جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 32,239 بازدید, 270 پاسخ و 76 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
730
15,603
مدال‌ها
4
حسام بی‌حوصله لیوان را از لبش فاصله داد و نگاه سرخش را بالا آورد. مغزش دیگر نمی‌کشید.
- برو اتاق.
جمله‌ی دستوری‌اش با آن لحن کش‌دار و حال‌به‌هم‌زن دیدنی بود! حال بد روحی‌ ماه‌بانو به تدریج جسم ضعیفش را مبتلا می‌کرد و این چیزی نبود که بتواند در ظاهر پنهانش کند.
- تو اصلاً متوجه‌ای که خونواده داری؟ اگه می‌خواستی کارهای سابقت رو تکرار کنی دیگه چرا پای این طفل معصوم رو به این زندگی باز کردی؟
حسام چند بار آمد چیزی بگوید، اما واژه‌ها در ذهنش یخ بسته‌بود. سرفه‌ی خشکی از گلویش ترکید. سکسکه‌اش گرفت. دست بر تارهای کوتاه موهایش برد و فرق سر داغش را لمس کرد. نمی‌خواست با ماه‌بانو چنین رفتاری کند، اما دخترک بدموقعی را برای بحث انتخاب کرده‌بود. چشم برهم گذاشت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. تازگی‌ها اوضاع بر وفقش نمی‌چرخید و حسابی ضرر بالا آورده‌بود. سر درنمی‌آورد، آخر هیچ‌وقت ساده به کسی نمی‌باخت؛ حال از یک بچه تازه‌کار چندین دفعه رو دست خورده‌بود، همین او را بیشتر می‌سوزاند. لای پلک‌هایش را گشود و به قیافه آویزان دخترک زل زد. نزدیکش بود، اما حرفی برای گفتن نداشت. این مدت هم درست و حسابی هم‌دیگر را ندیده‌بودند. اصلاً همه‌اش تقصیر این بچه‌ی ناخوانده بود، پاقدمش برای او جز شر چیز دیگری نداشت. هوای دهانش را از لب پایینش یک‌ضرب بیرون فرستاد و دست به ناهمواری‌های گونه‌اش کشید، هنوز هم می‌سوخت. زیر لب به آن جوان و رفیق‌های بدتر از خودش دشنام داد و سعی کرد تیشرتش را کامل از تن بیرون بیاورد.
- این کنترل کولر کجاست؟!
ماه‌بانو با حالتی متعجب به مبل کناری اشاره زد. یعنی کار مهم‌تری جز روشن کردن کولر به فکرش نرسید؟! دست از پا درازتر برخاست و راه اتاق را در پیش گرفت. گاهی وقت‌ها نجوای درون آدمی دوست دارد دروغ شیرین را باور کند، اما حقیقت که شاخ و دم نداشت! حسام باز کج رفته‌بود و این زنگ‌ خطری را برای او می‌نواخت. آن شب گذشت، فردایش و روزهای بعد هر چقدر از او خواست درباره‌‌اش توضیح دهد جواب سرراستی به او نداد که تسکین‌دهنده باشد و در کمال ناباوری اذعان‌ می‌کرد که چیزی از اتفاقات آن شب یادش نیست. تازگی‌ها هم که فهمیده‌بود نسبت به او شک دارد، بیش از قبل پنهان‌کاری می‌کرد. تا دیروقت کار و هر موقع هم به خانه برمی‌‌گشت جز برای شام مقابلش ظاهر نمیشد و تا حدالامکان از هم‌کلام شدن با او سر باز می‌زد. از تماس‌های تلفنی یواشکی‌اش تنها چیزی که دستگیرش میشد این بود که باز بدهی بالا آورده‌است و کلی سفته دست کسی دارد. هر کَس نمی‌دانست حتمی از خود می‌پرسید که مگر یک زن و شوهر چقدر خرج دارند که باید مدام قرض بالا بیاورند؟ خبر نداشتند اوضاع از چه قرار است. یک‌ذره خوشی هم حرامش بود! نمی‌دانست چه هیزم تری به دنیا فروخته‌بود که هر بار به او زخم جدیدی می‌زد. هر چه که می‌گذشت، جای محکم شدن بیشتر زیر این مذاب‌های سوزان تحلیل می‌رفت. نگرانی‌هایش را فقط با خانم‌جون درمیان می‌گذاشت. آن پیرزن بیچاره هم از راه دور دلواپس زندگی سست او بود، کاری از دستش برنمی‌آمد. در این روزها که خود را میان گرداب حاملگی پر فراز و نشیب و دغدغه‌های زندگی‌اش گم کرده‌بود، حنانه گریه‌کنان با او تماس گرفت. هر چقدر پرسید چه شده جواب درست نمی‌داد. بین هق‌هق‌هایش بریده‌بریده شنید که حسام فهمیده سیامک قبلاً ازدواج ناموفق داشته و به همین علت حسابی گرد و خاک به راه انداخته‌است. دست بر پیشانی‌اش گرفت. نمی‌دانست چرا این بزن بهادربازی‌اش را تمام نمی‌کرد. البته از پدر آقای دکتر بعید بود پنهان‌کاری کند. پوزخند زد، در این زمانه هر کسی به فکر منفعت خودش بود. با باز شدن ناگهانی درب سالن تلفن را از گوشش پایین آورد. حسام برزخی جلو آمد و بدون آن‌که فرصت توضیحی دهد، موبایل را از بین پنجه‌هایش قاپید.
- ببین خوب گوش کن حنا! فکر ازدواج با اون پسره رو از مخت بیرون می‌کنی، صیغه‌تون از الان فسخه.
تماس را قطع کرد و شاکی انگشت جلوی صورتش تکان داد.
- همه‌چی زیر سر توئه.
چشمانش گرد شد.
- سر من؟
از کوره در رفت:
- تو مثلاً بزرگترشی؟ جای خواهرشی؟ می‌دونستی اون عوضی قبلاً زن داشته و هیچی نگفتی؟
در برابرش جبهه گرفت.
- خب داشته باشه، برای گذشتشه. یادت باشه خودت هم کارنامه‌ی سفیدی نداشتی.
از زبانش در رفت، اما دیگر آب ریخته برنمی‌گشت و پشیمانی به دردش نمی‌خورد. نگاه مرد مقابلش قلبش را درید؛ درون چشمانش طوفانی به پا بود.
دخترک حواس لرزانش را به دیوارکوب‌های تزئینی روی دیوار قفل کرد.
- معلوم نیست دلت از کجا پره که سر بقیه خالی می‌کنی.
مثلاً می‌خواست بحث را عوض کند؟! حسام از خشمی سرکوب‌شده دندان‌قروچه‌ای کرد. مشتش را پایین آورد و پلک به‌هم باز و بسته کرد.
- دلم از کجا پره؟
از روی مبل بلند شد.
- جنابعالی باید بگین.
دستش را میان راه گرفت.
- نه دیگه حرف زدی وایسا جواب بگیر. منِ لعنتی صبح تا شب سگ‌دو نمی‌زنم که این جواب رو تحویلم بدی.
در صدد رفع سوء‌تفاهم ایجاد شده برآمد.
- من هیچ‌وقت ازت توقع بیجا نداشتم حسام، فقط دوست ندارم پول حروم وسط سفره بیاری، خواسته زیادیه؟
خروشش کمی خوابید. عقب‌گرد کرد و در حرکتی پرنوسان دست بر صورتش کشید.
- من فقط می‌خوام همه‌چیز رو درست کنم.
صدایش به نسبت لحظه‌ی قبل آرام‌تر به نظر می‌رسید. ماه‌بانو سری به طرفین تکان داد و زهرخندی زد.
- این‌طوری؟
روشن بود ‌که از این جدال رضایت نداشت و این در حرکات پیوسته‌ی مردمک‌های چشمانش دیده میشد.
- من به زمان نیاز دارم ماهی! باید خودم رو جمع‌وجور کنم. با یه حجره‌ی اجاره‌ای که نمیشه توی این شهر درندشت زندگی کرد. اون شرکت هم چند نفر دارن ازش سهم می‌خورن، بازار کار بالا و پایین زیاد داره.
جلو آمد و دستش را از جیب بیرون آورد.
- ازت می‌خوام صبر کنی، به موقعش دور این یکی رو هم خط... .
رفته‌رفته چین پیشانی‌ دخترک گسترش می‌یافت. دیگر نمی‌خواست بشنود، تحمل نیاورد و جمله‌اش را برید:
- بهونه نیار! ادامه بدی که پس‌فردا خودمون رو هم حراج بذاریم لابد، نه؟! چند میلیون آدم توی این شهر دارن زندگی می‌کنن، همه با این کارها پول درمیارن؟
گوشه‌ی لبش را با حالت عصبی جوید و خودش را روی یکی از مبل‌ها انداخت.
- قصد داری فقط مخم رو تیلیت کنی. اول این‌که من مثل همه نیستم... .
به طرفش سر چرخاند و اضافه کرد:
- دوماً، دیگه خودت فهمیدی که سفته دست یارو دارم، یه قرون دوهزار که نیست.
کمی مکث بینشان افتاد، ماه‌بانو کنارش نشست و دو انگشت شستش را به حالت مضطرب‌گونه‌ای دور هم چرخاند. ناگهان فکری به ذهنش رسید که باعث شد سریع به سویش متمایل گردد و لب باز کند:
- پرایدم رو جای بدهی بفروش، الکی جلوی در افتاده.
با ابروی بالا رفته سر برگرداند. ماه‌بانو ادامه داد:
- فقط به شرط این‌که دست روی قرآن بذاری و قسم بخوری که دیگه سمت این کار نری.
حسام کمی مات نگاهش کرد، بعد گوشه‌ی سمت چپ لبش رو به بالا کش آمد.
- اون که صدجاش خرابه، یه چیزی هم باید دستی بدم تا بردارنش.
چانه جمع کرد و شانه بالا انداخت.
- دیگه نمی‌دونم، ماشینت رو بفروش، هر چیزی که هست تا بدهیت صاف شه. یه بار واسه همیشه این غده‌ی سرطانی رو از ریشه بِکن.
حسام مچ دست دخترک را گرفت، نوک سیخ شده‌ی موهای رویش را لمس کرد.
- این مشکل رو خودم درست کردم، خودمم حلش می‌کنم.
ماه‌بانو از نزدیک شدنش بی اختیار سر عقب برد. خوب می‌دانست از این حرکت خوشش نمی‌آید، اما تقصیری که نداشت، بارداری او را نسبت به بوها حساس کرده‌بود. رایحه‌ی تند ادکلنش، برای او بوی بتادینی را می‌داد که هر لحظه حالش را بدتر می‌کرد. بالاخره با بوسه کوتاهی از او جدا شد و عزم رفتن نمود. ماه‌بانو نفس حبس شده‌‌اش را یک‌ضرب بیردن فرستاد و صدایش زد:
- حسام کجا؟
جلوی درب سالن ایستاد، اما برنگشت. سوئیچ درون دستش تکان می‌خورد.
- به فکر خودت و بچه باش ماهی، این روزها موقتی‌ان.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین