جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,349 بازدید, 166 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
صفحه بعدی را ورق زد ...
به تاریخ‌های نوشته شده توجه کرد .. دقیقاً بیست روز بعد از همان شبِ بارانی..!
«چهره‌ات هنگام گفتن باید فکر کنم دیدن داشت‌.
همزمان متعجب و خوشحال!
جانِ دلم..!
تو برای من همونی که با دنیا هم عوضش نمی‌کنم...!»
صفحه بعدی..
پنج روز بعد
«افسون تهدیدم کرد!
تمام سند های شرکت رو دزدیده بود و می‌خواست جلو چشم هام آتیش بزنه ..اگه آتیش می‌زد یعنی مرگ شرکت چندین و چندساله‌ی نوآفرینان!
چیکار می‌کردم؟
از نگاهم می‌گذشتم ؟ »
صفحه بعد با همان تاریخ !
«یک هیچ به نفع من!
زیر و بم گند کاریاشو در آوردم
از قاچاق دخترای بی نوا به شیخ‌های عرب تا ساختن مواد های عجیب غریب ..برگ برنده دست من بود!
دوهفته بعد .‌..
نزدیک به ده روز طول کشید تا مدارک رو جمع کنم..
هر روز کاغذ‌های تهدید که به نگاه فرستاده میشه اعصابمو بهم می‌ریزه !
چشم‌های نگران نگاه حالم رو بد می‌کنه!
لعنت به تو افسون....»
و ....... تقریبا یک ماه بعد !
«غزال رعنای آرشیا..‌
سلام..
این نامه را زمانی می‌خونی که شاید من دیگه نباشم!
بعد من متوجه یه چیزایی میشی که باید بهم قول بدی اصولی قضاوت کنی و هرچیزی رو باور نکنی!
من بین تو و شرکت ..
نمی‌تونستم عادلانه انتخاب کنم ...
زحمات چندین ساله پدرم و عموم و بعد خودم
یه ور ترازو هم نگاه و چشمانی که هر نگاهش تا قلبم نفوذ می‌کرد ...
شاید ..
با این کار هر دو سمت ترازو رو حفظ کردم ...
افسون بد جور به خونت تشنه است نگاه..
ازت می‌خوام قوی باشی...
قوی باش دختر قشنگ آرشیا!
حتی اگه زخمت زدن خنجر زدن بازم حتی کمر خم نکن!
این جماعت فقط شکستت رو می‌خوان!
بعد من لابراتوار آراد میشه لابراتوار عارفی گستر!
تو باید ادامه بدی ..
همون قدر قوی و پر قدرت!
فقط خواستم بهت بگم ،تمام این مدت که کنارت بودم..
جز خاطره خوب چیزی برام نساختی..
به چرت و پرت هایی که می‌شنوی توجه نکن ..
من فقط با یک دلیل با تو ازدواج کردم
اونم چشم‌هایی بود که هیچ جوره نمی‌تونستم ازشون دل بکنم!
تو برای من همه دنیایی جانِ جانانم
مراقب رودابه و محمود باش نگاه...
مراقب قلبِ مهربون خودت هم باش !
منو ببخش که باعث شدم قلبت برای بار دوم بشکنه!
مهرزاد دوستت داره نگاه...
هر آدم عاشقی چشماشو رو ببینه تا آخر قضیه رو می‌فهمه ..
داستان شیدا همش نقشه بود ...! گول نقشه های افسونو نخور .
به مهرزاد نه نگو چون فقط اون می‌تونه خوشبختت کنه ...
غزال رعنای من...
در نبود من بی تابی نکن ..
مروارید های قشنگت رو حروم نکن..
خودتو بساز و ادامه بده..!
دوست دار همیشگی تو ..
آرشیا آراد!»
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
اشک هایش بی مهابا گونه‌اش را خیس کرده بود
یعنی آرشیا خود از مرگ خودش مطلع بود؟
چرا دقیقاً صبحِ روز حادثه این نامه توسط آرشیا نوشته شده؟
باز هم همه چیز گنگ و نافهموم شد!
یک ماه فاصله ..
صبح روز عروسی ...
نامه خداحافظی...
آخر دفتر یک فلش چسبیده شده بود
آن را در دست گرفت ..
به تندی نگاهش را سمت لپ تاپ مدل پایین روی میز چرخاند.
پشت میز نشست و در دل خدا خدا کرد که لپ تاپ هوس بازی به سرش نزند ..‌
به محض بالا آمدن سیستم نگاهش به شارژ پر لپ‌تاپ افتاد، یاد حرف آشا افتاد « اول هفته نگاه اینجا بود!»
سه روز پیش؟!
هوفی کشید و فلش را وصل کرد و بعد داخل فایل‌ها رفت .
هاله اشک چشمانش را گرفته بود و متن های به نسبت ریز پی دی اف چشمانش را اذیت می‌کرد
در دل خود را ناسزا گفت که سر لج و لج بازی عینکش را کنار گذاشت و عاقبت چشمانش یک متن ساده را هم نمی‌توانست بخواند..
_دلارام... صبحانه حاضره
همین که صدای اهورا را شنید خوشحال از بودنش؛
سریع گفت:
_بیا اینجا حامی
اهورا با ابروهای بالا رفته گفت:
_کجا مثلاً؟
چشم غره‌ای رفت و گفت
_ بیا این متنو بخون چشمم نمی‌بینه!
لپ تاپ را به سمتش چرخاند
اهورا چشمانش را ریز کرد
هر جمله را که می‌خواند از تعجب چشمانش گرد میشد و بر لبخند دلارام افزوده میشد
وقتی به آخر متن رسید دلارام زمزمه کرد
_جناب وکیل قلابی! الان حکم این چی میشه؟
اهورا کج خندی زد و گفت:
_ با این مهر قوه قضاییه که آخر برگه خورده یعنی کمِ کم ابد و یک روز بیخ ریششه.
و بعد نفسی گرفت و ادامه داد:
_ اینو برای دادگاه بفرستیم در عرض یک ساعت همشون رو دست بند زده تحویل میدن!
باورم نمیشه .. تمام قاچاق هایی که کرده .. موادی که جای دارو به ملت قالب کرده، کلاه برداری های چندین ملییاردیش.. همش اینجا هست..!
لبخند دلارام می‌رفت که کش پیدا کند تا..
_ یه فایل دیگه هم هست
چشمانش را ریز کرد و لپ‌تاپ را به سمت خودش چرخاند .ویدیو را پلی کرد
لحظه‌ای چشمانش را بست..
این صدای زیبا ...متعلق به نگاه بود ؟
این جمع را می‌شناخت
همان جمعی بود که عکس هایشان را در آلبوم ورق زده بود
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
آرشیا و نگاه گیتار به دست روبروی هم نشسته بودند
و این ایلیا بود که گوشی را در جایی ثابت کرد و با شیطنت روی شانه آرشیا کوبید و چیزی در گوشش زمزمه کرد
آرشیا مردانه خندید و سرش را متاسف تکان داد
_به خدا اگه بخوای سوغاتی رو بزنیااا آرشیا...!
آرشیا به تهدید شوخ خواهرش خندید و نگاه شیطنت وار گفت:
_ راست میگه دیگه! خسته نشدی بس هر جا رفتی سوغاتی زدیم؟
آرشیا پر محبت نگاهی به جانبش انداخت و گفت
_ من از چیزی که برای اولین بار من رو سمت تو کشید هیچ‌وقت خسته نمی‌شم غزال رعنا!
جمع به حالت نمایشی عوق زد و ایلیا بود که شوخ گفت:
_ بابا جمعش کنید بند و بساطتونو همون سوغاتی رو بزن جهنم و ضرر!
نگاه تک خنده‌ای کرد و و با ضربه به سیم های گیتار
شروع کرد .
«وقتی میای صدای پات ..
از همه جاده‌ها میاد ...انگار نه از یه شهر دور..
که از همه دنیا میاد ..تا وقتی که در باز میشه
لحظه‌ی دیدن میرسه ...هر چی که جادست رو زمین
به سی*ن*ه‌ی من می‌رسه ..
همه باهم خواندند :
_ ای که تویی همه کَسم..
بی تو می‌گیره نفسم..
اگه تورو داشته باشم..
به هر چی می‌خوام می‌رسم.
وقتی تو نیستی حرفمو واسه کی تکرار بکنم
گل های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم
دست کبوتر های عشق واسه کی دونه بپاشه..
مگه تن من می‌تونه بدون تو زنده باشه..؟

صدای هق هق بی صدایش میان دست و جیغ و سوت ویدیو گم شد
چرا؟
مگه چه بدی کرده بود که این‌گونه بعد بیست و هشت سال این‌ها را ببیند و زجر بکشد؟
چرا باید هشت سال با اکیپش این آهنگ را دسته جمعی بخوانند؟ درست مثل جمع هشت نفره‌ی آنها!
آهنگ پیشنهاد شایان بود .. یعنی همه‌چیز را می‌دانست ؟!
این آهنگ عذاب بود .. عذاب!
اهورا که وضعیت دلارام را دید لپ تاپ را محکم بست و گفت:
_ وقت گریه کردن نیست دلارام!
هر لحظه ممکنه برسه و هر چی ازش داریم به باد بره!
دلارام سرش را تکان داد و پس زدن اشک هایش بی توجه به فلش و کاغذ هایی که حکم طلا را داشت
زودتر از اهورا از اتاق بیرون زد و بدون نگاه کردن به اطراف پله‌ها را پایین رفت .
برای خودش و اهورا چای ریخت و روی میز گذاشت
در عجب بود!
اینجا پنیر و کره و چای خشک پیدا میشد مگر؟
نگاه آورده بود؟ یعنی می‌دانست دلارام به همین زودی به اینجا خواهد رسید؟!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
پشت میز نشست و بعد چند ساعت، با نان تست هایی که داخل ماشین اهورا بود لقمه‌ای گرفت.
_منو دنبال نخود سیاه فرستادی خودت کجا موندی جناب ای کیو؟
حامی بود که با کمی تاخیر پله‌ها را تند تند پایین آمد
دلارام متوجه نا آرامی‌اش شد ،لبخندی زد و گفت:
_ چاییت یخ کرد .
اهورا هم به تبعیت از او لبخندی زد و روبرویش نشست
_می‌خوای چیکار کنی دلارام؟
لقمه‌اش را جوید و بی تفاوت شانه بالا انداخت
_من عادت دارم با شکارم بازی کنم !
انصافه بعد این همه خون و خونریزی و بدبختی که سر من آورده مستقیم راهی زندانش کنم؟
می‌خوام ذره ذره آب شدنش رو جلو چشمم ببینم حامی!
همین تو!
خواهرتو سالم دادی
جسد سوختش رو تو آغوشت گذاشتن!
تو می‌تونی از خون خواهرت بگذری که من از خون پدر و مادرم و مهرزاد بگذرم؟
اهورا با خنده دستانش را به نشان استوپ گرفت و گفت:
_ باشه باشه اصلا غلط کردم ! تسلیمم!
دلارام خندید و گفت:
_شادلوینو جهانیش می‌کنم !
_پس می‌خوای غوغا کنی..
_و این غوغا احتمالاً زیاد به مزاج دشمن هامون خوش نیاد
بحث را عوض کرد .
_معلومه نمره چشمت خیلی بالا رفته‌ها.
سرش را تکان داد
_اوهوم! ولی بقیه بهم میگن با عینک خوشگل نمیشی
و بعد چشمکی زد و شیطنت وار گفت
_ هر چند اونی که باید بپسنده پسندیده بقیش با خودش!
اهورا پر استرس لبخندی زد
قلپی از چایش را نوشید و با شنیدن صدای پا تندی از صندلی بلند شد
صدای تق و توق از طبقه ی بالا بود!
_این صدا....
صدای پر استرس اهورا را ندید گرفت و سمت پله‌ها رفت
_ یکی بالاست!
پله‌ها را دوتا دوتا بالا رفت ناگهان با دیدن شایان مقابلش هینی کشید و قدمی عقب رفت .
شایان با آن لبخند حرص دهنده‌اش با تمام کاغذ‌ها و اسناد و اصل کار.. فلش! در چهار چوب در اتاق ایستاده بود
_به به ! خانم دکتر عارفی..
پارسال دوست امسال هفت پشت غریبه جواهر بانو!
از دیدنتون خیلی خوشحالم.
پوزخند صدا داری زد و با نگاه تحقیر آمیزی گفت:
_ ولی من اصلاً خوشحال نیستم !
لبخند چندش آمیزش بیشتر کش آمد
و با تکان دادن برگه ها گفت
_ بخاطر موضوع دیگه‌ای مزاحم شدیم جواهر بانو!
خوشحالی بزار بمونه برای بعددددد...
_دلارام ..چی ش..
با دیدن شایان ناباور نگاهش را بین دلارام و او رد و بدل کرد
او اینجا چه می‌کرد؟
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
_به به ! آقای وکیییلللل به ظاهر محترم هم که اینجا هستن!
_حرفت رو بزن شایان! برای من میدون گرم نکن!
شایان خنده‌ای کرد و گفت :
_ صبر کن بابا ! این‌قدر عجول نبودی که تو!
ورق‌ها را برای در آوردن حرص دلارام به حالت باد بزن خودش را باد زد و گفت:
_ می‌دونی... این همه سال اندر خم یه فرمول و یه حکم دادگاه بودم!الان که تو دستمه دیگه ..
مشکلی هم نیست ، با اجازتون رفع زخمت می‌کنم تا شما هم به گشت و گذارتون برسید. بالاخره شمال و تفریحاتش دیگه!
نگاه از چشمانش بر نمی‌داشت با اخم های در همش گفت:
_ می‌دونی که داری با دم شیر بازی می‌کنی؟
قه قهه بلند شایان نفرتش از او را چند برابر کرد و باعث مشت شدن دست هایش شد
درحالی که همچنان رگه هایی از خنده داشت گفت
_ هه؟ دم شیر کجا بود بابا! دلت خوشه‌ها توام!
دونفر بهت گفتن جواهر و افرا فاز گرفتی!
در دل پوزخندی زد . افرا بودن را نشانش می‌داد
رام کردن امثال اورا خوب از بر بود ..
مخصوصا شایانی که هشت سال شب و روز را کنارش گذرانده بود!
_ مگه خودت افرا صدام نمی‌کردی ؟
_ آخی بیبی! دلت برا افرا گفتنم تنگ شده؟ عسیسممم!
دلارام سخت خودش را کنترل می‌کرد تا مشتش را بر دهانش نکوبد و تمام سی و دو دندانش را در معده‌اش نریزد .
مردک خوش خیال!
_اره ... دلم برای اون روزها خیلی تنگ شده .
دلم تنگ شده برای تا شبایی که تا خود صبح تو خیابونا ویراژ می‌دادیم و کله سحر می‌رفتیم کله پاچه‌ای
می‌دونستی چقدر از کله پاچه نفرت دارم و به‌ زور می‌کردی تو دهنم که مفیده برات بزار گوشت بشه بچسبه به تنت !
دلم تنگ شده برای از هشت صبح تا ده شب تو دانشگاه بودن و بگو بخند و آخرشم مثل همیشه با یه گیتار و سوغاتی هایده کل خستگی هارو می‌شستیم..
اره !دلم تنگ شده !
وقت دست های شل شده‌ی شایان را دید در دل لبخند پیروزی زد
_ خراب کردی شایان! گند زدی به همه‌چیز .
فکر کردی با دست به یکی با افسون می‌تونی به اون جایگاهی که می‌خوای برسی؟
لعنتی می‌فهمی دوست داشتن یعنی چی؟
یا نه! تو همه رو یه پله می‌بینی ! یه پله برای بالا رفتن
اصلا تو غیرت داری؟
دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود !
_اینجوری که تو ..
_اینجوری که من فکر می‌کنم نیس نه؟ حتماً من خودم رو لو دادم و گند زدم به اون همه دارو و یه سابقه درشت تو پرونده ! به نام سازنده مواددددد!
کمی بغض در صدایش ریخت و گفت:
_ خیلی نامردی کردی شایان! می‌دونی من دوسال چی کشیدم؟ می‌دونی ذره ذره آب شدم؟
تو و اون افسون گند زدین به همه زندگی من!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
اهورای از همه جا بی خبر مات شده به دلارام نگاه می کرد .
این دختر به سرش زده بود؟
دلارام بس داد زده بود صدایش گرفته و به سرفه افتاد
سرفه و سرفه ....
مگر بند می آمد؟
روی زمین نشست و شایان نگران کنارش زانو زد
در لحظه با وجود ریه‌های درد دارش ضربه‌ای به تخت سی*ن*ه‌ی شایان کوبید و او را پهن زمین کرد
با افتادنش، رو به اهورا که مثل مجسمه خشکش زده بود تشر زد .
_ بیا این کاغذا رو بر دار !
اهورا به خودش آمد و از میان دست و پا زدن های شایان کاغذ‌ها را برداشت .
ضربه‌ای به گیجگاه شایان کوبید تا موقتاً هوشیاری‌اش را از دست بدهد.
زیر لب زمزمه کرد
_ یک یک مساوی!
با خیال راحت خواست از زمین بلند شود که با ضربه‌ی ناگهانی که به کمرش خورد لحظه‌ای نفسش رفت .
به تندی با وجود درد عجیبی که در بدن و کمرش پیچیده بود سمت مرد سر تا پا سیاه پوش برگشت
پوزخندی زد
_ قدیما جراعت نداشتی حتی سمت جواهر بیای !
مرد خندید و گفت:
_روزگاره دیگه ! یه روز ما به دست جواهر
یه روز جواهر به دست ما ..
ناگهان ضربه‌ای که به شکم مرد زد که هوش از سرش پرید.
_حواس پرتی هیچ‌وقت خوب نیست اردشیر!
اهل آدم کشتن نبود که اگر بود در حال حاضر بهترین گزینه این دست و پا چلفتی های بی‌خاصیت بودند!
سمت مرد سیاهپوشی که با اهورا درگیر بود حمله کرد
مردک آن‌قدر نیش و کنایه به ریش دلارام بست که دلارام را عصبی کند ، اما او با ترفند های خودش او را ناک‌ اوت کرد!
با بی‌هوش شدن مرد، اخم کرد و سمت شایان خم شد، جیب هایش را خالی کرد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
پاکت سیگارش را پرت کرد و با برداشتن سوییچ خواست بلند شود که همان لحظه صدای پیام گوشی‌اش در فضا پیچید .
پیام را باز کرد
« داریم میایم شایان خان، پنج دقیقه‌ای رسیدیم.»
کلافه گوشی را پرت کرد ، خواست بلند شود که با درد شدیدی که در بازو‌‌ی دستش پیچید ، آخی گفت.
لعنتی.. همان بازویی که دو روز هم از خارج کرده گلوله‌اش نمی‌گذشت؟!
در حرص چاقو را از بازو‌ اش بیرون کشید و سمت شایان که با پوزخندی نگاهش می‌کرد رفت و با جانی که در تنش مانده بود ، در بازو‌‌ی او کوبید که صدای دادش در فضا پیچید و از حال رفت ..
با دست دیگرش بازو‌یش را فشرد و با درد بلند شد .
اهورا نگران سمتش رفت
_ اوکیی دلارام ؟ می‌خوای ..
داد زد
_ رفیق هاش دارن میان، از در جلو نمی‌تونیم بریم هر لحظه ممکنه برسن ..
اینا از در پشتی اومدن، برو ببین کدوم اتاق تراس داره ..
اهورا تند سرش را تکان داد و رفت .
به تبعیت از او، دلارام هم اتاق‌ها را یک به یک نگاه کرد .
_ بیا اینجا دلارام ...
با صدای بلند اهورا، در اتاق را محکم کوبید و سمت اتاقی که اشاره می‌کرد رفت .
با برخورد بازو‌اش به چهارچوب در، آخی گفت و چشمانش را بست .
وقتی قیافه‌ی اهورا را نگران دید ، تمام جانش را در بدنش جمع کرد و از میان دندان های چفت شده‌اش غرید
_ برو حامی.. برو الان میان .
وقتی اهورا را بدون حرکت دید، نفسی گرفت با درد تکیه‌اش را از چهار چوب گرفت و خودش جلوتر رفت .
درب تراس را باز کردند، پله هایی بود که منتهی به طبقه اول می‌شد..
هنوز دو پله بیشتر پایین نرفته بودند که با شک دست های خالی اهورا را نگاه کرد
_ پس فلش کو؟
_ دست شایان نبود!
کلافه پوفی کشید
_ وقتی بهت میگم آی کیو بهت بر می‌خوره ..
و بعد پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت .
دست در جیب کت شایان کرد .. امکان نداشت بدون فلشی که حکم زندگی را برای او داشت، جایی برود!
با حس فلش، زود آن را بیرون کشید .
لبخندی زد که با شنیدن صدای شلیک گلوله و داد اهورا ، روی لبش ماسید..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
خواست بلند شود که ..
نگاهش در نگاه سهراب میخ‌کوب شد!
با نیشخندی به سمت او نزدیک میشد .
_ به‌به .. جواهر بانو ..
_ هنوز هم یه نوچه‌ی یه لاقبا موندی! اگه کلفت بودی تو دوسال یه ترفیع درجه می‌گرفتی .. ولی تو همچنان همون کثافتی هستی که بودی!
_ کم برات زحمت کشیدم؟
_ واقعا دستت درد نکنه بابت پرونده سازی های نابجایی که در حق جواهر کردی ...
تو اون عمارت بی‌صاحاب کم لطف کردم در حقت؟ چند بار گند و کثافت کاری هات رو خودم به جون خریدم که خودم‌ تنبیه بشم نه تو ..!
این حرف‌ها همه سرگرمی بود، شگرد مخصوص افرا!
زمانی که حواسش را جایی مشغول کرد، ضربه‌ی کاری را می‌زد!
صدای اهورا که با درد مدام صدایش می‌کرد، اجازه‌ی تسلط بر اعمالش را نمی‌داد .
_ دلِ تو که دل نبود.. کاروانسرا بود ... یه روز شایان یه روز من، یه روز فرزاد!
پوزخندی زد و چاقو را از جیبش بیرون کشید و تخت سی*ن*ه‌اش کوبید .
زیر لب با غیض گفت:
_ تو؟ لیاقت کلفتی جواهر رو نداشتی ، چه برسه به همراهی جواهر..!
با نعره‌ای که کشید ، چشمش را در اطراف چرخاند و با دیدن گلدان، بدون مکث آن را برداشت و در سر سهراب کوبید . با پایش اسلحه را از او دور کرد‌.
پیشانی‌اش خونریزی می‌کرد.. اما این جماعت سگ جان تر از این حرف‌ها بودند!
قنداق اسلحه را به گردنش تکیه داد و گفت:
_ حیف که اهل کشتن نیستم! وگرنه می‌کشتمت و حروم سگت می‌کردم مرتیکه....
با ناله‌های اهورا نگاه پر غیضی به سر تا پای مرد انداخت و سمت اهورا رفت .
پایش خونریزی می‌کرد و از طرفی خودش حتی دستش را نمی‌توانست از درد تکان دهد.
به سختی شال مشکی رنگش را از سرش در آورد
و دور زخم او بست.
_ آروم باش حامی...چیزی نیست..
_ اگه مردم به بچه هام بگین ... عه راستی من که بچه ندارم! خوب کنسله.. اگه مردم هیچی نگین!
در آن واویلا خنده‌اش گرفت
_ دیوانه‌ای به خدا ! پاشو دستت رو بنداز دور گردنم باید بریم ..
اینجا دیگه جای موندن نیست .. دو نفر دیگه برسن همین‌جا میشه سنگ مزارمون !
_د لامصب! تو دستت مثل چی داره خون پس میده انگار سر آدمیزاد بریدن ! من چیجوری وزنم رو بندازم رو تو؟
سعی در بلند کردنش گفت
_ جواهر یعنی جنگیدن .. حداقل اگه رو زخم گلوله نمی‌زد یه کاریش می‌کردم سگ کوبوند تو بخیه‌ها!
_ بمیرم برات!
درحالی که دست او را دور گردن خودش می‌انداخت گفت:
_ تو این هیری ویری نمیر! الان شرایط مناسبی برای کفن و دفن ندارم حقیقتاً!
اهورا با درد خندید و لنگ لنگ زنان پله‌ها را پایین آمد
می‌دید دلارام چگونه از درد عرق سر بر پیشانی‌اش نشسته ..‌ چگونه نفسش از درد می‌رود ولی حاضر نبود او را به حال خود رها کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
باید هر چه زودتر از این‌جا دور می‌شدند
با دیدن افجی کروز شایان پوزخندی زد.
صندلی شاگرد را خواباند و اهورا به کمکش روی صندلی نشست
از شدت درد هوشیاریش کم شده بود .
با چشمانی که نگرانی در آن موج میزد پرسید
_ روبه راهی حامی؟
با درد سرش را تکان داد
_ قول نمی‌دم نمیرم!
و بعد خندید
دلارام زیر لب «دیوانه‌ای» زمزمه کرد و پشت رول جای گرفت .
این ماشین .. بوی خاصی می‌داد... بوی شایان و جواهر را می‌داد..
جواهری که آن‌قدر اصرار کرد تا شایان آن را پشت رول نشاند و رانندگی در کوه و سنگلاخ را یادش داد
استارت زد و به راه افتاد
حال با این وضعیتِ خودش و اهورا کجا می‌رفت؟
.......
ترمز کرد و به تندی پیاده شد
مقابل کلبه چوبی که در مه غلیظ زمستانِ رشت فرو رفته بود ایستاد . تگرگ و باران رحمی به زخم و سوزشش نکرد .نفسی گرفت .. امان از بوی باران و خاک نم خورده...
چندباری به در کوبید و فقط امیدوار بود که تنها امیدش این‌جا باشد که اگر ...
با باز شدن در گویی خون تازه در جانش دوید.
دخترک ناباور به دلارامی خیره شد که در آن باران..... بدون شال ایستاده بود موهایش دورش را گرفته و با دستش بازو‌اش را می‌فشرد..
گیج و مبهم زمزمه کرد
_ جواهر...
بغضش شکست و در آغوشش پرید
دلارام با صدای گرفته‌ای در گوشش زمزمه کرد
_ صوفی هنوز هم صوفیه یا دست از صوفی گری برداشته؟
دخترک با بغض و اشک خندید و گفت
_ برای جواهر .. صوفی همیشه صوفیه...
اورا از خود جدا کرد ..و به سرتا پایش نگاه کرد
_چه‌قدر
_خیلی پیر شدم صوفی.
صوفی خواست چیزی بگوید که با بی حالی گفت:
_ جواهر به کمکت احتیاج داره صوفی...یعنی تنها امیدش الان فقط تویی!
صوفی لبخند تلخی زد
_همیشه آخرین امیدمون جواهر بود .. الان دست رد به سی*ن*ه‌اش بزنم؟
دلارام سرش. را تکان داد .. درد ، جان در تنش نگذاشته بود ‌‌!
_دکتر خبر کن صوفی.
دلارام سمت ماشین رفت و صوفی تازه متوجه خونی شد که روی مچ دست و انگشتانش خشک شده بود
و دستی که نمی‌توانست تکانش دهد
چشمش به ماشین افتاد .. یعنی .. ولی این ماشین برای شایان بود!!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
نشان به آن نشان که پشت شیشه با غلط گیر اسم گروه هشت نفره‌شأن را نوشته بودند.....
با دیدن مردی که روی صندلی جلو نشسته بود کنجکاو پشت سر دلارام به راه افتاد
در را باز کرد و به صورت غرق در خواب اهورا خیره شد
_پست فطرت! دلت به حال جوونی این نسوخت؟ مردک حروم لقمه!
صوفی متعجب از غر غر‌های پر حرص دلارام گفت:
_ این کیه جواهر؟
دست او را دور گردن خودش انداخت و به نگاه خیره‌اش تشر زد
_ بجای اینکه برو بر منو نگاه کنی بیا کمک!
صوفی با تلنگر دلارام به خودش آمد و زیر بازوی دیگر اهورا را گرفت
در آن شدت باران و مِهی که چشم چشم را نمی‌دید..
رانندگی کرده و به یکی از روستاهای گیلان رسیده بود .
اهورا را داخل بردند .
دلارام نگران بالشی را زیر سرش گذاشت و پتو را رویش کشید
صوفی از اتاق بیرون آمد و گفت
_ زنگ زدم امیر .. گفت خودش رو زود می‌رسونه..
دلارام کنج شومینه نشست و در حالی که به سختی مانتو مشکی رنگش را از تن در می آورد زمزمه کرد
_ پس بالاخره به چیزی که می‌خواست رسید ...
صوفی خندید و گفت:
_ اره رسید ...
با دیدن دست تماماً خونی دلارام خنده بر لب هایش خشک شد . تندی سمتش رفت و ناباور گفت:
_دستت جواهر.. دستت .. چی شده؟؟؟
دلارام با درد نفسی گرفت و به پشتی دست بافت تکیه داد.
_دو دقیقه نه حرف بزن .. نه چرا و چگونه بپرس .. خسته‌ام صوفی ...نمیدونم چند شبه نخوابیدم .. درد امونم رو بریده .. فقط بزار به حال خودم باشم تا امیر بیاد .....
صوفی نگران سرش را تکان داد .
.................
_این بنده خدا رو چیکار کردین؟ خیلی خون ازش رفته ! بعید می‌دونم ...
بی جان کنار اهورا نشسته بود و با خیس تب بالای اهورا را کنترل می‌کرد .
وسط حرفش پرید و گفت:
_تو که راست کارت فقط این چیزهاست! امیر ! جواهر اگه تو عمرش از کسی چیزا بخواد الان فقط از تو می‌خواد! نزار بره امیر! نزار ..‌
امیر نگاهی معنا دار به صوفی انداخت و بعد سرش را تکان داد .
صوفی با هزار مصیبت بازوی به خون نشسته‌اش را پانسمان کرده بود
اما کار با پانسمان درست نمی‌شد!
شک نداشت چاقویی که زخمی با این عمق بریده بود به استخوانش هم رسیده بود!
حال هر چه اون می‌گفت دلارام انکار می‌کرد !
‌....
_بخور جواهر.... چای بابونه‌اس ! گرمت می‌کنه..
سیگارش را با سنگ خاموش کرد .
_ تو که سیگاری نبودی ! چه کردی با خودت جواهر؟
پوزخند تلخی زد
_بعد از اینکه تو رفتی به خیلی چیزها دچار شدم...
به خودم اومدم دیدم کو جواهر ؟
کو اون دبدبه کب کبه؟
باور می‌کنی هیچ‌کَسی بهم کار نمی‌داد؟
فقط یه کلمه! سابقه داری!
شایان داغونم کرد صوفی...
این جواهری که می‌بینی از اول خودشو کوبید و ساخت!
ولی الان کم آوردم صوفی..
اهورا هم مثل منه! اونم داغ دیده اونم درد کشیده..
ولی الان بخاطر من تو این بازی کوفتیه!
سه روزه خواب و بیدار داره ناله می‌کنه و تو تب می‌سوزه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین