- Dec
- 611
- 13,978
- مدالها
- 4
***
سه شبانه روز برای خودِ بیچارهاش عزاداری کرد، برای دلی که زیر خاکسترهایش شعلهای زبانه نمیکشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت. چادر از سر برداشتهبود و مثل کولیها از کنار حجرهها میگذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حال که داغش سرد شدهبود نفرت جایش را به آن علاقه میداد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور میتوانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناختهبود! ماهبانویی که به وقتش افسار غرورش را دست میگرفت، میتاخت و کسی نمیتوانست جلودارش شود. جلوی درب بزرگ شیشهای حجره ایستاد. دست بر زانوی لرزان و خستهاش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع داخل شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این ساعت از روز بازار خلوت بود، وگرنه به طور قطع رسوا میشد. راستهی بازار همه حاجحسین و پسرش را میشناختند. با آمدنش به بیرون خودش را جمع و جور کرد. کف دستان عرق زدهاش را زیر چادرش پنهان کرد. تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشتهبود. پسر همسایهی دیروزی که از بچگی اذیتش میکرد، میتوانست همسر آیندهاش شود؟ نگاه به قد و بالای رشید و بلندش کرد. برجستگی شانههای عضلانی و کشیدهاش از روی پیراهن زیتونی که به تن داشت به وضوح دیده میشد. حسام، با سری بالا یک دستش را در جیب شلوار کتان مشکیاش فرو کرد و به سمتش آمد. حتی قدم برداشتنش هم متفاوت بود، انگار به زمین زیر پایش هم فخر میفروخت! به یاد حساسیتهای بیجایی که روی حنانه داشت افتاد. پلک بست. دیگر وقت فکر کردن نبود.
بوی ادکلن تند و تلخش در بینیاش پیچید. نفهمید جوشش معدهاش از سر بوی ادکلنش بود، یا نخوردگیهای این مدت. صدای متعجبش، افکارش را بینتیجه گذاشت.
- از اینورها! وسط روز اینجا چی کار داری؟
پلکهای لرزانش را از هم باز کرد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. انگار همیشه دعوا داشت. آن چشمان درشت سیاه که مثل یک کارآگاه سرتاپایش را میکاوید، هراس بیشتری به دلش میانداخت. از حنانه شنیدهبود که برادرش برای سفر دو روزهی کاری به جنوب رفتهبود. احتمالاً تازه برگشتهاست. نگاهش را از اخمهای درهم و صورت پرسشگرش برداشت و به مچ دست راست و آزادش که ساعت استیل گرانقیمتی دورش بسته شدهبود داد. بازدمش را از سی*ن*ه خارج کرد و لبش را با زبان تر کرد.
- باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمیگیره.
اخمهایش باز شد. این دخترک با این سر و شکل، در این هوای سرد آمدهبود بازار که با او چه حرفی بزند؟! یک نگاه اجمالی به دور و اطرافش انداخت و پشتش را به او کرد.
- بیا داخل، خوب نیست بیرون باشی.
فقط همین! چیز زیادی نگفت، او را دعوت به حجرهاش کرد. اولین قدمش سنگین و سست بود. صورت امیر در مقابل دیدگانش نقش بست و نیش اشک به چشمانش حمله کرد. دومین قدم مصادف شد با آن تماس کذایی؛ به یاد آخرین مکالمهشان که میافتاد نفرت و سردی جایش را به آن همه عشق میداد.
«خودت خواستی امیر، آتیشم زدی، میسوزونمت.»
باید به آن مرد میفهماند که نمیتواند به راحتی او را بازی دهد و دلش را بشکند. فکر میکرد ماهبانو همیشه بست منتظرش نشستهاست؟! با تمام این سختیها و گوشه و کنایه از مردم، حرف خوردن از معشوق عذاب بیشتری داشت. قدمهای بعدی را سعی کرد محکمتر بردارد. او ماهبانو بود، تک دختر حاجطاهر آذین. قبل از اینکه یک دختر سادهی عاشق باشد، غروری داشت به وسعت دریا. شاید سرش را به باد میداد؛ اما آدم پا پس کشیدن نبود. وارد حجرهی بزرگش شد. بوی نوی پارچهها زیر بینیاش پیچید. نگاهش به روی قفسهها و پیشخوان مملو از پارچههای رنگی افتاد که در چند قفسهی نامرتب و بینظم چیده شدهبودند. حاجحسین وضع مالی متوسطی داشت و برایش عجیب بود که پسر جوانش چطور ره صد ساله را یک شبه رفتهاست.
حسام در حالی که طاقهی پارچه حریر آبی را مرتب میکرد، زیرچشمی دخترک را میپایید.
- سرپا واینستا، بیا بشین.
چشم از ابریشم براق سرخ پیش رویش گرفت و با اخم ریزی قدمی به عقب برداشت. حسام اول تعجب کرد و بعد، لبخند کجی گوشهی لبش نشست. پارچه را همانطور رها کرد و از پهلوی قفسهها کنار رفت.
- ترسیدی؟
لحنش مهربانتر شدهبود؛ اما انگار اخم، عضو جدا نشدنی صورتش بود. به تماشای او که پشت میزش مینشست و دفتر و دستکهای انباشتهی رویش را جمع میکرد، سوی ردیف هلالی مبلها قدم برداشت و دورترین نقطه را برای نشستن انتخاب کرد. همان لحظه، مرد سالخوردهای، سینی به دست از راه رسید.
سه شبانه روز برای خودِ بیچارهاش عزاداری کرد، برای دلی که زیر خاکسترهایش شعلهای زبانه نمیکشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت. چادر از سر برداشتهبود و مثل کولیها از کنار حجرهها میگذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حال که داغش سرد شدهبود نفرت جایش را به آن علاقه میداد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور میتوانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناختهبود! ماهبانویی که به وقتش افسار غرورش را دست میگرفت، میتاخت و کسی نمیتوانست جلودارش شود. جلوی درب بزرگ شیشهای حجره ایستاد. دست بر زانوی لرزان و خستهاش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع داخل شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این ساعت از روز بازار خلوت بود، وگرنه به طور قطع رسوا میشد. راستهی بازار همه حاجحسین و پسرش را میشناختند. با آمدنش به بیرون خودش را جمع و جور کرد. کف دستان عرق زدهاش را زیر چادرش پنهان کرد. تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشتهبود. پسر همسایهی دیروزی که از بچگی اذیتش میکرد، میتوانست همسر آیندهاش شود؟ نگاه به قد و بالای رشید و بلندش کرد. برجستگی شانههای عضلانی و کشیدهاش از روی پیراهن زیتونی که به تن داشت به وضوح دیده میشد. حسام، با سری بالا یک دستش را در جیب شلوار کتان مشکیاش فرو کرد و به سمتش آمد. حتی قدم برداشتنش هم متفاوت بود، انگار به زمین زیر پایش هم فخر میفروخت! به یاد حساسیتهای بیجایی که روی حنانه داشت افتاد. پلک بست. دیگر وقت فکر کردن نبود.
بوی ادکلن تند و تلخش در بینیاش پیچید. نفهمید جوشش معدهاش از سر بوی ادکلنش بود، یا نخوردگیهای این مدت. صدای متعجبش، افکارش را بینتیجه گذاشت.
- از اینورها! وسط روز اینجا چی کار داری؟
پلکهای لرزانش را از هم باز کرد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. انگار همیشه دعوا داشت. آن چشمان درشت سیاه که مثل یک کارآگاه سرتاپایش را میکاوید، هراس بیشتری به دلش میانداخت. از حنانه شنیدهبود که برادرش برای سفر دو روزهی کاری به جنوب رفتهبود. احتمالاً تازه برگشتهاست. نگاهش را از اخمهای درهم و صورت پرسشگرش برداشت و به مچ دست راست و آزادش که ساعت استیل گرانقیمتی دورش بسته شدهبود داد. بازدمش را از سی*ن*ه خارج کرد و لبش را با زبان تر کرد.
- باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمیگیره.
اخمهایش باز شد. این دخترک با این سر و شکل، در این هوای سرد آمدهبود بازار که با او چه حرفی بزند؟! یک نگاه اجمالی به دور و اطرافش انداخت و پشتش را به او کرد.
- بیا داخل، خوب نیست بیرون باشی.
فقط همین! چیز زیادی نگفت، او را دعوت به حجرهاش کرد. اولین قدمش سنگین و سست بود. صورت امیر در مقابل دیدگانش نقش بست و نیش اشک به چشمانش حمله کرد. دومین قدم مصادف شد با آن تماس کذایی؛ به یاد آخرین مکالمهشان که میافتاد نفرت و سردی جایش را به آن همه عشق میداد.
«خودت خواستی امیر، آتیشم زدی، میسوزونمت.»
باید به آن مرد میفهماند که نمیتواند به راحتی او را بازی دهد و دلش را بشکند. فکر میکرد ماهبانو همیشه بست منتظرش نشستهاست؟! با تمام این سختیها و گوشه و کنایه از مردم، حرف خوردن از معشوق عذاب بیشتری داشت. قدمهای بعدی را سعی کرد محکمتر بردارد. او ماهبانو بود، تک دختر حاجطاهر آذین. قبل از اینکه یک دختر سادهی عاشق باشد، غروری داشت به وسعت دریا. شاید سرش را به باد میداد؛ اما آدم پا پس کشیدن نبود. وارد حجرهی بزرگش شد. بوی نوی پارچهها زیر بینیاش پیچید. نگاهش به روی قفسهها و پیشخوان مملو از پارچههای رنگی افتاد که در چند قفسهی نامرتب و بینظم چیده شدهبودند. حاجحسین وضع مالی متوسطی داشت و برایش عجیب بود که پسر جوانش چطور ره صد ساله را یک شبه رفتهاست.
حسام در حالی که طاقهی پارچه حریر آبی را مرتب میکرد، زیرچشمی دخترک را میپایید.
- سرپا واینستا، بیا بشین.
چشم از ابریشم براق سرخ پیش رویش گرفت و با اخم ریزی قدمی به عقب برداشت. حسام اول تعجب کرد و بعد، لبخند کجی گوشهی لبش نشست. پارچه را همانطور رها کرد و از پهلوی قفسهها کنار رفت.
- ترسیدی؟
لحنش مهربانتر شدهبود؛ اما انگار اخم، عضو جدا نشدنی صورتش بود. به تماشای او که پشت میزش مینشست و دفتر و دستکهای انباشتهی رویش را جمع میکرد، سوی ردیف هلالی مبلها قدم برداشت و دورترین نقطه را برای نشستن انتخاب کرد. همان لحظه، مرد سالخوردهای، سینی به دست از راه رسید.
آخرین ویرایش: