جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,102 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- یعنی چی خفتم کردن؟ چی میگی تو... من رو دیوونه نکن... یکیشون چی؟ چی‌ کارت کردن؟ کاریت... کاریت کردن؟ بگو مِن‌مِن نکن... .
- ببخشید کیفشون، توی ماشین من جا مونده بود، برگشتم بیمارستان گفتن رفتین. اومدم براتون بیارم، دیدم خوش‌بختانه هنوز این‌جایین.
صدای شریفی بود که هر دوی آن‌ها را به سکوت وادار کرد و یاسمن را از خشم احسان نجات داد. احسان با همان صدایی که معلوم بود خشمش را نگه داشته، کیف را از شریفی گرفت.
- ممنون.
شریفی که اوضاع را قاراشمیش دیده بود، یاعلی گفت و به سمت ماشینش که صد متر جلوتر پارک کرده بود، حرکت کرد و روانه بیمارستان محل کارش شد.
یاسمن که هیچ دلش نمی‌خواست با احسان در عصبانیت با آن اخلاقش تنها باشد، قدم‌های لرزانش را به جلو گذاشت و همان‌طور که به سمت خیابان حرکت می‌کرد تا تاکسی بگیرد با صدای لرزان از بغض گفت:
- کاش درک می‌کردی چه حالی دارم، من با تاکسی میرم.
احسان از آن‌چه می‌شنید، یکه خورد و هر لحظه عصبانی و عصبانی‌تر شد و با صورت برافروخته از خشمِ بی‌موردش، هم‌قدم با یاسمن شد و به دنبال او راه افتاد.
- لازم نکرده، خودم می‌برمت!
یاسمن خوب اخلاق احسان را در آن شش ماه، شناخته بود و می‌دانست که اگر با او تنها باشد ممکن است اتّفاق بدی رخ دهد، پس ترجیح داد، به غریبه‌ای پناه ببرد تا از رخ دادن اتّفاق بدتری جلوگیری کند. در حالی که کیفش را از چنگال احسان می‌گرفت گفت:
- دیگه تحمل تنش ندارم، بدنم داره می‌لرزه، میرم خونه، هر وقت آروم شدی با هم حرف می‌زنیم. این‌جوری برای من هم بهتره‌.
احسان با غیض دندان‌هایش را روی هم گذاشت و غرید.
- اون روی سگ من رو بالا نیار؛ با من میای، آبروریزی هم نمی‌کنی.
احسان نمی‌دانست که یاسمن دختر سرکشی است که هر چه به او امر و نهی کند و او را محدود کند، بدتر می‌شود و با رفتارش، بدتر او را از خود دور می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن بدون آن‌که نگاهش کند، کیفش را کشید و در حالی که به راه رفتن لنگا‌ن‌لنگانش ادامه می‌داد گفت:
- من میرم، الان وقت حرف زدن با تو نیست.
- اگه نیومدی دیگه کاریت ندارم.
حرف نسنجیده احسان آن هم از روی عصبانیّت مانند پتک بر سر یاسمن خورد و او را از حرکت متوقف کرد. با بغض به طرفش برگشت و با چشمان به اشک نشسته‌اش به احسان خیره شد و لنگان‌لنگان به راهش ادامه داد تا به سر خیابان رسید. حالا این احسان بود که از حرفش پشیمان و به دنبال یاسمن به راه افتاده بود و یاسمن را پشت سر هم صدا می‌زد. آخر تاکسی سر رسید و یاسمن بدون توجّه به او با گفتن《دربست》به تاکسی سوار شد. به محض نشستن در تاکسی، بوی گلاب به مشامش خورد، نگاهش را چرخاند، همه چیز عادی بود، با دیدن "وَإِن يَكَاد" که با نوار تسبیح مانند آبی رنگی به آینه‌ی جلوی ماشین آویزان شده بود، دلش آرام گرفت؛ دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید و بغضش را قورت داد و با صدای گرفته‌ و لرزان، آدرس را به راننده داد و تاکسی به سمت آدرس داده شده‌ی او حرکت کرد. احسان هاج و واج از رفتن یاسمن، مانده بود و کلافه از حرف زدنش و سرکشی‌های یاسمن، بدون توجّه به نگاه خیره‌ی عابران پیاده مشتش را به دیوار کوبید و سر به زیر در حالی که کلافه سرش را به چپ و راست تکان می‌داد به سمت ماشینش حرکت کرد. یاسمن که ناراحت بود و باورش نمی‌شد احسان عزیزش آن جمله را به او گفته باشد و او را این‌گونه عذاب داده باشد، قطرات اشک، امانش نداد و مانند شیر سماور از چشمانش چکه کرد و به پهنای صورتش غلطید. حالا یاسمن بود و هزار فکر و خیال از پس زدن احسان و اعتماد کردن دوباره‌اش به غریبه، به غریبه‌ای که چندین ساعت پیش از هم نوعش، زخم خورده بود و دقیقاً مانند همین تاکسی بود و اگر آن‌ها با هم جر و بحثشان نشده بود و سرعتشان را کم نکرده بودن و او خودش را به بیرون پرت نکرده بود، معلوم نبود که حالا کجا باشد. یک آن یاد لحظه‌ی لمس تنش با آن مرد غریبه، حالش را دگرگون کرد و چشمانش سیاهی رفت؛ سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و نفهمید که چگونه در خواب فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
کابوسی که از سر حادثه‌‌ایی که برایش پیش آمده بود و تکان‌های ماشین روی دست انداز، با ترس جیغ خفیفی کشید و از خواب پرید.
راننده که مرد جوان مذهبی بود از توی آینه نیم نگاهی به عاطفه با آن سر و وضع کرد و نگران از جیغ یاسمن، سرعتش را کم کرد و گفت:
- خانم؟ خانم حالتون خوبه؟
هنوز حالش جا نیامده بود، چشمان گشاد شده از ترسش را که دودو میزد را به راننده دوخت و دستان لرزانش را روی بدنش حصار کرد و چانه‌اش لرزید. راننده که متوجّه شده بود، حال روحی دختر جوان متعادل نیست، دستی به ته ریشش کشید و آرام گفت:
- آروم باشین... من که کاریتون ندارم، فکر کنم ترسیدین!
و ماشین را نگه داشت. به سمت پایین صندلی شاگرد خم شد و از کلمن آبی رنگی که مادرش با یخ برایش گذاشته بود تا در آن فصل گرما عطشش را کم کند، در لیوان استیلش کمی آب ریخت و به سمت عقب، نیم خیز شد و در حالی که لیوان را به دست یاسمن می‌داد گفت:
- یکم گلاب داخلشه، مادرم درست کرده، بخورین حالتون رو بهتر می‌کنه.
دهانش خشک شده بود. لبش را با دندانش گاز گرفت تا لرزش بغضش را مهار کند و دست عرق کرده‌اش را کمی جلو برد؛ امّا چیزی در ذهنش مدام جولان می‌داد که اگر در آن به جای آب و گلاب چیز دیگری باشد چه؟ منصرف شد و دستش را عقب کشید و نفس عمیقی کشید و اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- ممنون نمی‌خورم بهتره راه بیفتین.
راننده با دیدن لرزش دست و چانه‌ی او و امتناع از گرفتنش متوجه فکرش شد و به سمت جلو برگشت و لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد و یک‌سره آن را سر کشید و با دست دیگرش کلمن را بالا آورد و سر به زیر انداخت و گفت:
- نترسین خواهرم، خودم هم خوردم. قصدی ندارم به لب تشنه‌ی امام حسین.
و دوباره مقداری آب در لیوان ریخت و به سمتش گرفت، یاسمن نگاهش بین دست راننده و" وَاَن یَکاد" چرخید و از قسمش لحظه‌ای دلش آرام گرفت و آخر بسم اللّهی گفت و با دستان لرزان لیوان را گرفت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
خنکی و رطوبتی که از عرق سرد لیوان استیل به انگشتانش خورد، حالش را جا آورد و آب را یک‌سره سر کشید. حالش که جا آمد تشکّری کرد و لیوان را به سمت راننده برگرداند. مرد جوان کلمن را دوباره به صندلی جلو گذاشت و با بوقی که برای ماشین عقبی‌اش زد، دنده عقب گرفت و به جلو حرکت کرد.
- دو تا کوچه جلویی بپیچین سمت چپ، سومین خونه.
صدای یاسمن بود که با حال بهتری، راننده را واداشت که از توی آینه نیم نگاهی کند.
- بهتر شدین؟
- بله ممنون.
راننده لب‌خندی زد و به طرف کوچه حرکت کرد. با تشکّر از ماشین پیاده شد و کرایه را با تعارف مرد جوان که از گرفتنش امتناع می‌کرد، حساب کرد و راننده به سمت خیابان اصلی حرکت کرد. دسته‌ پاره شده‌ی کیفش را بالا داد‌ و دست در کیف چرم مشکی کوچکش کرد، با برخورد انگشتش به نوک دندانه‌دار کلید آن را برداشت و با چند بار چرخاندن در قفل، بالاخره درب را باز کرد و وارد خانه شد. از سکوت خانه متوجّه شد که کسی نیست، پدرش عادت داشت هر روز صبح زود برای خرید روزنامه از خانه بیرون برود و مادرش هم طبق معمول شیفت بود. حیاط چند متریشان را که درخت انگور بالای سرش سایه‌بانی درست کرده بود را طی کرد و بعد از بالا رفتن از ده پله آن هم با پای لرزان و دردناکش دوباره کلید انداخت و درب فلزی شیشه‌ایشان را باز کرد، پرده‌ی تور کرم رنگ را کنار زد و وارد سالن شد. آن‌قدر خوابش گرفته بود و بدنش درد می‌کرد که بدون آن‌که لباس‌هایش را عوض کند از پشت مبل سه نفره‌ای که ما بین دو مبل تک نفره قهوه‌ای سوخته بود، یک‌راست وارد راه‌روی کوچکی که به اتاق او ختم میشد، شد و دست‌گیره را فشار داد و با صدای قیژ درب که بارها به یوسف گفته بود کمی روغن به لولای آن بزند تا آن‌قدر صدا نکند و هر بار یوسف فراموش کرده بود، درب اتاق چوبی‌اش را باز کرد و روی تخت ولو شد. بالاخره آمپول آرام‌بخش کار خودش را کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
- دختر کجایی؟ پاشو... پاشو ببینم مصاحبه‌ات چی شد؟
صدای مادرش بود که او را از خواب بیدار کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
بدن دردناکش را تکان داد و از جایش نیم‌خیز شد و با مادرش که با خوش‌حالی درب را با آن صدای قیژ مسخره‌اش باز می‌کرد و ریخته شدن پارچ آب روی صورتش و نمایان شدن چهره یوسف با آن ابرو‌های پیوسته و چشمان درشت و عسلی‌اش که از بابا حسین به ارث برده بود و بابا حسین عینکیه سیبیلواش، روبه‌رو شد، مانند برق گرفته‌ها هینی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمان از حدقه بیرون زده‌اش به آن‌ها چشم دوخت و از جایش بلند شد. با دیدن لب خونی و سر و وضع آشفته‌اش، خنده روی لب‌های هر سه خشک شد، مامان افسانه که زودتر از بقیّه به خود آمده بود، با نگرانی به سمتش رفت.
- الهی بمیرم چی شده؟
آغوش مادر امنیتی است که ربطی به سن و سال ندارد و به آدم حس آرامش می‌دهد، داشتن مادر آن هم کسی مانند مامان افسانه که برای یاسمن مانند یک دوست بود و رابطشان از مادر و فرزندی فراتر بود، نعمت بزرگی است که خدا نصیب یاسمن و یوسف کرده بود. به محض دیدن مامان افسانه به قول یوسف مانند دختر بچّه‌ی لوسی، خودش را در آغوشش جا داد و به یک باره تمام اتّفاقات برایش زنده و دوباره داغ دلش تازه شد و گریه را سر داد.
- چی شده؟ چرا این شکلی هستی؟
پرسش هم‌زمان بابا حسین و یوسف بود که صدای مامان افسانه را بلند کرد.
- چتونه شما دو تا؟ امون بدین به بچّه! مگه نمی‌بینین حالش رو‌‌‌؟
مامان افسانه که حال یاسمن را نگفته، فهمیده بود که حتماً اتّفاقی افتاده که دختر سرزنده‌اش را این طور پریشان و گریان کرده، دوباره او را در آغوش کشید و دست نوازشگرش را مهمان روح و بدن آسیب دیده‌ی فرزندش کرد.
- قربون اون چشم‌هات برم که بارونی شدن، چی شده؟
با کمک مامان افسانه روی تخت نشست. دستان یخ زده‌ی دخترش را در دست گرفت، با گرمای دستان مادرش قوت قلبی گرفت و نگاهی به هر سه کرد، نفس عمیقی کشید و شروع به شرح وقایع کرد.
- رفته بودم برای مصاحبه که تماس گرفته بودن، کارم تموم شده بود، سوار تاکسی شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- از این تاکسی نارنجی‌ها که آرم دارن، یه خانم و سه تا آقای دیگه هم بودن... به... به خدا تاکسیه آرم داشت.
چانه‌اش لرزید و قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم به روی گونه‌اش غلطید.
- نمی‌دونم چی شد! یک‌دفعه خانمه چاقو گذاشت بیخ گلوم، گفت هر چی داری رد کن بیاد، هر چی تقلا کردم فایده نداشت، فکر کردم راننده باهاشون نیست؛ امّا وقتی گفت عباس دستاش رو بگیر، فهمیدم اشتباه کردم... خیلی ترسیده بودم... می‌ترسیدم... می‌ترسیدم بلایی سرم بیارند، برای همین هر چی می‌خواستن بهشون دادم، گردنبند و پول‌هام رو، هر چی که داشتم، فقط یه پنجاه تومنی توی زیپ پشت کیفم بود که بابای احسان بهم عیدی داده بود که ندیدن و پول تاکسی رو با همون دادم. هر چی التماس کردم و گفتم حالا که همه چیم رو دادم ولم کنین، همشون موافق بودن، می‌خواستن پیاده‌ام کنن امّا... امّا یکیشون... .
به این‌جای حرفش که رسید، جلوی برادر و پدرش گفتن برایش سخت شد. طاقت از دست داد و دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت و به هق‌هق افتاد. هر سه متوجّه اوضاع پیش آمده برای او شده بودن و نگران به او چشم دوخته بودن. مامان افسانه طاقت نیاورد و سوال حک شده در ذهن هر سه را به زبان آورد.
- یاسمن چی... چیزیت که نشده؟ هان؟
یوسف عصبانی با رگ غیرت برآمده مشتی نثار دیوار کرد و طاقت نیاورد و با گفتن《کثافت‌ها》از اتاق خارج شد. بابا حسین نگران به افسانه نگاه کرد، مامان افسانه با چشم و ابرو به همسرش فهماند که برود و مادر و دختر را تنها بگذرد، کلافه《باشه‌ای》 زیر لب گفت و از اتاق خارج شد. صدای درب که بلند شد دستش را برداشت و سر به زیر انداخت و با فین‌فین ادامه داد.
- به خدا آرایش نکرده بودم، لباس بد نپوشیده بودم.
- می‌دونم قشنگم! ما همه تو رو می‌شناسیم. بقیّه‌اش رو آروم تعریف کن.
مامان افسانه دست‌مالی از روی میز به دستش داد و صورت دخترش را بوسید، بینی‌اش را با دست‌مال پاک کرد و با صدای تودماغی حاصل از گریه‌اش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- یکیشون با بقیّه فرق داشت از عقب می‌خواست بهم دست درازی کنه، به بدنم، به صورتم... .
فین‌فینی کرد و چشمان به اشک نشسته‌اش را به مادر مهربانش دوخت و در حالی که چانه‌اش می‌لرزید ادامه داد.
- مامان جای دست‌هاش اذیّتم می‌کنه، این‌قدر تقلا کردم که دست کثیفش... آخ مامان حالم بده.
با دست‌مال بینی‌اش را پاک کرد. مامان افسانه دلش برای دخترش سوخت و دست لرزانش را گرفت و او را در آغوشش کشید و بوسه‌ای به موهایش زد.
- آروم باش عزیزم! همه چی تموم شده، اگه نمی‌تونی احتیاجی نیست بگی!
خودش را بیشتر به مادرش چسباند و سرش را در سی*ن*ه‌ی مادر فرو برد و با هق‌هق ادامه داد.
- می‌خوام بگم دارم می‌ترکم... نمی‌دونم چیزیش بود، انگار تو حال خودش نبود. همش دارم فکر می‌کنم چرا اون خانومه باهاشون هم‌کاری می‌کرد، مگه من هم‌ نوعش نبودم... با هم‌دیگه بحثشون شد خانمه و یکی از مردها به اون یکی که می‌خواست دستم بزنه حرفشون شده بود که قرارمون این نبود، بحثشون که بالا گرفت، حواسشون پرت شد و سرعتشون رو یکم کم کردن، فرصت رو غنیمت شمردم و خودم رو از ماشین پرت کردم بیرون، مامان! من حیثتم لک‌دار نشده، من... .
دیگر نتوانست ادامه دهد و گریه امانش نداد. مامان افسانه حالش از اوضاع پیش آمده هیچ خوب نبود اما مانند همیشه احساسات زنانه‌اش را پشت نقاب مادریش پنهان کرد و بغضش را با آب دهانش قورت داد، نفسی گرفت و گفت:
- خداروشکر که به‌خیر گذشت، دیگه فکرش رو نکن. مهم اینه‌ که اتّفاق بدتری نیفتاده. اگه شماره پلاک یا چهره راننده یا بقیّه سرنشیناش رو یادته، یکم که آروم شدی با پدرت می‌ریم کلانتری.
صدای بغض آلود امّا پر از آرامش افسانه بود که سعی در آرام کردن و امنیت دادن به فرزندش داشت. با تکان دادن سرش باشه‌ای گفت. مامان افسانه از جایش برخواست و به عزیز دردانه‌اش در تعویض لباس کمک کرد، کبودی پهلو و پای یاسمن نشان از آسیب جدی اما نه چندان زیاد جسمی او می‌داد و افسانه را غمگین و حرصی کرد و لا اله الا الله گویان نچ‌نچی کرد و یاسمن را روی تخت خواباند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
مامان‌افسانه، زن پخته و با تجربه‌ای بود و علاوه بر این زن تحصیل کرده‌ی فهمیده‌ای بود که بر‌اساس شغلش، چه‌گونگی برخورد با چنین اتّفاقاتی را بارها برای بیماران دیگر تجربه کرده بود، پس خون‌سردی‌اش را حفظ کرد و با مهربانی رو به دخترش گفت:
- الان برات مسکن میارم با یک قیمه‌ی خوش‌مزه و سیب‌زمینی سرخ کرده که دوست داری. بعدش استراحت کن، ما کنارتیم عزیزم. هیچ‌کَس به پاکی و خوب بودن تو شکی نداره. لزومی هم نداره بخوای برای کسی تعریف کنی و شرمنده باشی، من برای پدر و برادرت توضیح میدم.
با رفتنش، در فکر فرو رفت، هر لحظه رفتار و برخورد احسان و چهره‌ی سرنشینان مسافرنمای تاکسی، جلوی چشمانش رژه می‌رفتن و ترس عمیق‌تری به جانش می‌انداختن! ترس از تاکسی و اتّفاق آن روز یک طرف، رفتار احسان از طرف دیگر ذهنش را درگیر کرده بود. درک رفتار احسان برایش سخت بود مگر احسان او را نمی‌شناخت که این‌گونه رفتار می‌کرد؟! امّا این دفعه‌ی اوّل احسان نبود، یاسمن تجربه‌ی چنین رفتاری را چند باری با او داشته بود. ناخودآگاه با یادآوری آن صحنه، دستش را مشت کرد و در سرش کوبید! دلش می‌خواست آن‌قدر در سرش بکوبد که فکر و خیال و صحنه تهوع‌آورش را از مغزش خالی کند! با دو دستش سرش را گرفت و قطرات اَشک روی گونه‌اش غلتیدند و دوباره در فکر فرو رفت. در فکر آینده‌ای مبهم و نامعلوم با احسان بود. هزار فکر و خیال به سرش هجوم آورد که با صدای مادرش به خودش آمد.
- خوبی؟ هر چی در زدم جواب ندادی! بلندشو عزیزم برات غذا و مسکن اوردم. این کمپرس آب سرد رو هم بذار روی پات.
به روی تخت نشست و اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و دستور مادرش را اطاعت کرد. کمپرس را گرفت و روی پایش قرار داد، به محض گذاشتن کمپرس، چنان دردی در پایش پیچید که ناله‌اش بلند شد.
- خدا ازشون نگذره! معلوم نیست چه زهرماری می‌خورن که این‌جوری به جون ناموس مردم میفتن؛ اون‌وقت یه عده جوان دیگه هم چه‌طوری دارن برای خاک و ناموس‌شون می‌جنگن! این‌ها از صَدام لعنت شده هم بدترن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
و در حالی که از خستگی چشمان قهوه‌ای‌اش را که رنگش را به یاسمن به ارث داده بود؛ امّا در مقایسه با دخترش چشمان ریزی داشت را با انگشت اشاره‌اش می‌مالید، هم‌زمان خمیازه‌ای کشید و دستش را جلوی دهانش برد و هم‌زمان با صدایش که ناواضح شده بود گفت:
- نگفتی مصاحبه‌ات چی‌شد؟
یاسمن که تازه یادش آمده بود، دیروز برای چه بیرون رفته بود و آن مصیبت، سرش آمده بود، درد پا را فراموش کرد و چشمان قهوه‌ای قرمز و نمناکش را به مادر ابرو هشتی‌اش دوخت و با بغض گفت:
- اون‌قدر اعصابم بهم ریخته یادم رفته بود، ذوقم کور شد! قبول شدم، از ده روز دیگه هم باید برم.
شانه‌ی مشکی‌اش را که با منجوق تزئین شده بود را از روی سرش برداشت و دوباره لای موهای صافش کشید و آن‌ها را بالا داد و به دخترک غم‌زده‌اش نگاه کرد:
- پس همونی که دوست داشتی شد؟ داری با مامانی همکار میشی خانم پرستار... .
لبخندی زد و جلوتر رفت و صورتش را بوسید. لیوان آب پرتغال را به دستش داد و گفت:
- یاسی جان، احسان می‌دونه؟
موی سرکش چتری‌اش را که به تازگی مامان افسانه به صورت آبشاریِ کج چیده بود را و سعی در بیرون آمدن از پشت گوشش داشت را دوباره به پشت گوش فرستاد و سر بلند کرد و لیوان آب پرتغال را از دست مادرش گرفت و سکوت کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید. افسانه خوب می‌دانست، معنی سکوت دخترش چیست، هرچه باشد او مادر بود و مادرها رازهای برملا نشده را از پشت لب‌های فرزندانشان می‌خوانند. برای این‌که شَکش به یقین تبدیل شود دوباره پرسید:
- یاسی مامان نگفتی؟ می‌دونه؟! حتماً نمی‌دونه که الان این‌جا نیست! هان؟
یاسمن حرفی نداشت، چه به مادرش می‌گفت؟ که دو کلام با او حرف زده و او مثل همیشه طاقت نیاورده و آخر به صحرای کربلا زده و جنجالی به پا کرده که راه فرار را در پیش گرفته؟ امّا از هر ک.س که پنهان می‌کرد از مادرش نمی‌توانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
مامان‌افسانه فقط مادرش نبود و جای خواهر نداشته‌اش که محرم اسرار هر دختری‌ است را هم برایش پُر کرده بود. سر بلند کرد و لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد، جرعه‌ای از آن نوشید و بغضش را با آن قورت داد
- بله فهمید.
طبق عادت، چشمانش را برای دقّت بیشتر به روی دخترش، ریزتر کرد و انگشتانش را دور دهانش کشید و گفت:
- خب چی گفت؟ پس چرا نیومده؟ از صبح تا حالا هم زنگ نزده! حرفتون شده؟
پنهان کردن از مادرها همیشه کار سختی است، آن هم کسی مانند افسانه که از یک نگاه در چشمش همه‌چیز را متوجّه می‌شد، پس شرح وقایع داد و تمام و کمال برای مادرش تعریف کرد:
- خب عصبانی بوده یه چیزی گفته... خودت هم که میگی آخرش اومد دنبالت. شما محرم هم‌دیگه هستید، هر چند صیغه‌ای که برای آشنایی باشه! درسته رفتار اون درست نبوده، ولی مامان رفتار توام درست نبود، نباید غیرت و غرورش رو جریحه‌دار می‌کردی، از قضیه ناراحت بوده، طاقتش رو از دست داده. تو ناموسشی نتونسته هضم کنه، بعدش تو بدترش کردی رفتی با تاکسی، دقیقاً با تاکسی که قبلش با یکی از همون‌ها این بلا سرت اومده! اصلاً نگفتی با این حال و اوضاعت دوباره گیره یه خدانشناسی بیفتی؟
و در حالی که لباس‌های یاسمن را از روی تخت و زمین برمی‌داشت، نگاهش را به او دوخت.
- خب چی می‌کردم؟ دوست نداشتم با احسان بحث کنم. دلم می‌خواست احسان اون لحظه حال من رو می‌فهمید.
مامان افسانه به سمت تک پنجره اتاق یاسمن رفت و درحالی که پرده حریر سفید رنگ را کنار میزد ادامه داد:
- درسته می‌فهمم چی میگی، منتها همه مردها همین‌طورن! بحث ناموسشون که میاد وسط، هزار جاشون می‌لرزه، رگ غیرتشون بالا می‌زنه. نمی‌بینی جوان‌ها دارن چه‌جوری واسه خاک و ناموسشون می‌جنگن و پرپر میشن؟ خدا می‌دونه چه‌قدر تو بیمارستان مجروحی میارن، بذار خودت بری، اون‌وقت می‌بینی؛ امّا عزیزم تو هر چه‌قدر هم که با احسان بحثتون می‌شد و حوصله و طاقتش رو نداشتی، نباید توی خیابون شوهرت رو ول می‌کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین