جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,108 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
هم‌زمان لبخندی زد و قند آب شده در دهانش را با ولع قورت داد. خودکارش را دوباره در دست گرفت و در حالی که گزارش پرستاری‌اش را کامل می‌کرد و ضرب‌دری روی باقی صفحات خالی‌اش می‌کشید تا گزارشش را کامل کرده باشد و ببندد، بحث را عوض کرد.
- مبارکه! مامانت می‌گفت قبول شدی! شیرینیش کو؟ جا افتادی اون‌جا؟
یاسمن قندی در دهان گذاشت و جرعه‌ای از چایش را نوشید.
- امروز روز اول کاریم بود، ولی شلوغ بود.
خانم سرابی مهرش را پای گزارشش زد و مقنعه مشکی‌اش را کمی عقب کشید.
- الهی شکر! آره عزیزم این‌جا هم همچین دست کمی از اون‌جا نداره، خانم بابایی که مامانت رو می‌شناسه و سوپروایزر همون‌جاست، یکم که جا افتادی می‌تونی با یه نفر این‌جا، جابه‌‌جا بشی؛ البته اگه مامانت دوباره دین و ایمون رو وسط نکشه و با پارتی بازی مخالفت نکنه!
با اتمام جمله‌اش صدای مامان افسانه به گوشش خورد.
- چی میگی پشت سر من پیش دخترم؟
یاسمن از جایش بلند شد و لیوان چایی نصفه‌اش را داخل سینی گذاشت و با شوق به سمت مادرش حرکت کرد و مادرش را در آغوش گرفت.
- سلام مامانم!
مامان افسانه در حالی که صورت دخترش را می‌بوسید با لبخند گفت:
- سلام قربونت برم تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- خب موام که برگ چغندرُم! یکی هم نیست مو رو تحویل بگیره!
صدای نسرین بود که اجازه به ادامه مکالمه مادر و دختر نداد و باعث شد که مامان افسانه آغوشش را برای نسرین هم باز کند.
- بیا این‌جا عزیزدلم، چقدر خوشحالم می‌بینمت شیطون!
نسرین خندید و خودش را در آغوش مامان افسانه انداخت.
- سلام قربونتون برم.
بعد از خوش و بش کردنشان مامان افسانه نگاهی به ساعت گرد مشکی روی دیوار استیشن کرد. در حالی که تلفن سبز رنگ را در دست می‌گرفت رو به یاسمن گفت:
- زنگ می‌زنم یوسف بیاد دنبالتون، خوبیت نداره این وقت شب تنها برین.
و با فشردن دکمه‌های تلفن، شماره‌ی منزلشان را گرفت و تماسش را برقرار کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یوسف از خدا خواسته به سمت بیمارستان راهی شد، هر چه نسرین اصرار کرده بود که خودمان برویم، مامان افسانه کوتاه نیامده بود. بعد از گذشت نیم ساعت مامان افسانه رو به یاسمن کرد.
- مامان جان فکر کنم دیگه یوسف هم اومده، برین که اون هم معطل نشه.
از جا بلند شدن و بعد از خداحافظی از بخش بیرون زدند.
- دکتر شریفی، آقای دکتر تو رو خدا صبر کنین.
با صدای همراه بیماری که دکتر شریفی را صدا می‌زد هر دو به سمتشان سر چرخاندند و به آن دو نگاه کردند، همراه بیمار که زنی چادری و چهل و خورده‌ای سال می‌زد، التماس می‌کرد که دکتر جوابش را در مورد بهبودی حال بیمارش بدهد.
- چرا زل زدی به این‌ها؟
یاسمن با صدای نسرین به خود آمد و در حالی که با تفکر لبش را به دندان گرفته بود گفت:
- نمی‌دونم این دکتر رو کجا دیدم؟ هم فامیلیش برام آشناست هم چهره‌اش، اما یادم نیست.
نسرین دست یاسمن را کشید.
- بیا بریم بابا حالا انگار کی رو دیده یه دکتر دیگه، حتماً همین جاها دیدیش! آق داداشت منتظره‌ ها!
یاسمن از آن دو رو برگرداند و با نسرین از بیمارستان بعد از خداحافظی و سراغ گرفتن دختر آقای احمدی که چند باری با خود به بیمارستان آورده بود، با خداحافظی از بیمارستان بیرون زدند. به طرف ماشین یوسف که روبه‌روی بیمارستان پارک کرده بود، با احتیاط بعد از رد شدن چند ماشین از خیابان، قدم برداشتند. یاسمن جلو نشست و نسرین درب عقب را باز کرد و با سلام و چشم در چشم شدن در آینه‌ی جلوی ماشین با یوسف سر به زیر انداخت و دیگر آن بلبل زبانی چند دقیقه قبلش را فراموش کرد و در سکوت فرو رفت. یوسف نگاهی به یاسمن کرد و در حالی که بوقی را برای ماشین جلوییش می‌زد تا راهنما بزند و بپیچد گفت:
- خوش گذشت؟
یاسمن کیفش را روی پایش گذاشت.
- آره جات خالی بود.
- مامان خوب بود؟
- آره سلام رسوند. بابا خونه نبود؟
یوسف نگاهی از توی آینه به نسرین کرد.
- نه رفته بود پیش رفقا، شما خانواده خوب هستند؟
نسرین که هر دفعه با دیدن یوسف دست‌پاچه می‌شد، با صاف کردن صدایش سکوتش را شکست و در حالی که نفس عمیقی می‌کشید سر بلند کرد و با دستان عرق کرده‌اش دسته موی فر و مجعد بیرون آمده از روسری‌اش را به داخل هل داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- ممنون خوبن سلام دارن، اگه میشه مو سر خیابون پیاده می‌شم؛ البته اگه تشریف نمیارین داخل.
یاسمن که حواسش به دست‌پاچگی و نگاه گاه و بی‌گاه یوسف بود، لبخند شیطونی کرد و به طرف عقب نیم خیز شد.
- چه مظلوم!
و چشمکی حواله‌ی نسرین کرد. نسرین چشم به یاسمن دوخت و در حالی که با چشم و ابروهای باریک و کم پشتش، برای یاسمن خط و نشانی کشید، آرام زیر لب گفت:
- ببند دهنت رو!
و نگاه گذرایی به جلو کرد. وقتی یوسف با نگاهش غافلگیرش کرد سریع سر به زیر انداخت. یوسف که از حرکت یاسمن و نسرین خنده‌اش گرفته بود لبخندی زد و گفت:
- این چه حرفیه می‌رسونمتون.
و دوباره نگاهی از توی آینه به نسرین کرد. بعد از تعارف رد و بدل کردن و دعوت آن‌ها به منزلشان بالاخره با خداحافظی پیاده شد و زنگ خانه قهوه‌ای رنگشان را که در کوچه باریک فروغ نامی قرار داشت فشرد و بعد از باز شدن درب و دست تکان دادن یاسمن و بوق زدن یوسف برای نسرین و داخل شدنش، یوسف با خیال راحت راهی خانه شد.
***
یک ماه از کار یاسمن در بیمارستان می‌گذشت و حسابی با شیفت‌های سنگین شب که به صبح و عصرش اضافه شده بود و اوضاع بلبشوی جنگ ایران و عراق و زدن آژیر قرمز و پناه بردن به زیرزمین و جای تاریک و امن، حسابی خسته‌اش کرده بود، اما از آن‌جا که عاشق پرستاری بود خم به ابرو نمی‌آورد و با جان و دل کار می‌کرد. حتی در برابر اعتراضات احسان برای زیادی کار کردنش و افتادن حلقه‌ی قهوه‌ای پای چشمانش وزن کم کردنش، لبخندی نثارش می‌کرد و با شیطنت و شوخی جوابش را می‌داد. صبح از شیفت شب به خانه آمده بود و خسته بدون آن‌که کنجکاوی در مورد بقیه اهالی خانه کند یک راست به سراغ اتاقش رفت و خوابید.
- یاسی، یاسمن جان، مامان بیدار شو!
با پیچیدن زمزمه‌‌ها در گوشش، چشمان قهوه‌ای خمار از خوابش را چندین بار فشار داد تا توانست لای پلکش را باز کند. موهایش را که دیشب بافته بود تا مزاحم کارش نشود و روی سرش سنگینی نکند از زیر دست و سرش به پشت سرش انداخت و با کشیدن خمیازه با بدنی سست و بی‌حال از روی تخت بلند شد و در حالی که می‌نشست، با یک چشم باز و یکی بسته نگاهی به مامان افسانه‌اش که با لبخند نگاهش می‌کرد، کرد. افسانه در حالی که به سمت پرده اتاق می‌رفت و آن را می‌کشید ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- به‌به سلام عروس خانم خوش خواب!
یاسمن خمیازه‌ای کشید و با صدای گرفته‌ی خواب‌آلودش گفت:
- سلام به بهترین مادر دنیا! مامان دیشب شیفت بودم، چرا نمی‌ذاری بخوابم؟
مامان افسانه حلقه‌ی بافته شده را به دور پرده جمع شده در دستش انداخت.
- ساعت چهار عصره مامان، دیگه باید بلند شی! یادت که نرفته امشب مهمون داریم؟
یاسمن که انگار تازه یادش آمده بود که پریروز احسان خبر داده بود که فردا شب مادرش زنگ می‌زند که برای عروسی به خانه‌شان بروند و صحبت‌های آخر را بکنند، با چشمان گرد شده از جایش سریع بلند شد و دست‌پاچه گفت:
- وای مامان چرا زودتر بیدارم نکردی؟ ناهار نخوردم، نماز نخوندم، حمام نرفتم. خیلی کار دارم.
افسانه به سمتش آمد و موهای قهوه‌ایِ رنگ شده‌اش را به سمت بالا داد و دستی به پشت دخترش زد و در حالی که به سمت درب روانه‌اش می‌کرد ادامه داد:
- هول نکن! من و یوسف همه‌ی کارها رو کردیم و بقیه‌اش رو هم انجام می‌دیم. فکر میوه و شیرینی و خونه هم نباش! تو الان برو، ناهارت رو بخور و کارهای شخصیت رو بکن و تمام.
صورت مامان افسانه‌اش را بوسید و از اتاقش خارج شد‌. درب چوبی سفید رنگ آشپزخانه را باز کرد. وارد آشپزخانه که شد بوی قورمه سبزی که روی اجاق سفید رنگ درون قابلمه روحی، تمام آشپزخانه را گرفته بود به مشامش خورد. میز ناهارخوری چوبی چهارنفره را دور زد تا به گاز رسید. درب قابلمه را برداشت و چند نفس عمیق کشید، بوی خوش قورمه سبزی همراه با بوی لیموی عمانی را در ریه‌هایش حبس کرد. تازه انگار معده‌اش گرسنگی را با بوی قورمه سبزی فهمیده بود و شکمش قار و قور شروع به صدا کرد. از بالای آب چکان بشقابی برداشت و چند قاشق برنج و خورشت در آن ریخت و ایستاده با ولع شروع به خوردن کرد.
- کجا در حقت بدی کردم مامان خانم! همه کارها رو که من کردم! بیا این هم میوه‌ها! آخ کمرم، بابا مردی گفتن زنی گفتن این ورپریده کجاست که کارهای مجلسش رو هم باید ما بکنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
صدای یوسف بود که از داخل سالن می‌آمد. میوه به دست لنگه درب را با پا باز کرد. نگاهش که به یاسمن افتاد، در حالی که چپ‌چپ یاسمن را با آن لپ‌های برآمده از غذا نگاه می‌کرد نایلون میوه‌ها را داخل سینک گذاشت و پنجره حصار شده رو به خیابان را تا ته باز کرد به سمت یخچال برگشت و درب یخچال را باز کرد، پارچ شیشه‌ای که تکه‌های یخ در آن بالا و پایین می‌شد را برداشت و لیوانی برای خود ریخت. جرعه‌ای از آن را نوشید، حالش که جا آمد گفت:
- آخ خدا جیگرم حال اومد! خسته نباشی دلاور!
یاسمن که خنده‌اش گرفته بود، دست روی دهان گذاشت و لقمه‌اش را جویده نجویده قورت داد.
- بمیرم که خسته شدی! کوه کندی؟
یوسف باقی‌مانده آب لیوانش را به سمت یاسمن پاشاند و در حالی که بدوبدو از آشپزخانه به بیرون می‌دوید گفت:
- نه تو با خوردن و خوابیدن کوه کندی! ریختم بهت که خنک شی عطشه فعالیتت بخوابه.
یاسمن با صدای جیغ‌جیغش در حالی که یوسف را با اعتراض صدا می‌زد دست از خوردن باقی غذایش کشید و به دنبالش دوید، عاقبت یوسف با قهقهه‌ی خنده وارد اتاقش شد و درب اتاقش را بست و قفل را چرخاند و با شدت بیشتری شروع به خنده کرد. هن‌‌هن کنان چند باری درب را با تهدید به داخل هل داد و وقتی متوجه قفل بودنش شد کلنجار رفتن با یوسف را بی‌خیال شد و یک راست به حمام رفت.
عقربه‌های ساعت نوزده و سی دقیقه را نشان می‌داد. یاسمن کت و دامن فیروزه‌ای‌اش را پوشیده بود و چادر سفیدی که گل‌های آبی ریزی داشت و مادر احسان برایش از مشهد آورده بود را سر کرد و بعد از چک کردن آرایش مختصری که انجام داده بود خود را در آینه میز دستشویی‌اش برانداز کرد و با صدا زدن یوسف به سمت درب رفت. راه‌روی کوچک موکت قهوه‌ای‌دارشان را که طی کرد به سالن پذیراییشان رسید و احسان گل به دست و مادر و پدر و برادرش را در چهارچوب درب دید، لبخندی روی لبانش نشاند و چادرش را زیر بغل گرفت و به سمت درب رفت، سلام که کرد همه‌ی نگاه‌ها به سمتش روانه شد و به سمت اکرم خانم که دستش را برای بغل کردن یاسمن باز کرده بود قدم برداشت.
- سلام به روی ماهت عروس قشنگم.
اکرم خانوم صورت یاسمن را بوسید و یاسمن بعد از احوال‌پرسی با پدر و برادر سرباز احسان به سمت احسان قدمی جلو گذاشت، احسان سبد گل را به دست یاسمن داد و لبخندی به رویش زد.
- سلام عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن نگاهی به سر تا پای احسان با آن کت و شلوار مشکی و موهای ژل زده‌ی بالا رفته‌اش کرد و لبخند دندان‌نمایی زد.
- سلام آقای من، چه گل‌های قشنگی!
دستش را جلو برد و سبد گل‌ را گرفت و به سمت میزی که کنار گلدان‌ گل قاشقی و حسن یوسف در سالن بود برد و آن را روی میز گذاشت و با یوسفی که جعبه شیرینی به دست به سمت آشپزخانه می‌رفت، هم‌قدم شد. یوسف جعبه شیرینی را روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت و چند نفس عمیق کشید.
- یوسف چیزی شده؟
صدای یاسمن بود که او را از حال خود بیرون آورد. هم‌زمان به سمت سماور با آن قوری سفید گل قرمز رفت و چایی صاف کن را روی فنجان‌ها گذاشت. چایی هل‌دار مامان افسانه‌اش را درون فنجان‌ها ریخت و نیم نگاهی به یوسف که او را دست به کمر نگاه می‌کرد، کرد.
- یوسف چته؟ چرا مثل این‌هایی که طرفشون رو آخرین باره می‌بینن نگاه می‌کنی؟!
یوسف کلافه دستی لای موهای مشکی حالت‌دارش کشید.
- دیوونه‌ای دیگه! دیوونه‌ای!
یاسمن آخرین فنجان رو هم زیر شیر سماور گرفت و آب جوشی در آن ریخت.
- خب چرا؟ چته؟ چرا این‌قدر کلافه؟ چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟
یوسف نفس صدادارش را با چند فوت پشت سر هم بیرون داد و گفت:
- نگرانتم نمی‌فهمی؟! مگه چند تا خواهر دارم؟
یاسمن حواسش به حرف‌ها و کلافگی یوسف پرت شد و آب‌جوش از فنجان سر ریز شد و دستش را سوزانده بود. دستش را از زیر شیر سماور عقب کشید و نالید:
- آخ‌آخ ببین حواسم رو پرت کردی! یوسف تو رو خدا این‌جوری نگو دلم هری می‌ریزه پایین! نگران چی هستی؟
یوسف با نالیدن و درهم شدن چهره یاسمن به سمتش آمد و در حالی که فنجان‌ها را از توی سینی درمی‌آورد و سینی را زیر آب می‌گرفت گفت:
- چیزیت که نشد؟
یاسمن سرش را به معنی نه بالا انداخت و در حالی که جای سوختگی دستش را فوت می‌کرد به یوسف زل زد. یوسف نیم نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
- نگران تصمیمی‌ام که داری می‌گیری! یاسمن این دیگه صیغه محرمیت چند ماهه نیست، دائمیه و عروسی و سر خونه زندگی رفتنه، تو... تو مطمئنی که انتخابت درسته که با احسان داری میری زیر یه سقف و ما رو تنها می‌ذاری؟
-وای از دست شماها! شما دوتا هنوز چای و شیرینی رو آماده نکردین؟ دو ساعته چی‌کار می‌کنین؟! گلشون خشک شد!
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
صدای مامان افسانه بود که هر دو را به سمت خود برگرداند، جلوتر آمد و چادر سرمه‌ای رنگش را زیر بغل زد و سینی را از دست یوسف گرفت و رو به یاسمن کرد.
- حالا وقت حرف خواهر و برادریه؟! یاسمن برو شیرینی‌ها رو بچین توی شیرینی خوری.
یاسمن نگاهی به یوسف کرد و در حالی که به سمت میز می‌رفت آرام گفت:
- نگران نباش خوش‌بخت میشم!
یوسف سکوت کرد و شیشه‌ی عسل را از توی کابینت بالای سرش برداشت و در حالی که قاشقی از جاقاشقی درون ظرف عسل قرار می‌داد به طرف یاسمن گرفت و لب‌هایش را به حرکت درآورد.
- یکم عسل بزن به جای سوختگی! اگه خمیر دندون می‌زدی بهتر بود؛ اما فعلاً بهتر همین عسل رو بزنی!
یاسمن قاشق عسل را برداشت و هاله‌ای از عسل را به روی انگشت و دستش مالید و در حالی که با مهربانی نگاهش می‌کرد آرام زمزمه کرد:
- مرسی داداش گلم!
قاشق را درون لیوان روی میز گذاشت و جعبه شیرینی را پیش کشید. گره‌ی نوار پلاستیکی سبز رنگی که به صورت پاپیون دور جعبه پیچیده شده بود را باز کرد و شیرینی‌ها را درون شیرینی خوری چید و هم‌زمان پشت سر یوسف که سینی چای به دست به سالن پذیرایی می‌رفت، حرکت کرد. بعد از تعارف کردن، شیرینی خوری را روی میز وسط سالن جلوی مهمان‌ها گذاشت و کنار اکرم خانم و مادرش نشست.
- به‌به چاییه این مجلس خوردن داره! خب از هر چی بگذریم بحث عروسی و سور و ساطش که میشه جای تعلیل نیست.
صدای حسن آقا (پدر احسان) بود که مجلس را به دست گرفته بود. حسین آقا گازی به شرینی در دستش زد و 《بفرماییدی》گفت و ادامه صحبت را دوباره به حسن آقا محول کرد. حسن آقا نگاهی با مهربانی و خنده به عروسش کرد و به تبعیت از حسین آقا شیرینی‌اش را از درون بشقاب پیش دستی‌اش برداشت و گفت:
-دستت درد نکنه عروس قشنگم!
یاسمن سر به زیر انداخت.
- نوش جان!
احسان چشمان مشتقاش را با ذوق به یاسمن دوخت و زیر لب قربان صدقه‌اش رفت. حسن آقا هم‌زمان نگاهش را به نگاه خیره‌ی پسرش دوخت و ادامه داد:
- خب شازده بهتره حواست رو بدی این‌ور مجلس که بحث شماست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
با اتمام جمله‌اش همه را به خنده واداشت و ادامه داد:
- خب حسین آقا این بچه‌ها یه پنج- شش ماهی میشه که صیغه هم بودن تا هم رو بشناسن و بفهمن، الان که جنگ داره هر لحظه بدتر میشه و بلوشو شده، این پسر دلش هزار راه میره که زنش کجاست و خدایی نکرده اتفاقی نیفته. اگه شما و افسانه خانم اجازه می‌دین و یاسمن جان راضیه، قول و قرار عروسی رو بذاریم تا این‌هام هم کم‌کم آماده بشن و به سلامتی برند سر خونه و زندگیشون؟ دیگه درست نیست که بیشتر از این طول بکشه! اون‌جوری راحت میرن و میان، حرف و حدیثش هم کمتره! بالاخره در و همسایه رو که می‌دونین، هم شما دیگه خیالتون راحت میشه هم بچه‌ها راحت می‌شن.
حسین آقا فنجانش را روی میز گذاشت و با نگاهش رضایت مامان افسانه را از صورتش کسب کرد و با لبخند نگاهی به دخترش انداخت.
- یاسمن بابا ما شیرینی بخوریم؟
یاسمن که تا آن موقع سکوت کرده بود و سر به زیر خودش را با چسبندگی عسل روی دستش سرگرم کرده بود، لبخندی زد و صدایش را صاف کرد و گفت:
- چی بگم؟ هر چی بزرگترها بگن!
حسن آقا پس《مبارکه‌ای》گفت و با دست زدنش بقیه را با دست زدن و مبارک باشه همراه کرد. صورت او و احسان توسط حاضرین با شور و اشتیاق و خوشحالی بوسیده شد و بعد از تعیین مهریه‌ای که از قبل حرف‌هایشان را زده بودن، قرار عروسی برای سه هفته دیگر یعنی بیست و هشت مرداد گذاشته شد تا در آن مدت زمان جهیزیه یاسمن را هم تکمیل کنند و با کِل کشیدن اکرم خانم و خوردن دوباره‌ی شیرینی ختم شد.
به اصرار مامان افسانه و بابا حسین مهمان‌ها برای شام ماندن و یوسف و سجاد (برادر احسان) و احسان مشغول چیدن سفره شدند. مامان افسانه که برای یک‌دانه دخترش سنگ تمام گذاشته بود، آن هم در آن گرانی و کمبود مواد غذایی، سفره را با مرغ سرخ شده و سس قرمز مخصوص خودش و فلفل دلمه و سیب زمینی تزیین شده و سوپ جوی به قول یاسمن، مامان افسانه پز و سالاد فصل و پلو زرشک، رنگین کرده بود و مهمانانش را با تعارف بر سر سفره دعوت کرد. مشغول خوردن بودند که صدای آژیر قرمز بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- سریع به زیرزمین برین.
صدای بابا حسین بود که خانواده و مهمانانش را برای پناه دادن به زیرزمین فرامی‌خواند. همه با ترس و لرز پشت سر هم، چهار پله را طی کردند و به زیرزمین نه چندان بزرگ مامان افسانه‌ای که پر بود از شیشه‌های ترشی لیته و بادمجان و گل‌کلم و سیر و رب، پناه بردند. همه‌جا تاریک بود و با چشم به زور هم‌دیگر را می‌دیدند. یاسمن که فاصله‌ی زیادی با احسان نداشت، با این‌که بارها این موقعیت را تجربه کرده بود؛ اما ترسیده بود و زیر لب صلوات می‌فرستاد. احسان سر به زیر انداخت و دست جلو برد تا دست یاسمن را پیدا کرد. دستش را در دست گرفت و آرام به گونه‌ای که در آن سر و صدا که زن‌ها ترسیده و مردها سعی در آرام کردنشان بودند و یکی لعن و نفرین بر صدام می‌فرستاد و دیگری نگران باقی اهالی کوچه بود، سرش را نزدیک‌تر برد و آرام در گوشش زمزمه کرد:
- یاسی جانم نترس، من این‌جام.
یاسمن قطره اشکش را با سر انگشتش گرفت و با لب‌های لرزان، آرام زمزمه کرد:
- کی این مصیبت‌ها تموم میشه؟ خدا می‌دونه مردم خرم‌شهر چه حالی دارن، اون‌وقت ما توی این اوضاع می‌خوایم عروسی بگیریم!
احسان دست‌های سرد ناشی از استرس یاسمن را نزدیک دهانش برد و در حالی که سعی در آرام کردن و گرما بخشیدن به او بود ادامه داد:
- عزیزم ما عروسی نگیریم صدام دست برمی‌داره؟ همه دارن هر جوری که هست زندگیشون رو می‌کنن، این فکرها رو بریز دور، الان همه‌چیز به حالت عادیش برمی‌گرده.
یوسف که کنار یاسمن و احسان نشسته بود، نگاهی به آن دو انداخت و با اخم و صدا دو رگه از خشم گفت:
- دلبریاتون رو برای بعد بذارین، یاسمن اگه ترسیدی پاشو برو پیش مامان!
سجاد که از غیرت باد کرده‌ی یوسف، خنده‌اش گرفته بود، موقعیت مکانی را فراموش کرد و چنان خندید که همهمه و سر و صداها خوابید و هر کَس نوای چه شده را سر داد و باعث شد احسان دست یاسمن را رها کند و یاسمن هم لبش را گاز بگیرد و سکوت کند. با اعلام وضعیت سفید از رادیو که دست حسین آقا بود و برگشتن نور کوچه و خانه، همهمه‌ی فرستادن صلوات و به خیر گذشت، بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
مهمان‌ها ماندن را دیگر جایز نداستند و به اصرار حسن آقا رفع زحمت کردند و بعد از خداحافظی راهی منزل شدند.
***
مانتوی قهوه‌ای سوخته‌اش را به چوب لباسی آهنی‌اش آویزان کرد. روپوش سپیدش را برداشت و تن کرد و جلوی آینه کوچکی که در اتاق استراحت پرسنل نزدیک درب ورودی نصب شده بود، خود را برانداز کرد. مقنعه‌اش را روی سرش درست کرد و دسته‌ای از موهای لختش را که سعی در بیرون آمدن بودند به داخل روانه کرد و از اتاق دو تخته بیرون زد. وارد استیشن شد و پشت پیش‌خوان ایستاد و دفتر پذیرش را نگاهی انداخت.
- سلام صبح بخیر.
با شنیدن صدای مریم (هم‌کارش) سر بلند کرد و با دیدن سِرُم و ست سِرُم به دستش شتافت.
- سلام صبح تو هم بخیر. چه دستت پره اول صبحی! چه‌خبره؟
مریم سرم‌ها را به دست یاسمن داد و نفسی تازه کرد.
- آخ خسته شدم. بخش داره می‌ترکه! این‌قدر مریضه عملی داریم. دو تا تعویض پانسمانی داریم با دو تا تعویض آنژیوکت. سرم‌هایی هم که می‌بینی دستور دکتر امینیه. راستی عروسیت به کجا رسید؟ هم‌زمان با اتمام جمله‌اش، پیجر چندین بار پشت سر هم دکتر امینی و دکتر ساربانی را به اتاق عمل پیج کرد. یاسمن ست‌های پانسمان و چند آنژیوکت برداشت و در حالی که به سمت اتاق دویست و دو حرکت می‌کرد گفت:
- بیست و هشت مرداد. این چند وقته حسابی سرم شلوغ میشه، باید برای خرید جهیزیه‌ و عروسی کم‌کم آماده بشم.
مریم ست‌های سرم را روی سرم، فیکس کرد و شماره‌ی تخت بیمار را روی برچسب با ماژیک نوشت و به روی سرم چسباند و گفت:
- توروخدا مرخصی نگیر! اوضاع خیلی داغونه، همین‌جوری هم نیرو کم داریم.
یاسمن آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- نترس، نمی‌گیرم. من که با گرفتن عروسی هم مخالف بودم. مردم دارن می‌جنگن اون‌وقت من شلوغ بازی راه انداختم.
صدای هم‌همه با جیغ و داد که بلند شد، مریم دیگر نتوانست جواب یاسمن را بدهد و سراسیمه با صدا زدن هم‌کار دیگرش آقای امیری به سمت اتاق دویست و سه که همراهانش دمه درب با گریه و زاری شلوغ کرده بودند، دوید. بالای سر بیمار قرار گرفت، چشمانش که به خط صاف مانیتور خورد، نگاهش را به قفسه‌ی بی‌حرکت بیمار دوخت. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد، عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست، با شتاب دست لرزانش را به زنگ خطر رساند و سریع زنگ اخطار را زد. دستانش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی بیمار به صورت ضرب‌در روی هم قرار داد و با بالا و پایین کردنش مشغول احیای بیمار شد. امیری و یاسمن با شنیدن صدای زنگ خطر با دستگاه احیا به سمتش شتافتند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین