جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,709 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
با صدای آروم گفتم:
- بابا بدبختی دیگه، موقعه‌ام بود.
- آها آره در جریان هستم.
- در جریانی؟ چه‌جوری؟
- آیدین بهم گفت.
- آها، واسه چی بهت گفت؟
- زنگ زد بپرسه چه‌جوری آروم میشی منم بهش گفتم.
- بله می‌دونم چی گفتی بهش.
- اعه انجام داد؟ دردت کم شد؟
- کوفت و مرض؛ مگه تو نمی‌دونی فقط تو باید انجام بدی؟
- حالا مگه چی شده؟ اثر نکرد؟
- چرا اثر کرد.
- خوب.
- خوب و کوفت عنتر.
- اعه خوب من که پیشت نبودم طاقت نیاوردم درد بکشی.
- باشه این دفعه می‌بخشمت.
- مرسی خواهری خوب من دیگه باید برم کاری نداری عشقم؟
- نه عزیزم برو به کارت برس نفس، مراقب خودت باش خداحافظ.
- فدات بشم چشم، توهم مراقب خودت باش خداحافظ.
قطع کردم سرم رو بلند کردم دیدم آیدین عصبی داره بهم نگاه می‌کنه!
- چیه؟
- کی بود؟
- به تو چه؟
- گفتم کی بود؟
- گفتم به تو چه؟
- میگی کی بود یا… .
- یا چی؟ هان؟ یا چی؟
چشم‌هاش رو بست و نفس‌های عمیق کشید، مثلاً می‌خواست آروم باشه.
- میگی این مردک پشت خط کی بود یا نه؟
- عشقم بود.
چشم‌هاش قرمز شد ان‌قدر به خودش فشار آورده بود پوستش به کبودی می‌زد! با صدای دو رگه شده از خشم که سعی داشت آروم باشه گفت:
- عشقت کدوم خریه؟
- هوی درست حرف بزن ها، هی هیچی بهت نمی‌گم.
- رها رو اعصابم نباش جوابم و بده این کی بود؟ کی بود ان‌قدر قربون صدقه‌اش رفتی؟ چی رو فقط اون باید انجام بده؟ چی… .
- هو آروم بابا، با این‌که به تو ربطی نداره ولی میگم، رهام بود.
چشم‌هاش آروم شد سرخیش داشت از بین می‌رفت. تکیه‌اش رو داد پشتی صندلی و دوباره مشغول آنالیز شد.
این هم بیماری روانی داره ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
حدود دو ساعت بود اون‌جا نشسته بودیم به آیدین نگاه کردم عینک زده بود داشت تو دفتر می‌نوشت. چه‌قدر عینک بهش میاد! جذاب‌تر می‌شه.
- آیدین؟
- بله؟
- خسته شدم ان‌قدر نشستم.
- خوب چی‌کار کنم؟
- میرم بیرون.
- برو.
بلند شدم رفتم سمت آسانسور رفتم طبقه نهم لباس‌هام رو عوض کردم رفتم دست‌شویی، گوشی و هندزفریم رو برداشتم رفتم بیرون. تاکسی گرفتم رفتم دریا… . کاشکی رهام بود دل تنگش شدم نشستم رو شن‌های ساحل. هوا داشت کم‌کم سرد می‌شد، به زودی برف میاد، عاشق برفم. خیلی خوشگله حتی از بارون قشنگ‌تر. گوشیم رو درآوردم. هندزفری رو تو گوشم گذاشتم، صدای آرمین زارع پیچید تو گوشم:
[ آرمین زارع_بگو کجایی
بگو کجایی کوشی معلومه
من بیست چهاری گوشی پهلومه
اندرخمه یه تک زنگت
نمی‌دونی چه بغضی تو این گلومه
تا خوبی و توی ما دیدن
هر چی صفحه بود پشت ما چیدن
نمی‌دونی چه‌قدر دلم تنگته
اصلاً یه وعضی انگار پاچیدم
وا بده یا بمون یا برو
بذار تموم شه این رابطه
مگه بچه شدی تو چند سالته
همش جر و ‌بحث و بچه بازی کارته
دلم هنوز بی تابته هنوزم
نگران اون حالته
مگه بچه شدی تو چند سالته
همش جر و بحث و بچه بازی کارته
دلم تنگه واسه غر زدنات
زل زدنات تو چشم‌هام زل زدنات
نصفه شب تو خیابون دور زدنات
واسه بوی عطرت موی لختت
حتی واسه عصبی شدنات
اون وقتا که نمی‌رسید خون به مغزت
اخیراً حتی جواب تلفناتم همه با تاخیرن
آره اخیراً شاید من خیلی سخت گیرم
وا بده یا بمون یا برو بذار تموم شه این رابطه
مگه بچه شدی تو چند سالته
همش جر و‌ بحث و بچه بازی کارته
دلم هنوز بی تابته هنوزم
نگران اون حالته
مگه بچه شدی تو چند سالته
همش جر و بحث و بچه بازی کارته]
این آهنگ رو خیلی دوست دارم چشم‌هام داشت سنگین می‌شد، یه سنگ بزرگ اون‌ورتر من بود رفتم سمتش.
بهش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم خیلی خوابم میاد. آروم‌آروم خوابم برد… .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
با تکون‌های شدید بدنم از خواب بیدار شدم. آیدین با چشم‌های قرمز و صورت کبود داشت تکونم می‌داد! رگ گردنشم؛اندازه لوله فاضلاب شده بود! دور و برم رو نگاه کردم شب شده بود!
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
- به تو چه؟ اومدم کنار دریا.
- چرا تا الان این‌جا موندی؟ ساعت و ببین؟
ساعت گوشیم رو نگاه کردم وای نه ساعت یک شبه! من ان‌قدر خوابیدم؟
یهو یه طرف صورتم سوخت! دستم رو گذاشتم رو صورتم آیدین زده بود تو صورتم! عصبی داشت نگاهم می‌کرد.
- با چه حقی رو من دست بلند کردی؟
عصبی و کلافه تو موهاش دست کشید.
- رها من نمی‌… .
- دهنت و ببند، اصلاً به تو چه ربطی داره من کدوم گوری هستم؟
- نگرانت شدم، ساعت دو بعد از ظهر اومدی بیرون ساعت هشت دیدم نیومدی. افتادم دنبالت. هر جایی که به ذهنم رسید، دنبالت گشتم آخرین جا این‌جا بود.
دلم خوش‌حال شد که نگرانم شده و دنبالم گشته، ولی خاک تو سر دلم. اون حق نداره به من سیلی بزنه.
- برای چی زدی تو صورتم ها؟
- برای این‌که با بی فکری‌های تو قلبم داشت از جا می‌زد بیرون، قلبم اومد تو دهنم بعد تو این‌جا خوابت برده؟ من از استرس نزدیک بود سکته کنم.
دلم خیلی گرم شد از این‌که آیدین مراقبمه. هست و برای دیر کردنم نگرانم میشه کل شهر رو دنبالم می‌گرده. تو چشم‌هام خیره شد من هم زل زدم تو شب چشم‌هاش چرا این‌‌قدر به دلم می‌شینه؟ چرا حس می‌کنم دوسش دارم؟ چرا دیگه برام همون مردک عقده‌ای نیست؟ من زودتر به خودم اومدم و چشم‌هام رو از چشم‌هاش برداشتم. بلند شدم لباسم رو تکون دادم آیدین هنوز رو زانوهاش نشسته بود!
دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش به خودش اومد و بلند شد.
- ماشینم اون‌جاست بیا بریم.
سر تکون دادم و رفتیم سمت ماشینش ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
- می‌ریم رستوران شام بخوریم.
- باشه‌.
هیچ آهنگی پخش نمی‌شد! برگشتم سمتش.
- آهنگ نداری؟
یه پوزخند صدادار زد!
- نه.
- سوت و کور میری میایی؟
- آره.
هیچی نگفتم چه‌قدر این اخلاقش بده! من عاشق آهنگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
جلوی یه رستوران نگه داشت تاحالا این‌جا نیومده بودم. انصافاً شیک و باکلاس بود، با هم پیاده شدیم و رفتیم تو. قبل این‌که برم تو، حس کردم یکی داره نگاهم می‌کنه! برگشتم به عقب، یه مرد تو تاریکی بود! هودی مشکی داشت و کلاهش رو تا چشم‌هاش کشیده بود جلو! آشناس برام! نکنه همون اون روزیه‌اس؟
- چرا نمیای تو؟
آیدین اومد کنارم.
- یکی همه‌ش دنبالمه.
- کی؟
با چشم‌هام اون مرد رو نشونش دادم.
- چرا دنبالته؟ شاید این‌جوری فکر می‌کنی.
- شاید.
رفتیم تو شاید حق با آیدین باشه و دنبال من نباشه‌. آیدین صندلی رو برام کشید عقب! اوه چه جنتلمن! نشستم اون هم نشست گارسون اومد و سفارش گرفت، سفارش پاستا ایتالیایی دادیم. بعد شام بلند شدیم آیدین رفت حساب کنه من هم منتظرش بودم. باز اون مرد رو گوشه رستوران دیدم این‌جا روشن‌تر بود می‌شد یکم از قیافه‌اش رو تشخیص داد.
چونه ‌و ته ریش؛ مدل لب و پایین بینیش معلوم بود. چه‌قدر فرم این اجزای صورتش شبیه رهام بود! چرا شباهت داره به رهام؟ چرا دنبال منه؟ خواستم برم سمتش که آیدین اومد بی‌خیالش شدم و با آیدین رفتیم بیرون. سوار ماشین شدم فکرم درگیر اون مرد بود و شباهتش به رهام، این‌که حس می‌کنم برام آشناست. سرم رو تکون دادم تا این فکرها از ذهنم بیرون بره. شاید فکر می‌کنم شبیه رهامه، آره همینه. دیگه بهش فکر نکردم. رسیدیم رفتیم تو؛ چون خوابیده بودم خوابم نمی‌اومد. رفتم دست‌شویی و رو صندلی نشستم.
گوشیم رو برداشتم و بازی کردم آیدین رو تخت نشست.
- بیا بخواب چرا اون‌جا نشستی؟
- خوابم نمیاد تو بخواب، من حالاحالا خوابم نمی‌بره.
سر تکون داد و دراز کشید ولی تو جاش بیدار بود! اون‌ چرا نمی‌خوابه؟ دو ساعت بود داشتم بازی می‌کردم، به آیدین نگاه کردم هنوز بیدار بود! ساعت رو نگاه کردم ساعت چهار صبح بود!
- تو چرا نمی‌خوابی؟
- خوابم نمیاد.
سر تکون دادم به من چه؟ من هم هنوز خوابم نمی‌اومد به بازی ادامه دادم.
ساعت رو نگاه کردم شیش بود، چشم‌های آیدین نیمه باز بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
چرا خوابش میاد نمی‌خوابه؟ یک ساعت دیگه باید بره پایین.
من خوابم گرفته گوشیم رو زدم به شارژ، رفتم رو تخت یه‌کم ازش فاصله گرفتم و خوابیدم. تختش یه نفره بود؛ ولی بزرگ بود.
خوابم عمیق شد و به خواب رفتم… .
***

ساعت رو نگاه کردم یازده بود؛ یه چرخ زدم که دیدم آیدین خوابه! وای پس تمرین‌ها چی؟ این چرا هنوز خوابه؟ آروم تکونش دادم. چشم‌هاش یکم باز شد و نگاهم کرد.
- چیه؟
- خواب موندی ها! ساعت یازدهه باید بری سر تمرین بچه‌ها.
- لازم نیست بچه‌ها خودشون تمرین می‌کنن، علی هم هست کارها رو انجام میده.
دوباره خوابید. وا! اصلاً به من چه؟ من هم گرفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم آیدین نبود و ساعت دو بعدازظهر بود.
گشنمه. بلند شدم رفتم دست‌شویی، دیگه داشت تموم می‌شد. آخیش راحت میشم‌ ها. دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه‌اش. در یخچال رو باز کردم همه چی توش بود! برای خودم سوسیس درست کردم و خوردم. با شکم سیر رفتم رو تخت نشستم تلویزیون رو روشن کردم؛ تکرار همون سریال رو می‌داد تکرار قسمت دوم بود. بابای دختر به‌خاطر بدهی و قرض ‌مجبور بود خونه‌اش رو بفروشه! خونه رو فروخت و پول طلبکارهاش رو داد ولی مجبور شدن برن خونه یکی از اقوام مادرش. ولی دختره به‌خاطر دانشگاهش موند تو اون شهر و رفت خونه عموش. بابای دختره با عموش یه‌کم مشکل داشت، برای همین خودش هیچ‌وقت نمی‌رفت خونه داداشش، ولی دخترش به‌خاطر پسر عموش خیلی می‌رفت اون‌جا. پسر عموش تا فهمید اون قراره اون‌جا بمونه عصبی شد و گفت: اون حق نداره نزدیکش بشه. دختره کلی گریه کرد تو غذا پختن به آشپز کمک می‌کرد تا خودش برای پسر عموش ببره.
پسر عموش سر سفره نمی‌اومد و تو اتاقش غذا می‌خورد. هر روز و هر شب براش غذاش رو می‌برد تو اتاقش، ولی پسر عموش نمی‌خورد می‌گفت باید خدمت‌کار براش بیاره. یه شب دختره مریض شد و نتونست براش غذا ببره. پسره وقتی خدمت‌کار رو دید با تعجب پرسیده که دختره کجاست؟ خدمت‌کار هم گفت که مریض شده، پسره بهترین دکتر رو آورد بالا سرش که زود خوب بشه، پسره نشون نمی‌داد که دختر عموش رو دوست داره. همین‌جا تموم شد. اه همیشه جاهای حساس تموم میشه. ساعت شده بود چهار! رفتم دست‌شویی و بیرون اومدم، فقط روز اول تنهایی می‌ترسم، خدا رو شکر الان که نیست نمی‌ترسم. گوشی زنگ می‌خورد. رفتم دیدم ماهرخه! با خنده جواب دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- الو سلام ماهرخ.
- سلام رها خانوم.
- خوبی ماهرخ؟
- به خوبی توی ک*ثا*فت.
- باز چی‌شده؟
- مگه قرار نبود زنگ بزنی؟ پس چی‌شد؟
- نشد ماهرخ سرم شلوغه.
- کوفت و سرم شلوغه حالا بی‌خیال رهامم خوبه؟
- چی؟ رهامت؟ همچین کسی نمی‌شناسم.
- باشه بابا رهام خوبه؟
- آها رهام آره خوبه سلام داره.
- چرا دایرکتش رو چک نمی‌کنه؟
- جان؟ من چه بدونم؟ بعدشم تو از کجا می‌دونی؟
هول شده تند‌تند گفت:
- ها؟ چیزه اِم، آها مهراد بهش پیام داده جواب نداده.
- آها خوب مهراد بهش زنگ بزنه.
- راست میگی بهش میگم حالا تو نمی‌دونی؟
- نه من نمی‌دونم.
- آها باشه عیب نداره چه خبر؟
- سلامتی… .
بعد یه‌کم حرف زدن قطع کردم ساعت پنج بود. نمی‌دونم چرا چون آیدین نبود قرار نداشتم. آروم نبودم دلم یه جوری بود، اصلاً نمی‌تونستم تمرکز کنم.
چرا ساعت نمی‌گذره؟ چرا ساعت هفت نمی‌شه؟ هزار بار از این‌ور اتاق رفتم اون‌ور اتاق، قدم رو می‌رفتم هی ساعت رو نگاه می‌کردم. دلم آروم نبود، گوشیم رو برداشتم رفتم تو واتساپ تو مخاطب‌ها اورانگوتان رو پیدا کردم و رفتم تو پی‌وی. زدم رو پروفایلش یه عکس خیلی خفن از خودش بود! رو سنگ نشسته بود و خیره به روبه‌رو بود.
خیلی عکسش قشنگ بود یه تیشرت سرمه‌ای با شلوار مشکی و کلاه کپNY، خیلی تیپش خفن بود . همین‌جوری به عکسش خیره بودم که با صدای در سرم رو بلند کردم آیدین بود بالاخره اومد.
سریع از واتساپ اومدم بیرون.
- سلام خسته نباشی.
- سلام ممنون.
رفت آشپزخونه یه لیوان آب خورد اومد نشست رو تخت.
- تو بهتری؟
سر تکون دادم.
- بلدی ماساژ بدی؟
- ها؟
- میگم بلدی ماساژ بدی؟
- آره.
- بیا شونه‌هام رو ماساژ بده.
- بله؟!
- چرا هر چیزی رو باید چند بار برات بگم؟ مگه کری؟
- نخیر کر نیستم ولی نوکر توهم نیستم.
- بیا شونه‌هام درد می‌کنه.
- به من چه.
- اذیت نکن بیا.
- پوف.
پشتش نشستم و شونه‌هاش رو ماساژ دادم.
- آخیش آفرین خستگیم در رفت.
- ایش!
اومدم کنار و رفتم تو گوشیم رفتم تو بازی و بازی کردم، بهتره به آیدین فکر نکنم، یعنی اصلاً نباید فکر کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
چند روز گذشت. امروز باید برم حمام. تاق خودم حمام داشت پس میرم اون‌جا وسایلم رو برداشتم.
- چی‌کار می‌کنی؟
- میرم اتاقم.
- اتاقت برای چی؟
- زحمت دادم بهت می‌خوام برم حمام.
- خوب همین‌جا برو.
- نه دیگه امروز باید برم اتاق خودم ممنون به‌خاطر کمک‌هات.
رنگ نگاهش عوض شد. مهربون نگاهم کرد.
- کاری داشتی فقط به خودم بگو.
- باشه ممنون.
اومدم بیرون رفتم سمت اتاق خودم با کلید بازش کردم و رفتم تو.
وسایلم رو سر جاشون گذاشتم لباس برداشتم رفتم حمام. بعد یه دوش حسابی سبک شده اومدم بیرون.
من یک روز درمیان باید حمام باشم ولی اون چند روز در ماه مجبورم و کلافه میشم‌. افتادم رو تخت چه‌قدر الان یه چرت می‌چسبه. چشم‌هام رو بستم و خوابیدم.
***
از زور گرسنگی بیدار شدم یه چرتم چهار ساعت شد! بلند شدم زنگ زدم رستوران یه پیتزا سفارش دادم. نشستم رو تخت و منتظر غذا، خودم رو با فست فود نابود می‌کنم. گوشیم رو برداشتم حیف تلویزیون ندارم، اون فیلمه خیلی قشنگ بود الان دانلودش می‌کنم. نشستم و همه‌ی قسمت‌هاش رو دانلود کردم این‌جوری زودتر هم تموم می‌کنم.
تا قسمت هفت دیدم. اون‌جا که دختره مریض میشه و پسر عموش دکتر می‌بره بالا سرش بعد چند ساعت به‌هوش میاد، پسر عموعه که اسمش مایکله از خوش‌حالی نمی‌دونست چی‌کار بکنه! وقتی به‌هوش اومد بالا سرش بود اسم دختره هم سارا بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
سارا وقتی مایکل رو دید خیلی خوش‌حال شد و باعث شد زودتر خوب بشه.
مایکل دیگه بهش بی‌محلی نمی‌کرد براش مهم شده بود هر ازگاهی باهاش حرف می‌زد و این باعث تعجب سارا بود!
سارا تو حیاط برف بازی می‌کرد مایکل هم رفت باهاش بازی کنه! سارا حواسش به آدم برفی بود که داشت درست می‌کرد. مایکل یه گوله برف پرت کرد که خورد تو سر سارا و باعث شد سارا برگرده.
سارا هم یه گوله برداشت و زد تو صورت مایکل. صدای خنده‌هاشون کل حیاط رو پر کرده بود، سارا اومد بدوه و گوله رو پرت کنه که پاهاش سر خورد و افتاد زمین! مایکل سریع خودش رو به سارا رسوند و بغلش کرد، نگرانش بود می‌ترسید طوریش بشه سارا زانوش زخم شده بود. مایکل سارا رو تو بغلش گرفت و بلند شد رفت سمت خونه که سارا گفت:
- آدم برفیم رو نساختم.
مایکل: بعداً باهم می‌سازیم.
مایکل سارا رو برد تو اتاق خودش! کفش‌هاش رو درآورد شلوارش رو تا زانو بالا زد. خراشیده شده بود براش پماد زد.
سارا خوش‌حال بود که برای مایکل مهم شده وقتی پماد رو رو زخم مالید شلوارش رو داد پایین، سرش رو آورد بالا؛ که نگاه‌شون تو هم گره خورد! مایکل واقعاً عاشق سارا شده بود ولی نمی‌خواست کسی بفهمه! می‌ترسید مسخره‌اش کنن از جمله سارا! ولی نمی‌دونست پدر مادرش و سارا منتظرن اون بگه که سارا رو دوست داره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
سارا هر روز می‌رفت دانشگاه و مایکل هم مخفیانه دنبالش می‌رفت! یه روز یه پسر خوشگل پولدار و جذاب راه سارا رو گرفت، بهش گفت که خیلی به دلش نشسته و می‌خواد یه چند شبی باهاش باشه! ولی سارا مثل بید می‌لرزید نمی‌تونست حرفی بزنه یا کاری کنه.
خون جلوی چشم‌های مایکل رو گرفت از ماشین پیاده شد و تا تونست اون پسره رو کتک زد! پسره پولدار بود ولی مایکل از اون پولدارتر بود. سارا عین ابر بهار گریه می‌کرد مایکل رفت سمتش و بغلش کرد سعی داشت آرومش کنه. یه‌کم که آروم شد، بردش سمت ماشین و سوار شد.
تو ماشین هم کلی بهش دل‌داری داد و حالش رو خوب کرد.
تا خواستم برم تو قسمت جدید گوشیم ز‌نگ خورد پیتزایی بود! رفتم پایین اون نباید بیاد بالا وگرنه لو میره که این‌جا یه خبراییه! از آسانسور پیدا شدم و رفتم بیرون هوا خیلی سرد شده پولش رو حساب کردم و گرفتم رفتم اتاقم.
می‌خواستم برم تو اتاق که دیدم آیدین جلو در اتاقش ایستاده داره با اخم من رو نگاه می‌کنه!
- چیه؟ چرا منو نگاه‌ می‌کنی؟
- کجا بودی؟
- قبرستون.
خواستم برم تو اتاق که یهو دستم کشیده شد!
- گفتم کجا بودی؟
- به تو چه؟
- رهام تو رو سپرده به من، میگم کجا بودی؟
- کوری؟ غذا سفارش دادم رفتم پایین تحویل گرفتم.
اخم‌هاش یه‌کم باز شد دستم رو ول کرد.
- خیلی خوب.
رفت تو اتاقش در رو هم بست!
- دیوونه!
رفتم تو اتاقم این‌قدر گرسنه بودم شیرجه زدم رو پیتزا! و در عرض نیم ساعت دوتا پیتزا خوردم! آخیش سیر شدم نشستم رو تخت، گوشیم رو برداشتم و رفتم تو گالری برم فیلم رو ببینم… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
یه قسمت بیشتر ندیدم گوشیم شارژش تموم شد! تا اون‌جا دیدم که سارا تو خونه چند شب بود همه‌ش خواب‌های بد می‌دید! و مایکل از شب دوم به بعد پیش سارا می‌خوابید که مراقبش باشه، سارا از همون پسره که جلوش رو گرفت می‌ترسید! و با وجود مایکل دیگه نمی‌ترسید و راحت می‌خوابید.
رو تخت دراز کشیدم چه‌قدر دلم برای آیدین تنگ شده برای وجودش برای این‌که حس کنم هست. برای این‌که پیشم بخوابه. چی دارم میگم من؟ پیشم بخوابه؟ دیوونه شدم؟ توهم زدم بابا بی‌خیال. چه‌قدر دل تنگ بابا و هیراده. بی‌معرفت‌ها یه زنگ هم نزدن ببینن من کجام. توقع بی‌جا دارم من آخه لیلا می‌ذاره؟ هیراد نمی‌تونه بابا که سر کار می‌تونه زنگ بزنه اون چرا نمی‌زنه؟
یاد رهام افتادم امروز فقط دو بار باهاش حرف زدم صبح و بعد از نهار. الان هم باید بهش زنگ بزنم گوشیم هنوز پر نشده بود باید تو شارژ بزنم. آخه می‌خواستم بخوابم خوابم می‌اومد؛ قبلش باید با رهام حرف می‌زدم! بعد صحبت با رهام، راحت سرم رو گذاشتم رو بالش و لالا… .
***
دیگه تمرین‌هام رو انجام میدم الان تمرین‌هام تموم شد.
می‌خوام برم بیرون قدم بزنم لباس‌هام رو عوض کردم گوشیم رو برداشتم رفتم بیرون… .
شهر تو شب قشنگ‌تره دیدنی‌تر میشه؛ یه پسر و دختره دست هم رو گرفته بودن قدم می‌زدن چه‌قدر بهم میان.
دیگه خیابون‌ها خلوت شده بود، تک و توک ماشین رد می‌شد اون هم به ندرت.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو یکی رو بازوهام دست کشید! یه جیغ خفه کشیدم و رفتم عقب دوتا پسر لات و چندش بودن اومدن طرفم.
- خانوم خوشگل ناز نکن باور کن خوش‌ می‌گذره ها!
- خفه شو.
- بد قلقی نکن عزیزم.
خواست بیاد سمتم که برگشتم و از عقب رفتم سرعتم و زیاد کردم؛ داشت دنبالم می‌اومد! یهو خوردم به یه چیزی.
فکر کردم تیر برقی درختی چیزیه، ولی با دیدن آیدین رو‌به‌روم ابروهام بالا پرید!
بغلمون یه درخت بود یه نگاه به پسرها که داشتن می‌اومدن سمتمون کرد بعد نگاهش رو دوخت به من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین