جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 27,390 بازدید, 238 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
من که جوابم مثبته ولی می‌خوام اذیتش کنم یکم حال کنم.
… .
***

داشتم تمرین می‌کردم و با اصلحه به هدف‌ها شلیک می‌کردم، که یهو آیدین اومد تو سالن تیراندازی و مستقیم اومد سمتم.
- آماده شو می‌خواییم بریم بیرون‌.
- کجا؟!
- بیا می‌فهمی.
با تعجب از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقش لباس رو زود عوض کردم، رفتم بیرون که دیدم رو به روی در اتاقش تو راهرو به دیوار تکیه داده و یه پاش رو تکیه داده به دیوار و خیره به در بود!
- من آماده‌ام بریم.
باهم رفتیم تو پارکینگ پایگاه! رفت سمت یه موتور خیلی ناز و خوشگل مشکی طلایی، خیلی خوشگل بود مدلش رو نمی‌دونم ولی از این مدل بالاها بود و خیلی زیبا.
- سوار شو.
- رو موتور؟!
- نه رو سر من.
- هرهرهر، من بلد نیستم.
- من رانندگی می‌کنم بعد بهت یاد میدم باید بلد باشی.
- من نیاز نمی‌دونم بلد باشم.
- من نیاز می‌دونم و باید بلد باشی.
هیچی نگفتم و وقتی سوار شد من هم پشتش نشستم.
- من رو سفت بگیر.
- نترس نمی‌افتم.
- اعه؟! من واسه خودت میگم ها.
- لازم نکرده.
آروم روشنش کرد و از پارکینگ رفت بیرون من هم سر جام نشسته بودم، وقتی افتاد تو جاده سرعتش رو کم‌کم بالا برد که نزدیک بود از پشت بی‌افتم؛ که یهویی و سریع دست‌هام رو دورش حلقه کردم و از پشت چسبیدم بهش.
حس کردم الان رو صورتش لبخند نشسته ولی نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم.
رسیدیم به یه زمین خالی که کنار جاده بود، بزرگ بود و هیچی توش نبود! نه درختی نه علفی نه سنگی هیچی صاف‌صاف. نگه داشت و صبر کرد تا من پیاده بشم، بعد از من پیاده شد و موتور رو خاموش نکرد! برگشت سمتم؛
- بشین.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- بله؟!
- بشین.
- من نمی‌تونم.
- می‌تونی تمرین کن چون باید گواهینامه‌اش رو بگیری لازمه.
- کی گفته لازمه؟
- من میگم.
- نه بابا؟ بعد من باید گوش کنم؟
- نه چون تویی نگاه کن، بله باید گوش کنی همه‌ی اعضا گواهی‌اش رو دارن.
- ‌من می‌ترسم‌.
- نترس این‌جا چیزی نیست بزنی بهش، من هم پشتت می‌شینم.
با ترس نشستم جلو و دست‌هام رو گذاشتم رو فرمون‌هاش، تا حالا از این زاویه به موتور نگاه نکرده بودم؛ چه‌قدر باحاله وای استرس دارم. آیدین نشست پشتم و با آرامش همه چیز رو برام توضیح داد، من هم با دقت گوش دادم تا به فنا نرم موقعه رانندگی.
- خیلی خوب حالا گاز بده و موتور رو راه بنداز.
همین کار رو کردم و موتور رو آروم به حرکت درآوردم، آروم داشتم مستقیم می‌رفتم و فکر کردم دیگه خیلی واردم.
چند دقیقه‌ای همین‌جوری رانندگی کردم که آیدین گفت:
- حالا من پیاده میشم تو تنهایی رانندگی کن خوب؟
- باشه.
آیدین پیاده شد و من راه افتادم، راحت بود و داشتم خوب رانندگی می‌کردم.
- یکم تندش کن.
- باشه.
یکم گاز دادم و سرعتم رو بیش‌تر کردم که یه حس باحال اومد سراغم، بذار سرعتم رو بیش‌تر کنم یکم حال کنم کیف کنم. سرعتم رو بیش‌تر کردم که ای کاش صد سال سیاه نمی‌کردم، تعادلم بهم خورد کنترل موتور از دستم دراومد و همین‌جوری مارپیچ داشت می‌رفت؛ جیغم دراومد که به دقیقه نرسید و با موتور افتادم رو زمین و موتور رو من.
پام به یه چیزی گیر کرده بود و درد می‌کرد، دست‌های پر زور آیدین سعی کرد موتور رو بلند کنه و بعد تلاش زیاد موفق شد؛ کنارم نشست و بغلم کرد.
- گفتم یه کم سرعت بگیر نه این‌قدر.
- ببخشید.
- جاییت درد نمی‌کنه؟
- نه خوبم بهت گفتم نمی‌خوام یاد بگیرم زور میگی همینه دیگه.
- باشه تو اصلاً نمی‌خواد نمی‌خواد موتور سواری کنی، تو فقط تو کار خودت خوب باشه گند نزن بسه.
- من گند می‌زنم؟! همین چند روز پیش اون همه آدم و فرستادم دیار باقی کور بودی یا کرد؟
- باشه بابا تو خوبی.
- معلومه که من خوبم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
بلندم کرد و من لباسم رو تکون دادم و باهم سوار موتور شدیم، منتهی اون رانندگی کرد من دیگه تا عمر دارم سمت موتور نمیرم. برگشتیم پایگاه خیلی خسته شده بودم رفتیم اتاق آیدین و من بلافاصله افتادم رو تخت، دلم می‌خواست یک روز کامل بخوابم از بس خسته بودم و خوابم می‌اومد.
وقتی باد می‌خورد تو صورتم و با سرعت رانندگی می‌کرد، خیلی حس خوبی بود و دلم می‌خواست حالا‌حالاها نرسیم و باد به صورتم بخوره و من بخوابم؛ ولی هوا دیگه سرد شده بود و من هم یه لباس نازک تنم بود و سردم شده بود.
خودم رو بیش‌تر چسبوندم به آیدین و دست‌هام و محکم‌تر کردم دورش.
جلوی پایگاه نگه‌داشت و من پیاده شدم و اون هم بعد پارک پیاده شد.
رفتیم داخل و مستقیم اتاق آیدین.
تو گوشیم بودم که صدای آیدین من رو به خودم آورد.
- بله؟
- امروز تعویض لباس میشی.
- واقعاً؟! جدی میگی؟!
- بله.
- وای مرسی.
- تو تلاش کردی از خودت تشکر کن.
- وایی لباس سرمه‌ای باورم نمیشه.
- اگه همین‌طور پیش بری شاید مشکی رو هم بگیری، هوم؟
- یعنی میشه؟!
- چرا نشه؟!
اومد نشست کنارم و رو تخت نشست.
- جواب من چی شد؟
- جواب چی؟!
- خواستگاریم.
- من هنوز فکر نکردم.
- یعنی چی؟!
- یعنی همین.
- خوب فکر کن.
- چشم امر دیگه‌ای؟
- رها وای به حالت.
- وای به حالم چی؟!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- وای به حالت اگه جوابت منفی باشه.
- فکر کن منفیه، می‌خوای چی کنی؟!
- آها، لابد جوابت برای یکی مثبت هست دیگه؛ که برای من منفیه؛ هان؟
- چرا بی منطق سخن می‌کنی؟ هم‌شیره آن عقل نخودی‌ات را به کار بی‌انداز. آخه من نمی‌دونم کجا درس خوندی که تفکراتت عین یه بی سواده، چه ربطی داره؟ چون به تو بگم نه حتماً کسی هست بهش گفتم آره یا قراره بگم؟ شاید شرایط ازدواج ندارم، شاید نمی‌خوام الان ازدواج کنم؛ زوره؟!
- باشه شرایط نداری یا الان نمی‌خوای اوکی، تو جواب مثبت بده الان ازدواج نمی‌کنیم. هوم؟!
- چرا این‌قدر عجله داری؟
روشو ازم گرفتم و یه نفس عمیق کشید.
- می‌ترسم.
- از چی؟!
- از این‌که قبل از این‌که مال من بشی یکی ازم بگیرتت.
خیره‌اش بودم و خوش‌حال از این‌که این‌قدر دوسم داره.
- نترس کسی من رو نمی‌دزده، چون خودم حق انتخاب دارم.
- خوب تو چرا لفتش میدی؟
- جان؟!
- چرا طول میدی؟ خوب جواب بده دیگه.
- نه تو رو خدا بیا همون لحظه اول خواستگاری جواب بله بدم.
- خوب آره چی میشه مگه؟ من هم از بلاتکلیفی در میام.
- لازم نکرده، هر وقت فکرهام رو کردم بهت جواب میدم، تازه باید بیش‌تر هم صبر کنی؛ چون باید صبر کنم رهام بیاد باهاش مشورت کنم ببینم چه موجودی هستی قابل تحملی یا نه. من پدر هم دارم ها!
- اعه؟ این‌جوریه؟!
- بله همین جوریه.
- خیلی خوب میگم بهت.
- باشه بگو گوش میدم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
یکم فکر کردم، دلم برای بابا و هیراد تنگ شده.
- آیدین من رو می‌بری خونه بابام؟
- اون‌جا چرا؟
- دلم براشون تنگ شده.
- ولی اون‌ها حتی یه بار هم بهت زنگ نزدن.
- می‌دونم ولی دلم می‌خواد برم پیششون.
- باشه میریم.
- کی؟!
- حاضر شو بریم.
- واقعاً؟!
- آره بدو.
سریع بلند شدم از روی لباسم یه هودی لیمویی پوشیدم و بهش نگاه کردم.
- پاشو بریم.
- کلاه داری هم بذار سرده.
- هودیم کلان هم داره بریم.
بلند شد و با هم رفتیم بیرون، یعنی واکنش بابا بعد این همه مدت دیدن من چیه؟ هما رو هیچ فاکتور می‌گیرم هیراد رو هم می‌دونم تحویلم می‌گیره.
سوار ماشین آیدین شدیم و رفتیم سمت خونمون.
با هر لحظه نزدیک شدن به خونه تپش قلب من می‌رفت بالا، نمی‌دونم چرا تپش قلب داشتم.
جلوی خونه زد رو ترمز، نگاهش کردم؛ با لبخند نگاهم کرد.
- چرا این‌جوری شدی؟! چیه مگه؟ خانواده‌ات‌اند قبلاً همیشه پیششون بودی، رهام بیاد دوباره می‌خوای برگردی پیششون. پس چرا این ریختی شدی؟!
- خودم هم نمی‌دونم، الکی‌الکی تپش قلب دارم.
- چیز خاصی نیست اون واکنش غیر ارادی‌ توعه، پیاده شو بریم داخل.
- باش.
با هم از ماشین پیاده شدیم و آیدین ماشین رو قفل کرد، رفتیم سمت در خونه. ای وای یادم رفت کلید خونه رو با خودم بیارم، حالا باید زنگ رو بزنم خانوم‌خانوم ها آیا باز کنه آیا نکنه.
چاره‌ای نیست دیگه، زنگ رو فشار دادم و صداش پیچید تو گوشمون.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- سلام آبجی جونم.
- سلام نفس من در رو باز کن.
صدای باز شدن در اومد و کنار ایستادم تا آیدین بره تو، یه نگاه معنی دار بهم کرد.
- نکنه منتظری من اول برم تو؟!
- بده آدم حسابت کردم؟
- برو تو حرف نزن.
خودم وارد حیاط شدم و اون هم پشت سرم اومد، برگشتم سمتش:
- ماشین رو بیار تو.
- نمی‌‌خواد زود میریم.
- باشه، به خونه‌ی ما خوش اومدی.
- ممنون.
رفتیم سمت ورودی و رفتیم داخل، کفش‌هامون رو درآوردیم و دمپایی پوشیدیم؛ هما خانوم خیلی حساسه!
خم بودم که یکی آویزونم شد! بلند شدم که دیدم هیراد چسبیده به من، محکم بغلش کردم و یه ماچ از لپش کردم.
- سلام آقا هیراد.
- سلام رها خانوم.
- خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟
- من هم خوبم، مامانت نیست؟
- نه رفته خونه دوستش.
- بابا هم نیست؟!
- نه اون هم سر کاره.
- پس خودت باید از ما پذیرایی کنی.
- چشم، آبجی؟!
- جونم؟!
- این آقا کیه؟!
دم گوشش آروم‌ گفتم:
- حالا میگم بهت.
بعد بلند گفتم:
- این آقا همکار من و رهامه.
- اعه؟!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
اومد پایین از بغلم و رفت سمت آیدین.
- سلام من هیراد هستم، از دیدار با شما خوش‌وقتم.
- فارسی بلده هیراد راحت باش.
برگشت سمتم:
- اعه؟! خوب خوبی داداش؟!
آیدین خندش گرفت و دست هیراد رو گرفت.
- مرسی داداش تو خوبی؟
- نوکرتم داداش خوش اومدی.
آیدین هنوز داشت می‌خندید.
- نه به اون همه ادب و نه به این همه لوتی گری.
- درس پس می‌دیم.
خودم هم خنده‌م گرفته بود عجیب.
- آقا هیراد ایشون رو راهنمایی نمی‌کنی؟ خسته شد که سر پا.
- چشم، بفرمایید.
باهم رفتن داخل و من هم پشت سرشون رفتم، نشستیم رو مبل.
- آقا هیراد چرا این همه مدت من نبودم یه سراغی از من نگرفتی؟ هوم؟!
- مامانم نمی‌ذاشت ولی چند بار قایمکی به داداش زنگ زدم حالتون رو پرسیدم.
- فدات بشم می‌دونم، بابا چیزی از من و داداش در نبودمون نمی‌گفت؟
- نه چند بار هم که من حرف زدم ازتون گفت اون‌ها حالشون خوبه نگرانشون نباش.
خیلی ناراحت شدم، این هم از بابای ما انگار نه انگار پسر و دخترش تو این شهر به این دردن دشتی معلوم نیست کجا رفتن؛ هعی.
- خوب آقا هیراد پاشو ببینم، پاشو برو برای من و آیدین یه قهوه بیار بدو.
- باشه.
رفت تو آشپزخونه به آیدین نگاه کردم، یه لبخند زد:
- عیب نداره ناراحت نکن خودت رو.
- اخه شدنی نیست که.
- تو بخوای میشه.
سر تکون دادم و به هیراد نگاه کردم که داشت با دقت قهوه می‌ریخت تو لیوان، خندم گرفته بود خیلی حساسیت به خرج می‌داد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
بعد دقایقی که بسیار با حساسیت‌های زیاد هیراد گذشت با یه سینی برگشت که سه تا قهوه‌ توش بود، اول جلوی آیدین نگه داشت و بعد من و نشست.
- کدبانو شدی ها.
- اره دیگه.
- مامانت کی میاد؟
- نمی‌دونم، آبجی چرا این همه مدت نیومدی این‌جا؟!
- درگیر بودم قربونت بشم.
- داداش چی؟
- داداشم درگیره.
- کی برمی‌گردی پیشم؟
- نمی‌دونم هر وقت داداشی بگه.
- آبجی دایی قراره بیاد این‌جا.
- کدوم داییت؟
- لهراسب.
- واسه چی؟!
- واسه خواستگاری.
- خواستگاری؟ خواستگاری کی؟
- تو دیگه.
- چی؟!
- چی؟!
من و آیدین هم زمان باهم داد زدیم، به آیدین نگاه کردم؛ هر لحظه پوستش قرمزتر و کبودتر میشد! هیراد بی‌چاره با تعجب نگاهمون می‌کرد.
- کی بهش گفته که بیاد؟
- زنگ زد مامان، مامان هم گفت بیان بابا هم گفت موافقه.
- یعنی چی؟ نه به من گفتن نه به رهام خودشون بریدن دوختن؟
هیراد هیچی نگفت.
- من نمی‌دونم این مردک چه‌قدر رو داره، من که جوابش کردم چرا دوباره اومده خواستگاری.
- قضیه چیه رها؟!
با صدای دو رگه شده و عصبی آیدین بهش نگاه کردم.
- یه خواستگار سمج دارم که دست برقضا دایی هیراده، قبلاً بهش جواب نه دادم نمی‌دونم با چه رویی دوباره اومده!
- غلط کرده، مگه شهر هرته.
- آقا آیدین ببخشید کسی بخواد بیاد خواستگاری آبجی من باید از شما اجازه بگیره؟!
با تعجب به هیراد نگاه کردم! چه پرو شده جدیداً غیرتی میشه.
- غیرتت و الکی خرج نکن نگه‌دار لازمت میشه، از من نه ولی از رهام باید اجازه بگیره.
- خودش زنگ می‌زنه میگه.
- نه رها نه رهام هیچ کدوم جوابشون مثبت نیست خیالت تخت.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
با حرص از جاش بلند شد و خم شد دست من رو هم گرفت بلند کرد!
- ممنون بابت قهوه.
- هیراد بهت زنگ می‌زنم حرف می‌زنیم، خداحافظ قربونت برم.
- باشه خداحافظ آبجی.
من و آیدین از خونه خارج شدیم، باز عصبی و ترسناک شده بود و من این رو دوست ندارم؛ در ماشین رو باز کرد و خودش رفت سمت دیگه و سوار شد من هم سوار شدم.
این‌قدر عصبی بود نزدیک بود فرمون تو دست‌هاش خرد بشه! محکم خودم رو به صندلی چسبونده بودم چون خیلی با سرعت رانندگی می‌کرد.
این‌بدر سریع رانندگی کرد که خیلی زود رسیدیم پایگاه.
- همین‌جا بمون تا بیام.
- واسه چی؟!
همچین برگشت بهم نگاه کرد که لال شدم و دیگه هیچی نگفتم، از ماشین پیاده شد و رفت داخل ساختمون؛ از این‌که سرم غیرتی میشه و براش مهم خیلی خوش‌حالم ولی از عصبانیتش می‌ترسم دوست ندارم عصبی بشه.
با ساک و کیف من برگشت! این‌ها رو چرا اورده با خودش؟!
اون‌ها رو انداخت رو صندلی عقب و سوار شد ماشین رو روشن کرد!
- این‌ها رو چرا اوردی؟!
- می‌فهمی.
- الان می‌خوام بفهمم.
- رها من اعصاب ندارم تو هم رومخ من پیاده روی نکن.
- یعنی چی این‌کارها چیه می‌کنی؟ باید بدونم می‌خوای چی کنی یا نه؟!
- گفتم می‌فهمی.
- من هم گفتم می‌خوام بغهمم.
- ساکت میشی یا نه؟
چنان دادی زد که داشتم خودم رو خیس می‌کردم ولی خودم رو نباختم.
- نه.
روش رو از من برگردوند و یه دست به ته ریشش که پرتر شده بود کشید.
- نمی‌خوام سرت داد بزنم پس نرو رو نروم، می‌‌ریم یه جایی.
- کجا؟!
برگشت نگاهم کرد، هیچی نگفتم چون اگه بیش‌تر حرف می‌زدم مطمئن بودم کتکم می‌زنه!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
راه افتاد من هم داشتم به خیابون نگاه می‌کردم، بعد از نیم ساعت راه بالاخره جلوی یه ویلا نگه داشت! این‌جا دیگه کجاست؟! با ریموت در رو باز کرد و با ماشین رفت داخل، از ماشین پیاده شد وسایلم رو برداشت در من رو باز کرد.
از ماشین پیاده شدم یه حیاط خیلی بزرگ بود که از در تا در ویلا کلا سنگ بود، یه تاب و میز و صندلی این‌ور حیاط و اون‌ور حیاط دو تا درخت و وسطش یه استخر گرد کوچیک.
ویلا خیلی خوشگل بود سنگ‌هاش انگار الماس شیشه‌ای تا حالا همچین چیزی ندیده بودم! دنبال آیدین رفتم داخل، من رو چرا آورده این‌جا آخه؟!
- از این به بعد این‌جا می‌مونی.
- بله؟!
- گفتم از این به بعد این‌جا می‌مونی.
- اون‌وقت برای چی؟!
- لازمه.
- چرا؟!
- رهام در جریانه.
- چه ربطی به رهام داره؟! من چرا باید این‌جا بمونم؟
- اون پایگاه زیر نظره، برات خطر داره.
- اون‌وقت برای همه‌ی اون‌ آدم‌هایی که اون‌جان همین کار رو کردی؟!
- نه اون‌ها نیاز ندارن تو باید کم‌تر تو درد باشی‌.
- خوب چرا؟!
- چون می‌دونن خواهر رهامی ممکنه برای رسیدن به خواسته‌اشون بهت نزدیک بشن.
داشت با داد این جمله رو می‌گفت.
- اعه؟ چه باحال.
- چه باحال؟! رها می‌دونی چه‌قدر خطر داره؟
- باحالیش به خطرشه دیگه.
- رها جدی بگیر این شوخی بردار نیست.
- خیلی خوب بابا تا کی این‌جا بمونم؟
- نمی‌دونم فعلا‍ً بمون تا ببینیم چی میشه.
- تنها بمونم؟!
- آره دیگه.
- چی؟! من نمی‌تونم تنها تو همچین جای بزرگی بمونم سکته می‌کنم.
- خوب میگی چی کار کنیم؟
- خوب، خوب تو هم بمون این‌جا.
- نمی‌شه من باید پایگاه بمونم.
- خوب پس من هم پیش تو می‌مونم.
- میگم نمی‌شه رها خطرناکه.
- خوب پیش تو باشم خطر نداره که.
- عجب گیری افتادم من ها.
- یا تو می‌مونی این‌جا یا من هم میام.
یه کم فکر کرد و بعد گفت:
- خیلی خوب، باشه این‌جا می‌مونم.
- حالا شد.
 
بالا پایین