- Apr
- 5,571
- 6,491
- مدالها
- 12
یه لحظه صدای اون مرد تو ذهنم پخش شد، چرا اینقدر آشناست برام؟ یعنی اون، اون مرد کیه؟ چرا آرامش بخشه برای من؟
چند ساعت بود که تو همون اتاق بودم و فضاش خیلی سنگین بود، سخت هم میشد نفس کشید مگه یه اتاق شش متری چهقدر اکسیژن داره اون هم برای این همه آدم!
سر درد هم گرفته بودم پس حالم اصلاً خوب نبود تازه گرسنه هم بودم و معدهام داشت اندازه دهن کرکودیل سوراخ میشد، تف به این شانس اصلاً تقصیر منه که فکر کردم خیلی شاخم اومدم تو این کار؛ آره هیچکس جز خود احمقم.
الان با این شکم گرسنه چه گلی به سرم بگیرم، من زیاد نمیتونم گرسنگی رو تحمل کنم، بلند شدم رفتم سمت در... .
بالاخره باید بفهمم اینجا کجاست و چرا اینجام یا نه.
دستم رو محکم کوبیدم به در و صدام رو انداختم پس کلهام و عربده زدم:
- یکی این در بی صاحاب رو باز کنه.
همچنان میکوبیدم به در رو میگفتم:
- با شماهام، چرا من رو آوردید اینجا؟
- کرید یا دست و پا ندارید؟ یکی از شما عوضیها بیاد این در رو باز کنه تا اینقدر نزنم و نشکونمش.
با پام چندبار محکم زدم به در که یهو در باز شد! یه پسر بود که بهش میخود بیست و دو یا بیست و سه سالش باشه، کامل بور بود چشمهاش عسلی ریش و ابرو و مو هم قهوهای.
- دخترهی نفهم تو گروگان مایی، اینقدر خط و نشون نکش برای ما تا زبونت رو نکشیدم بیرون از اون دهن کثیفت.
- دهن من کثیفه؟ از دهن خودت خبر نداری. بروبگو رئیست بیاد من با بچهها صحبت نمیکنم.
- بچه خودتی الان بهت میفهمونم بچه به کی میگن.
- تو اینقدر بدبختی که اختیار نداری رو من دست بلند کنی، پس برو بگو آقا بالا سرت بیاد.
دستش رو آورد بالا که بزنه تو صورتم، هیچ تغییری تو حالت صورتم ندادم تا فکر نکنه ترسیدم. ولی نتونست بزنه! چون همون صدای آشنا از پشتش بلند شد:
- داری چه غلطی میکنی؟
پسره با ترس برگشت عقب:
- قربان، داشت زبون... زبون درازی میکرد م... .
- دهنت رو ببند، مگه نگفتم نباید بهش آسیبی برسه؟ بعد خودت داشتی بهش آسیب میرسوندی؟! از جلو چشمهام دور شو.
پسره سر تکون داد و از جلوی من رفت کنار، تونستم اون مرد رو ببینم ولی... .
ماسک سیاه داشت با کلاه کپ! چرا چهرهاش رو میپوشونه ولی زیر دستش نه؟
- زبون درازی اینجا ممنوعه، بار آخرت باشه.
- تو کی هستی؟ چرا ما رو آوردی اینجا؟
- لازمه بدونی؟!
- صد درصد.
- تو فکر کن یه حساب با اون آقا بالا سرتون دارم. یه پروژه که مربوط به ماست رو از ما دزدیده و پاهاش رو بیشتر از گلیمش دراز کرده، میخوام کوتاه کنم پاهاش رو و برای اینکار به شماها نیاز دارم.
- و فکر کردی ما هم همکاری میکنیم؟
- نیاز به همکاری نیست، کافیه بفهمن.
- ببین زیاد تو خواب و خیال میپری ها.
- ولی خواب شیرینیه، بذار بمونم تو خوابم.
- آقا بالا سرمون هیچوقت گول تو رو نمیخوره.
- میبینیم.
- تو برام آشنایی.
کلاهش رو بیشتر کشید پایین.
- ولی من تو رو نمیشناسم.
- حتی صدات هم آشناست.
- توهم زاهات خیلی عالیه.
- توهم نیست مطمئنم.
- ولی من نه، برو تو.
اومد سمتم و من رو هول داد تو اتاق، عطرش رفت تو بینیم. این عطر... . این عطر، این عطر، این عطر.
من این بو رو میشناسم.
ولی یادم نمیاد کی میزد.
کاش یادم بیاد، کاش بفهمم. بفهمم این عطر برای کی بود اونجوری میفهمم این کرد کیه؟ در رو بست و کلید رو بعد از چرخوندن درآورد، ولی من هنوز همونجا ایستاده بودم.
باید بفهمم اون کیه، مطمئنم همونیه که دنبالم بود همونی که تو رستوران باهام فارسی حرف زد.
چند ساعت بود که تو همون اتاق بودم و فضاش خیلی سنگین بود، سخت هم میشد نفس کشید مگه یه اتاق شش متری چهقدر اکسیژن داره اون هم برای این همه آدم!
سر درد هم گرفته بودم پس حالم اصلاً خوب نبود تازه گرسنه هم بودم و معدهام داشت اندازه دهن کرکودیل سوراخ میشد، تف به این شانس اصلاً تقصیر منه که فکر کردم خیلی شاخم اومدم تو این کار؛ آره هیچکس جز خود احمقم.
الان با این شکم گرسنه چه گلی به سرم بگیرم، من زیاد نمیتونم گرسنگی رو تحمل کنم، بلند شدم رفتم سمت در... .
بالاخره باید بفهمم اینجا کجاست و چرا اینجام یا نه.
دستم رو محکم کوبیدم به در و صدام رو انداختم پس کلهام و عربده زدم:
- یکی این در بی صاحاب رو باز کنه.
همچنان میکوبیدم به در رو میگفتم:
- با شماهام، چرا من رو آوردید اینجا؟
- کرید یا دست و پا ندارید؟ یکی از شما عوضیها بیاد این در رو باز کنه تا اینقدر نزنم و نشکونمش.
با پام چندبار محکم زدم به در که یهو در باز شد! یه پسر بود که بهش میخود بیست و دو یا بیست و سه سالش باشه، کامل بور بود چشمهاش عسلی ریش و ابرو و مو هم قهوهای.
- دخترهی نفهم تو گروگان مایی، اینقدر خط و نشون نکش برای ما تا زبونت رو نکشیدم بیرون از اون دهن کثیفت.
- دهن من کثیفه؟ از دهن خودت خبر نداری. بروبگو رئیست بیاد من با بچهها صحبت نمیکنم.
- بچه خودتی الان بهت میفهمونم بچه به کی میگن.
- تو اینقدر بدبختی که اختیار نداری رو من دست بلند کنی، پس برو بگو آقا بالا سرت بیاد.
دستش رو آورد بالا که بزنه تو صورتم، هیچ تغییری تو حالت صورتم ندادم تا فکر نکنه ترسیدم. ولی نتونست بزنه! چون همون صدای آشنا از پشتش بلند شد:
- داری چه غلطی میکنی؟
پسره با ترس برگشت عقب:
- قربان، داشت زبون... زبون درازی میکرد م... .
- دهنت رو ببند، مگه نگفتم نباید بهش آسیبی برسه؟ بعد خودت داشتی بهش آسیب میرسوندی؟! از جلو چشمهام دور شو.
پسره سر تکون داد و از جلوی من رفت کنار، تونستم اون مرد رو ببینم ولی... .
ماسک سیاه داشت با کلاه کپ! چرا چهرهاش رو میپوشونه ولی زیر دستش نه؟
- زبون درازی اینجا ممنوعه، بار آخرت باشه.
- تو کی هستی؟ چرا ما رو آوردی اینجا؟
- لازمه بدونی؟!
- صد درصد.
- تو فکر کن یه حساب با اون آقا بالا سرتون دارم. یه پروژه که مربوط به ماست رو از ما دزدیده و پاهاش رو بیشتر از گلیمش دراز کرده، میخوام کوتاه کنم پاهاش رو و برای اینکار به شماها نیاز دارم.
- و فکر کردی ما هم همکاری میکنیم؟
- نیاز به همکاری نیست، کافیه بفهمن.
- ببین زیاد تو خواب و خیال میپری ها.
- ولی خواب شیرینیه، بذار بمونم تو خوابم.
- آقا بالا سرمون هیچوقت گول تو رو نمیخوره.
- میبینیم.
- تو برام آشنایی.
کلاهش رو بیشتر کشید پایین.
- ولی من تو رو نمیشناسم.
- حتی صدات هم آشناست.
- توهم زاهات خیلی عالیه.
- توهم نیست مطمئنم.
- ولی من نه، برو تو.
اومد سمتم و من رو هول داد تو اتاق، عطرش رفت تو بینیم. این عطر... . این عطر، این عطر، این عطر.
من این بو رو میشناسم.
ولی یادم نمیاد کی میزد.
کاش یادم بیاد، کاش بفهمم. بفهمم این عطر برای کی بود اونجوری میفهمم این کرد کیه؟ در رو بست و کلید رو بعد از چرخوندن درآورد، ولی من هنوز همونجا ایستاده بودم.
باید بفهمم اون کیه، مطمئنم همونیه که دنبالم بود همونی که تو رستوران باهام فارسی حرف زد.