جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,969 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- باشه ول می‌کنم ولی جبران میشه مطمئن باش.
بازوش رو ول کردم اه احمق بی‌شعور وای تخم مرغ‌ها.
دویدم تو آشپزخونه، اه جزغاله شده! قابلمه رو برداشتم.
باید دوباره درست کنم این خوردنی نیست و همش تقصیر اونه.
اول باید برم حمام این‌جوری نمی‌شه بعد درست می‌کنم.
رفتم سمت کیفم وسایلم رو برداشتم. اگه برم اتاق خودم بعداً نمی‌تونم بیام این‌جا که، بهم می‌خنده. دوست ندارم برم اتاق خودم می‌خوام این یه هفته رو پیشش باشم.
یه هفته‌ای که هست می‌خوام پیشش باشم تا وقتی رفت کمتر دل‌تنگ بشم.
رفتم سمت حمام آیدین با دیدنم زد زیر خنده!
- چیه؟ به شاهکار خودت می‌خندی؟
- نه چیزی نیست برو حمام فقط زیاد آب رو داغ نکن که باز بخار بگیره.
رفتم تو حمام یه دوش حسابی گرفتم موهام رو هم تمیز کردم.
خودم رو خشک کردم لباس پوشیدم رفتم بیرون.
آیدین تو آشپزخونه بود موهام هنوز خیس بود، این سشوار داره؟ رفتم تو آشپزخونه نیمرو درست کرده بود!
- آیدین سشوار داری؟
- آره تو کشو کمده.
- باشه برمی‌دارم.
- اوکی بعد بیا نهار.
رفتم سمت کمدش چندتا کشو بود! اولی رو باز کردم کمربند و ساعت و کلید بود.
دومی رو باز کردم پرونده و کاغذ بود.
سومی رو باز کردم یه عالمه عکس بود! بذار یکم فضولی کنم چیزی نمی‌شه که.
عکس‌هارو آوردم بیرون، اولی عکس یه خانوم و آقا میان سال بود و خانوم شبیه آیدین بود حتماً مادر پدرش هستن.
دومی عکس دوتا پسر بود یکی آیدین بود اون یکی هم خیلی شبیه بابای آیدین بود! حتماً برادرشه.
سومی عکس آیدین و یه بچه بود، چه‌قدر خوشگله کپی آیدین بود خیلی ناز بود این کیِ آیدین می‌تونه باشه؟
چهارمی عکس همون مرده با همون پسر خوشگله و یه زنه بود! حتماً برادرزاده و زن برادرش هستن.
پنجمی عکس یه دختر بود! خوشگل چه عرض کنم کلاً عمل و آرایش بود، خوشم نمیاد از این‌جوری دخترها.
با لباس خیلی باز رو مبل نشسته بود!
ششمی عکس همون دختره با آیدین بود!
زوم شدم رو عکس آیدین دستش رو گرفته بود! هر دو رو تاب نشسته بود، آیدین لبخند داشت اما همراه همون اخم همیشگی.
دختره خودش رو چسبونده بود به آیدین. چشم‌های سبز و موهای بلوند و کوتاه با اندام خوش فرم پوستش هم سفید نبود انگار برنزه کرده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
فقط نگاهم به دستشون بود. پس یکی تو زندگیش هست یه دختر کنارش هست. مطمئناً دوسش داره چرا نباید داشته باشه؟
- پیدا کردی سشوار رو؟
سریع عکس‌ها رو گذاشتم تو کشو ولی دید! اشکم رو پاک کردم.
- نه پیدا نکردم.
با سرعت اومد کنارم همه‌ی عکس‌ها رو درآورد و با دیدن همون عکس نگاهم کرد، الان حتماً میگه چرا نگاه کردم.‌
- واسه چی سرک کشیدی تو عکس‌ها؟
- ببخشید.
بلند شدم اشتباه از من بود، اون که نه چیزی گفت به من نه کاری کرد من زود دل بستم بهش تقصیر خودمه.
رفتم سمت کیفم همه‌ی وسایلم رو برداشتم. گوشیم رو برداشتم رفتم سمت در.
ولی قبل این‌که دستم برسه به دست‌گیره دستش نشست رو دستم.
نگاهش نکردم نمی‌خوام اشک‌هام رو ببینه‌.
- رها اون عکس قضیه‌اش مفصله باید برات توضیح بدم.
- نیازی به توضیح نیست. اصلاً چرا باید توضیح بدی؟ مگه من کیم؟
- باید توضیح بدم برات نمی‌خوام راجبم فکر بدی بکنی.
- من فکر بد درمورد تو نمی‌کنم. حتماً چیزی هست که نمی‌دونم شاید اون دختر همسرته یا قراره بشه و به من ربطی… .
- تو چیزی نمی‌دونی. اون نه همسرمه نه قراره بشه، تو سریع ذهنت رفت سمت این موضوع؟ چرا یه لحظه فکر نکردی شاید خواهرم باشه؟
- چون نه شبیه تو بود نه مامانت نه بابا و نه داداشت.
- آره خواهرم نیست ولی همسرم هم نیست.
- واسم مهم نیست دستت رو بردار.
- باشه فقط گوش کن بعد برو.
هیچی نگفتم دوست داشتم بدونم و بفهمم اون کیه؟ چرا آیدین دستش رو گرفته بود؟
دستش رو برداشت من هم دستم رو برداشتم.
- بیا بشین طولانیه.
رفت نشست رو تخت منم رو صندلی روبه‌روش نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- این ماجرا برای خیلی وقت پیشه برای سه سال پیش. مامانم از ایران تازه اومده بود، این‌جا برای دیدنم اومده بود. همسایه ما با مادرم دوست شده بود، مامانم به ‌خاطر من رفت کلاس زبان و به انگلیسی مسلط شد. باهم خیلی دوست شده بودن یه دختر داشتن به اسم آنا، چندبار با مادرش اومد خونمون مامانم می‌گفت دختر خوبیه تو که قراره این‌جا بمونی بهتره باهاش ازدواج کنی. من نه آمادگیش رو داشتم و نه می‌خواستم ازدواج کنم مخصوصاً با اون. ولی مادرم بود و برام از هر چیزی مهم‌تر. عاشق مادرمم نتونستم باهاش مخالفت کنم و قبول کردم. پدرم و بردارم و همسرش اومدن این‌جا تا مراسم بگیریم. همه چی زود گذشت نزدیک ازدواج بودیم، مادرم گفته بود باید چندماه باهم باشیم تا هم رو بشناسیم بعد ازدواج کنیم. اون عکسی که دیدی برای دو ماه بعد آشنایی‌مون. بود به‌نظر دختر خوبی بود دیگه داشتم برای ازدواج راضی می‌شدم و بهش داشتم علاقه پیدا می‌کردم. تا یه روز، توی کافی شاپی که همیشه باهم می‌رفتیم با یه پسر دیدمش! رفتم جلو ازش توضیح خواستم اون گفت که از اول منو نمی‌خواسته و فقط می‌خواسته از من پول بگیره. مادرش رو راضی کنه که با همون پسره ازدواج کنه گفت می‌خواست وقت بخره که بتونه مادرش رو راضی کنه. حالم بد شده بود نه به‌خاطر این‌که داشت می‌رفت از این‌که منو بازی داده بود، از این‌که نزدیک بود با یه همچین دختری برم زیر سقف. دیگه نتونستم به دختری اعتماد کنم و به همه بد بین شدم، بعد یه مدت که به خودم اومدم خوش‌حال شدم که قبل ازدواج شناختمش. خوش‌حال بودم که از زندگیم رفت بیرون و عاشقش نبودم. ولی باز با احساساتم بازی کرده بود، دیگه با مادرم کمتر حرف می‌زدم قهر بودم باهاش خودشم می‌دونست که داشت با زندگیم چی‌کار می‌کرد. خانواده‌ام دوباره برگشتن ایران فقط با برادرم در ارتباطم و هر از چند گاهی به مادرم تلفن می‌زنم. آنارو دارم فراموش می‌کنم و نمی‌خوام هیچ وقت باهاش روبه‌رو بشم. چون ازش متنفرم از هر کسی که مثل آناست متنفرم. آنا با اون کارش عصبیم کرده بود و آرامش رو ازم گرفته بود، خواب رو از چشم‌هام گرفته بود حال خوش رو ازم گرفته بود. من دیدم نسبت به همه‌ی دخترها عوض شد و از همه‌ی دخترها متنفر شدم، دخترها برام یه چیز غریب بودن و از ازدواج بیزار شدم.
خیالم راحت شده بود از این‌که دیگه اون دختر رو دوست نداره. ولی ناراحت بودم از این‌که نسبت به منم بی اعتماد بود، از این‌که از منم متنفر بود و از این‌که از منم بدش می‌اومد.
- ولی رها این حسم برای تو نیست. از تو متنفر نیستم و به تو بد بین نیستم. چون تو با آنا فرق داری تو همه‌جوره با اون فرق داری.
بهش نگاه کردم. راست میگه؟ چرا باید دروغ بگه؟ خداروشکر اگه از منم بدش می‌اومد نمی‌دونستم چی‌کار کنم؟ من واقعاً دوسش دارم و واقعاً عاشقشم.
- زندگیت مثل یه رمان می‌مونه میشه ازش سریال ساخت.
- آره زندگی من یه سریال دنباله داره. حالا بازم می‌خوای بری اتاق خودت؟
بهش نگاه کردم نه دیگه نمی‌خوام برم. چون الان می‌دونم اون دختر کیه؟ الان می‌خوام بیشتر پیش عشقم باشم. آره اون عشق منه اون مرد منه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- نه نمی‌رم اون‌جا حوصلم سر میره.
- باشه. پس حوصلت سر میره؟
- آره دیگه.
- خوب بیا بازی کنیم.
- چه بازی؟
- پاسور.
- پاسور؟ باشه قبوله یازده؟
- آره.
بلند شد از تو کمدش یه پاکت آورد بیرون.
- موهاتو خشک نکردی.
- عیب نداره خودش خشک میشه.
پاسور رو بر زد و نگاهم کرد.
- بازی شرط داره.
- چه شرطی؟
- هر کی برنده شد هر چی که بخواد می‌تونه از اون یکی بخواد. امتیازهم باید تا شصت باشه.
- باشه‌.
معلومه که من برنده میشم و بعد میگم واسم کلی خوراکی بگیره، کل خوراکی‌های فروشگاه رو می‌خرم.
به‌به بازی رو شروع کرد چهار تا داد به من و چهار تا برای خودش چهار تا گذاشت زمین.
رو زمین یه هفت خاج یه تک خشت و یه تک دل با یه بی‌بی.
تو کارت‌هام نگاه کردم یه دو خاج داشتم. انداختم زمین همه رو به جز بی‌بی برداشتم.
حالا چی‌کار می‌کنی آقا آیدین. یه بی‌بی انداخت و سور زد! برگ‌هام ریخت! اشتباه کردم اه یه نگاه به کارت‌هام کردم یه شاه انداختم رو زمین. بلافاصله یه شاه انداخت! ای وای باز سور زد! اه چی‌کار کنم من؟ به کارتم نگاه کردم یه ده خشت داشتم یه شاه دیگه! خشت و انداختم یه تک پیک انداخت هم سور زد هم چهار امتیاز گرفت!
مخم داشت سوت می‌کشید. شاهم رو با حرص انداختم زمین در کمال تعجب شاه انداخت و باز سور زد!
شاه کلاً تموم شد. از بین کارت‌ها چهارتا کارت داد به من و چهار تا خودش برداشت، به کارت‌‌ها نگاه کردم.
یه بی‌بی با یه تک خاج، یه هفت دل و یه سه خشت داشتم.
کدوم رو بندازم؟ هفت دلم رو انداختم. خدایا باورم نمی‌شه! یه چهار خاج انداخت وای باز سور زد! حالا اون به جهنم این‌جور که اون خاج میاره قطعاً هفت خاج خودشه.
با حرص سه خشت رو انداختم اه شانس گند منه دیگه.
یه هشت خاج انداخت! وای این که باز سور زد! دهنم اندازه دهن کورکودیل باز شد. ای خدایا، بی‌بی رو انداختم خوش‌بختانه سور نزد یه ده پیک انداخت و من با تک خاجی که داشتم ده رو برداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بی‌بی‌ش رو انداخت! وای این بی‌بی داشت؟ چرا همون اول ننداخت؟ وای باز سور زد! چهار تا کارت داد چهار تا برداشت.
یه سه خاج و یه پنج دل، یه شیش دل با یه نه خشت.
سه خاج رو انداختم یه هفت پیک انداخت. خدایا شکرت سور نزد، پنج دل رو انداختم شیش خاج انداخت! با پنج من برداشت. شیش دل رو گذاشتم زمین پنج خاج انداخت رو برداشت!
ای خدا چرا هر چی خاجه دست اونه؟ کارتی که دستم بود نُه خشت رو انداختم یه چهار پیک انداخت.
موند نه خشت دوباره کارت داد، ده خاج و نه خاج، ده دل با سه پیک برای من بود.
ده خاج رو انداختم یه سرباز انداخت همه رو جمع کرد! ده دل رو انداختم یه سرباز دیگه انداخت همه رو جمع کرد.
سه پیک رو انداختم که یه سرباز دیگه انداخت باز هم همه رو جمع کرد، نُه خاج رو انداختم باز هم سرباز انداخت!
وای سر گیجه گرفتم این چه شانسیه که من دارم؟
یعنی پوستم شده بود رنگ خون! چهارتا کارت داد دستم، باختم رو باید قبول کنم هیج جوری نمی‌تونم این دست رو ببرم ولی دست بعدی رو من می‌برم.
دو دل با دو پیک، پنج خشت و شیش خشت کارت‌های من بود.
دو پیک رو انداختم یه نُه دل انداخت! وای نه سور زد.
دو دل رو گذاشتم وای نه نُه پیک گذاشت و باز سور زد.
پنج خشت رو گذاشتم شیش پیک گذاشت باز هم سور زد.
شیش خاج رو انداختم ‌پنج پیک رو انداخت! وای سور زد.
شاخ شیش متری درآوردم. مگه میشه؟ مگه داریم؟ اصلاً ممکنه؟ این چه بازیه؟
کارت‌ها رو گرفت جلوم با عصبانیت ازش گرفتم، سه تا هشت افتاده بود به من! پیک خشت دل! با یه چهار دل.
یه هشت انداختم سه دل انداخت ولی خدا رو شکر دست آخر سور نداره وگرنه بدبخت می‌شدم.
یه هشت دیگه انداختم یه هفت خشت انداخت، یه هشت دیگه انداختم یه چهار خشت انداخت. چهار دلم رو انداختم و اون هم دو خشت گذاشت.
چون آخرین بار اون برده و کارت برداشته، همه‌ی کارت‌ها رو برداشت.
دست تموم شد با غرور به من نگاه می‌کرد، همه‌ی کارت‌ها دست اون بود من چندتا بیشتر نتونستم ببرم.
شروع کرد به شمردن امتیازات خودش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
من کلاً پنج بودم یه هفت خاج داشتم؛ با یه دو خاج و دو تا تک.
پانزده امتیاز بازی رو آیدین گرفت هر سور پنج امتیازه آیدین یازده بار سور زد! امتیاز سورهاش میشه پنجاه و پنج، پانزده امتیاز هم تو بازی گرفت میشه هفتاد.
اه تو دست اول من رو برد شصت امتیاز رو گرفت، کاش بیشتر می‌ذاشتم امتیاز رو.
با اخم نگاهش کردم با لبخند و غرور نگاهم کرد.
- حالا نوبت خواسته‌ی منه.
- چی می‌خوای؟
- ام گفتم هر چیزی دیگه؟
- آره.
- خوب.
به حالت فکر کردن دراومد.
- من سه تا خواسته دارم.
- نه بابا؟ چه خبره؟
- همینه که هست توهم قبول کردی پس حرف نزن.
- خوب بگو.
- اولیش باید لباس‌های من رو با دست بشوری و با سشوار خشک کنی.
با تعجب و اخم گفتم:
- جان؟! امر دیگه‌ای نداری؟
- حرف نزن هنوز مونده، دومیش شب‌ها قبل خواب پاهام رو ماساژ میدی تو تشت شیر.
ابروهام داشت از کلم می‌زد بیرون! همین‌جوری نگاهش می‌کردم تا سومی رو هم بگه.
- و سومیش باید بوسم کنی.
داد زدم:
- بله؟!
- صداتو بیار پایین می‌‌خواستی قبول نکنی، باید همه رو مو به مو انجام بدی.
- حتماً بشین تا انجام بدم.
- تازه تا وقتی که من بخوام باید دو تا اولی رو انجام بدی.
- منتظر بودم بگی‌.
- اگه همین‌هارو قبول نکنی سخت‌ترش می‌کنم.
- ها؟ بعد منم انجام میدم.
- مجبوری چون قبول کردی.
- حالا می‌زنم زیرش.
- فکر کردی به همین راحتیه؟ اونم جریمه داره.
- جریمه‌اش چیه؟
- انجام همین‌ها.
وای خدایا از دست این نجاتم بده. حالا چی‌کار کنم؟ چه قبول کنم چه نکنم باید هر دو رو انجام بدم.
- باشه ولی فقط دوتا اولی رو انجام میدم.
- نخیر همه باید انجام بشه.
- اه جای تغییر نداره؟
- اصلاً.
پوف، گشنمه بهترین راه برای فرار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- من گشنمه.
- وای نهار نخوردیم دیگه از دهن افتاده. الان سفارش میدم چی می‌خوری؟
- پیتزا.
- باشه.
سفارش داد منتظر بودم برسه که با صدای آیدین نگاهش کردم.
- لباس‌هام رو بشور تا غذا برسه‌.
- بعداً.
- گفتم الان بشور.
با اخم نگاهش کردم اه من گشنمه.
- گشنمه نمی‌تونم.
- تا غذا برسه سرت گرم میشه زمان زود می‌گذره.
پوووف عصبی نگاهش کردم.
- کجاست؟
- تو سبد تو حمام.
رفتم تو حمام لباس‌هاش رو برداشتم، صندلی یا چهار پایه نبود! سبد رو برعکس کردم نشستم روش.
شروع کردم شستن پنج تا پیرهن بود با پنج تا شلوار و پنج تا لباس شخصی!
این‌هارم من بشورم؟ این همه مدت فقط پنج تا لباس عوض کرده؟ این‌که هر دقیقه یه لباس تنشه.
شاید خودش شسته. آره دیگه خودش شسته.
دستم درد گرفته بود و عرق کرده بودم. اه این چه کاریه آخه؟ همه رو شستم موند لباس شخصی‌ها همشون مشکی بود!
این با رنگ‌ها آشنایی داره؟ یا کور رنگی داره؟ چرا همه چی تیره؟ اون‌ها رو هم شستم.
بلند شدم سبد رو درست کردم انداختمشون تو سبد اومدم بیرون‌.
حالا این‌هارو چی‌کار کنم؟ کجا بذارم خشک بشن؟ به آیدین نگاه کردم پیتزاها رسیده بود! با ذوق سبد رو زمین گذاشتم رفتم سمتش نشستم جلوش.
- شستی؟
- آره‌.
- چرا نشستی پس؟
با تعجب نگاهش کردم.
- چی‌کار کنم خوب؟
- پاشو خشکشون کن.
- چه‌جوری؟
- با سشوار.
نگاهش کردم.
- خودت بکن.
- وظیفه توعه.
- کدوم وظیفه؟
- الان برات تعیین کردم.
- بعد نهار گرسنمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- نه الان، نمی‌خوام بو نم بگیره.
- نمی‌گیره بعد خشک می‌کنم.
- رها بذار یه چیزی بگم.
- بگو راحت باش.
- من از یه چیز متنفرم.
- چی؟
- به کسی چیزی بگم انجام نده و الان تو داری این‌کار رو می‌کنی. یعنی نا فرمانی.
سرم رو جلوش خم کردم:
- پوزش می‌خواهم ارباب، شرمنده گشنمه باید بخورم وگرنه کلاً انجام نمی‌دم.
- من نافرمانی رو تحمل نمی‌کنم.
- نکن به جهنم شکمم مهم‌تره.
- خیلی خوب پس یه کار دیگه‌ام به کارهات اضافه میشه.
با تعجب نگاهش کردم:
- بله؟!
- گفتم تحمل نمی‌کنم.
- خوب؟
- هر شب باید بوسم کنی.
با اخم و چشم‌هایی گشاد نگاهش می‌کردم.
- بد نگذره بهت؟
- نمی‌گذره.
- عمراً.
- سخت‌ترش کنم؟
- اِ، با خودت چی فکر کردی؟ که هر شب بوست می‌کنم؟ اون هم فقط به خاطر این‌که باختم؟ عمراً من نه ‌ام و نه هول که ببوسمت، به هیچ عنوان.
خیلی عصبی شده بودم و کلم داغ کرده بود! با خشم بلند شدم درسته دوسش دارم و عاشقشم ولی این نهایت پروعیه.
رفتم سمت در باز هم سریع‌تر از من بود! اومد سمتم و جلو در ایستاد.
- خیلی خوب اشتباه از من بود نباید این رو می‌خواستم.
- برو کنار.
- اعه گفتم که اشتباه از من بود.
بهش نگاه کردم.
- غرورت رو کنار بذاری عذر خواهی کنی هیچی نمی‌شه.
- خوب... خوب.
یکم مِن‌مِن کرد یه نفس کشید و گفت:
- ببخشید.
- نمی‌بخشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
کنارش زدم و خواستم برم که یاد وسایلم افتادم و برگشتم همه رو برداشتم. خواستم برم که دوباره جلوم رو گرفت.
- از این حرفت می‌گذرم مثل این‌که کار‌هایی که باید انجام بدی رو فراموش کردی؟ این بچه بازی‌ها رو بذار کنار برو بشین غذات رو بخور.
- نمی‌خورم.
- گفتم برو بشین‌.
به صورت عصبیش نگاه کردم ترسناک میشه وقتی عصبی میشه.
رفتم کیفم رو پرت کردم رو صندلی نشستم و شروع کردم به خوردن. شکم من مهم‌تره من گشنه بمونم که چی؟ اون فهم و شعور نداره؟
اون هم اومد نشست رو‌به‌روم شروع کرد به خوردن اصلاً بهش توجه نمی‌کردم، درسته خیلی دوسش دارم ولی داشت به شعور دختر بودنم بی احترامی می‌کرد.
غذا که تموم شد ازش تشکر نکردم و بلند شدم، آشغال‌ها رو انداختم تو سطل رفتم نشستم رو تخت.
- چرا نشستی؟
- چی‌کار کنم برات؟
- لباس‌هام رو خشک کن بدو تا بو نگرفته.
با اخم بلند شدم رفتم لباس‌هارو برداشتم.
رفتم سمت کمد از آخرین کشو سشوار رو برداشتم‌ می‌دونستم اون‌جاست اون سری فقط کشوِ آخر بود که نگاه نکردم.
سشوار رو زدم به برق نشستم و شروع کردم. خیلی خسته شده بودم دستم درد می‌کرد بالاخره همه رو خشک کردم.
رو تخت نشسته بود، ساعت رو نگاه کردم پنج بعدازظهر بود!
رفتم سمتش لباس‌هارو پرت کردم تو صورتش.
- اتوشون کن.
- شرمنده.
- شرمنده چیه؟ اتو کن حرفم نزن.
پووف.
- اتو کجاست؟
- طبقه آخر کمد.
رفتم برداشتم چه مصیبتی گیر کردم. شلوار و پیرهنش رو اتو کردم، واقعاً خسته شده بودم دست‌هام درد می‌کرد.
لباس‌هارو گذاشتم تو کمد ساعت رو نگاه کردم هشت بود! خیلی خوابم می‌اومد ولی گرسنه هم بودم.
قبول دارم تو هر کاری خیلی تنبلم و کار رو طول میدم.
خسته نشستم رو تخت، این همه کار کردم آقا یه سره تو گوشی بود.
یه نگاه به من کرد انگار فهمید گرسنم.
- غذا درست کنم یا سفارش بدم؟
- فرقی نداره فقط یه چیز باشه بخورم.
- باشه.
بلند شد تو آشپزخونه سرم گرم شد. من نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم. دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و خوابیدم.
با تکون‌های آروم بدنم یکم چشمم رو باز کردم آیدین داشت تکونم می‌داد! دوباره چشم‌هام رو بستم خیلی خسته بودم، انگار سنگ رو چشم‌هام بود نمی‌ذاشت چشم‌هام باز بشه.
- پاشو شام بخور.
- خیلی خوابم میاد.
- گشنه می‌مونی ‌ها.
- نمی‌تونم چشمم رو باز کنم خستم.
- باشه بخواب.
دیگه صداش نیومد و راحت به خواب رفتم… .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
دیگه از امروز می‌خوام برم سر تمرین خیلی عقب افتادم.
صبح زودتر از آیدین بیدار شدم کار‌هام رو کردم لباس پوشیدم، صبحونه آماده کردم که بیدار شد باهم بخوریم.
نشستم رو صندلی نگاهش می‌کردم، چه‌قدر دوسش دارم.
ساعت رو نگاه کردم هفت بود، صدای آلارم گوشیش بلند شد ولی آیدین بیدار نشد!
وا! این که همیشه زود بیدار می‌شد! چرا الان بیدار نشد؟ شاید امروز دیرتر میره.
رفتم تو گوشیم داشتم پست‌های آیدین و نگاه می‌کردم چشمم خورد به ساعت هشت بود!
رفتم سمتش تکونش دادم ولی بیدار نشد و صداش کردم.
- آیدین، آیدین دیر شد پاشو بریم سر تمرین آیدین.
نگرانش شده بودم این چرا بیدار نمی‌شه از خواب؟
تکونش می‌دادم و صداش می‌زدم. وای خدایا چی‌کار کنم؟
دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت با بغض صداش می‌کردم.
چش شده؟ شاید تنفس دهان به دهان می‌خواد! نمی‌دونم.
با دست‌هایی لرزون دماغش رو گرفتم و چونه‌اش رو گرفتم.
چشم‌هام رو بستم لب‌هام رو روی لب‌هاش گذاشتم و نفسم رو با فشار وارد دهنش کردم.
اشک‌هام روی صورتش می‌ریخت، چندبار این کار رو تکرار کردم.
ولی چشم‌هاش باز نشد! صورتش سرد بود از این سرماش خیلی ترسیدم.
باید به اورژانس زنگ بزنم گوشیم رو برداشتم با دست‌های لرزون شماره گرفتم.
با صدای پر بغضم فقط تونستم آدرس رو بگم و بگم که پایین بمونن تا برم بیارمشون بالا.
با زنگ خوردن گوشیم سریع خودم رو رسوندم پایین.
فقط گریه می‌کردم، با آسانسور بردمشون بالا، صدای هق‌هق من کل فضای اتاق رو پر کرده بود.
یهو آیدین یه نفس کشید و چشم‌هاش باز شد! موقع نفس کشیدن یکم از تخت فاصله می‌گرفت.
هق‌هق‌ام بیشتر شد دکتر اومد سمتم:
- حالش خوبه نگران نباشید باید استراحت کنه.
- چی‌شده بود دکتر؟
- یه سکته خفیف بود.
قلبم ایستاد! سکته؟!
- ولی اون سنی نداره.
- اتفاقاً بیشتر مردم تو سن ایشون دچار سکته میشن.
- من باید چی‌کار کنم؟
- مراقبش باشید باید فعلاً استراحت کنه، استرس هم ازش دور کنید.
- باشه ممنون.
بعد رفتن اون‌ها نشستم پیش آیدین، چشم‌هاش نیمه باز بود رنگش سفیدتر از همیشه بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین