- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
نگاه و افسون یهجورایی رقیب عشقی هم بودن!
افسون صیغهی آرشیا بود. مرگ آرشیا هم برنامه ریزی شده برای بالا کشیدن اموالش بود که آرشیا دستش رو از پیش خونده بود و هرچی دار و ندار داشت زده بود به اسم نگاه.
کینهاش ده برابر شد وقتی کَسی که به اسم شوهرش بود و از قضا خیلی هم دوستش داشت جلو چشمش سوخت و خاکستر شد!
اون الان به چند دلیل دنبالته؛
اولیش بالا کشیدن مال و اموال آرشیا که همون سه تا شرکتیه که یکیش همین دو روز پیش سر و صدای افتتاحیهاش کل ایران رو بلکه فراتر از ایران رو برداشته.
دومین دلیلش انتقام تنِ سوخته خودش و عشقشه!
سومیش هم بلاهایی بود که آرشیا بعد از این که فهمید افسون چه گند کاریایی میکنه سرش آورد.
دلارام مانده بود چه بگوید!
چرا هر کَسی یک چیزی میگفت؟
چرا کسی نبود رک و راست بگوید چه خاکی به سرش شده است؟
کلافه گفت:
- الان من این وسط باید چیکار کنم؟
لبخند تلخی زد و بلند شد.
کمد قهوهای رنگی را گشود و کشو را بیرون کشید.
همه وسایل، حتی عطر و ساعتهای ارشیا همانطور مانده بود!
وسایل را کنار زد و از بینش دسته کلیدی بیرون کشید.
- نگاه همین یه هفته پیش اومده بود و کلید رو ازم گرفت.
چقدر بهش گفتم با دم شیر بازی نکن!
نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
- طبقه بالا اولین اتاق، اتاق آرشیاست.
کشوی میز کارش، یه سری مدارکه که با خوندنشون متوجه همهچیز میشی... .
آدرس رو مینویسم برات، یه چند کیلومتری با اینجا فاصله داره.
فقط ازت خواهش میکنم دلارام،
خواهش میکنم!
مادر و پدرت و تمام کسایی که تو این راه از جونشون مایه گذاشتن رو سربلند کن!
شجاعت به خرج بده و برو تو دل خطر، ولی آگاهانه عمل کن!
نشو مثل آرشیا که با یک قدمِ اشتباه سر جونش قم*ار کرد!
اهورا وقتی چهره رنگ و رو رفته دلارام را دید نگران مقابلش زانو زد.
- حالت خوبه دلارام؟
به سختی نگاه پر معنایش را در چشمان مضطرب پسرک دوخت.
- یهچیزی بگو! خوبی؟میزونی؟
گویی توان حرف زدن نداشت!
تا لب از لب باز میکرد چیزی بگوید انگار نفس کم میآورد.
شبیه کر و لال هایی شده بود که قصد حرف زدن داشت، اما مگر میتوانست؟
اهورا که باز متوجه حمله عصبی او شده بود با لحنی که سعی میکرد نهایت احترام به کار رفته باشد روبه چهره متعجب آشا گفت:
_ آشا خانم، یه لیوان آب میارید لطفاً؟
آشا دستپاچه سری تکان داد و رفت.
افسون صیغهی آرشیا بود. مرگ آرشیا هم برنامه ریزی شده برای بالا کشیدن اموالش بود که آرشیا دستش رو از پیش خونده بود و هرچی دار و ندار داشت زده بود به اسم نگاه.
کینهاش ده برابر شد وقتی کَسی که به اسم شوهرش بود و از قضا خیلی هم دوستش داشت جلو چشمش سوخت و خاکستر شد!
اون الان به چند دلیل دنبالته؛
اولیش بالا کشیدن مال و اموال آرشیا که همون سه تا شرکتیه که یکیش همین دو روز پیش سر و صدای افتتاحیهاش کل ایران رو بلکه فراتر از ایران رو برداشته.
دومین دلیلش انتقام تنِ سوخته خودش و عشقشه!
سومیش هم بلاهایی بود که آرشیا بعد از این که فهمید افسون چه گند کاریایی میکنه سرش آورد.
دلارام مانده بود چه بگوید!
چرا هر کَسی یک چیزی میگفت؟
چرا کسی نبود رک و راست بگوید چه خاکی به سرش شده است؟
کلافه گفت:
- الان من این وسط باید چیکار کنم؟
لبخند تلخی زد و بلند شد.
کمد قهوهای رنگی را گشود و کشو را بیرون کشید.
همه وسایل، حتی عطر و ساعتهای ارشیا همانطور مانده بود!
وسایل را کنار زد و از بینش دسته کلیدی بیرون کشید.
- نگاه همین یه هفته پیش اومده بود و کلید رو ازم گرفت.
چقدر بهش گفتم با دم شیر بازی نکن!
نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
- طبقه بالا اولین اتاق، اتاق آرشیاست.
کشوی میز کارش، یه سری مدارکه که با خوندنشون متوجه همهچیز میشی... .
آدرس رو مینویسم برات، یه چند کیلومتری با اینجا فاصله داره.
فقط ازت خواهش میکنم دلارام،
خواهش میکنم!
مادر و پدرت و تمام کسایی که تو این راه از جونشون مایه گذاشتن رو سربلند کن!
شجاعت به خرج بده و برو تو دل خطر، ولی آگاهانه عمل کن!
نشو مثل آرشیا که با یک قدمِ اشتباه سر جونش قم*ار کرد!
اهورا وقتی چهره رنگ و رو رفته دلارام را دید نگران مقابلش زانو زد.
- حالت خوبه دلارام؟
به سختی نگاه پر معنایش را در چشمان مضطرب پسرک دوخت.
- یهچیزی بگو! خوبی؟میزونی؟
گویی توان حرف زدن نداشت!
تا لب از لب باز میکرد چیزی بگوید انگار نفس کم میآورد.
شبیه کر و لال هایی شده بود که قصد حرف زدن داشت، اما مگر میتوانست؟
اهورا که باز متوجه حمله عصبی او شده بود با لحنی که سعی میکرد نهایت احترام به کار رفته باشد روبه چهره متعجب آشا گفت:
_ آشا خانم، یه لیوان آب میارید لطفاً؟
آشا دستپاچه سری تکان داد و رفت.
آخرین ویرایش: