جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط 🔗مهرانه عسکری 📎.♡ با نام [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,490 بازدید, 53 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان مجرمان فراری] اثر «مهرانه عسکری» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع 🔗مهرانه عسکری 📎.♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
بهنیار با گریه محکم‌تر بغلش کرد که با خنده‌ی آرامی اشکش را پاک کرد و با دستانش صورت بهنیار را قاب گرفت با همان لبخند بی‌نظیر گفت: هی! من اینارو نگفتم که گریه کنی اینارو گفتم تا جواب اون اسیری رو بدم که به اسارتش اعتراف کرد، حالا من میگم اسیرت ‌شدم فرمانده بهنیار.
بهنیار در همان حال لبخند زد.
در حین رفت و آمد خورشید و ماه، مجرم و فرمانده‌ی این داستان اعتراف کردند، اعتراف به اسارتی تلخ اما در عین حال شیرین.
با دستان گره خورده به کارخانه برگشتند.
همه با فهمیدن ماجرای خواستگاری بهنیار و جواب مثبت نازیاب متحیر شدن اما به ثانیه نگذشت که صدای دست و جیغ و سوت‌های پی در پی بوراب بیابان را به لرزه انداخت.
بعد جشن کوتاهی به افتخار آن دو و قول جشن بهتری بعد از حل تمامی مشکلات از جانب بهنیار همه چیز به حالت اول برگشت البته اگر نگاه‌ها و لبخند‌های بهنیار را فاکتور بگیریم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
همه دور میز جمع شده بودند؛ ساعتی پیش قبل از تمام آن صحنه‌های رمانتیک و غم انگیزی که تجربه کرده بودند بهنیار گفته بود که می‌خواهد چیزی به همه بگوید:دخب بزارید رو راست باشم ما یک جاسوس توی سازمان داریم که با نشون دادن مدارک و اون فیلم و دلیلی که از قبل داشته راضی به کمک شده که البته من اون دلیل رو نمیدونم اما حالا اون‌طور که از حرف‌های نازیاب فهمیدم که...
نازیاب با اخم اهمی کرد و به بوراب اشاره کرد که بوراب با لبخند تلخی گفت: من همه چیز رو یادمه آبجی نمی‌خواد الکی خودتو ناراحت کنی.
نازیاب با بهت گفت: چ...چی؟
بوراب اما لبخند زد و گفت که بعداً باهم حرف می‌زنند و به بهنیار اشاره کرد که ادامه بده.
بهنیار سری تکان داد و دستی به شانه‌اش زد و ادامه داد: همون‌طور که داشتم می‌گفتم فهمیدم که قاتل پدر و مادر نازیاب و بوراب رئیس سازمان بوده اما اون موقع هنوز رئیس نشده بود؛ جاسوسمون خبر داده که سازمان می‌خواد حمله کنه پس ما هم باید آماده باشیم اما از جامون تکون نمی‌خوریم.
تیران با اخم پرسید: منظورت اینه که ما اینجا آماده‌ی دفاع باشیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
قبل از این‌که بهنیار جواب بده داریان گفت: نه، ما این‌جا زمین حمله رو آماده می‌کنیم؛ درسته؟!
بهنیار برای تأیید سر تکان داد و گفت: دقیقاً! ما باید آماده‌ی دفاع در مقابل هر نوع حمله باشیم اما فقط به دفاع اکتفا نکنیم بلکه خودمون هم حمله کنیم اما از راه هوشمندانه.
دینیار با ابرو‌های بالا رفته گفت: چه‌جوری؟
بهنیار خم شد و گفت: بیاید تا بگم.
همه خم شدن و بهنیار ادامه داد: نقشه اینه که...

»——☠——««

فصل آخر | قسمت پایانی

صدای لاستیک‌های ماشین‌ها روی سنگ ریزه‌ها سکوت دلنشین صحرا رو بهم زده بود.
رئیس و فرمانده کل به همراه راننده در یک ماشین و تعداد زیادی سرباز در ون‌های مخصوص سازمان پشت سر هم حرکت می‌کردند.
نبردی سهمگین رخ در راه بود نبردی که همه چیز رو عوض و حقیقت را برملا می‌کرد.
نبردی که به دشمنی‌ها پایان می‌داد و یک گروه را برنده و گروه دیگر را بازنده اعلام می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
رئیس سازمان نیم نگاهی به فرمانده کل که کنارش نشسته بود کرد و گفت: آروم و مثل همیشه خونسرد.
فرمانده کل نگاهش را از پنجره نگرفت ولی درهمان حالت گفت: می‌خواید چیکار کنم؟! سکته یا تشنج؟! نتیجه مشخصه.
رئیس لنگه ابرویی بالا انداخت و درحالی که سرش را تکان می‌داد گفت: هوم...خب میشه این نتیجه‌ی از پیش تعیین شده رو به من هم بگی فرمانده؟!
فرمانده روش صحرا را انتخاب کرد و سکوت کرد.
در چند کیلومتری آن‌ها گروه معروف مجرمان فراری درحال آماده سازی آخرین تجهیزات لازم برای نبرد بودند.
هر دو طرف آماده و پر از نگرانی، نگران برد حریف و باخت خود اما نگران کوه جنازه‌ای که حاصل این جنگ بود نه هیچ‌کدام نگران بی‌پدر یا بی‌مادر شدن بچه‌ای یا بی‌بچه شدن مادر و پدری نبودند؛ نگران سرد شدن خانه‌ای بعد از دست دادن عامل گرمایش نبودن.
این بی رحمی نیست؟
اینکه حامی کسانی را به آغوش مرگ بفرستند!؟
چرا از گذشته‌های دور کسی طالب صلح نبوده؟ نیست؟ و نخواهد بود؟!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
تقریباً با کارخانه‌ی متروکه رسیده بودند؛ اولین ماشین ایستاد.
سربازان یک به یک در صف منظمی پشت سر هم پیاده و به خط ایستادند تا فرمانده و رئیس دستور را صادر کنند.
ماشین‌های بعدی هم ایستادند و به تابعیت از آن‌ها دیگر سربازان هم پیاده و به خط شدند.
ماشین فرمانده و رئیس سازمان که ایستاد؛
رئیس ساعد دست فرمانده رو گرفت و مانع پیاده شدنش از ماشین شد.
رو به راننده که خیره‌ی آن‌ها بود کرد و گفت: پیاده شو بگو تا چند دقیقه‌ی دیگه میایم؛ تا وقتی اسلحه‌ها و بقیه‌ی چیزا رو آماده کنید.
راننده، هم‌زمان که سری به نشانه‌ی اطاعت تکان می‌داد چشمی گفت و از ماشین خارج شد.
فرمانده کل، در اندوهی از سوال خیره به رئیس شد و منتظر ماند تا رئیس دلیل اینکه مانع پیاده شدنش از ماشین شده را بگوید.
- برات سخت نیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
ابرویش بالا پرید و گفت: چی، سخت نیست؟
نفس عمیقی کشید و خیره به چشمان مردی شد که روزگار سختی‌های کارش در این دنیا را عمداً روی شانه‌های او انداخته بود.
نگاهش را از او گرفت و به جلو خیره شد.
آرام لب زد: کشتن بچه‌هات؟
اول متعجب شد ولی بعد سرش را با خنده پایین انداخت و خندید.
بعد از کمی مکث سرش را بالا آورد و به نیم‌رخ جدی رییس سازمان نگاه کرد؛ باقی مانده‌ی خنده‌اش را بر صورتش تقسیم کرد و پوزخندی زد.
با همان پوزخند گفت: مگه برای تو فرقی هم داره که من سختی بکشم یا نه؟
رئیس مثل خودش پوزخند زد و گفت: نه مهم نیست، فقط می‌خواستم بدونم...که تو...واقعاً با کشتن بچه‌هایی که خودت نجات دادی و بزرگشون کردی مشکلی نداری؟
چشمانش یخ بست و گفت: نه مشکلی ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
قلبش با گفتن این جمله کوتاه همانند چشمانش یخ بست.
قبل از این‌که حرف دیگری بشنود از ماشین خارج شد.
رئیس هم بعد از نفسی، عمیق و بلند از ماشین پیاده شد.

»——☠——««

بعد از سر زدن به بچه‌ها و مطمئن شدن از همه‌چیز تصمیم گرفت به نازیاب هم سر بزنه.
بالاخره این جنگ کشته می‌داد و معلوم نبود چه کسی یا چه کسانی نقش قربانی را بازی می‌کنند پس قبل از این‌که اتفاقی بیفتد؛ فقط، یک‌بار دیگر باید اعتراف می‌کرد تا قلبش آرام بگیرد.
به انتهای کارخانه‌ی متروک رفت.
جایی که نازیاب درحال چک کردن اسلحه‌های جایگزین بود.
نفس عمیقی کشید و رفت جلو؛ مچ دستش را گرفت و به سمت خود کشید.
نازیاب با تعجب به او نگاه کرد و گفت: چیزی شده؟
بزاق دهانش را قورت داد و شروع کرد: اولین بار توی عکس دیدمت، وقتی که بهم دستور دادن و گفتند که یک گروهی هست که یک دختر داره اونو فرماندهی می‌کنه و تا الان کسی موفق به دستگیریشون نشده...
خشکم زد و خندیدم، آخه مگه می‌شد یک دختر بچه یک سازمان رو به اون بزرگی معطل خودش بکنه.
مکثی کرد و ادامه داد: اما وقتی خودم پرونده‌ای که به مجرمان فراری معروف شده بود رو به دست گرفتم متوجه شدم، که چرا اون سازمان به یک دختر باخته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
خیره‌ی تیله‌های زیتونی‌اش شد: می‌دونی از کجا فهمیدم؟
نازیاب مبهوت سرش را به علامت منفی تکان داد که بهنیار لبخند زد و گفت: از اون‌جایی فهمیدم که خودمم اسیرت شدم؛ ولی بزار یک چیز رو بهت بگم نه عاشقتم و نه دیوونت و نه دوست دارم.
لبخندش عمق گرفت و ادامه داد: تو زندانبانِ زندانی و من، زندانیِ زندانِ توام.
لبخند زد و گفت: پس می‌خوای اسیرم بشی؟!
پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند و گفت: من خیلی وقته که این اسارت رو قبول کردم.
لبخندش عمق گرفت و...
دست در دست نزدیک بقیه شدن و بهنیار اعلام کرد که به فرمانده‌ی گروه مجرمان فراری دلباخته و نازیاب هم گفت که فرمانده‌ی سازمان به دلش شلیک کرده و خودش را درون سوراخ قلبش جا داده.
حالا اما زمان نبرده وقتی هردو طرف آماده هستند.
1،2،3 و بووم.
شروع شد.
اول، هجوم سرباز‌ها به داخل کارخانه و شکستن هر آن‌چه از آن مانده.
دوم، شبیخون مجرمان به سرباز‌ها.
سوم، درگیری بین هردو طرف.
مراحل بعدی هم همین‌طور ادامه داشت.
ریمیکس صدای گلوله‌هایی که شلیک می‌شدن با صدای ناله‌ها و فریاد‌های زخمی‌ها و کشته‌هایی که داشتند جان می‌دادن از طرفی رعب و وحشت را در دل می‌انداخت و از طرف دیگر نشان دهنده‌ی جنگ بود.
در حین درگیری چشمش به رئیس سازمان افتاد که با اخم ریزی به سمت نازیاب می‌رود.
چشمانش از صورت به اسلحه‌ی درون دستش خورد؛ فکر کاری که می‌خواست بکنه تن و بدنش را بد لرزاند.
دوید سمت نازیاب.
اسلحه را بالا آورد و نشونه گیری کرد.
انگشتانش بازوی نازیاب را لمس کرده‌اند.
گلوله شلیک شد و مسیرش را با تمام سرعت طی کرد و...

»——☠——««
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
دستش را روی شانه‌ی تیرانی گذاشت که کنار قبر مشکی رنگ زانو زده و دو تا از انگشتانش را بر روی سطح سرد قبر می کشید.
هر دو خیره‌ی قبر و اسمی که بر روی آن بود شدند.
تابش با گریه بغلش کرد و گفت گ: بد تموم شد، خیلی بد.
سرش را به تایید بالا و پایین کرد و گفت: باید به جای اون من می‌مردم.
تیران اشک چشمانش را با خشم پاک کرد و تشر زد: نازیاب!
نازیاب اما، تمام صحنه‌های آن نبرد را دور می‌کرد.

»——☠——««

صدای بلند شلیک گلوله به همراه، صدای فریاد یکی شد.
همه دست از مبارزه برداشتند و به صحنه‌ی مقابل‌شان خیره شدند.
رئیس سازمان اسلحه را پایین آورد و عصبی، خیره‌ی مرد مقابلش که روی زمین افتاده بود و نگذاشته بود تا شکارش را شکار کند؛ شد.
نازیاب خشک شده دست لرزانش را روی دهانش قرار داد.
آرام ‌آرام زانوانش خم شد و کنار او بر روی زمین نشست با بغض گفت: داریان.
تمام سلول‌های بدنش درد می‌کرد ولی باز هم، لبخندی روی لبش آورد و گفت: میرم پیش دریا‌ی زندگیم؛ نگرانم نباش و غصه نخور، رفیق کوچولوی خودم.
سرش را چرخاند و به بهنیار نگاه کرد و گفت: باید مواظبش باشی...من خانواده‌ام رو...الکی...به کسی نمی...نمی‌سپرم.
نفس‌های آخرش اجازه‌ی درست حرف زدن را بهش نمی‌داد.
تیران با بغض مردانه‌ای که چانه‌اش را می‌لرزاند، گفت: داداشم تو چی؟ ها؟ کی مواظب تو باشه؟
داریان با همان نفس‌ها تنها یک اسم را زمزمه کرد: دریا.
و چشمانش را بر روی چشمان تمام آن‌ها، بست و به قول خودش به دیدار دریایش رفت.
ناگهان گلوله‌ای شلیک شد که همه مبهوت سرشان را بالا آوردند و به خونی که روی زمین ریخته بود و جنازه‌ی رئیس سازمانی که مغزش سوراخ شده بود نگاه کردند.
بعد از کمی مکث بر روی آن صحنه نگاهشان را به قاتل این نبرد و رئیس سازمان، دوختند.
دینیار و بهنیار با بهت هم‌زمان گفتند: فرمانده کل!؟
فرمانده کل با سردی به جسد روی زمین نگاه می‌کرد.
کمی خم شد و به چشمان گرد شده‌ی رئیس سازمان نگاه کرد و گفت: حق با تو بود؛ کشتن بچه هام رو ابداً دوست ندارم، اما بالاخره یکی از این طرف و یکی از اون طرف می‌مردن تا این جنگ مسخره، تموم بشه و حالا...
به بقیه نگاه کرد و ادامه‌ی جمله‌اش را با داد ادا کرد: حالا، این جنگ رو تموم کردیم و قرار نیست بین این دو گروه دیگه جنگ بشه.
نگاهش را دور تا دور کارخانه چرخاند و گفت: از این به بعد ما باهم همکاریم.
به نازیاب نگاه کرد و منتظر جواب شد.
نازیاب همانطور که داریان را بغل کرده بود، سرش را تکان داد.

»——☠——««

به قبر‌های مقابلش خیره شد و گفت: لاقل این‌جا تا آخر عمر کنار هم خوابیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
302
1,498
مدال‌ها
2
رئیس سازمان اسلحه را پایین آورد و عصبی، خیره‌ی مرد مقابلش که روی زمین افتاده بود و نگذاشته بود تا شکارش را شکار کند؛ شد.
نازیاب خشک شده دست لرزانش را روی دهانش قرار داد.
آرام‌آرام زانوانش خم شد و کنار او بر روی زمین نشست با بغض گفت: داریان.
تمام سلول‌های بدنش درد می‌کرد ولی باز هم، لبخندی روی لبش آورد و گفت میرم پیش دریا ی زندگیم؛ نگرانم نباش و غصه نخور، رفیق کوچولوی خودم.
سرش را چرخاند و به بهنیار نگاه کرد و گفت: باید مواظبش باشی... من خانواده ام رو.. الکی...به کسی نمی...نمی‌سپرم.
نفس‌های آخرش اجازه‌ی درست حرف زدن را بهش نمی‌داد.
تیران با بغض مردانه‌ای که چانه‌اش را می‌لرزاند، گفت: داداشم تو چی؟ ها؟ کی مواظب تو باشه؟
داریان با همان نفس‌ها تنها یک اسم را زمزمه کرد: دریا.
و چشمانش را بر روی چشمان تمام آن‌ها، بست و به قول خودش به دیدار دریا‌یش رفت.
ناگهان گلوله‌ای شلیک شد که همه مبهوت سرشان را بالا آوردند و به خونی که روی زمین ریخته بود و جنازه‌ی رئیس سازمانی که مغزش سوراخ شده بود نگاه کردند.

.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین