جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 27,652 بازدید, 238 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
با دیدن سارا اشک تو چشم‌هاش جمع شد. فهمید اون به‌خاطر وجود آنا از خونه زده بیرون. فکر می‌کرد تقصیر خودشه چون آنا رو بغل کرده بود. روزها می‌گذشت و سارا به‌هوش نیومد. مایکل همه‌ش پیشش بود. موهاش رو شونه می‌کرد و صورتش رو هر روز با دستمال خیس می‌شست، براش آهنگ می‌ذاشت باهاش حرف می‌زد. مایکل خیلی ناراحت بود. چند بار گریه کرد! از خدا می‌خواست که سارا رو نجات بده، تو این مدت آنا خیلی رفت بیمارستان تا مایکل و بیاره خونه؛ ولی مایکل فقط سرش داد می‌کشید. مایکل رسماً دیوونه شده بود اون خیلی وقت بود که آنا رو فراموش کرده بود. فهمیده بود که حسش به آنا عشق نبوده و عشق واقعی رو با سارا تجربه کرد! اون سارا رو زندگیش می‌دونست سارا براش همه چیز بود.
و این حال سارا عصبیش کرده بود اون کم می‌خوابید و کم غذا می‌خورد. همه‌ش بیمارستان بود و از سارا مراقبت می‌کرد.
این قسمت هم تموم شد ساعت رو نگاه کردم نه شب بود! به آیدین نگاه کردم تو آشپزخونه بود داشت آشپزی می‌کرد!
با تعجب و سختی عصا رو برداشتم بلند شدم رفتم پیشش. خیلی تعجب کردم!
- چی‌کار می‌کنی؟
- تو گشنه‌ات نیست؟
- چرا.
- خوب دارم غذا درست می‌کنم بخوریم.
- حالا چی درست می‌کنی؟
- می‌خوام ببینم می‌تونم پاستا درست کنم.
- کاری نداره که بیا این‌ور خودم بهت یاد بدم.
رفتم پیشش پاستاهارو آب کشیده بود گذاشتم تو قابلمه گذاشتم بپزه.
نشستم رو صندلی.
- پیاز داری؟
- آره می‌خوای چی‌کار؟
- هما همیشه آبش رو یه‌کم می‌ریزه توش طعم میده.
واسم پیاز آورد نگاهش کردم.
- خودت بشین پوست بکن رنده کن آبشو بگیر.
- تو واردتری خودت انجام بده.
- نخیر من کارهای دیگه رو می‌کنم باید کمک کنی بشین حرف نزن.
- من نمی‌… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
حرفش رو قطع کردم:
- نمی‌تونم نداریم بشین ببینم.
- رها من… .
- اه چه‌قدر حرف می‌زنی! کارت رو بکن.
به ناچار نشست رو صندلی پیاز رو گرفت دستش. من هم بلند شدم ادویه زدم آب‌لیمو زدم منتظر پیاز بودم. به آیدین نگاه کردم پیاز رو رنده کرده بود چشم‌هاش عین کاسه خون شده بودن! همین‌جوری اشک می‌ریخت رفتم سمتش:
- آیدین.
نگاهم کرد وای ترسیدم چرا این‌جوری شده؟
- خوبی؟ چرا این‌جوری شدی؟
پیاز رو از دستش گرفتم به‌خاطر پیازه، آب پیاز رو گرفتم یه کوچولو ریختم؛ یه‌کم صبر کنیم شام حاضره.
آیدین هنوز اون‌جا نشسته بود رفتم طرفش.
- پاشو برو صورتت و بشور.
- نمی‌تونم.
- یعنی چی نمی‌تونم؟ پاشو ببینم.
- میگم نمی‌تونم.
داشت داد می‌زد.
- خودتو دیدی؟ نمی‌تونم‌نمی‌تونم راه انداختی؟
- به پیاز حساسیت دارم.
چشم‌هام داشت از جاش می‌زد بیرون!
- چرا نگفتی پس؟
- تو گذاشتی حرف بزنم؟
ای وای حالا چی‌کار کنم؟
دستش رو گرفتم سعی کردم بلندش کنم، یه عصارو کنار گذاشتم با یه عصا بودم.
یه دستم عصا بود یه دستم رو بازوی آیدین! آیدین نگاهم کرد.
- یکی می‌خواد به تو کمک کنه.
خنده‌م گرفت. راست میگه.
- چی‌کار کنم؟ خودت که نمی‌ری یه آب به صورتت بزنی.
بالاخره خودش رفت صورتش رو شست. ولی چشم‌هاش هنوز قرمز بودن ازشون اشک می‌اومد. نشست رو تخت دیگه غذا آماده است! غذا رو تو ظرف ریختم گذاشتم یکم خنک بشه بعد بخوریم.
رفتم پیش آیدین داشت چشم‌هاش رو می‌مالید.
- بهشون دست نزن بدتر میشه.
- می‌سوزه.
دلم براش سوخت، بی‌چاره کاش نمی‌ذاشتم اون پیاز رنده کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- باید چی‌کار کنی؟
- باید قطره بریزم.
- داری قطره؟
- آره تو کشو کمده.
بلند شدم پیداش کردم برگشتم سمتش.
- دراز بکش.
زود دراز کشید. رفتم بالا سرش نشستم رو تخت چشمش رو با انگشت باز نگه‌داشتم و چند قطره ریختم توش.
چشمش رو بست می‌دونم می‌سوزه.
چشم بعدی هم ریختم چشم‌هاش بسته بود بهش نگاه کردم. چه‌قدر خوشگله جذاب و تو دل بروعه. ولی اخلاقش یه‌کم دست انداز داره زن بگیره درست میشه.
یه لحظه به زنش حسودیم شد! خوش‌ به حال زنش حتماً رفتارش با زنش خوب میشه دیگه‌. یه شوهر خوشگل و جذاب، خوش هیکل و خوش تیپ و پولدار؛ دیگه چی می‌خواد؟ کاشکی من زنش باشم. یه‌دونه زدم تو پیشونیم. چرا خیال بافی می‌کنم؟ من بشم زن این؟ عمراً! بعدش هم من که نمی‌خوام حالا اگر هم بخوام اون می‌خواد؟ رفتم تو فکر یعنی می‌خواد؟ من دختر ایده‌آلش هستم؟ قبلاً کسی رو دوست داشته؟ کسی تو زندگیش بوده؟ اصلاً به من چه؟ زندگی اونه والا اصلاً هم مهم نیست از من خوشش بیاد یا نیاد. قبل این‌که چشم‌هاش رو باز کنه نگاهم رو ازش برادشتم. بلند شدم غذا یخ شد که! دونه‌دونه آوردم رو میز کنار تخت گذاشتم.
- پاشو غذا بخور.
- نمی‌تونم.
- اه، یعنی چی؟ هر چی میگم میگی نمی‌تونم. پاشو بیینم.
- نمی‌تونم چشم‌هام خوب نمی‌بینه می‌سوزه.
- حالا پاشو یه کاری می‌کنیم.
بلند شد نشست آروم چشم‌هاش رو باز کرد. دلم کباب شد قرمزقرمز بودن.
چندبار پلک زد که اشک‌هاش ریخت همش تقصیر منه.
یه فکری به سرم زد! ظرف غذا رو برداشتم زاویه بدنم و روبه‌روش تنظیم کردم.
- من می‌ذارم دهنت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- چی؟
- داد نزن نمی‌شه که گشنه بخوابی زحمت کشیدی، بخور ببین خوب شده یا نه.
سرش رو تکون داد، چنگال رو بردم سمت دهنش گذاشتم تو دهنش.
هر از گاهی دستم به لبش می‌خورد مورمورم می‌شد. غذاش تموم شد نگاهش کردم دهنش باز بود تا باز بذارم تو دهنش چشم‌هاش هم بسته بود.
- تموم شد آقا ببند اونو تا مگس نرفته.
چشم‌هاش رو باز کرد.
- تموم شد؟
- آره.
- من سیر نشدم.
- ظرف تو بیشتر از مال من بود ها! شکم فیله مگه که سیر نشدی.
- من زیاد باید بخورم.
- اندازه یکی دو کف‌گیر مونده صبر کن بیارم.
- تا بری بیاری حس خوردنم می‌پره مال خودتو بده بخورم بعد تو اونو بخور.
- عجب پرویی هستی ها. روتو برم من، بیا بخور.
مال من هم خورد! بی‌شعور! آقا سیر که شد دراز کشید. حالا نوبت منه شام بخورم عصام رو برداشتم رفتم تو آشپزخونه. قابلمه رو نگاه کردم فقط اندازه یه چنگال مونده! حالا چی‌کار کنم؟ گشنمه! همون یه چنگال رو خوردم رفتم نشستم پیش آیدین.
اخم‌هام رو کشیدم توهم.
- چه‌قدر زود خوردی.
- اصلاً نخوردم.
- چرا خوش‌مزه نبود؟
- نخیر خوش‌مزه بود غذا نبود.
- خودت گفتی هست.
- آره فکر می‌‌کردم هست ولی نبود.
- می‌خواستی غذاتو ندی به من.
یه نگاه از اون نگاه‌ها بهش کردم.
- تو گذاشتی؟ همچین گرسنه‌ات بود دلم نیومد ندم بهت.
- خوب دلت می‌اومد به من چه؟ غذای خودت بود. حالا گشنه بخواب.
وا! عجب آدمیه یه تشکر که هیچ بدهکار هم شدم.
- پاشو می‌خوام بخوابم.
- خوب بخواب.
- نمی‌تونم پاشو بخوابم.
- همین‌جا بخواب.
- باید پاشی که من بخوابم.
- کی گفته؟
- من دارم میگم.
- می‌خوای بخواب نمی‌خوای زمین بخواب.
پرو! آدم به بی‌شعوری این ندیدم من.
من زمین نمی‌خوابم تو عمرم زمین نخوابیدم.
به جهنم که اون هم این‌جا می‌خوابه اون دفعه اون هم رو تخت خوابید.
چراغ رو خاموش کردم یکم هولش دادم سمت دیوار دراز کشیدم.
کم‌کم خوابم برد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
آیدین رو یه تیکه چوب بود چوبه وصل یه چیزی بود زیر چوب یه منبع آب بود که توش مار آبی و تمساح بود!
دست و پاش بسته بود، یه مرده که قیافش معلوم نبود کنار منبع ایستاده بود.
بلندبلند می‌خندید! یهو یه اهرم رو کشید که باعث شد چوب نصف بشه و آیدین بیفته تو منبع. همین لحظه با جیغ از خواب پریدم. نشستم رو تخت نفس‌هام نامنظم شده بود و عرق کرده بودم. این خواب‌ها چیه من می‌بینم؟ اشک نشست تو چشمم یهو با صدای آیدین خوشحال شدم که سالمه.
- رها چی شده؟ حالت خوبه؟
- خواب... بد دیدم.
- چه خوابی؟
نگاهش کردم اشک‌هام ریختن رو صورتم نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
محکم بغلش کردم عطرش رو بو کشیدم کاش خوابم تعبیر نشه. آیدین هم بغلم کرد پشتم رو نوازش می‌کرد. آروم کنار گوشم گفت:
- آروم باش رها گریه نکن بگیر بخواب هیچی نیست.
- ولی... ولی... خوابم...خیلی بد... بود.
- نگران نباش بخواب خوب؟
از بغلش اومدم بیرون دراز کشیدم آیدین هم دراز کشید و بغلم کرد. چه خوبه که می‌فهمه و درک داره، فقط عطرش رو بو می‌کشیدم داشت خوابم می‌برد که حس کردم کسی پیشونیم رو بوسید! ولی دیگه خوابم برد و چشم‌هام رو باز نکردم… .
صبح که پاشدم آیدین داشت موهام رو ناز می‌کرد!
- سلام.
- سلام خوبی؟
سر تکون دادم.
- دیگه خواب ندیدی؟
- نه.
- پاشو صبحونه حاضر کردم بخوریم من برم پایین.
- باشه.
عصام رو برداشتم رفتم دست‌شویی. خیلی سخت بود کاش زودتر خوب بشه.
دست و صورتم رو شستم اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه. خواستم لقمه بگیرم که متوجه چشم‌های آیدین شدم هنوز قرمز بود!
- آیدین.
- بله؟
- چرا چشم‌هات هنوز قرمزه؟
- طول می‌کشه قرمزیش بره.
- ببخشید تقصیر من بود.
- عیب نداره، تقصیر منم بود که به حرف تو گوش دادم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
آیدین رفت پایین من هم رو تخت نشستم. یه‌جوری بودم کاش نمی‌رفت بیرون، چی بگم؟ راستش دلم براش تنگ شده. گوشیم رو برداشتم قسمت بعدی فیلم رو گذاشتم.
سارا چشم‌هاش رو باز کرد! مایکل از خو‌ش‌حالی نمی‌دونست چی‌کار کنه.
دکترها بالا سر سارا بودن مایکل تو راه رو منتظر بود. دکتر از اتاق اومد بیرون مایکل رفت سمتش دکتر خو‌ش‌حال بود.
- دکتر چی شده؟
- به‌هوش اومده یکی دو روز بستری باشه کاملاً خوب میشه.
- می‌تونم برم پیشش؟
- بله بفرمایید.
مایکل سریع رفت داخل سارا با دیدنش خیلی خوشحال شد ولی یاد حرف‌های زن‌عموش افتاد. اشک نشست تو چشم‌هاش مایکل سریع رفت کنارش صورتش رو ناز کرد.
- خوبی سارا؟
سارا سرش رو تکون داد.
- چرا داری گریه می‌کنی؟
- برو.
- چی؟ چی داری میگی؟
- فقط برو.
- دهنتو ببند می‌دونی تو این دو هفته من چی کشیدم؟ می‌دونی چه‌قدر پشت این در دعا کردم؟ می‌دونی چه‌قدر گریه کردم؟ برای چی؟ برای این‌که تو حالت خوب نبود الان میگی برو؟! کجا برم؟ مگه تو نبودی که عاشقم بودی؟ پس چی شد؟ حالا که منم عاشقت شدم میگی برو؟ من هیچ جا نمی‌رم.
هردوشون داشتن گریه می‌کردن مایکل خم شد رو صورت سارا دست‌هاش رو قاب صورتش کرد.
- دیگه هیچ وقت نمی‌ذارم از کنارم تکون بخوری فهمیدی؟
- پس اون دختره… .
- اون دختره برای من تموم شده هیچ جایی تو زندگی من نداره. مطمئن باش من قبلاً هم عاشق آنا نبودم. که الان بخوام با اومدنش خوشحال بشم. من فقط یه عشق دارم اونم تویی همین.
آهنگ عاشقانه پخش شد چه‌قدر قشنگ و رمانتیک. بعد مرخص شدن سارا مایکل دست سارا رو سفت گرفت وارد خونه شدن و می‌خندیدن.
آنا تو حیاط بود با دیدن اونا رفت سمتشون.
- عشقم اومدی.
مایکل دست سارا و سفت‌تر گرفت.
- من عشق تو نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- وا! مایکل؟! چی میگی؟ منم آنا عشقت.
- نه من عشق توام نه تو عشق من، عشق من کنارمه.
به سارا نگاه کرد سارا هم لبخندی بهش زد. سارا رو بغل کرد. آنا داشت حرص می‌خورد، رفت سمت مایکل بازوش رو گرفت که مایکل محکم پسش زد.
- تو واسه من خیلی وقته مردی.
یه کشیده محکم خوابوند تو گوشش.
- گم‌شو از جلو چشمم. دیگه نبینمت.
آنا از اون‌جا دور شد مایکل سارا رو، رو دست‌هاش بلند کرد برد داخل خونه.
سارا رو برد اتاق خودش گذاشتش رو تخت کنارش دراز کشید.
- به زودی به همه میگم که باهم ازدواج می‌کنیم.
سارا خیلی خوش‌حال بود که داشت به آرزوش می‌رسید.
یهو زن‌عمو رفت تو اتاق مایکل با عصبانیت سر سارا داد زد:
- گم‌شو از این اتاق برو بیرون.
- چی داری میگی مامان؟ سارا هیچ‌جا نمی‌ره.
- میره چون من میگم. تو باید با آنا ازدواج کنی.
- کی می‌خواد منو مجبور کنه؟ من خودم عقل دارم و برای آیندم خودم تصمیم می‌گیرم. دیگه بچه نیستم به حرف‌های شما گوش بدم. لطفاً برید بیرون از این به بعد سارا جایی هست که من هستم. هیچ‌جا بدون من نمی‌ره منم بدون اون جایی نمی‌رم.
- مایکل راست میگه.
همه‌شون با شنیدن صدای عموی سارا شوکه شدن.
- مایکل خودش همسرش رو انتخاب می‌کنه ماهم به انتخابش احترام می‌ذاریم.
اون‌ها رفتن بیرون مایکل از طرف‌داری پدرش خوش‌حال بود سارا رو بغل کرد تو بغل هم خواب‌شون برد.
رفتم قسمت بعدی.
مایکل سارا رو گذاشت دانشگاه خودش رفت سرکار گفت غروب میره دنبالش. ولی تو دانشگاه اتفاق‌هایی افتاد!
یکی سارا رو دزدید و بردش. مایکل سه روز خبری از سارا نداشت و عصبی بود. همه‌ش با همه دعوا می‌کرد فکر می‌کرد مادرش سارا رو فرستاده جایی. با هیچ ک.س حرف نمی‌زد و لب به غذا نمی‌زد! تا این‌که یه شماره ناشناس باهاش تماس گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
فکر کرد ممکنه سارا باشه جواب داد ولی صدای آنا بود!
- سلام عشقم چیه انتظار تماس منو نداشتی؟ کار مهمی دارم مربوط به ساراست. اون داشت عشق منو ازم می‌گرفت مجبور شدم بیارمش پیش خودم تا ادبش کنم. اون الان این‌جاست می‌خوای صداش رو بشنوی؟
صدای سارا رو شنید اشک تو چشم‌هاش جمع شد:
- مایکل.
- سارا سارا حالت خوبه؟ کجایی؟
- مایکل... خوب صداش رو شنیدی؟ این‌قدر کتک خورده جون نداره حرف بزنه. پس بهتره اذیت نشه تو این دختر برات خیلی ارزش داره. پس بهتره کاری که میگم رو بکنی. من برای رفتن به پول احتیاج دارم بهتره تا شب برام پنج میلیون دلار بیاری. تا این دختر رو سالم ببری فهمیدی؟
- باشه‌ باشه میدم پنج میلیون دلار بهت میدم، فقط اذیتش نکن.
- باشه بهتره پلیس نفهمه چون می‌میره بای.
مایکل همه‌ی پول کارت‌هاش رو نقد کرد و پنج میلیون دلار رو آماده کرد زنگ زد به آنا.
- پول آماده‌اس کجا بیام.
- می‌فرستم برات.
مایکل رفت به اون آدرس ولی فقط آنا اون‌جا بود پیاده شد آنا رفت طرفش که پولو بگیره.
ولی مایکل داد زد:
- اول سارا.
- باشه‌باشه بچه‌ها بیاریدش.
سارا بی‌حال و زخمی بود مایکل خواست بره سمتش که آنا گفت:
- نه‌نه‌نه پول.
- سارا رو بفرست این‌ور کیفو پرت می‌کنم.
- اگه پول توش نباشه چی؟
مایکل زیپ کیف رو باز کرد پول‌هارو بهش نشون داد.
- باشه.
سارا رو هول دادن سمت مایکل که افتاد زمین. مایکل کیف رو محکم پرت کرد طرف اون‌ها آنا کیف رو گرفت ولی همین لحظه پلیس‌ها اومدن. مایکل سارا رو بغل کرد محکم به خودش فشارش داد چند قطره اشک از چشمش ریخت رو صورت سارا. سارا خیلی بی‌حال بود مایکل سارا رو محکم تو بغلش گرفت و بلند شد. رفت سمت آمبولانسی که با پلیس‌ها اومده بودن؛ سارا رو، روی تخت گذاشت کیسه پول رو آوردن پیش مایکل.
یه پوزخند زد.
- همه‌ش قلابیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
پلیس‌ها با لبخند نگاهش کردن اون هم سوار آمبولانس شد. این قسمت هم تموم شد. چرا آیدین نمیاد؟ دلم براش یه‌جوریه دلم براش تنگ شده.
ساعت رو نگاه کردم سه بعدازظهر بود تا من دو قسمت دیگه ببینم اون هم میاد.
قسمت بعدی رو گذاشتم. دکترها زخم‌های سارا رو درمان کردن، اون‌ها برگشتن خونه مایکل حتی یه لحظه هم سارا رو از خودش دور نمی‌کرد. مامان مایکل هم دیگه قبول کرده بود که مایکل عاشق ساراست و اون سارا رو عروس خودش می‌دونست. بابای مایکل هم که رو ابرها بود چون آرزوش براورده شده بود. مایکل شبانه روز از سارا مراقب می‌کرد تا زخم‌هاش کامل خوب بشه.
سارا هنوز بدن درد داشت و مایکل نمی‌ذاشت زیاد حرکت کنه. سارا کم‌کم خوب شد، مایکل هر روز حتماً باید سارا رو چندبار بغل می‌کرد و می‌بوسید.
قرار عروسی‌شون رو گذاشتن، بابای مایکل از برادرش، سارا رو خواستگاری کرد اول رضایت نداد ولی راضی شد. باهم آشتی کردن و شب عروسی‌شون بود. سارا با لباس عروس منتظر بود داماد بیاد که یهو داماد از پشت بغلش کرد! نوشت یه سال بعد. سارا رو نشون داد. شکمش بزرگ شده بود مایکل در خونه رو باز کرد رفت تو اول صورت سارا بعد خم شد شکمش رو بوسید. نشستن باهم میوه خوردن ولی یهو سارا دردش گرفت، مایکل هول شده با این‌که سنگین شده بود سعی کرد بغلش کنه ولی نتونست. زنگ زد به اورژانش همه‌ش سعی می‌کرد سارا رو آروم کنه تا اورژانش برسه. بچه‌اشون به دنیا اومد. یه پسر خوشگل مایکل اول صورت سارا بعد صورت پسرش رو بوسید. داستان تمام شد. داستان قشنگی بود ولی کوتاه بود زود تموم شد.
ساعت رو نگاه کردم پنج بود! چرا نمی‌ره جلو؟ چرا ساعت هفت نمی‌شه؟ بهتره یه چیزی درست کنم که وقتی آیدین اومد بخوره. رفتم تو آشپزخونه بستنی تو یخچال بود. برداشتم با شیر میکس کردم تو جا میوه‌ای رو نگاه کردم همه جور میوه بود! موز برداشتم با شیر بستنی میکس کردم. شیر موز بستنی درست کردم ریختم تو دوتا لیوان گذاشتم تو یخچال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
ساعت رو نگاه کردم پنج و نیم بود، رفتم سمت در باز کردم یه سرک بیرون کشیدم.
خبری نیست اه بیا دیگه. رفتم تو، گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به رهام. با رهام یکم حرف زدم هم دلتنگیم رفع شد هم وقتم گذشت. ولی وقت نگذشت تازه شده شیش! رفتم تو پیج آیدین عکس‌هاش رو نگاه کردم. استوری‌های ذخیره شده‌اش رو این‌قدر تو عکس‌هاش غرق شدم که نفهمیدم ساعت چند شد!
حس کردم کسی گونه‌م رو بوسید! به خودم اومدم بهش نگاه کردم، آیدین بود! سریع گوشی رو گذاشتم زیرم. داشت با لبخند نگاهم می‌کرد چرا بوسم کرد؟ چرا داره لبخند می‌زنه؟ هنوز داشتم گیج نگاهش می‌کردم که محکم بغلم کرد. شوک بهم وارد شد تمام قدرت اراده‌ام رو از دست دادم، لرز افتاد به تنم.
آغوشش آرومم کرد. پس چرا دارم می‌لرزم؟ من که بغلش آرومم کرد ولی چرا این‌جوری شدم؟ آیدین جلوم زانو زد نگران به نظر می‌رسید.
- رهارها خوبی؟ چرا می‌لرزی؟
نشست کنارم بغلم کرد دست‌هام رو گرفت.
- رها آروم باش ببخشید اشتباه کردم.
عطرش رو بو کشیدم دست‌هام که تو دستش بود لرزشش کمتر شد. لرز بدنم از بین رفت ولی آیدین هنوز بغلم کرده بود!
- رها ببخشید تقصیر من بود دیگه تکرار نمی‌شه.
نه‌نه چی‌چی رو تکرار نمی‌شه؟ این بدن من آدم نیست تو جدیش نگیر. لب‌هات آرامش بخشه آرومم می‌کنه.
از بغلش بیرون اومدم بهتره به خودم مسلط بشم نباید بفهمه من ضعف دارم.
بلند شدم با عصا رفتم آشپزخونه لیوان شیر موز و دونه‌دونه آوردم بیرون. اول یه لیوان رو دادم به آیدین بعد برای خودم رو بردم و نشستم.
- دستت درد نکنه.
- نوش جون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین