- Dec
- 717
- 15,209
- مدالها
- 4
به سمت درب رفت و کت ضخیم خاکستریاش را از چوبلباسی آویزان رویش برداشت. در حینی که آرام برمیگشت، جعبهی چوبی را از داخل جیب کتش خارج کرد و درب قلبیشکلش را گشود، برق گوشوارهها لبخند کجی بر لبش نشاند. ماهبانو که در حال آرایش بود، وقتی یک جفت ماه طلایی کنار گوشهایش قرار گرفتند، تکان خفیفی خورد و شت رژگونه بین انگشتانش شل شد.
- این چیه؟
حسام اخم شیرینی کرد و با انگشت اشاره و سبابه ضربه آرامی به پیشانی دخترک کوبید.
- تو با این هوشت چطوری کار میکنی؟
در جواب مزهپرانیاش چیزی نگفت که با لودگی خودش به سوالش پاسخ داد:
- هر چند تلفن جواب دادن که سخت نیست، از یه بچهی هشتساله هم برمیاد.
داشت علنی مسخرهاش میکرد. تمام کارها بیهوده و آسان بودند، جز شغل شریف آقا! گویی فهمید که ناراحت شده، سرش را مماس با گونهاش گذاشت و از درون آیینه چشمکی فرستاد.
- حالا قهر نکن، بذار اینها رو توی گوشت بندازم.
داغی دستانی که گوشوارههای مسیاش را از گوشش درمیآورد، چون مغناطیس عمل کرد و به جان تبآلودش جرقه زد؛ عین برقگرفتهها سر عقب برد.
- باید بگی از کجا خریدی.
چشمانش گرد شد، کمی بعد به خنده افتاد.
- طلا رو کجا میخرن آخه عقل کل؟!
پشت چشمی نازک کرد، عجیب خوشمزگی میکرد.
- میدونم کجا میخرن جناب، منتها دلیلش رو نمیدونم.
لبخندش ازبین رفت. با خود فکر میکرد از دیدن این کادو به وجد میآید، اما به نظر باز هم اشتباه کردهبود. دوزانو روی زمین نشست و گوشوارهها را روی میز گذاشت.
- دلیل نمیخواد، دوست ندارم یه مشت خالهزنک بشینن بگن عروس حاجفلاح یه تیکه طلا هم نداره.
با زدن این حرف برخاست و به چند ثانیه نکشیده از اتاق خارج شد. ماهبانو نفسش را عمیق بیرون داد. چه زود هم به تریج قبایش برمیخورد! به گوشوارهها خیره شد، دروغ بود بگوید خوشش نیامده، باید اعتراف میکرد که سلیقهی خوبی داشت؛ اما از اینکه مدام میخواست در چشم باشد و همه بهبه و چهچه کنند راضی نبود. این ریخت و پاشهای چند وقت اخیرش به شکش میافزود، میترسید دوباره کارهای گذشتهاش را تکرار کند و از همین رو گهگاهی فکرهای آزاردهندهای در ضمیرش میچکید؛ با این حال نمیخواست ترتیب اثرشان دهد، تجربه به او ثابت کردهبود کنجکاوی کردن به ضررش تمام میگردد و اصلاً نمیخواست دوباره ذهنش را با گره جدیدی درگیر کند. علیرغم میلش در جشن حاضر شد. جای سوزن انداختن نبود، گویی هر چقدر امیرعلی میخواست مراسم را ساده برگزار کند، در این امر تلاشهایش ثمری نداشت. حاجاحمد میهمانان زیادی دعوت کردهبود و چندین پیشخدمت هم با لباسهای فرم، در حال پذیرایی از اینسو به آنسو گذر میکردند. بوی اسپند و عطرهای تلخ و شیرین آکنده بر فضا، مشامش را نوازش داد. همه در حال تکاپو بودند. گروه دفنوازی که سراسر لباس سنتی فیروزهای بر تن داشتند، در وسط صحن حیاط، میان فوارهی طلایی فشفشهها، هماهنگ با هم ترانهی شاد ایرانیای میخواندند. گوشهای از پیست رقص، چشمش به نوازندهی جوانی افتاد که با مهارت آرشه را روی سیمهای ویالون حرکت میداد. به دنبال چهره آشنایی سر میگرداند که دستش به عقب کشیده شد، برگشت، نگاه گیجش در صید چشمان تیز و بُرندهی مرد مقابلش گیر کرد. ریسهی چراغانی که در بالا قرار داشت، اشعه گرم و براقش را بر عمق تیلههای تاریکش میپاشید و شعلهی سوزانی درونش میافروخت. تا به خود بجنبد، دستانش را پشت کمرش نهاد و عامدانه به سمت مخالف هدایتش کرد. قدمهای محکم و پیوستهاش بر روی فرش قرمزی که تا جایگاه عروس و داماد کشیده میشد مینشست و او هم چون خمیری سست و چسبناک از پهلویش کنده نمیشد. سنگینی نگاه سایرین جوششی در قلبش برپا کرد، اما حسام برای رسیدن به خواستههای منزجرکنندهاش قلدرانه اصرار میورزید، اهمیتی به بقیه نمیداد و در جواب سلام آشناها به تکان دادن سر اکتفا میکرد. گامها آرامتر شدند، پچپچ آهستهاش ضربآهنگ مهیبی در گوشش نواخت:
- سرت رو بالا بگیر.
آخ که این مرد هنوز هم نمیخواست دست از آزار رساندن به او بردارد، گویی اینطور خود را شارژ مینمود. برای اینکه به مقصدش نرسد، پوزخندی بر لب نشاند و تنش را از تملک دستانش رها داد. قیافهی آنشب امیرعلی شاید هیچوقت از حافظهاش پاک نمیشد؛ وقتی که برای عرض تبریک جلو رفت، ناباور و در عین حال با غم بیامانی نگاهش میکرد، جوری که دلش سوخت. چنگ به دامن غواصی پیراهنش زد. چرا اینطور خیرهاش بود؟ مگر به خواست خودش ازدواج نکردهبود؟ با مردی که در شب عروسی مهران خونسرد و مسلط آن حرفها را بر زبان آورد تناقض زیادی داشت.
- این چیه؟
حسام اخم شیرینی کرد و با انگشت اشاره و سبابه ضربه آرامی به پیشانی دخترک کوبید.
- تو با این هوشت چطوری کار میکنی؟
در جواب مزهپرانیاش چیزی نگفت که با لودگی خودش به سوالش پاسخ داد:
- هر چند تلفن جواب دادن که سخت نیست، از یه بچهی هشتساله هم برمیاد.
داشت علنی مسخرهاش میکرد. تمام کارها بیهوده و آسان بودند، جز شغل شریف آقا! گویی فهمید که ناراحت شده، سرش را مماس با گونهاش گذاشت و از درون آیینه چشمکی فرستاد.
- حالا قهر نکن، بذار اینها رو توی گوشت بندازم.
داغی دستانی که گوشوارههای مسیاش را از گوشش درمیآورد، چون مغناطیس عمل کرد و به جان تبآلودش جرقه زد؛ عین برقگرفتهها سر عقب برد.
- باید بگی از کجا خریدی.
چشمانش گرد شد، کمی بعد به خنده افتاد.
- طلا رو کجا میخرن آخه عقل کل؟!
پشت چشمی نازک کرد، عجیب خوشمزگی میکرد.
- میدونم کجا میخرن جناب، منتها دلیلش رو نمیدونم.
لبخندش ازبین رفت. با خود فکر میکرد از دیدن این کادو به وجد میآید، اما به نظر باز هم اشتباه کردهبود. دوزانو روی زمین نشست و گوشوارهها را روی میز گذاشت.
- دلیل نمیخواد، دوست ندارم یه مشت خالهزنک بشینن بگن عروس حاجفلاح یه تیکه طلا هم نداره.
با زدن این حرف برخاست و به چند ثانیه نکشیده از اتاق خارج شد. ماهبانو نفسش را عمیق بیرون داد. چه زود هم به تریج قبایش برمیخورد! به گوشوارهها خیره شد، دروغ بود بگوید خوشش نیامده، باید اعتراف میکرد که سلیقهی خوبی داشت؛ اما از اینکه مدام میخواست در چشم باشد و همه بهبه و چهچه کنند راضی نبود. این ریخت و پاشهای چند وقت اخیرش به شکش میافزود، میترسید دوباره کارهای گذشتهاش را تکرار کند و از همین رو گهگاهی فکرهای آزاردهندهای در ضمیرش میچکید؛ با این حال نمیخواست ترتیب اثرشان دهد، تجربه به او ثابت کردهبود کنجکاوی کردن به ضررش تمام میگردد و اصلاً نمیخواست دوباره ذهنش را با گره جدیدی درگیر کند. علیرغم میلش در جشن حاضر شد. جای سوزن انداختن نبود، گویی هر چقدر امیرعلی میخواست مراسم را ساده برگزار کند، در این امر تلاشهایش ثمری نداشت. حاجاحمد میهمانان زیادی دعوت کردهبود و چندین پیشخدمت هم با لباسهای فرم، در حال پذیرایی از اینسو به آنسو گذر میکردند. بوی اسپند و عطرهای تلخ و شیرین آکنده بر فضا، مشامش را نوازش داد. همه در حال تکاپو بودند. گروه دفنوازی که سراسر لباس سنتی فیروزهای بر تن داشتند، در وسط صحن حیاط، میان فوارهی طلایی فشفشهها، هماهنگ با هم ترانهی شاد ایرانیای میخواندند. گوشهای از پیست رقص، چشمش به نوازندهی جوانی افتاد که با مهارت آرشه را روی سیمهای ویالون حرکت میداد. به دنبال چهره آشنایی سر میگرداند که دستش به عقب کشیده شد، برگشت، نگاه گیجش در صید چشمان تیز و بُرندهی مرد مقابلش گیر کرد. ریسهی چراغانی که در بالا قرار داشت، اشعه گرم و براقش را بر عمق تیلههای تاریکش میپاشید و شعلهی سوزانی درونش میافروخت. تا به خود بجنبد، دستانش را پشت کمرش نهاد و عامدانه به سمت مخالف هدایتش کرد. قدمهای محکم و پیوستهاش بر روی فرش قرمزی که تا جایگاه عروس و داماد کشیده میشد مینشست و او هم چون خمیری سست و چسبناک از پهلویش کنده نمیشد. سنگینی نگاه سایرین جوششی در قلبش برپا کرد، اما حسام برای رسیدن به خواستههای منزجرکنندهاش قلدرانه اصرار میورزید، اهمیتی به بقیه نمیداد و در جواب سلام آشناها به تکان دادن سر اکتفا میکرد. گامها آرامتر شدند، پچپچ آهستهاش ضربآهنگ مهیبی در گوشش نواخت:
- سرت رو بالا بگیر.
آخ که این مرد هنوز هم نمیخواست دست از آزار رساندن به او بردارد، گویی اینطور خود را شارژ مینمود. برای اینکه به مقصدش نرسد، پوزخندی بر لب نشاند و تنش را از تملک دستانش رها داد. قیافهی آنشب امیرعلی شاید هیچوقت از حافظهاش پاک نمیشد؛ وقتی که برای عرض تبریک جلو رفت، ناباور و در عین حال با غم بیامانی نگاهش میکرد، جوری که دلش سوخت. چنگ به دامن غواصی پیراهنش زد. چرا اینطور خیرهاش بود؟ مگر به خواست خودش ازدواج نکردهبود؟ با مردی که در شب عروسی مهران خونسرد و مسلط آن حرفها را بر زبان آورد تناقض زیادی داشت.
آخرین ویرایش: