Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
- مخصوصاً که خودش از حرفش پشیمون شده و اومده دنبالت، تا جایی برای شوهرت ناز کن که خریدار باشه، نذار براش عادت بشه و رفتارت رو بچهگونه ببینه.
با توبیخهای افسانه اشک در چشمانش حلقه زد و نم بینیاش را گرفت:
- امّا مامان رفتار اون غیرقابل کنترل بود، شما اونجا نبودین که ببینین چهجوری عصبانی شده بود؛ تازه من جریان رو براش کامل نگفته بودم که یکدفعه عصبانی شد، اگه گفته بودم میخواست چیکار کنه؟ این اتّفاق نه تقصیر من بود نه چیزی، یه اتّفاق بود. فکر نکنم بیشتر از خودم به بقیه سخت گذشته باشه، من تا الان همش کابوس میبینم، به جای اینکه آرومم کنه، به جای اینکه درک کنه که توی اوضاع و حال روحی خوبی نیستم خدایی نکرده... .
سکوت کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خدایی نکرده بهم دست درازی نشده بود که... یعنی داشت میشد ولی نشد که... اون باید کنارم باشه؛ولی اون یکطوری رفتار میکنه این درسته؟
- عزیزم حرف تو درست. نمیدونم چرا احسان اینجوری رفتار کرده؛ امّا دعوا و بحث بین همه هست، حتی من و بابات، میخوای من باهاش حرف بزنم؟
- نه میخوام ببینم میخواد چیکار کنه! مگه شما نمیگفتین چند وقت موقت محرم بشین و برین و بیاین تا هم دیگه رو بیشتر بشناسین؟ بذارین بشناسمش.
مامانافسانه به سمت در رفت و در حالی که نیمهاش بین در و داخل اتاق بود گفت:
- درست میگی، باشه عزیزم استراحت کن بعداً با هم حرف میزنیم.
***
سینی غذا را جلو کشید و قاشقی از قیمه خوش رنگ که بوی لیموعمانی و زعفرانش با آن سیب زمینیهای زرد طلایی روی برنج ایرانیاش که بویش تمام فضای اتاق را پر کرده بود ریخت و قاشقی از آن به دهان گذاشت و طعم بینظیرش را با آن گرسنگی و ضعف با تکتک اعضای بدنش چشیدش با اینکه به شدت گرسنه بود؛ اما نتوانست بیش از دَه قاشق بخورد. سینی غذا را خورده و نخورده به روی میز آینه کنار ت*خ*ت گذاشت و روی ت*خ*ت دراز کشید.
با توبیخهای افسانه اشک در چشمانش حلقه زد و نم بینیاش را گرفت:
- امّا مامان رفتار اون غیرقابل کنترل بود، شما اونجا نبودین که ببینین چهجوری عصبانی شده بود؛ تازه من جریان رو براش کامل نگفته بودم که یکدفعه عصبانی شد، اگه گفته بودم میخواست چیکار کنه؟ این اتّفاق نه تقصیر من بود نه چیزی، یه اتّفاق بود. فکر نکنم بیشتر از خودم به بقیه سخت گذشته باشه، من تا الان همش کابوس میبینم، به جای اینکه آرومم کنه، به جای اینکه درک کنه که توی اوضاع و حال روحی خوبی نیستم خدایی نکرده... .
سکوت کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خدایی نکرده بهم دست درازی نشده بود که... یعنی داشت میشد ولی نشد که... اون باید کنارم باشه؛ولی اون یکطوری رفتار میکنه این درسته؟
- عزیزم حرف تو درست. نمیدونم چرا احسان اینجوری رفتار کرده؛ امّا دعوا و بحث بین همه هست، حتی من و بابات، میخوای من باهاش حرف بزنم؟
- نه میخوام ببینم میخواد چیکار کنه! مگه شما نمیگفتین چند وقت موقت محرم بشین و برین و بیاین تا هم دیگه رو بیشتر بشناسین؟ بذارین بشناسمش.
مامانافسانه به سمت در رفت و در حالی که نیمهاش بین در و داخل اتاق بود گفت:
- درست میگی، باشه عزیزم استراحت کن بعداً با هم حرف میزنیم.
***
سینی غذا را جلو کشید و قاشقی از قیمه خوش رنگ که بوی لیموعمانی و زعفرانش با آن سیب زمینیهای زرد طلایی روی برنج ایرانیاش که بویش تمام فضای اتاق را پر کرده بود ریخت و قاشقی از آن به دهان گذاشت و طعم بینظیرش را با آن گرسنگی و ضعف با تکتک اعضای بدنش چشیدش با اینکه به شدت گرسنه بود؛ اما نتوانست بیش از دَه قاشق بخورد. سینی غذا را خورده و نخورده به روی میز آینه کنار ت*خ*ت گذاشت و روی ت*خ*ت دراز کشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: