- Aug
- 102
- 948
- مدالها
- 2
چشمانم را که باز کردم مادرم را کنار تختم دیدم. حوصله حرف زدن با او را نداشتم. نه آن که تلافی نمایم نه! با او قهر بودم... برای آنکه نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم گفت.
صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود.
- دخترم؟ من پشیمونم. سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی میکردم. خب من اون موقع نگرانت شده بودم، هر مادری واسه بچهش میمیره. دیروز هم که تولدت بود و من یادم نبود؛ اما آیهان یادش بود... اونم موقعی که بهش پیام دادی یادش اومد... کلی خودشو لعنت فرستاد.
از حرفش بغض کردم. یعنی... او فراموش کرده بود؟ هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم. یکهو بلند میشوم و خودم را به بغلش پرتاب مینمایم.
بغضم میشکند.
- مامان! دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود. یکهویی او را بغل کرده بودم.
- تو... تو بیدار بودی؟
با گریه میگویم:
- آره... همه حرفاتو شنیدم. ببخشید قضاوتت کردم. منو ببخش مامان که به حرفت گوش ندادم... .
حس کردم لبخند زده است.
- پشیمون شدی دخترم؟
- آره؛ اما برای پیدا کردن قاتل پدربزرگ نه پشیمون نشدم. پشیمون شدم که از خونه فرار کردم... همین... .
مرا از خود جدا کرد و سرم را با دستانش گرفت. نگاهش به اجزای صورتم افتاد.
- اشکالی نداره. بیا اما مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعا اینو میگی؟
مانند کودکیهایم چشمکی برایم زد.
- آره گلم. لبخند میزنی خوشگل میشی.
از حرفش ذوق کردم و خندیدم:
- میدونم.
با باز شدن در نگاهم به آیهان میافتد.
شرمنده نگاهم میکند؛ اما بعد سرش را پایین انداخت. جلویم آمد و مادر مرا از خودش جدا کرد.
- من برم جناب سرهنگ گفت برم پیشش.
با رفتنش، آیهان دستان کوچکم را گرفت و روی تخت کنارم مینشیند.
با همان سر پایین رفتهاش، سرسخن را باز میکند.
- اشتباه از خودم بود آیلار. من حواسم نبود نباید میذاشتم تو از خونه فرار میکردی؛ اما... اومدم ازت معذرت بخوام. میدونم از دستم ناراحت و عصبی؛ ولی من اومدم بهت بگم که تو قراره زن واقعی جناب سرهنگ بشی و مراقب خودت باشی... .
شوکه نگاهش کردم. زن جناب سرهنگ؟
در حالی که با چشمان گشاد خیره نگاهش میکردم، گفتم:
- چی گفتی؟
- زن جناب سرهنگ دیگه... .
به خودم آمدم.
- خودش... .
اجازه حرف را به من نداد.
- مادرش اومده به مامان گفته و مامان هم گفت که باید دید چیکار میتونه بکنه... .
اخمی در پیشانیام جا خوش کرد.
- به چی حقی؟
- تو رو دیده پسندیده... .
در دلم پوزخندی زدم... پیرزن خرفت با خودش چه فکری کرده... .
صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود.
- دخترم؟ من پشیمونم. سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی میکردم. خب من اون موقع نگرانت شده بودم، هر مادری واسه بچهش میمیره. دیروز هم که تولدت بود و من یادم نبود؛ اما آیهان یادش بود... اونم موقعی که بهش پیام دادی یادش اومد... کلی خودشو لعنت فرستاد.
از حرفش بغض کردم. یعنی... او فراموش کرده بود؟ هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم. یکهو بلند میشوم و خودم را به بغلش پرتاب مینمایم.
بغضم میشکند.
- مامان! دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود. یکهویی او را بغل کرده بودم.
- تو... تو بیدار بودی؟
با گریه میگویم:
- آره... همه حرفاتو شنیدم. ببخشید قضاوتت کردم. منو ببخش مامان که به حرفت گوش ندادم... .
حس کردم لبخند زده است.
- پشیمون شدی دخترم؟
- آره؛ اما برای پیدا کردن قاتل پدربزرگ نه پشیمون نشدم. پشیمون شدم که از خونه فرار کردم... همین... .
مرا از خود جدا کرد و سرم را با دستانش گرفت. نگاهش به اجزای صورتم افتاد.
- اشکالی نداره. بیا اما مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعا اینو میگی؟
مانند کودکیهایم چشمکی برایم زد.
- آره گلم. لبخند میزنی خوشگل میشی.
از حرفش ذوق کردم و خندیدم:
- میدونم.
با باز شدن در نگاهم به آیهان میافتد.
شرمنده نگاهم میکند؛ اما بعد سرش را پایین انداخت. جلویم آمد و مادر مرا از خودش جدا کرد.
- من برم جناب سرهنگ گفت برم پیشش.
با رفتنش، آیهان دستان کوچکم را گرفت و روی تخت کنارم مینشیند.
با همان سر پایین رفتهاش، سرسخن را باز میکند.
- اشتباه از خودم بود آیلار. من حواسم نبود نباید میذاشتم تو از خونه فرار میکردی؛ اما... اومدم ازت معذرت بخوام. میدونم از دستم ناراحت و عصبی؛ ولی من اومدم بهت بگم که تو قراره زن واقعی جناب سرهنگ بشی و مراقب خودت باشی... .
شوکه نگاهش کردم. زن جناب سرهنگ؟
در حالی که با چشمان گشاد خیره نگاهش میکردم، گفتم:
- چی گفتی؟
- زن جناب سرهنگ دیگه... .
به خودم آمدم.
- خودش... .
اجازه حرف را به من نداد.
- مادرش اومده به مامان گفته و مامان هم گفت که باید دید چیکار میتونه بکنه... .
اخمی در پیشانیام جا خوش کرد.
- به چی حقی؟
- تو رو دیده پسندیده... .
در دلم پوزخندی زدم... پیرزن خرفت با خودش چه فکری کرده... .
آخرین ویرایش: