Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
همزمان لبخندی زد و قند آب شده در دهانش را با ولع قورت داد. خودکارش را دوباره در دست گرفت و در حالی که گزارش پرستاریاش را کامل میکرد و ضربدری روی باقی صفحات خالیاش میکشید تا گزارشش را کامل کرده باشد و ببندد، بحث را عوض کرد.
- مبارکه! مامانت میگفت قبول شدی! شیرینیش کو؟ جا افتادی اونجا؟
یاسمن قندی در دهان گذاشت و جرعهای از چایش را نوشید.
- امروز روز اول کاریم بود، ولی شلوغ بود.
خانم سرابی مهرش را پای گزارشش زد و مقنعه مشکیاش را کمی عقب کشید.
- الهی شکر! آره عزیزم اینجا هم همچین دست کمی از اونجا نداره، خانم بابایی که مامانت رو میشناسه و سوپروایزر همونجاست، یکم که جا افتادی میتونی با یه نفر اینجا، جابهجا بشی؛ البته اگه مامانت دوباره دین و ایمون رو وسط نکشه و با پارتی بازی مخالفت نکنه!
با اتمام جملهاش صدای مامان افسانه به گوشش خورد.
- چی میگی پشت سر من پیش دخترم؟
یاسمن از جایش بلند شد و لیوان چایی نصفهاش را داخل سینی گذاشت و با شوق به سمت مادرش حرکت کرد و مادرش را در آغوش گرفت.
- سلام مامانم!
مامان افسانه در حالی که صورت دخترش را میبوسید با لبخند گفت:
- سلام قربونت برم تو اینجا چیکار میکنی؟
- خب موام که برگ چغندرُم! یکی هم نیست مو رو تحویل بگیره!
صدای نسرین بود که اجازه به ادامه مکالمه مادر و دختر نداد و باعث شد که مامان افسانه آغوشش را برای نسرین هم باز کند.
- بیا اینجا عزیزدلم، چقدر خوشحالم میبینمت شیطون!
نسرین خندید و خودش را در آغوش مامان افسانه انداخت.
- سلام قربونتون برم.
بعد از خوش و بش کردنشان مامان افسانه نگاهی به ساعت گرد مشکی روی دیوار استیشن کرد. در حالی که تلفن سبز رنگ را در دست میگرفت رو به یاسمن گفت:
- زنگ میزنم یوسف بیاد دنبالتون، خوبیت نداره این وقت شب تنها برین.
و با فشردن دکمههای تلفن، شمارهی منزلشان را گرفت و تماسش را برقرار کرد.
- مبارکه! مامانت میگفت قبول شدی! شیرینیش کو؟ جا افتادی اونجا؟
یاسمن قندی در دهان گذاشت و جرعهای از چایش را نوشید.
- امروز روز اول کاریم بود، ولی شلوغ بود.
خانم سرابی مهرش را پای گزارشش زد و مقنعه مشکیاش را کمی عقب کشید.
- الهی شکر! آره عزیزم اینجا هم همچین دست کمی از اونجا نداره، خانم بابایی که مامانت رو میشناسه و سوپروایزر همونجاست، یکم که جا افتادی میتونی با یه نفر اینجا، جابهجا بشی؛ البته اگه مامانت دوباره دین و ایمون رو وسط نکشه و با پارتی بازی مخالفت نکنه!
با اتمام جملهاش صدای مامان افسانه به گوشش خورد.
- چی میگی پشت سر من پیش دخترم؟
یاسمن از جایش بلند شد و لیوان چایی نصفهاش را داخل سینی گذاشت و با شوق به سمت مادرش حرکت کرد و مادرش را در آغوش گرفت.
- سلام مامانم!
مامان افسانه در حالی که صورت دخترش را میبوسید با لبخند گفت:
- سلام قربونت برم تو اینجا چیکار میکنی؟
- خب موام که برگ چغندرُم! یکی هم نیست مو رو تحویل بگیره!
صدای نسرین بود که اجازه به ادامه مکالمه مادر و دختر نداد و باعث شد که مامان افسانه آغوشش را برای نسرین هم باز کند.
- بیا اینجا عزیزدلم، چقدر خوشحالم میبینمت شیطون!
نسرین خندید و خودش را در آغوش مامان افسانه انداخت.
- سلام قربونتون برم.
بعد از خوش و بش کردنشان مامان افسانه نگاهی به ساعت گرد مشکی روی دیوار استیشن کرد. در حالی که تلفن سبز رنگ را در دست میگرفت رو به یاسمن گفت:
- زنگ میزنم یوسف بیاد دنبالتون، خوبیت نداره این وقت شب تنها برین.
و با فشردن دکمههای تلفن، شمارهی منزلشان را گرفت و تماسش را برقرار کرد.
آخرین ویرایش: