- Nov
- 302
- 1,498
- مدالها
- 2
رو برگرداند تا حداقل شاهد شکستن غرور این افراد نباشد؛ با صدای بلند خندهی فرمانده A2 درحالی که سعی میکرد به رفت و آمدهای سربازانی که مجرمان را میبردند مواجهه نشود به او که با لذت صحنههای پیروزیاش مینگریست نگاه کرد.
فرمانده کل به خندههای مسـ*ـت مانند فرمانده A2 چشم غرهای رفت و به دستی به شانهی بهنیار کوبید و رفت.
بهنیار سری تکان داد و لبهایش را روی هم فشار داد، گوشیاش در جیب لرزید؛ آرام بیرونش آورد و به اسم
«برادرم» روی صفحه نمایش نگاه کرد و مشکوک گوشی را آهسته کنار گوشش قرار داد.
صدای بلند دینیار او را بعد چند ساعت سختی کشیدن به خنده وا داشت: مگه من دستم بهت نرسه، چرا گفتی زمرد رو دزدیدن؛ مرد حسابی میدونی وقتی با کلی نگرانی رسیدم خونه و دیدم بچهام داره برام دسته گل درست میکنه چه حالی شدم؟
با تعجب گفت: دسته گل! عکسش رو برام بفرست.
دینیار با عصبانیت تمام حرصش را با داد زدن اسمش نشان داد: بهنیار!
بهنیار خندهی ریزی کرد و گفت: زرین بانو خوبه؟ رامش چهطوره؟
بعد با خندهای اضافه کرد: زمرد چهطوره؟
با قطع شدن تماس و صدای ممتد بوق، با نیشخندی سرش را پایین انداخت.
با صدای فرمانده A2 به عقب برگشت و متوجه شد مجرمان را برده اند: فرمانده بهنیار من مجرمها رو دستگیر کردم و حسابی هم خسته شدم، بازجویی به عهدهی شما البته اگر از پسش بر میآید.
بهنیار با حرص جواب داد: بله حتماً
زیر لب زمزمه کرد: منم بلدم چندتا سرباز بندازم جلو و خودم عقب بایستم تا سربازا کار من رو انجام بدند.
نفس عمیقی کشید و بعد با آرامش بیشتری به دینیار پیام داد: بیا زندان مخصوص، قضیه جدیه.
***
از پشت پلکهای بستهاش نور میدید، از بینی گرفتهاش بویِ هیچی، را حس میکرد، از حس لامسهاش، محکمیِ زنجیر و دستبندهای آهنی را حس میکرد که دور دستها و پاهایش بسته شده بودند.
نمیتوانست حرکت کند، درد داشت، تمام بدنش درد را فریاد میزدند.
بالاخره از گوشهایش هم استفاده کرد و صدایی مثل صدای برادرش را شنید که بلند بلند نام او را فریاد میزند.
خواست جواب دهد که صدایش نخواست و نتوانست همراهیاش کند.
صدای دیگری شنید، اینبار خیلی خیلی خیلی نزدیک، مثل اینکه عامل صدا روبرویش بود و، بود؛ بهنیار بود که با چشمهای بسته درب آهنی را باز کرده بود.
چشمهایش را باز کرد، چشمهایش را باز کرد و باز هم تصادف، اینبار با عمق و مدت زمان طولانیتر.
تصادف نگاهشان آنقدر عمیق بود که میتوان دَرش غرق شد و حرفی برای گفتن نداشت.
بالاخره، صاحب چشمهای زیتونی، چشمهایش را بست و بهنیار را در عالم چشمهای زیتونی رنگی که در فکرش میآمدند و میرفتند تنها گذاشت.
لب باز کرد تا حرفی بزند که با صدای بلند خندهای به اجبار سکوت کرد. انگار سرباز بودند و چیزی حمل که نه روی زمین میکشیدند: بهنظرت با این جنازه چیکار کنیم؟
صاحب آن دو چشم زیتونی رنگ تکان خورد و نالهای کرد و نالهاش بیشباهت با صدا کردن اسمی نبود: دری..ا..د..ریا
دریا! همان دختری که از درب رد شده بود و دیگر برنگشته بود؛ داشتند آن جنازه را کجا میبردند؟
آرام لای درب آهنی را باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت که در آخر راهرو دو سرباز کیسهی مشکی رنگی را میکشیدند و میخندیدند.
چهطور یک جنازه را حمل میکردند و میخندیدند، اگر او بود کنار جنازه مینشست و حرف میزد و خود را خالی میکرد یا حداقل ساکت بود و میگذاشت جنازه با آرامش از زندگی نهچندان خوبش خداحافظی کند.
نفسی کشید و نگاهی به دختری که هیچ شباهتی با دخترهای اطرافش نداشت، انداخت و نزدیکش شد.
سرش را به گوش سمت چپش نزدیک کرد و آهسته لب زد: اون جنازه رو میخوای؟ نه؟
دختر در جواب آرام سر تکان داد. اوم کشداری گفت و با همان صدای آهسته ادامه داد: به یک شرط کمکت میکنم.
نازیاب باز هم به آرامی سر تکان داد و پرسید: چهطوری...میخوای کمکم کنی؟
بهنیار از گوشهی بالای چشمش به دوربینی که در گوشهی سلول بود نگاهی انداخت و سری تکان داد و گفت :...
فرمانده A2 درحالی که سعی میکرد با چشمهای ریز شده بفهمد بهنیار به دخترک چه میگوید، دستش را دراز کرد و لیوان قهوهاش را که با دانههای ریز شکر شیرین شده بود، برداشت. نگاه از بهنیار بر نمیداشت؛ میخواست هرجور که شده این پسر بچه را از کار برکنار کند.
با مزهی سرد قهوهٔ شیرین شدهاش چهره درهم کشید و نگاهش را از بهنیار گرفت و لیوان پلاستیکی مخصوص قهوه را با همان قهوهٔ سرد شده درون سطل زبالهی زیر میز کامپیوتر انداخت؛ وقتی دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد از چیزی که دید تمام بدنش یخ زد، دهانش را برای حرفی باز کرد که از شدت شوک مانند دهان ماهی فقط باز و بسته شد و حرفی ازش خارج نشد.
آن پسر عصبی که با خشم، غضب و با قدرت بر پهلو و کمر دخترک پا میکوبید و لگد میزد، بهنیار بود؟
او که داشت با دخترک حرفهایی که برای او بیصدا بودند میزد...چهگونه او که با آرامش سخنهای بیصدا میگفت حالا داشت با چنین خشمی دخترک را کتک میزد؟
دکمهی میکروفن روی میز را فشرد و خواست حرفی بزند که متوقف شد؛ حالا که بهنیار هم سر عقل آمده بود میتوانستند با هم کار کنند و حتی او میتوانست از بهنیار و گروهش برای پیروزیهای بیشتر استفاده کند پس نیشخندی زد و به ادامهی نمایش نگاه کرد و مانند تماشاچئ که از نمایشِ هیجانانگیزی لذت میبرد دستانش را به هم کوبید و با شوق و ذوق گفت: بزن، محکمتر...
و همینطوری کلمات را پشت سر هم تکرار میکرد.
بالاخره بهنیار دست کشید از زدن دختری که حتی نامش را نمیدانستند؛ از سلول سیاه دختر که بیرون آمد، آرام درب آهنی را بست و همزمان لبخندی روی لبانش شکل گرفت ولی در ثانیه از بین رفت.
نازیاب همانطور که در خود مانند جنین درون شکم مادر جمع که نه مچاله شده بود خندید و گفت: به حسابت میرسم فرمانده...
بوراب، تابش، تیران، داریان هر چهار نفر در یک سلول بزرگ با سیاهی کمتر از سلول نازیاب زندانی بودند و هرسه در فکر.
***
فرمانده کل به خندههای مسـ*ـت مانند فرمانده A2 چشم غرهای رفت و به دستی به شانهی بهنیار کوبید و رفت.
بهنیار سری تکان داد و لبهایش را روی هم فشار داد، گوشیاش در جیب لرزید؛ آرام بیرونش آورد و به اسم
«برادرم» روی صفحه نمایش نگاه کرد و مشکوک گوشی را آهسته کنار گوشش قرار داد.
صدای بلند دینیار او را بعد چند ساعت سختی کشیدن به خنده وا داشت: مگه من دستم بهت نرسه، چرا گفتی زمرد رو دزدیدن؛ مرد حسابی میدونی وقتی با کلی نگرانی رسیدم خونه و دیدم بچهام داره برام دسته گل درست میکنه چه حالی شدم؟
با تعجب گفت: دسته گل! عکسش رو برام بفرست.
دینیار با عصبانیت تمام حرصش را با داد زدن اسمش نشان داد: بهنیار!
بهنیار خندهی ریزی کرد و گفت: زرین بانو خوبه؟ رامش چهطوره؟
بعد با خندهای اضافه کرد: زمرد چهطوره؟
با قطع شدن تماس و صدای ممتد بوق، با نیشخندی سرش را پایین انداخت.
با صدای فرمانده A2 به عقب برگشت و متوجه شد مجرمان را برده اند: فرمانده بهنیار من مجرمها رو دستگیر کردم و حسابی هم خسته شدم، بازجویی به عهدهی شما البته اگر از پسش بر میآید.
بهنیار با حرص جواب داد: بله حتماً
زیر لب زمزمه کرد: منم بلدم چندتا سرباز بندازم جلو و خودم عقب بایستم تا سربازا کار من رو انجام بدند.
نفس عمیقی کشید و بعد با آرامش بیشتری به دینیار پیام داد: بیا زندان مخصوص، قضیه جدیه.
***
از پشت پلکهای بستهاش نور میدید، از بینی گرفتهاش بویِ هیچی، را حس میکرد، از حس لامسهاش، محکمیِ زنجیر و دستبندهای آهنی را حس میکرد که دور دستها و پاهایش بسته شده بودند.
نمیتوانست حرکت کند، درد داشت، تمام بدنش درد را فریاد میزدند.
بالاخره از گوشهایش هم استفاده کرد و صدایی مثل صدای برادرش را شنید که بلند بلند نام او را فریاد میزند.
خواست جواب دهد که صدایش نخواست و نتوانست همراهیاش کند.
صدای دیگری شنید، اینبار خیلی خیلی خیلی نزدیک، مثل اینکه عامل صدا روبرویش بود و، بود؛ بهنیار بود که با چشمهای بسته درب آهنی را باز کرده بود.
چشمهایش را باز کرد، چشمهایش را باز کرد و باز هم تصادف، اینبار با عمق و مدت زمان طولانیتر.
تصادف نگاهشان آنقدر عمیق بود که میتوان دَرش غرق شد و حرفی برای گفتن نداشت.
بالاخره، صاحب چشمهای زیتونی، چشمهایش را بست و بهنیار را در عالم چشمهای زیتونی رنگی که در فکرش میآمدند و میرفتند تنها گذاشت.
لب باز کرد تا حرفی بزند که با صدای بلند خندهای به اجبار سکوت کرد. انگار سرباز بودند و چیزی حمل که نه روی زمین میکشیدند: بهنظرت با این جنازه چیکار کنیم؟
صاحب آن دو چشم زیتونی رنگ تکان خورد و نالهای کرد و نالهاش بیشباهت با صدا کردن اسمی نبود: دری..ا..د..ریا
دریا! همان دختری که از درب رد شده بود و دیگر برنگشته بود؛ داشتند آن جنازه را کجا میبردند؟
آرام لای درب آهنی را باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت که در آخر راهرو دو سرباز کیسهی مشکی رنگی را میکشیدند و میخندیدند.
چهطور یک جنازه را حمل میکردند و میخندیدند، اگر او بود کنار جنازه مینشست و حرف میزد و خود را خالی میکرد یا حداقل ساکت بود و میگذاشت جنازه با آرامش از زندگی نهچندان خوبش خداحافظی کند.
نفسی کشید و نگاهی به دختری که هیچ شباهتی با دخترهای اطرافش نداشت، انداخت و نزدیکش شد.
سرش را به گوش سمت چپش نزدیک کرد و آهسته لب زد: اون جنازه رو میخوای؟ نه؟
دختر در جواب آرام سر تکان داد. اوم کشداری گفت و با همان صدای آهسته ادامه داد: به یک شرط کمکت میکنم.
نازیاب باز هم به آرامی سر تکان داد و پرسید: چهطوری...میخوای کمکم کنی؟
بهنیار از گوشهی بالای چشمش به دوربینی که در گوشهی سلول بود نگاهی انداخت و سری تکان داد و گفت :...
فرمانده A2 درحالی که سعی میکرد با چشمهای ریز شده بفهمد بهنیار به دخترک چه میگوید، دستش را دراز کرد و لیوان قهوهاش را که با دانههای ریز شکر شیرین شده بود، برداشت. نگاه از بهنیار بر نمیداشت؛ میخواست هرجور که شده این پسر بچه را از کار برکنار کند.
با مزهی سرد قهوهٔ شیرین شدهاش چهره درهم کشید و نگاهش را از بهنیار گرفت و لیوان پلاستیکی مخصوص قهوه را با همان قهوهٔ سرد شده درون سطل زبالهی زیر میز کامپیوتر انداخت؛ وقتی دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد از چیزی که دید تمام بدنش یخ زد، دهانش را برای حرفی باز کرد که از شدت شوک مانند دهان ماهی فقط باز و بسته شد و حرفی ازش خارج نشد.
آن پسر عصبی که با خشم، غضب و با قدرت بر پهلو و کمر دخترک پا میکوبید و لگد میزد، بهنیار بود؟
او که داشت با دخترک حرفهایی که برای او بیصدا بودند میزد...چهگونه او که با آرامش سخنهای بیصدا میگفت حالا داشت با چنین خشمی دخترک را کتک میزد؟
دکمهی میکروفن روی میز را فشرد و خواست حرفی بزند که متوقف شد؛ حالا که بهنیار هم سر عقل آمده بود میتوانستند با هم کار کنند و حتی او میتوانست از بهنیار و گروهش برای پیروزیهای بیشتر استفاده کند پس نیشخندی زد و به ادامهی نمایش نگاه کرد و مانند تماشاچئ که از نمایشِ هیجانانگیزی لذت میبرد دستانش را به هم کوبید و با شوق و ذوق گفت: بزن، محکمتر...
و همینطوری کلمات را پشت سر هم تکرار میکرد.
بالاخره بهنیار دست کشید از زدن دختری که حتی نامش را نمیدانستند؛ از سلول سیاه دختر که بیرون آمد، آرام درب آهنی را بست و همزمان لبخندی روی لبانش شکل گرفت ولی در ثانیه از بین رفت.
نازیاب همانطور که در خود مانند جنین درون شکم مادر جمع که نه مچاله شده بود خندید و گفت: به حسابت میرسم فرمانده...
بوراب، تابش، تیران، داریان هر چهار نفر در یک سلول بزرگ با سیاهی کمتر از سلول نازیاب زندانی بودند و هرسه در فکر.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: