جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,849 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم واقعاً خوابم می‌اومد و خسته بودم ولی باید برم. ساعت رو نگاه کردم هفت صبح بود، تا ساعت سه با رها کار کردم و فقط چهار ساعت خوابیدم. بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی و صورتم رو شستم، لباس‌هام رو عوض کردم و موهام رو شونه کردم. یه چیزی همین‌جوری خوردم که معده‌م خالی نباشه.
وسایلم رو جمع کردم و رفتم سمت در، برگشتم به رها نگاه کردم. دوست داشتم باهاش خداحافظی کنم ولی خسته‌ است گناه داره از خواب بیدارش کنم. دستگیره در رو فشار دادم ولی پشیمون شدم، نمی‌تونم بدون خداحافظی برم معلوم نیست چه‌قدر این سفر طول بکشه.
رفتم کنارش نشستم و صورتش رو نوازش کردم ‌و آروم صداش کردم، کم‌کم چشم‌هاش رو باز کرد و این‌ور اون‌ور رو نگاه کرد بعد به من نگاه کرد.
- چی‌شده؟
- دارم میرم گفتم باهات خداحافظی کنم.
بلند شد نشست، اشک تو چشم‌هاش جمع شد‌.
- کی برمی‌گردی؟
- نمی‌دونم.
- اگه توهم بری تنها میشم.
- زود می‌گذره رها قول میدم زود برگردیم هم من هم رهام.
- نرو.
اشک‌هاش سرازیر شدن و خودش رو انداخت تو بغلم! تو چشم‌های منم اشک جمع شده بود ولی نمی‌ذاشتم بریزه، خیلی دل‌‌تنگش میشم.
- نمی‌تونم رها ولی زود میام قول میدم، فقط توهم قول بده مراقب خودت باشی؛ باشه؟
از بغلم اومد بیرون.
- باشه، توهم مراقب خودت باش.
- باشه.
اشک‌هاش رو پاک کرد.
- رو تیراندازی تمرین کن وقتی اومدم باید یه تک تیرانداز حرفه‌ای باشی ها.
خندید و سر تکون داد.
- دیگه بوکس و بقیه تمرین‌ها رو انجام نده، فقط تیراندازی تمرین کن و روزی یک ساعت بتل روپ کار کن.
- باشه.
موهاش رو که رو چشم‌هاش بود و دادم پشت گوشش.
- دلم برات تنگ میشه.
از دهنم در رفت، نمی‌خواستم این رو بهش بگم ولی ناخداگاه از دهنم در رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- منم دلم برات تنگ میشه.
بهش نگاه کردم، خوبه اونم دوسم داره.
- البته برای این‌که کسی باشه بخندم بهش.
زد تو ذوقم با این‌ جمله‌اش، می‌دونم شوخیه و از روی لجبازی با منه ولی لامصب زبونش عین مار پیتونه! نیش می‌زنه ها.
- نگران نباش منم دلم برای تو تنگ نمی‌شه برای این‌که کسی باشه اذیتش کنم دلم تنگ میشه.
اون هم پنچر شده نگاهم کرد. حالا بفهم چی از دهنت دراومد بیرون خانم.
از روی تخت بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم.
- مراقب خودت باش دور و بر علی نباش، اتاق خودت هم نرو همین‌جا بمون کلید رو هم گذاشتم روی کابینت کنار یخچال. خداحافظ.
- باشه، توهم مراقب خودت باش به رهام هم سلام برسون.
- باشه.
رفتم سمت در و بازش کردم، ولی لحظه آخر برگشتم رها رو نگاه کردم هنوز هم رد گریه‌اش روی گونه‌هاش بود.
براش دست تکون داد و در رو بستم، رفتم پایین و سوار ماشینم شدم. همین الان دلم براش تنگ شد!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم… .
***

(از زبان رها)
با بسته شدن در اشک‌هام ریختن رو گونه‌هام، دلم براش تنگ میشه. دراز کشیدم و تا موقع به خواب رفتنم آروم اشک ریختم… .
ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدم، باید برم سر تمرین.
بعد دست و صورت شستن و دست‌شویی رفتن، رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی بخورم. در یخچال رو باز کردم و عسل رو آوردم بیرون. با بستن در یخچال چشمم افتاد به کلید اتاق.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
میل نداشتم ولی به زور چند لقمه خوردم و بلند شدم کلید رو برداشتم و لباس‌هام رو عوض کردم رفتم بیرون. تا الان هم خیلی دیر کردم برای تمرین.
مستقیم رفتم سمت اتاق تمرین و بعدش رفتم تو اون یکی اتاق که تاحالا نرفته بودم و درست رفتم چون انواع طناب اون‌جا بود!
بتل روپ رو برداشتم و شروع کردم به زدن خیلی سنگین بود لامصب ولی زود عادت کردم و حرکات طناب رو هماهنگ کردم.
بعد تموم شدن یک ساعت طناب رو سر جاش گذاشتم و روی صندلی نشستم، خیس عرق بودم و حسابی تشنه‌م بود.
بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق و تو سالنی بودم که بقیه بچه‌ها هم تمرین‌های خودشون رو انجام می‌دادن.
یه بطری آب برداشتم سر کشیدم و تشنگی‌ام رو بر طرف کردم.
الان وقت تمرین با اسلحه‌است! بلند شدم و رفتم طبقه اسلحه‌.
اول از همه ال۱۱۵ای سه رو برداشتم و دکمه هدف‌ها رو زدم و شروع کردم به تیراندازی و به همه هدف‌ها می‌زدم.
خیلی خوش‌حال بودم که تو تیراندازی خوب عمل می‌کنم و آیدین از من راضیه.
بعد چند ساعت کار با ال۱۱۵ای سه، تفنگم رو عوض کردم و دراگانوف رو برداشتم و با اون‌ هم چند ساعت تمرین کردم.
وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود و من هنوز هم داشتم تمرین می‌کردم! ساعت گوشیم رو نگاه کردم و با دیدن ساعت خیلی تعجب کردم! ساعت یازده شبه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
تفنگ‌ها رو سر جاشون گذاشتم و برگشتم به طبقه خوابگاه کلید رو از جیبم در آوردم و در اتاق آیدین رو باز کردم.
کف دست چپم به‌خاطر بتل روپ خیلی درد می‌کرد، چرا مراقب نبودم؟ مگه بخیه نخورده دستم؟ رفتم داخل و در رو از داخل هم قفل کردم.
افتادم رو تخت و به در و دیوار اتاق نگاه کردم. تخت بوی آیدین رو می‌داد و من فقط‌ رو تختی رو بو می‌کشیدم!
دلم براش خیلی‌خیلی زیاد تنگ شده، واسه رهام هم خیلی دل‌‌تنگ شدم.
گوشیم رو برداشتم شماره رهام رو گرفتم و بعد سه بوق جواب داد:
- به‌به سلام علیکم آبجی خوشگل ما، بالاخره یه زنگ زدی به من تو.
- سلام خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود.
- منم دلم برات تنگ شده خوشگل من، چه‌خبرها؟
- سلامتی تو، راستی آیدین رسید؟
- آره قبل ظهر رسید الان این‌جاست.
- آها باشه کی برمی‌گردی؟
- اگه پرونده خوب پیش بره زود میاییم.
- قراره تک تیرانداز گروه بشم رهام.
- می‌دونم عزیز دلم آیدین بهم گفت آفرین خواهر قشنگم.
- خودم هم خیلی دوست دارم کار با تفنگ رو خیلی باحاله.
- آره باحاله تازه کجاش رو دیدی؟ وقتی با دشمن روبه‌رو باشی و تفنگ دستت باشه خیلی باحال‌تره؛ یَک کیفی میده.
- مگه تجربه کردی کیفش رو؟
- آره دوبار خیلی حال میده.
- اعه پس چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟
- نمی‌دونم شاید یادم نبوده بهت بگم الان گفتم دیگه.
- باشه کاری نداری؟ خسته‌م.
- نه عزیزم برو بخواب خداحافظ.
- به آیدین هم سلام برسون خداحافظ.
- باشه عزیزم خداحافظ خوب بخوابی.
قطع کردم، دل‌تنگی برای رهام برطرف شد ولی آیدین چی؟
این‌قدر خسته بودم که حتی به شکمم هم فکر نکردم و خوابیدم… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم بوی آیدین میاد!
نمی‌دونم توهم زود یا واقعی ولی بوی آیدین بود مطمئنم.
از جام بلند شدم و بعد شستن دست و صورتم یه چیزی خوردم و بعد تعویض لباس رفتم پایین، بعد بتل روپ رفتم سر کار اصلیم؛ عاشق کار تیراندازی‌ام خیلی دوست دارم که تک تیرانداز بشم.
داشتم تیراندازی می‌کردم که قنداق تفنگ از روی پایین شونه‌م سر خورد و اومد پایین و منم ماشه رو کشیدم و به سقف شلیک کردم، تعادلم رو از دست دادم و از پشت داشتم می‌افتادم که یکی من رو گرفت!
با تعجب به عقب نگاه کردم و دیدم علی بود! این مردک این‌جا چه غلطی می‌کنه؟! با اخم نگاهش کردم و خودم رو از بغلش کشیدم بیرون، لباسم رو تکوندم و تفنگم که افتاده بود رو برداشتم و جاش و روی شونم درست کردم و نشونه‌گیری کردم.
- مراقب باش خطر داره.
- حواسم هست.
یکم دیگه موند بعد رفت، اصلاً حوصله هیچی رو ندارم.
بعد تموم شدن تمرینم رفتم طبقه خوابگاه، می‌خواستم در اتاق رو باز کنم ولی دوباره بوی آیدین رو حس کردم!
برگشتم عقب چشم‌هام رو بستم و بو کشیدم، خودشه بوی عطر آیدین بود! چشم بسته به طرف بو رفتم، خوردم به یه نفر بوی عطر آیدین رو داشت! پیرهنش رو گرفتم تو مشتم و با تمام توانم بو کشیدم و آرامش سرازیر شد تو دلم.
- حالت خوبه؟
با صدای کسی که شنیدم سریع چشم‌هام رو باز کردم و علی رو دیدم! من الان داشتم این رو بو می‌کردم؟! دوباره بو کشیدم، ولی دیگه بوی آیدین نبود؟! بوی یه عطر خیلی مزخرف بود.
سریع ازش دور شدم که با تعجب نگاهم کرد.
- چیه؟
- حالت خوبه؟
- به تو چه؟
- این کارها یعنی چی؟
- اشتباه گرفتمت.
- با کی؟
- به تو مربوطه؟
- لابد با آیدین آره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- اصلا‌ً فکر کن آره به تو چه ربطی داره؟
- پس دوستش داری آره؟
- فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه، هوم؟
راه‌ام رو کشیدم و رفتم سمت اتاق آیدین که دستش رو کوبید روی در اتاق!
- تو واسه چی میری تو اتاق اون؟
- این برای بار هزارم به تو ربطی نداره.
در رو باز کردم و سریع وارد اتاق شدم و محکم در رو بستم. مردم چه‌قدر پرو شدن جدیداً!
نشستم رو تخت باز هم بوی آیدین رو حس می‌کردم و این برام عجیب بود! چرا این‌جوری شدم من؟ تلویزیون رو روشن کردم و شبکه‌ها رو عوض کردم تا رسیدم به یه سینمایی، تقریباً قدیمیه چون دیده بودم قبلاً فیلم گرگ و میش.
ولی فیلم قشنگیه بهتر از هیچیِ.
داشتم فیلم نگاه می‌کردم که گوشیم زنگ خورد، به صفحه‌اش نگاه کردم و با دیدن شماره ماهرخ با ذوق جواب دادم.
- سلام ماهی جون خوبی؟
- سلام خانوم ممنون تو خوبی؟ چه‌خبرها؟
- سلامتی تو خوبم می‌گذره دیگه.
- از آقاتون چه‌خبر؟
خندم گرفت.
- اون هم خوبه ولی پیشم نیست.
- چرا؟ کجاست؟
- رفته مسافرت کاری.
- اعه کی رفته؟
- دیروز.
- آخی دلت تنگ شده براش؟
- اوهوم، خیلی.
- به درک من چی کار کنم؟
- مرض بی‌شعور احمق.
- حالا من رو درک کن.
- ماهرخ.
- ها؟
- بهش زنگ بزنم؟
- نه دیوانه چرا خودت رو کوچیک کنی خودش می‌زنه.
- نمی‌زنه.
- اگه دوسِت داشته باشه می‌زنه.
- خوب زنگ زد چی بگم؟
- من که میگم از هم‌کارت بگو بذار حساس شه.
- کدوم هم‌کار؟
- همون که گفتی مرده و آیدین روش حساسه.
- آها راست میگی باشه.
- خوب از عشقم چه خبر؟
- اون‌ هم رفته مسافرت.
- اعه؟ اون دیگه چرا؟
- با آیدین دوسته باهم رفتن.
- چرا تو رو نبردن؟
- مردونه رفتن.
- آها اوکی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بعد یک ساعت حرف زدن قطع کرد و من به تلویزیون نگاه کردم که دیدم تموم شده و داره اسم می‌نویسه. ای خدا بکشه ماهرخ رو من از دستش راحت شم، این‌قدر فک می‌زنه من موندم خودش خسته نمی‌شه؟
تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو آشپزخونه حوصله آشپزی ندارم، حوصله این‌که غذا سفارش بدم برم پایین و غذا رو بگیرم هم ندارم.
یه چیزی از تو یخچال برداشتم خوردم و سیر شدم. برق رو خاموش کردم رفتم رو تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
تخت بوی آیدین رو می‌داد، رو جای خالیش دست کشیدم.
کاش به این ماموریت نمی‌رفت هم آیدین هم رهام. دلم براشون تنگ شده خیلی زیاد، امروز با رهام حرف نزدم نمی‌دونم خوابه یا بیدار؟ اگه خواب باشه زنگ بزنم بد خواب میشه فردا بهش زنگ می‌زنم.
دیگه کم‌کم خوابم برد… .
***

الان یک هفته‌ است از رفتن آیدین می‌گذره و من هم به تمرین با تفنگ‌ها مشغولم و زمان برام می‌گذره، هر روز با رهام حرف می‌زنم ولی با آیدین حرف نزدم یعنی تاحالا زنگ نزده منم نزدم. هنوز هم بعضی وقت‌ها بوی آیدین رو حس می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم شک می‌کنم دیوونه نشده باشم!
تازه بتل روپ رو تموم کرده بودم و داشتم استراحت می‌کردم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم اورانگوتان از جام پریدم و با ذوق جواب دادم ولی ذوقم رو مخفی کردم:
- الو؟
- الو سلام رها خوبی؟
- سلام ممنون تو خوبی؟
- بد نیستم، چی‌کار می‌کنی؟
- می‌خوام برم تیراندازی کار کنم.
- آها چه‌طوره؟ پیشرفت کردی؟
- بله خیلی.
- آفرین اومدم ازت تست می‌گیرم.
- باشه، چه‌خبر شما چی‌کار می‌کنید؟
- هیچ داریم رو پرونده کار می‌کنیم.
- پیشرفت هم داشتین آیا؟
- بله خیلی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- آفرین‌آفرین.
- اون‌جا چه‌ خبر؟
- سلامتیت هیچ.
- از‌ علی چه خبر؟
- اون هم خوبه سلام داره اتفاقاً دیشب باهم صحبت کردیم.
- درموردِ؟
- هیچی می‌گفت تنها نمون بیا پیش من.
- بعد تو چی گفتی؟
قشنگ حرص خوردنش رو حس می‌کردم.
- چون حوصله‌م سر میره قبول کردم.
- غلط کردی، بی‌خود کردی تو.
- اتفاقاً خوب کردم.
- بهت میگم صبر کن بیام اون‌جا.
- منتظرتم.
- گورتو گم می‌کنی میری تو اتاق من فهمیدی؟
- باشه یه سرم به علی می‌زنم.
- تو غلط می‌کنی سمت اون نمی‌ری فهمیدی؟
- میرم.
- فقط بفهمم رفتی طرف اون زنده‌زنده چالت می‌کنم.
- منم می‌ایستم نگاهت می‌کنم تا تو چالم کنی.
- امتحانش مجانیه می‌خوای امتحان کن.
- حالا بعداً فعلاً باید برم کاری نداری؟
- خیلی خوب برو حرفم یادت باشه.
- باشه اگه یادم بمونه خداحافظ.
- باید یادت بمونه خداحافظ.
قطع کردم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم، اصلاً با علی صحبت نکرده بودم و همش دروغ بود می‌خواستم اذیتش کنم که کردم و دلم خنک شد؛ ولی خیلی خوب شد زنگ زد دل‌تنگی من هم برطرف شد.
داشتم می‌رفتم سمت آسانسور که دوباره گوشیم زنگ خورد! ولی آیدین نبود رهام بود، با ذوق جواب دادم:
- سلام داداشی.
- سلام خوشگلم خوبی؟
- مرسی نفس من تو خوبی؟
- اگه آبجی من خوب باشه آره.
- خوب من خوبم پس توهم خوبی.
- آره نفس من چه‌ خبر؟ چی‌کار می‌کنی؟
- دارم میرم تفنگ بازی کنم.
صدای خنده‌اش بلند شد.
- یه خبری دارم برات.
- چی؟
- قراره بری یه مأموریت.
- واقعاً؟!
- داد نزن، آره.
- کی؟
- دو روز دیگه.
- خوب قضیه چیه؟
- یه باند قاچاق لباسه باید بری جلوی حمل کامیون‌هاشون رو بگیری.
- آها، خوب تنها برم؟
- معلومه که نه، تو علی مکس آنا ماریا دو نفرم از سازمان میان.
- آها باشه، من چی‌کار باید بکنم؟
- تو باید تک تیرانداز باشی.
- چی؟!
- داد نزن رها گوشم کر شد.
- ولی من هنوز کامل وارد نیستم.
- من بهت ایمان دارم تو می‌تونی فقط دقت می‌خواد.
- با چه تفنگی؟
- هرکدوم راحت‌تری و تو کار باهاش بهتری.
- باشه.
- تو قبل از همه میری تو یه ساختمون و از اون‌جا نشونه‌گیری می‌کنی.
- آها اوکی.
- آدرس رو برات می‌فرستم.
- باشه عزیزم فعلاً کار نداری؟
- نه نفس من برو مراقب خودت باش.
- چشم توهم همین‌طور عزیز دلم خداحافظ.
- خداحافظ نفس.
قطع کردم و با خوش‌حالی رفتم تو آسانسور… .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بالاخره بعد از کلی ذوق انتظارم به پایان رسید و الان دارم با یکی از ماشین‌های پایگاه میرم به آدرسی که رهام برام فرستاده. با دیدن ساختمون دراز که تماماً شیشه بود هنگ کردم!
خیلی خوشگله لامصب عجب چیزیه، من باید از طبقه بیستم هدف گیری کنم و سوژه نوزده متر اون‌ورتر ساختمون تو یه خونه ویلایی بود. قراره کامیون‌های باربری بیان اون‌جا و لباس‌ها رو بار بزنند و اگه دربرابر علی این‌ها تسلیم نشن من باید به افراد برتر اون گروه شلیک کنم، مثلاً ک.س‌هایی که به بقیه دستور میدن.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم رفتم داخل ساختمون، یه کارت علی بهم داده بود اون رو باید به ورودی نشون بدم تا بتونم برم داخل؛ اون مرد با دیدن کارت با کمال احترام من رو راهنمایی کرد به سمت آسانسور.
سوار آسانسور شدیم و اون مرد من رو به اتاق مورد نظر برد کلید اتاق رو داد به من و رفت. رفتم داخل اتاق‌هاش از خودش قشنگ‌ترن! تاحالا اتاق به این نازی ندیده بودم که الان دیدم به‌به.
کیف بزرگی که رو پشتم بود رو گذاشتم رو تخت و پنجره اتاق رو باز کردم، سوژه دقیقاً رو‌به‌روی من بود و این خیلی خوبه.
تفنگ رو از کیف درآوردم خشابش رو پر کردم و رو پنجره تنظیم کردم، نیم ساعت تا عملیات مونده و ما با بی‌سیم باهم در ارتباطیم.
یه صدا از بی‌‌سیمم اومد، رفتم سمت کیفم و از داخل کیف بی‌سیم رو درآوردم و جواب دادم:
- بله؟
- آماده‌ای؟
- آره.
- ما داریم میاییم.
- اوکی.
لباسم رو درآوردم و لباس مخصوصم رو پوشیدم و بی‌‌سیم رو تو جای مخصوص روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم. موهام رو بافته بودم و نه گرمم می‌شد نه مجبور بودم هی جمعش کنم.
یه صندلی برداشتم و جلوی تفنگ گذاشتم و روش نشستم و تفنگ رو میزان کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
از داخل دوربین کاملاً داخل حیاط ویلا رو حتی از پنجره ویلا می‌تونستم داخلش رو ببینم، تاحالا تو این موقعیت نبودم و خیلی هیجان به همراه استرس داشتم.
بالاخره سر و کله چندتا کامیون پیدا شد که از در حیاط رفتن داخل ویلا، سه تا مرد که لباس‌های شبیه هم پوشیده بودن اومدن داخل حیاط و پنج نفر دور و برشون که حدس زدم بادیگارد باشن.
دست بادیگاردها اسلحه بود، راننده کامیون‌ها به همراه چند نفر دیگه از کامیون پیاده شدن و رفتن سمت اون سه تا مرد! یه برگه دادن دست اون مرد وسطی اون هم گرفت خوندش و بعد از خوندن با تکون دادن دستش چند نفر رفتن سمت کامیون و در‌هاش رو باز کردن و داخلش رو چک کردن.
اون سه تا مرد‌‌ها یه چمدون دادن به اون راننده‌ها، با باز کردن چمدون دیدم کلی پول توش بود! این همه پول؟! علی از بیرون به دیوار تکیه داده بود به ساختمون نگاه کرد و با دستش یه علامت داد! دستش رو از بالا تا پایین کشید. حتماً یعنی آماده باش دیگه! داشتن بار‌هارو خالی می‌کردن که بچه‌های ما از دیوار‌ها پریدن تو حیاط و تحدیدشون کردن.
من رو تفنگ تمرکز کردم که دیدم اون بادیگار‌ها به چندتا از بچه‌ها شلیک کردن! سریع‌ از داخل دوربین نشونه گیری کردم و دوتا از بادیگارهارو زدم، دقیق زدم روی یکم بالاتر از قلب.
دوربین رو تنظیم کردم رو اون مرد وسطی، بهتره درس بگیرن تا دیگه قاچاق نکنن؛ شاید این سه‌ تا به درد بخورن پس فقط باید زخمی بشن. با یه شلیک زدم با ران پاش و افتاد رو زمین، اون دوتا رو هم زدم تو پاهاشون و افتادن.
حالا موندن اون راننده کامیون‌ها و اون یکی بادیگار‌ها، تا خواستم بزنم دوتا بادیگارد افتادن زمین! حتماً بچه‌ها زدن من تمرکزم رو گذاشتم رو یکی از راننده‌ها و صاف زدم یکم بالاتر از گوشش! باورم نمی‌شد این‌جوری زده باشم.
اون یکی رانندها رو زخمی کردم زدم به پا و دست شاید حرفی داشته باشن که برای ما جالب باشه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین