جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط 🔗مهرانه عسکری 📎.♡ با نام [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,490 بازدید, 53 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع 🔗مهرانه عسکری 📎.♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
ماگ بزرگی که دستش بود رو روی میز گذاشت روی صندلی رو به رویش نشست و خیره‌ی او شد.
نگاهش را با لبخند از چشمان بهنیار جدا کرد و به جلد مجله‌ی درون دستش دوخت.
سرش را کج کرد و نگاهی به بهنیار و بعد دوباره به مجله انداخت؛ لبخندش از بین رفت و سری به تأسف تکان داد و با برداشتن ماگ قهوه‌اش به سمت ون مخصوص خانم‌ها یعنی تابش و رامش و زمردی که تازه اضافه شده بودند رفت، از وقتی که بهنیار و خانواده‌اش به آن‌ها اضافه شده بودند جای خوابش رو به رامش و زمرد داده بود و خودش در اتاق نگهبانی می‌خوابید.
بعد رفتنش بهنیار با تعجب نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و تازه نگاهش به مجله‌ی درون دستش خورد.
در عرض چند ثانیه سرخ شد و شليک خنده‌اش به هوا رفت...
نازیاب با شنیدن صدای خنده‌ی بهنیار دست از بازی با زمرد کشید و با حرص گفت: زهرمار مردک هیزِ بیشعور!
بعد با صورت سرخ شده و با حرص بیشتر گفت : اِ اِ نگاه چه بلند هم می‌خنده! انگار نه انگار چی توی دستشه؛ هین نکنه از این آدم‌های مریضه؟! ای بابا بعد سالی ما از یکی خوشمون اومد حالا ببین چی...
نگاهش به زمردی خورد که داشت با چشم‌های درشت شده نگاهش می‌کرد.
ناگهان جیغی زد تند از ون بیرون رفت و مدام یک چیز رو تکرار می‌کرد: عمو...عمو...عمو...
بهنیار در حالی‌ که هنوز می‌خندید جانمی گفت و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.
هم‌زمان نازیاب هم تند از ون بیرون پرید و زمرد کنان به سمت آن‌ها آمد.
زمرد به سرعت شروع به حرف زدن کرد: عمو خاله نازی گفت شما هیزی که معنیش رو نفهمیدم و بیشعور تازه یک چیز دیگه هم گفت، گفت ما از یکی خوشمون...اوم...
حرفش با قرار گرفتن دست نازیاب روی دهنش قطع شد و به جای صحبت کردن آوا هایی نظیر « اوم» از دهنش خارج شد.
شدت خنده‌ی بهنیار بیشتر شد و زمرد را از دست نازیاب نجات داد و محکم بغلش کرد و گفت: عمو جون از این به بعد بیا بهم گزارش بده باشه؟
زمرد با تعجب گفت: چی رو گزارش بدم عموجون؟
بهنیار نگاه عجیبی به نازیابی که درحال جویدن ناخن‌هایش بود انداخت و گفت: کار‌ها و حرف‌های زن عموت رو...
جیغ بلند زمرد هم‌زمان شد با گرد شدن چشم‌های نازیاب.
بهنیار اما با لبخند و همان نگاه عجیب خیره‌ی نازیاب بود.
نازیاب با اخم ریزی گفت: اهم‌اهم...این یعنی چی الان؟!
بهنیار در حالی که زمرد را راهی بازی کردن با عروسکش می‌کرد با همان لبخند رو مخ جواب داد: توی فرهنگ لغت زن عمو یعنی...
تشر زد: بهنیار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بهنیار خندید و با دیوونگی گفت: آخ که با همین بهنیار گفتنت اسیرت شدم.
خشک شد! چی گفت؟ یعنی بهنیار عاشقش که نه اسیرش شده؟!
***
کاغذ‌های زیر دستش را جا به جا کرد و اجازه‌ی ورود را صادر کرد.
فرمانده کل با پرونده‌ی درون دستش داخل شد و گفت‌: برات یک چیزی آوردم.
مشتاق سرش را بلند کرد و گفت: چی؟ چیزی پیدا کردی؟!
با اخم جواب داد: آره مکانی که الان درش مستقر شدن.
با شوق گفت: چه‌جوری پیداش کردی؟! الحق که فرمانده کل بودن به تو بابت تیز بودن و رئیس سازمان بودن به من بابت انتخاب‌هام میاد واقعاً میاد.
بعد از پشت میزش بلند شد و سمت بار کوچک کنار پنجره رفت و دو تا جام بلور انتخاب کرد.
با صدای بلند قهقه زد و بطری شراب را از قفسه‌ی مخصوص بیرون آورد. با همان خنده بطری را افتتاح و بعد راهی پر کردن جام‌های بلورین کرد.
یکی از جام‌ها را که پر بود از آن مایع قرمز رنگِ گیج کننده به سمت او گرفت و اشاره‌ای کرد.
با همان اخم ریز که همیشه روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بود دست دراز کرد و جام را گرفت و منتظر حرکت بعدی او شد.
جام را بالا برد و با لذت گفت: بیا بنوشیم به سلامتی مرگ دو چیز.
لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت و با این‌که می‌دانست منظورش چیست اما بازم پرسید: چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
با افتخار و لذت درحالی که به مایع قرمز رنگ درون جام بلورین که با هر حرکت دست او با دلبری می‌رقصید خیره بود انگشتان دست دیگرش را نشان داد و شروع به شمارش کرد: یک، مرگ این پرونده‌ی مسخره؛ دو، مرگ اون مجرمان دردسر ساز که همه جا بزرگترین و سخت‌ترین دشمن سازمان معرفی شدند.
بعد آهی کشید و درحالی که جامش را در دستش می‌رقصاند گفت: بسلامتی!
جامش را آرام به جام او زد و جوابی نداد.
در حین این‌که دو مرد جام‌هایشان را به هم زدند و صدای دینگ لذت بخشی را ایجاد می‌کردند هر کدام به چیزی فکر می‌کردند.
یکی به مرگ دو بچه‌ی دردسر سازی که شکوه سازمانش را به بازی گرفته بودند و دیگری به فکر انجام نقشه‌ای که همه چیز را تغییر می‌داد و سرنوشت را دور میزد.
به راستی می توانیم سرنوشت را دور بزنیم؟!
»——☠——««

با حال عجیبی در صحرای بیکران قدم میزد و آواز می‌خواند:
Boys they’re handsome and strong
پسر‌‌ها خوشتیپ و قوی هستند

But always the first to tell me I’m wrong
اما همیشه اولین نفر برای اینکه به من بگه من اشتباهم

Boys try to tame me, I know
پسر‌‌ها سعی می‌کنند منو اهلی کنند می‌دونم

They tell me I’m weird and won’t let it go
اونا به می‌گن من عجیبم و رهاش نمی‌کنم

No, I’m fine, I’m lying on the floor again
نه من خوبم من دوباره روی زمین دراز کشیدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
door
در شکسته

I always want to let you in
من همیشه می‌خوام بزارم تو بیای داخل

Even after all of the shit, I’m resilient
حتی بعد از همه اون گند کاریا من انعطاف پذیرم

Cause a princess doesn’t cry(no)
چون‌که یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)

A princess doesn’t cry(no-o)
یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)

Over monsters in the night
بالای هیولاها در شب

Don’t waste our precious time
زمان با ارزشمون رو هدر ندیم

On boys with pretty eyes
روی پسر‌‌ها با چشم‌های زیبا

A princess doesn’t cry(no)
یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)

A princess doesn’t cry(no-o)
یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)

Burning like a fire
سوختن مثل آتیش

You feel it all the time
تو همیشه این احساس رو داری

But wipe your teary eyes
ولی چشم‌های اشکیت رو پاک کن

Cause princesses don’t cry
چونکه یک پرنسس گریه نمی‌کنه

Don’t cry, don’t cry oh
گریه نکن، گریه نکن، گریه نکن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
oh
گریه نکن

Don’t cry, don’t cry, don’t cry, oh
گریه نکن , گریه نکن , گریه نکن

Cause princesses don’t cry
چون‌که یک پرنسس گریه نمی‌کنه

Girls so pretty and poised
دخترا خیلی و خوشگل و با وقارند

And soft to the touch
و لطیف برای لمس کردن

But God made me rough
اما خدا من رو خشن آفریده

Girls, so heavy the crown
دخترا بالاتر از هرچیز قدرتمندی هستند

They carry it tall
اونا خیلی اهمیت میدن

But it’s weighing me down
ولی این من رو می‌کشه پایین

No, I’m fine, I’m lying on the floor again
نه من خوبم من دوباره روی زمین دراز کشیدم

Cracked door
در شکسته

You’re only going to let them in once
تو می‌روی تا بگذاری فقط برای یک بار داخل بشوند

And you won’t come undone
و تو ناتمام نخواهی امد

Cause a princess doesn’t cry
چون‌که یک پرنسس گریه نمی‌کنه

A princess doesn’t cry(no-o)
یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)

Over monsters in the night
بالای هیولاها در شب

Don’t waste our precious time
زمان با ارزشمون رو هدر ندیم

On boys with pretty eyes
روی پسر هایی با چشم‌های زیبا

A princess doesn’t cry(no)
یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)

A princess doesn’t cry(no-o)
یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)

Burning like a fire
سوختن مثل آتیش

You feel it all the time
تو همیشه این احساس رو داری

But wipe your teary eyes
ولی چشم‌های اشکیت رو پاک کن

Cause princesses don’t cry
چون یک پرنسس گریه نمی‌کنه

Don’t cry, don’t cry oh
گریه نکن، گریه نکن، گریه نکن(اوه)

Don’t cry
گریه نکن

Don’t cry oh
گریه نکن

Don’t cry, don’t cry, don’t cry, oh
گریه نکن , گریه نکن , گریه نکن(اوه)

Cause princesses don’t cry
چون‌که یک پرنسس گریه نمی‌کنه

I’m fine, I won’t waste my time
من خوبم من وقتم رو هدر نمیدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
next one
اون رو تو شیشه نگه می‌داریم و برای نفر بعدی کنار می‌زاریمش

Yeah, I’m fine, I won’t waste my time
من خوبم من زمانم رو هدر نمیدم

Keep it in a jar, and we’ll leave it for the next one
اون رو تو شیشه نگه می‌داریم و برای نفر بعدی کنار می‌ذاریمش

Yeah, I’m fine
اره من خوبم

I’m lying on the floor again
من دوباره روی زمین دراز می‌‌کشم

Cause a princess doesn’t cry(no)
چون‌که یک پرنسس گریه نمی‌کنه

A princess doesn’t cry(no-o)
یک پرنسس گریه نمی‌کنه(نه)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
تیکه‌های آخر را با هق‌هق زمزمه می‌کرد. دستانش را روی صورتش گذاشت و کامل صورتش را از دنیای صحرا پنهان کرد. نمی‌دانست چرا بعد از آن اعتراف ناگهانی بهنیار حالش انقدر خراب شده بود.
شاید به‌خاطر شک بزرگی که به همراه داشت یا شاید هم...نبودِ پدر و مادری که آرزوی این لحظه را داشتند.
باز هم آن خاطره‌ی کذایی جلوی چشمانش قد علم کرد و خواست قلدری کند به تمام حس‌های خوبی که آن اعتراف درون قلبش ايجاد کرده بود که ناگهان دست‌های قوی‌ای دور شانه‌هایش حلقه شد و به سی*ن*ه‌ای که عجیب، محکم بود کوبیده شد. خشک شده از زیر حصار دست‌هایش چشم گرد کرد.
صدایش که آرامش صحرا را شکافت زيباترين موسیقی عالم بود: چیشده مجرم فراری من؟ هوم؟ چی ناراحتت کرده؟!
چی می‌گفت؛ می‌گفت اعتراف تو حالم را دگرگون کرده یا نبود خانواده‌ام دلم را آزار می‌دهد. سکوت کرد اما همین سکوت کلی حرف داشت و فقط کسی که درد کشیده باشد می‌فهمد درد درون سکوت را.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
با آهی فشاری به بهش وارد کرد که بیشتر به آن سی*ن*ه‌ی محکم چسبید.
تصمیم گرفت؛ اگر می‌خواست این مرد تکیه گاهش باشد باید همه چیز را تعریف می‌کرد.
آرام پرده‌ی دستانش را کنار زد و به صورت جدی بهنیار نگاه کرد.
بعد آرام در همان حال نشست که بهنیار هم مجبور به نشستن شد؛ البته بهنیار این اجبار را دوست داشت کنار او بودن را دوست داشت اصلاً همه چیز این دختر را دوست داشت. ‌
خیره به خورشیدی که خمیازه‌کشان غروب می‌کرد لب گشود: 12 سالم بود که اون اتفاق افتاد و زندگیم عوض شد.
اما این مکثش را دوست نداشت؛ معلوم بود این حرف‌ها را هم حتی خود نازیاب هم دوست ندارد چه برسد به او.
ادامه داد: مثل همیشه از مدرسه اومدم و طبق یک قول ناگفته اما جاودانه آخر هفته‌ها عزیزترینم برامون کباب درست می‌کرد، روی آتیش.
آهی کشید و گفت: آه بابای عزیزم...بابای
عاشقم...می‌دونی چرا میگم عاشق چون بابام دیوونه‌ی مامانم بود و از همه بیشتر عاشق خیره شدن به صورتش مخصوصاً چشماش بود چشم‌هایی که من به ارث بردم همیشه می‌دیدم که وقتی مادرم کتاب می‌خوند بابام رو به روش می‌نشست و بهش خیره می‌شد...
طبق معمول بابام کباب درست کرد و با من و بورابی که اون موقع 6 سالش بود بازی کرد، مامانم هم با عشق به خانواده‌ای که تمام زندگی‌اش بود نگاه می‌کرد...
اواسط بازی بودیم که مامانم صدامون زد و با لحن مهربون همیشگیش گفت که شام حاضره و ما سه تا برای اون صدا جون می‌دادیم...
بابام همیشه می‌گفت قلب خانواده‌ی ما مادرم بود...حیف! حیف که این قلب رو به آتش کشیدن.
بزاق دهانش را قورت داد و ادامه داد داستان غم انگیزش را: با لذت غذا خوردیم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
همیشه همین‌طور بودیم با تموم لذت درون وجودمون زندگی می‌کردیم تا همدیگه رو داشتیم بس بود دیگه هیچی نمی‌خواستیم...
بعد شام مادرم برامون خوند باز هم مثل همیشه...
می‌دونی بابام عاشق صدای مادرم بود فکر کنم من صدام رو هم از مادرم به ارث بردم بگذریم، مامانم هر شب برامون آواز می‌خوند بابام اون رو در آغوش می‌گرفت و ما رو به روشون می‌نشستیم و گوش می‌دادیم البته بوراب بیشتر روی پاهای من خوابش می‌برد و بابا رو مجبور به ترک آغوش عشقش می‌کرد تا اون رو به تختش ببره...
اون شب هم مثل تمام آخر هفته‌ها قرار بود بعد آواز مادرم خمیازه بکشم و بعد شب بخیر و بوسیده شدنم توسط اونا به خواب برم ولی اواخر آواز....
ایستاد.
چی شد؟ بعد آواز چه اتفاقی افتاده بود که انقدر روح و روانش را بهم ریخته بود؟!
قلبش با تمام وجود به دیواره‌های سی*ن*ه‌اش میزد و التماس می‌کرد تا ادامه ندهد اما باید می‌گفت؛ می‌گفت تا زهر را از قلب و مغزش بیرون کند و نفسی راحت بکشد.
با بغضی که تن بهنیار را می‌لرزاند گفت: بعدش آتیش زندگیمون رو نابود کرد...اواخر آواز بود که در خونه‌ی دوست داشتنی‌مون شکست و صدای قدم‌ها و اسلحه‌های زیادی در حیاط خونه شنیده شد بابام...
چشم بست و ادامه داد: بابام منو به همراه بوراب که از سر و صدا‌های زیاد بیدار شده بود و داشت گریه می‌کرد رو داخل گاو صندوق بزرگش که اندازه‌ی یک آدم بزرگ بود کرد و با همون مهربونی و خونسردی‌اش گفت که بیاید بازی کنیم خب، هر ک.س بیشتر ساکت بود و از جاش تکون نخورد برنده است وقتی ازش پرسیدم جایزه چیه...گریه کرد.
برگشت سمت بهنیاری که با اشک نگاهش می‌کرد و گفت: بابام گریه کرد بهنیار...بابام گریه کرد...اما در همون حال گفت زنده موندن جایزه تون میشه...
نفهمیدم ولی گفتم حتما یک عروسک یا شکلاتی چیزی هست پس همزمان دستم رو روی دهن خودم و بوراب گذاشتم و سر تکون دادم بابا با گریه خندید و بعد نوبت مامان بود که هر دومون رو ببوسه و ازمون خداحافظی کنه با یک جمله‌ی یک کلمه‌ای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بغضی که حالا شکسته بود گفت‌: عاشقتونم...
بعدش در گاو صندوق رو بستن می‌تونستم از چشمی گاو صندوق بیرون رو ببینم اما کسی نمی‌تونست داخل رو ببینه چون خیلی تاریک بود از بوراب رو که خوابش برده بود بغل کردم و روی انبوه کاغذ‌ها گذاشتم...
هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بابا باید همچین گاو صندوق بزرگی سفارش بده اما اون شب دلیلش رو متوجه شدم...
از چشمی بیرون رو نگاه کردم بابا رو دیدم که جلوی مامان ایستاده بود و داشت با یک آقایی که تقریبا اواخر 30 سالگی‌اش بود با اخم حرف میزد...
هیچ‌وقت بابا رو با اخم ندیدم ولی، اون شب همه چیز متفاوت بود نمی دونم بابا چی گفت که اون مرد داد زد و کلاً از خونه خارج شد؛ یهو یه عالمه سرباز ریختن توی خونه و همه جا رو پر از بنزینی که اون موقع نفهمیدم چیه کردن...دبه‌های بنزین تند‌تند خالی میشد و از یک طرف خونه‌ی ما هم خیس میشد مادرم با گریه با سرباز‌هایی که روی وسایل خونه بنزین می‌ریختن حرف میزد فکر کنم داشت التماس می‌کرد نه‌نه بابا همیشه می‌گفت به هیچ‌ک.س التماس نکنید، مگر کسی که لیاقت التماس شما رو داشته باشه...مامانم لیاقت التماس بابام و بابام لیاقت التماس مامانم رو داشت؛ آه بمیرم برای عشقتون...
هیچکس به مامانم گوش نداد و در آخر دوباره همون مرد وارد خونه شد اما این‌بار یک مرد دیگه هم باهاش بود، مرد دوم رو چندباری دیده بودم دوست بابا بود اما اون شب انگار شرمنده بود چون سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمی‌زد.

دیگه جان ادامه دادن نداشت؛ دلش خواب پر از آرامشی می‌خواست، چیزی که از سال‌ها پیش برایش حرام شده بود.
با همان بی‌جانی ادامه داد: فندک زد و به آتیش کشید خونه و زندگی‌مون رو مامانم جیغ کشید و بابام ‌بغلش کرد حتی وسط آتیش به فکر مامانم بود می‌دونی همیشه وقتی بوراب می‌پرسید عشق چیه من از عشق مامان و بابا براش می‌گفتم، الان یادش نیست که چه بلایی به سر اون زندگی سرشار از خوشی‌مون آوردن وگرنه انقدر حالش خوب نبود...
وقتی اون دوتا مرد یکی با شرمندگی و یکی با لبخند از خونه بیرون رفتند بابام همون‌طور که مامانم رو در آغوش داشت فقط چشم‌هاش رو بست و یک چیزی دم گوش مامان زمزمه کرد که مامانم هم با گریه چیزی رو فریاد زد، بابا با چشم‌های بسته لبخند زد و مامان رو محکم‌تر بغل کرد و در عرض چند ثانیه هر دو قلب آتش شدن و سوختن؛ هر دو فریاد می‌زدن و می‌سوختن...تمام شب رو به صدای جیغ‌های پی در پی مادرم و فریاد‌های مردونه‌ی بابام گوش می‌دادم...جوری جیغ و فریاد می‌زدن که به داخل گاو صندوق هم می‌رسید...
تمام شب لب نزدم و فقط خیره موندم... می‌دونی جالبیِ قضیه چیه جالبیش این‌جاست که هیچ‌کدوم تنها نبودن بابام با غم بزرگش و بغض مردونش و مادرم با...با...
هق زد و زجر آور‌ترین جمله را به زبان آورد: با برادرم، برادری که متولد نشده به پیشواز مرگ رفت.
و تمام شد چسبندگیِ چسبِ زخمی که به زور روی زخمِ قلبش چسبانده بود.
زخم با درد سر باز کرد و شروع به خونریزی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین