جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه زن سفید پوش | مترجم : سبا گلزار

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط اورانوس با نام زن سفید پوش | مترجم : سبا گلزار ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,818 بازدید, 46 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع زن سفید پوش | مترجم : سبا گلزار
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
29
چشم‌های درشت، اندوهگین و بسیار حواس پرت؛
لب‌هایش عصبی و لرزان؛ و موهای روشن با رنگی کم رنگ و زرد مایل به قهوه‌ای.
در رفتارش نشانه‌ای از وحشیگری و بی‌شرمی دیده نمی‌شد، او ساکت و خوددار بود، کمی غمگین و کمی افسرده و مشکوک به نظر می‌رسید.
رفتارش هرچند به يك بانوي متشخص شباهتي نداشت، اما به زنان طبقات پايين اجتماع هم مانند نبود،
صدایش که مقدار کمی‌اش را همین چند لحظه پیش شنیدم؛ چیزی داشت، لحنش به طرز عجیبی ثابت و مکانیکی و بی‌روح بود و لحن بیانی صریح و سریع داشت.
او یک کیف کوچک در دست داشت و لباسش_کلاه، شال و لباس تماماً سفید.
تا جایی که می‌توانستم حدس بزنم از مواد بسیار ظریف یا بسیار گران‌قیمت تشکیل نشده بود.
هیکلی ظریف و بلندتر از متوسط، و نه بالاتر از میانگین قد؛
حركات و راه رفتنش از هر
گونه ادا ، اطوار و افراطي مبرا بود.
این تمام چیزی بود که از او در آن نور کم و تحت شرایط گیج کننده ملاقات ما، مشاهده کنم.
او چه جور زنی بود و چگونه به تنهایی در یک ساعت بعد از نیمه شب به جاده‌ی بالایی آمده بود را من اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
ولي از يك چيز مطمئن بودم و آن هم این بود که بدطينت ترينِ مردها هم نمي ‌توانست به سلامت انگيزه او براي صحبت با يك نفر، حتي در آن ساعت و در آن محل خلوت ترديد كند. با همان لحن سريع، ولي بدون مقداری بي‌صبري يا عصبانيت پرسيد:
- شنيديد چه گفتم؟ پرسيدم اين جاده به لندن می‌رسد ؟
جواب دادم:
-بله، اين راه به سنت جان وود و ريجنت پارك مي‌رسد. تقاضا مي كنم پوزش من را براي این‌كه زودتر پاسخ شما را ندادم، بپذيريد. راستش از حضور ناگهاني شما در جاده تعجب شدم و همين حالا هم نمي‌توانم آن را
توجيه كنم.
- گرفتار يك حادثه شده‌ام. واقعاً بدشانسي آورده‌ام كه اين وقت شب در اين‌جا تنها مانده‌ام. شما که به من شک ندارید و فكر نمي‌كنيد كار ناجوری كرده ام؟ مگر نه؟ من كار اشتباهي نكرده‌ام و فقط شما داريد و فكر مي‌كنيد که كار بدي كرده‌ام؟!
مضطرب بود، ولي اعتمادي بي‌جهت در صدايش موج میزد.
به خودش لرزيد، پشت به من كرد و با شتاب چند قدمي برداشت.
همه‌ی توانم را به كار گرفتم تا اطمينان او را دوباره درباره‌ی خودم جلب كنم و گفتم:
- محض رضاي خدا به هيچ وجه تصور نكنيد كه من به شما شک دارم و می‌خواهم کار دیگری به جزء کمک به شما بکنم. من فقط از حضور یک‌هویی شما در جاده تعجب كردم چون درست لحظه‌اي قبل از آمدن شما به فکرم آمد كه جاده سوت و كور است.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
برگشت و به محلي در نقطه‌ی اتصال جاده‌هاي همپستد و لندن و به محوطه خال بين بوته‌ها اشاره كرد و گفت:
-صداي پاي شما را كه شنيدم پشت بوته‌ها مخفي شدم تا ببينم چه جور آدمي هستيد. زمانی كه رد شديد ترديد داشتم كه آيا بايد با شما حرف بزنم يا که نه. بعد مجبور شدم پاروچین‌پاورچین پشت سرتان بيايم و شما را از حضور خودم آگاه كنم.
پاورچين‌پاورچین؟ پشت سر من؟ عجيب بود! حرفي برای زدن نداشتم.
پرسيد:
- آيا مي‌توانم به شما اعتماد كنم؟ به خاطر
حادثه‌اي كه براي من اتفاق افتاده است در مورد من که فكر بدي نمي كنيد؟ سپس با دست‌پاچگي حرفش را قطع كرد و درحالي‌كه كيفش را از اين دست به آن دست مي داد از سر درد و اندوه آهي كشيد.
تنهايي و بي‌كسي اين زن بسيار تحت تاثیر قرارم داد.
قضاوت منطقي، احتياط و موقع شناسي كه هر مرد پيرتر و عاقل‌تر و خون‌سردتر از من را در آن
لحظه به تفكر بيشتري وا مي‌داشت، در برابر ميل طبيعي من براي كمك به او و رها کردنش از وضعيت دردناكي كه داشت، نتیجه‌ای نيافت.
گفتم:
- مي‌توانيد به بي‌غرضي من اطمينان كنيد ، با اين همه اگر توضيح درباره وضعيت
عجيبتان به من برايتان مشكل است ديگر در اين مورد صحبتي نمی‌کنیم. من حقی ندارم که از شما توضيح بخواهم،
فقط بگوييد چگونه مي توانم كمكتان كنم و مطمئن باشيد اگر بتوانم از هيچ كاري دريغ نخواهم كرد.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
- شما خيلي مهربان هستيد و من به‌خاطر ملاقات با شما خدا را صدبار شكر مي‌كنم.

اولين نشانه‌هاي __ زنانه صدايش را لرزاند و در چشم‌هاي درشت و بسيار دلواپسش قطره اشكي درخشيد با بياني سريع‌تر و عجول‌تر از قبل ادامه داد:
- من قبل از اين فقط يك‌بار در لندن بوده‌ام و چيزي درباره دور و طراف نمي‌دانم.
نمي‌دانم بايد كالسكه تندرو بگيرم يا با هر كالسكه‌اي مي شود به آن‌جا رفت؟ خيلي دير شده است؟ هيچی نمي‌دانم.
اگر به من بگوييد كجا مي شود كالسكه تندرو گرفت و اگر قول بدهيد كه به هيچ وجه در
كار من دخالت نكنيد كه هر موقع و هر طور كه خودم دلم خواست شما را ترك كنم، بسيار ممنون خواهم شد. در لندن دوستي دارم كه مي‌دانم از پذيرفتن من بسيار خوشحال خواهد شد. چيز ديگري نمي‌خواهم ، فقط به من قول
بدهيد كه كمكم مي‌کنيد.
با نگراني به اين طرف و آن طرف جاده نگاهي انداخت وكيفش را از اين دست به آن دست كردو باز پرسيد:
- قول مي‌دهيد؟ با ترسي ملتمسانه و اضطرابي دردآلود به من زل زد. احساس كردم دستپاچه شده‌ام. چه مي‌توانستم بكنم؟ غريبه‌اي بي‌دفاع، زني بي‌پناه ، به لطف من اميد بسته بود. در آن نزديكي ها خانه‌اي نبود، كسي هم رد نمي‌شد كه بتوانم با او مشورت كنم و هيچ حقی هم نداشتم كه بتوانم او را کنترل کنم، بماند كه اگرهم چنين حقي داشتم نمي‌دانستم چگونه بايد از آن استفاده كنم.
من خطوط را با ترديد از نظر مي گذرانم و با آن‌كه كابوس وقايع بعدي، صفحات دفتر مرا سياه خواهند كرد باز هم از خود مي‌پرسم چه مي‌توانستم بكنم؟
تنها كاري كه از دستم بر مي‌آمد اين بود كه با سوال كردن از او، فرصت فكر كردن براي خود را فراهم سازم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
پرسيدم:
- مطمئن هستيد اين وقت شب دوست شما در لندن خواهد شما را پذيرفت؟
- حتماً! فقط بگوييد كه هر وقت و هر طور كه خواستم شما را ترك كنم جلوي من را نخواهيد گرفت. قول مي‌دهيد؟
نفهميدم چطور، ولي گفتم:
- بله.
خوب كه به آن نگاه كنيد يك كلمه بيشتر نيست. كلمه كوچك آشنايي كه هر لحظه و هر ثانيه روي لب همه ما مي‌چرخد و اصولاً براي كسي تعهدي هم ايجاد نمي‌کند.
واي بر من! حتي حالا كه اين كلمه را مي‌نويسم بر خود می‌لرزم!
در ساعت‌های اول روز، من و اين زن كه نام، شخصيت، سرگذشت، منظور و هدفش در زندگي و به خصوص حضورش در كنار من به طرز وحشتناكي مرموز بود، به سوي لندن به راه افتاديم. انگار که خواب مي‌ديدم.
آيا من والتر هارترايت بودم؟
آيا اين همان جاده معروف، آرام و بي‌حادثه‌اي بود كه مردم روزهاي يكشنبه در آن قدم مي‌زدند؟ آيا واقعاً من يك ساعت قبل محيط آرام، بي‌سر و صدا و آبرومند خانه مادرم را ترك كرده بودم؟ گيج و گنگ بودم و در
عين حال حواسم آن‌قدر سر جایش بود كه جلوي خودم را بگيرم و چند دقيقه‌اي با همراهم حرف نزنم.
باز هم او بود كه سكوت را شكست و ناگهان گفت:
- مي‌خواهم از شما چيزي بپرسم. آيا شما در لندن آدم‌هاي زيادي را مي‌شناسید؟
- بله، عده زيادي را مي‌شناسم.
در اين سئوال عجيب بي‌ترديد رگه‌هايي از شک وجود داشت، براي همين در پاسخ دادن ترديد كردم.
- آيا آدم‌هاي صاحب عنوان و مقام را هم مي‌شناسيد؟
چند لحظه سكوت گفتم:
- چندتايي را مي‌شناسم. او ايستاد و با نگاهي جستجوگر به من نگريست و گفت:
- خيلي ها را مي‌شناسيد؟ خيلي‌ها كه صاحب عنوان بارونت هستند‌؟
داشتم شاخ در مي‌آوردم و زبانم بند آمده بود.
سرانجام سوالش را با سوالي پاسخ دادم و پرسيدم:
- چرا چنين چيزي مي‌پرسيد؟
-براي این‌كه به خاطر خودم هم كه شده است اميدوارم شما يكي از اين بارونت‌ها را نشناسيد.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
- اسمش را به من می‌گویید؟
ناگهان صدايش بلند و آتشين شد و گفت:
- نمي‌توانم... جرات ندارم... وقتي در مورد اين موضوع حرف زدم خودم را فراموش كرده بودم. مشتش را در هوا تكان داد، بعد ناگهان دوباره بر خود مسلط شد و با صدايي زمزمه
مانند اضافه كرد:
- به من بگوييد شما كدام‌ يك را مي‌شناسيد؟ نمي‌توانستم در چنين وضعي سوالش را بي‌پاسخ بگذارم و سه نفر را اسم بردم. دو نفر اسامي پدر خانواده‌هايي بودند كه به دخترانشان درس داده بودم. سومي هم
نام مرد مجردي بود كه يك بار من را با قايق تفريحي‌اش به گردش برده بود تا برايش از مناظر طراحي كنم.
آهي از سر آسودگي كشيد و گفت:
- آه! شما او را نمي‌شناسيد. شما خودتان صاحب عنوان یا مقامي هستيد؟
- نه! من فقط يك معلم نقاشي ساده هستم.
هنگامي كه اين حرف به تلخي بر زبانم آمد با خوشحالي گفت:
- يك مرد بي‌عنوان یا مقام! خدا را صد هزار
مرتبه شكر! به چنين مردي مي‌توانم اعتماد كنم.
تا اين‌جا سعي كرده ام براي مراعات حال همراهم بر كنجكاوي‌ام غلبه كنم، ولي از اين لحظه به بعد ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و گفتم:
- به نظرم مي‌آيد شما دلايل كافي براي شكايت از مردي داريد كه صاحب عنوان و مقامي بوده است.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
- آيا اين بارونت كه دلتان نمي‌خواهد اسمش را به من بگوييد در حق شما ظلم بزرگي كرده است؟ آيا او باعث شده است كه شما اين موقع شب از خانه بيرون بياييد؟
پاسخ داد:
- از من چيزي نپرسيد. در اين مورد
با من صحبت نكنيد. الان حال من خوب نيست. از من به طرز ظالمانه‌اي سوء استفاده شده است! در حق من اعمال ظالمانه‌ی بسياري انجام داده‌اند. در حق من لطفي بكنيد. تندتر راه بياييد و از من چيزي نپرسيد. من به آرامی سعي دارم خودم را آرام كنم. خدا كند بتوانم. بر سرعت قدم‌هايمان افزوديم.
دست كم نيم ساعت گذشت بدون آن‌كه كلمه‌اي بين ما رد و بدل شود.

من كه از سوال كردن منع شده بودم فقط گاهی نگاهي دزدكي به صورتش مي‌انداختم. حالتش پيوسته يكسان بود. با لب‌هاي بسته و ابروهاي گره خورده، نگاه مشتاق ولي
گيج و مضطربش را مستقيم به جلویش دوخته بود.

به اولين خانه‌هاي شهر رسيديم. به كالج جديد وسليان نزديك شده بوديم كه گره از ابرویش گشود و نشانه‌هاي آسودگي خاطر در چهره‌اش نمايان شدند و پرسيد:
- شما در لندن زندگي مي‌كنيد؟ جواب دادم:
- بله. ولي در يك لحظه احساس كردم شايد او بخواهد براي كمك گرفتن يا راهنمايي به من مراجعه كند و من بايد با مطلع كردن او از اطلاع نداشتنم، مانع نااميدي احتمالي‌اش بشوم، بنابراين اضافه کردم:
- ولي فردا براي مدتي از لندن خارج مي‌شوم. قصد دارم به شهرستان بروم. پرسيد:
- كجا؟ شمال يا جنوب؟
-شمال. به كمبرلند مي‌روم.
- كمبرلند؟

در كمبرلند روزگار سعادت باري داشتم.
يك‌بار ديگر سعي كردم پرده‌اي را كه بين من و آن زن وجود داشت بردارم. پرسيدم:
- نكند شما در دهكده زيباي درياچه‌ها به دنيا آمده‌ايد؟
او پاسخ داد:
- نه، من اهل همپشاير هستم، ولي مدت كوتاهي در كمبرلند به مدرسه رفتم. از درياچه ها پرسيديد؟ من در آنجا درياچه اي را به خاطر نمي‌آورم. آن جا دهكده ليمبريج بود. دلم براي ديدن دوباره ليمبريج هاوس تنگ شده است. حالا نوبت من بود كه يكه بخورم و نتوانم قدم از قدم بردارم. در آن لحظات پرهيجان كه از كنجكاوي، اشاره اتفاقي همراهِ مرموز به محل زندگي آقاي فيرلي سخت تكانم داد.
همين كه ايستادم، همراهم ترسان و لرزان نگاهي به بالا و پايين جاده انداخت و گفت:
- چه شد؟ كسي صدايمان زد؟
- نه، نه، فقط اسم ليمبريج هاوس تكانم داد.
همين چند روز پيش چند تن از اهالي كمبرلند از آن‌جا نام مي‌بردند.

- آه، آن‌ها بستگان من نبودند. خانوم فیرلی مرده است، شوهرش هم همین‌طور، دختر کوچکشان هم احتمالاً تا به حال شوهر کرده و از آن خانه رفته است. من نمی‌دانم در حال حاضر چه کسی در لیمبریج زندگي می‌کند. اگر هنوز کسی از فیرلیها آن‌جا باشد همين‌قدر مي‌دانم كه به‌خاطر خانم فيرلي او را هم دوست خواهم داشت.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
گمانم دلش مي‌خواست هنوز هم صحبت كند، ولي به دروازه خيابان بالاي جاده اوينيو رسيده بوديم. با اضطراب به دروازه بزرگ جلوي رويمان نگاه كرد و پرسيد:
- مامور دروازه مراقب است؟
نگهبان بيرون را نگاه نمي‌كرد. هنگامي كه از دروازه گذشتيم كسي آن دور و اطراف نبود. انگار منظره چراغ‌هاي گازي و خانه‌ها او را هيجان‌زده و بي‌حوصله مي‌كرد.
پرسيد:
- اين‌جا لندن است؟ كالسكه‌اي را مي‌بينيد كه بتوانم با آن بروم؟ من خسته هستم و
خيلي مي‌ترسم. دلم مي‌خواهد خودم را در محيط دربسته‌اي حبس كنم و از اين‌جا بروم. برايش توضيح دادم كه براي رسيدن به ايستگاه بايد كمي راه برويم، مگر اين‌كه كالسكه‌اي خالي از راه برسد. دوباره سعي كردم موضوع را به كمبرلند بكشانم، ولي بي‌فايده بود. فكر نشستن در كالسكه و دور شدن از آن‌جا همه‌ی ذهن او را به خود مشغول كرده بود و به هيچ موضوع ديگري فكر نمي‌كرد. هنوز يك سوم راه را در جاده اينيو نرفته بوديم كه متوجه كالسكه‌اي شدم چند قدم پايين‌تر از ما به‌طرف خانه‌اي در سمت مقابل ما نزديك و آقايی از آن پياده شد و به طرف در باغ رفت. هنگامي كه راننده کالسکه دوباره روي صندلي خود جابه‌جا شد، او را صدا زدم.
از عرض جاده می‌گذشتيم كه بي‌صبري همراهم به انداره‌ای رسيد كه تقريبا وادارم كرد بدوم و گفت:
- خيلي دير شده! عجله‌ام به خاطر همين است! خيلي دير شده! وقتي در كالسكه را باز كردم، كالسكه ران با لحني مؤدبانه گفت: اگر به تاتنهام‌كورت مي‌رويد متأسفانه نمي‌توانم شما را ببرم.
اسبم از خستگي رو به موت است و من فقط مي‌توانم او را به اصطبل برسانم. زن همراه من از شدت هيجان به نفس‌نفس افتاد و در‌حالي‌كه من را به طرف كالسكه مي‌برد گفت:
-بله، بله، براي من عالي است... من هم به همان طرف مي‌روم... من هم به همان طرف مي روم.
قبل از آن‌كه بگذارم سوار كالسكه بشود از ادب و هشياري راننده کالسکه مطمئن شدم و از همراهم خواستم اجازه بدهد تا رسيدن به مقصد در كنارش باشم تا از سلامتی‌اش مطمئن شوم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
او با شور و حرارت گفت:
- نه، نه، نه، من الان كاملاً در امان و آسوده خاطر هستم. اگر شما هم يك راست‌گوی واقعي هستيد، لطفاً قولتان را فراموش نكنيد و
بگذاريد كالسكه تا هرجا كه من متوقفش مي‌كنم برود، اوه... متشكرم، متشكرم . كالسكه در همان لحظه به راه افتاده با تصور باطلي مبني بر اين‌كه مي‌توانم جلوي رفتن آن را بگيرم در جاده ايستادم، ولي ترس و ترديد به دلم چنگ انداخت و از تصور آن‌كه او را بترسانم و يا مضطربش كنم، فقط صدايش زدم، اما صدايم آن‌قدری ضعيف بود كه
كالسكه ران نشنيد و توجه نكرد. كالسكه در تاریکی سياه جاده محو شد‌. زن سفيد پوش رفته بود.
ده دقيقه يا بيشتر همان جا ايستادم، بعد بي‌اراده چند قدمي جلو رفتم و باز گيج و مبهوت ايستادم. در يك لحظه در مورد اتفاقي بدون كل ماجرا ترديد كردم. لحظه‌اي بعد از تصور اين‌كه کار اشتباهي انجام داده‌ام ناراحت و پريشان شدم و در عين حال نمي‌دانستم در چنان وضعي چگونه مي توانستم دست به كار صحيح‌تري بزنم. نمي‌دانستم كجا مي‌روم و يا چه مي‌كنم‌.

در عالم پريشانی خود سير مي كردم كه ناگهان صداي چرخ‌هاي كالسكه‌اي
من را از جا پراند. به خودم آمدم و يا بهتر است بگويم از خواب بيدار شدم. در قسمت تاريك جاده و زير سايه تيره درختان
ايستاده بودم. در جهت مقابل من در جايي روشن‌تر، پليسي در حاشيه ريجنب پارك نگهباني مي‌داد. درشكه سربازي از كنارم گذشت در آن، دو مرد نشسته بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
يكي از آن‌ها فرياد زد:
- ايست! اين‌جا يك پليس هست. بيا از
او بپرسيم. فوراً افسار اسب را كشيدند و درشكه چند قدم پايين‌تر از جايي كه من ايستاده بودم توقف كرد.
همان صدا پرسید:
- آهاي پليس! تو زني را نديدي كه از اين طرف برود؟
- چه جوری زنی؟
- زنی در لباس بلند ارغوانی رنگ...
مرد دوم حرفش را قطع كرد و گفت:
- نه، نه! لباس‌هايي را كه به او داده بوديم روي تختش پيدا كرديم. او حتماً با همان لباس‌هايي كه با آن‌ها پيش ما آمده بود از اين‌جا رفته. آقاي پليس لباسش سفيد بود، سرتاپا سفيد.
- او را ندیده‌ام آقا!
- اگر شما یا یکی از همکار‌هایتان او را دید لطفاً توقیفش کنید و او را با مراقب زیاد به این آدرس بیاورید. من همه‌ی مخارج این کار را به اضافه‌ی پاداشی ارزشمند برای گرفتن او می‌پردازم.
پليس به كارتي كه مرد به دستش داده بود نگاهي انداخت و گفت:
- آقا، چرا بايد او را بازداشت كنم؟ مگر چه كرده؟
- چه كرده؟ او از تيمارستان من فرار كرده! فراموش نكنيد. يك زن سفيد پوش. حالا حركت كن!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین