- Dec
- 499
- 12,709
- مدالها
- 4
جملهی در لفافهاش او را به فکر وا داشت. پس از گذشت لحظاتی، امیرعلی با قدمهایی شمرده، چرخی دورش زد و بالای ابرویش را خاراند.
- فعلاً چیزی نمیگم، به شرط اینکه آمار و اطلاعات اون قاچاقچیها رو بهم بدی.
چشمانش را جمع کرد. ندانسته از نقشهاش پرسید:
- چی توی سرته؟
دست به انتهای ریش نیمهبلندش کشید و هوای آزاد را وارد ریههایش کرد.
- فقط باید به حرفهام گوش بدی، البته اگه پشیمونی.
یاسر، بعد از اندکی مکث پلک بههم زد و عرق بالای لبش را گرفت.
- بهتر از اینهکه دادگاهی بشم؛ نمیخوام آبرویی که جمع کردم ازبین بره. حالا بگو برنامهات چیه؟
چند قدمی جلو آمد.
- اسم و مشخصاتی ازشون داری؟
یاسر اتفاقات چهارماه اخیر را موبهمو برایش تعریف کرد. از پیشنهاد آغازینی که به او شد و شرح مفصلی از بارهای غیرقانونی و دخترانی که به هر دلیلی با وعدههای دروغین، خام چنین باندهایی میشوند و به فکر مهاجرت میافتند. با خود فکر میکرد قضیه فقط مختص به قاچاق بار و پارچه باشد؛ اما انگار موضوع به همین سادگی ختم نمیشد. بعد از اتمام صحبتش، چند بار پلک زد و در صورت خستهاش تفتیش کرد.
- مجبورت کردن براشون جاسوسی کنی یا نه؟
کمی تعلل کرد. با نوک چرم دمپاییاش سنگریزههای روی زمین را سابید.
- نه!
در لحن شرمنده و تلخش، صوت غریبی حلول کرد.
- توی این مدت فقط با یه رابط در ارتباط بودم، اصلی کاریشون رو نمیشناسم.
حال معنی آن تلفن مشکوکی که در چهار ماه پیش به او زده شد را میفهمید؛ هدف خلافکارها این بود که اول او را اغفال کنند و وقتی نقشهشان جواب نداد به سراغ یاسر رفتند. مغزش به قدری هنگ بود که نمیتوانست تصمیم درستی بگیرد؛ اما باید هر طوری که شده میفهمید در پشت پرده چه شخصی نشستهاست.
مغشوش سر جنباند و آمادهی رفتن شد.
- بهتره همینطور به ارتباطت ادامه بدی.
یاسر از این جملهی کلی چیزی دستگیرش نشد و منظورش را درک نکرد. امیرعلی هم متوجهی گیجیاش شد که با حالتی کلافه پوفی کشید و یک دستش را در جیب شلوار راحتیاش فرو برد.
- مطمئناً باز به سراغت میان، تا اون زمان صبر کن.
از چهرهاش خواند میخواهد چیزی بگوید. مِنمِن میکرد؛ گویی لقمهی بزرگی را درون دهانش میچرخاند.
- چیز دیگهای هم مونده؟
دست پشت گردنش کشید و لب به دندان گرفت. مدتها بود که این سوال ذهنش را مشغول کردهبود و اکنون بهترین فرصت بود که مطمئن شود.
- تو... تو شاهرخ سالاری رو میشناسی؟
جا خورد. این اسم چه از جانش میخواست؟ کمی طفره رفت. یاسر در حالی که زیرنظرش داشت، دوباره پرسشش را تکرار کرد. به خودش آمد و لب به پاسخ گشود:
- چطور مگه؟
نمیدانست گفتنش کار درستی است یا نه، اما این مکث طولانی و نگاه دزدیدنش به خودیِ خود قضیه را لو میداد. به سیاهی نافذ شب خیره شد.
- از یکی از بچهها شنیدم قبلاً توی یه عملیات برادرش به دست تو کشته شده.
نبضش از حرکت ایستاد. گوشهایش داغ شدند. نمیتوانست سرپا بایستد. با گرفتن دیوار از افتادن خود جلوگیری کرد. چه داشت میشنید؟ هنوز هم آن واقعه برایش تازه بود. انگار همین دیروز اتفاق افتاد. چرخید و تا خواست قدمی بردارد، جملهی بعدیاش درجا میخکوبش کرد.
- میگن منتقل شدنت به اینجا هم کار خودش بوده.
حس کرد سرش گیج میرود. دیدی تارش بهخاطر کمسو بودن چراغ تیربرق بود یا حال بدش؟ چه بر سرش آمدهبود؟ تعلل نکرد. سریع برگشت. انگار به تنش وزنه یکتنی وصل کردهبودند.
- چی داری میگی؟
صدایش از بس گرفتهبود که سوت میکشید. یاسر متعجب از حرکاتش، دستانش را پشت کمرش بههم قفل کرد و ابرو بالا داد.
- یعنی میگی نمیدونی چطور به این جهنم منتقل شدی؟
- فعلاً چیزی نمیگم، به شرط اینکه آمار و اطلاعات اون قاچاقچیها رو بهم بدی.
چشمانش را جمع کرد. ندانسته از نقشهاش پرسید:
- چی توی سرته؟
دست به انتهای ریش نیمهبلندش کشید و هوای آزاد را وارد ریههایش کرد.
- فقط باید به حرفهام گوش بدی، البته اگه پشیمونی.
یاسر، بعد از اندکی مکث پلک بههم زد و عرق بالای لبش را گرفت.
- بهتر از اینهکه دادگاهی بشم؛ نمیخوام آبرویی که جمع کردم ازبین بره. حالا بگو برنامهات چیه؟
چند قدمی جلو آمد.
- اسم و مشخصاتی ازشون داری؟
یاسر اتفاقات چهارماه اخیر را موبهمو برایش تعریف کرد. از پیشنهاد آغازینی که به او شد و شرح مفصلی از بارهای غیرقانونی و دخترانی که به هر دلیلی با وعدههای دروغین، خام چنین باندهایی میشوند و به فکر مهاجرت میافتند. با خود فکر میکرد قضیه فقط مختص به قاچاق بار و پارچه باشد؛ اما انگار موضوع به همین سادگی ختم نمیشد. بعد از اتمام صحبتش، چند بار پلک زد و در صورت خستهاش تفتیش کرد.
- مجبورت کردن براشون جاسوسی کنی یا نه؟
کمی تعلل کرد. با نوک چرم دمپاییاش سنگریزههای روی زمین را سابید.
- نه!
در لحن شرمنده و تلخش، صوت غریبی حلول کرد.
- توی این مدت فقط با یه رابط در ارتباط بودم، اصلی کاریشون رو نمیشناسم.
حال معنی آن تلفن مشکوکی که در چهار ماه پیش به او زده شد را میفهمید؛ هدف خلافکارها این بود که اول او را اغفال کنند و وقتی نقشهشان جواب نداد به سراغ یاسر رفتند. مغزش به قدری هنگ بود که نمیتوانست تصمیم درستی بگیرد؛ اما باید هر طوری که شده میفهمید در پشت پرده چه شخصی نشستهاست.
مغشوش سر جنباند و آمادهی رفتن شد.
- بهتره همینطور به ارتباطت ادامه بدی.
یاسر از این جملهی کلی چیزی دستگیرش نشد و منظورش را درک نکرد. امیرعلی هم متوجهی گیجیاش شد که با حالتی کلافه پوفی کشید و یک دستش را در جیب شلوار راحتیاش فرو برد.
- مطمئناً باز به سراغت میان، تا اون زمان صبر کن.
از چهرهاش خواند میخواهد چیزی بگوید. مِنمِن میکرد؛ گویی لقمهی بزرگی را درون دهانش میچرخاند.
- چیز دیگهای هم مونده؟
دست پشت گردنش کشید و لب به دندان گرفت. مدتها بود که این سوال ذهنش را مشغول کردهبود و اکنون بهترین فرصت بود که مطمئن شود.
- تو... تو شاهرخ سالاری رو میشناسی؟
جا خورد. این اسم چه از جانش میخواست؟ کمی طفره رفت. یاسر در حالی که زیرنظرش داشت، دوباره پرسشش را تکرار کرد. به خودش آمد و لب به پاسخ گشود:
- چطور مگه؟
نمیدانست گفتنش کار درستی است یا نه، اما این مکث طولانی و نگاه دزدیدنش به خودیِ خود قضیه را لو میداد. به سیاهی نافذ شب خیره شد.
- از یکی از بچهها شنیدم قبلاً توی یه عملیات برادرش به دست تو کشته شده.
نبضش از حرکت ایستاد. گوشهایش داغ شدند. نمیتوانست سرپا بایستد. با گرفتن دیوار از افتادن خود جلوگیری کرد. چه داشت میشنید؟ هنوز هم آن واقعه برایش تازه بود. انگار همین دیروز اتفاق افتاد. چرخید و تا خواست قدمی بردارد، جملهی بعدیاش درجا میخکوبش کرد.
- میگن منتقل شدنت به اینجا هم کار خودش بوده.
حس کرد سرش گیج میرود. دیدی تارش بهخاطر کمسو بودن چراغ تیربرق بود یا حال بدش؟ چه بر سرش آمدهبود؟ تعلل نکرد. سریع برگشت. انگار به تنش وزنه یکتنی وصل کردهبودند.
- چی داری میگی؟
صدایش از بس گرفتهبود که سوت میکشید. یاسر متعجب از حرکاتش، دستانش را پشت کمرش بههم قفل کرد و ابرو بالا داد.
- یعنی میگی نمیدونی چطور به این جهنم منتقل شدی؟
آخرین ویرایش: