جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,854 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
نگاه و افسون یه‌جورایی رقیب عشقی هم بودن!
افسون صیغه‌ی آرشیا بود. مرگ آرشیا هم برنامه ریزی شده برای بالا کشیدن اموالش بود که آرشیا دستش رو از پیش خونده بود و هرچی دار و ندار داشت زده بود به اسم نگاه.
کینه‌اش ده برابر شد وقتی کَسی که به اسم شوهرش بود و از قضا خیلی هم دوستش داشت جلو چشمش سوخت و خاکستر شد!
اون الان به چند دلیل دنبالته؛
اولیش بالا کشیدن مال و اموال آرشیا که همون سه تا شرکتیه که یکیش همین دو روز پیش سر و صدای افتتاحیه‌اش کل ایران رو بلکه فراتر از ایران رو برداشته.
دومین دلیلش انتقام تنِ سوخته خودش و عشقشه!
سومیش هم بلاهایی بود که آرشیا بعد از این که فهمید افسون چه گند کاریایی می‌کنه سرش آورد.
دلارام مانده بود چه بگوید!
چرا هر کَسی یک چیزی می‌گفت؟
چرا کسی نبود رک‌ و راست بگوید چه خاکی به سرش شده است؟
کلافه گفت:
- الان من این وسط باید چی‌کار کنم؟
لبخند تلخی زد و بلند شد.
کمد قهوه‌ای رنگی را گشود و کشو را بیرون کشید.
همه وسایل، حتی عطر و ساعت‌های ارشیا همان‌طور مانده بود!
وسایل را کنار زد و از بینش دسته کلیدی بیرون کشید.
- نگاه همین یه هفته پیش اومده بود و کلید رو ازم گرفت.
چقدر بهش گفتم با دم شیر بازی نکن!
نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
- طبقه بالا اولین اتاق، اتاق آرشیاست.
کشوی میز کارش، یه سری مدارکه که با خوندنشون متوجه همه‌چیز میشی... .
آدرس رو می‌نویسم برات، یه چند کیلومتری با این‌جا فاصله داره.‌
فقط ازت خواهش می‌کنم دلارام،
خواهش می‌کنم!
مادر و پدرت و تمام کسایی که تو این راه از جونشون مایه گذاشتن رو سربلند کن!
شجاعت به خرج بده و برو تو دل خطر، ولی آگاهانه عمل کن!
نشو مثل آرشیا که با یک قدمِ اشتباه سر جونش قم*ار کرد!
اهورا وقتی چهره رنگ و رو رفته دلارام را دید نگران مقابلش زانو زد.
- حالت خوبه دلارام؟
به سختی نگاه پر معنایش را در چشمان مضطرب پسرک دوخت.
- یه‌چیزی بگو! خوبی؟می‌زونی؟
گویی توان حرف زدن نداشت!
تا لب از لب باز می‌کرد چیزی بگوید انگار نفس کم می‌آورد.
شبیه کر و لال هایی شده بود که قصد حرف زدن داشت، اما مگر می‌توانست؟
اهورا که باز متوجه حمله عصبی او شده بود با لحنی که سعی می‌کرد نهایت احترام به کار رفته باشد روبه چهره متعجب آشا گفت:
_ آشا خانم، یه لیوان آب میارید لطفاً؟
آشا دستپاچه سری تکان داد و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
اهورا خیره به چشمانی که پر از بغض هر لحظه یک‌بار مرواریدی غلتان از کنارش می‌چکید لبخند تلخی زد و گفت:
_ دلارام عارفی اهل کم آوردن نیست! مگه نه؟
هق میزد و نمی‌توانست حرفی بزند..
اهورا دوستانه او را در آغوش گرفت .. درحالی که کم مانده بود خودش هم پا به پای معشوقه‌اش زار بزند گفت:
_ این‌طوری نکن... بشو مثل روز اولی که دیدمت ... همون قدر پرو و حق به جانب.‌.. طوری که کل شرکت ازت حساب ببرن ...جذبت حتی مدیران ارشد پنجاه ساله رو هم به ترس بندازه!
تا دیر می‌اومدم باز خواستم کن....سرم داد بزن.‌... شاکی شو از شیطنت های بی موردم.... اصلا اخراجم کن... ولی این‌جوری گریه نکن... به خدا بالاخره صبح میشه این شب.... بالاخره تموم میشه...!
تنها صدایی که سکوت بینشان را می‌شکست صدای ضربان قلب آنرمالشان بود!
صدای هق هق خفه‌ی دخترکی از جنس شکوفه های بهاری که ادعای اهریمن می‌کرد!
آشا که با دو خود را به اتاق رسانده بود، با دیدنشان در آن لحظه مات ماند!
اهورا بی‌تفاوت از اینکه شاید برای آبروی هر دو بد باشد بلند شد و آب را از دست آشا گرفت.
تنها موضوع مهم فقط دلارام بود!
عادت به اخلاق مزخرفش داشت...
هیچ‌‌وقت قرص و دارویی همراه خود نمی‌برد!
دست در جیب کتش کرد و یکی از قرص هایی که به گفته سیامک در جیبش گذاشته بود تا جلوی حمله‌های احتمالی بیماری دلارام را بگیرد را بیرون کشید .
در برابرش زانو زد و با انگشتش گونه‌های خیس از اشک دخترک را پاک کرد لیوان آب را سمت لب هایش برد و طوری که می‌خواست حال و هوایش را عوض کند با شیطنت گفت:
_ حوصله ناز کشی ندارم‌ غزال رعنا! به قدری تشنم هست که همه‌ رو سر بکشم!
پس بدون چک و چونه بخور تا موضوع به جاهای باریک کشیده نشده!
دلارام از لفظ « غزال رعنا» لبخندی زد.
وقتی خنده ی دلارام را دید خود هم لبخندی زد و قرص را به دستش داد .
رگ خوابش را از بر بود !
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
سر میز شام میان نگاه های خیره رودابه و محمود ..‌ اهورا برایش سنگ تمام گذاشته بود!
همه جوره هوایش را داشت ...طوری که گاه دلارام با اشاره‌ای به نگاه خیره شأن می‌فهماند که خیلی از حدش فراتر رفته است!
اما آشا که از همان اول فهمیده بود رابطه این دو بیش از رابطه یک وکیل و موکلش است تنها لبخند میزد...
حدس میزد حتی خودشان هم از احساسات خودشان خبر نداشته باشند!
بعد از شام همه روی کاناپه نشسته بودند
_آشا جان.. قرصای مادرت رو دادی؟
آشا خواست حرفی بزند که رودابه با خنده دست هایش را با حوله خشک کرد و سمت آنها قدم برداشت.
_اره ، اون کوفتی‌ها رو داده! خیالت راحت.
اهورا در گوش دلارام زمزمه کرد
_ دختر کو ندارند نشان از مادر بزرگ!خانوادتن با قرص و دارو مشکل دارین نه؟
آهسته خندید و گفت:
_ به اصالت آراد‌ها توهین کردی ، پشت گوشِت رو دیدی تک نوه پسری آراد هارو هم میبینی!
اهورا ریز خندید.
رودابه خمیازه ای کشید و گفت:
_ توروخدا ببخش مادر! نمی‌دونم تو این وامونده‌ها چیه..
عین هو قرص خواب می‌مونه!
دلارام نیم خیز شد و با لبخند گفت:
_ نیازی نیست خودتون رو اذیت کنید... به استراحتتون برسید... ما که فرار نمی‌کنیم..حالا حالاها مزاحم شما هستیم..
_نگو اینطوری دختر جون! بهمون بر می‌خوره‌ها!
دلارام خندید
رودابه با ببخشید کوتاهی راهش را به سمت پله‌ها کج کرد...
محمود سرش را مغموم تکان داد و گفت:
_ حالش هر روز بدتر میشه که بهتر نمیشه زیر لب با خود حرف میزد که کلافه نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
_ خب آرام جان.... حالا که همه‌چیز رو فهمیدی نباید دست دست کنی ..
از دست دادن هر لحظه یعنی یه قدم نزدیک شدن اون افعی به شما!
شبونه برید بهتره...
به صلاحه با ماشین خودتون نرید...
...........
با احساس چیزی بر روی شانه هایش تندی چشم گشود و نیم خیز شد
همانطور کنار تخت خوابش گرفته بود.
چهره مهربان رودابه آشوب دلش را آرام می‌کرد .
اشارپ را کامل روی شانه‌های دخترک انداخت و کنارش نشست.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
دلارام با نشستن رودابه کنارش ، کمی جابجا شد
_همه اش سر منو با این قرصا می‌خوان شیره بمالن، ولی انگار یادشون رفته این موهارو من چیجوری سفید کردم...
دست در جیب جلیقه‌اش کرد و پلاک گردنبند را با نگاهی بر آن ، کف دست دلارام گذاشت
خیره به اسم پلاک بود... تنها کسی که در این بلبشو، دلش به بودنش گرم بود...
_این یادگار مادر مرحوممه‌.... یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم اینو انداخت گردنم و گفت با خدا باش و پادشاهی کن!
گذشت و گذشت ازدواج کردم و بعد ده سال خدا بهم آرشیا رو داد!
اونم با چه مصیبتی! یه روز می‌گفتن بچه مرده .. یک روز میگفتن ریه اش فلانِ...
خلاصه که از همون روز اول که به دنیا اومد
اینو انداختم گردنش و زیر گوشش گفتم با خدا باش و پادشاهی کن! ... بزرگ شد و رفت مدرسه ... شد نخبه شیمی!
نگاه جفتشان به پلاک «الله» بود
آهی کشید و گفت:
_ یادگاری پدرته... آرشیا دیوونه‌ی دختر بچه‌ها بود...
لبخندی زد و زنجیر را دور گردن بلوری‌اش حلقه کرد .
_ اگه الان آرشیا جای من بود .. باز هم این گردنبند و گردن تک دخترش می‌انداخت و می‌گفت «با خدا باش و پادشاهی کن!»
حالا من گردنت می‌ندازم و میگم«با خدا باش و پادشاهی کن تک دختر آرشیا»
دلارام پلاک را بوسید و بعد به آغوش امن رودابه پناه برد ...
تو اصالتاً لری دلارام.... دخترای لر ؛ شیر زنن!
اصالتت رو ثابت کن!
اورا از خود جدا کرد و با نگاه به چشمان اشکی‌اش لبخندی زد و گفت:
_دیرت نشه دختر قشنگم... برو و توکل کن به خدا.... همه‌چیز درست میشه....
............
آفتاب تازه سپیده زده بود که محمود با بوسیدن پیشانی دلارام ،سوییچ را در دستانش گذاشت
رودابه از زیر قرآن ردشان کرد و دلارام که بیشتر از این قصد عذاب دادن آنها را نداشت ‌..
با فرو بردن بغضش بلافاصله پشت فرمان نشست .
محمود از شیشه خم شد و گفت:
_ در پشتی رو باز کردم.. می‌خوره به جنگل و یکم باید رد بشی تا بیوفتی تو جاده ... ولی حداقل از تعقیب بپا هایی که دم در کشیک میدن بهتره!
_لطف کردین! خیلی بهتون زحمت دادم ... حلالم کنید ..
محمود اخم تصنعی کرد و گفت:
_ کارهایی که پدر بزرگ برای نوه‌اش انجام میده لطفه؟
برو دختر.. برو خیلی داری حرف میزنی
دلارام خندید و دنده عقب گرفت و از ویلا خارج شد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ وای توروخدا صدای ضبط ر‌و کم کن یه ده دقیقه چرت بزنم !
دلارام چشم غره‌ای رفت و گفت:
_ اگه خرس قطبی اندازه تو می‌خوابید میشد داستان اصحاب کهف!
ریز ریز خندید و بعد بالشتک کوچک را زیر سرش گذاشت و زمزمه کرد
_ فقط ده دقیقه!
متاسف سرش را تکان داد .
بعد تقریباً یک ساعت و نیم رانندگی به گیلان رسیده بودند.
آدرس پُرسان به کوچه فرعی رسیده بودند که با دیدن سبزی جنگل های شمال ، لبخند خسته‌ای به لب راند و سمت تنها ویلایی که در آن اطراف بود مسیرش را کج کرد
خلوت ترین و دنج ترین نقطه...
با هزار مصیبت آن‌جا را پیدا کرده بود
دستی را کشید و کمربندش را باز کرد .
یا فلک! حالا چه کَسی می‌خواست این بلا مرده را بیدار کند؟!
با خود گفت کاش حداقل رومئو اینجا بود و کمی سر به سر اهورا می‌گذاشت و می‌خندید
با قیافه شیطنت باری دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و با لول کردن آن ،گوش هایش را قلقلک داد
_اه... مگسِ سیریش... د گمشو دیگه ...
با دستش محکم روی صورت و گوشش می کوبید؛
بطری آب را از زیر پایش برداشت و در یک حرکت ناگهانی روی صورتِ غرق خوابش پاچید.
وحشت زده از خواب پرید و ناباور چند بار چشمانش را باز و بسته کرد.
دلارام پقی زیر خنده زد
اهورا همان‌طور گیج و متعجب گفت:
_کرم داری ؟ به والله که یه طوریت هست تو!
دلارام از خنده ریسه می‌رفت
اهورا از خنده او به خنده افتاد و طلبکار گفت:
_ زهر مار! چه پرو پرو میخنده ! گیریم سرما خوردم! چه خاکی بریزم به سرم تو این هیر و ویر؟ جواب مهربانو رو تو می‌خوای بدی؟ پس فردا بگه پسر یکی یدونه‌ام رو بردی از راه بدرش کردی...
با خنده گفت:
_ دیگ به دیگ میگه روت سیاه! به نظرت کی کیو از راه به در می‌کنه ؟
اهورا نتوانست خنده‌اش را نگه دارد و با تک خنده گفت:
_ خیلی خب حالا! پرو نشو غزال رعنا!
با نگاهی به اطراف و جنگل خلوت گفت:
_ این‌جاست؟ چه سوت و کور!
سرش را بلاتکلیف تکان داد و پیاده شد.
_ به گمونم اره ! همین جاست.
نگاهی به سر تا پای ویلا انداخت و دسته کلید را از جیب پالتو اش خارج کرد .
اولین کلید را که انداخت هرکاری کرد، نچرخید‌
ناچار کلید بعدی را امتحان کرد
کلافه از باز نشدن در کلید بعدی را امتحان کرد با باز شدن در نفسش را بیرون فرستاد.
سالنی بود سرتا سر پنجره که نور آفتاب کل سالن را روشن کرده بود
پرده‌های شیری حریر را کشید و با دیدن ویو آرامش‌بخش جنگل ، لبخندی زد
فرصت زیادی نداشتند
کیفش را روی کاناپه های شیری رها کرد و سمت
شومینه‌ای که کنج سالن بود رفت‌ .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
هر لحظه بغضش با دیدن چهره نگاه و آرشیا بیشتر میشد .
عکس دوتایی نگاه و آرشیا درحالی که هر دو به کیک نگاه می‌کردند...
عکس بعدی عکس عقدشان بود
در محضر درحالی گرفته شده بود که انگار هر دو در فضایی دیگر سیر می‌کنند و به ناگه نگاهشان در هم گره افتاده.
عکس بعدی گویی جشن فارغ التحصیلی بود
با آن کلاه مخصوص و قیافه‌ هایی که خنده از ته دلشان را حتی از عکس هم میشد تشخیص داد .
با لبخند تلخی رو از عکس‌ها گرفت و چرخی در خانه زد .
اهورا درگیر روشن کردن گاز بود سرش را با خنده تکان داد این بشر جز خوش‌خیالی چیز دیگری بلد بود؟
سمت پله هایی که به طبقه بالا منتهی میشد حرکت کرد
با سرگیجه شدیدی که ناگهان به سراغش آمده بود،دستش را به نرده تکیه داد.
صدای خنده و جیغ و گریه در سرش اکو میشد
چشمانش را با درد در هم فشرد
فقط مالیخولیا نداشت که به لطف نامردی های روزگار دچار آن هم شد!
بی توجه به صدا زدن های اهورا پله‌ها را هر چند تلو خوران اما بالا رفت .
نفسش بالا نمی آمد... خودش را به اولین اتاق رساند دستش را روی دستگیره قدیمی گذاشت
مردد بود ‌‌... می‌ترسید .. دیگر توان روبرویی با گذشته‌ی نحسش را نداشت .
دستش را روی شانه‌های لرزان دخترک گذاشت .
حالش را خوب درک می‌کرد ...
این حجم از گرفتاری و درد ‌... از حد توان یک دختر بیست و هشت ساله زیاد بود .
چشمانش را بست و بلند و از ته دل هق زد ...
دستش از روی دستگیره سر خورد و با پاهایی که دگر نای ایستادن نداشت روی زمین افتاد.
اهورا لبخند تلخی زد و در برابرش زانو زد .
اورا در آغوش گرفت .. گیسوی های مشکینش را نوازش کنان زیر گوشش زمزمه کرد
_ هیش، آروم باش غزال رعنا...
چرا در این آغوش غریبی نمی‌کرد؟ چرا گویی منبع آرامشی بود؟
مثل آغوش مهرزاد بود... بی مانع و بی قصد .‌..
مثل بقیه که آغوششان پر بود از هوا و هوس و غیض نبود... چون حامی مثل آنها نبود !
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
وقتی هق هق دخترک اوج گرفت لحظه‌ای آن را از خود جدا کرد و خیره در چشمان همچون دریایش گفت:
_ درست می‌بینم؟ اینا چشم های دلارام عارفیه؟ این حجم از ترس و تردید درسته؟ چی شده دلارام؟ چرا دیگه اون صلابت قبل رو نداری؟ چی باعث تردیدت شده؟ همون روز اول با فهمیدن موضوع بهت گفتم تو این راه ذره‌ای شک و تردید نداشته باش که اگه داشته باشی بازی نکرده باختی!
دلارام دست اورا از شانه‌اش کشید و دوباره به آغوشش پناه برد
لبخند تلخی زد... بد جور به او وابسته شده بود..!
بوسه‌ای روی موهایش نشاند و گفت:
_ پاشو غزال رعنا... اینجا جای مناسبی برای موندن نیست....
یکم غفلت کنیم سر جفتمون به باد رفته..
لبخندی زد و گونه های خیس دخترک را پاک کرد،خود سریع‌تر بلند شد اگر کمی دیگر کنار این دخترک می‌نشست و عطر دلنشینش را به ریه می‌فرستاد عنان از کف می‌داد!
کلید را به در انداخت و با کمی کلنجار آن را باز کرد .
سر تا سر اتاق را گرد و خاک گرفته بود ..
سرفه‌ای کرد که دلارام ناچار و به سختی از جا بلند شد و جلو تر از اهورا داخل شد بدون نگاه کردن به اتاق، با اخم سمت میز کاری که حدس میزد همان میز کاریست که رازی بیست و هشت ساله در آن خفته، رفت
کشو را بیرون کشید کاغذ‌ها را بیرون آورد و مشغول بررسی آنها شد
چنان با اخم درهم درحال خواندن برگه‌ها بود که اهورا لحظه ای جا خورد .
قدمی نزدیکش شد
ناباور زمزمه کرد
_ باورم نمیشه!
تندی کاغذ را روی میز گذاشت و خم شد و کشو را بیرون کشید .
خوشحال از یافتن چیزی زود آن را بیرون کشید و اهورا با چشمانی گرد شده به شیشه شربتی خیره شد که دلارام آن را در دست گرفته بود.
_ احتمالاً استامینوفنی چیزی نیست که؟
دلارام بی‌توجه به او، بقیه کاغذ را خواند .
پر حرص هوفی کشید و نگاهش را بین شیشه و کاغذ رد و بدل کرد زیر لب زمزمه کرد:
_یعنی این همه مدت فقط این کم بود؟
اهورا بی صبرانه خم شد و گفت:
_ چی نوشته تو این وامونده ؟
دلارام دست در جیب کرد و زیر لب «لعنتی» گفت.
با نگاهی به اهورا گفت
_گوشیت رو بده!
_می‌خوای چک کنی آمار دوستام رو در بیاری؟
دلارام سرش را با خنده تکان داد و گوشی را از دستش گرفت.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
شماره مورد نظرش را وارد کرد و کلافه روی میز ضرب گرفت .
_الو.. دلارامم..
هوفی کشید و گفت:
_ غرغر هاتو بزار تو جیبت لازمت میشه ! گوش کن ببین چی میگم
_گوش کن! عادت ندارم برای بار سوم بگم !
_دستور شادلوین تو دست و بالته؟
_خوب دقت کن . به همون درصد که بقیه رو زدم آفدرین هم اضافه کن، حواست رو جمع کن کم و زیاد نشه.
_ فرمولشC10H15NO. جرم مولی ۱۶۵٫۲۳.
_ زیادی داری حرف می‌زنی! کاری رو که بهت گفتم بکن ، نتیجه‌اش رو بگو..
_منتظرم ...
گوشی را قطع کرد و روی میز انداخت
روی صندلی خاک خورده نشست و زیر لب زمزمه کرد :
_ چطور این‌قدر پست و عوضیه؟
اهورا با شک پرسید
_ کی؟
_ افسون... تو دارو هایی که تولید می‌کنه تترادوتوکسین قاطی می‌کنه.. به عنوان آرامبخش..!
گیج پرسید:
_ تترادوتوکسین چیه دیگه؟!
_ سم ماهی خار دار! ماده‌ای که از سیانور هم خطرناک تره!
کسی که استفاده بکنه بعد از شش ساعت فلج میشه! کسی که زیاد استفاده بکنه مرگ و اوردوز!
_خب از کجا معلوم ...
_خودتو به اون راه می‌زنی ؟ تترادوتوکسین یعنی مرگ!
_اخه چطور ممکنه؟ مجوز هاش رو چیکار کردن؟
پوزخندی زد و گفت:
_ فکر می‌کنی ردیف کردن دوتا مجوز کوفتی برای امثال افسون کار سختیه؟
کلافه گفت :
_ داره با جون مردم بازی می‌کنه،مواد قاطی داروهاش می‌کنه برای سود زیاد ...! بچه‌ها.. جوونا..
_ می‌تونیم قانونی بریم جلو!
اخم کرد
_ با قانون چیزی درست نمیشه فعلا، یه مدرک داریم که بدون ثابت کردنش به هیچ جا نمی‌رسیم ، پس ..
همزمان گفتند
_ اول باید مدرک جمع کنیم!
به محض زنگ خوردن گوشی به تندی آن را برداشت و تماس را وصل کرد .
_خبر بد بدی طرفت من نیستم ققنوسه!
و بعد به طور ناباوری خندید
_جدی؟
_دستخوش!! چه عجب نمردیم و یک‌بار خبر خوب بهمون رسوندی ..
_ چرا چیزی رو می‌پرسی که می‌دونی جواب نمی‌دم؟
_اوهوم! اصلا همونی که تو میگی..
_فرض کن جزایر هاوایی!
_ببین رو مخ من دو مارادون راه ننداز که اعصابم به اندازه کافی خرابه ، این غوغایی که الان ساختی هم بفرست آزمایشگاه اصلی برای تست انسانی و جانوری! بقیشم که خودت می‌دونی!
_فعلا.
گوشی را پایین آورد و نفس عمیقی کشید .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_یه بساط صبحونه می‌تونیم اینجا راه بندازیم یا همچی مال زمان اهد قجره؟
اهورا خندید و گفت:
_ رو به راه نیستی ها!
_اتفاقاً! از خوبم خوب ترم ! یه صبحونه سرپایی بخوریم بریم تا دم به تله ندادیم.
_ کی بود؟
هوفی بامزه کشید و گفت:
_ فرزاد جانم ..
_ فرزاد جانتون؟
شیطنت آمیز خندید
_ اره ..
اهورا سرش را با تأسف تکان داد .
_ فرزاد جانت رو با ققنوس تهدید می‌کنی همیشه؟
_تنها چیزی که باهاش می‌تونم تهدیدش کنم ققنوسه، می‌دونه وقتی حرف ققنوسِ جواهر بیاد وسط یعنی اوضاع خیلی قمر در عقربه!
اهورا ریز خندید و دلارام موشکافانه اطراف را نگاه کرد
گنجه‌ی چوبی نسبتاً بزرگی گوشه اتاق بود .
سمتش رفت و قفل زنگ زده‌اش را باز کرد
به محض باز کردن درِ گنجه گرد و خاکی که از آن خارج شد باعث تجدید سرفه هایش شد .
چند آلبوم بود و کتاب و ..
لباس عروس بود؟؟ وسایل را بیرون ریخت و ناباور پیرهن عروسی که زیبایی‌اش هر کَسی را جذب می‌کرد را در آغوش کشید ..
پیرهن غرق به لکه‌های خون ریز و درشتی بود که حتی به نگین و جواهرات چندین میلیونی که رویش کار شده بود هم رحم نکرده و همه به سرخی لاله شده بود!
اشکی ناخواسته از گوشه چشمش چکید ..
گرد و خاک آلبوم را با دستش پاک کرد و آلبوم را باز کرد
چقدر این آلبوم بوی زندگی می‌داد !
صفحه اول مثل تمام عکس های که تا الان دیده بود
عکس چشمانِ نگاه بود ..
و باز هم افسوس خورد که چرا ذره‌ای رنگ چشمانِ مادرش به او ارث نرسیده ...
رنگی بود از اعماق الوان....
آبیِ نزدیک به توسی و توسیِ نزدیک به یشمی...
اصلا رنگ چشمانش قابل تشخیص نبود!
عکس بعدی جمعی بود که صمیمیتشان از پشت دوربین هم مشخص بود
جمعی در جنگلِ خزان و سرد ،که به دور آتیشی جمع شده بودند
آرشیایی که دست دور گردن معشوقه‌اش انداخته بود و کتی که در تن نگاه زار میزد حاکی از رسیدگی آرشیا به تنها فرشته‌اش بود و تزریق گرما به وجودش ...
در عکس آشا و بردیا را شناخت .. حتی ایلیا و یکتا را..!
و مهرزادی که در کنار دختری که حدس میزد همان شیدای معروف باشد نشسته و حرص خوردنش مشخص بود ...
به راستی مهرزاد عاشق بود؟
مگر عاشق از معشوقه‌اش می‌گذشت؟
اگر مجنون بود که از هر لحظه کنار هم بودنِ ارشیا و نگاه باید درد می‌کشید که از قرار معلوم واقعا درد هم می‌کشید!
عکس بعد با آن کلاه‌های تولد و آرشیایی که سرش را در کیک فرو کرده بودند و قیافه خندان بقیه باعث لبخند تلخش شد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
آلبوم را بست و دفترچه خاطرات با جلد چرمی را باز کرد
عنوان صفحه اول توجه‌اش را جلب کرد «تقدیم به ماه زخم خورده‌ی زندگیم »!
ماه زخم خورده؟! از چه سخن می‌گفت ؟
صفحه بعدی را ورق زد .
«شاید شروع غزل زندگی ماهم از اینجا باشه!
درست زمانی که با اون موهای خیس و بارون خورده‌ای که به پیشونیت چسبیده بود زیر رگبار وسط دی ماه تو تراس ، بی خیالِ سر و صدایی که پایین راه انداخته بودن با گیتارِ من داشتی سوغاتی رو می‌زدی..
چقدر صدات بغض داشت زمانی که می‌خوندی «وقتی تو نیستی حرفمو واسه کی تکرار بکنم..؟
گل های خواب آلوده رو .. واسه کی بیدار بکنم.!»
نمی‌دونم شاید همون لحظه‌ای که تا صدام رو شنید آهنگو قطع کردی و بعد وقتی گفتم ادامه بده .. دوباره از اول شروعش کردی و منم تو فکر این بودم که جوابِ افسون رو چی بدم! دلم لرزید برات...
من تورو چیکارت می‌کردم غزال رعنا؟
تورو به افسون می‌فروختمت یا شرکتی که این همه سال با بدبختی آجر به آجرش رو گذاشتم؟
کدومتون رو می‌فروختم؟
شاید ..
شاید راه سومی هم بود...!
وقتی آهنگ تموم شد و با همون موهای خیسش گفت:
_خیلی دلت می‌خواد سرما بخوری؟
فکر و خیال اون جادوگر رو بی‌خیال شدم . الان فقط کنارش بودن مهم بود!
سیگاری آتیش زدم و گفتم:
_ اینکه تو خیس میشی مهم نیست؟
هیچ‌وقت اون نگاه غم دارش رو یادم نمیره وقتی گفت:
_ ما عادتمونه زیر بارون تا خود صبح اشک‌ بریزیم..
می‌دونی... آدما وقتی بارون میاد دو دسته‌ان
دسته اول اون دو نفری هستن که طعم خوشِ بهم رسیدن رو تجربه کردن و زیر بارون بی‌خیال این دنیا و آدم هاش برای خودشون می‌خونن و می‌چرخن
و اما دسته بعدی!
اون عاشقِ بی نواییه که پشت شیشه اتاقش
هر قطره‌ای که به شیشه می‌خوره رو می‌شماره و به یاد یه خاطره اشک می‌ریزه ..
دسته‌ی دوم زجر داره! حتی تعریفش هم درد داره!
لحظه‌ای با شنیدن صدای رعد و برق از ترس به آغوشم افتادی و امان...
امان از عطر موهایت ..!.
مگه میشد مقابل اون چشم‌ها مقاومت کنم؟
همون لحظه که هول شده زود بلند شدی و اون قیافه خجالت زده‌ات رو با هیچی عوضش نمی‌کنم!
یاد تهدید افسون که گفته بود« اگه تو نکشی من می‌کشمش!! اون پدر و دختر وجود نحثشون باید کنده بشه»افتادم..
حالم دگرگون شد ..
یعنی...
 
بالا پایین