- Nov
- 302
- 1,498
- مدالها
- 2
ماگ بزرگی که دستش بود رو روی میز گذاشت روی صندلی رو به رویش نشست و خیرهی او شد.
نگاهش را با لبخند از چشمان بهنیار جدا کرد و به جلد مجلهی درون دستش دوخت.
سرش را کج کرد و نگاهی به بهنیار و بعد دوباره به مجله انداخت؛ لبخندش از بین رفت و سری به تأسف تکان داد و با برداشتن ماگ قهوهاش به سمت ون مخصوص خانمها یعنی تابش و رامش و زمردی که تازه اضافه شده بودند رفت، از وقتی که بهنیار و خانوادهاش به آنها اضافه شده بودند جای خوابش رو به رامش و زمرد داده بود و خودش در اتاق نگهبانی میخوابید.
بعد رفتنش بهنیار با تعجب نفس حبس شدهاش را آزاد کرد و تازه نگاهش به مجلهی درون دستش خورد.
در عرض چند ثانیه سرخ شد و شليک خندهاش به هوا رفت...
نازیاب با شنیدن صدای خندهی بهنیار دست از بازی با زمرد کشید و با حرص گفت: زهرمار مردک هیزِ بیشعور!
بعد با صورت سرخ شده و با حرص بیشتر گفت : اِ اِ نگاه چه بلند هم میخنده! انگار نه انگار چی توی دستشه؛ هین نکنه از این آدمهای مریضه؟! ای بابا بعد سالی ما از یکی خوشمون اومد حالا ببین چی...
نگاهش به زمردی خورد که داشت با چشمهای درشت شده نگاهش میکرد.
ناگهان جیغی زد تند از ون بیرون رفت و مدام یک چیز رو تکرار میکرد: عمو...عمو...عمو...
بهنیار در حالی که هنوز میخندید جانمی گفت و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.
همزمان نازیاب هم تند از ون بیرون پرید و زمرد کنان به سمت آنها آمد.
زمرد به سرعت شروع به حرف زدن کرد: عمو خاله نازی گفت شما هیزی که معنیش رو نفهمیدم و بیشعور تازه یک چیز دیگه هم گفت، گفت ما از یکی خوشمون...اوم...
حرفش با قرار گرفتن دست نازیاب روی دهنش قطع شد و به جای صحبت کردن آوا هایی نظیر « اوم» از دهنش خارج شد.
شدت خندهی بهنیار بیشتر شد و زمرد را از دست نازیاب نجات داد و محکم بغلش کرد و گفت: عمو جون از این به بعد بیا بهم گزارش بده باشه؟
زمرد با تعجب گفت: چی رو گزارش بدم عموجون؟
بهنیار نگاه عجیبی به نازیابی که درحال جویدن ناخنهایش بود انداخت و گفت: کارها و حرفهای زن عموت رو...
جیغ بلند زمرد همزمان شد با گرد شدن چشمهای نازیاب.
بهنیار اما با لبخند و همان نگاه عجیب خیرهی نازیاب بود.
نازیاب با اخم ریزی گفت: اهماهم...این یعنی چی الان؟!
بهنیار در حالی که زمرد را راهی بازی کردن با عروسکش میکرد با همان لبخند رو مخ جواب داد: توی فرهنگ لغت زن عمو یعنی...
تشر زد: بهنیار!
نگاهش را با لبخند از چشمان بهنیار جدا کرد و به جلد مجلهی درون دستش دوخت.
سرش را کج کرد و نگاهی به بهنیار و بعد دوباره به مجله انداخت؛ لبخندش از بین رفت و سری به تأسف تکان داد و با برداشتن ماگ قهوهاش به سمت ون مخصوص خانمها یعنی تابش و رامش و زمردی که تازه اضافه شده بودند رفت، از وقتی که بهنیار و خانوادهاش به آنها اضافه شده بودند جای خوابش رو به رامش و زمرد داده بود و خودش در اتاق نگهبانی میخوابید.
بعد رفتنش بهنیار با تعجب نفس حبس شدهاش را آزاد کرد و تازه نگاهش به مجلهی درون دستش خورد.
در عرض چند ثانیه سرخ شد و شليک خندهاش به هوا رفت...
نازیاب با شنیدن صدای خندهی بهنیار دست از بازی با زمرد کشید و با حرص گفت: زهرمار مردک هیزِ بیشعور!
بعد با صورت سرخ شده و با حرص بیشتر گفت : اِ اِ نگاه چه بلند هم میخنده! انگار نه انگار چی توی دستشه؛ هین نکنه از این آدمهای مریضه؟! ای بابا بعد سالی ما از یکی خوشمون اومد حالا ببین چی...
نگاهش به زمردی خورد که داشت با چشمهای درشت شده نگاهش میکرد.
ناگهان جیغی زد تند از ون بیرون رفت و مدام یک چیز رو تکرار میکرد: عمو...عمو...عمو...
بهنیار در حالی که هنوز میخندید جانمی گفت و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.
همزمان نازیاب هم تند از ون بیرون پرید و زمرد کنان به سمت آنها آمد.
زمرد به سرعت شروع به حرف زدن کرد: عمو خاله نازی گفت شما هیزی که معنیش رو نفهمیدم و بیشعور تازه یک چیز دیگه هم گفت، گفت ما از یکی خوشمون...اوم...
حرفش با قرار گرفتن دست نازیاب روی دهنش قطع شد و به جای صحبت کردن آوا هایی نظیر « اوم» از دهنش خارج شد.
شدت خندهی بهنیار بیشتر شد و زمرد را از دست نازیاب نجات داد و محکم بغلش کرد و گفت: عمو جون از این به بعد بیا بهم گزارش بده باشه؟
زمرد با تعجب گفت: چی رو گزارش بدم عموجون؟
بهنیار نگاه عجیبی به نازیابی که درحال جویدن ناخنهایش بود انداخت و گفت: کارها و حرفهای زن عموت رو...
جیغ بلند زمرد همزمان شد با گرد شدن چشمهای نازیاب.
بهنیار اما با لبخند و همان نگاه عجیب خیرهی نازیاب بود.
نازیاب با اخم ریزی گفت: اهماهم...این یعنی چی الان؟!
بهنیار در حالی که زمرد را راهی بازی کردن با عروسکش میکرد با همان لبخند رو مخ جواب داد: توی فرهنگ لغت زن عمو یعنی...
تشر زد: بهنیار!
آخرین ویرایش توسط مدیر: