جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 402 بازدید, 19 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
اما انگار اختیار با او نبود. نیرویی خاموش و زمخت، از عمق وجودش می‌کشیدش به جلو. مثل بند نامرئی، سفت دور گلویش پیچیده‌بود و می‌کشید؛ تا جایی که عقل دیگر کاری از دستش برنمی‌آمد.
صدا، دوباره در ذهنش پیچید؛ صدایی که نمی‌دانست خیال است یا حقیقت... صدایی زمزمه‌گر، آرام، و خطرناک؛ مثل کسی که درست پشت گوشش ایستاده باشد:

«بیا...»
چشمانش را بست. ذهنش دو تکه بود؛ یک نیمه، عقل و احتیاط را فریاد می‌زد، نیمه‌ی دیگر، با وسوسه‌ای بیمارگونه و تلخ، می‌خواست ببیند آن پایین، واقعاً چه خبر است؛ حتی اگر بهایش، عقل و جانش باشد.
الیا قدم به راه‌پله گذاشت. صدای کفش‌هایش روی سنگ‌های مرطوب، در سکوت پیچید؛ صدایی ضعیف، اما مثل تیک‌تاک یک بمب در گوشش می‌کوبید. نور چراغ‌قوه موبایلش، دیوارهای تیره را لکه‌لکه روشن کرد. پله‌ها، به دالانی سنگی و نمور ختم می‌شدند؛ همان کانال‌های زیرزمینی قدیمی پراگ که قدمت‌شان به دهه‌ها برمی‌گشت.
زیر زمین، تاریک و ساکت بود. فقط صدای چکه‌ی آب، مثل شمارش معکوس، در فضا می‌پیچید. بوی کپک و سنگ کهنه، با لایه‌ای از رطوبت خفه، ریه‌هایش را سنگین می‌کرد. دیوارها، پر از یادداشت‌های محو شده، طرح‌های عجیب، و علامت‌هایی بودند که انگار زمان و تاریکی، آن‌ها را جویده و رها کرده‌بود. هر نقش، مثل چشم ناپیدایی، او را نگاه می‌کرد.
در انتهای دالان، درگاهی سنگی قرار داشت. روی دیوار کنارش، با رنگ قرمز محو‌شده، نوشته شده‌بود:
«ورود فقط برای آنان که حقیقت را می‌خواهند.»
الیا لحظه‌ای مکث کرد. قلبش تند می‌کوبید. صدای نفسش، شکسته و سنگین بود. بعد، در را هل داد.
آن‌طرف، اتاقی تاریک و نیمه‌مخفی بود. دیوارهای نمور، با لایه‌ای از مه نازک و سنگین پوشیده شده‌بودند. نور مرده‌ای، بی‌منبع و معلق، گوشه‌وکنار را مثل شبحی بی‌صدا در خود بلعیده بود. بوی سنگ خیس، خاک مرطوب، و چیزی تلخ و زننده در هوا شناور بود؛ بویی شبیه سوختگی، یا شاید عطری خاموش‌شده که سال‌ها پیش در این اتاق جا مانده‌بود.
در گوشه‌ای، صندلی چرمی فرسوده‌ای ایستاده‌بود. زنی آنجا نشسته بود؛ با موهای تیره و چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند. چهره‌اش، میان سایه و تاریکی، به طرز عجیبی آشنا بود؛ اما نه از زندگی، نه از خیابان‌های پراگ... از دفتر هوروس، از آن صفحات لعنتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
الیا نفسش را برید. انگار قلبش لحظه‌ای از کار افتاد. زیر لب زمزمه کرد:
- سرا...؟
زن آرام خندید. صدایش نرم و سرد بود، مثل نسیمی که از لابه‌لای سنگ‌های مرده عبور کند:
- سرا مُرده، عزیزم... ولی چیزی که حقیقت داره اینه که تو هنوز زنده‌ای.
پوست پشت گردن الیا مور‌مور شد. سرمایی ریز، مثل سوزن‌های نازک، از ستون فقراتش بالا خزید. هوای اتاق یک‌باره سنگین و خفه شده‌بود؛ مثل جایی که اکسیژن کم آمده باشد، یا چیزی نادیدنی و آلوده تمام فضا را در خود بلعیده باشد. سایه‌ی زن، در نور مرده‌ی اتاق، کشیده و کج روی دیوار افتاده بود. اما چیزی در آن سایه درست نبود. شکلش نرم و انسانی نبود؛ انگار انگشتانش بلندتر، شکسته‌تر، و نابه‌هنجارتر از حد معمول بودند.
چیزی زیر پوست این صحنه می‌لولید... چیزی که جنسش از انسان نبود؛ هیچ انسانی نمی‌توانست این‌طور نرم و خزنده، در تاریکی حل شود.
الیا گلویش خشک شد. حس می‌کرد هوا، بوی سنگ و خاک و چیزی عمیق‌تر، شبیه ترس خاموش را در خودش حل کرده‌است.
زن آرام از جا بلند شد. قدم‌هایش نرم بود، اما زمین زیر پایش صدا نمی‌داد. لبخندش، بی‌صدا و کش‌دار، مثل سایه‌ای سرد، روی فضا خزید. چشم‌هایش خیره و بی‌رحم، اما ته‌شان چیزی شبیه لذت بیمارگونه می‌درخشید.
- تو... تو مُردی... اینو خودم دیدم... خبرش تو همه‌جا بود...
زن سرش را کمی کج کرد. نورِ مرده، روی صورتش شکست. برای لحظه‌ای، پوست صورتش مثل آب لرزید؛ انگار خودش هم واقعی نبود؛ یا زیادی واقعی بود.
زن زمزمه کرد، صدایش نرم، اما سمی، مثل نیش‌زهر پشت لبخند:
- آدم‌ها... فقط همون چیزی رو می‌بینن که براشون آماده شده... یه تصویر، یه مراسم، چند مشت خاک... همینه، نه؟
او یک قدم جلو آمد. صدایش، آرام، درست زیر پوست مغز الیا خزید:
- چیزی که تو دیدی... فقط قصه بود، عزیزم. قصه‌ای که نوشتی، یا برات نوشتن... اما اینجا... اینجا، حقیقت خودش رو نشون می‌ده... و تو، درست وسطش افتادی.
الیا لرزید. حس می‌کرد کلمات، از بیرون نمی‌آیند؛ انگار صدای زن، مستقیماً از لایه‌های درهم مغزش بلند می‌شد.
الیا ناخودآگاه یک قدم عقب رفت. دستش بی‌اراده به سمت کیفش رفت، دفتر را لمس کرد. در همان لحظه، انگار هوا سردتر شد. بوی خاک نمناک و چیزی شبیه بوی چوب سوخته، فضا را پر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
از پشت سر الیا، صدایی خفه و زمزمه‌وار آمد؛ صدای کسی که انگار درست در فاصله‌ی چند سانتی‌متری گوشش ایستاده‌بود، نفسش را روی پوست گردنش حس می‌کرد. صدا، نرم و خزنده، گفت:
- کلمات رو آزاد کردی… حالا نمی‌تونی پس‌شون بگیری.
الیا برگشت، اما کسی آنجا نبود. فقط سایه‌ها، کشیده و نامنظم، روی دیوار می‌رقصیدند. دیوارها، انگار نفس می‌کشیدند. صدای چکه‌ی آب، شدیدتر شده‌بود… اما هیچ‌جا، هیچ نشانی از چکه نبود!
زن آرام جلو آمد. دستش را دراز کرد تا دست الیا را بگیرد. اما سرمای فضا و حسِ لمس آن، زودتر از تماس، به پوستش خزید. الیا بی‌اختیار، دستش را عقب کشید و پشتش پنهان کرد.
لبخند زن، کمی کج شد؛ تمسخرآمیز، آرام، مثل کسی که خوب می‌داند با ذهن طرفش بازی می‌کند.
- نکنه از من می‌ترسی، ها؟… به نظرت من ترسناکم، عزیزم؟
او یک قدم دیگر جلو آمد. صدایش نرم بود، اما زیر این نرمی، چیزی سرد و زهرآلود می‌خزید.
- منو ناراحت کردی… هوروس، تو رو انتخاب کرد… نه فقط برای اینکه این دفتر لعنتی رو ورق بزنی… برای اینکه آخرین صفحه رو، خودت بنویسی.
الیا خشکش زده‌بود. ذهنش پر از صدا بود؛ زمزمه‌های نامفهوم، نفس‌های سنگین، و تق‌تق آرام، انگار چیزی پشت در چوبی اتاق، صبورانه منتظر بود.
زن، لبخندش را بلعید. سردی مرده‌ای روی چهره‌اش نشست؛ عقب رفت. چشم‌هایش آرام بود، اما خالی… بی‌روح، و پر از رازی که انگار سال‌ها پشت همان نگاه خاک‌گرفته مانده‌بود.
- این فقط یه داستان نیست، عزیزم… این، یه معامله‌ست. اگه شروعش کردی، یا باید خودت تمومش کنی… یا بذاری من تمومش کنم.
ناگهان، صدای در، محکم و کوتاه، در سکوت پیچید. الیا تلاش کرد جیغ بزند، اما صدا بیرون نیامد؛ انگار تارهای صوتی‌اش خشک شده‌بودند… یا چیزی، وهمی، جلوی نفسش را گرفته‌بود.
سایه‌ها محو شدند. زن، مثل دود، در تاریکی حل شد. اتاق، دوباره، خالی بود.
الیا به نفس‌نفس افتاد. عرق سردی وجودش را فرا گرفت. دست‌هایش می‌لرزید. دفتر، هنوز درون کیفش بود… اما انگار وزنش بیشتر شده‌بود. چیزی، آن‌طرف کاغذها، آرام و مطمئن، خودش را به این‌طرف می‌کشید.
هوای زیرزمین، سنگین بود… اما نه فقط از کمبود اکسیژن؛ از چیزی که نمی‌شد برایش اسم پیدا کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
الیا، با دستان لرزان، دفتر را توی کیفش چپاند و از آن اتاق بیرون زد. کانال‌های زیرزمینی، سرد و خاموش، او را در خود می‌بلعیدند.
ذهنش، مثل نوار ضبط، مدام جملات زن را پخش می‌کرد. آن نگاه، آن لبخند آرام… آن صدای زمزمه که نرم، اما ویرانگر، می‌گفت:
«تو انتخاب شدی…»
الیا نفس عمیقی کشید. خودش را مجبور کرد آرام باشد. توی ذهنش شروع کرد دلیل آوردن؛ همان کاری که آدم وقتی وحشت می‌کند، ناخودآگاه می‌کند.
«احتمالاً اینا ساخته‌ی ذهن منه. فرافکنی. تو کتاب‌های روان‌شناسی خوندیم… وقتی ذهن آماده‌ی ترس باشه، خودش تصویر می‌سازه. سایه‌ها کش می‌آن، صداها واقعی می‌شن… بوی عطر… همش ساخته‌ی ذهنه.»
اما همان لحظه، چیزی روی دیوار سنگی، درست روبه‌رویش، برق زد. الیا متوقف شد. نور چراغ موبایل را جلو برد.
روی دیوار، رد انگشتانی بود… نه اثر انگشت خیس یا چرب… اثر انگشت‌های سوخته. سیاه، بریده، مثل جای انگشتانی که از دل شعله رد شده باشند.
نفسش را حبس کرد. ذهنش دوباره تحلیل داد:
«اینا توهم نوریه… ذهن دنبال معنا می‌گرده تو چیزای بی‌معنی. مثل وقتی رو لکه‌ی دیوار چهره می‌بینی… مثل تست رورشاخ…»
اما رد انگشت‌ها آرام‌آرام محو نشدند… برعکس، پررنگ‌تر شدند. انگار همین حالا، تازه روی دیوار نشسته‌بودند… و هنوز گرم بودند.
پوستش مور‌مور شد. صدای چکه‌ی آب قطع شده‌بود. سکوت سنگینی فضا را بلعیده‌بود. بعد، صدای قدم‌هایی نرم و آهسته، درست پشت سرش پیچید.
الیا برگشت. هیچ‌ک.س نبود. فقط تاریکی، دیوارهای خیس، و رد انگشتانی که حالا، روی کف زمین، ادامه پیدا می‌کردند… انگار کسی را، با دستان سوخته، روی این زمین کشانده باشند… به زور، با ردّی که هنوز داغ و زنده بود.
الیا یک قدم عقب رفت. این‌بار ذهنش سکوت کرد. هیچ توجیهی، هیچ دلیل علمی… فقط قلبش، وحشیانه می‌کوبید و تاریکی، آرام‌آرام اطرافش می‌لرزید.
شروع به دویدن کرد. صداهای پشت سرش بند نمی‌آمدند. رد انگشت‌های سوخته، روی زمین کشیده می‌شد و سایه‌ها، بی‌صدا، دنبالش می‌خزیدند.
بالاخره، به انتهای دالان رسید. دریچه‌ای فلزی، نیمه‌باز، بالای سرش بود. خودش را بالا کشید و بیرون پرید.
هوای پراگ، خیس و یخ، روی صورتش کوبید. خیابان باریک، در سکوت فرو رفته‌بود. نفس‌نفس‌زنان به دیوار تکیه داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
نفسش سنگین بود. هنوز بوی عطر زن در بینی‌اش می‌چرخید؛ شیرین، سنگین، آزاردهنده… مثل بوی روحی که هنوز نرفته، اما دیگر هم زنده نیست.
الیا، خشک و گیج، ایستاده‌بود. ذهنش سعی می‌کرد دوباره تحلیل کند؛ اما این‌بار، هیچ تئوری روان‌شناسی جواب نمی‌داد. هیچ فرمولی، این صحنه را توضیح نمی‌داد.
چشمش دوروبر را کاوید. خیابان، مثل همیشه بود؛ چراغ‌های زرد، پنجره‌های خاموش، صدای یکنواخت چکه‌های آب از ناودان‌ها… اما چیزی در هوا بود. چیزی خاموش و خزنده. شبیه سایه‌ای که درست در گوشه‌ی چشم می‌پرد، اما وقتی برمی‌گردی، نیست.
الیا، با انگشتانی لرزان، دفتر را از کیفش بیرون کشید. پوستش مور‌مور شد. روی جلد چرمی، همان رد انگشت‌های سوخته حک شده‌بود… همان‌که چند لحظه پیش، روی دیوار و زمین کشیده می‌شد. انگار کسی، همین حالا، از آن بیرون آمده یا بدتر، چیزی، آن را با خودش به درون کشیده‌بود.
ذهنش دیگر تحلیل نمی‌کرد. هیچ توجیهی باقی نمانده‌بود؛ فقط یک واقعیت تلخ، عریان و بی‌رحم… چیزی که هیچ کتاب روان‌شناسی، هرچقدر هم قطور، توضیحی برایش آماده نکرده‌بود.
دست‌هایش هنوز می‌لرزید. خیابان، خالی و خیس، زیر نور بی‌جان صبح، متروک و خاموش به‌نظر می‌رسید. مه، آرام از میان سنگ‌فرش‌ها بلند می‌شد و شهر، انگار هنوز بین خواب و بیداری معلق بود. هیچ‌چیز طبیعی نبود؛ نه هوای نمناک، نه صدای قطره‌های آب از ناودان‌ها، نه سکوت کش‌دار کوچه‌ها.
قدم‌هایش را تندتر کرد. هوا، بوی سنگ خیس، خاک، و چیزی محو و زنانه را با خودش می‌آورد؛ بویی که بعد از آن اتاق لعنتی، دیگر از ذهنش جدا نمی‌شد.
کوچه‌ها یکی‌یکی از کنارش می‌گذشتند. چراغ‌های پنجره‌ها خاموش بود یا تازه، کم‌جان، روشن شده‌بودند. بعضی آدم‌ها، آرام، انگار از دل مه بیرون می‌آمدند؛ کارگرها، مغازه‌دارها… اما همه‌چیز، عجیب بی‌صدا بود، انگار شهر، هنوز درست بیدار نشده.
خانه‌اش پیدا شد. همان ساختمانی که سال‌ها برایش یک نقطه‌ی امن بود. اما حالا، امن؟ فقط ظاهرش امن بود. حس می‌کرد چیزی پشت هر دیوار، پشت هر پنجره، منتظر است.
جلوی در ایستاد. کلید را درآورد. لحظه‌ای مکث کرد. هوای صبح، سرد و ساکت، اما سنگین بود؛ سنگین از چیزی که دیده بود… یا بدتر، چیزی که هنوز ندیده‌بود.
در را باز کرد و داخل رفت. سکوت، همه‌جا را پر کرده‌بود. فقط صدای قطره‌های آب، که از لباس‌هایش روی سرامیک می‌چکید به گوش می رسید. یک لحظه، بوی عطر، واضح‌تر شد؛ انگار اتاق، از قبل، مهمانی ناخوانده را پذیرفته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
خانه هنوز تاریک بود. سکوتش، بیش از حد کش‌دار. الیا وارد شد، در را بست و چفت کرد؛ انگار با این کار می‌توانست آن چیزِ بی‌نام را پشت در جا بگذارد. اما بوی عطر، همان بوی سنگین و شیرین، پیش از او آن‌جا بود. فضا، مثل لباسی خیس، به تنش چسبیده‌بود.
چراغ را زد. نور زرد و بی‌حال، اتاق را پر کرد. همه‌چیز سر جایش بود؛ مبل خاکستری، قفسه‌های کتاب، پرده‌های ضخیم... اما اتاق دیگر مثل قبل نبود. هوای درونش، سنگین بود؛ شبیه جایی که مدت‌هاست کسی در آن نفس نکشیده.
کفش‌هایش را درآورد و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. کوچه، خالی و مه‌آلود، زیر نور کمرنگ چراغ برق خوابیده‌بود. اما از دور... انگار صدایی می‌آمد. زوزه‌ای خفه، قاطی با صدایی دیگر... مثل زوزه‌ی سگ یا شاید گرگ یا چیزی بینابین.
پوستش مور‌مور شد. ذهنش تلاش کرد خودش را آرام کند:
«شهره... تو این فصل، شغال‌ها میان تا حومه... صدا رو باد میاره. این عادیه.»
بی‌هدف به سمت آشپزخانه رفت. چراغ را روشن کرد. نورش کدر بود، کم‌رمق. لیوانی برداشت، پر از آب کرد؛ اما دستش می‌لرزید. لیوان را سر کشید. مزه‌ی آب عجیب بود. نه سرد، نه گرم. انگار چیزی در آن حل شده بود که دیده نمی‌شد، اما مزه‌اش طعم حضور کسی بود.
برای لحظه‌ای، زوزه‌ها قطع شدند. چراغ‌ها چشمک‌زن، یکی‌یکی شروع به لرزیدن کردند؛ انگار چیزی در مدار برق می‌سوخت. نور، به‌حد انفجار رسید و همان لحظه، صدایی در فضا پیچید:
- خونه‌ی قشنگی داری.
الیا جیغ کشید و چرخید.
زن آن‌جا ایستاده‌بود. آرام، بی‌صدا، درست کنار قاب پنجره.
- تو... این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
صدایش بریده‌بود، تمام بدنش مثل چوب خشک شده‌بود!
- فکر کردی با بستن یه در می‌تونی فرار کنی؟
الیا عقب رفت. ضربان قلبش توی گوش‌هایش می‌کوبید.
- این خونه‌ی منه.
زن یک قدم جلو آمد. نور از پهلو به صورتش خورد... و همان لحظه، چهره‌اش شکست.
مثل موجی روی سطح شیشه، پوستش چین برداشت. چشم‌ها به سیاهی کامل فرو رفتند، بی‌مردمک، بی‌انعکاس. استخوان گونه‌ها بیرون زدند. دهانش، آرام و بی‌صدا، بیشتر از حد ممکن باز شد؛ انگار فک از جا جدا شده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
اما فقط یک لحظه.
همه‌چیز دوباره برگشت؛ همان چهره‌ی آرام و نیمه‌مهربان. همان سرا.
الیا به عقب پرید. لیوان از دستش افتاد و شکست. تکه‌های شیشه روی زمین پخش شدند.
سرا سرش را کمی کج کرد. با همان صدای نرم، گفت:
- دیدی؟ فقط یه لحظه، و تمام باور‌هات ترک برداشت. هنوز فکر می‌کنی من سرا هستم؟
الیا حرفی نزد. نمی‌توانست. زبانش سنگ شده‌بود. فقط یک جمله در ذهنش پیچید؛ سرد، خفه، از جایی پشت صداها:
«حقیقت، اونیه که جرأت دیدنش رو داری… نه اون‌که بهت گفتن.»
اما همان لحظه، گوشی‌اش روی میز لرزید. صفحه روشن شد. یک پیام جدید. شماره ناشناس. متن، کوتاه بود، اما یخ را در رگ‌هایش دواند:
«زوزه‌ها وقتی شروع می‌شن… یعنی قصه، نفس می‌کشه.»
سرش را بلند کرد. اتاق، مثل قبل بود؛ آرام، بدون حضور کسی.
دستش لرزید.
ذهنش نمی‌توانست بین ترس و منطق، یکی را انتخاب کند.
همان لحظه، باد پشت پنجره زوزه کشید… اما این‌بار، وسط صدای باد، انگار صدای نفس کسی هم بود… نزدیک… پشت شیشه… درست بیرون پنجره‌ی طبقه‌ی دوم.
الیا روی لبه‌ی تخت نشست. هوا سرد نبود، اما پتوی نازکی را دور خودش کشید. زانوها را بغل کرده‌بود، چشم به هیچ. گوش‌هایش هنوز منتظر صدایی بودند؛ صدایی که شاید دیگر نیاید، یا از همان‌جایی بیاید که نباید.
گوشی‌اش را برداشت. برای چند لحظه، خیره به صفحه ماند. اسم راف در لیست تماس‌ها برق می‌زد، اما انگشتش روی آن نمی‌رفت. چیزی درونش زمزمه می‌کرد:
«اگه بگی، فکر می‌کنه دیوونه شدی... حتی اگه بپذیره، چه کاری از دستش بر میاد؟»
انگشتش را عقب کشید. وارد مرورگر شد. جست‌وجو کرد:
«دیدن چهره‌ی غیرانسانی»
«توهمات بینایی در بیداری کامل»
«چهره‌ی جن در ادیان مختلف»
صفحات یکی‌یکی باز می‌شدند. بعضی، علمی بودند؛ درباره‌ی روان‌پریشی‌ها، اختلالات خواب، یا توهمات گذرا. بعضی دیگر، تاریک‌تر. انجمن‌هایی با اسم‌هایی عجیب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
داستان‌هایی از آدم‌هایی که چهره‌هایی دیده‌بودند… آدم‌هایی که بعد از آن، دیگر مثل قبل نبودند.
یکی از پست‌ها توجهش را جلب کرد. عنوانش این بود:
«اگر آن‌چه می‌بینی، تو را نگاه کند… ‌.»
متن با فونتی شکسته نوشته شده‌بود:
«برخی تجربه‌ها واقعی‌تر از خوابند، چون خواب نمی‌مانند. اگر چهره‌ای شکسته، چشم‌هایی بی‌مردمک، یا لبخندی که زیادی باز است دیدی، فرار نکن… چون آن موجود، به نگاه تو زنده می‌شود.»
الیا گوشی را خاموش کرد. دستش می‌لرزید.
فکری در ذهنش پیچید. بلند شد، با گام‌هایی سریع رفت سراغ کمد. پوشه‌ی مدارک قدیمی را بیرون کشید. بین آن‌ها، نسخه‌ای از مقاله‌ای بود؛ پروژه‌ی نیمه‌تمامی که درباره‌ی تأثیر کلمات و ناخودآگاه بود.
کاغذها را سریع ورق زد. ناگهان اسمی توجهش را جلب کرد؛ اسم «سرا» روی جلد دست‌نویس بود. و درست زیر آن، با دست‌خطی که برایش آشنا به‌نظر می‌رسید، یک جمله نوشته شده‌بود:
«کلمات، دروازه‌اند. نه استعاره. نه اغراق. دروازه.»
الیا خشکش زد.
دوباره گوشی را برداشت. این‌بار، بی‌هیچ مکثی، شماره‌ی راف را گرفت. صدای بوق، کوتاه بود.
- راف... کجایی؟
- معلومه کجایی؟ داری چی‌کار می‌کنی؟ هیچ خبری از خودت ندادی!
- راف… باید ببینمت. الان. فوری.
صدایش مثل کسی بود که از خواب پریده، ولی هنوز در کابوس مانده.
- الیا؟ چی شده؟
- فقط بیا دفتر. به محض این‌که رسیدی، زنگ بزن. منم دارم میام.
قطع کرد. این‌بار خودش هم تعلل نکرد. دفتر، جایی بود که همه‌چیز از آن‌جا شروع شد. شاید تنها جایی که هنوز می‌توانست بهش تکیه کند… یا شاید، آخرین جایی که هنوز راه برگشتی داشت.
هوا هنوز بوی باران شبانه را می‌داد. خیابان‌ها نمور، خاکستری، و سنگین بودند. الیا با قدم‌هایی تند و ناپایدار، خودش را به دفتر رساند. کفش‌هایش هنوز از رطوبت خانه خیس بود، اما انگار چیز مهم‌تری زیر پوست تنش می‌دوید؛ چیزی سرد و نامرئی.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
راف روبروی در دفتر ایستاده‌بود. تابلوی چوبی قدیمی با نوشته‌ی محو کلمات ممنوعه هنوز سر جایش بود. دستش را بالا آورد، اما زنگ را نزد. چند لحظه فقط ایستاد و گوش داد. هیچ صدایی نمی‌آمد.
در همان لحظه، تلفن الیا لرزید.
- رسیدم. دم درم. خودتی؟
الیا تایپ نکرد. فقط در را باز کرد و ایستاد.
راف، با ژاکت خاکستری و کیف لپ‌تاپ روی دوش، با چهره‌ای آشفته جلو آمد.
- الیا؟ تو خوبی؟ چی شده؟
الیا چند ثانیه نگاهش کرد. بعد در را بست و پشت سرش چفت کرد.
- باید چیزی رو ببینی.
رفتن‌شان به اتاق و نشستن روبروی میز، بدون کلمه‌ای، فقط با صدای نفس‌های بریده‌ی الیا همراه بود. راف به وضوح نگران بود، اما چیزی در چشمانش، آمادگی شنیدن داشت.
الیا دفتر را از کیفش بیرون آورد، آرام، طوری که انگار با یک تکه‌ی خطرناک از واقعیت سروکار دارد. گذاشت روی میز.
- این… سرا بود. یا نیست. یا… نمی‌دونم. دیشب دیدمش. یا صبح. نمی‌دونم حتی کیه. ولی چهره‌ش… راف، چهره‌ش شکسته بود. یه لحظه دیدمش. انگار خودش نبود. اصلاً انسان نبود.
راف نگاهش را به دفتر دوخت. سکوت، چند ثانیه کش آمد.
- می‌دونی... داری چی می‌گی؟ مطمئنی نخوابیده‌ بودی؟ حمله‌ی اضطرابی، توهم بیداری...؟
الیا حرفش را قطع کرد. صداش خشک، لرزان، اما مصمم بود.
- من جن دیدم، راف یعنی نمی‌دونم یه چیزی!
سکوتی تلخ بین‌شان افتاد. راف به آرامی صندلی‌اش را عقب کشید، دستش را به پیشانی‌اش کشید، بعد دوباره به الیا نگاه کرد. اما این‌بار، بدون تمسخر، بدون شک.
- بشین. از اول بگو. همه‌شو.
الیا نفسش را فرو داد. صدایش آهسته بود، اما هر کلمه‌اش، مثل چاقویی تازه‌تیز شده، هوا را می‌برید.
- همه‌چیز از اون روز شروع شد که رفتم تو کانال... اون پله‌ها، اون دیوارها، اون جمله‌ی لعنتی: «فقط برای آنان که حقیقت را می‌خواهند» راف، فکر می‌کنم ما چیزی رو باز کردیم. یه در... یه در واقعی، نه استعاری.
راف با ابروهایی درهم‌رفته، به دفتر نگاه کرد، بعد به چشمان الیا. صدایش آرام بود، اما هنوز آغشته به تردید.
- یه لحظه صبر کن… یعنی تو مطمئنی اون سرا نبود؟ یعنی اون چهره‌، اون صدا… ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
46
353
مدال‌ها
2
الیا نگاهش را ثابت نگه داشت. انگار چیزی از درون، در چشمانش شکست.
- من دیدمش، راف. دقیق دیدم. یه لحظه پوستش شکست… چشم‌هاش... اون دهن… ‌.
راف حرفش را قطع نکرد، اما چیزی در چهره‌اش فرو ریخت. مکث کرد. بعد با لبخندی که بی‌دلیل و خارج از زمان بود، آرام گفت:
- می‌خوای بگی... تو جن دیدی؟ واقعاً فکر می‌کنی...!
- تو فکر می‌کنی من دیوونه شدم؟ نه؟
راف لبخند زد. اما لبخندش بی‌صدا نبود؛ همراه با خنده‌ای کوتاه و ناهماهنگ، شبیه خنده‌ی کسی که یا شوکه شده، یا چیزی پنهان می‌کند.
خنده قطع شد.
و بعد، آرام، درست مقابل چشمان الیا… چهره‌ی راف شروع کرد به شکستن.
اول لرزشی در گوشه‌ی چشمش، بعد پوست گونه که به موج افتاد. چشم‌ها تیره شدند. مردمک، از بین رفت. سیاهی کامل. استخوان فک، به‌سوی پایین کش آمد. دهان، بدون صدا باز شد… بیش از اندازه… انگار فک از جا جدا شده‌بود.
الیا از جایش پرید. عقب رفت، پاهایش لرزید. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. با دستان لرزان، چهار‌دست‌وپا عقب رفت. وحشت، مثل زهر، در رگ‌هایش می‌دوید.
موجود، هیچ حرکتی نکرد. فقط با گردنی کمی کج‌شده، ساکت نگاهش می‌کرد.
نه لبخند، نه کلمه، نه خشم… فقط نگاه.
الیا به در خیره شد. صدایی پیچید… ضربه‌ای روی در.
- الیا؟ من رسیدم. درو باز نمی‌کنی؟
صدای راف بود. صدایی انسانی. صدایی آشنا.
الیا برگشت. چشم‌هایش پر از ترس بود. نگاهش از در، دوباره به گوشه‌ی اتاق برگشت.
اما آن‌جا... چیزی نبود!
اتاق، خالی بود!
نفسش بند آمد. صداها قطع شده‌بودند. فقط صدای لرزان نفس خودش، و صدای دومین ضربه‌ی آرام راف روی در، فضا را پر می‌کرد.
- الیا؟ این در چرا چفت شده؟ هستی؟
الیا هیچ‌چیز نگفت. فقط به سکوت گوش سپرد… و به جایش روی زمین، جایی که دقایقی پیش، چیزی ایستاده‌بود… و حالا نبود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین