جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,634 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
یه لحظه صدای اون مرد تو ذهنم پخش شد، چرا این‌قدر آشناست برام؟ یعنی اون، اون مرد کیه؟ چرا آرامش بخشه برای من؟
چند ساعت بود که تو همون اتاق بودم و فضاش خیلی سنگین بود، سخت هم میشد نفس کشید مگه یه اتاق شش متری چه‌قدر اکسیژن داره اون هم برای این همه آدم!
سر درد هم گرفته بودم پس حالم اصلاً خوب نبود تازه گرسنه هم بودم و معده‌ام داشت اندازه دهن کرکودیل سوراخ میشد، تف به این شانس اصلاً تقصیر منه که فکر کردم خیلی شاخم اومدم تو این کار؛ آره هیچکس جز خود احمقم.
الان با این شکم گرسنه چه گلی به سرم بگیرم، من زیاد نمی‌تونم گرسنگی رو تحمل کنم، بلند شدم رفتم سمت در... .
بالاخره باید بفهمم این‌جا کجاست و چرا این‌جام یا نه.
دستم رو محکم کوبیدم به در و صدام رو انداختم پس کله‌ام و عربده زدم:
- یکی این در بی صاحاب رو باز کنه.
همچنان می‌کوبیدم به در رو می‌گفتم:
- با شماهام، چرا من رو آوردید این‌جا؟
- کرید یا دست و پا ندارید؟ یکی از شما عوضی‌ها‌ بیاد این در رو باز کنه تا این‌قدر نزنم و نشکونمش.
با پام چندبار محکم زدم به در که یهو در باز شد! یه پسر بود که بهش می‌خود بیست و دو یا بیست و سه سالش باشه، کامل بور بود چشم‌هاش عسلی ریش و ابرو و مو هم قهوه‌ای.
- دختره‌ی نفهم تو گروگان مایی، این‌قدر خط و نشون نکش برای ما تا زبونت رو نکشیدم بیرون از اون دهن کثیفت.
- دهن من کثیفه؟ از دهن خودت خبر نداری. بروبگو رئیست بیاد من با بچه‌ها صحبت نمی‌کنم.
- بچه خودتی الان بهت می‌فهمونم بچه به کی میگن.
- تو این‌قدر بدبختی که اختیار نداری رو من دست بلند کنی، پس برو بگو آقا بالا سرت بیاد.
دستش رو آورد بالا که بزنه تو صورتم، هیچ تغییری تو حالت صورتم ندادم تا فکر نکنه ترسیدم. ولی نتونست بزنه! چون همون صدای آشنا از پشتش بلند شد:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
پسره با ترس برگشت عقب:
- قربان، داشت زبون... زبون درازی می‌کرد م... .
- دهنت رو ببند، مگه نگفتم نباید بهش آسیبی برسه؟ بعد خودت داشتی بهش آسیب می‌ر‌سوندی؟! از جلو چشم‌هام دور شو.
پسره سر تکون داد و از جلوی من رفت کنار، تونستم اون مرد رو ببینم ولی... .
ماسک سیاه داشت با کلاه کپ! چرا چهره‌اش رو می‌پوشونه ولی زیر دستش نه؟
- زبون درازی این‌جا ممنوعه، بار آخرت باشه.
- تو کی هستی؟ چرا ما رو آوردی این‌جا؟
- لازمه بدونی؟!
- صد درصد.
- تو فکر کن یه حساب با اون آقا بالا سرتون دارم. یه پروژه که مربوط به ماست رو از ما دزدیده و پاهاش رو بیشتر از گلیمش دراز کرده، می‌خوام کوتاه کنم پاهاش رو و برای این‌کار به شماها نیاز دارم.
- و فکر کردی ما هم هم‌کاری می‌کنیم؟
- نیاز به هم‌کاری نیست، کافیه بفهمن.
- ببین زیاد تو خواب و خیال می‌پری ها.
- ولی خواب شیرینیه، بذار بمونم تو خوابم.
- آقا بالا سرمون هیچ‌وقت گول تو رو نمی‌خوره.
- می‌بینیم.
- تو برام آشنایی.
کلاهش رو بیشتر کشید پایین.
- ولی من تو رو نمی‌شناسم‌.
- حتی صدات هم آشناست.
- توهم زا‌هات خیلی عالیه.
- توهم نیست مطمئنم.
- ولی من نه، برو تو.
اومد سمتم و من رو هول داد تو اتاق، عطرش رفت تو بینیم‌. این عطر... . این عطر، این عطر، این عطر.
من این بو رو می‌شناسم.
ولی یادم نمیاد کی میزد.
کاش یادم بیاد، کاش بفهمم. بفهمم این عطر برای کی بود اون‌جوری می‌فهمم این کرد کیه؟ در رو بست و کلید رو بعد از چرخوندن درآورد، ولی من هنوز همون‌جا ایستاده بودم.
باید بفهمم اون کیه، مطمئنم همونیه که دنبالم بود همونی که تو رستوران باهام فارسی حرف زد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
رفتم نشستم سر جام و پاهام رو تو شکمم جمع کردم سرم رو گذاشتم رو زانوهام، دلم برای آیدین تنگ شد الان کجاست؟ چی می‌کنه؟ یعنی نگرانم میشه؟ می‌گرده دنبالم؟
سرمروبلند کردم و به دور و برم نگاه کردم، همه‌اشون خوابیده بودن ولی من خوابم نمی‌بره نمی‌تونم بخوابم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم شاید بتونم یکم بخوابم، همین چشم‌هام رو بستم قیافه رهام اومد جلو چشمم.
سریع چشم‌هام رو باز کردم، دلم براش خیلی تنگ شده خیلی وقته بغلش نکردم و باهاش حضوری حرف نزدم کاش زودتر برگرده من رو هم از این‌جا نجات بده.
چشم‌هام رو دوباره بستم و بعد از حدود پنج دقیقه خوابم برد... .
وقتی بیدار شدم سر و صدا بود و چند تا مرد اومده بودن تو اتاق و دونه‌دونه بچه‌ها رو می‌بردن بیرون! نوبت به من رسید برخلاف بقیه بازوهام رو نگرفتن و نکشیدن، یکی‌شون خم شد و گفت:
- قربان گفته تو رو اذیت نکنیم، وس خودت بلند شو.
می‌دونستم این‌جا جای سرتق بازی نیست و باید به حرف‌هاشون گوش بدم تا جون سالم به در ببرم.
بلند شدم و باهاشون رفتم بیرون پیش بقیه ایستادم، یه مرد دیگه روی صندلی نشسته بود و یه گوشی دستش بود و سرش تو اون بود.
- می‌خوام ببینم کدومتون بیشتر برای اون مرد مهم‌ترین تا با اون تهدیدش کنم و به هدف خودم و بقیه برسیم.
تلفن رو جوری گرفت دستش که بلندگوش سمت ما بود داشت بوق می‌خورد حتماً آیدین رو گرفته، امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیره هرچی این‌ها خواستن عین خر دور از جونش نگه باشه.
صدای خسته آیدین از گوشی بلند شد:
- بله بفرمایید.
- سلام آقا آیدین.
- سلام، بله؟
- حق داری نشناسی.
- معرفی کنید تا بشناسم.
- حالا آشنا می‌شیم باهم.
- خوب کارتون؟
- کارم. خوب من یه چیزهایی دارم که برای شماست.
- چه چیزهایی؟!
- می‌تونه انسان باشه، می‌تونه اطلاعات باشه... .
- تو کی هستی؟!
- مهم اینه که یه چیز‌هایی هم برای منه و پیش توعه.
- میگی کی هستی یا قطع کنم؟!
- آدم‌های پایگاهت الان این‌جان.
- کدوم پایگاه؟ از چی حرف می‌زنی؟
- خوب خودت رو می‌زنی به اون راه.
- نمی‌دونم از چی صحبت می‌کنی.
- چهار تا دختر این‌جان که تو پایگاه تو کار می‌کنن.
- چی داری میگی؟!
- می‌خوای بیا تصویری خودت ببینشون.
سریع قطع کرد و رفت تو گوشیش، بعد چند ثانیه گوشی رو کامل گرفت سمت ما، داشت زنگ می‌خورد و حتی نیم دقیقه هم نشد که جواب داد و چهره‌اش رو دیدم.
دلم براش قنج رفت از چهره‌اش عصبانیت و خستگی می‌بارید وقتی چشمش به من افتاد یه لحظه چشم‌هاش رو بست نفس کشید. صداش به گوشم خورد:
- با اون‌ها چی‌کار داری؟ ولشون کن برن.
- نمی‌تونم تو چیزی که مال منه رو بده منم این‌ها رو میدم بهت.
- چیه تو دست منه؟
- اطلاعات خصوصی.
- منظورت چیه؟!
- اطلاعات باند من.
- آهان، حالا فهمیدم تو کدوم عو*ضی هستی. ببین به اون‌ها نباید آسیب برسه وگرنه دو برابرش رو به خودت و باندت می‌زنم، واضح بود یا بیشتر بازش کنم؟
- اطلاعات من رو نابود کن رو چشم.
- هههه، کدوم اطلاعات؟ اون اطلاعات ثبت شد کاریش نمی‌شه کرد پس بی‌خیال.
- اوکی، تو هم بی‌خیال این‌ها.
به اون مرد که پیش اولین دختر ایستاده بود اشاره کرد و اون مرد کلتش‌ رو گذاشت رو سر دختره.
- بی‌خیال شم بی‌خیال میشی؟ یا اطلاعات و نابود می‌کنی و این دختر سالم می‌مونه؟
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
آیدین نفس‌هاش تند شده بود و صداش شنیده میشد.
- خوب پس بی‌خیال شدی.
یه اشاره دیگه کرد و صدای شلیک کل فضا رو پر کرد، همه جیغ زدن ولی من توان اون رو هم نداشتم و فقط به اون دختر که خونی روی زمین جون می‌داد نگاه می‌کردم و اشکم روون شده بود؛ گناه اون چی بود؟ اگه آیدین کاری نکنه همه‌ی اون دخترها می‌میرن شاید من هم بمیرم.
- چی کار کردی؟!
فریاد آیدین باعث شد چشم از اون دختر بردارم و به تصویر آیدین تو گوشی اون نگاه کنم.
- خوب؟ چند‌چندیم؟ چی‌کار می‌کنی؟!
- اون اطلاعات... نمی‌شه بهشون... .
حرفش رو قطع کرد:
- نفر بعد.
و اون مرد بدون معطلی دختر دوم رو هم کشت! هنوز هم نمی‌تونستم جیغ بزنم و به اون دو تا جن*ازه غرق خون نگاه می‌کردم که موهای خوش رنگشون به رنگ خونی دراومده بود و همین‌جور خون روی زمین بیشتر و بیشتر میشد و تو دل من خالی‌تر.
- بستگی به تو داره آقا آیدین، من همه رو می‌کشم تا تو بگی بسه من برام کشتن کاری نداره. مهم هم نیست چند تا از این‌ها رو می‌کشم.
- به اون اطلاعات دسترسی ندارم.
- نفر بعد.
و جن*ازه دیگه‌ای افتاد روی زمین که صدای افتادنش و شلیک کلت تو ذهنم اکو شد، تنها چیزی می‌دیدم زمین قزمز بود که از جلو چشم‌هام روون شدن خون روی زمین کنار نمی‌رفت.
دیگه چیزی نمی‌شنیدم و فقط صدای اون شلیک وبرخود دختره با زمین تو گوشم بود و کرم کرده بود.
بعد از چند دقیقه چیزی رو روی شقیقه‌ام حس کردم یه پلک زدم و اشک‌های جمع شده توی چشمم ریخت روی گونه‌هام، صدای داد آیدین گوشم روکر کرد:
- نه، نه اون نه.
- چی؟ اون نه؟ این‌جا من دستور میدم نه تو.
- باشه انجامش میدم، فقط به اون کاری نداشته باش.
- چرا؟ این با بقیه چه فرقی داره؟ آهان، فهمیدم نقطه ضعفت همین دختره. شنیده بودم که دلت رو باختی، ولی تا حالا ندیده بودمش و الان دیدم. حق هم داری واقعاً زیباست حتی زیباتر هر چیزی تو دنیا.
- خفه شو.
- آخی عزیزم، خوب تا آخر شب وقت داری وگرنه تعداد این جن*ازه‌ها یدونه دیگه هم بهشون اضافه میشه و همه رو باهم می‌فرستم برات با پیک مخصوص.
تلفن قطع شد و لوله کلت از شقیقه‌ام فاصله گرفت، ته دلم یه جوری بود.رو به روی پنج تا جن*ازه ایستاده بودم، برای نجاتشون کاری از دستم برنیومد.
نتونستم جلوی این خون‌ها رو بگیرم.
همون مرد دستم رو گرفت و کشید تو همون اتاق ولی در رو نبست و اون مرد قاتل اومد داخل اتاق.
- سلیقه‌اش خوبه.
- دهنت رو ببند.
- چه خشن! خشن دوست دارم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- خفه شو.
- رامت می‌کنم.
- نمی‌ذارم.
- حالا می‌بینیم.
- منو ولم کن.
- حالاحالا کار دارم باهات، پس تو همونی هستی که آیدین حاضره براش بمیره آره؟
- آره، که چی؟
- آخی عزیزم، حیف عمر این عشق خیلی کوتاهه.
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟!
- تو این بازی تو بازننده‌ای، آیدین اطلاعات رو نده می‌میری؛ اطلاعات رو بده بهش پس نمی‌دمت و برای خودم نگه‌ات می‌دارم، حیفه دختری به زیبایی و خوش اندامی توعه که دست اون آیدین خشن و بد اخلاق باشه؛ مگه نه؟!
با پام یدونه زدم تو دهنش که صورتش کج شد، اون یکی مرد اومد سمتم که اون اشاره کرد بره عقب و اون هم رفت عقب، برگشت سمت من و یه لبخند زد، از حق نگذریم خیلی خوشگل بود ولی ازش متنفر بودم.
- دست بزن هم داری، خودم درستش می‌کنم.
اومد سمتم و من رفتم عقب، این‌قدر رفتم عقب که خوردم به دیوار.
اون کامل خودش رو چسبوند به بدنم و دست‌هاش رو گذاشت کنار صورتم، شکمش رو شکمم بود خودش رو کامل چسبونده بود به من و داشتم اذیت می‌شدم چندشم میشد.
- بدنت خیلی خوش حالته، آدم رو وسوسه می‌کنه.
- دهن کثیفت رو ببند.
لبش رو چسبوند به گردنم که جیغ بلندی کشیدم، خودش رو از من فاصله داد و گوشش رو گرفت.
- وحشی چرا جیغ می‌زنی؟
- از من فاصله بگیر عو*ضی.
- چرا؟ نگو که دوست نداری.
- نه دوست ندارم برو عقب.
- ولی من خیلی دوست دارم.
- برام مهم نیست برو عقب.
- کاری می‌کنم تو هم دوست داشته باشی.
دوباره خواست بهم نزدیک بشه که یه صدایی اومد، صدای داد همون مرد بود! همونی که دنبالم بود همونی که رستوران دیدمش.
- چی‌کار داری می‌کنی عو*ضی؟! ازش فاصله بگیر زود.
صدای دادش تو گوشم پیچید و چه‌قدر ازش ممنونم.
اون مرد چندش ازم جدا شد و سرش رو خم کرد:
- معذرت می‌خوام قربان این دختر... .
- این دختر چی؟ چه بهانه‌ای برای این کارت داری؟!
- من... من... .
- دهنت رو ببند.
- چشم قربان.
- از این‌جا گمشو.
اون دو تا مرد رفتن ولی خودش موند تو اتاق.
فریادش روی اون مرد من رو یاد یکی می‌انداخت ولی هر چی به ذهنم فشار می‌اوردم نمی‌تونستم بفهمم کی؟ یاد کی؟
- ممنون.
- برای؟!
- این‌که زود اومدی.
هیچی نگفت و در رو بست.
نشستم رو زمین، اون اطلاعات کوفتی چیه که حاضر شدن این همه ادم بکشن؟ چرا آیدین نمی‌خواست اطلاعات رو بهشون بده؟
حتماً خیلی اطلاعات مهمی بودن خوب اگه مهم بودن پس آیدین نباید بهشون بده، این‌جوری من زحمت‌هاشون رو به فنا دادم.
نباید بذارم اون اطلاعات رو به این‌ها بده، ولی چه‌جوری؟ چه‌جوری باهاش حرف بزنم؟ چه‌جوری باهاش ارتباط بگیرم؟ هیچ جوری نمی‌تونم باهاش حرف بزنم.
چشم‌هام رو بستم و رو زمین سرد سیمانی دراز کشیدم، پوستم خیلی می‌سوخت و حتماً ازش خون هم اومده.
بالاخره تونستم بخوابم... .
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
با حس سرما از خواب پریدم، یکم دیر ویندوزم بالا اومد و فهمیدم کجام و چی شده.
همه‌ی اتفاقات تو ذهنم مرور شد، دور و برم رو نگاه کردم تواون اتاق نبودم الان تو یه محوطه باز بودم؛ روی یه تیکه چوب بودم دست و پاهام بسته بود! زیر پام رو نگاه کردم یه استخر خیلی گود و بزرگ بود.
سرم رو اوردم بالا که همون قاتل رو روی یه صندلی آفتابی کنار استخر با چندتا مرد دیگه دیدم.
- بالاخره بیدار شدی؟ عجب خواب سنگینی داری، چند دقیقه دیگه عشقت می‌رسه این‌جا. اون‌وقت باهم شاهد جون دادنت هستیم و کلی کیف می‌کنیم.
- اگه اطلاعات رو بده چی؟!
- در هردو صورت تو می‌میری.
صدای لاستیک ماشین اومد و بعدش صدای دویدن شخصی، چشم‌هام رو بستم چون از ارتفاع می‌ترسم و الان خیلی بالا ایستادم.
صداش پیچید تو گوشم، همون صدای ارامش دهنده همون صدایی که صاحبش مرد منه، چشم‌هام رو باز کردم.
- رها.
متعجب بود، از صداش میشد فهمید.
- اطلاعات رو آوردم بیارش پایین.
- ببینمشون.
یه USB وصل لپ‌تاپ اون مرد کرد، اون مرد یه خنده بلند کرد و خواست فلش رو برداره که آیدین پیش دستی کرد و از درگاه USB کندش.
- اول بیارش پایین.
- فلش رو بده من تا بیارم.
- گفتم که اگه فلش رو می‌خوای اول اون دختر باید بیاد پیش من.
- اون دختر برای من ارزشی نداره پس میاد پایین ولی تو اول باید اون فلش رو بدی به من‌.
- نوچ، نداریم یا میاد پایین یا فلش میره تو اب.
- من رو تهدید می‌کنی؟!
- آره.
- فلش.
- اون دختر.
- دختر رو بیارم پایین حتماً فلش رو میدی؟
- برای همین این‌جام.
- باشه.
من همه چیز رو داشتم می‌دیدم اون مرد به یکی دیگه اشاره کرد و اون رفت سمت آیدین و تا خواست فلش رو از دستش بگیره آیدین فلش رو پرت کرد تو آب و با اون مرد درگیر شد، اون مرد قاتل هم یه کلید روی صندلی رو فشار داد و اون تخته چوبی که من روش بودم از وسط نصف شد و من افتادم!
تا لحظه‌ای که فرو برم تو اب جیغ می‌زدم و سوزش گلوم رو حس می‌کردم تا وقتی که آب زیادی وارد دهن و بینیم شد.
دوباره داشتم حس خفگی رو حس می‌کردم ریه‌هام خیلی بد می‌سوخت انگار نمک می‌پاچیدن روی یه زخم باز عمیق.
دست و پاهام بسته بودن، هر چند باز هم بودن من شنا بلد نبودم و هیچ تاثیری نداشت.
خفه شدم.
دیگه جای بیشتری برای اب نبود تو دهن و بینیم و خفه شدم و چیز دیگه‌ای حس نکردم.‌.. .

"از زبان آیدین"

با صدای جیغ رها دست از زدن برداشتم و به سمت استخر نگاه کردم داشت می‌افتاد تو آب! با صدای افتادنش تو آب یه ضربه به صورت اون دیو*ث زدم و تونستم از فرصت استفاده کنم و به سمت استخر برم، به داخل استخر نگاه کردم همون‌جوری بی حرکت تو آب مونده بود. پیرهنم رو درآوردم و شیرجه زدم تو آب که سذمای آب استخر تا استخون آدم نفوذ می‌کرد، خودم رو رسوندم به رها.
هیچ حرکتی نمی‌کرد، بی‌هوش شده بود این چندمین باره می‌افته تو اب و اب ریه‌هاش رو پر می‌کنه این‌جوری اذیت میشه ریه‌هاش دچار مشکل میشه.
بغلش کردم و با خودم کشوندمش رو سطح آب، بچه‌ها اومده بودن و سه نفر رو گرفته بودن ولی اون مردی که باهاش حرف زده بودم نبود بینشون؛ حتماً فرار کرده و نتونستن بگیرنش.
خودم رو رسوندم به لبه استخر و رها رو گذاشتم روی زمین خودم هم کنارش نشستم، انگشت‌های دستم رو توهم کردم و رو قفسه سی*ن*ه‌اش فشار دادم چند قطره آب از دهنش ریخت بیرون همین‌جور ادامه دادم تا یکم بیشتر آب از دهنش خارج شد.
دهنم رو روی دهنش گذاشتم و نفسم رو با فشار تو دهنش وارد کردم، بینیش رو گرفتم همین‌طور نفسم رو بهش می‌دادم ولی چشم باز نکرد، آب زیادی رو تونستم خارج کنم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بدنش یخ یخ بود، لباسش چسبیده بود به بدنش و تمام بدنش رو میشد فرمش رو دید این عصبیم می‌کرد.
سریع بغلش کردم رفتم سمت ماشینم به یکی از بچه‌ها نگاه کردم و داد زدم بیاد سمت ماشین:
- در رو باز کن.
- چشم.
در رو باز کرد رها رو گذاشتم تو ماشین خودم سوار شدم، فقط خدا رو شکر میکردم حالش خوبه و زنده‌است؛ اگه اون مردک بلایی سر رها می‌اورد چه بلایی سر من می‌اومد؟
اون موقعه باید چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟! با نهایت سرعت ماشین رو می‌روندم تا هر چه سریع‌تر برسم بیمارستان… .
***
- حالش خوبه ولی باید بگم نیاز به مراقبت داره، خیلی به ریه‌هاش فشار اومده. کنارش همه جا باید یه اسپری باشه و داخل خونه دستگاه اکسیژن که بهتر عمل کنه.
- بله چشم حتماً، ممنون.
- خواهش می‌کنم.
وقتی رفت از داخل شیشه بهش نگاه کردم دو تا پرستار کنارش بودن و سرم و این چیزها بهش وصل می‌کردن.
روی صندلی توی راه رو نشستم سرم رو تکیه دادم به دیوار پشتم، خدا بهم رحم کرد به هممون رحم کرد؛ به من رهام خودش… .
وقتی پرستارها اومدن بیرون رفتم تو اتاق چشم‌هاش بسته بود، خواب بود. کنارش رو تخت نشستم و دستش رو گرفتم، هنوز هم سرد بود مثل یه تیکه یخ! رنگش پریده بود خودش که سفیده الان رنگ گچ دیوار شده بود، خیلی اذیت شد و همش تقصیر منه که تنهاش گذاشتم.
اصلاً چی شد؟ چرا رها از خونه اومد بیرون؟ چه‌جوری رها رو با خودشون بردن؟ رها خیلی زرنگه پس چرا متوجه چیزی نشد چرا باهاشون رفت؟!
اون همه دختر دیگه مردن حالا من جواب خانوادشون رو چی بدم؟ بگم چی شد؟ گفت چند تا متن رو بده به من من ندادم و دخترتون مرد؟ بگم وقتی رسید به عشق من گفتم اون اطلاعات رو میدم بهتون؟ چرا زودتر نگفتم؟ وگرنه الان اون‌ها هم زنده بودن.
من که نمی‌خواستم اطلاعات رو بدم اون فلش هم همه‌ی محتویات داخلش کپی بود و اصلی‌ها تو فلش خودمه و قرار بود اون رو نشونشون بدم و بعد یه جوری گم و گورش کنم یا اگر هم دادم بهشون فکر کنن دیگه اطلاعاتی ازشون ندارم ولی در اصل اطلاعات پیشم باشه، میتونستم جون اون دخترها رو هم نجات بدم پس چرا گذاشتم شلیک کنه؟ چرا این‌قدر پست رفتار کردم؟ الان رها درمورد من چه فکری می‌کنه؟ چرا رها خودم از این به بعد با اون کاری که کردم چه‌جوری راحت زندگی کنم؟ خون اون‌ها گردن منه آره گردن منه. باید امشب به خونواده‌هاشون اطلاع بدم.
از حرصم دست رها که تو دستم بود رو با زور فشار دادم این‌قدر محکم فشار دادم که چشم‌هاش رو باز کرد و اخم کرد.
سعی کردم لبخند بزنم و کارم یادم بره تا رها ناراحت نشه.
- بیدار شدی؟
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- فشار نده.
هنوز هم داشتم فشار می‌دادم دستم رو از دستش برداشتم قرمز شده بود و جای انگشتم مونده بود.
- ببخشید حواسم نبود.
- دردم گرفت.
با وجود اون ماسک بزرگ اکسیژن روی دهنش صداش خیلی ضعیف شنیده می‌شد.
- چرا دیر اومدی؟
- ببخشید.
- نمی‌بخشم، تو نبودی از نزدیک ندیدی چه‌جوری پشت هم افتادن رو زمین، ندیدی چه‌جوری ازشون خون می‌رفت، ندیدی هیچ کاری ازم برنیومد و فقط نگاهشون کردم.
صداش خرخر می‌کرد سعی می‌کرد بلند حرف بزنه.
ماسکش رو از روی دهنش برداشت:
- برای چند تا متن و صدا جون چند تا آدم زنده که حق زندگی داشتن رو گرفتی.
به صرفه افتاد صرفه‌هاش صداش درد آورد بود.
دستش رو گذاشتو رو دهنش و بیشتر صرفه کرد.
بلند شدم کنارش وایسادم یه لیوان آب براش ریختم.
ولی تا خواستم لیوان رو بدم دستش دیدم دستش خونی شده!
لیوان رو گذاشتم رو میز دستش رو گرفتم، قطره‌های خون روی دستش باعث ترسم شد! بهش نگاه کردم لبش خونی بود.
دستش رو ول کردم و با سرعت رفتم بیرون از اتاق باید یکی رو پیدا کنم دکتری پرستاری فرقی نمی‌کنه باید یکی بیاد،‌ به اولین پرستار که خوردم خیلی مختسر توضیح دادم و اون رفت دکترش رو خبر کنه؛ من هم برگشتم پیش رها.
داشت به کف دستش نگاه می‌کرد که با صدای قدم‌هام نگاهم کرد.
- چیزی نیست رها الان دکتر میاد معاینه‌ات می‌کنه خوب؟
هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد نگاهش پر از ترس بود، می‌شد حس کرد وجودش رو ترس گرفته. رفتم کنارش بغلش کردم و به خودم فشارش دادم تا بتونم ترس رو ازش دور کنم.
- رها هیچی نیست خوب؟ نباید از چیزی بترسی یکم به خودت فشار آوردی همین با استراحت خوب میشه نباید دیگه به خودت و ریه‌ات فشار بیاری باشه؟
سر تکون داد، دکتر اومد تو اتاق اون هم حراسون بود.
- چی شده؟ پرستار نتونست خوب توضیح بده.
- صرفه‌ خونی داشت.
- صرفه خونی؟
- بله.
اومد سمت رها، رها رو کامل خوابوند یکم قفسه سی*ن*ه‌اش رو ماساژ داد که اخم‌های رها رفت تو هم.
- درد می‌کنه.
- وقتی حرف می‌زنی گلوت می‌سوزه؟
- آره.
- موقع تنفس چی؟
- آره.
دست‌هاش رو برداشت، به پرستار کنارش یه چیزی گفت که نتونستم بفهمم چی بود.
- باید چند تا آزمایش ازت بگیرم.
- آزمایش چی؟
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- مطمئن بشم بیماری ریه نداشته باشه.
- چه بیماری؟
- سرطان ریه.
پاهام شل شد! خدایا خواهش می‌کنم بعد مدت‌ها دارم طعم خوش‌بختی رو می‌چشم ازم نگیرش.
چشم‌های رها پر از اشک شد، دکتر که متوجه حال رها شد سعیکرد با حرف‌هاش آرومش کنه.
- این فقط یه حدسه الان ازت آزمایش می‌گیرم بعدش معلوم میشه که حالت چه‌جوریه نگران نباش.
دست‌های رها می‌لرزید گرفتمش تو دستم و با دستمال اون لکه‌های خون رو پاک کردم بعد سفت گرفتم دستش رو.
- تو هیچ مریضی نداری رها نگران چی هستی؟
- اگه باشم چی؟ چی‌کار می‌کنی؟
- چی‌کار باید بکنم؟ باهم زندگی می‌کنیم.
- با یه آدم مریض؟
- تو مریض نیستی.
- فکر کن باشم.
- نیستی فکرشم نمی‌کنم، تموم شد رفت.
دیگه چیزی نگفت، پرستار با یه میز چرخ دار اومد داخل.
با چند سرنگ ازش خون گرفت یه سری کارهای دیگه هم کرد و رفت بیرون، اگه جواب ازمایش مثبت باشه چی‌کار کنم؟ رها چی میشه؟ حالش چه‌طور میشه؟ می‌تونم ارومش کنم؟ جواب رهام رو چی بدم؟ بگم تا الان چند بار گذاشتم این‌جوری ریه‌هاش تحت فشار قرار بگیره؟ عصبی بودم.
هر دومون ساکت بودیم این‌جوری فکر و خیال می کنه باید باهاش حرف بزنم نذارم زیاد بهش فکر کنه.
- رها.
- جان.
- دوست داری بچه‌دار که شدیم بچمون پسر باشه یا دختر؟
- حالا بزار ببینیم تا اون موقعه زنده می‌مونم بعد بهش فکر کن.
- یعنی چی زنده می‌مونم؟ معلومه که زنده میمونی باید زنده بمونی، اگه قرار باشه تو نباشی پس منم نمی‌مونم.
- اگه مثبت باشه… .
- خوب باشه، زندگیمون رو می‌کنیم.
- زندگی؟ میشه زندگی کرد؟ چه‌جوری؟
- مثل بقیه آدم‌ها.
- منتها با این تفاوت که باید هر لحظه منتظر مرگ باشی.
- رها ادم‌های سالم هم معلوم نمی‌کنه کی می‌میرن اون‌ها هم باید هر لحظه منتظر مرگ خودشون باشن، کی ازمرگش خبر داره؟! هوم؟
- ولی درد داره مگه نه؟
- اولاًدش منفیه، دوماً نمی‌ذارم درد بکشی. مگه من مردم؟
- دور از جون.
- حالا بیا به چیزهای خوب فکر کنیم باشه؟
- باشه.
- فکر کن ماه بعد عروسیمونه، امروز می‌ریم کلی خرید می‌کنیم، لباس عروس و آماد می‌گیریم، وقت آرایشگاه می‌گیریم؛ تو وقت ناخون و چیزهای دیگه می‌گیری؛ می‌ریم باغ برای جشنمون می‌بینیم. می‌گیم که چه غذاهایی باید بذارن چه نوشیدنی‌هایی، می‌ریم با دی‌جی صحبت می‌کنیم و آهنگ‌های مد نظرمون رو بهش می‌گیم. می‌ریم گل فروشی و دسته گل خوشگل سفارش می‌دیم و می‌گیم که ماشین عروس رو چه مدلی گل بزنن. فردا که از خواب بیدار می‌شیم بعد از صبحونه خوردن بلند میشی آهنگ می‌ذاری بهم میگی بیا با هم تمرین رقص کنیم واسه عروسی. از هر نوع رقص با هم می‌رقصیم کلی می‌خندیم، دیدی چه‌قدر قشنگه؟ ایشالله میام خونتون با پدرت صحبت می‌کنم و این رویامو به واقعیت تبدیل می‌کنیم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- چه‌قدر قشنگ توصیف کردی، حالا خود شب عروسی رو تصور کن برام بگو.
- خوب، صبح تو رو بردم گذاشتم آرایشگاه خودمم رفتم ماشین رو تحویل گل فروشی دادم و رفتم آرایشگاه، کار من که تموم شد کت شلوارم رو پوشیدم رفتم سمت گل فروشی، ماشین خوشگلمون رو سوار شدم بعد زنگ زدم به خانومم. بهت گفتم خانوم خوشگلم آماده شدی؟ تو هم میگی آره عزیزم بیا دنبالم، گازشو می‌گیرم میام آرایشگاه. فیلم بردار هم همراهمه بهم میگه تا دم در آرایشگاه بیام و بعد تو در رو باز کنی تو رو که می‌بینم از این‌که این همه تغییر کردی شوکه میشم خانوم خوشگلم خوشگل‌تر شده! باهم سوار ماشین می‌شیم و به سمت تالار می‌ریم، همه‌ی مهمون‌ها اون‌جا منتظرمون بودن تا دوتا کبوتر عاشق رو کنار هم ببینن.
- کاش زنده بمونم و این اتفاق‌ها بیفته.
- دفعه آخرت باشه این‌جوری میگی‌ها. تو زنده می‌مونی چون مریض نیستی.
- خدا کنه.
- خدا می‌کنه. تو حرف نا امیدی نزن.
- چشم.
- حالا هم بگیر بخواب استراحت کن.
کمک کردم دراز بکشه و پتو رو تا زیر گردنش کشیدم بالا.
برق اتاق رو خاموش کردم و رو صندلی نشستم خیره به رها.
چرا؟ چرا باید این همه اتفاق واسه من بیفته؟ مگه چه گناهی کردم که باید این‌جوری تاوانش رو پس بدم؟ من نه حق کسی رو خوردم نه بی احترامی کردم به کسی، تازه به خیلی از مردم هم کمک کردم؛ پس چرا… ؟
تو فکر و خیال بودم که متوجه گرم شدن چشم‌هام و خوابیدنم نشدم… .
جلوی دکتر نشستم و منتظرم که جواب آزمایش‌ها رو بهم بگه، استرس عجیبی داشتم و نگران چشم دوخته بودم بهش.
- نگران نباشید خدا رو شکر خانومتون بیماری ریه نداره فقط خیلی به ریه‌هاش فشار اومده که باید خیلی مراقبت کنید ازشون تا حالشون بهتر بشه، اسپری باید همیشه همراهش باشه تو خونه هم حتماً باید دستگاه اکسیژن داشته باشید.
- بله حتماً.
- ممکنه از این به بعد زیاد دچار تنگی نفس بشه پس حواستون رو جمع کنید ممکنه با هر نوع احساسی تنگی نفس سراغشون بیاد، مثلاً وقتی عصبی میشن وقتی ناراحتن وقتی هیجان زده میشن. پس مراقبش باشید.
- ممنون، الان می‌تونیم بریم؟
- بله کارهای ترخیص رو انجام بدید مرخص هستند.
- متشکرم.
بلند شدم از اتاق دکتر رفتم بیرون سمت پذیرش… .
رها حالش بهتر شده بود و از این‌که مریض نیست خیلی خوش‌حال بود اون‌قدر که می‌شد از چشم‌هاش فهمید!
وقتی سوار ماشین شد یادم افتاد اسپری نگرفتم.
- رها بشین من برم تا داروخونه بیام.
- داروخونه برای چی؟
- اسپری نگرفتم بشین الان میام.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
سریع رفتم داروخونه و گرفتم، وقتی سوار ماشین شدم دیدم رها داره صرفه می‌کنه!
- رها، رها خوبی؟ رها.
صرفه‌هاش خیلی شدید بود.
- بیا اسپری بزن تو دهنت.
اسپری رو دادم دستش با چند باری اسپری زدن یکم حالش جا اومد و کم‌کم صرفه‌هاش قطع شد.
- بهتر شدی؟
- آره… خوبم.
دستش رو گرفتم تو دستم و نوازشش کردم، خدا رو شکر که حالش خوبه، خدا رو شکر که مریضی نداره، خدا رو شکر سالمه. داشتم نگاهش می‌کردم که گوشیم زنگ خورد.
شماره‌ی رهام بود:
- الو سلام.
- سلام آیدین رها کجاست؟
- آروم باش رها پیش منه.
- چش شد؟ چه اتفاقی… .
- بابا یک دقیقه زبون به دهن بگیر، حالش خوبه چیزی نشده.
- پس چرا علی می‌گفت… .
- علی شر و ور زیاد میگه تو باور می‌کنی؟ سر یه محموله فقط یکم رها اذیت شد همین، الان سور و مور و گنده جلوی منه، بیا اصلاً با خودش حرف بزن خیالت راحت راحت شه.
گوشی رو دادم به رها و با لب گفتم رهامه.
- الو سلام داداشی… دورت بگردم خوبم.
- اینا رو باش چه‌جوری دلو قلوه میدن بهم.
- نه قربونت برم حالم خیلی هم خوبه… .
حسابی که رفع دل تنگی کردن خواهر و برادر رضایت به تموم کردن مکالمه دادن و رها گوشی رو داد دستم.
- تموم شد؟
- آره، یکم با این علی صحبت کن خیلی پاش رو از گلیمش درازتر می‌کنه ها، ایکبیری.
- چشم حسابش رو می‌رسم، حالا کجا بریم؟
- بریم پیتزا بخوریم.
- چشم رو چشمم.
جلوی رستوران نگه داشتم رها زودتر پیاده شد ولی منتظر موند تا من هم پیاده بشم باهم بریم داخل، وقتی ماشین رو قفل کردم رفتم سمتش پسنش رو گرفتم تو دستم و رفتیم داخل رستوران. یه میز خالی پیدا کردم و نشستیم… .
رها همین نشست گوشیش صدای پیامش بلند شد سریع گوشی رو برداشت و تندتند تایپ کرد، من هم محو رها شده بودم چشم ازش برنمی‌داشتم؛ خدایا تو رو جون هر کی واست عزیزه تو رو به پیامبرت قسم دیگه من رو با رها امتحان نکن من طاقت ندارم اذیت بشه، طاقت ندارم درد بکشه یا از دستش بدم.
گارسون اومد سمتمون ولی رها هنوز هم گرم پیام بازی بود برای هردومون پیتزا مخصوص سفارش دادم و نوشیدنی دلستر، یه بکشن جلوی چشمش زدم که نگاهم کرد.
- اونو بذار کنار با من اومدی بیرون سرت تو اونه؟
- همچین میگی با من اومدی بیرون سرت تو اونه، انگار سرم تو شرت یه مرد دیگه است.
 
بالا پایین