Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
- یعنی چی خفتم کردن؟ چی میگی تو... من رو دیوونه نکن... یکیشون چی؟ چی کارت کردن؟ کاریت... کاریت کردن؟ بگو مِنمِن نکن... .
- ببخشید کیفشون، توی ماشین من جا مونده بود، برگشتم بیمارستان گفتن رفتین. اومدم براتون بیارم، دیدم خوشبختانه هنوز اینجایین.
صدای شریفی بود که هر دوی آنها را به سکوت وادار کرد و یاسمن را از خشم احسان نجات داد. احسان با همان صدایی که معلوم بود خشمش را نگه داشته، کیف را از شریفی گرفت.
- ممنون.
شریفی که اوضاع را قاراشمیش دیده بود، یاعلی گفت و به سمت ماشینش که صد متر جلوتر پارک کرده بود، حرکت کرد و روانه بیمارستان محل کارش شد.
یاسمن که هیچ دلش نمیخواست با احسان در عصبانیت با آن اخلاقش تنها باشد، قدمهای لرزانش را به جلو گذاشت و همانطور که به سمت خیابان حرکت میکرد تا تاکسی بگیرد با صدای لرزان از بغض گفت:
- کاش درک میکردی چه حالی دارم، من با تاکسی میرم.
احسان از آنچه میشنید، یکه خورد و هر لحظه عصبانی و عصبانیتر شد و با صورت برافروخته از خشمِ بیموردش، همقدم با یاسمن شد و به دنبال او راه افتاد.
- لازم نکرده، خودم میبرمت!
یاسمن خوب اخلاق احسان را در آن شش ماه، شناخته بود و میدانست که اگر با او تنها باشد ممکن است اتّفاق بدی رخ دهد، پس ترجیح داد، به غریبهای پناه ببرد تا از رخ دادن اتّفاق بدتری جلوگیری کند. در حالی که کیفش را از چنگال احسان میگرفت گفت:
- دیگه تحمل تنش ندارم، بدنم داره میلرزه، میرم خونه، هر وقت آروم شدی با هم حرف میزنیم. اینجوری برای من هم بهتره.
احسان با غیض دندانهایش را روی هم گذاشت و غرید.
- اون روی سگ من رو بالا نیار؛ با من میای، آبروریزی هم نمیکنی.
احسان نمیدانست که یاسمن دختر سرکشی است که هر چه به او امر و نهی کند و او را محدود کند، بدتر میشود و با رفتارش، بدتر او را از خود دور میکند.
- ببخشید کیفشون، توی ماشین من جا مونده بود، برگشتم بیمارستان گفتن رفتین. اومدم براتون بیارم، دیدم خوشبختانه هنوز اینجایین.
صدای شریفی بود که هر دوی آنها را به سکوت وادار کرد و یاسمن را از خشم احسان نجات داد. احسان با همان صدایی که معلوم بود خشمش را نگه داشته، کیف را از شریفی گرفت.
- ممنون.
شریفی که اوضاع را قاراشمیش دیده بود، یاعلی گفت و به سمت ماشینش که صد متر جلوتر پارک کرده بود، حرکت کرد و روانه بیمارستان محل کارش شد.
یاسمن که هیچ دلش نمیخواست با احسان در عصبانیت با آن اخلاقش تنها باشد، قدمهای لرزانش را به جلو گذاشت و همانطور که به سمت خیابان حرکت میکرد تا تاکسی بگیرد با صدای لرزان از بغض گفت:
- کاش درک میکردی چه حالی دارم، من با تاکسی میرم.
احسان از آنچه میشنید، یکه خورد و هر لحظه عصبانی و عصبانیتر شد و با صورت برافروخته از خشمِ بیموردش، همقدم با یاسمن شد و به دنبال او راه افتاد.
- لازم نکرده، خودم میبرمت!
یاسمن خوب اخلاق احسان را در آن شش ماه، شناخته بود و میدانست که اگر با او تنها باشد ممکن است اتّفاق بدی رخ دهد، پس ترجیح داد، به غریبهای پناه ببرد تا از رخ دادن اتّفاق بدتری جلوگیری کند. در حالی که کیفش را از چنگال احسان میگرفت گفت:
- دیگه تحمل تنش ندارم، بدنم داره میلرزه، میرم خونه، هر وقت آروم شدی با هم حرف میزنیم. اینجوری برای من هم بهتره.
احسان با غیض دندانهایش را روی هم گذاشت و غرید.
- اون روی سگ من رو بالا نیار؛ با من میای، آبروریزی هم نمیکنی.
احسان نمیدانست که یاسمن دختر سرکشی است که هر چه به او امر و نهی کند و او را محدود کند، بدتر میشود و با رفتارش، بدتر او را از خود دور میکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: