جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,792 بازدید, 58 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
چشمانم را که باز کردم مادرم را کنار تختم دیدم. حوصله حرف زدن با او را نداشتم. نه آن که تلافی نمایم نه! با او قهر بودم... برای آنکه نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم گفت.
صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود.
- دخترم؟ من پشیمونم. سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی می‌کردم. خب من اون موقع نگرانت شده بودم، هر مادری واسه بچه‌ش می‌میره. دیروز هم که تولدت بود و من یادم نبود؛ اما آیهان یادش بود... اونم موقعی که بهش پیام دادی یادش اومد... کلی خودشو لعنت فرستاد.

از حرفش بغض کردم. یعنی... او فراموش کرده بود؟ هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم. یک‌هو بلند می‌شوم و خودم را به بغلش پرتاب می‌نمایم.
بغضم می‌شکند.
- مامان! دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود. یک‌هویی او را بغل کرده بودم.
- تو... تو بیدار بودی؟
با گریه می‌گویم:
- آره... همه حرفاتو شنیدم. ببخشید قضاوتت کردم. منو ببخش مامان که به حرفت گوش ندادم... .
حس کردم لبخند زده است.
- پشیمون شدی دخترم؟
- آره؛ اما برای پیدا کردن قاتل پدربزرگ نه پشیمون نشدم. پشیمون شدم که از خونه فرار کردم... همین... .
مرا از خود جدا کرد و سرم را با دستانش گرفت. نگاهش به اجزای صورتم افتاد.
- اشکالی نداره. بیا اما مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعا اینو میگی؟
مانند کودکی‌هایم چشمکی برایم زد.
- آره گلم. لبخند می‌زنی خوشگل میشی.
از حرفش ذوق کردم و خندیدم:
- می‌دونم.
با باز شدن در نگاهم به آیهان می‌افتد.
شرمنده نگاهم می‌کند؛ اما بعد سرش را پایین انداخت. جلویم آمد و مادر مرا از خودش جدا کرد.
- من برم جناب سرهنگ گفت برم پیشش.
با رفتنش، آیهان دستان کوچکم را گرفت و روی تخت کنارم می‌نشیند.
با همان سر پایین رفته‌اش، سرسخن را باز می‌کند.
- اشتباه از خودم بود آیلار. من حواسم نبود نباید می‌ذاشتم تو از خونه فرار می‌کردی؛ اما... اومدم ازت معذرت بخوام. می‌دونم از دستم ناراحت و عصبی؛ ولی من اومدم بهت بگم که تو قراره زن واقعی جناب سرهنگ بشی و مراقب خودت باشی... .

شوکه نگاهش کردم. زن جناب سرهنگ؟
در حالی که با چشمان گشاد خیره نگاهش می‌کردم، گفتم:
- چی گفتی؟
- زن جناب سرهنگ دیگه... .
به خودم آمدم.
- خودش... .
اجازه حرف را به من نداد.
- مادرش اومده به مامان گفته و مامان هم گفت که باید دید چی‌کار می‌تونه بکنه... .
اخمی در پیشانی‌ام جا خوش کرد.
- به چی حقی؟
- تو رو دیده پسندیده... .
در دلم پوزخندی زدم... پیرزن خرفت با خودش چه فکری کرده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
از عصبانیت نفس ‌عمیقی کشیدم.
- اما من جوابم نه هست!
با خونسردی گفت:
- من دیگه اونو تعیین نمی‌کنم.
بلند می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. پلک می‌زنم و نگاهم را از جایی که آیهان نشسته بود، می‌گیرم.
- چرا دنیا باهام اینکارها رو می‌کنه خداجون؟
***
به مادر می‌گویم:
- من جوابم منفیه مامان همین که گفتم... .
رویم را از آن می‌گیرم و به دیوار خیره می‌شوم. مرا به سمت خودش می‌کشاند و در حالی که به چشمانم خیره بود، می‌گوید:
- دخترم؟
می‌خواست مرا با این دختر گفتن‌هایش خَرَم کند؟ یا مرا درک کند؟
با بغض نگاهش کردم.
- چرا منو درک نمی‌کنین؟ چرا؟ اون پیرزن منو تحقیر کرد. روز تولدم کیکی که درست کرده بودم رو پرت کرد تو دیوار... .
صدای فریادم کل بیمارستان را فرا گرفته بود... .
- بشم عروسش؟ نه من نمی‌خوام!
در یک‌هو باز می‌شود و محمد با سیمین‌بانو وارد اتاقم می‌شوند... .
با عصبانیت خیره به هردویشان می‌گویم:
- بهش بگید من قصد ازدواج ندارم.
و رویم را به دیوار کردم.
اشک‌هایم داخل صورتم جاری شد.
سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود.
تعجب کردم.
با اخم رویم را به سمت چپ معطوف کردم. مامان و محمد رفته بودند به غیر از سیمین بانو. از دور دیدم خوب نبود. چند‌بار پلک زدم تا بهتر شد.
خواستم به طرف دیوار برگردم که محکم گفت:
- لازم نیست اَزَم متنفر باشی دختر جان. برگرد!
به حرفش گوش ندادم و با اخم رویم را به طرف دیوار کردم.
- من اون موقع نفهمیده بودم قضیه‌ت رو. الان محمد که برام تعریف کرد حالا فهمیدم... .
پوزخندی زدم:
- که چی؟
مرا به طرف خودش کشاند.
- به حرفم گوش کن! تو و محمد به هم دیگه میاین. به دلایل تحقیرت کردم و کیکت رو انداختم تو دیوار معذرت می‌خوام.
با تعجب نگاهش کردم. باورم نمی‌شود که از من معذرت بخواهد؛ شاید این هم نقشه‌هایش باشد که مرا مسخره کند.
از فکری که به مغزم خطور کرده بود اخمی کردم و سرم را پایین انداختم.
شروع به کندن پوست لب‌هایم شدم.
با حرف بعدی‌اش مات و مبهوت خیره نگاهش کردم.
- محمد با اینکه مغروره؛ اما پسریه که برای خودش آینده داره و حواسش نیست که سنش داره میره بالا و دوست نداره ازدواج کنه؛ اما تصمیم گرفتم خودم براش آستین بالا بزنم. تو دختر مناسبی براش هستی آیلار. من با مادرت قرار خواستگاری رو گذاشتم.
بغض کردم.
- آخه... .
نگذاشت حرفم را بزنم:
- خواهش می‌کنم آیلار. قول میدم دیگه اذیتت نکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
چند بار نفس‌نفس می‌زدم تا بغض‌هایم نشکند. خدا چرا همراهم نیستی نمی‌بینی که من این‌جا تنهایم.
- الان دارید منو اجبار به ازدواج با پسرتون می‌کنید؟
با تعجب نگاهم می‌کند... خب چه گفتم؟ از حرف‌هایش معلوم نبود؟
- من دارم تو رو از پسرم خواستگاری می‌کنم آیلار... .
وسط حرف‌هایش می‌گویم:
- و من هم جوابم منفیه!
پوزخندی زد:
- باشه؛ اما دیگه مامانت شاید اجازه نده قاتل پدربزرگتو پیدا کنی... .
با حیرت خیره نگاهش می‌کنم.
- چی؟
سرش را به طرف نامشخصی معطوف کرد.
- آدم حرفشو یک‌بار توضیح میده... .
بلند می‌شود. نه نباید این اتفاق بی‌افتد... من باید پیدایش کنم. چشم‌هایم را محکم بستم. خدایا راه حلی جلوی پاهایم قرار ده. چشم‌هایم را که باز کردم، دیدم سیمین بانو رفته است.
***
گیتارم را از اتاق خواهرش برداشتم و روبه مینا گفتم:
- ببخشید که اومدم تو اتاقت.
بعد لبخند مصنوعی برایش زدم.
- یه روزی به تو و عطیه گیتار زدن رو یاد میدم.
با سر پایین از اتاقش خارج شدم.
از پله‌ها که پایین آمدم، سرم پایین بود که دو جفت کفش اسپرت مشکی جلوی راهم قرار گرفت و اما بعدش یک کفش زنانه بزرگسال. سرم را بالا گرفتم و به محمد و کنارش سیمین بانو قرار داشت نگاه کردم.
نفس عمیق کشیدم.
- بابت مزاحمت برات... معذرت می‌خوام آقای مبین... .
اما خواستم بروم که با حرفش ایستادم.
- تو هنوز به من نگفتی، می‌خوای دوربین‌های محله پدربزرگت رو هک کنی یا نه؟
چشمانم را به شدت محکم بستم. مادرش هنوز قضیه خواستگاری برایش تعریف نکرده بود. باید خودش بفهمد، من چرا برایش زور بزنم.
چیزی نمی‌گویم و به طرف در می‌روم که با صدای عطیه می‌ایستم.
- خواهش می‌کنم برام گیتار بزن... به‌خاطر خواهری بودنمون.

برگشتم به سمتش.
با چشمان اشکی‌اش نگاهم کرد.
- خواهش می‌کنم. خودت قول دادی!
چادر مشکی‌اش را بر سرش راست و ریست کرد و دوباره با همان چشمان اشکی‌اش خیره به چشمانم نگاهم کرد.
لبخند بغض‌داری برایش زدم.
- قرار نیست همیشه برم عطیه... من همیشه هستم انسان‌های کوچیک یک روزی تو قلب دیگران می‌درخشند... مطمئن باش؛ اما اینو بدون یه روز همین‌جا برات گیتار می‌زنم فقط به خاطر عشقتو عطیه.
آمد جلویم و خودش را پرت کرد داخل بغلم.
- باشه بد قول... .
آرام خندیدم.
- تو فکر کن من بد قول... بعدشم فکر کن من وقتی گیتار بهت یاد بدم چقدر سخت بهت بگیرم.
زد به کمرم.
- بیشعور... معلمی به تو مطمئنم گاوم زائیده... .
از او جدا شدم.
- من به تو و مینا خیلی سخت می‌گیرم مراقب باش... .
از حرف خودم هم خنده‌ام گرفته بود.
مینا که تازه پایین آمده بود، با غیض گفت:
- تو غلط می‌کنی به من سخت بگیری با همین دستام خفه‌ت می‌کنم.
خندیدم.
- باشه بابا شوخی کردم.
از هردویشان خداحافظی کردم و از حیاط یا بهتر بگویم عمارت محمد خارج شدم و به سمت ماشین آیهان حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
جلوی ماشین نشستم و در را بستم. آیهان بدون آن‌که دستش به فرمان ماشین بخورد، برمی‌گردد به سمتم.
- یک ساعت تو اون خونه چیکار می‌کنی؟
دست به سی*ن*ه نگاهش می‌کنم.
- به تو مربوطه؟
چشم غره‌ای برایم رفت که اهمیتی به آن ندادم. ضایع بودنش را خوب می‌توانستم حس نمایم. نگاهم را به پنجره ماشین معطوف کردم. ماشین را روشن کرد و به طرف خانه حرکت کرد.
***
(محمد)
جدی به خانواده معروف می‌گویم:
- من سرهنگ محمد مبین هستم از اداره جنایی واسه مصاحبه از آقای عباس معروف.
دختر چنان خیره نگاهم می‌کرد که فکر کرده بود که با نگاه عاشقانه غافلگیرش می‌نمایم؛ اما کور خوانده بود.
از این فکرم در دلم پوزخندی زدم.
- میشه برید کنار؟
انگار این دختر در افق خورشید خیره مانده بود که صدایم را نمی‌شنید.
پوفی کش‌دار کشیدم و دستم را جلوی چشمانش به حرکت در آوردم.
- خانم... هستی یا نه؟
کلاه سبز مانندم را بر سرم درست می‌نمایم و جدی برایش می‌گویم:
- خانم من کار دارم اگه دید زدنتون تموم شد برید کنار.
به خودش آمد و از کنار در رفت سمت راست. کفش های مردانه‌ام را از پاهایم خارج کردم و وارد خانه‌شان شدم. آقای معروف خانه‌اش نبود و رفته بود به پاساژ ماشین‌هایش برسد... شاید فهمیده است که آن‌طور از ما فرار می‌کند... هه!
روبه همسرش می‌گویم:
- خب خانم معروف می‌خواستم بپرسم که همسرتون از سال چند پاساژ خودرو رو تاسیس کردن؟
رو راست و اما جدی جوابم را پاسخ می‌دهد:
- پانزده سال پیش.
با اخمی از کنجکاوی، زمزمه‌وارانه می‌گویم:
- سال 1386.
باز هم سوال می‌کنم:
- ببخشید پنج سال پیش یه موتوری به شوهر خواهر ایشون داده شده... حامد ذاهدی... می‌شناسیشون دیگه... .
با تعجب سرش را تکان می‌دهد.
- بله جناب سروان... .
از اشتباه گفتن درجه‌ام، سرفه مصلحتی می‌کنم و می‌گویم:
- سرهنگ هستم خانم محترم.
برای آن‌که حرف خودش را تایید و اصلاح نماید، می‌گوید:
- بله جناب سرهنگ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
نفس‌عمیق دختر روبه‌رویم را حس می‌کردم. بی‌اهمیت به ادامه سؤال‌هایم جواب می‌دهم.
- الان ایشون کجاست؟
چرا حس می‌کردم دارند چیزی را از من مخفی می‌کنند در حالی که فکر می‌کنند من خر هستم و چیزی نمی‌دانم... .
دوباره سؤالم را مجدد تکرار نمودم.
- الان ایشون کجاست خانم معروف؟
چند بار پلک زد تا به خودش مسلط شود.
- راستش جناب سرهنگ ایشون با زن و بچه‌هاش رفته آمریکا تا یک ماه هم نمیان.

چی؟ آمریکا رفته است؟ پس... من مسخره این‌ها شده‌ام؟ یا شاید دارند دروغ می‌گویند... نمی‌دانم... .
نفس عمیق و عصبی‌ام را بیرون فرستادم و از سرجایم برخاستم.
- با اجازه‌تون من دیگه برم.
آنها هم بلند می‌شوند تا همراهی‌ام کنند.
از خانه‌شان بیرون می‌آیم و سوار ماشین لکسوسم می‌شوم.
***
وارد خانه عمارت که می‌شوم مادرم را کنار دوستش آتنا خانم می‌بینم.
داشتند درباره چگونه شیرینی نخودی درست کنند حرف می‌زدند. برایشان سلام دادم که آنها هم جوابم را دادند.
داخل اتاقم می‌شوم و لباس‌هایم را از تنم خارج می‌نمایم. تیشرت سفید و شلوار خانگی آن هم نوعی ورزشی. از اتاق خارج شدم و به سمت سالن خانه حرکت کردم. آتنا خانم داشت از مادرم خداحافظی می‌کرد.
مادرم با رفتن آتنا خانم روبه من گفت:
- محمد امشب قراره بریم خواستگاری واسه تو.
تعجب صورتم را فرا می‌گیرد.
- چی؟
آنجا بود که فهمیده بودم مادرم کی را برایم در نظر گرفته بود. آیلار را! کسی که سایه‌اش را با تیر می‌زدم.
داد زدم:
- اما من نمی‌خوام با اون ازدواج کنم.
اخمی کرد.
- همین که گفتم محمد تو داری به سن ۲۹ سال میرسی اینو می‌فهمی؟
چشمانم را بستم... حریفش نمی‌شوم.
- مامان ولم کن... .
فریادی می‌زند که خود من و آدمیان اطرافم از آن می‌ترسیم.
- تو غلط می‌کنی... پسره‌ی خیره‌سر.
یعنی قرار بود با آن دختر اجباری ازدواج نمایم در حالی که هیچ علاقه‌ای نسبت به او نداشتم؟ با رفتن مادرم دوباره چشمانم را بستم، آن‌هم محکم.
خدایا قرار است این سرنوشت لعنتی‌ام چه بشود؟ تقدیرم دست توست چرا نمی‌توانم سرنوشتم را خودم درست در دست بگیرم؟ روی مبل زرشکی و سلطنتی می‌نشینم و دست‌هایم را میان دست‌هایم قرارمی‌دهم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
(آیلار)
نگاهی به خودم در آینه انداختم. جلوی آینه آشپزخانه ایستاده بودم و منتظر بودم تا مادرم صدایم بزند تا برای خواستگارهای مزاحم چای ببرم.
بغض کردم... من داشتم به خاطر پدربزرگم تن به این ازدواج کوفتی می‌دادم. خدایا داری باهایم چکار می‌کنی؟

یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی به من دلشده حیران کن
با من مکن آنچه من سزای آنم
آنچه از کرم و لطف تو زیبد آن کن
(ابوسعید ابوالخیر)

با صدای مادرم به خود آمدم. چادرم را درست کردم و سینی چای را برداشتم و با سر پایین رفته چای را مقابل سیمین‌بانو قرار دادم. نگاهم کرد و لبخندی از تشکر زد. بعدی مینا بود که او هم لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد.
و اما رسیدم به خودش... اخم ترسناکی بر ابروهایش چین خورده بود. چای را برداشت و چیزی نگفت. من هم بدون آن‌که اهمیت بدهم کنار آیهان نشستم.
کاش اصلا با او آشنا نشده بودم... .
اصلا چرا هر دقیقه در دلم غم بزرگی رشد می‌کرد؟ و این غم بزرگ مسئول‌اش خود خود محمد بود. مادرش سر صحبت را باز کرد:
- محمد خیلی پسره خوبیه سیما خانم.
بغض دوباره به سراغم آمد... باید این غم و درد را تا ابد به دوش بکشانم... .
***
- با اجازه مادرم و داداشم بله... .
این را خودم موقعی که بغض کرده بودم گفتم. محمد تعجب و سکوت کرده بود... .
به زمین خیره شده بود. خب تعجب کرده بود منی که از ازدواج کردن فرار می‌کردم چطور الان جواب مثبت به او داده‌ام. با سکوت حلقه را داخل انگشت کوچک سمت چپم قرار داد و من هم با سکوت انگشتر ساده را به انگشت چپش قرار دادم. الان واقعا من زن واقعی‌اش بودم؟ دیگر همسرش شده بودم... همسر قانونی‌اش. بغض کردم... می‌دانستم با این ازدواج مخالف بوده است اما انتظاری از این سرنوشت داشتم؟
نگاهم به آینه روبه‌رویم افتاد. غمگین سرش را پایین انداخته بود.همه‌ش تقصیر خودم است. اگر جواب منفی می‌دادم بهتر بود تا آن‌که هم خودم و هم او در دلمان این غم بزرگ را به دوش بکشانیم.
***
سرد از کنارم رد می‌شود.
- من میرم اداره.
سرم را به بالا و پایین تکان می‌دهم و به طرف یخچال می‌روم. سیمین‌بانو از جایش برمی‌خیزد و می‌گوید:
- من برم آتنا قراره بهم آموزش شیرینی عسلی یاد بده. سریع می‌گویم:
- من یاد دارم سیمین‌بانو.
خندید:
- نه؛ اما می‌خوام آتنا یادم بده. بنده خدا چند ساعت وقت قراره بزاره حیفه.
ناراحت از حرفش زیر لب باشه‌ای می‌گویم. خب این‌که بگو دوست نداری من برایت آموزش بدهم چرا با این حرف‌هایت خوردم می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
با رفتنش، محمد هم رفت.
من ماندم و این خانه... مینا هم نبود که کمی با او سرگرم باشم... یک‌هو یک فکری در مغزم پارازیت انداخت. عطیه!
باید به عطیه زنگ بزنم بیاید این‌جا تا برایش گیتار زدن یاد بدهم. گوشی‌ام را از میز ناهارخوری برداشتم و برایش زنگ زدم. به سه بوق برداشت.
- الو سلام خواهری... .
با لبخند واقعی جوابش را می‌دهم.
- سلام عشق آبجی؟
- بیشعور... یه‌وقت زنگ نزنی ها!
صدایش را آرام کرد و آهسته گفت:
- آقا محمد چطوره همسر خوشتیپتون.
در دلم چیزی به پژواک در آمد.
همسر خوشتیپ من... پوزخندی در دلم زدم... خوشتیپ که هست؛ اما من او را به عنوان همسر قبول نداشتم.
- رفته اداره... .
بحث را عوض کردم.
- راستی زنگ زدم بیای این‌جا تا برات گیتار زدن رو یاد بدم.
از خوشحالی جیغ فراوانی کشید که گوشی‌ام را از خودم دور کردم.
- وای خدا! مرسی که هستی... .
از خوشحالی‌اش که به من سرایت کرده بود،‌ خندیدم.
- مرگ ترسیدم چرا جیغ می‌زنی؟
- خب خوشحال شدم دیگه.
لبخندی زدم.
- پاشو بیا که نیم‌ساعت دیگه دیر کنی از گیتار زدن و آموزش خبری نیست... .
هول گفت:
- باشه اومدم.
خندیدم و تلفن را به رویش قطع کردم.
- از دست این علاقه‌های عطیه!
میز صبحانه را جمع کردم و ظرف‌ها را شستم. هرچند ماشین ظرفشویی بود اما از بس که علاقه به ظرف شستن داشتم نمیشد آن ها را نادیده بگیرم... دستانم را با لباس‌هایم خشک کردم و اما خواستم برگردم که محمد را چهارچوب آشپزخانه دیدم... از ترس هینی کشیدم.
- وای ترسیدم... یه ندایی می‌دادی.
با اخم می‌گوید:
- کلاهمو یادم رفت میشه از اُپن بدیش؟
سرم را پایین انداختم و از اُپن کلاه نظامی‌اش را دادم.
بدون خداحافظی از در خارج شد که یادم آمد... .
- اِ راستی محمد من تصمیم گرفتم بیام باهاتون همکاری کنم.
ایستاد اما برنگشت.
- باشه فردا با هم صحبت می‌کنیم.
این لحنش را با سرد و خشک گفت و از در خارج شد. چشمانم را محکم بستم. دیگر نباید این صحنه را به یاد آورم. خسته‌ام خدا جان... خسته!
گیتارم را از بالای اتاق محمد آوردم و چشمانم را بستم و شروع به نواختن کردم.
- تنهاییامو قسمت نکردم
با هرکی میشد هم‌پای دردم
با هرکی می‌خواست هم صحبتم میشه
گفتم تو هستی صحبت نکردم
♪♪♪
بیرون داره برف میاد بارون میاد نیستی کنارم
بعداز تو به این خونه و این زندگی حسی ندارم
تو خونه تنهامو همش بعد تو من دلشوره دارم
کاشکی نمی‌گفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم
کاشکی نمی‌گفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم
♪♪♪
تقدیرم امسال هم‌رنگ غم شد
این‌جا نبودی عمرم هدر شد
بازم یه ساله نو توی راهه
بازم تو نیستی روزام سیاهه
♪♪♪
بیرون داره برف میاد بارون میاد نیستی کنارم
بعداز تو به این خونه و این زندگی حسی ندارم
تو خونه تنهامو همش بعد تو من دلشوره دارم
کاشکی نمی‌گفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم
کاشکی نمی‌گفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم
(علیرضا روزگار-نیستی کنارم)

حس کردم کسی کنارم نشسته است.
آهنگ را خاموش کردم و به کسی که کنارم نشسته بودم نگاه کردم. عطیه بود... با لبخند او را در آغوش گرفتم و زدم زیر گریه.
- چرا عطیه؟ من تن به این ازدواج ندادم خودشون بریده بودن و دوخته بودن.
کمرم را نوازش داد.
- عزیزم... درکت می‌کنم... .
بین گریه‌هایم می‌گویم:
- حالا من چجوری این اخلاق سردشو تحمل کنم؟
او هم گریه‌اش گرفته بود.
- قربونت برم... از سهیل شنیده بودم که اخلاق آقا محمد بعد از عقدتون خیلی سرد و خشک شده؛ اما با سهیل خیلی‌ خوبه. همش باهاش می‌خنده و میگه... .
گریه‌ام اوج گرفت.
- غلط کردم عطیه من نباید اونو تو خونه قدیمی پدربزرگم می‌دیدم. عطیه پشیمونم... به دلیل این‌که نباید جواب بله رو می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
مرا از خود جدا کرد و سرم را میان دستانش گرفت.
- منو ببین آیلار! هیچ عشقی مثل عشق بعد از ازدواج وجود نداره... باور کن. دختر و پسر مانند آتیش و پنبه‌ن.

دقیق به چشمانم خیره شد.
- فقط بسپرش به زمان باشه؟ کار حکمت خدا هیچی دریغ نیست آیلار... زمان همه چی رو درست می‌کنه... .
با شست انگشتش، اشک‌هایم را پاک کرد.
- تو دختر قوی هستی آیلار... .
سرم را از دستانش خارج کرد و دوباره در آغوشم کشید.
- فقط باید صبر کنی، همین!
نفس عمیقی کشیدم و چانه‌ام را به شانه‌اش چسباندم. دیگر گریه نمی‌کردم.
- خب خانم خانما باید بهم یاد بدی.
از او جدا شدم و گیتار را به او دادم.
- اینو بگیر الان میام.
به طرف آشپزخانه رفتم و از یخچال شیرموزی که روز تولدم مانده بود را آوردم. لیوان هم برداشتم و به طرف عطیه رفتم. برایش شیرموز ریختم و به طرفش گرفتم.
- بخور تا بهت بگم چطوری گیتار به دست بگیری.
پوفی کشید و غر زد:
- اَه ببین داره منو می‌پیچونه... .
چشمانم را محکم دور چشم‌هایم چرخاندم و گفتم:
- اَه غر نزن دیگه عطی.
با عصبانیت نگاهم کرد.
- یک‌بار دیگه بگو عطی چشاتو از کاسه در میارم.
خندیدم.
- باشه. تو و مینا خیلی‌خوب آدما رو تهدید می‌کنین ها!
شیرموزش را که خورد، گفت:
- پس چی آیلار خانم؟
با لبخند نگاهش کردم. گیتار را از دستش گرفتم و برایش تندتند توضیح دادم.
***
روبه محمد گفتم:
- چی شد؟ زود باش دیر شد.
باز هم اخلاقش همان سردی و خشکی بود.
- اومدم آیلار.
سوییچ ماشینش را برداشت و پرت کرد به طرفم.
- تو برو رانندگی کن. من حوصله ندارم.
سوییچ را گرفتم و به طرف ماشینش حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
داخل حیاط پارک کرده بود... سوارش شدم و به آقا مصطفی باغبان عمارت گفتم که در عمارت را باز نماید. ماشین را به حرکت در آوردم و با اشاره‌های آقا مصطفی عقب می‌آمدم. بلاخره ماشین را بیرون آوردم و چندین بار بوق زدم تا محمد از خانه بیرون بیاید... آمد بیرون و سوار ماشینش شد.
- حرکت کن.
با لبانی جمع و آویزان شده نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
- داری با کلفتت حرف می‌زنی؟
او رویش را به طرفم معطوف کرد.
- ببین آیلار، این‌طوری صحبت نکن ها!
با غم نگاهش کردم؛ اما او نمی‌توانست چهره غمم را ببیند. برای آن‌که داخل ماشین تاریک بود.
با شیطنت می‌گویم:
- و اگه این‌طوری صحبت بکنم حکمم چیه؟
چشمانش را بست.
- برو آیلار. برو.
دوباره با شیطنت گفتم:
- بگو دیگه.
نفس عمیقی کشید.
- دیگه داری دیوونم می‌کنی. پاشو اگه رانندگی نمی‌کنی پاشو ببینم. خودم رانندگی می‌کنم.
تند گفتم:
- غلط کردم باشه باشه.
ماشین را روشن کردم و به طرف خانه عمه‌ام به راه افتادم. سکوت عجیبی در ماشین حاکم شده بود. فقط صدای نفس کشیدن محمد را می‌شنیدم. دستم را به سمت ضبط بردم که هم‌زمان دست محمد جایگزین دست‌هایم شد. صدای تپش‌هایم را از کیلومترها شنیدم. همچنان داشت برای خودش می‌کوبید.
شوکه شده بودم. محمد سریع به خودش آمد و دستش را از دستم خارج کرد. با فریادش به خود آمدم.
- لعنتی جلوتو نگاه کن.
ترمز را زدم. ترسیدم که تصادف کرده باشیم. نفس‌نفس می‌زدم که با اخم ترسناکش روبه‌رو شدم. فریادی زد که تنم را لرزاند.
- حواست کجاست احمق؟ نزدیک بود تصادف کنیم.
سرم را پایین انداختم که با کلافه گفت:
- آیلار پیاده‌شو خودم رانندگی می‌کنم.

نمی‌دانم چرا الان قلبم برای خودش می‌رقصید و ول‌ کنش نبود. از ماشین پیاده شدم که او پیاده شد. جاهایمان را عوض کردیم. بهتر بود که سکوت کنیم تا آن‌که آهنگ گوش کنیم. تقصیر خودم است نباید دستم را به طرف آن ضبط معطوف می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
آرنجم را به لبه پنجره ماشین می‌گذارم و با غم شروع به کندن پوست لب‌هایم می‌شوم. چرا دارد سرنوشتم یک جور دیگر تغییر می‌کند. هر لحظه رنج و غم... محمد ماشین را دور زد و پیچید داخل کوچه تنگ و استارت را زد.
- پیاده شو.
بدون حرف از ماشین پیاده می‌شوم و می‌خواهم جلوتر از او بروم که می‌گوید:
- یه لحظه صبر کن!
ایستادم. در ماشین را بست و آن را قفل کرد.به طرفم آمد و دست راستش را بین دست‌های چپم قفل کرد.
- بریم.
با تعجب نگاهش کردم. کلافه چشمانش را بست و نفسش را بلند بیرون فرستاد.
- این‌طوری نگام نکن. مجبورم تا آخر عمرم تحملت کنم آیلار.
پوزخندی زدم و خواستم دستم را محکم از دستش خلاص نمایم؛ اما او محکم‌تر گرفته بود. با عصبانیت نگاهش کردم.
- ولم کن! دست به من نزن.
او هم با عصبانیت نگاهم می‌کند.
- مجبوریم این‌کارو بکنیم... .
به در خانه عمه اشاره کرد.
- عمه‌ت داره ما رو نگاه می‌کنه.
بغضم شکست و یک قطره اشک ریخت روی گونه‌هایم.
- به درک.
پوزخندی زد و به اطرافش خیره شد.
- همین امشبه آیلار.
برایش حق می‌دادم، پس چیزی نگفتم و با همدیگر ادامه راه خانه عمه را در پیش گرفتیم. به عمه که رسیدیم، برایش سلام و احوال پرسی کردیم و او گونه‌هایم را بوسید و آرزوی خوشبختی برایمان کرد.
لبخند مصنوعی و زودگذر برایش زدم و با محمد وارد خانه عمه شدیم. همه خانواده پدری‌ام آمده بودند. عمو فرزاد و عمو فرهاد دم در خانه جلویمان آمدند و سلامی به هردویمان کردند. آنها را در آغوش گرفتم.
- دلم براتون تنگ شده بود عمو جونی ها!
هر دو خندیدند و گفتند:
- از دست تو... .
هر دو، دو قلو بودند و هم‌زمان صحبت می‌کردند. همسن خودم بودند. خوشتیپ و مهربان. رویم را حالت قهر به طرف راست معطوف کردم.
- پرو ها! یه وقت زنگ نزنین ها. فکرشو بکنین سه سال همدیگه رو ندیدیم.
عمو فرهاد با مسخره نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که پیراهنش از پشت کشیده شد.
- دو تاییتون برید گمشید بچه داداشمو کشتید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین