- Nov
- 302
- 1,498
- مدالها
- 2
بعد از کمی مکث بر روی آن صحنه نگاهشان را به قاتل این نبرد و رئیس سازمان، دوختند.
دینیار و بهنیار با بهت همزمان گفتند: فرمانده کل!؟
فرمانده کل با سردی به جسد روی زمین نگاه میکرد.
کمی خم شد و به چشمان گرد شدهی رئیس سازمان نگاه کرد و گفت: حق با تو بود؛ کشتن بچههام رو ابداً دوست ندارم، اما بالاخره یکی از این طرف و یکی از اون طرف میمردن تا این جنگ مسخره، تموم بشه و حالا...
به بقیه نگاه کرد و ادامهی جملهاش را با داد ادا کرد: حالا، این جنگ رو تموم کردیم و قرار نیست بین این دو گروه دیگه جنگ بشه.
نگاهش را دور تا دور کارخانه چرخاند و گفت: از این به بعد ما باهم همکاریم.
به نازیاب نگاه کرد و منتظر جواب شد. نازیاب همانطور که داریان را بغل کرده بود، سرش را تکان داد.
»——☠——««
به قبرهای مقابلش خیره شد و گفت: لاقل اینجا تا آخر عمر کنار هم خوابیدن.
تابش لبخند زد و تأیید کرد.
تیران هم سرش را تکان داد و گوشیاش را از جیبش بیرون آورد و اول، به پیام بهنیار و بعد به ساعت نگاه کرد و گفت: خب دخترا، بهتره کمکم بریم سازمان.
هر دو لبخند زدند و تایید کردند که آن دو عاشق و معشوق، را تنها بزارند.
به ساختمان بلند سازمان نگاه کرد و گفت: چهقدر عجیبه!
بوراب هم خیرهی ساختمان شد و پرسید: چی عجیبه؟
آرام پاسخ داد: سرنوشت.
دینیار و بهنیار با بهت همزمان گفتند: فرمانده کل!؟
فرمانده کل با سردی به جسد روی زمین نگاه میکرد.
کمی خم شد و به چشمان گرد شدهی رئیس سازمان نگاه کرد و گفت: حق با تو بود؛ کشتن بچههام رو ابداً دوست ندارم، اما بالاخره یکی از این طرف و یکی از اون طرف میمردن تا این جنگ مسخره، تموم بشه و حالا...
به بقیه نگاه کرد و ادامهی جملهاش را با داد ادا کرد: حالا، این جنگ رو تموم کردیم و قرار نیست بین این دو گروه دیگه جنگ بشه.
نگاهش را دور تا دور کارخانه چرخاند و گفت: از این به بعد ما باهم همکاریم.
به نازیاب نگاه کرد و منتظر جواب شد. نازیاب همانطور که داریان را بغل کرده بود، سرش را تکان داد.
»——☠——««
به قبرهای مقابلش خیره شد و گفت: لاقل اینجا تا آخر عمر کنار هم خوابیدن.
تابش لبخند زد و تأیید کرد.
تیران هم سرش را تکان داد و گوشیاش را از جیبش بیرون آورد و اول، به پیام بهنیار و بعد به ساعت نگاه کرد و گفت: خب دخترا، بهتره کمکم بریم سازمان.
هر دو لبخند زدند و تایید کردند که آن دو عاشق و معشوق، را تنها بزارند.
به ساختمان بلند سازمان نگاه کرد و گفت: چهقدر عجیبه!
بوراب هم خیرهی ساختمان شد و پرسید: چی عجیبه؟
آرام پاسخ داد: سرنوشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: