- Nov
- 302
- 1,498
- مدالها
- 2
بهنیار با گریه محکمتر بغلش کرد که با خندهی آرامی اشکش را پاک کرد و با دستانش صورت بهنیار را قاب گرفت با همان لبخند بینظیر گفت: هی! من اینارو نگفتم که گریه کنی اینارو گفتم تا جواب اون اسیری رو بدم که به اسارتش اعتراف کرد، حالا من میگم اسیرت شدم فرمانده بهنیار.
بهنیار در همان حال لبخند زد.
در حین رفت و آمد خورشید و ماه، مجرم و فرماندهی این داستان اعتراف کردند، اعتراف به اسارتی تلخ اما در عین حال شیرین.
با دستان گره خورده به کارخانه برگشتند.
همه با فهمیدن ماجرای خواستگاری بهنیار و جواب مثبت نازیاب متحیر شدن اما به ثانیه نگذشت که صدای دست و جیغ و سوتهای پی در پی بوراب بیابان را به لرزه انداخت.
بعد جشن کوتاهی به افتخار آن دو و قول جشن بهتری بعد از حل تمامی مشکلات از جانب بهنیار همه چیز به حالت اول برگشت البته اگر نگاهها و لبخندهای بهنیار را فاکتور بگیریم.
***
بهنیار در همان حال لبخند زد.
در حین رفت و آمد خورشید و ماه، مجرم و فرماندهی این داستان اعتراف کردند، اعتراف به اسارتی تلخ اما در عین حال شیرین.
با دستان گره خورده به کارخانه برگشتند.
همه با فهمیدن ماجرای خواستگاری بهنیار و جواب مثبت نازیاب متحیر شدن اما به ثانیه نگذشت که صدای دست و جیغ و سوتهای پی در پی بوراب بیابان را به لرزه انداخت.
بعد جشن کوتاهی به افتخار آن دو و قول جشن بهتری بعد از حل تمامی مشکلات از جانب بهنیار همه چیز به حالت اول برگشت البته اگر نگاهها و لبخندهای بهنیار را فاکتور بگیریم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: