظه‌ای قبل از این‌که منشی شروع به خواندن آن گزارشات تکراری کند برگشت و رو به او گفت: بزار روی میز خودم می‌خونم.
و بعد سریع برگشت و به....چرا چیزی آن‌جا نبود؟ پس بهنیاری که سوار ماشین بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود کجا بود؟چگونه انقدر سریع گم و گور شده بود؟
اخم کرد و به منشی‌ای که درحال بیرون رفتن بود گفت: صبر کن، به مامور‌های مخفی بگو فرمانده‌ی گروه S1 رو زیر نظر بگیرن و هر روز کارهای روزانه‌اش رو به من گزارش بدند؛ حالا بیا گزارشات گروه‌ها رو بخون.
با خستگی تک سرفه‌ای کرد و به افراد زخمی باقی مانده نگاه کرد؛ چهار نفر، فقط چهار نفر مانده بودند.
با صدای بلند شخصی که جدیداً به آن‌ها اضافه شده بود به عقب برگشت: کمک نمی‌خوای زیتون؟
اخم کرد و دست به سی*ن*ه به او نگاه کرد و در جوابش چیزی نگفت. نمی‌دانست این پسر چرا به او می‌گفت زیتون ولی به هر دلیلی که بود اصلاً از این لقب خوشش نمی‌آمد.
جالب بود که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بهنیار هم این را می‌دانست ولی بازهم این لقب منفور را به زبان می‌‌آورد.
نزدیک که شد گفت: چرا جواب نمیدی؟
برگشت سمت او و با ابروی بالا رفته گفت: اسمم رو نشنیدم که جواب بدم!
بعد بدون توجه به او سمت اولین نفر از آن چهار نفر رفت و مشغول پانسمان او شد.
وقتی در اسارت سازمان بودند برای بازجویی زیاد کتک خورده بودند و این کتک‌ها و شکنجه‌ها با سکوت کردن کم‌کم درد آور‌تر میشد و باعث زخم‌های بدخیم میشد و گاهی اوقات حتی آدم را ناقص می‌کرد.
بهنیار هم تکه‌ای از پانسمان و لوازم پزشکی محدودی که داشتند را برداشت به سراغ نفر بعدی رفت.
زیر چشمی به نازیاب نگاه می‌کرد تا ببیند چگونه با لوازم پزشکی کار می‌کند و زخم‌های زخمی‌ها را می‌بندد.
هیچ‌وقت این‌کار را دوست نداشت حتی وقتی دینیار و رامش رفتند دوره‌ی پزشکی و کمک‌های اولیه او هیچوقت حتی برای یادگیری ضدعفونی کردن زخم‌ها هم به آن دوره نرفت.
فقط می‌دانست اگر زخمش خونریزی داشت آن را محکم فشار دهد.
با صدای نازیاب دست از کار کشید و به سمت او برگشت: چی‌کار می‌کنی این‌طوری بیشتر زخمی ترش می‌کنی برو کنار ببین چه‌طوری باید کار کرد.
بعد زیر لب غر زد: فرمانده‌ی یک گروه از اون سازمان به اون باشکوهی یاد نداره یک پانسمان ساده بکنه داشت شکم بنده خدا رو فشار می‌داد اونم با چه زوری!
بهنیار با خنده به غر‌غر‌هایش گوش می‌داد و سعی می‌کرد با دقت به کار‌های او نگاه کند تا حداقل کار با آن وسایل را یاد بگیرد.
در تمام مدتی که نازیاب آن چهار نفر را درمان می‌کرد بهنیار با دقت به حرکات دست‌های ظریف ولی قوی او نگاه می‌کرد.
این دست‌ها کار‌های زیادی بلد بودند مثلاً هک کردن، نقشه کشیدن، فرماندهی یک گروه به قوی‌ای سازمان و حتی پانسمان زخم‌ها ؛مورد آخر باعث لبخند روی لب‌های بهنیار و فریاد نازیاب شد: هوی به چی خیره شدی؟ چرا می‌خندی؟ اصلاً به کی می‌خندی؟!
بهنیار به نشانه‌ی تسلیم دستانش را بالا برد و گفت: هیچی بابا هیچی من کِی خندیدم؟!
نازیاب حرصی رو برگرداند.
با صدای تیران که آن دو را صدا می‌زد برگشتند؛ تیران به سمت‌شان آمد و صفحه‌ی لپ‌تاپی که دستش بود را به هردو نشان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
ویدئو از طرف بچه‌های تیم سرکشی بود و نشان می‌داد که عده‌ای سرباز‌های سیاه پوش که با سربازان معمولی سازمان فرق داشتند به صف وارد ساختمان سازمان شدند.
در همین لحظه دینیار و رامش هم از راه رسیدن و به آن‌ها ملحق شدند.
این‌بار همه با هم به ویدئو نگاه کردند که رامش متفکر گفت: این‌ها رو من یک جای دیگه هم دیدم، دیدم این سرباز ها رو برای چه عملیاتی می‌فرستند اگر اسم‌هاشون یادم بیاد...
چشمانش را بست و اخم ریزی کرد؛ همه دوباره نگاهشان را به صفحه نمایش دوختند که صدایی از پشت سرشان گفت: اونا سرباز‌های ویژه ی ارتش هستند البته عضو ارتش نیستند، اونا در واقع خیانتکار‌های ارتش هستند و خیلی هم خطرناکند.
همگی برگشتند و رامش با هیجان گفت: آره آره درسته این سرباز ها رو فقط برای قتل عام یک گروه یا یک شخص خاص استفاده می‌کنند و اسم گروهشون هم هست Black به معنی سیاه.
داریان سرش را تکان داد و گفت: آره و فکر کنم اون گروه خاص ما باشیم.
نازیاب با لبخند به سمت او رفت و محکم در آغوشش گرفت؛ داریان هم او را با لبخندی مهربان محکم به خود فشرد که نازیاب گفت: دلم برات تنگ شده بود نامرد.
داریان با بغضی که هنوز گلویش را می‌آزرد گفت: خیلی سنگینه نازی خیلی، این‌که دیگه نیست تا برام لبخند بزنه و بگه دوستت دارم، آخ که اگر بود همه‌ی دوستت دارم‌ها رو به پاش می‌ریختم و هر ثانیه بهش می‌گفتم که چه‌قدر عاشقشم؛ الان تنها چیزی که می‌خوام اینه که اون سازمان کوفتی رو روی سر همه‌ی اون کسایی که بهش شلیک کردن خراب کنم فکر این‌که چه‌قدر درد کشیده هر لحظه بغضم رو بیشتر و دردم رو آزار دهنده‌تر می‌کنه.
نازیاب از آغوشش بیرون آمد و گفت: خب چرا این بغض لعنتی رو نمی‌شکنی؟ چرا خودت رو از درد آزاد نمی‌کنی؟ چرا الکی می‌خندی تا نشون بدی خوبی؟
داریان لبخندی به تلخی شکلات‌های تلخ زد و گفت: گاهی مجبورم بُغضم رو با قهقهه‌های بلند خفه کنم، تا نگن شکست.
بعد بدون توجه به نگاه مبهوت نازیاب گردنش را صاف کرد و گفت: خب حالا بریم سروقت اون سربازها، ببینم می‌تونم بفهمم چرا آوردنشون به سازمان.
تیران با لبخند دست دور گردنش انداخت و گفت: رفیق نابغه‌ی خودمی تو.
نازیاب خندید و با چشمان اشکی به آن‌ها که به سمت ون‌ها می‌رفتند نگاه کرد.
آرام اشک گوشه‌ی چشمانش را با ته خنده‌ای پاک کرد و به
سمت رامش برگشت و گفت‌: بیا بریم یک چیزی درست کنیم که اگر بوراب بفهمه غذا نداریم از یک بمب اتمی خطرناک‌تر میشه.
رامش با لبخند سرتکان داد و همراه او رفت.
دینیار و رامش و بهنیار بعد از غذا به دیدن زمرد و زرین بانو رفتند و نازیاب و بوراب بدرقه‌شان کردند.
بوراب با شیطنت گفت: این بهنیار هم باحاله‌ها، ان‌قدر ما بهش فحش می‌دادیم درضمن خوشتیپ هم هست.
این تیکه‌ی آخر را با شیطنت بیشتری گفت و چشم غره‌ی نازیاب را به جان خرید.
نازیاب دست به سی*ن*ه و با اخم گفت: کجای اون خوشتیپه؟ خیلی هم بدقواره و زشته با اون موهای قهوه ایش.
بوراب با خنده گفت: نمی‌دونم ولی انگار تو حسابی دیدش زدی!
بعد با خنده فرار کرد و نازیابی را که در تمام طول شام به صورت بهنیار نگاه می‌کرد را در افکارش تنها گذاشت البته بهنیار هم کم از نازیاب نداشت و در تمام مدت خیره‌ی او بود.
بهنیار سرش را به شیشه‌ی خنک ماشین تکیه داده بود و درحالی که از خنکی شیشه لذت می‌برد و به ماه نگاه می‌کرد به نازیاب هم فکر می‌کرد.
بنظرش او دختری محکم و آرامش بخش بود؛ فقط کمی زبان داشت که او را هم بهنیار کوتاه می‌کرد.
یک حسی در دلش مانند بچه‌ای که تازه راه رفتن را یادگرفته بود تاتی‌تاتی می‌کرد و بدتر این که اسم این حس را نمی‌دانست.
با صدای دینیار به خودش آمد و به او که با انگشت اشاره‌اش به شیشه‌ی ماشین می‌زد نگاه کرد. دینیار اشاره کرد که پیاده شود.
کی رسیده بودند؟! چقدر سریع؟!
مگر چقدر درگیر صاحب آن تیله‌های زیتونی بود؟ اصلاً چرا ان‌قدر به صاحب آن تیله‌ها فکر می‌کرد؟ مگر او که بود؟
صبر کن کی داخل خانه شدن؟ از کی روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره شده بود؟؟
این حس عجیب چه بود؟
اصلاً چجوری ایجاد شده بود؟ و اسمش چه است؟ عشق؟
شاید، اما اگر عشق است پس چرا دینیار اوایلی که رامش را دیده بود این‌گونه بهم نریخته بود؟
چرا انقدر بوی سیگار میاد؟ چرا این درگیری...
خودش است درگیری، او عاشق نبود درگیر بود، زندانی بود، زندانیِ زندانِ زیتونی.
پس بالاخره کشفش کرد این احساس عشق نبود فقط اسارت بود؛ اسارتی که اولش تلخ و آخرش شیرینی خاصی دارد مثل میوه‌ی رنگ چشمانش، زیتون.
سیگار را با لبخند در زیر سیگاری خاموش کرد و درب بالکن را باز کرد.
نسیم صبحگاهی به این می‌گویند؛ ترکیب دود سیگار و اکسیژن. الحق که ترکیب خوب و بدی است و ساعت 4 صبح است.

***

چشمانش را با خستگی باز کرد و اولین چیزی که دید سطح بالشت و روبه رویش دیواره‌ی مشکی ون بود.
با همان خستگی بعد خواب غلت زد و تابش را دید که با تاپ سبز لجنی‌اش که زیر پیراهنش می‌پوشید خوابیده و موهای طلاییش هم دوره‌اش کرده بودند. صحنه‌ی زیبایی بود ولی خسته‌تر از آن بود که چشمانش را باز نگه دارد.
چشمانش که بسته شد گویی خستگی به یک‌باره بار و بندیلش را جمع کرده و رفته بود.
با اعصابی خراب به ساعتش نگاه کرد که ساعت 4 را نشان می‌داد هنوز حتی خورشید هم کاملاً بیدار نشده بود؛ آرام طوری که تابش بیدار نشود از ون خارج شد، از کارخانه هم خارج شد و دل به بیابان زد.
همان‌طور قدم میزد و با آرامش عجیبی به آرامش عجیب بیابان گوش می‌داد؛ اگرچه در ظاهر آرام بود ولی فکرش همانند بهنیار درگیر بود درگیر چشم‌هایی با ترکیب آبی او هم مثل بهنیار درگیر بود و زندانی.
فقط اسارت او سخت‌تر و مشکل‌تر بود و مشکل این‌جا بود، نگران بود؛ نگران اینکه اگر این اسارت را قبول می‌کرد، بوراب چه می‌شد؟
گروه و خانواده‌اش چه می‌شدند؟ کی از آن‌ها مراقبت می‌کرد؟ تیران؟
یا داریانی که هنوز هم در چشمانش حس بدی بود حسی مثل انتقام گیری و کشتن!
البته او هم می‌خواست، انتقام خون دریا؛ انتقام بدن سوخته‌ی پدر و مادرش و برادری که دنیا نیامده او را کشته بودند، انتقام ترسیدن برادر کوچکش و اشک‌هایی که به ناحق زندگی‌ای را که می‌توانست عالی باشد را به گند و کثافت کشیده بودند.
نفس لرزانی از سی*ن*ه‌ی دردآلود هر دو به سختی بیرون آمد و هردو به ماهی که درحال صدا زدن و بیدار کردن خورشید بود خیره شدند. ماه، درست شبیه زندگی بود؛ سفید و در عین حال سیاه سیاه.سفیدی‌اش خوبی ظاهری بود و سیاهی اش دردی باطنی که همه بلااستثناء در دل داشتند یکی کمتر و یکی بیشتر.
جالب این‌جا است که کسی اعتراضی نداشت و همه، در محضری که عاقدش زندگی را به عقد سیاهی و سفیدی در می‌آورد سکوت کرده بودند و اجازه‌ی عقد را داده بودند.
ما انسان‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمیم که مسبب اخلاق بد روزگار خودِ ما هستیم و خب، روزگار حق داشت، حق داشت که عاقدِ خطبه‌ی عقدِ زندگی‌ای باشد که هر روز آرزوی مردن می‌کرد و ای کاش روزی زندگی هم لبخند می‌زد و کاش کسی بود که زندگی را بغل کند.
و دم گوشش با صبوری زمزمه کند: منتظر بمان! تمام می‌شود درد‌ها، تمام می‌شود نامردی‌ها و روزی تو هم، لبخندی از جنس خوبی می‌زنی.
آخرین سیگارش را خاموش کرد و از بالکن خارج شد و راه رفته را برگشت و داخل کارخانه شد و هردو از خورشیدی که با عشوه نور می‌تاباند تا نظر همه را به خود جلب کند رو گرفتند.
انگشتانش را به هم گره زده بود و زیر چانه‌اش گذاشته بود و نگاهش به عکس‌های روی میز خیره بود.
سرش را بلند کرد و گفت: کارت خوب بود، ادامه بده هرکاری که می‌کنند و هر حرفی که از دهنشون درمیاد رو باید، تأکید می‌کنم باید به من گزارش بدی فهمیدی؟
مرد با سر پایین افتاده‌اش چشمی گفت و بعد از بااجازه‌ای از اتاق خارج شد.
چشمانش را ریز کرد و درحالی که روی صندلی‌اش کج می‌نشست؛ صندلی را چرخاند و گفت: حالا جاسوسی منذرو می‌کنید آره؟ حالیتون می‌کنم با کی درافتادید.
بعد به خدمتکاری که در همه‌ی ملاقات‌های خصوصی و عمومی شرکت می‌کرد و یک‌جورایی خدمتکار مخصوص او بود دستور داد: بگو گروه S1 رو به محض این‌که اومدن
کت بسته بیارن این‌جا حتی یک ثانیه هم نباید دیر کنند.
خدمتکار مثل همیشه با احترام سری تکان داد و گفت: بله چشم.
و بعد از اتاق بیرون رفت و او را با افکار وحشتناک و مریضش تنها گذاشت.
بهنیار با غرغر به دینیار گفت: به‌خاطر شکم جناب‌عالی دیر رسیدیم و همه اومدن...
بعد آرام‌تر ادامه داد: حالا چه‌جوری مدارک رو بردارم؟
دینیار هم مثل خودش آرام و با بیخیالی لب زد: هرجور که دوست داری.
چشم غره‌ای نثار این همه بی‌خیالی‌اش کرد. دست دراز کرد و تا خواست درب اتاق مخصوص گروه‌شان را باز کند؛ دستی مچ دستش را چنگ زد.
با اخم ریزی به صاحب دست نگاه کرد که با دیدن سرباز‌های سیاه پوش فقط یک چیز در ذهنش نقش بست «سرباز‌های گروه Black» همان لحظه که سرباز‌ها آن‌ها را محاصره کرده بودند صدای موبایلش بلند شد.
گوشی را با احتیاط بالا برد و صدای نگران نازیاب را در مموری ذهنش ذخیره کرد: بهنیار هرچه سریع‌تر از اونجا بیاید بیرون، داریان گفت اون سرباز ها...
نگذاشتند تا حرفش کامل شود و بهنیار را به همراه دینیار و رامش به دیوار چسباندند.
دینیار با رگ گردن برجسته شده گفت: اولاً دست زنم رو ول کنید دوماً این چه کاریه؟ میدونید ما کی هستیم؟ دارید ما رو کجا می‌برید؟
سربازی که دست‌های دینیار را گرفته بود فشار محکمی به دست‌هایش وارد کرد و گفت: ساکت باش، حتماً می‌دونی کجا دهن اونایی که خ*یانت کردن رو سرویس می‌کنند؛ داریم میریم اونجا.
رامش با ترس هینی کشید و به شوهر و برادر شوهری که برایش برادری کرده بود خیره شد.
هردو برادر به هم نگاه کردند و تنها یک چیز در ذهن‌شان مانند تابلو‌های پر نور مغازه‌ها چشمک می‌زد آن هم این‌که
"" لو رفتیم"" اما، چه‌گونه؟
مقصد را هر سه خوب می‌دانستند جایی بود که خودشان بار ها مجرمان را به این‌جا می‌آوردند یا از آن‌ها بازجویی می‌کردند.
سیاه چال، و الحق هم این اسم برازنده‌اش بود به همان اندازه سیاه و پر از درد‌های جورواجور.
هر سه را در یک سلول، کنار هم به صندلی بستند.
چراغ قرمز رنگ وصل شده به سقف سیاه چال، فضا را ترسناک‌تر می کرد.
سربازها که مقابل‌شان ایستادند هر سه به آن‌ها خیره شدند و بهنیار با اخم گفت: من هنوز معنی این مسخره بازی‌ها رو...
حرفش با لگد محکمی به شکمش قطع شد و این ضربه شروع فشردن دندان‌ها روی هم از شدت درد، ناله‌ها و فریادها و گریه‌هایی از سر غیرت، درد و...بود.
با صدای ناله سرش را بلند کرد و به دینیار که سعی می‌کرد خودش رو به رامش که بیهوش روی زمین افتاده بود برساند نگاه کرد.
دینیار تنها خیره‌ی رامش بود با بغض صدایش میزد تا چشمانش را باز کند و دوباره لبخند بزند و با مهربانی همیشگی‌اش بگوید که نباید ان‌قدر شیطنت کند و دینیار هم با شیطنت بیشتری جوابش را بدهد و رامش با عشق بخندد و دینیار و فقط دینیار با تمام عشقش به دلیل نفس‌هایش گوش کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
عشق چیز دردناکی است که اگر دستش به قلب برسد خدا باید به صاحب آن قلب رحم کند چون حتی خدا که با تمام خدایی‌اش عشق را خلق کرد هم نمی‌تواند آن را کنترل کند پس آن بیچاره‌ای که عاشق می‌شود چه‌کار کند؟ به کدام گناهش مجازاتش عشق است؟ چرا دلیل بغض‌ها و اشک‌هایش عشق است؟ چرا عشق در باطن مجازاتی دردناک است ولی ظاهری شیرین‌تر از عسل دارد؟
صدای بغض آلود دینیار اعصاب و روانش را به درد دعوت می‌کرد مانند اینه‌که قطاری از رویش رد شده است.
او اینگونه با مانند کردن دردش به رد شدن قطار زجر می‌کشد پس ریل قطار که تنها برای رد شدن قطار از رویش از آن استفاده می‌کنند چه زجری را تحمل می‌کند. نگاهی به رامش کرد که با صورت کبود بیهوش شده بود و لحظات مانند فیلمی بر روی پرده‌ی چشمانش رد میشد؛ گریه‌های از سر غیرت دینیار موقع کتک خوردن رامش، فریاد‌هایی که از سردرد می‌کشید، لعنت‌هایی که از ته قلبش به آن عوضی‌ها می‌فرستاد. شرمندگی درون چشمانش و در آخر شکستنش وقتی که رامش از سر درد بیهوش شد.
با درد خم شد و دستانش را تکان داد تا حداقل تلاشی برای رهایی کند که با صدای رامش گفتن دینیار سرش را بلند کرد و از حالت خم درآمد به آن‌ها نگاه کرد.
رامش به هوش آمده بود و سرش روی زمین به سمت دینیار بود و نگاهش، نگاه پرش به چشمان پر دینیار گره‌ای کور خورده بود. آه، عشق چه‌قدر دردناک و زیبا بود.
دردی شیرین و عذابی لذت‌بخش. نگاه آن‌ها او را یاد نازیاب انداخته بود. آخرین بار که با همدیگه حرف زدن نازیاب اسمش را صدا زد و چه‌قدر زیبا بود اسمش با صدای او.
رامش با درد نشست و درحالی که دست‌های بسته‌اش را تکان می‌داد گفت: به‌نظرتون نازیاب و بقیه میان دنبالمون؟!
سؤالش، سوالی بود که جواب نداشت یعنی کسی نمی‌توانست جواب بدهد و کسی به همچین احتمالی حتی فکر هم نکرده بود که شکار، شکارچی را نجات دهد اما خب هر چیزی امکان داشت...
خیره‌ی آن ساختمان بلند بود تاحالا اینجا نیامده بود یا اگر هم آمده بود دقت نکرده بود که چه‌قدر ترسناک و مخوف است البته به همراه ترس شکوه هم داشت و شکوهش، به طرز عجیبی سطح بالا بود اما شهامت او و خانواده‌اش بیشتر و سطح بالاتر بود از احترام و شکوهی که پایه و بنایش ترس بود.
توی زندگی ما نباید دو تا چیز رو با هم قاطی کنیم یکی ترس و یکی دیگه احترام. نباید آن‌قدر از کسی یا چیزی بترسی که احترامت از بین بره و اون شخص یا چیز فکر کنه که بهش احترام می‌ذاری چون احترامی که با ترس مخلوط باشد احترام نیست بلکه خودِ ترس هست ولی با شکلی متفاوت.
نگاهی به اطراف انداخت و با دستش اشاره کرد که دنبالشان کنند...
با صدای « ای بابا » گفتن دینیار در دل فحشی به سازنده‌ی دستبند‌ها داد که همان لحظه درب آهنی سیاه چال باز شد و سرگروهِ گروهِ Black یعنی «ارشد» وارد سلول سیاه آن‌ها شد.
با تمسخر و تاسف به آن‌ها نگاه کرد و به سرباز تقریباً لاغری که به عنوان نگهبان جلوی درب ایستاده بود و با ترس به او نگاه می‌کرد گفت که نه دستور داد: برام صندلی بیار.
سرباز با لرزی که از صدای سرد و زمخت او گرفته بود دستپاچه چشمی گفت و سریع از جلوی درب ناپدید شد.
قدمی به سمت بهنیار برداشت و موهایش را چنگ زد و سرش را به بالا آورد. کمی خم شد تا صورتش دقیقا روبروی صورت بهنیار قرار بگیرد و بعد با همان صدای زمخت گفت: فرمانده بهنیار سرگروهِ گروهِ S1؛ کسی که زیر دست فرمانده کل به همراه برادرش بزرگ و تربيت شده و با توجه به عملکرد خودش و برادرش در ماموریت‌های پی در پی به این‌جا یعنی یکی از بهترین فرمانده‌ها رسیده کسی که توقع می‌شد جانشین فرمانده کل باشه و حالا ببین به کجا رسیدی، سیاه‌چال!
ناگهان با اخم ریزی گفت: بزارش اونجا.
و با انگشت اشاره‌اش به جایی اشاره کرد. صدای بله گفتن پر ترس سرباز که بلند شد هر سه چشم گرد کردند؛ چگونه متوجه شده بوده سرباز آمده بود؟
به همراه سرباز‌ِ نگهبان، دو سرباز دیگر هم بودند که با سری افتاده صندلی آهنی را روی هوا گرفته و حمل می‌کردند.
صندلی که مستقر شد و سربازان خواستند خارج شوند گفت: وایستید!
همه آب دهانشان را قورت دادند و برگشتند. با همان اخم ریز گفت: تویی که سمت چپ ایستادی، بیا جلو.
و به پسر تپلی که با هر حرکتش شکمش تلو‌تلو می‌خورد نگاه کرد. بدون هیچ حرکتی مردمک چشم‌هایش را به بهنیار دوخت و گفت: میدونی مجازات گروه‌ات چیه فرمانده بهنیار؟
بهنیار نگاه پر شک و تردیدش را از پسر تپلیِ بیچاره که معلوم نبود چه بلایی قرار بود بر سرش بیاید گرفته و به او دوخت. خنده‌ی آرام و ترسناکی کرد و ناگهان گردن پسر را گرفت و در عرض چند ثانیه گردن پسر صدای در زدن یا به اصطلاح « تَق» داد و این صدا با صدای افتادن پسر گردن شکسته بر روی زمین سرد سیاه چال و صدای زیادی خونسرد او ترکیب شد: مجازاتتون اینه که گردن‌های هم تیمی‌های خودتون رو با دست‌های خودتون بشکنید که البته از اون‌جایی که تاحالا کسی رو نکشتید من کمکتون می‌کنم و این کار رو براتون انجام میدم.
بعد نگاه بدجنسی به رامش و دینیار کرد و گفت: جنتلمن باشیم، خانوم‌ها مقدم ترند درسته؟
سربازها ساکت به جنازه‌ی همکار بدبخت‌شان که فردا شبش باید عروسش را به خانه می‌برد نگاه می‌کردند و به دو چیز فکر می‌کردند؛ یک، این مردک دیوانه است؛ دو، چه‌گونه به خانواده‌اش بگویند که این دیوانه تازه داماد‌شان را به قتل رسانده؟
چشمان دینیار گرد شد و با خشم غرید: دستت به زنم بخوره قلم دستت رو می‌شکنم، فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
ارشد خودش را ترسیده نشان داد و درحالی که زنجیر دستبند‌های رامش را در دست می‌گرفت گفت: وای ترسیدم!
بعد رامش را به سمت خود کشید که رامش به سی*ن*ه‌اش برخورد کرد و هین خفیفی از دروازه‌ی دهانش به بیرون درز کرد و باعث غرش دوباره‌ی دینیار شد.
در این حین بهنیار احساس پوچی و بیچارگی می‌کرد چون او فرمانده‌ی این گروه بود و مسبب تمام این اتفاقات.
سرش را پایین انداخت و با دیوانگی زمزمه کرد: الان تموم میشه...چیزی نیست... الان تموم میشه، همش خوابه...
مکث‌هایی که بین حرفاش داشت رو دوست نداشت!
لرزش بدنش که دست خودش نبود را دوست نداشت!
و در آخر این همه ناتوانی را دوست نداشت.
دستانش دور گردن ظریف رامش گره خوردن و پاهای رامش از زمین فاصله گرفت. نفس در سی*ن*ه‌هایشان حبس شد.
رامش به دلیل بغض و فشاری که دستان گره خورده به گردنش به سیستم تنفسش وارد می‌کردند؛ دینیار به دلیل بغض و از دست دادن یکی از مهم‌ترین دلیل زندگی‌اش و مادر فرزندش؛ بهنیار به‌خاطر ترس افتاده به جان خانواده‌اش و ناتوانی در حفاظت از آن‌ها.
قبل از این‌که چشمان عاشقی بر روی معشوقه‌اش بسته شود...رخ داد و همه مبهوت بودند.
با لذت به صورت‌های مبهوت‌شان نگاه می‌کرد و تنها خیره‌ی چشمان یک نفر بود.
فرمانده‌ای که احساسش حتی از پشت پرده‌ی چشمان درمانده‌اش نمایان بود و چه‌قدر خوشحال بود که این‌جا بود.
به سمت ارشد برگشت و با احتیاط لگدی نثارش کرد و دست‌های بسته شده‌ی رامش را به سمت خود کشید و او را به گوشه‌ای دور از دسترس آن مردک دیوانه فرستاد.
همان‌طور مبهوت دختری بود که با شجاعت مبارزه می‌کرد که حس سبکی‌ای بهش دست داد و متوجه شد که دیگر خبری از آن دستبند‌های آهنی نیست و حالا آزاد بود که هر کاری انجام بدهد.
دینیار که آزادی‌اش را با به آغوش کشیدن و بوسیدن رامش آغاز کرد.
با صدای فریاد نازیاب از دنیای بهت بیرون آمد به او خیره شد: خیر سرت فرمانده‌ای، پس چرا عین مرده‌ها نشستی یک گوشه بلند شو ببینم، راحت برای خودش نشسته داره بر و بر منو نگاه می‌کنه، هوی با توام بهنیار!
چی می‌گفت به این دختر که تمام دل و دینش را برده بود.
تک خنده‌ای کرد و با انرژی‌ای که از وجود این دختر و همچنین اعترافی که کرده بود برخاست و آماده‌ی مبارزه به کمک نازیاب شتافت.
بعد از این‌که حسابی دق و دلی‌شان را بر سر ارشد خالی کردند و خونسرد بیرون رفتند و با چیزی که دیدند باز هم از قدرت این دختر خشکِشان زد. همه‌ی افرادی که در سازمان بودند روی زمین دراز به دراز افتاده و غرق در خواب بودند ولی خون از دماغ کسی نیومده بود.
بوراب با شیطنت با قیافه‌های به خواب رفته‌ی سرباز‌ها و فرمانده‌ها ور می‌رفت؛ مثلاً بینی یکی را می‌کشید یا انگشت‌هایشان را در بینی‌های همدیگر می‌کرد و به قیافه‌هایشان می‌خندید.
نازیاب با سر بالا گرفته و کمر صاف شده از روی بدن‌های به خواب رفته‌شان رد می‌شد که ناگهان مکثی کرد و به عقب برگشت و رو به
دینیار گفت: مادر و دخترت رو بچه‌ها بردن یک جای امن چون معلوم نیست بعداً چه بلایی سرشون میارن.
مکثی کرد و ادامه داد: اگر می‌خواین ببینیدشون چندتا از بچه‌ها جلوی در با ماشین منتظرند.
دینیار سری تکان داد و دست رامش را محکم گرفت و به سرعت سمت درب دویدند.
نازیاب با نگاه آن‌ها را بدرقه کرد و در همان حال گفت: تو نمی‌خوای بری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بهنیار با تک خنده‌ای سرش را پایین انداخت و تکان داد بعد جلو رفت و دست او را محکم گرفته و فشار داد.
نازیاب با ابروی بالا رفته به دستش که درون دست او فشرده میشد نگاه کرد و بعد سرش را بلند کرد و خیره‌ی چشمان آبی نقره‌ایَش شد.
بهنیار با اخم ریزی گفت: من برم کی با تو وایسته این‌جا؟!
نازیاب با نیشخند گفت: هیچ‌کَس همیشه خودم بودم از این به بعد هم خودمم.
بهنیار پوزخند زد و درحالی که به روبرو خیره بود گفت: آ آ اشتباه کردی از این به بعد توی زندگیت فقط و فقط منم و تو...
به چشمان زیتونی‌اش خیره شد و گفت: و تو حق نداری به کسی به غیر من تکیه کنی.
نازیاب به سمتش چرخید و گفت: و اگر تکیه کنم؟
بهنیار هم به سمتش چرخید و مقابل لب‌های نیمه بازش لب زد: همچین چیزی هیچ‌وقت اتفاق نمی‌اُفته.
نازیاب نزدیک‌تر شد و لب‌هایشان را مماس کرد: چرا؟
بهنیار خیره‌ی لب‌هایش زمزمه کرد: چون اون موقع من دیگه زنده نیستم.
بعد خیلی آروم عقب رفت و دستش را رها کرد و به سمت درب قدم برداشت.
نازیاب چشمانش را بست و لبخند زد و بعد مکثی کوتاه به تیران که خیره‌ی او بود اشاره‌ای کرد که تیران با لبخند سری تکان داد و با سرش به بهنیاری که داشت به درب نزدیک می‌شد اشاره کرد.
نازیاب با خنده دوید و دست بهنیار را گرفت و به او که انگار منتظر همین حرکت بود نگاه کرد که بهنیار چشمکی زد و درب را باز کرد و کنار ایستاد.
نازیاب با همان لبخند ابرو‌ای بالا انداخت و دست او را کشید و با هم از درب خارج شدند.

***

صدای بلند فریاد رئیس سازمان کل ساختمان را لرزاند: آخه چه‌طور؟ چه‌طور تونستند اون همه آدم رو هم‌زمان بیهوش کنند و به راحتی از درب برن بیرون؟ یعنی ان‌قدر ضعیف هستیم که یک دختر بچه تونست کل فرمانده‌های این سازمان کوفتی رو خواب کنه.
فرمانده کل با اخم و سر به زیر ایستاده بود و هنوز خ*یانت بهترین شاگردش را نپذیرفته بود. هیچ‌کَس جرئت نفس کشیدن هم نداشت چون به گردنشان نیاز داشتند و کافی بود تا کلامی به زبان بیاورند تا گردنِشان به دست رئیس سازمان شکسته شود.
رئیس سازمان دستی در موهای جو گندمی‌اش برد و آن‌ها را به سمت بالا کشید و ناگهان به سمت فرمانده کل برگشت و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
گفت: کل گروه S1 رو بزارید توی تحت تعقیب‌ها و در الویت قرارشون بدید، می‌خوام هرچه سریع‌تر دستگیر بشن فهمیدی فرمانده؟
فرمانده کل با همان سر پایین افتاده و اخم جواب داد: بله.
رئیس سازمان عصبی چشم ریز کرده و تهدیدوار گفت: خوبه که می‌فهمی وگرنه...
ادامه نداد اما بقیه‌ی جمله‌اش را فرمانده خوب می‌توانست حدس بزند.
به سر تکان دادن اکتفا کرد و از سالن تجمعات بیرون رفت؛ درب اتاقش را باز کرد و داخل شد، درب را که بست و مثل همیشه قفل کرد و به آن تکیه داد و نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد.
جلوی آینه قدی تزئین شده با الماس ایستاد و کمی گره کرواتش را شل کرد و به تاریکی گوشه‌ی اتاق خیره شد؛ البته حواسش به دوربین مخفی تازه کشف شده هم بود.
به سمت پنجره‌ی سراسری اتاق رفت و با لحن خاصی درحالی که به پنجره تکیه می‌داد گفت: امروز هوا طوفانی بود؛ اما قطعاً طوفان شدیدتری در راهه چون ابر های سیاه در به در دنبال خورشید می‌گردن تا پنهانش کنند.
بعد کرکره را بست و چراغ‌های اتاق را خاموش کرد و بیرون رفت و اتاق را در تاریکی فرو برد...
»——☠——««
با آخ گفتن رامش با لبخند ببخشیدی زمزمه کرد و با ملایمت بیشتری کارش را ادامه داد اما حواسش پیش حرف‌ها و نگاه‌های چند ساعت قبل بهنیار بود.
تا حالا این‌طوری نبود انگار یکی خوب زده پس کله‌اش.
برای تأیید سرش را تند تکان داد و ریز خندید که رامش با تعجب گفت: وا نازیاب دیوونه شدی چرا هی الکی می‌خندی؟!
هول شده دستانش را به همراه سرش به چپ و راست تکان داد و گفت: نه بابا چیزی نشده یاد یک چیزی افتادم.
رامش با تعجب بیشتری پرسید: یاد چي؟!
دستپاچه‌تر از قبل جواب داد: آم...خب...‌آها یاد یک خاطره‌ی کودکی بوراب افتادم؛ بزار پانسمان دستت که تموم شد عکسش رو نشونت میدم، البته اگر داشته باشمش!
رامش با لبخند سر تکان داد.
لبخندی زد اما در دل خندید و گفت: الان حیثیتم به باد می‌رفت اصلاً کل مشکلات زندگی من تقصیر این مردکه.
باز هم خندید که رامش چشم غره رفت.

***

تا آخرین قطره‌ی قهوه‌ی درون فنجان را با لذت نوشید.
سرش را بلند کرد تا فنجان را رویِ کتاب_مجله‌های رویِ میز بگذارد که متوجه شد نازیاب به سمت او می‌آید.
اول کمی مردد شد ولی وقتی نزدیک‌تر شد سریع مجله‌ای برداشت و فنجان قهوه‌ی خورده شده را روی میز گذاشت و مجله رو تصادفی باز کرد و جلوی صورتش گرفت تظاهر کرد که درحال مطالعه است اما حتی موضوع مجله رو هم نمی‌دانست.
حتی به صفحات مجله نگاه هم نکرده بود تا حداقل موضوعش را بفهمد؛ تمام حواسش به سمت نازیاب بود که خرامان‌خرامان به سمت او می‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین