جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,091 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۳۰۷۲۸_۱۲۴۲۴۵.png
نام اثر: شفق عمیق شب
نام نویسنده: راضیه کیوان نژاد
ژانر: عاشقانه، تاریخی، اجتماعی
عضو گپ نظارت(۵) S. O. W
ویراستاران: @VNA و ‌‌@اسماءبراتیان(آیسان)
کپیست: @Tifani
خلاصه: میگن یه سیب رو بندازی بالا، هزار چرخ می‌خوره تا به زمین برسه. سیب مثل بالا و پایین شدن زندگیه؛ اگه زیاد چرخ بخوره، جوری سرگیجه می‌گیری که نتونی قسمت کرم خورده و سالمش رو از هم تشخیص بدی؛ اون‌وقته که دیگه نه کرم تو زندگیت رو می‌تونی تشخیص بدی، نه شیرینیِ خوردنش رو، درست مثل لحظه‌ی گرگ و میش که نمی‌تونی روشنایی رو از تاریکی تشخیص بدی، دقیقاً مثل خوب و بد بودن آدم‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1681924586534.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.


«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
مقدمه:
عاشقی و خ*یانت به غیر از معناشون که کاملاً متفاوتند، خ*یانت تنها یه نقطه‌ی اضافه داره؛ امّا همان نقطه، وزنه‌ی سنگینی به دوش می‌کشه که گناهش رو چندین برابر کنه. اون دو، هیچ نقطه اشتراکی ندارن؛ امّا از یه جایی بهم می‌رسن. یکی عاشق پوله، یکی عاشق یار و وطن، یکی برای عشق می‌جنگه، یکی به عشق خاک و ناموسش، یکی می‌جنگه با تو برای تو، یکی با تو برای خودش، یکی هم برای میهنش.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام امیدوارم از خواندن رمان لذّت ببرید. این رمان را تقدیم می‌کنم به تمام مردان و زنانی که صبورانه، پای وصالِ عشقشان ماندند و پا پس نکشیدند و جنگیدند. همیشه عاشق بمانید. یا حق.
❃به نام نامی ایران، به نام نامی انسان
به آیین وفاداران، به راه و رسم بیداران
❃دلی دارم پر از خورشید، نگاهی روشن از باران
جز دوست نمی‌خوانم جز مهر نمی‌دانم
❃جز عشق نمی‌خواهم، من زاده ایرانم
تویی دل‌بستگی‌‌هایم، پناه خستگی‌هایم
❃به هر جا می‌روم از تو، دوباره در تو می‌آیم
کران تا بی‌کران عشق است، بیابان در بیابانت
❃هوای زندگی دارد خیابان در خیابانت
جهان تا هست خواهم بود، اگر تو‌ جان من باشی. (همایون شجریان)
دلش می‌خواست برود کجایش را نمی‌دانست. به بالای سرش نگاه کرد و با خود زمزمه کرد:
- خدایا چیکار کنم؟!
با صدای بوق کشیده‌ی ماشین با ترس هینی کشید و با شتاب به چپ و راست نگاهی کرد و به حالت دو در حالی که یک پایش لنگ می‌زد، خودش را به کنار خیابان رساند. قلبش تالاپ‌تالاپ صدا می‌کرد، با دستی لرزان کیفش را که دسته‌اش پاره شده بود به سی*ن*ه چسباند و با وحشت به پشت سرش نگاهی کرد. سرش سبک شده بود و چشمانش سیاهی می‌رفت، چندین بار چشمانش را باز و بسته کرد تا سیاهی دیده شده برطرف شود. هم‌زمان چراغ قرمز شد و ماشین‌ها از حرکت ایستادند. با پاهای لرزان به جلو قدم گذاشت، سرگیجه که به سراغش آمد، دست لرزان و عرق کرده‌اش را به کاپوت ماشین زد و ایستاد تا حالش جا بیاید؛ امّا توان از دست داد و چشمانش سیاهی رفت و روی زمین پخش شد.
***
با صدای مبهمی لای پلک‌های سنگینش را کم‌کم باز کرد و با دیدن نور مهتابی بالای سرش آن هم به صورت تیره و تار دوباره چشمانش را روی هم فشرد و با صدای خانومی که می‌گفت:
- آقا! گفتین نسبتتون با خانم چیه؟
کم‌کم چشمانش را با آن‌که می‌سوخت، باز کرد. با احساس کرختی و دردی که در بدن داشت،《آخش》بلند شد و سردرگم به اطراف، چشمانش را که ریزتر کرده بود تا درست ببیند، چرخاند و با دیدن سرم به دستش و تخت بغلی‌اش که پیرزنی بود و گویا به خواب رفته بود و دیلینگ‌دیلینگ پیجر برای پیج کردن دکتر تاجبخش به اتاق عمل و فضای بیمارستان، متوجّه مکان شد و دوباره، پلک‌هایش سنگین شد و چشمانش را بست. صدای پرستار دوباره به گوشش خورد؛ امّا این‌بار نزدیک‌تر.
- خب، کَس و کاری، شماره‌ایی ندارین؟
مرد جوان نگاهی به اتیکتی که نام پرستار به صورت "م. اکبری" حک شده بود و به مقنعه‌ی مشکی‌اش وصل شده بود کرد و گفت:
- نه خانم! من که گفتم، ایشون جلوی پاهام خوردن زمین! خانم اکبری، من از هم‌کارانتون هستم.
بوی ادکلن مرد جوان به مشامش رسید و لحظه‌ایی کنجکاو، سنگینی چشمانش را پس زد و لای پلکش را دوباره باز کرد؛ امّا صدای پرستار توجّه‌اش را بیشتر جلب کرد.
- پس چرا لبش زخمیه؟ مانتواش چرا پاره‌اس؟ صبر کنین پلیس بیاد؛ اون‌وقت می‌تونین تشریف ببرین، در ضمن کادر درمان و دکتر هم که باشین، قانون برای همه یکیه... .
اکبری به بالای سرش آمد و صدایش ‌زد.
- خانم؟ خانم جان؟ گلم، چشم‌هات رو بازکن؛ دیدم چشم‌هات رو یه لحظه باز کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
آرام‌آرام چشمانش را باز و بسته کرد و سعی در برطرف کردن تیری چشمانش کرد و به پرستار خیره شد. چشمان میشی اکبری که عینک گردی به چشم زده بود، توجّه‌اش را جلب کرد، اکبری به رویش لبخندی زد.
- گلم، اسمت چیه؟
وقتی سکوتش را دید، دوباره با مهربانی پرسید:
- چند‌‌ سالته؟ متاهلی یا مجرد؟ این آقا رو می‌شناسی؟
و به مرد چشم و ابروی مشکیِ کنارش اشاره کرد و با نگاهش به سمت مرد جوان قد بلند، او را غافل‌گیر کرد.
- فامیلیتون چیه؟ تو کدوم بیمارستانین؟ دانشجویین؟
مرد جوان، کلافه دستی را که نیمه در جیب شلوارش کرده بود و لبه‌ی کت مشکی‌اش روی آن، نمایی زیبا داده بود، درآورد و پوفی کشید.
- خانم اکبری! بنده خودم دکترم، دوره دانش‌جویی رو هم خیلی وقته گذروندم، اگه می‌دونستم این‌جوریه این خانم رو برده بودم بیمارستان خودمون، این‌قدر علاف نمی‌شدم، این‌جا نزدیک‌تر بود که اوردمشون.
اکبری دوباره به سمت یاسمن برگشت و با طعنه خطاب به مرد جوان مو خرمایی گفت:
- والا هنوز فامیلیتون رو نگفتین بهم که بشناسمتون! صبر کنین ببینم این خانم، چیزی میگه! من که نمی‌خوام شما رو اذیّت کنم جناب دکتر... !
با گردن دردناکش سمتی که پرستار و مرد جوان ایستاده بودن، سرش را چرخاند و با مرد چشم و ابروی مشکی و قد بلندی که کلافه دستش را لای موهایش می‌کشید، روبه‌رو شد. به سمت اکبری‌ برگشت و با صدایی که از ته چاه می‌آمد، لب‌های گوشتیِ خشکش را به حرکت درآورد و گفت:
- یاسمن، یاسمن سعیری. نامزد دارم، نه این آقا رو نمی‌شناسم.
هم‌زمان با اتمام جمله‌اش صدای مرد به گوشش خورد.
- عرض نکردم... در ضمن شریفی هستم... .
و کارت پرسنلی‌اش را از جیب کتش درآورد و به سمتش گرفت. اکبری نیم نگاهی به کارت کرد و همان طور که آمپول را داخل سرم میزد، رو به مرد جوان کرد.
- باشه... به هر حال تا اومدن پلیس باید صبر کنین. الان هم دکتر احمدی میان جناب شریفی.
مرد کلافه از دست پیله کردن و کوتاه نیامدن پرستار و طعنه‌های بی‌دلیلش، سریع به سمت یاسمن قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- خانم سعیری؟
به محض شنیدن نامش با ناله زمزمه کرد:
- بله.
- میشه بگین که من توی اتّفاقی که براتون افتاده، دخیل نیستم و فقط شما رو رسوندم. من باید سریعاً برم، این پرستار هم یه فکرهای الکی‌ای کرده سر لج افتاده، دیرم شده... .
یاسمن که موضوع را درک کرده بود، چشمان قهوه‌ایش را باز و بسته کرد و چند بار سرش را به معنی فهمیدن به بالا و پایین تکان داد و به شریفی نشان داد که حق با اوست و رو به اکبری کرد.
- این آقا می‌تونن برن. ایشون لطف کردن من رو رسوندن.
اکبری با تعجّب، ابروهای هشتی‌اش را از قاب عینکش بالا داد و گفت:
- یعنی شکایتی نداری؟ نمی‌خوای صبر کنی خانواده‌ات هم بیان، بعد تصمیم بگیری؟
اشک در تیله‌های قهوه‌ایش حلقه ‌زد و رو به پرستار کرد.
- ایشون کاری نکردن جز محبّت، بذارین برن.
همین‌طور که کاردکس را از روی میز فلزی چرخ‌دار جلوی تخت برمی‌داشت رو به شریفی کرد.
- حالا که این‌طوریه باشه. در جریان هستین که باید یه برگه رو این خانم پر کنه تا شما بتونین برین!
و سرش را به سمت یاسمن چرخاند و ادامه داد.
- یه شماره از خانواده‌ات یا نامزدی، پدری، هر کَسی که می‌دونی بده که تماس بگیریم باهاشون.
شماره منزل و احسان را به پرستار داد و چشمانش را بست و در افکارش غوطه‌ور شد. دل توی دلش نبود، از عکس‌العمل احسان می‌ترسید از این‌که نمی‌دانست به پدرش چه بگوید و ماجرا را چه‌گونه برایشان شرح دهد حالش بد میشد. اشک در چشمانش حلقه زد و فین‌فینش بلند شد. شریفی هنوز در چهارچوب درب به تماشای یاسمن و پیرزن کنار ت*خ*ت بغلی‌اش که ناله‌ی "درد دارم" را سر داده بود و اتاق را با ناله‌هایش روی سرش گذاشته بود، ایستاده بود. از سر و صدای ایجاد شده، حالش بدتر شد و ملحفه را روی سرش کشید و آرام شروع به گریه کرد که صدای شریفی به گوشش خورد.
- اگه درد دارین به پرستار بگم!
در آن همهمه، حال و حوصله حرف زدن با خودش را هم نداشت چه برسد به آن مرد، فقط سرش را به معنی "نه" به چپ و راست تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
مرد جوان حالش را درک کرد و از اتاق خارج شد.
- آقای دکتر میگه که شکایتی از آقای شریفی نداره و دو تا شماره تماس داد که یه نفرشون بالاخره جواب داد. فشارش پایین بود که براش سرم قندی نمکی زدم؛ الان هم دوباره فشارش رو می‌گیرم. به سوپروایزر هم اطّلاع دادیم چند دقیقه دیگه میان.
- یه آمپول نوروبیون براش بزن که از این بی‌حالی در بیاد. اگه که نمی‌خواد پلیس رو در جریان بذاره؛ حتماً ولّی یا همسرش باشن که بعداً مشکلی پیش نیاد و برای ما مشکل ساز نشه.
صدای دکتر احمدی و اکبری بود که در حین وارد شدن به اتاق و رسیدن بالای سرش در حال گفت و گو بودن. دکتر احمدی در حالی که عینک با آن قاب بیضی شکلش را روی بینی‌اش جا به جا می‌کرد و به تختش نزدیک شده بود گفت:
- خب خانم سعیری بهتری؟ اگر که می‌خوای بری؛ حتماً خودت و هر کَسی که میاد دنبالت، باید رضایت شخصی بدین به دلیل این‌که شکایتی ندارین و از اومدن پلیس امتناع کردین.
یاسمن ملحفه را از روی صورتش پایین‌تر آورد.
- ممنون بهترم، چشم می‌نویسم. شکایتی ندارم؛ چون اصلاً این آقا رو نمی‌شناسم.
پرستار در حالی که آستین مانتوی مشکی یاسمن را بالا میزد تا فشارش را بگیرد گفت:
- از اون دوتا شماره که دادی فقط یکیشون جواب داد که یه آقا بود، فکر کنم شوهرت بود.
کارش که تمام شد کاف( قسمتی از دستگاه فشار) را باز کرد و منتظر به دکتر خیره شد که صدای پیرزن ت*خ*ت بغلی بلند شد.
- آخ خدا... یکی به داد من برسه. آی مادر... دکتر بیا حالم بده. آی خدا... .
دکتر احمدی برگه دستورات پزشک را به دست اکبری داد و در حالی که به سمت ت"خ*ت بغلی می‌رفت رو به پیرزن ادامه داد.
- مادرجان چیه بیمارستان رو یه تنه گذاشتی روی سرت؟ چی شده؟
اکبری در حالی که پرده آبی که بین بیماران قرار داشت را می‌کشید تا آمپولش را بزند گفت:
- فشارت یکم پایینه. سرم حالت رو بهتر می‌کنه، رفتی یه آب میوه‌ای چیزی بخور. یکم به پهلو بچرخ تا آمپولت رو بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
و پنبه آغشته به الکل را از توی جعبه‌ی فلزی‌اش برداشت و آمپول را با سرنگ به داخل کشید؛ بوی الکل که به مشامش رسید، سرش را در بالش فرو برد. پنبه گوله شده را به پایش غلطاند، خیسی پنبه الکل که به پایش خورد غیرارادی پایش را منقبض کرد که صدای اکبری به گوشش خورد.
- گلم پات رو سفت نکن، این‌جوری دردش بدتره، عضلت رو شل کن؛ اصلاً نمی‌زنم، اگه این‌جوری کنی سوزن تو پات می‌شکنه.
از بچگی این‌گونه بود و با یادآوری خاطرات بچگی‌اش از آمپول زدن و ترس‌هایش و ترفندهای یوسف (برادرش) و مامان افسانه لب‌خندی روی لبش آمد و وقتی دید خبری از آمپول نیست، عضله‌ی سفت شده‌اش را شل کرد که با سوزش سر سوزن آمپول "آخش" بلند شد و دستش را مشت کرد.
- خب تموم شد، می‌تونی برگردی.
اکبری با ترفندی که زده بود، بالاخره آمپول را زد و وسایلش را جمع کرد و سوزن را در سفتی باکس (سطل مخصوصی که اجسام تیز مثل سر سوزن و آنژیوکت و غیره را در آن می‌اندازند) انداخت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پرستار و دکتر احمدی به پهلوی طرف پیرزن غلطید و دوباره چشمانش را بست و در فکر فرو رفت. یاد لحظه‌ای که آن مرد که حالش دست خودش نبود با دست درازی‌اش‌و دعوای آن‌ها آن‌قدر تقلا کرده بود که گوشه مانتواش همراه دو دکمه بالایی پاره شد. در حال و هوای خودش بود که بوی ادکلن احسان به مشامش رسید.
- یاسمن چی شده؟
صدای احسان بود که هم‌زمان یاسمن را به سمت خود چرخاند و با چشمان نگرانش به او خیره شد. یاسمن با لمس دست احسان و برگردانش از ترس جیغی کشید و ملحفه را با ترس محکم در مشتش نگه داشت.
احسان با تعجب دستش را به حالت تسلیم بالا آورد.
- آروم باش عزیزم! منم!
چشمش که به احسان افتاد دست لرزانش را از حالت گاردی که گرفته بود پایین آورد و با چانه‌ای لرزان سرش را پایین انداخت. با دیدن احسان دلش گرم شد؛ امّا ترس بدی هم به جانش افتاد. عاقبت بغضش شکست و چشمه‌ی اشکش جوشید.
- داری نگرانم می‌کنی! چی شده؟ اون آقا که پرستار میگه، رسوندتت کجاست؟ تصادف کردی؟
صدای احسان بود که طوطی‌وار سوالاتش را می‌پرسید و حواسش به حال یاسمنش نبود. شریفی که از دور نظاره‌گر آمدن احسان، پیش یاسمن بود، قدم به جلو گذاشت و به آن دو نزدیک شد و دستش را برای عرض سلام به سمتش دراز کرد و با لبخندی که چال گونه‌هایش را به نمایش می‌گذاشت رو به احسان کرد و گفت:
- سلام شریفی هستم، امیرعلی شریفی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
احسان که پیش‌پیش سناریویی از وجود شریفی در کنار یاسمن در ذهنش ساخته بود؛ به محض دیدنش، رگ غیرتش باد کرد و با صورت و چشمان سبزآبیِ قرمزش به او نگاهی کرد و تا آمد با سوالاتش او را هم تیر باران کند، شریفی متوجّه تغییر رنگ ناگهانی صورتش شد و سریع حرفش را ادامه داد.
- من داشتم از خیابون با ماشین رد می‌شدم، پشت چراغ قرمز یک مرتبه دیدم خواهرتون از حال رفتن، این شد که ایشون رو رسوندم بیمارستان.
احسان که ذره‌ذره کلام شریفی را متوجّه شده بود که مزاحمت و تصادفی در کار نبوده، از سوءظن بیرون آمد و رنگ چهره‌ی برافروخته‌اش برگشت. نفس عمیقی کشید و دستش را به سمت شریفی دراز کرد و در حالی که دستش را فشار می‌داد با صدای خدشه‌ داری گفت:
- ممنون لطف کردین، ببخشید چیز دیگه‌ای شنیدم و تصور کردم، نامزدشون هستم.
بعد در حالی که دستش را لای موهای بور و زیتونی‌اش می‌کشید، کلافه پرسید.
- ببخشید پس چرا این شکلیه؟ با کسی تصادف کرده؟ چرا لبش زخمیه؟ مگه چه‌جوری افتاد؟!
شریفی که خود پرسشگر این سوال بود ابروهای کمانی‌اش را به حالت نمی‌دانم، بالا انداخت و با نگاه پر از سوال به یاسمن خیره شد. یاسمن که رد نگاه آن دو را روی خود دیده بود، سکوت را شکست و با صدای بغض‌ دار و گرفته گفت:
- ایشون تقصیری ندارن. جریانش مفصله، بریم خونه تعریف می‌کنم؛ میشه زنگ بزنی مامان بیاد؟
و رو به شریفی ادامه داد.
- ممنون که من رو رسوندین، خدا خیرتون بده.
شریفی دستش را به سرش به نشانه ارادت و خداحافظی تکون داد.
- کاری نکردم وظیفه‌ی انسانیم رو انجام دادم، امیدوارم دیگه از این اتّفاق‌ها براتون پیش نیاد.
و رو به احسان کرد.
- ببخشید من باید برم اگه با بنده امری نیست!
احسان با لب‌خند از شریفی دل‌جویی و تشکّر کرد و رو به یاسمن کرد و گفت:
- مثل این‌که مامانت شیفته! خودت دیشب گفتی واسه همین تنها میری حواست کجاست؟ برم ببینم دکترت چی میگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
و او را تنها گذاشت. چشمانش را بست و به خواب خرگوشی فرو رفت، بعد از گذشت یک ساعت با صدای احسان و صدا زدنش چشم باز کرد.
- یاسمن؟ بیدار شو، کارهای ترخیصت رو کردم، خوبیت نداشت پلیس خبر کنن؛ اصلاً خودم هنوز نمی‌دونم چه اتّفاقی افتاده. شانس گفت محمودی دوست بابا رو تو بخش دیدم که حلش کرد که پلیس نیاد و رضایت دادم، گفتن مشکلی نیست، می‌تونیم بریم.
پای دردناکش را پایین گذاشت و با کمک احسان که زیر بغلش را گرفته بود، آرام از بیمارستان خارج می‌شدند که صدای احسان در گوشش زمزمه شد.
- یاسی! نمی‌خوای چیزی بگی؟ نصف جونم کردی این چه حال و اوضاعیه؟ نه پرستار حرفی می‌زنه، نه خودت، نه اون شریفی، هیچ‌کَس نگفت تو چت شده!
یاسمن که حال روحی‌اش از اتّفاق پیش آمده هنوز مساعد نشده بود چانه‌اش از بغض لرزید و از حرکت ایستاد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- نمی‌شه بعداً راجع بهش حرف بزنیم؟ حالم خوب نیست!
احسان که به قول مادرش از عجولی انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود، از لجاجت در پرسیدن دست برنداشت و کلافه گفت:
- نه! بگو... خودت بودی، صبر می‌کردی؟ ببین دستات چه‌جوری داره می‌لرزه! با لب خونی و پای چلاق، توی بیمارستان با یه مرد غریبه ببینمت بعد هم بهم بگن تصادف نبوده... تا الانش هم خیلی صبوری کردم، اگه شریفی توضیح نداده بود و عادی رفتار نکرده بودی، هزار جور فکر تو کله‌ام زده بود، بزنم فکش رو بیارم پایین. بگو چی شده!
یاسمن که از اخلاق احسان باخبر بود و می‌دانست احسان هیچ جوره‌ای قصد کوتاه آمدن ندارد و ممکن است از سوءتفاهم پیش آمده در ذهنش، بیشتر از این غول بسازد و کار به جاهای باریک کشانده شود با پشت دست، خیسی چشمانش را گرفت و با صدای لرزان گفت:
- تو ماشین خفتم کردن... یکیشون... یکیشون... .
به این‌جای حرفش که رسید، گفتن برایش سخت شد؛ صدای داد احسانِ عجول، از چیزی که انتظارش را داشت، بدتر بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین