- Apr
- 5,475
- 6,423
- مدالها
- 12
با دیدن سارا اشک تو چشمهاش جمع شد. فهمید اون بهخاطر وجود آنا از خونه زده بیرون. فکر میکرد تقصیر خودشه چون آنا رو بغل کرده بود. روزها میگذشت و سارا بههوش نیومد. مایکل همهش پیشش بود. موهاش رو شونه میکرد و صورتش رو هر روز با دستمال خیس میشست، براش آهنگ میذاشت باهاش حرف میزد. مایکل خیلی ناراحت بود. چند بار گریه کرد! از خدا میخواست که سارا رو نجات بده، تو این مدت آنا خیلی رفت بیمارستان تا مایکل و بیاره خونه؛ ولی مایکل فقط سرش داد میکشید. مایکل رسماً دیوونه شده بود اون خیلی وقت بود که آنا رو فراموش کرده بود. فهمیده بود که حسش به آنا عشق نبوده و عشق واقعی رو با سارا تجربه کرد! اون سارا رو زندگیش میدونست سارا براش همه چیز بود.
و این حال سارا عصبیش کرده بود اون کم میخوابید و کم غذا میخورد. همهش بیمارستان بود و از سارا مراقبت میکرد.
این قسمت هم تموم شد ساعت رو نگاه کردم نه شب بود! به آیدین نگاه کردم تو آشپزخونه بود داشت آشپزی میکرد!
با تعجب و سختی عصا رو برداشتم بلند شدم رفتم پیشش. خیلی تعجب کردم!
- چیکار میکنی؟
- تو گشنهات نیست؟
- چرا.
- خوب دارم غذا درست میکنم بخوریم.
- حالا چی درست میکنی؟
- میخوام ببینم میتونم پاستا درست کنم.
- کاری نداره که بیا اینور خودم بهت یاد بدم.
رفتم پیشش پاستاهارو آب کشیده بود گذاشتم تو قابلمه گذاشتم بپزه.
نشستم رو صندلی.
- پیاز داری؟
- آره میخوای چیکار؟
- هما همیشه آبش رو یهکم میریزه توش طعم میده.
واسم پیاز آورد نگاهش کردم.
- خودت بشین پوست بکن رنده کن آبشو بگیر.
- تو واردتری خودت انجام بده.
- نخیر من کارهای دیگه رو میکنم باید کمک کنی بشین حرف نزن.
- من نمی… .
و این حال سارا عصبیش کرده بود اون کم میخوابید و کم غذا میخورد. همهش بیمارستان بود و از سارا مراقبت میکرد.
این قسمت هم تموم شد ساعت رو نگاه کردم نه شب بود! به آیدین نگاه کردم تو آشپزخونه بود داشت آشپزی میکرد!
با تعجب و سختی عصا رو برداشتم بلند شدم رفتم پیشش. خیلی تعجب کردم!
- چیکار میکنی؟
- تو گشنهات نیست؟
- چرا.
- خوب دارم غذا درست میکنم بخوریم.
- حالا چی درست میکنی؟
- میخوام ببینم میتونم پاستا درست کنم.
- کاری نداره که بیا اینور خودم بهت یاد بدم.
رفتم پیشش پاستاهارو آب کشیده بود گذاشتم تو قابلمه گذاشتم بپزه.
نشستم رو صندلی.
- پیاز داری؟
- آره میخوای چیکار؟
- هما همیشه آبش رو یهکم میریزه توش طعم میده.
واسم پیاز آورد نگاهش کردم.
- خودت بشین پوست بکن رنده کن آبشو بگیر.
- تو واردتری خودت انجام بده.
- نخیر من کارهای دیگه رو میکنم باید کمک کنی بشین حرف نزن.
- من نمی… .
آخرین ویرایش توسط مدیر: