جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,102 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- مخصوصاً که خودش از حرفش پشیمون شده و اومده دنبالت، تا جایی برای شوهرت ناز کن که خریدار باشه، نذار براش عادت بشه و رفتارت رو بچه‌گونه ببینه.
با توبیخ‌های افسانه اشک در چشمانش حلقه زد و نم بینی‌اش را گرفت:
- امّا مامان رفتار اون غیرقابل کنترل بود، شما اون‌جا نبودین که ببینین چه‌جوری عصبانی شده بود؛ تازه من جریان رو براش کامل نگفته بودم که یک‌دفعه عصبانی شد، اگه گفته بودم می‌خواست چی‌کار کنه؟ این اتّفاق نه تقصیر من بود نه چیزی، یه اتّفاق بود. فکر نکنم بیشتر از خودم به بقیه سخت گذشته باشه، من تا الان همش کابوس می‌بینم، به جای این‌که آرومم کنه، به جای این‌که درک کنه که توی اوضاع و حال روحی خوبی نیستم خدایی نکرده... .
سکوت کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خدایی نکرده بهم دست درازی نشده بود که... یعنی داشت می‌شد ولی نشد که... اون باید کنارم باشه؛ولی اون‌ یک‌طوری رفتار می‌کنه این درسته؟
- عزیزم حرف تو درست. نمی‌دونم چرا احسان این‌جوری رفتار کرده؛ امّا دعوا و بحث بین همه هست، حتی من و بابات، می‌خوای من باهاش حرف بزنم؟
- نه می‌خوام ببینم می‌خواد چی‌کار کنه! مگه شما نمی‌گفتین چند وقت موقت محرم بشین و برین و بیاین تا هم دیگه رو بیشتر بشناسین؟ بذارین بشناسمش.
مامان‌افسانه به سمت در رفت و در حالی که نیمه‌اش بین در و داخل اتاق بود گفت:
- درست میگی، باشه عزیزم استراحت کن بعداً با هم حرف می‌زنیم.

***
سینی غذا را جلو کشید و قاشقی از قیمه خوش رنگ که بوی لیمو‌عمانی و زعفرانش با آن سیب زمینی‌های زرد طلایی روی برنج ایرانی‌اش که بویش تمام فضای اتاق را پر کرده بود ریخت و قاشقی از آن به دهان گذاشت و طعم بی‌نظیرش را با آن گرسنگی و ضعف با تک‌تک اعضای بدنش چشیدش با این‌که به شدت گرسنه بود؛ اما نتوانست بیش از دَه قاشق بخورد. سینی غذا را خورده و نخورده به روی میز آینه کنار ت*خ*ت گذاشت و روی ت*خ*ت دراز کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
آن‌قدر بدنش درد می‌کرد که نفهمید چه‌طور خوابش برد، با صدای اذان که تازه الله‌ اَکبرش از مسجد سر خیابان بلند شده بود، کم‌کم از خواب بیدار شد، با چشمان پف کرده‌اش به سقف خیره شد و با یاد احسان در فکر فرو رفت. سابقه نداشت احسان آن‌قدر از او بی‌خبر باشد! از این بی‌خبری و تماس نگرفتنش دلهره به جانش افتاد و به فکر و خیالش بیشتر دامن زد. احسان همیشه به او گفته بود که آن‌قدر او را دوست دارد که هیچ چیز نمی‌تواند نظرش را تغییر دهد و از دوست داشتنش کم کند. دلش برای احسان‌اش تنگ شده بود و غم در دلش نشسته بود در سرش جنگ و غوغایی به پا بود که با زدن تقه‌ایی به در به خود آمد.
- بفرمایین.
این را گفت و به سختی از جایش بلند شد و روی ت*خ*ت نشست و پاهایش را از ت*خ*ت آویزان کرد، دست راستش را به پشت هدایت کرد و وزنش را روی دستش انداخت و به دستش تکیه کرد.
- بیداری یا بیدارت کردم؟
- بیدار بودم بابا.
بابا‌حسین درحالی که عینکش را برمی‌داشت تا شیشه‌اش را با دستمال کرمی رنگش پاک کند گفت:
- بهتری بابا؟
- بله بابا بهترم.
بابا حسین جانش بود و دردانه دخترش. لبخندی به رویش زد و به شیشه‌های عینکش نگاه کرد وقتی از تمیزی شیشه‌هایش مطمئن شد، آن را به چشمش زد و دستش را به طرف یاسمن دراز کرد و گفت:
- اگه خوبی بریم تو حیاط، مادرت هوس کرده بیرون بشینیم.
دست دراز شده‌ی پدرش را گرفت و آرام سعی کرد از جایش بلند شود.
- چه‌خوب! هرجور شماها بخواین، بریم.
از درد پا و پهلو آخی گفت که بابا حسین نگران به سمتش برگشت:
- اگه نمی‌تونی، اشکال نداره ما میایم داخل!
نگاهی به موهای سفید برفی لابه‌لای سیاهی موهای پدرش کرد و لبخندی به رویش زد:
- نه، دوست دارم یکم باد به صورت و بدنم بخوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
با اتمام جمله‌اش لنگان‌لنگان با پدرش به سمت حیاط رفتند و به جمع دونفره آن‌ها که مشغول خوردن هندوانه بودند، پیوستند. یوسفِ همیشه شوخ‌طبع، به محض دیدن تنها خواهرش لبخند شیطونی زد:
- چه‌طوری درب و داغون؟
یاسمن درحالی که دستش را به نشانه‌ی اعتراض و کتک به طرفش بلند کرده بود گفت:
- خودتی پررو! بزنمت تو هم داغون بشی؟
- صدای جیرجیرک میاد.
و خندید، کار همیشگی آن دو بود که یوسف سر به‌ سرش بگذارد و صدای او را درآورد و یاسمن را تحریک کند که به سمتش حمله‌ور شود! در حال حمله به سمت یوسف بعد از سر به سر گذاشتنش بود که با صدای مامان‌افسانه متوقف شد:
- یاسی بشین مامان! هنوز اون‌قدر حالت خوب نشده.
تخمه هندوانه را با چنگالش گرفت و رو به یوسفش کرد.
- یوسف اذیّتش نکن، تا دنبالت نکنه ول نمی‌کنه که... با این اوضاعش بذار بشینه تا اتّفاق دیگه‌ای نیفتاده!
یوسف درحالی که لپ‌هایش با هندوانه‌ای که داخلشان بود، باد کرده بود و صورتش را بامزه کرده بود، خندید و گفت:
- چشم! حالا هندونه‌ات رو بخور تا دوباره خسارت وارد نکردی.
و چند تکه از هندوانه قرمز و آب‌دار را از داخل ظرف میوه‌خوری در پیش‌دستی‌اش گذاشت و به سمتش گرفت. بشقاب هندوانه را از دست برادرش گرفت، آخر طاقت نیاورد و گفت:
- بذار خوب بشم اون‌وقت حالیت می‌کنم!
- باشه خانم پرستار بعداً عین بروسلی قودَ کن! حالا آروم بگیر.
بعد با مهربانی گفت:
- خوبی؟
یاسمن همین یک برادر را داشت که همیشه حامی‌اش بود، هر چند که با هم گه‌گاهی در سر و مغز هم می‌زدند! چشمان قهوه‌ای مهربانش را به بردارش دوخت و زیرلب گفت《خوبم》 و سرش را پایین انداخت. بشقاب را روی پایش گذاشت و با چنگال بازی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
صدای مامان‌افسانه‌اش را شنید که به یوسف گفت:
- یوسف پاشو بریم این ظرف رو از بالای کابینت بده، من قدم نمی‌رسه.
یوسف و مامان‌افسانه به سمت سالن رفتند و آن‌ها را تنها گذاشتند. در حال صحبت با پدرش در مورد مسیر شغل جدیدش بود که مامان‌افسانه را در دید که کیکِ کوچک شکلاتی را در دستانش گرفته بود و با لبخند شیرینش به سمت آن‌ها می‌آمد و یوسفی را که ترانه‌ی مبارکه را می‌خواند دید،با تعجّب هندوانه باقی مانده در دهانش را سریع جوید و قورت داد و رو به پدرش کرد:
- این‌جا چه خبره؟ به چه مناسبت؟!
بابا حسین جلو رفت و صورت دخترش را بوسید:
- به مناسبت قبول شدنت. مبارک باشه عزیز دردانه‌ام!
جلوتر رفت و دخترکش را در آغوش گرفت، یاسمن خودش را بیشتر در آغوش پدرش جا داد، کم پیش می‌آمد که در آغوش پدرش باشد یا از سر خجالت بود یا احترام. پس از موقعیت پیش آمده نهایت استفاده را برد:
- غافل‌گیر شدم!ممنون، نمی‌دونم چی بگم! مرسی که همیشه کنارم‌ هستین.
آن شب با خنده و شوخی‌های یوسف گذشت و کمی از بار غم یاسمن را کم کرد. فردای آن روز، بابا حسین که کارمند بانک بود، نتوانسته بود همراهی‌اش کند و آن را به یوسف محول کرده بود. یاسمن به همراه مامان افسانه و یوسف دنبال شکایت و پزشکی قانونی رفتند تا تکلیف آن تاکسی و سرنشین‌هایش را مشخص کنند. بعد از نوشتن شکایت و سرقت پول و گردنبدش و چهره‌نگاری و تعیین جراحت وارد شده در پزشکی قانونی قرار بر این شد که به محض پیدا کردن سره‌نخ به آن‌ها اطلاع داده شود و راهی منزل شدند. مامان‌افسانه‌ گفت:
- یوسف من رو برسون بیمارستان، مرخصی ساعتی گرفتم:
- مامان شما که خودت رئیسی دیگه دست خودته.
یوسف بود که دوباره شوخی می‌کرد تا یا صدای مادرش را درآورد یا یاسمن را، که این‌ بار قرعه به نام مادرش افتاده بود! مامان‌افسانه در حالی که آفتاب‌گیر را پایین داده بود و در آینه کوچکش خودش را برانداز می‌کرد تا مقنعه‌اش را درست کند گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- کم نمک بریز بچّه! قانون برای همه یکیه! همین کنار نگه‌دار من خودم میرم، این‌جاها کار دارم.
یوسف "رو چشمی" گفت و صد متر جلوتر مادرش را پیاده کرد و به سمت خانه به راه افتاد. از توی آینه نگاهی به یاسمنی که چشمانش را بسته بود انداخت.
- یاسی! خوابی یا بیدار؟
بدون آن‌که چشمانش را باز کند جواب داد.
- بیدارم! چه‌طور؟
- میگم یه چیزی برات جالب نیست؟
- چی؟
- این‌که احسان اصلاً نه زنگ زده، نه اومده ببینتت... نمی‌دونه یا چی؟
یاسمن از کنجکاوی یوسف غافل‌گیر شد و چشمانش را باز کرد، سرش را پایین انداخت و بند کیفش را به بازی گرفت. سکوتی سنگین بینشان برقرار شده بود که با صدای یوسف که با عصبانیّت دستش را برای راننده‌ی موتور تکان می‌داد و گفت:
- مردک، مگه کوری؟
به خود آمد. عادت یوسف بود که هر وقت از دست عزیزش ناراحت می‌شود، برای این‌که عصبانیّتش را سر او خالی نکند به عالم و آدم گیر دهد، حالا هم به راننده‌ی موتوری که خلاف حرکت می‌کرد، بد و بی‌راهش را بیشتر کرده بود. بالاخره بگو مگوی یوسف و موتوری تمام شد، سرش را کلافه به چپ و راست تکان داد و از توی آینه‌ی جلو دوباره نگاهش را به یاسمن انداخت و درحالی که چهارراه را دور می‌زد گفت:
- یاسی با شمام! احسان می‌دونه؟
سکوت بیشتر را جایز ندانست، صدایش را صاف کرد‌ و موهای لَخت‌اش را به بالای سرش زیر مقنعه‌اش روانه کرد.
- می‌دونه.
- خب پس کجاس؟
- نمی‌دونم! با هم یکم بحثمون شد.
- چرا؟ ببین یاسی! من از این‌که نصفه و نیمه حرف بزنی و بپیچونیم بدم میاد، اگه نمی‌خوای بگی، بحثش جداست! یه چیزی میگم؛ امّا ناراحت نشو! من از همون اوّل هم از این آقا خوشم نمی‌اومد، مامان و بابا گفتن خوبه، تو هم چشم بسته گفتی دوست مامان تاییدش کرده و قبول کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- یه چند وقت که با هم رفتین و اومدین، نفهمیدیم چی شد و چی بهت گفت که تو این‌قدر زود قانع شدی و از این رو به اون رو شدی و گفتی می‌خوامش. باز هم خدا بابا حسین رو بیامرزه که گفت شش ماه محرم باشید، اگه همه چیزتون جور بود، اون‌وقت عقد و عروسی رو با هم می‌گیریم. کاری ندارم، بماند که اون موقع گفتم سنت یکم کمه و برای ازدواج زوده و صبر کن! به هیچ کدوم از حرف‌هام گوش ندادی، اون موقع اصلاً دخالت نکردم فقط خوب و بد ظاهری‌اش رو برات گفتم که حواست رو خوب جمع کنی، که توی این مدت قصدت فقط شناخت باشه نه دل بستن! خودت می‌دونی که من همیشه هوات رو داشتم هیچ‌وقت هم نخواستم دخالت کنم، چه اون روز که یه شب چشم گریون اومدی و هر چی بهت گفتم چی شده، گفتی هیچی بعداً بهت میگم، فقط به مامان این‌ها چیزی نگو، بعدش هم که دیگه حرفی نزدی، چه الان که ازت نپرسیدم، چرا احسان به عنوان شوهر پیشت نیست؟! درسته زن ندارم و تشکیل خانواده ندادم و نمی‌دونم آداب زن و شوهری چه‌جوریه؛ ولی این‌قدر توی جامعه رفتم و اومدم و از این‌ و اون شنیدم و دیدم که دیگه یه سری چیزها رو می‌دونم و می‌فهمم که معنی این‌که دمه بیمارستان اومده و دعوا کرده و زنش رو ول کرده با یه غریبه و چند روزه نه زنگش زده نه سراغی ازش گرفته، نه خودش نه خانواده‌اش یعنی چی... .
یاسمن که متوجّه شده بود، مادرش همه‌ی حرف‌های او را برای یوسف تعریف کرده از دست مادرش دل‌خور شد و اخم‌هایش را درهم کشید. صدای یوسف رشته افکارش را شکست.
- بی‌خود اخم نکن! مامان اگه به من حرفی زده، فقط از سر نگرانی‌اش بوده، به عنوان یه برادر حق دارم که بدونم این چه رفتاریه که داره از طرف کسی که قراره شوهرت بشه باهات میشه؟
یوسف درست می‌گفت و تمام حرف‌هایش منطقی بود و این را یاسمن خوب می‌دانست پس نفس عمیقی کشید و گفت:
- مطمئنم خانواده‌اش نمی‌دونن وگرنه خودت هم می‌دونی از این اخلاق‌ها ندارن! من خودم هم نمی‌دونم احسان چش شده! چرا داره این جوری رفتار می‌کنه؟! فقط می‌دونم که من کار اشتباهی نکردم، چه اون روز که چشم گریون اومدم خونه، چه الان با این اتّفاق. اگه اون روز هم با تاکسی اومدم؛ چون نمی‌خواستم اتّفاق بدتری بیفته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یوسف ماشین را کنار خیابان نگه داشت و به سمت عقب برگشت و با دقّت بیشتری نگاهش کرد.
- چه اتّفاقی؟! واضح بگو! یاسی نترس من برادرتم، غریبه که نیستم. قراره احسان رو بیشتر بشناسی و درست و غلط بودنش رو تشخیص بدی، گاهی دوست داشتن چشم و گوش آدم رو می‌بنده... .
آب دهانش را قورت داد و پای آسیب دیده‌اش را کمی جابه‌جا کرد.
- نمی‌خواستم به مرحله‌ای برسیم که رومون بیشتر از این، تو روی هم باز بشه و بی‌حرمتی و بی‌احترامی بینمون بیفته. اون روزی رو که میگی ما با دوستش و خانمش رفته بودیم بیرون، همه‌چیز خوب بود تا سر میز شام، نمی‌دونم چی شد، یک‌دفعه صورتش قرمز شد و گفت پاشو بریم هر‌ چی گفتن چی شده؟ هیچی نگفت. چهره‌ی احسان دیگه آروم نبود یه‌جوری عصبانی و قرمز شده بود که ترسیدم، همراهش از رستوران اومدیم بیرون، به محض این‌که توی ماشین نشستیم گفت تو با اون پسر چی‌کار داشتی؟ گفتم کدوم پسر؟ گفت همون که روبه‌روت توی رستوران نشسته بود، همون که بهم نگاه می‌کردین و می‌خندیدین، هر چی گفتم نمی‌دونم کی رو میگی! به خدا نمی‌دونم! به خرجش نرفت که نرفت و آخر هم با یه آبروریزی رفت اون آقا رو از رستوران بیرون کشید و شروع کرد به سین جیم کردن و با کلّی بحث و دعوا، آخر فهمیدیم که اون آقا، متاهل بوده و همسرش هم همون‌جا بوده، اصلاً پسره به من نمی‌خندیده و بر اثر یه خنده‌ی اتفاقیِ هم‌زمان من و اون آقا و چشم تو چشم شدن، این برداشت رو کرده و براش سوءظن شده، آخر هم با معذرت خواهی تموم شد. احسان تا خونه ازم عذرخواهی کرد؛ حتّی هدیه و گل هم خرید ولی از این‌که بهم بی‌اعتماد بود و اون‌جوری قضاوت ناحق کرده بود، حس بدی بهم دست داده بود. نمی‌دونم طبیعیه یا نه؟ اون روز دلم گرفته بود از دستش و اوضاع پیش آمده، که از شانس تو هم من رو دیدی.
یوسف که از حرف‌های یاسمن حسابی جا خورده بود، متفکّر چانه‌اش را گرفت و نیم نگاهی کرد و گفت:
- بعد از اون روز باز هم اتّفاق افتاد؟
- نه زیاد! چون که خیلی هم پیش نیومد که بریم بیرون، همش ماموریت بود؛ ولی خب بهم زنگ میزد، چه‌طور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- از این به بعد باید بیشتر حواست رو جمع کنی! اگه تکرار بشه نشونه خوبی نیست. یاسی یه قولی بده.
- چی؟
- هر اتفاقی افتاد دیگه پنهان نکنی، از این مسائل نباید به سادگی گذشت، حالا هم زنگش نمی‌زنی تا ببینیم کجاست و چرا این‌جوری کرده! درصورتی که تو هم نباید شوهرت رو رها می‌کردی و با تاکسی برمی‌گشتی؛ چون جای آدم پیش شوهرش امن‌تره تا یه تاکسی، این‌جا تو بچگی کردی!
- آخه... .
یوسف نگذاشت یاسمن اعتراضش را عنوان کند.
- این‌ها از روی دوست داشتنه! می‌دونم که تو ترسیده بودی که دعواتون بشه، بهت هم حق میدم؛ ولی هیچ مردی غیرتش اجازه نمیده، تو یه جورایی غرورش رو خورد کردی. چیز دیگه‌ایی هست که باید می‌گفتی؛ ولی فکر کردی طبیعیه و نگفتی؟
یاسمن احسان را دوست داشت و نمی‌خواست ذهنیت او را نسبت به احسان خراب کند و خاطره‌ی آن روزی که می‌خواست با مادرش به خرید مانتو برود و احسان مانع شده بود که:
- من شوهرتم و وظیفه‌ی منه که ببرمت.
و نگذاشت که با مادرش همراه شود و آخر هم سر خرید مانتو آن‌قدر عیب و ایراد گرفته بود مثل این‌که یکم مناسب تو نیست و رنگش جلفه... گفته بود که او را خسته کرده بود و قید خرید مانتو را زده و به دروغ به مادرش گفته بود که چیزی نپسندیده و سر و تهش را فیصله داد بود را تعریف نکرد و با گفتن 《نه فعلاً چیزی نبوده》به مکالمشان پایان داد و یوسف به طرف خانه حرکت کرد.
***
عقربه ساعتِ گرد اتاقش تیک و تاک صدا می‌داد تا بلاخره عقربه بزرگ بر روی دوازده توقف کرد و دیلینگ صدایش نشان از راس ساعت هشت شب بودنش را به نمایش گذاشته بود که مامان افسانه تقّه‌ای به درب اتاقش زد. دست از وارثی کبودی پهلویش برداشت و از جلوی آینه‌ی میز توالتش کنار رفت و در حالی که دستش را به روی میز تکیه می‌داد صدای مامان افسانه‌اش را از پشت درب شنید.
- یاسی آقا احسان اومده ببینتت.
از حرف مادرش یکه خورد، فکرش را هم نمی‌کرد که احسان به این زودی‌ها از خر شیطان پایین آمده باشد و پیش‌قدم شده باشد. "باشه‌ایی" گفت و درب کمد چوبی تیره‌اش را باز کرد و با هر بدبختی که بود پیراهن گیپور که آستین‌های کلوش حریری داشت و از روی ساعد با ربان زرشکی تنگ می‌شد را با یک شلوار مشکی به تن کرد و تا آمد از اتاقش خارج شود، تقّه‌ای به درب زده شد و بر سر جایش میخ‌کوب شد. صدایش را صاف کرد.
- بفرمایین داخل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- گل برای گل.
صدای احسان بود که هم‌زمان دسته‌ی گل که ترکیبی از رز قرمز و سفید بود را جلوی صورتش گرفته بود و در چهارچوب درب ایستاده بود. گل را به سمت یاسمن گرفت و لب‌خند دل‌نشینی چاشنی صورتش کرد.
-سلام.
دستش را جلو برد و گل را گرفت و سلامش را پاسخ داد و به سمت تخت قدم برداشت و گل را روی آن گذاشت و خودش هم کنارش نشست.
- خوبی؟ پات بهتره؟
هنوز از احسان و آن جمله‌اش دل‌خور بود، سرش را پایین انداخت و در حالی که گل‌برگ رز قرمز را میان انگشتانش نوازش می‌کرد گفت:
- ممنون خوبم.
لحنش سرد بود و این موضوع، احسان را آزرده می‌کرد. احسان عاشق یاسمن بود، از همان روزی که یاسمن، پارچه‌ی مادرش را برای خانم مهدویِ همسایه برده بود و مادر احسان هم از مشتری‌های پر و پا قرص خانم مهدوی بود و اتّفاقی آن روز بعد از پرو لباسش در حال بیرون آمدن از خانه بود و احسان منتظر مادرش، جلوی ماشین ایستاده بود؛ در یک آن چشمش به یاسمنی که در حال سلام و احوال‌پرسی با مادرش بود، افتاد و یک دل نه صد دل عاشق آن دختر چشم قهوه‌ایی شده بود و بعد از این‌که مادرش را سوار کرده بود، بدون مقدمه چینی گفته بود که عاشق شده است و در مورد یاسمن و خانواده‌اش کنجکاوی کرده و بود و تمام اطّلاعات ریز و درشت آن دختر مو خرمایی را از مادرش گرفته بود و پایش را در یک کفش کرده بود که این همان دختری است که در رویاهایم دیده‌ام. با وجود سخت‌گیری پدر و برادر یاسمن بر سر شغل‌اش که مدیریت ارتباط داخلی بود و آن‌ها به خاطر ماموریت‌های گاه و بی‌گاهش که مجبور می‌شد از این شهر به آن شهر برود راضی نبودند؛ امّا احسان دست بردار نبود و آن‌قدر رفته بود و آمده بود تا بالاخره دل یاسمن و پدرش را راضی کرده بود و صیغه‌ی محرمیّت به شرط چند ماهه، برای شناخت خوانده شد. احسان راه به دست آوردن زن‌ها را خوب بلد بود پس جلوی یاسمن زانو زد و دستش را به زیر چانه‌ی او برد.
- یاسی نگام کن! ببین درسته که من زود عصبانی شدم؛ امّا کار تو هم درست نبود، چه جوری تونستی شوهرت رو ول کنی و بری؟ من از یه تاکسی امن‌تر نبودم؟ چرا برای سوال کردن به خاطره نگرانیم، بهم حق نمیدی؟ تو رو با اون سر و وضع بد دیدم و یه مردی کنارته که میگه رسوندتت و خبری هم از تصادف نیست، می‌خوای برای من فکر بد درست نشه و فکر و خیال دیوونم نکنه؟
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
سرش را بالا گرفت و در چشمان احسان خیره شد.
- اگه به قول تو ترجیح دادم با اون وضع بدون تو با تاکسی برم، نه این‌که به تو اهمیت ندم و نگرانی تو رو درک نکنم و بهت حق ندم، نه! فقط به خاطر این بود که از رفتار تو می‌ترسیدم، دلم نمی‌خواست مثل اون شبی که با دوستات رفتیم بیرون پیش بیاد، چون... چون تو وقتی عصبانی میشی خیلی ترسناک میشی، همین الان هم قرمز شدی.
احسان برای دل‌جویی دستش را در دست گرفت.
- خب این از غیرتم میاد، وقتی زنم رو با مانتوی پاره و لب خونی و یه مرده غریبه می‌بینم...
حتّی هنوز که در موردش حرف میزد کنترل خشمش را از دست می‌داد، پس حرفش را خورد و چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
- بذار من فکرهای بی‌خودم رو نگم، حالا برام تعریف کن.
یاسمن با هر جان کندنی که بود برای احسان ماجرا را تعریف کرد و هر لحظه واکنش احسان را که قرمز و سفید میشد را می‌دید و آب دهانش را قورت می‌داد، احسان کلافه با دستش پشت گردنش را مالید و گفت:
- یاسی بسه! فقط بگو سالمی؟ می‌خوای بریم دکتر زنان و پزشکی؟
یاسمن میان حرفش پرید.
- وای نه! من خوبم. نگران نباش، ما کلانتری هم رفتیم و شکایت هم کردیم.
- مطمئنی؟
- یعنی تو این‌قدر بد دلی و به من شک داری؟
احسان نفس عمیقی کشید و نخواست که بیشتر از این با یاسمن کلنجار رود، حرف دلش را خورد و گفت:
- نه! بی‌خیال! من پس‌فردا میرم شیراز، ماموریت کاریه، چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟
دلش از حرف و نگاه آخر احسان که دو دلی و شک در آن موج میزد، گرفته بود، به روی خود نیاورد و با یک "نه" دیگر حرفی نزد و هر دو به سالن رفتند‌.

***
یک هفته از ماجرای آمدن احسان و آشتی کردنشان می‌گذشت و حالا، حال یاسمن رو به بهبودی بود و باید در بیمارستان حاضر می‌شد. 《بسم اللّهی》 گفت و از خانه خارج شد، چند قدم بیشتر نرفته بود که با صدای بوق به عقب برگشت و احسان را لبخند زنان پشت فرمان دید، به طرف ماشین قدم برداشت و سرش را از شیشه جلوی ماشین که تا نیمه پایین بود، داخل کرد.
- سلام تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین