جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,691 بازدید, 70 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
روی صندلی می‌نشینم و به مادر آیلار خیره می‌شوم. سیماخانم مادر آیلار، با غمی بسیار عجیب به بخش نگاه می‌کند. چرا به حرف‌های آیلار دقت نکرده بودم که گفته بود سیمین‌بانو و حتی مادرش دست‌هایشان توی یک کاسه‌است. نگاه سیما خانم غمگین است و دارد به بخش نگاه می‌کند. چرا نگاهش آن‌طور است؟
در بخش باز می‌شود و نیز دکتر به همراه همان پرستار که مرا از بخش بیرون کرد، وارد می‌شوند.
دل‌نگران آیلار بودم تا بلکه حالش را از نزدیک ببینم و بفهمم.
سریع به طرف دکتر هجوم بردم و سراسیمه گفتم:
- خانم دکتر؟ حال همسرم چطوره؟
دکتر دستش را برای یک‌لحظه بالا می‌آورد و سپس می‌گوید:
- آقای محترم یه لحظه به من اجازه رفتن بدید. من خودم به شخصه میگم همسرتون حالشون چطوره.
کلافه نفسی بلند کشیدم و گفتم:
- الآن می‌خوام بفهمم حال همسرم چطوره!
آن هم عصبی شد و به‌طور تقریبی تُن صدایش بالا رفت:
- من تا نَرم نمی‌تونید از اوضاع ایشون باخبر بشید!
من داشتم از شدت نگرانی می‌مُردم و این برای خودش داشت استراحت می‌داد. چرا حالم را نمی‌دید؟
اخمی کردم و سپس گفتم:
- شما حال من رو نمی‌بینید یا می‌خواید به خودتون استراحت مطلق بدید؟
متوجه کنایه حرف‌ام شد و کلافه گفت:
- چرا متوجه نمی‌شید؟ من به خودم استراحت نمیدم، این شما هستید که اینطور فکر دربارهٔ من می‌کنید. پس مراقب حرف‌هایی که می‌زنید باشید جناب!
این حرف را که زد از کنارم گذر کرد و سپس به اتاق‌اش رفت. زنیکه نافهم!
***
روبه‌رویم آن دکتر نافهم بود که داشت برایم از حال آیلار بازگو می‌کرد.
- همسرتون، از کودکی‌شون هماتوم داشتن که الان توضیح میدم. یکی از شرایطی که می‌تونم اون رو به‌عنوان یکی از بیماری‌های مغز و اعصاب در نظر گرفت، هماتوم هست. هماتوم مغزی در واقع وجود مجموعه‌ای از خون در داخل جمجمه است. معمولاً این خونریزی‌ها به دلیل ترکیدن یک رگ خونی در مغز ایجاد میشه. همچنین ممکن هست در اثر ضربه‌ای مانند تصادف رانندگی یا سقوط ایجاد شود. خون ممکن هست در بافت مغز یا زیر جمجمه جمع بشه و به مغز فشار بیاره.
( منبع: دکترتو. فن‌آوری اطلاعات نوین آسان تِک مانا. )
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
با این حرف دکتر، به شوک عمیقی فرو رفتم. یعنی آیلار از کودکی‌اش بیماری هماتوم داشته؟ چرا من تا الان نفهمیده‌ام؟ چرا من از این دختر غافل بوده‌ام؟ چرا؟
پلکی زدم و سپس با چهره‌ای که از آن تعجب و پشیمانی داشتم به سیما خانم و سیمین‌بانو خیره شدم. سیما خانم با چهره‌ای که از آن ناراحتی و غم می‌بارید به دکتر خیره شد و سپس سرش را پایین انداخت. اخمی از کنجکاوی بر چهره‌ام افزودم. سیما خانم چه چیزی را داشت از ما پنهان می‌کرد؟ چه چیزی که جان آیلار را در خطر می‌انداخت؟
به چهره‌ی سیمین‌بانو خیره شدم. او هم چشمانش را محکم بست و لبش را گاز گرفت. دکتر با لبخند کج و مرموزش بلند می‌شود و سپس به طرف سیما خانم حرکت می‌کند. روبه‌روی او قرار می‌گیرد و نامحسوس پلکی می‌زند. جدی گفت:
- هرلحظه دارم فکر می‌کنم که پنهان کاری دیگه بسه! سیما خانم، دخترتون خدا رو شکر حالش خوبه و الآن به‌هوش اومده. همین‌جا به من بگید که آیلار توی بچگیش براش چه اتفاقی افتاده؟
دکتر فردی باهوش و زیرکی بود. خوب می‌فهمید که چه اتفاقی بین بیمارانش افتاده است. اگر می‌گذاشتم آیلار بمیرد قطعاً او را زنده نمی‌گذاشتم. الآن می‌فهمم خودش به بیمارانش خوب رسیدگی می‌کند. منتظر بودم که سیما خانم دهانش را باز نماید و حرفی بزند، اما با حرفی که زد دکتر هینی بلند کشید.
- توی بچگی آیلار یه چیزی وجود داشت که اون‌ هم، بابای آیلار خیلی آیلار رو دوست داشت. جوری که هر روز با لبخند آیلار رو می‌بوسید و بهش انرژی مثبت می‌داد. یه روز سر این‌که آیلار رو بیشتر از آیهان دوست داشت دعوامون شد. اون‌ موقع آیلار شش سالش بود. دعوامون شد و حواسم نبود که... آیلار از پله‌ها پایین افتاد. رگ خونی مغزش پاره شده بود. بعدها فهمیدیم که اون ضربه‌ای که بهش وارد شده و خون به بافت مغزش رسیده بوده و باعث شده بود که بیماری مغزی هماتوم بگیره.
من و دکتر با چشم‌هایی گشادشده و دهان باز به سیما خانم نگاه می‌کردیم. پس آیلار از همان کودکی‌اش بیماری مغزی هماتوم داشته است که سیما خانم آن را از ما پنهان می‌کرد.
دکتر با اخمی که بر چهره‌اش نهاده بود، گفت:
- خود دخترتون قضیه‌ی بچگیش رو می‌دونه؟
سیما خانم عرقی بر پیشانی‌اش نشسته بود که این شاید این عرقی که در پیشانی‌اش نشسته بود از استرس و دروغگویی باشد.
سیما خانم: نه نمی‌دونه خانم دکتر.
دکتر سری تأسف برایش تکان داد.
- چرا از دخترتون این راز رو مخفی کردید؟ چرا؟
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
محمد نیستم که حال آیلار را خوب نکنم.
از صندلی برمی‌خیزم و به طرف در حرکت می‌کنم. دکتر متوجه رفتنم می‌شود و نگاهی بر من می‌اندازد. سمت چپ ابرویش بالا می‌روند. کنجکاو بود که به کجا می‌روم.
سرم را پایین انداختم و سپس گفتم:
- می‌دونم می‌خواید چی بگید، پس بذارید پیش همسرم برم.
دکتر از شدت نگرانی که بر من دست داده بود، لبخند کوچکی زد و نیز گفت:
- باشه برید؛ اما اینو بدونید که آیلار اولین کاری که بعد از بیدارشدنش انجام داد، آوردن اسم شما بود. فکر کنم همسرتون خیلی دوستون داره.
در دلم پوزخندی زدم. چه خیال خامی... .
- باشه.
سیمین‌بانو و سیما خانم هردو نگاهی بر یکدیگر رد و بدل کردند و نیز سیمین‌بانو ابتدا گفت:
- محمد برو!
از اتاق دکتر خارج شده و سپس به‌ طرف بخش حرکت کردم. از پشت شیشه نگاهش کردم. داشت به پرستاری لبخند می‌زد و می‌خندید. نگاهم به لبش افتاد که با چه زیبایی می‌خندید. یک‌لحظه به خود نهیب زدم:
- محمد نباید وابسته کسی بشی که همسر اجباریت شده.
اما حرف‌ام را پس گرفتم و دوباره خیره‌ی آن خنده‌های زیبای او شدم. پرستار سِرُمش را عوض کرد. پرستار خواست برود که آیلار او را صدا زد.
- آزاده خانم!
پرستار با لبخند آرامشی به طرف او برگشت و گفت:
- جانم؟
آیلار نگاهش بین انگشتر طلایی‌رنگش کرد و سپس صورتش را بین صورت آزاده خانم گرداند.
- شما رشته‌تون روانشناسی بود؟
آزاده خانم که حالا به طرف آیلار برگشته بود، گفت:
- آره.
آیلار ناراحت آب دهانش را قورت داد و گفت:
- می‌تونم شماره‌تون رو بگیرم تا به یک مسئله شخصی کمکم کنید؟
پلکی زدم. آیلار چه چیزی می‌خواست به آن پرستار بگوید که من خبر نداشتم؟
آزاده خانم گفت:
- چرا که نه؟!
با دستی که روی شانه‌ام خورد، از جا پریدم و سپس برگشتم. با دیدن مینا، سهیل و عطیه خانم، نگاهشان کردم. هر سه‌نفرشان با لبخند مرموزی نگاهم می‌کردند.
سهیل با لحنی که آدم را بازجویی کند گفت:
- تو یه چیزیت شده محمد! خیلی مشکوک می‌زنی!
محمد خود را جلوی این سه‌نفر نبازان.
اخمی کردم و گفتم:
- مشکوک چی؟ سهیل می‌دونی من داشتم حرف‌های اون پرستار رو همراه با حرف‌های آیلار گوش می‌دادم.
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
سهیل با لبخند دستش را روی شانه‌ام زد و گفت:
- نگران نباش می‌دونم توی دلت چی می‌گذره.
مینا و عطیه خانم با لبخند به همدیگر خیره شدند. حتماً فکر می‌کردند که من به آیلار دل بستم؛ اما من فقط او را به عنوان همسراجباری می‌دیدم. چرا به خود دروغ می‌گویم؟ من از عطیه خانم و مینا نپرسیده بودم که آیلار چگونه آدمی است؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... .
نفس عمیقی کشیدم و سپس با همان اخم گفتم:
- خیلی تلاش نکن تا بفهمی من چه چیزی رو از تو مخفی می‌کنم. برعکس من هیچی تو دلم نیست سهیل! این تو هستی که همه‌چی رو از ظواهر دید می‌بینی.
سهیل پوزخندی زد و گفت:
- محمد، آیلار خانم رو درک کن. تنهاست و دلش می‌خواد یکی باهاش تا صبح حرف بزنه. توی این دوماهی که عقد کردید خیلی تغییر کرده.
دستش را روی شانه‌‌ام انداخت و گفت:
- درک کردن آدم، خودش می‌فهمه که چه کاری درسته و چه کاری غلط. الآن هم می‌دونم تو به آیلار خانم دل بستی‌، اما داری هم پیش خودت و هم پیش من انکار می‌کنی.
عطیه‌ خانم نگاهی به سهیل می‌اندازد و سپس می‌گوید:
- بس کنید دیگه! آقا محمد شما برید به دیدن آیلار. من هم با سهیل میرم چیزی واسه‌ی آیلار بخریم.
سری به «باشه» تکان می‌دهم و همین که خواستم به طرف بخش بروم، در بخش باز می‌شود و آن پرستار از اتاق بخش خارج می‌شود.
مرا که می‌بیند، لبخندی شیرین به لبش می‌اندازد و می‌گوید:
- شما آقا محمد هستید؟
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و سپس گفتم:
- بله خودم هستم.
نگاهی به شیشه بخش کرد.
- همسرتون می‌خواد شما رو ببینه.
- باشه، فهمیدم.
پرستار که می‌رود، در اتاق بخش را باز کرده و سپس وارد شدم. آیلار دستش کتاب انگیزشی و روانشناختی بود که داشت آن را مطالعه می‌کرد.
ضربان قلبم یک‌هو به تپش افتاد. ابروهای پهن‌اش را بالا انداخت و سپس مدادمغزی‌ را از لای همان کتاب انگیزشی برداشت و زیر کلماتی را خط کشید. حواسش را پی همان کتاب معطوف داده بود و نفهمیده بود که من به دیدنش آمده‌ام. آن کتاب برایش خیلی مهم‌تر از من بود. برای آن‌که حواسش را از آن کتاب پرت کنم گفتم:
- سلام.
صدایم را نشنید.
- دارم میگم سلام نمی‌شنوی؟
سرش را آرام بالا آورد و با دیدن من آرام، سلام کوتاهی کرد.
- چرا آن‌قدر دیر کردی محمد؟!
از حرفش اخمی از کنجکاوی کردم.
- چون دوست نداشتم صدات رو بشنوم.
ضربه‌ای محکم و بدی را به او زدم. شوکه به چهره‌ی خونسرد و اخمی‌ام کرد.
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
از کاری که کرده بودم پشیمان شده بودم. آیلار به خودش آمد و نیز با پوزخند گفت:
- باشه؛ دیگه حرفی نمی‌زنم تا تو راحت باشی محمد.
نمی‌دانستم چگونه این وضع اسف‌بار را جمع کنم! من محمدمبین حاضر بودم جان خویش را به خاطر آیلار به‌خطر بی‌اندازم، اما این حرف ننگ را جلویش نگویم.
- ببخش، یهو از دهنم پرید.
ناباورانه پلکی زد و کف دستش را محکم به پاهایش زد. چشم‌هایش را محکم بست و کتاب انگیزشی را کنار میزش گذاشت.
- گاهی اوقات فکر می‌کنم چرا همچین گناهی کردم که باید حال و روزم این‌طوری باشه. محمد‌، من تو رو بخشیدم. گاهی اوقات باید آدمی که دچار اشتباهات میشه رو، باید بخشید تا بلکه اون بفهمه که بخشش هم وجود داره؛ ولی محمد، این رو بدون که من دوبار می‌بخشم. بخشش دیگه‌ای وجود نداره.
صورت‌اش را با جدیت کامل بالا آورد و ادامه داد:
- من عزت نفس دارم، من خودم رو می‌شناسم و تو هم خودتو می‌شناسی. فقط بدون که من اون آدم بَدِ داستان نیستم و هیچ‌وقت راهم رو اشتباه نمی‌رم.
حرف‌هایی که می‌زد همه‌شان راست بود و راست.
تُن صدایم کمی بالا رفت:
- باشه! تمام حرفات رو قبول دارم، اما آیلار باور کن از شوخی بهت گفتم غذات سوخت و من فکر نمی‌کردم این اتفاق برات بیفته.
لبخندی به‌پای حرفم زد.
- اشکالی نداره، گفتم که، من بخشیدمت!
از این حرفش گرمای درون ذهنم روشن شد. آیلار در ظاهر بیرونی‌اش قضاوت کرده بودم. فهمیده بودم آیلار آن آدمی که در تصوراتی که در ذهن‌ام بوده است، وجود نداشته است. من در تمام مدت او را قضاوت کرده بودم. نگاهی به سرش کردم. باندپیچی شده بود.
- مهربونیت باز دوباره گل کرد خانم هکر؟
خندید و نگاه گذری به اطرافش کرد.
- آره. مهربونی‌هام سرزبون همه‌ست.
کمی جلو آمدم و مستقیم به چشم‌هایش خیره شدم.
- واقعاً؟ میشه به منم خوبی بکنید؟ ممنون میشم.
خنده‌اش بلند شد.
- باشه؛ اولین کار، خوبی به شماست بعد هم به بقیه.
جلوتر رفتم و به سر پاندپیچی شده‌اش دست کشیدم.
- قبوله کوچولو!
می‌خواستم حرصش را دربیاورم برای همین لبخند پهن و گنده‌ای برایش زدم.
- شوخیم حد نداشت نه؟
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
با نیش باز گفت:
- نه بابا تو هم شیطون بودی و ما خبر نداشتیم؟
خندیدم و گفتم:
- من از اولش بودم تو چشم نداشتی ببینی.
اخم‌هایش را گره داد و آن‌گاه گفت:
- من چشم نداشتم؟ حالا نشونت میدم کی چشم نداره آقای مبین!
دستانم را به حالت تسلیم بالا آوردم.
- من غلط کردم آیلارخانم.
خنده‌ی دلبرانه‌ای کرد و گفت:
- نخیر آقا! من هنوز با شما کار دارم.
یک چیزی در دلم قلقلک‌ام داد. حس می‌کردم دارم از آیلار انرژی مثبت می‌گیرم. فکر می‌کردم خیلی از درون خوشحال هستم درحالی‌که تابه‌حال این حس را از کودکی تا الان نداشته‌ام.
به خود آمدم و نیز با لبخند گفتم:
- باشه؛ تو چشم داری من ندارم. حالا خوب شد؟
لبخند مضحکی بر لبانش زد و گفت:
- داری منو خر می‌کنی؟ من خودم از تو زرنگ‌ترم.
دیگر نتوانستم و خنده‌ی شیطنت‌آمیزی برایش زدم.
- من تو رو خر کردم آیلار؟
خودش هم خنده‌اش گرفته بود.
- دارم می‌بینم آقای مبین!
خواستم جوابش را بدهم که در اتاق بخش باز شد و مینا، سهیل و عطیه خانم وارد شدند. سهیل دستش پلاستیک کمپوت آناناس و شیشه آبمیوه بود. فکر کنم برای آیلار خریده بود.
لبخندی به‌پای کارش زدم.
- مرسی بابت خریدت داداش.
او هم جوابم را با لبخند داد و هیچی نگفت. مینا با عطیه خانم لبخندی زدند و سری هم تکان دادند.
مینا نگاهش را به چشمانم سوق داد و گفت:
- محمد، آیلار باید مرخص بشه. بهش کمک کن تا بلند بشه.
باشه‌ای گفتم و به آیلار کمک کردم تا از جایش برخیزد.
درحالی‌که داشتم او را بغل می‌کردم، ضربان قلبم محکم می‌زد و من نمی‌دانستم این حس چیست و کجا به سراغ من آمده است. فقط می‌دانستم ضربان قلب او چنان به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید که انگار می‌خواست از جا کنده شود.
آیلار سرش را بالا آورد و به چشمانم نگاه کرد. من هم خیره به چشم‌های او شدم. چشم‌های او غم عجیبی را روی مردمک‌هایش پوشانده بود. پلکی زد و نگاهش را از من دریغ کرد. دستانش را محکم دور کمرم حلقه کرد و سپس سرش را روی سی*ن*ه‌ی محکمم نهاد.
***
( آیلار )
سرم را که روی سی*ن*ه‌اش گذاشته بودم و این بر من آرامش وارد کرده بود. چشم‌هایم را هم بستم و بوی عطر تلخ‌اش را هم بو کشیدم. محمد تنها کسی بود که بر من آرامش می‌داد. آرامشی که هرلحظه قلبم، مغزم، ذهن‌ام، فکر و افکارم پی او بود و نمی‌شد آن را به فراموشی بسپارم. بعد هم او قرار است تا ابد با او زندگی کنم و هم من شریک زندگی‌ او باشم و هم او.
***
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
در دفتر خاطراتم نوشتم:
- در دلم کوچ کرده‌ای... اما بدان تو را هم یک روز ملاقات خواهم کرد ای مجنون!
نوبت من هم آغاز می‌شود فقط باید صبر نمود به تویی که عاشقانه دوستت دارم و می‌خواهم تا ابد برای عشقت زندگی کنم... .
این فرد عاشق، عاشقانه‌وار دوستت دارد؛ ولی نوبت او هم خواهد رسید!
فقط باید صبر نمود... .
می‌گویند صبر قدرت است و من به این اطمینان دارم!
کاش زمان دنیا را نگه داشت تا به تو رسید...! ».
و در آخر امضایی زدم و نوشتم:
- روزی خواهد رسید که با تو عشق را تجربه می‌کنم و زندگی را با تو خواهم فهمید... ».
چشم‌هایم را محکم بستم و با خود گفتم:
- چرا عاشق فردی شدم که یه روزی ازش متنفر بودم؟ چرا هرلحظه دارم عاشقانه‌وار می‌پرستمش؟ چرا هر زمانی نگاهم می‌کنه، نگاهش رو ازم می‌دزده؟ چرا؟ آیا ازم متنفره؟
با صدای در که باز شده بود، به خودم آمدم و به کسی که آن را باز کرده بود نگاه کردم. آیهان بود. سؤالی نگاهش کردم.
- چیزی شده؟
وارد اتاقم شد و سرش را پایین انداخت.
- آیلار می‌تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
سرم را تأیید تکان دادم و گفتم:
- چرا که نه؟
روی تختم می‌نشیند و سرسخن را باز می‌کند:
- من... راستش عاشق شدم!
از حرفش تعجب کردم.
- چی؟ حالا کی هست؟
موهای بهم ریخته‌اش را به سمت بالا هدایت کرد و گفت:
- مینا خانم!
چشمانم را از شدت شوکه شدن گشاد کردم. عاشق مینا شده بود و من از او غافل شده بودم؟
- چی گفتی؟
حرفش را دوباره تکرار کرد و ادامه داد:
- آیلار کمکم می‌کنی؟
کلافه شدم. از یک طرف خودم درگیر دلم بودم و از یک طرف هم باید جور آقاآیهان را بکشانم.
چشم‌هایم را محکم بستم. خدایا می‌شود زمان را به عقب برگردانی؟ می‌شود؟
***
یه ساعتی که خوابه
یه یادگاری که لابه‌لای برگای کتابه
یه علامت سؤال هنوزم بی‌جوابه
برمی‌گردی یا نه؟
نزدیک اما دورم تو این شب سرد
دنبال یه روزنه‌ی نورم
برمی‌گردی یا نه؟
عشق تو با من رفیقه مرحم زخم عمیقه
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
نیستی و چشم انتظارم خیره به نور ستاره‌م
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
فرشی به زیر پاته از برگای زرد و قرمز
فالی بیا بگیریم پای کتاب حافظ
دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
یارا، دریاب ما را
عشق تو با من رفیقه مرحم زخم عمیقه
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
نیستی و چشم انتظارم خیره به نور ستاره‌م
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه... ».
هندزفری را از داخل گوش‌هایم برداشتم و به کسی که به گوشی‌ام زنگ زده بود نگاهی انداختم.
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
محمد بود. لبخندی به روی لب‌هایم آمد. بلآخره خودش با پای خودش زنگ زد. یک‌هو به فکرم چیزی خطور کرد. آن‌هم آن‌که کمی در کارم دلبری کنم.
با لبخندی که زده بودم، گوشی را برداشتم و آن‌گاه با صدایی که نازک بود جوابش را دادم.
- الو سلام؟
برخلاف انتظارم کمی در گفتن حرفش مکث می‌کند و سپس می‌گوید:
- سلام خوبی؟
خوشحال بودم که حالم را پرسیده است، درحالی‌که من از او فقط یک کلمه شنیده بودم و آن‌هم « سلام » بود.
- مرسی، تو چی‌کار می‌کنی؟ حالت خوبه؟
نفس عمیق‌اش را شنیدم. کلافه بود یا استرس بر جانش وارد شده بود؟ شاید کارش سخت بود که به آن استرس وارد شده بود.
- ممنون، آره. آیلار؟
با همان صدای نازک گفتم:
- بله جناب سرهنگ؟
تُن صدایش بالا رفت:
- می‌خواستم بگم که ما محل قاتل رو شناسایی کردیم. هرچند با بدبختی! برات توضیح میدم چطوری خانم کوچولو!
از گفتن خانم کوچولو گفتن‌اش، در دلم قنچ رفت. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. او کم‌کم دارد عاشقم می‌شود. خدایا شکرت!
- واقعاً؟ محمد بگو جون من؟
به جان خودم نفس‌های عمیق‌اش را شنیدم. کلافه شده بود.
- آیلار، این لوس بازی‌ها رو تمومش کن!
با تمام جدیتی که در کلام‌اش بود این کلمه را بر من گفت. محمد دلم را شکاند، فکر می‌کردم غرورم را زیر جریحه‌دار کرده بود. بغض کردم و گفتم:
- محمد!
- ببخش دست خودم نبود یهو عصبی شدم.
پوفی از این کارش کشیدم و گوشی را بین گوش دیگرم جا‌به‌جا کردم.
- قاتل رو پیدا کردید؟
چه زود بحث را تغییر داده‌ بودم. من می‌خواستم بحث فقط درباره‌ی خودم و خودش باشد و بس!
بغض سد راه گلویم شده بود و این همه‌اش تقصیر خودم بود. من نباید عاشق کسی می‌شدم که حتی مرا آدم حساب نمی‌کند.
محمد با همان جدیت قبلی می‌گوید:
- نه؛ اما محلش رو بررسی و پیدا کردیم. قاتل مثل این‌که متوجه شده که ردش رو زدیم، فرار کرده.
از این شکست، اخمی در لابه‌لای اَبروانم چین می‌خورد.
- از کجا فهمیده؟
- نمی‌دونم.
- باشه.
یک فکری در ذهنم رخ داد. این‌که من و او قراری بگذاریم و سپس جایی برویم که به همدیگر خوش بگذرد.
‌- راستی محمد، خواستم بگم که میشه این هفته بریم جایی چیزی تا به هردومون خوش بگذره؟
- کجا به نظرت خانم کوچولو؟
صدایم را نازک کردم و گفتم:
- اوم! مثلاً بریم رستورانی، کافیشاپی چیزی... .
کمی مکث می‌کند تا فکر کند. کمی بعد گفت:
- به نظرت بریم ویلای من؟
روی تخت خود را ولو کردم و گفتم:
- که چی؟
کلافه گفت:
- برای خوش‌گذرونی.
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
- خودمون دوتایی؟ یا سیمین‌بانو و بقیه هم می‌خوای بگی بیان؟
محمد: آیلار؟ الان من حرفی از سیمین‌بانو و بقیه زدم؟ اون ویلا‌، ویلای شخصی مَنه! هیچ‌ک.س حق نداره وارد اون‌جا بشه!
آهانی گفتم و چشم‌هایم را بستم.
محمد: آیلار؟
صدا کردن اسمم توسط محمد آن‌هم با آرامش خاص‌، باعث شد که در دل بگویم جانم، اما نمی‌شد که آن را بر زبان بیاورم. پس گفتم:
- بله؟
محمد: می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
- بگو می‌شنوم!
سکوت کرد. انگار چند دقیقه پیش بود که داشتم صدایش را می‌شنیدم؛ اما این سکوت به عرض 4 دقیقه برایم بود. صدای نفس‌هایش مرا به آرامشی ابدی می‌برد. حالا می‌فهمیدم که عاشقی یعنی چه! او به من آرامش می‌داد. محمد برای من همان سد محکمی بود در برابر دشمن! کلاً محمد از همان ابتدا برای من بود و تمام! او تمام من بود.
صدایش را آرام کرد و گفت:
- مراقب خودت باش.
از این مهربانی‌اش لبخندی بر لب‌هایم شکل گرفت. با آرامش و متانت گفتم:
- تو هم همین‌طور!
انگار که چیزی یادش بیاید چه چیزی نگفته است، گفت:
- راستی آیلار، برای سه روز دیگه وسایلت رو جمع کن تا بریم ویلا.
چقدر این بشر برای رفتن به ویلایش عجله‌ای داشت!
- باشه.
محمد خوشحال شد از آن‌که من حرف‌اش را قبول کرده بودم. من هم خوشحال بودم چون‌که محمد هم خوشحال بود. لبخندی زدم و با یک خداحافظی خالی گوشی را به رویش قطع کردم. روی تخت دراز کشیدم و نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم. خدایا از تو متشکرم! بلند می‌شوم و به طرف دستشویی حرکت می‌کنم. وضویی گرفتم و نیز نماز را آغاز کردم.
***
محمد صدای ضبط را زیاد کرد و گفت:
- آیلار؟ میشه به من بسته پفک رو بدی؟
در بسته پفک را باز کردم و به طرفش گرفتم.
- بیا!
لبخندی مهربانانه‌ای به‌پای کارم زد و یکی از پفک‌ها را از داخل پلاستیک‌ برداشت.
- مسافرت دونفره خیلی حال میده خانم کوچولو.
یک دانه پفک را داخل دهانم گذاشتم.
- الان مثلاً همه رو پیچوندی که فقط من و خودت حال کنیم؟
لبخندی زد و نیم‌نگاهی بر من کرد و سپس نگاهش را به جاده کرد.
- آره. میگم اگه خودمون دوتایی بریم شمال، بیشتر حال میده و بیشتر خوش می‌گذره.
پفک را روی داشبورد گذاشتم و از سبدی که پایین پاهایم بود، فلاسک را به همراه لیوان خارج کردم. چای خوش‌رنگی برایش ریختم و به دستش دادم.
- بفرمایید. سر صبحی چایی خیلی می‌چسبه.
چای را از دست‌هایم گرفت و یک جرعه از آن را خورد.
- میگم آیلار، تو می‌دونستی که داداشت عاشق خواهر من شده؟
تعجب کردم. می‌دانستم؛ اما چگونه محمد این قضیه را
فهمیده بود؟
- آره می‌دونستم. خود آیهان باهام حرف زده.
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
116
982
مدال‌ها
2
ماشین را دور زد و نیم‌نگاهی بر من کرد.
- بهش کمک کردی؟
می‌دانستم منظورش از این حرفش یعنی چه؛ پس گفتم:
- یه جورایی.
سری برای فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. به صدای آهنگی که از میثم ابراهیمی بود گوش می‌دهم. چقدر من این آهنگ را دوست داشتم. انگار این آهنگ برای من ساخته بود.
- تو عشقمیو فرق می‌کنیو بیشتر از اینا تو با دل من راه بیا... .
خودت می‌دونی دقیقاً همونی که باهام می‌مونی آره اینو خوب می‌دونی... .
من بدجوری عاشقت شدم خودتم می‌دونی گفتم کسی نیست که عاشقم کنه حالا تو می‌تونی... .
حالا شد حالا که تو پیش منی می‌دونم عشقمی تو از خودمون حرف می‌زنی... .
حالا که می‌دونم تا تهش باهات می‌مونم می‌بینم تو پیشمی دیگه آرومم... .
حالا شد حالا که تو پیش منی می‌دونم عشقمی تو از خودمون حرف می‌زنی... .
حالا که می‌دونم تا تهش باهات می‌مونم می‌بینم تو پیشمی دیگه آرومم... .
حرفتو زدی باهام راه اومدی گفتی می‌مونی آره اینو خوب اومدی... .
دیدی اون‌قدری سخت نبود اومدی حرف دلمو انگار رو هوا زدی... .
حالا می‌دونم دیگه تا آخرش من می‌مونم و تو اگه تو بخوای که از پیشم بری من می‌دونم و تو... .
حالا شد حالا که تو پیش منی می‌دونم عشقمی تو از خودمون حرف می‌زنی... .
حالا که می‌دونم تا تهش باهات می‌مونم می‌بینم تو پیشمی دیگه آرومم... .
حالا شد حالا که تو پیش منی می‌دونم عشقمی تو از خودمون حرف می‌زنی... .
حالا که می‌دونم تا تهش باهات می‌مونم می‌بینم تو پیشمی دیگه آرومم... .
( میثم ابراهیمی- آرومم )

نیم‌نگاهی به چهره‌ی جدی‌اش کردم. در کل یک جای دیگر سیر می‌کرد. نمی‌دانم که دارد به چه چیزی فکر می‌کند.
شانه‌ای بالا انداختم و به پنجره ماشین چشم دوختم.
***
نگاهی به لیستی که آن را نوشته بودم کردم و به محمد گفتم:
- بیا! این رو بگیر.
سر خودکار را داخل دهانم فرو بردم و متفکر درحالی‌که به لیست نگاه می‌کردم تا بلکه چیزی از قلم نیفتاده باشد.
- محمد ماکارونی هم یادت نره!
یک‌هو صدای خنده‌اش اوج گرفت. تعجب کردم و سرم را بالا بردم. چه چیز خنده‌داری به او گفته بودم که باعث خنده‌ی او شده بود؟
- چیه؟ چرا داری می‌خندی؟
 
بالا پایین