جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,260 بازدید, 101 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
1000020495.png
نام اثر: شعاب قیرگون
ژانر: جنایی، عاشقانه، تریلر
نویسنده: منصوره.م
عضو گپ نظارت (9)S.O.W
خلاصه:
دختری که در جست‌وجوی حقیقت است، به دنیای مرموزی قدم می‌گذارد که هیچ‌ک.س نمی‌داند در پشت پرده‌های آن چه چیزی پنهان است. در این جست‌وجو، او با ابهام‌هایی روبه‌رو می‌شود که به جای پاسخ دادن، بیشتر سوالات جدیدی را در ذهنش به‌وجود می‌آورند. با روزنه‌هایی از عشق و خ*یانت و رمز و رازهایی که در هر گوشه منتظر کشف هستند.

مقدمه:
در دل شب‌های تاریک، سایه‌ها می‌رقصند
رازهای پنهان، در دل‌ها می‌نشینند.
عشق و جنایت، در هم تنیده‌اند،
هر گام که برمی‌دارند، سرنوشت‌ها می‌چرخند.
چشم‌ها در جستجوی حقیقتی گم،
دل‌ها در آتش عشق، درگیر یک دوزخ غم.
شعاب قیرگون، قصه‌ای پر از راز،
در دنیای خطر، امیدی روشن ساز.

موضوع '[شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»' نقد آثار کاربران - [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1732467201259.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
فصل اول (نقطه آغاز)
چشم‌هایم به غروب پاییزی دوخته شده‌بود. خورشید، مانند یک توپ آتشین، به‌آرامی در افق غرق می‌شد و رنگ‌های گرمش را بر آسمان می‌پاشید. رطوبت هوای رامسر، با نسیم خنک پاییزی ترکیب شده‌بود و حس عجیبی از تازگی و ترس را در دل من ایجاد می‌کرد. کت بلند قهوه‌ای‌ام را محکم‌تر به دور خودم پیچیدم و با قدم‌های تند به‌سمت ایستگاه تله‌کابین رفتم. صدای پایم بر روی سنگ‌فرش‌های خیس، در سکوت غروب طنین‌انداز می‌شد.
مرکز تفریحی، که معمولاً پر از زندگی و شلوغی بود، امروز به طرز عجیبی خلوت به‌نظر می‌رسید. فقط چند مغازه‌دار درحال جمع‌آوری وسایلشان بودند و تعداد کمی رهگذر، که مانند سایه‌هایی بی‌هدف در حال عبور بودند. یک حس ناخوشایند در دلم شکل می‌گرفت، اما نمی‌توانستم به آن فکر کنم. قرارم با خانم‌کیانی مهم بود و باید به موقع می‌رسیدم.
هندزفری را به گوشم زدم و آهنگ «برف» از مسیح را پخش کردم. صدای موسیقی آرامش‌بخش بود و دلم می‌خواست خود را در آن غرق کنم. به یاد آوردم که یک راه کوتاه‌تر به ایستگاه تله‌کابین وجود دارد که از بین درختان هیرکانی می‌گذرد و برای من که خسته بودم و عجله هم داشتم، موقعیت مناسبی بود. به‌سمت آن راه رفتم و درختان بلند و انبوه، مانند دیواری سبز، اطرافم را احاطه کرده‌بودند. در حین دویدن، صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهایم و صدای باران که بر روی شاخه‌ها می‌ریخت، به گوشم می‌رسید. اما ناگهان صدای بوم ناواضحی از دور به گوشم رسید. آهنگ را قطع کردم و با چشمان گشاد شده، اطرافم را زیر نظر گرفتم. سکوت وحشتناکی بر فضا حاکم بود و تنها صدای قلبم را می‌شنیدم که در سی*ن*ه‌ام به تپش افتاده‌بود.
به ایستگاه تله‌کابین نزدیک شدم که پشت درختانی انبوه، صحنه‌ای که هرگز فراموش نخواهم کرد، در برابر چشمانم گشوده‌شد. پنج مرد در حال درگیری بودند و فریادهایشان در فضای سرد پاییزی پیچید. صدای فریادها، مانند زوزه باد در شب، در گوشم طنین‌انداز شد. ناگهان یکی از آن‌ها به زمین افتاد و صدای خشن و وحشتناک او، به مانند زنگی در گوشم زنگ زد. خون داغش بر روی سنگ‌فرش‌ها پاشیده‌شد و بوی فلز تلخ خون، در هوا پخش شد. چشمانم به وحشت گشاد شد و احساس کردم که تمام دنیا در آن لحظه متوقف شده‌است.
دو مرد دیگر، با چهره‌هایی که به‌نظر راضی می‌رسیدند، ناگهان با ضربه‌ی چاقو، دو نفر دیگر را به زمین انداختند. صدای افتادن آن مرد، مانند رعد و برقی در شب تاریک، فضا را پر کرد. خون بر روی زمین می‌ریخت و بوی تلخ آن در هوا پیچید، گویی تمام دنیا در حال فروپاشی بود.
در آن لحظه، احساس می‌کردم که زمان به‌ کندی می‌گذرد. قلبم به‌شدت می‌تپید و گوش‌هایم پر از صداهای ناواضح و وحشتناک بود. یکی از مردان، با چهره‌ای خون‌آلود و چشمان وحشی، به‌سمت من چرخید. ترس در وجودم ریشه دواند و دستانم به‌شدت لرزید. بوی خون و عرق، در هوا پیچیده‌بود و احساس می‌کردم که تمام حواسم به آن لحظه معطوف شده‌است. چشمانم با باریدن اشک، به دو مرد دیگر دوخته شده‌بود که با چهره‌های متعحب، به‌سمت من چرخیدند. در آن لحظه، تمام وجودم فریاد می‌زد که فرار کنم. به‌سرعت به‌سمت یکی از تله‌کابین‌ها دویدم و خودم را پشت آن پنهان کردم. قلبم به‌شدت می‌تپید و صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچید. در آن لحظه، احساس می‌کردم که دنیا به دور من می‌چرخد و تنها من و این لحظه هولناک وجود داریم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
اما ناگهان، صدای خشن یکی از مردان به گوشم رسید و ترس به وجودم چنگ انداخت و دستانم به‌شدت لرزید. نمی‌توانستم نفس بکشم. احساس می‌کردم که تمام دنیا در آن لحظه متوقف شده‌است. آنها به‌سمت تله‌کابین‌ها نزدیک می‌شدند و من، درحالی‌که قلبم به‌شدت می‌تپید، تنها می‌توانستم به سکوت وحشتناک اطراف گوش بسپارم.
چهره‌هایشان به‌وضوح در نور کم‌سوی ایستگاه تله‌کابین نمایان بود. چشمانشان مانند دو شعله آتش در تاریکی می‌درخشید و من می‌دانستم که اگر مرا ببینند، هیچ راه فراری نخواهد داشت. در آن لحظه تمام وجودم فریاد می‌زد که فرار کنم. اما پاهایم به زمین چسبیده‌بودند، گویی که در باتلاقی از وحشت غرق شده‌ام. صدای دینگ‌دینگ پیامک تلفنم، مانند یک جرقه در ذهنم عمل کرد و ناگهان توانستم حرکت کنم. به خودم آمدم و با تمام قوا به‌سمت خروجی دویدم، قلبم مانند طوفانی در سی*ن*ه‌ام می‌تپید و تنها یک فکر در سرم بود: «فرار کن!»
با تمام قوا به‌سمت خروجی دویدم، قلبم مانند طوفانی در سی*ن*ه‌ام می‌تپید و هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای نفس‌های سنگین و فریادهای خشمگین مردان به گوشم می‌رسید. ترس از اینکه آن‌ها مرا پیدا کنند، مانند سایه‌ای بر سرم سنگینی می‌کرد. اما در عمق وجودم، شجاعت و اراده‌ای قوی احساس می‌کردم؛ نمی‌توانستم تسلیم شوم. باید زنده می‌ماندم. به‌سمت پارکینگ دویدم، جایی که ماشین‌ها در صف‌های منظم پارک شده‌بودند. دست‌هایم به‌شدت می‌لرزید و نمی‌توانستم به درستی فکر کنم. به یاد آوردم که باید به دانشگاه برگردم اما در آن لحظه، هیچ چیز جز زنده ماندن برایم مهم نبود. به‌سمت ماشین نزدیک‌ترین مغازه‌دار دویدم و درحالی‌که به شیشه‌های ماشین خیره شده‌بودم، متوجه شدم که یکی از مردان به‌سمت من می‌آید. چهره‌اش غرق در خشم و خون بود و چشمانش مانند دو شعله آتش در تاریکی می‌درخشید. با تمام قدرتی که داشتم، به‌طرف درختان کنار پارکینگ دویدم و خودم را در سایه‌های تاریک پنهان کردم. نفس‌هایم به‌شدت تند و پر از وحشت بود. صدای قلبم را در گوشم می‌شنیدم و بوی خون و عرق در هوا پیچیده‌بود. احساس می‌کردم که در یک کابوس گرفتار شده‌ام و هیچ راه فراری وجود ندارد. مردان به جستجوی من ادامه دادند. صدای قدم‌هایشان بر روی سنگ‌فرش‌ها به گوش می‌رسید و هر بار که نزدیک‌تر می‌شدند، ترس در وجودم بیشتر و بیشتر می‌شد. یکی از آن‌ها فریاد زد:
- اون اینجا نیست! باید بگردیم!
صدای او مانند رعدی در سکوت شب بود و من می‌دانستم که اگر مرا پیدا کنند، هیچ راه نجاتی نخواهم داشت. در آن لحظه به یاد دوستم، نگار افتادم. او همیشه می‌گفت که در مواقع خطر، باید به مکان‌های شلوغ پناه برد. با این فکر، به‌سمت دروازه خروجی پارکینگ دویدم. در آنجا چند نفر درحال عبور بودند و صدای خنده و گفت‌وگوهایشان به گوشم می‌رسید. با تمام قوا به‌سمت آنها دویدم و فریاد زدم:
- کمک! لطفاً کمک کنین!
اما در دل شب، صدایم به مانند ناله‌ای در بیابان گم شد. مردان به‌سمتم چرخیدند و من می‌دانستم که زمان کمی دارم. به‌طرف خیابان دویدم و به‌دنبال یک مکان امن می‌گشتم. در آن لحظه، احساس می‌کردم که تمام دنیا بر سرم خراب شده‌است و ترس و وحشت در وجودم ریشه دوانده‌بود. وقتی در حال دویدن بودم، ناگهان متوجه شدم که یک نفر از داخل ماشینش چیزی بیرون می‌آورد و به‌سمت مغازه می‌برد. ترس به جانم افتاد و بدون فکر به‌سمت ماشین پارک شده دویدم. دستگیره درب را بالا و پایین کردم و از شانس خوبم، درب باز شد و به داخل پریدم. قلبم به شدت می‌تپید و احساس می‌کردم که زمان در آن لحظه به کندی می‌گذرد. کلید ماشین را روی فرمون حس کردم و به‌سرعت سعی کردم آن را روشن کنم. اما دستانم به‌شدت می‌لرزید و نمی‌توانستم سویئچ را در قفلش حرکت دهم.
صدای قدم‌ها به گوشم رسید و من می‌دانستم که زمان تمام شده‌است. با تمام قوا، کلید را در قفل چرخاندم و صدای موتور ماشین به طرز ناامیدکننده‌ای به گوشم رسید. در آن لحظه، احساس می‌کردم که نجاتم در دستان خودم است. به‌سرعت دنده را به جلو گذاشتم و ماشین را از پارکینگ خارج کردم.
در‌حالی‌که به‌سمت خیابان می‌رفتم، ناگهان چشمم به یکی از مردان افتاد. او کت یقه تیز مشکی به تن داشت و موهایش بر پیشانی‌اش ریخته‌بود. قطره‌های عرق از موهایش می‌چکید و چهره‌اش به‌شدت خشمگین بود. چشمانش مانند دو شعله آتش در تاریکی می‌درخشید و من می‌دانستم که او مرا شناسایی کرده‌است. ترس به جانم افتاد، اما به خودم گفتم: «باید فرار کنی ساره!»
در آن لحظه، مرد دیگری را هم دیدم. او تیشرتی به تن داشت و موهای بلوندش در نور کم‌سوی خیابان می‌درخشید. چهره‌اش با لبخند خبیثی که بر لب داشت، نشان می‌داد که از این وضعیت لذت می‌برد. احساس می‌کردم که در آن لحظه، تمام دنیا بر سرم خراب شده‌است. هر دو مرد به‌سمت من می‌دویدند و صدای قدم‌هایشان، مانند رعد و برقی در شب، در گوشم طنین‌انداز می‌شد.
با تمام قدرت به‌طرف خیابان اصلی راندم، قلبم مانند طوفانی در سی*ن*ه‌ام می‌تپید و تنها یک فکر در سرم بود:
- باید زنده بمونم.
صدای نفس‌های سنگین مردان را پشت سرم می‌شنیدم و می‌دانستم که اگر متوقف شوم، هیچ راه نجاتی نخواهم داشت. به‌سمت دانشگاه فرار کردم، اما در دل می‌دانستم که این تنها آغاز ماجراست.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
از ماشین پیاده شدم و در‌حالی‌که به‌طرف دانشگاه می‌دویدم، صدای قدم‌های مردان به وضوح در گوشم می‌پیچید. هر لحظه احساس می‌کردم که نزدیک‌تر می‌شوند. در تاریکی شب، خیابان‌ها خالی و ساکت بودند و تنها صدای نفس‌های سنگین من و صدای قلبم که در سی*ن*ه‌ام می‌تپید، به گوش می‌رسید. باید به جایی می‌رسیدم که بتوانم پناه بگیرم، جایی که بتوانم از این وحشت دور شوم.
به یاد آوردم که در دانشگاه، همیشه چند نفر از همکلاسی‌هایم در کافه‌تریا تا دیروقت می‌ماندند. با تمام قوا به‌سمت آنجا دویدم. در حین دویدن، به چهره‌های مردان فکر می‌کردم. مردی که کت یقه‌تیز مشکی به تن داشت، چهره‌اش پر از خشم و عرق بود. او به‌وضوح مصمم بود که مرا پیدا کند. اما مرد دیگر با موهای بلوند و تیشرتی که به تن داشت، به‌نظر می‌رسید که از این وضعیت لذت می‌برد. این فکر ترس را در وجودم عمیق‌تر می‌کرد.
به کافه‌تریا رسیدم و در را با شدت باز کردم. صدای زنگ درینگ‌درینگ درب، به گوش همه رسید و چند نفر که درحال گفت‌وگو بودند، به‌سمت من چرخیدند. کافه‌تریا با دیوارهای چوبی گرم و نور ملایم لامپ‌های آویزان، فضایی دوستانه و آرامش‌بخش داشت. بوی قهوه تازه و شیرینی‌های پخته‌شده در هوا پیچیده‌بود، اما در آن لحظه، این بوی خوش برایم بی‌معنا بود. تنها چیزی که در ذهنم بود، ترس و نگرانی بود.
با صدایی لرزان فریاد گفتم:
- کمک!
اما چهره‌ها پر از تعجب و نگرانی بود. نمی‌دانستم آیا آنها متوجه خطر می‌شوند یا نه. در آن لحظه، احساس می‌کردم که دنیا به دورم می‌چرخد و فقط من و این تهدید وحشتناک وجود داریم.
به‌سمت یکی از همکلاسی‌هایم که در گوشه‌ای نشسته‌بود، دویدم. او با نگرانی به من نگاه کرد.
نفس‌زنان گفتم:
- دو نفر دارن میان دنبالم. باید به پلیس خبر بدیم!
سارا که انگار جوک برایش تعریف کرده‌باشم، با آن چشمان درشتش که لنز سبز‌رنگش خودنمایی می‌کرد، به چشمانم خیره شد. نباید وقت تلف می‌کردم. به در نگاه کردم. قلبم به‌شدت می‌تپید و احساس می‌کردم که زمان در حال گذر است. نمی‌توانستم اجازه دهم که آن‌ها به اینجا بیایند. ترس در وجودم به اوج رسید.
در کافه‌تریا چند نفر متوجه شده‌بودند که من در حال فرار هستم. یکی از آن.ها، یک مرد جوان با موهای تیره، به‌سمت من آمد و گفت:
- خانم چیزی شده؟
اما من در آن لحظه تنها به فرار فکر می‌کردم. به‌سمت در دویدم و در را باز کردم. صدای زنگ در دوباره به گوش رسید و من به‌سرعت به خیابان دویدم.
اما وقتی به خیابان رسیدم، متوجه شدم که مردان در حال نزدیک شدن هستند. مردی که کت مشکی به تن داشت، به‌وضوح به من نزدیک‌تر می‌شد. قطره‌های عرق از پیشانی‌اش می‌چکید و چهره‌اش به‌شدت خشمگین بود. در آن لحظه، حس کردم که باید شجاع باشم. نمی‌توانستم تسلیم شوم.
با تمام قوا به‌طرف پارک نزدیک دانشگاه دویدم. درختان بلند و سایه‌های تاریک، به من احساس امنیت می‌دادند. به‌سمت یکی از درختان بزرگ دویدم و پشت آن پنهان شدم. قلبم به‌شدت می‌تپید و صدای نفس‌های سنگینم در گوشم می‌پیچید. از پشت درخت، مردان را دیدم که به دنبال من می‌گشتند. مرد بلوند به‌آرامی به من نزدیک می‌شد و چهره‌اش پر از خنده‌ای خبیث بود.
او فریاد زد و صدایش در تاریکی شب طنین‌انداز شد. ترس به جانم افتاد، اما به خودم گفتم: «باید شجاع باشی ساره!»
مرد کت مشکی، به‌سمت درختی که پشت آن پنهان شده‌بودم، نزدیک شد.
چهره‌اش در نور کم‌سوی خیابان نمایان بود و من توانستم جزئیات آن را به‌وضوح ببینم. او چهره‌ای جذاب و در عین حال ترسناک داشت. بینی‌اش به شکل باریکی بود که به‌آرامی به‌سمت پایین خم می‌شد و به چهره‌اش ظاهری مردانه و قوی می‌بخشید. لب‌هایش، که به رنگی صورتی و کمی متورم بودند، در حال حاضر به‌شدت خشمگین به نظر می‌رسیدند و از آن‌ها می‌شد فهمید که او در حال کنترل خشمش است.
چشمانش، مانند دو شعله آتش در تاریکی، درخشان و پر از خشم بود. ابروهایش که به صورت قوسی و برجسته بر روی چشمانش نشسته‌بودند، به چهره‌اش حالتی جدی و تهدیدآمیز می‌دادند. موهایش، که کمی بلندتر از معمول بود و بر پیشانی‌اش ریخته‌بود، به همراه قطره‌های عرقی که از آن می‌چکید، به او ظاهری خشن و در عین حال جذاب می‌بخشید.
در آن لحظه، تمام جزئیات چهره‌اش در ذهنم حک شد و این احساس ترس و استرس، در وجودم ریشه دوانده‌بود. اما در عین حال، شجاعت درونم هم به من می‌گفت که نمی‌توانم تسلیم شوم. باید فرار می‌کردم.
مرد کت مشکی که به‌سمت من نزدیک می‌شد، با صدای زنگ کلاسیک تلفنش، چشم از اطراف گرفت و لحظه‌ای درنگ کرد. این فرصت را غنیمت شمردم و به‌طرف درختان دیگر دویدم. قلبم می‌تپید و قفسه سی*ن*ه‌ام مدام بالاو‌پایین می‌شد. باید از این موقعیت خطرناک فرار می‌کردم.
در‌حالی‌که به‌طرف درختان می‌دویدم، صدای فریادهای مردان به گوشم رسید. صدای خشمگین آنها به من انگیزه می‌داد. باید زنده می‌ماندم. به‌سمت خیابان اصلی دویدم و در آن لحظه، احساس می‌کردم که تمام دنیا بر سرم خراب شده‌است. اما شجاعت درونم به من می‌گفت که هیچ‌گاه تسلیم نشوم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
با تمام قوا به‌سمت خیابان می‌دویدم. درختان بلند جنگل در کنار مرکز تفریحی، سایه‌های سیاهی بر روی زمین می‌افکندند و من احساس می‌کردم که هر لحظه ممکن است در تاریکی گم شوم. ناگهان، در حین دویدن، گوشی‌ام از دستم بر روی زمین افتاد. اما در آن لحظه، نمی‌توانستم برگردم و آن را بردارم. صدای قدم‌های مردان نزدیک‌تر می‌شد و قلبم با سرعت بیشتری می‌تپید. باران کم‌کم شروع به باریدن کرد و قطرات باران بر روی صورتم می‌خورد و من را سردتر می‌کرد. صدای برخورد قطرات باران بر زمین، با صدای قدم‌های بلند من، یکی شد.
در حالی که به‌طرف خیابان می‌دویدم، احساس می‌کردم که باران به تدریج شدت می‌گیرد. هوای تاریک و سرد، بر روی بدنم فشار می‌آورد و لباس‌هایم به‌آرامی خیس می‌شدند. درختان بلند جنگل، در پس‌زمینه، به مانند سایه‌های ترسناک در تاریکی شب به‌نظر می‌رسیدند و من احساس می‌کردم که در دل این جنگل گم شده‌ام.
بعد از چند دقیقه دویدن، وقتی که دیگر توانم تمام شده‌بود، ناگهان ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم. مردان دیگر دنبالم نبودند. تعجب کردم.
- چرا اونها دنبالم نیومدن؟
در دل امیدی به وجود آمد، اما ترس همچنان در وجودم ریشه دوانده‌بود. شاید آنها مرا گم کرده‌بودند یا شاید هم تسلیم شده‌بودند. با این فکر، به‌آرامی به‌سمت ساحل نزدیک دریا رفتم.
دریا همیشه برای من آرامش‌بخش بود. به یاد می‌آوردم که چطور در روزهای آفتابی، در کنار دریا نشسته و به امواج نگاه می‌کردم. اما اکنون، در تاریکی شب، دریا به‌نظر خشمگین و بی‌رحم می‌آمد. امواج به صخره‌های کنار ساحل می‌خوردند و صدای آن‌ها مانند ناله‌ای در دل شب به گوش می‌رسید. باران می‌بارید و لباس‌هایم به‌سرعت خیس شدند. احساس سرما به تمام وجودم نفوذ کرد و لرزشی بر تنم افتاد. به‌آرامی به‌سمت ساحل نزدیک شدم. صخره‌های بزرگ و تیز در کنار دریا قرار داشتند و من با احتیاط از میان آن‌ها عبور کردم. نور کم‌سوی ماه، بر روی آب دریا می‌درخشید و امواج درخشان به ساحل می‌آمدند. به دریا خیره شدم و احساس کردم که این مکان می‌تواند به من آرامش بدهد. در کنار صخره‌ها نشستم و به صدای امواج گوش دادم. باران به‌آرامی بر روی صورتم می‌خورد و من را سردتر می‌کرد، اما در عین حال، این احساس سرما به من یادآوری می‌کرد که هنوز زنده‌ام.
دریا، با صدای آرامش‌بخش امواجش، به من احساس آرامش می‌داد. به امواج نگاه کردم.
- باید تصمیم بگیرم. نمی‌تونم تو این وضعیت بمونم.
دریا به من یادآوری می‌کرد که زندگی ادامه دارد و من باید به جلو بروم. احساس می‌کردم که در دل این تاریکی، دریا همچنان یک دوست وفادار است.
نفس عمیقی کشیدم. باید به خودم می‌گفتم که باید شجاع باشم و از این موقعیت خطرناک فرار کنم. دریا همیشه به من آرامش می‌داد، اما اکنون باید تصمیم می‌گرفتم که چگونه از این وضعیت نجات یابم.
به امواج دریا خیره شده‌بودم. باران به‌آرامی بر روی صورتم می‌خورد و سرما به تمام وجودم نفوذ کرده‌بود. صدای باران، که مانند یک ملودی ملایم بر روی زمین می‌افتاد، به همراه صدای غرش امواج دریا، فضایی عجیب و ترسناک را به وجود آورده‌بود. هر بار که موجی به صخره‌ها می‌خورد، صدای مهیبی به گوش می‌رسید که به‌نظر می‌رسید در دل شب طنین‌انداز می‌شود.
- چرا این اتفاق برای من افتاد؟ چرا باید شاهد اون صحنه وحشتناک می‌بودم؟
چهره مردان به‌وضوح در ذهنم نقش بسته‌بود. مرد کت مشکی با چشمان خشمگین و لب‌های متورم، و آن مرد بلوند که خنده‌ای شیطانی بر لب داشت. صدای فریاد قربانی هنوز در گوشم طنین‌انداز بود و هر بار که به آن فکر می‌کردم، احساس می‌کردم قلبم قصد دارد از سی*ن*ه‌ام بگریزد. احساس می‌کردم که تمام دنیا بر سرم خراب شده‌است. دریا به‌آرامی غرید و من به یاد آن لحظه افتادم که صدای فریاد قربانی در گوشم طنین‌انداز شده‌بود.
- چرا هیچ‌ک.س اون‌جا نبود؟ چرا کسی به فریاد من نرسید؟
چشمانم را بستم و سعی کردم از یادآوری آن صحنه وحشتناک فرار کنم.
- ساره‌باید شجاع باشی. نمی‌تونی به این فکرها اجازه بدی تو رو در بر بگیرن. باید تصمیم بگیری که چیکار کنی.
صدای امواج به من آرامش می‌داد، اما یادآوری چهره‌های مردان، ترس را در وجودم زنده می‌کرد.
صدای چند ماشین که با سرعت از خیابان عبور می‌کردند، به گوشم رسید. نورهای خیره‌کننده آنها در تاریکی شب، مانند ستاره‌هایی در حال پرواز بودند.
- یعنی کسی فهمیده که من اینجام؟
در دل خودم احساس ناامیدی می‌کردم. باران شدت گرفت و من احساس می‌کردم که هر قطره‌اش، بار سنگینی را بر دوش من می‌افزاید.
- باید برگردم دانشگاه.
اما در عین حال، ترس از اینکه ممکن است آنها را دوباره ببینم، مرا به وحشت می‌انداخت.
- اگه اون‌ها تو دانشگاه منتظر من باشن چی؟ اگه به‌دنبال من بیان؟ نه، نمی‌تونم بذارم ترس من رو کنترل کنه. باید به جلو برم. باید به خودم اعتماد کنم.
به دریا نگاه کردم و حس کردم که امواج به من می‌گویند: «ادامه بده ساره. زندگی ادامه داره.»
- من حق دارم زنده بمونم. حق دارم تصمیم بگیرم که چیکار کنم.
این باران شستشوی ترس‌ها و ناامیدی‌هایم است.
- باید برم، باید فرار کنم. نمی‌تونم اینجا بمونم.
با این افکار، به‌آرامی از جا بلند شدم و به‌سمت مرکز تفریحی حرکت کردم. دریا، با صدای آرامش‌بخش امواجش، به من یادآوری می‌کرد که باید شجاع باشم.
- ساره تو می‌تونی این کار رو انجام بدی. تو از اون‌ چی که فکر می‌کنی قوی‌تری.
به‌سمت مرکز تفریحی که در کنار دانشگاه قرار داشت، حرکت کردم. هر بار که موجی به صخره‌ها می‌خورد، صدای مهیبی به گوش می‌رسید که در دل شب طنین‌انداز می‌شد. این صدا، مانند زنگ خطر در گوشم می‌پیچید و به من یادآوری می‌کرد که باید به خودم اعتماد کنم. به‌سمت مرکز تفریحی دویدم و احساس می‌کردم که باران، در کنار من، به من قدرت می‌دهد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
با هر قدمی که به‌سمت مرکز تفریحی برمی‌داشتم، باران شدت می‌گرفت و خیابان‌های خیس، انعکاس نورهای ماشین‌ها را به شکل جالبی در خود منعکس می‌کردند. صدای غرش امواج دریا و باران، به‌هم آمیخته‌شده و فضایی پر از تنش و اضطراب را ایجاد کرده‌بود. قلبم به‌شدت می‌تپید و هر بار که به یاد آن صحنه وحشتناک می‌افتادم، ترس در وجودم زنده می‌شد.
- ساره باید به خودت اعتماد کنی. نمی‌تونی بذاری ترس تو رو کنترل کنه.
با خودم تکرار می‌کردم. به‌سمت در ورودی مرکز تفریحی رسیدم. درب بزرگ و آهنی، با سر و صدای باد و باران به‌آرامی تکان می‌خورد. احساس می‌کردم که این درب، مانند دروازه‌ای به‌سوی امنیت و آرامش است.
وارد مرکز تفریحی شدم. فضای داخلی، با نورهای ملایم و گرمایی که از سیستم گرمایش می‌آمد، به من احساس راحتی می‌داد. اما هنوز هم صدای باران و امواج دریا در گوشم طنین‌انداز بود. چند نفر در گوشه‌ای نشسته‌بودند و به گفتگو مشغول بودند، اما هیچ‌کدام متوجه حال و روز من نبودند. احساس تنهایی عمیقی در وجودم ریشه دوانده‌بود.
- باید به پلیس اطلاع بدم.
به‌طرف دانشگاه حرکت کردم. دانشگاه، در نزدیکی مرکز تفریحی قرار داشت و تنها چند قدم بیشتر با آن فاصله نداشتم. در حین راه رفتن، به یاد چهره‌های آن مردان افتادم و دلم می‌خواست که بتوانم آن لحظه را فراموش کنم. به محوطه دانشگاه رسیدم. درختان بلند و زیبای اطراف، در تاریکی شب، سایه‌هایی ترسناک بر روی زمین می‌افکندند. صدای باران که به برگ‌ها می‌خورد، مانند نغمه‌ای غمگین به گوش می‌رسید.
در حالی که به‌سمت ساختمان اصلی دانشگاه می‌رفتم، ناگهان صدای فریاد یکی از دانشجویان به گوشم رسید. لحظه‌ای قلبم ایستاد.
به‌سمت صدا دویدم.
- نه، نه، دوباره! نمی‌تونم این رو تحمل کنم! اما کنجکاوی و نگرانی، مرا به‌سمت منبع صدا کشاند. به در ورودی ساختمان رسیدم و در را باز کردم. درون ساختمان، نورهای روشن و صدای گفت‌وگوهای دانشجویان به‌وضوح به گوش می‌رسید. اما در این میان، صدای فریاد همچنان در گوشم طنین‌انداز بود. به‌طرف اتاقی که صدا از آنجا می‌آمد، حرکت کردم. درب را باز کردم و با صحنه‌ای مواجه شدم که قلبم را به تپش انداخت.
چند نفر دور یکدیگر جمع شده‌بودند و فیلم ترسناکی تماشا می‌کردند. او در حال توضیح دادن چیزی بود و چهره‌اش از وحشت و اضطراب به شدت رنگ باخته‌بود. او فریاد می‌زد و من به یاد چهره‌های آن مردان افتادم.
احساس کردم که تمام وجودم به لرزه افتاده‌است. به‌آرامی از جمعیت فاصله گرفتم و به‌سمت تلفن عمومی دانشگاه رفتم.
- باید به پلیس زنگ بزنم. باید این مردها رو لو بدم.
دست‌هایم می‌لرزیدند و باران هنوز به‌شدت می‌بارید. اما در دل می‌دانستم که باید شجاع باشم. باید به خودم و به دیگران کمک کنم. این بار، دیگر نمی‌توانستم بگذارم ترس بر من غلبه کند. احساس می‌کردم که زمان در حال گذر است و هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، ممکن بود فرصتی برای نجات کسی باشد. به تلفن عمومی رسیدم و با دست‌های لرزان، کارت مخصوص تلفن را درون دستگاه قرار دادم. صدای بوق‌های پی‌درپی، در کنار صدای باران و همهمه دانشجویان، به‌شدت آزاردهنده بود. شماره پلیس را گرفتم و به انتظار پاسخ نشستم. سرانجام، صدای یک مرد از طرف دیگر خط به گوشم رسید.
- چطوری می‌تونم کمک کنم؟
صدای او، محکم و جدی بود، اما در عین حال، احساس می‌کردم که در آن لحظه، هیچ‌ک.س نمی‌تواند به من کمک کند.
- من… من شاهد یه قتل بودم. تو ایستگاه تله‌کابین نزدیک مرکز تفریحی. دو مرد با اسلحه… .
- لطفاً آروم باشین. می‌تونید نام و نام خانوادگی‌تون رو بگید؟
دوباره به یاد چهره‌های آن مردان افتادم. مرد کت مشکی با چشمان خشمگین و آن مرد بلوند با خنده‌ای شیطانی.
- ساره… ساره خسروی. من شاهد قتل بودم. اونجا… اونجا سه نفر رو کشتن!
صدایم به‌شدت می‌لرزید و اضطراب مانند موریانه‌ای در حال خوردن آرامش بود.
- ساره لطفاً آروم صحبت کن. می‌تونی جزئیات بیشتری از اون‌چه دیدی به من بگی؟
- آره، آره… من درحال دویدن بودم و اون‌ها رو دیدم. مردهایی رو که با اسلحه به‌سمت سه نفر دیگه شلیک کردن. اون‌ها فریاد می‌زدن و من… من نمی‌دونستم چیکار کنم. بعد از اون، صدای شلیک به گوشم رسید و همه‌چی به‌هم ریخت. نتوانستم ادامه دهم. تصویر آن صحنه وحشتناک دوباره در ذهنم زنده‌شد.
صدای پلیس، محکم و حرفه‌ای بود:
- ساره تو باید به ما کمک کنی. می‌تونی به ایستگاه پلیس بیای و شهادت بدی؟»
- اما من نمی‌تونم! اون‌ها ممکنه دوباره منو ببینن. من نمی‌خوام با اون‌ها روبرو بشم!
صدایم به‌شدت می‌لرزید و احساس می‌کردم که اشک‌هایم در حال سرازیر شدن هستند.
- ساره اگه تو به ما کمک نکنی، ممکنه این مردها آزاد بمونن و به بقیه آسیب برسونن. تو تنها کسی هستی که می‌تونی به ما کمک کنی.
با خودم فکر می‌کردم: «چطور می‌تونم برم؟ چطور می‌تونم دوباره به اون‌جا برگردم؟»
صدای باران که می‌بارید و همهمه دانشجویان در پس‌زمینه، به‌شدت آزاردهنده بود.
- من نمی‌تونم، من نمی‌تونم!
- ساره تو می‌تونی! قوی‌ باش!
با شنیدن این جمله، احساس کردم که باید شجاع باشم.
- با...شه می...ام، اما لطفاً به من قول بدین که امنیت من تأمین میشه.
- ما امنیت شما رو تضمین می‌کنیم. لطفاً به ایستگاه پلیس بیا. ما منتظرت هستیم.
پس از پایان تماس، گوشی را گذاشتم و به دور و برم نگاه کردم. صدای باران و امواج دریا همچنان در گوشم بود و بر اعصابم خدشه می‌انداخت. به‌آرامی از تلفن عمومی دور شدم.
در‌حالی‌که به‌سمت درب دانشگاه حرکت می‌کردم، به یاد صحنه قتل افتادم. چهره‌های مردان، فریاد قربانی و صدای شلیک که در دل شب طنین‌انداز شده‌بود، همه و همه در ذهنم زنده شدند. «نه، نمی‌تونم بذارم این ترس منو متوقف کنه.» باران همچنان بر سرم می‌بارید. احساس می‌کردم که باران، مانند اشک‌های من، ترس و ناامیدی‌ام را شستشو می‌دهد. باید قوی باشم. باید به خودم اعتماد کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
قطرات آب بر روی موها و صورت من می‌ریختند. احساس می‌کردم که باید هر چه سریع‌تر به اتاقم بروم و از این وضعیت دور شوم. وقتی به اتاق خوابگاه رسیدم، در را باز کردم و وارد شدم. اتاق کوچک و دنج ما، با دیوارهای سفید و دو تخت دو طبقه، فضایی آشنا و آرامش‌بخش داشت.
دوست صمیمی‌ام، نگار، روی تختش نشسته‌بود و به کتابی که در دست داشت، خیره شده‌بود. او همیشه مرتب و منظم بود. نگار با پوست صاف و درخشان، چشمان بزرگ و مشکی و ابروهای خوش‌فرم، زیبایی خاصی داشت. موهای بلند و مشکی‌اش به‌ زیبایی بر روی شانه‌هایش می‌ریخت و لبخندش همیشه آرامش‌بخش بود. در‌حالی‌که من بعضی اوقات لباس‌هایم را وسط اتاق رها می‌کردم و نمی‌توانستم ظرف‌ها را بشویم، اتاق ما بوی عطر ملایم و تازه‌ای می‌داد که نگار همیشه از آن استفاده می‌کرد، اما در کنار این بوی مطبوع، بوی نم و رطوبت به‌خاطر لباس‌های خیس و پراکنده‌ام در فضا پیچیده‌بود. لباس‌های شلوغ و خیس، که به‌طور تصادفی روی زمین افتاده‌بودند، جلوی راه رفتنم را گرفته‌بودند و احساس می‌کردم که این بی‌نظمی به‌نوعی نشان‌دهنده‌ی حال و روز من است.
نگار با صدای نازک و آرامش‌بخش خود گفت:
- ساره تو که همیشه می‌گفتی منظمی! چرا لباس‌هات رو جمع نمی‌کنی؟ اینجا که مثل یه میدون جنگ شده!
او با نگاهی نگران به من خیره شده‌بود و من می‌دانستم که او نگران من است.
- آره، می‌دونی، من امروز نتونستم خانم کیانی رو ببینم و زیر بارون موندم. لباس‌هام خیس شده!
بهانه‌ای که به ذهنم رسید، به‌راحتی از زبانم بیرون آمد. نمی‌خواستم او را بترسانم یا استرس بیشتری به او وارد کنم.
نگار با چشمانش به لباس‌های پراکنده‌ام اشاره کرد و گفت:
- فقط لطفاً، یکم جمع و جور کن. اینجا که نمی‌تونی این‌طوری زندگی کنی!
‌صدای او، آرامش‌بخش و در عین حال نگران‌کننده بود. احساس می‌کردم که او واقعاً به من اهمیت می‌دهد.
با لبخندی جواب دادم:
- باشه، باشه، میرم لباس‌هام رو عوض کنم.
به‌سمت کمد رفتم و هودی مشکی و شلوار بگ مشکی‌ام را برداشتم. در حالی که لباس‌های خیس و چروکیده‌ام را درآوردم و به‌سرعت لباس‌های خشک را پوشیدم، احساس کردم که کمی از بار سنگینی که بر دوشم بود، کم شده‌است.
پس از تعویض لباس‌ها، به نگار گفتم:
- من میرم بیرون کمی هوای تازه بگیرم. نگران نباش، زود برمی‌گردم.
او نگاهی به من انداخت و فقط سرش را تکان داد، اما هنوز هم نگرانی در چهره‌اش نمایان بود.
به‌طرف درب خروجی خوابگاه رفتم. هوای بیرون سرد و مرطوب بود و باران هنوز به‌شدت می‌بارید. خیابان‌ها خیس و درخشان بودند و نورهای خیابان در آب‌های روی زمین منعکس می‌شدند. بوی خاک مرطوب و عطر باران در فضا پیچیده‌بود و حس تازگی را به من می‌داد. اما در عین حال، سایه‌های تاریک و خیابان‌های خیس، احساس ترس و ناامنی را در من زنده می‌کردند.
چند دقیقه‌ای کنار خیابان ایستادم و به‌دنبال تاکسی می‌گشتم. هر بار که صدای ماشین‌ها به گوشم می‌رسید، ترس در وجودم زنده می‌شد. نکند آن دو مرد دوباره پیدایشان شود؟ اما با این حال، شجاعت را در خودم پیدا کردم. «ساره، تو باید به کلانتری بری. نمی‌تونی بذاری ترس تو رو متوقف کنه.» با خودم تکرار می‌کردم. سرانجام، یک تاکسی نزدیک من توقف کرد و من به‌سمت آن دویدم. درحالی‌که سعی می‌کردم آرامش خود را حفظ کنم، با صدای بوم بسته شدن درب، به راننده گفتم:
- لطفاً به نزدیک‌ترین کلانتری برین.
راننده با نگاهی کنجکاو به من نگریست، اما من فقط به جلو خیره شدم و سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم. باران همچنان می‌بارید و من می‌دانستم که باید به جلو بروم.
راننده به‌آرامی حرکت کرد و من به بیرون نگاه کردم. خیابان‌ها پر از نورهای رنگارنگ بودند و چراغ‌های نئون فروشگاه‌ها و رستوران‌ها در آب‌های روی زمین منعکس می‌شدند و جاده‌ها مانند آینه‌ای درخشان به‌نظر می‌رسیدند. صدای ماشین‌ها و بوق‌های مکرر در خیابان‌ها به گوش می‌رسید و گاهی صدای خنده و صحبت‌های مردم در کنار خیابان به گوش می‌رسید. اما این صداها برای من هیچ معنایی نداشتند. تمام توجه‌ام به افکار خودم معطوف شده‌بود. «چرا اینقدر ترسیده‌م؟ من باید قوی باشم. اینجا کسی نمی‌دونه چه اتفاقی افتاده و من باید به پلیس بگم. نمی‌تونم بذارم ترس من رو متوقف کنه.»
راننده به‌سمت راست پیچید و به خیابانی باریک‌تر وارد شد. در این خیابان، ساختمان‌های قدیمی و نورهای کم‌سویی وجود داشت که احساس ناامنی را در من بیشتر می‌کرد. «نکنه اون دو مرد اینجا باشن؟ نکنه من رو ببینن؟» این افکار مانند سایه‌ای بر سرم سنگینی می‌کردند.
صدای باران به شیشه‌های تاکسی می‌خورد و من احساس می‌کردم که این صداها، مانند ضربان قلبم، تندتر می‌شوند.
راننده به‌سمت چپ پیچید و به خیابانی دیگر وارد شد. اینجا خیابان‌ها شلوغ‌تر بودند و مردم در حال رفت و آمد بودند. «چرا همه چی به‌نظر عادی می‌رسه؟ چرا کسی نمی‌دونه که من چی رو دیده‌م؟» احساس تنهایی و بی‌کسی در وجودم زنده شد.
تاکسی در کنار کلانتری توقف کرد و من به‌سمت ساختمان بزرگ و سفید رنگ نگاه کردم. احساس می‌کردم که دلم می‌خواهد از اینجا فرار کنم، اما در عین حال می‌دانستم که نمی‌توانم. «این تنها راه منه. باید برم. باید شجاع باشم.»
با دستان لرزان، درب تاکسی را باز کردم و قدمی به بیرون گذاشتم. باران هنوز می‌بارید و من با این افکار، به‌سمت درب کلانتری حرکت کردم و احساس می‌کردم که بار دیگر ترس و اضطراب بر من غلبه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
به‌آرامی به‌طرف درب کلانتری حرکت کردم. هر قدمی که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که زمین زیر پایم لغزنده‌تر می‌شود. درب بزرگ و فلزی کلانتری به رنگ سفید و خاکستری، در برابر نورهای خیابان، به‌نظر می‌رسید که به من نگاه می‌کند. قلبم با صدای بلند بوم‌بوم می‌تپید و معده‌ام از استرس قاراچ‌و‌قوروچ می‌کرد. درب را باز کردم و وارد شدم. بلافاصله بوی مواد ضدعفونی‌کننده و قهوه تلخ به مشامم رسید. فضای کلانتری کمی سرد و رسمی بود. چند مأمور پلیس در پشت میزها مشغول کار بودند و صدای تلفن‌ها و گفت‌وگوهای آن‌ها در فضا پیچیده‌بود. با خودم گفتم: «اینجا جاییه که می‌تونم کمک بگیرم و باید بگم چی دیدم.»
به‌سمت یکی از اتاق‌های کناری که به‌نظر می‌رسید برای تحقیقات استفاده می‌شود، هدایت شدم. دیوارهای اتاق با کاغذهای دیواری ساده و رنگی پوشیده شده‌بودند و چند میز و صندلی در آن قرار داشت. روی دیوارها، عکس‌های مختلف از مظنونان و نقشه‌های جغرافیایی دیده‌می‌شد. در گوشه‌ای از اتاق، یک تخته سفید بزرگ وجود داشت که با یادداشت‌های مختلف پر شده‌بود. احساس می‌کردم که اینجا مرکز تصمیم‌گیری و تجزیه و تحلیل است.
در این میان، کارآگاهی که به من نزدیک شد، توجه‌ام را جلب کرد. او مردی با چهره‌ای جدی و متمرکز بود که به‌وضوح تجربه زیادی در کارش داشت؛ بینی باریک و خوش‌فرم، لب‌های نازک و محکم و ابروهای پرپشت و مشکی که بر روی چشمان تیره‌اش سایه انداخته‌بودند. چشمانش، با نگاهی تیز و نافذ، به من خیره شده‌بود و احساس می‌کردم که می‌تواند تمام افکار و احساساتم را بخواند. موهایش کمی نامرتب و مشکی بود و به خوبی با چهره‌اش هماهنگ شده‌بود.
مأمور پلیس با صدای آرام و مطمئن گفت:
- سلام، من کارآگاه کریمی هستم. می‌تونی به من بگی چه اتفاقی افتاده؟
با صدای لرزانی که سعی می‌کردم آرامش خود را حفظ کنم، نجوا کردم:
- من شاهد یه قتل بودم. توی ایستگاه تله‌کابین و توی مرکز تفریحی… .
کارآگاه کریمی با دقت به من گوش می‌داد و یادداشت می‌کرد. احساس می‌کردم که هر کلمه‌ای که می‌گویم، بار سنگینی را از دوش من برمی‌دارد.
- دو مرد با اسلحه… اون‌ها به‌سمت سه نفر شلیک کردند. من فقط… فقط اونجا بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم. بعد از اون، همه چی به‌هم ریخت.
او با نگاهی جدی و مطمئن به من گفت:
- ما باید هر چی سریع‌تر به اون‌جا بریم. می‌توانی نشونی دقیقی از اونجا بدی؟
با یادآوری آن مکان، احساس می‌کردم که قلبم دوباره به تپش می‌افتد.
- آره، توی ایستگاه تله‌کابینی که میره مرکز شهر.
کارآگاه کریمی نگاهی به من انداخت و گفت:
- خیلی‌خب، می‌تونی بری. ممنون که سریع گزارش دادی.
با کمی تردید، سرم را تکان دادم.
پس از چند دقیقه، کارآگاه کرمی به دیگر همکارانش اشاره کرد و گفت:
- بیاین، ما باید به اونجا بریم.
با قدم‌های لرزان، از کلانتری خارج شدم و به‌طرف ناکجاآباد حرکت کردم. خیابان‌ها، با نورهای نئون و باران درخشان، به‌نظر می‌رسیدند که در حال فرار از واقعیت هستند.
ریشه افکارم با صدای کشیده شدن لاستیک پشت سرم، پاره شد. ضربان قلبم بالا رفت.
ناگهان دستی روی دهنم قرار گرفت و چندثانیه بعد در دنیای بی‌خبری فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,758
مدال‌ها
2
***
(مهرداد)
ساعت سه و نیم بعدازظهر بود و من و سام در ایستگاه تله‌کابین ایستاده‌بودیم. آفتاب به‌آرامی در آسمان می‌درخشید و هوا به‌شدت مطبوع بود. درختان سرسبز در زیر نور خورشید به‌آرامی تکان می‌خوردند و صدای پرندگان در فضا پیچیده‌بود. من به منظره نگاه نکردم؛ به‌طور کلی، من به این چیزها اهمیت نمی‌دادم.
تله‌کابین به‌آرامی به‌سمت ما نزدیک شد. درب شیشه‌ای آن باز شد و من وارد شدم. فضای داخلی کوچک و بسته بود و صدای چرخش سیم‌ها در پس‌زمینه به گوش می‌رسید. سام در کنارم نشسته‌بود و به بیرون نگاه می‌کرد. او همیشه این‌طور بود؛ درحالی‌که من به کارهای خودم فکر می‌کردم، او به مناظر و جزئیات بی‌اهمیت توجه می‌کرد. با یک لبخند کج و معوج و در حینی که دستش در موهای بلوند قناری‌رنگش می‌رقصید، نجوا کرد:
- نگاه کن، چقدر قشنگه! اینجا مثل یه کارت‌پستال می‌مونه!
سام با هیجان گفت و من فقط سرم را به آرامی تکان دادم. او به‌سمت درختان اشاره می‌کرد و من به چهره‌اش نگاه کردم. چشمانش درخشان و پر از شوق بودند. سام همیشه این‌طور بود؛ برونگرا و پرحرف، در حالی که من ترجیح می‌دادم کمتر صحبت کنم و بیشتر گوش دهم.
تله‌کابین به‌آرامی بالا می‌رفت و من احساس ارتفاع را در وجودم حس می‌کردم. جنگل زیر پایم به‌نظر کوچک می‌رسید، اما من در این لحظه به آن فکر نمی‌کردم. تمرکزم بر روی ملاقات پیش رو و کارهایی بود که باید انجام می‌شد. صدای چروکیده‌ی سام به گوشم رسید.
- فکر می‌کنی اون به موقع میاد؟
سام پرسید و من فقط با یک نگاه بی‌تفاوت پاسخ دادم. او همیشه نگران زمان و جزئیات بود، در‌حالی‌که من بیشتر به نتیجه نهایی توجه داشتم.
تله‌کابین به ایستگاهش رسید و درب آن باز شد. بلافاصله بوی تازه درختان و خاک مرطوب به مشام‌مان رسید. من به‌سمت آلاچیق حرکت کردم و سام دنبالم آمد.
آلاچیق چوبی و ساده‌ای بود که در میان درختان سرسبز قرار داشت. نور خورشید از لابه‌لای برگ‌ها عبور می‌کرد و فضایی دلنشین ایجاد کرده‌بود. به داخل آلاچیق وارد شدم و به‌طرف یکی از صندلی‌ها رفتم. سام در کنارم نشسته و شروع به صحبت کرد.
- این مکان واقعاً عالیه! می‌تونی تصور کنی که اینجا چقدر می‌تونه خوب باشه برای یک قرار ملاقات؟
او با لبخند گفت و من فقط به او نگاه کردم.
- آره، خوبه.
جواب کوتاه و مختصری دادم.
در آن لحظه، در‌حینی‌که منتظر شریک‌مان بودیم، من به فکر برنامه‌ها و کارهایی بودم که باید انجام می‌شد. سام به صحبت‌هایش ادامه می‌داد و من فقط به او گوش می‌دادم. او همیشه می‌توانست با کلماتش فضا را پر کند، در‌حالی‌که من ترجیح می‌دادم در سکوت فکر کنم.
- امیدوارم او زودتر بیاد. نمی‌خوام معطل بشیم.
سام گفت و من به او نگاهی کردم. چهره‌اش هنوز هم جذاب و با اعتماد به نفس بود.
- نگران نباش، اون همیشه به موقع میاد. اگه به موقع نیاد که... .
در عمق وجودم، می‌دانستم که این آرامش تنها یک ظاهر است. من به کارهایم فکر می‌کردم و به این که چگونه باید همه چیز را تحت کنترل نگه‌دارم. در این دنیا، هر لحظه ممکن بود همه چیز تغییر کند و من باید آماده می‌بودم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین