- Apr
- 5,571
- 6,491
- مدالها
- 12
- اونجوری نگاهک نکن ترسناک شدی.
هیچی نگفت که خودم به حرف اومدم:
- رو صندلی که نمیشه بخوابی آیدین.
- پس کجا بخوام؟ رو سر تو؟
- چیه؟ چرا پاچه میگیری؟
هیچی نگفت!
- این تخت بغلی خالیه رو اون بخواب خوب.
اتاق دو تخته بود و تخت کناری خالی بود.
یه نگاه به تخت کرد و بعد چند دقیقه بلند شد، رفتم رو تخت دراز کشید و آرنجش رو گذاشت رو چشمهاش؛ با منظم بالا پایین شدن قفسه سی*ن*هاش فهمیدم به خواب رفته.
من هم کمکم چشمهام روی هم افتاد و خوابم برد… .
***
بالاخره دکتر بعد کلی فک زدن رضایت داد تا من از این خراب شده برم بیرون یه نفس راحت بکشم، دو ساعته داره میگه تو خونه چیکار کنم چیکار نکنم؛ انگار خودم مغزم معیوبه نمیدونم اینها رو اه.
از رو تخت اومدم پایین و همراه آیدینی از بیمارستان خارج شدیم، تو ماشین که نشستم چشمم به صفحه گوشیم افتاد و یاد اون خراب کاریه علی خان افتادم. اِهاِهاِه مردک احمق بیشعور رو ببین، پاشده رفته تو واتساپ برگشته به ماهرخ پیام داده! حالا جالب اینجاست چیداده، ماهرخ پیام داده بهم که رها چیشد؟ چه خبر از آقا آیدینتون؟ این بیفرهنگ برگشته گفته همه چی تموم شد، به آیدین گفتم دوستش دارم اون هم من رو پس زد من هم دیگه غیدش رو زدم!
آخه این چه حرفیه به ماهرخ زده؟! دو ساعت داشتم قضیه رو برای ماهرخ توضیح میدادم، ماهرخ هم گفت دیده از علاقهات به آیدین برای من گفتی حسودیش شده.
آخه به اون چه ربطی داره زندگی شخصی من؟! صبر کن ببینمش دارم براش، یه کاری بکنم تا عمر داره یادش نره.
تو بیمارستان بهمون صبحونه دادن و الان ساعت یازده و نیمه، جلوی پایگاه نگه داشت و برگشت طرفم:
- برو تو اتاق من من یه ساعت دیگه میام دنبالت بریم همونجایی که گفتم.
- باشه منتظرم دیر نکنی ها.
- باشه برو خداحافظ.
- خداحافظ.
هیچی نگفت که خودم به حرف اومدم:
- رو صندلی که نمیشه بخوابی آیدین.
- پس کجا بخوام؟ رو سر تو؟
- چیه؟ چرا پاچه میگیری؟
هیچی نگفت!
- این تخت بغلی خالیه رو اون بخواب خوب.
اتاق دو تخته بود و تخت کناری خالی بود.
یه نگاه به تخت کرد و بعد چند دقیقه بلند شد، رفتم رو تخت دراز کشید و آرنجش رو گذاشت رو چشمهاش؛ با منظم بالا پایین شدن قفسه سی*ن*هاش فهمیدم به خواب رفته.
من هم کمکم چشمهام روی هم افتاد و خوابم برد… .
***
بالاخره دکتر بعد کلی فک زدن رضایت داد تا من از این خراب شده برم بیرون یه نفس راحت بکشم، دو ساعته داره میگه تو خونه چیکار کنم چیکار نکنم؛ انگار خودم مغزم معیوبه نمیدونم اینها رو اه.
از رو تخت اومدم پایین و همراه آیدینی از بیمارستان خارج شدیم، تو ماشین که نشستم چشمم به صفحه گوشیم افتاد و یاد اون خراب کاریه علی خان افتادم. اِهاِهاِه مردک احمق بیشعور رو ببین، پاشده رفته تو واتساپ برگشته به ماهرخ پیام داده! حالا جالب اینجاست چیداده، ماهرخ پیام داده بهم که رها چیشد؟ چه خبر از آقا آیدینتون؟ این بیفرهنگ برگشته گفته همه چی تموم شد، به آیدین گفتم دوستش دارم اون هم من رو پس زد من هم دیگه غیدش رو زدم!
آخه این چه حرفیه به ماهرخ زده؟! دو ساعت داشتم قضیه رو برای ماهرخ توضیح میدادم، ماهرخ هم گفت دیده از علاقهات به آیدین برای من گفتی حسودیش شده.
آخه به اون چه ربطی داره زندگی شخصی من؟! صبر کن ببینمش دارم براش، یه کاری بکنم تا عمر داره یادش نره.
تو بیمارستان بهمون صبحونه دادن و الان ساعت یازده و نیمه، جلوی پایگاه نگه داشت و برگشت طرفم:
- برو تو اتاق من من یه ساعت دیگه میام دنبالت بریم همونجایی که گفتم.
- باشه منتظرم دیر نکنی ها.
- باشه برو خداحافظ.
- خداحافظ.