جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,118 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
مریم با دیدن یاسمن درحالی که دستش را برای ماساژ قبل روی قلب بیمار می‌گذاشت تا ادامه‌ی احیایش را انجام دهد، تند‌تند با صدای لرزانش، بلند گفت:
- یاسمن کد نود و نه رو برای احیا اعلام کن.
یاسمن به سمت تلفن دوید و بعد از مطرح کردن با سوپروایزر، کد را اعلام کرد. تیم احیا با دستگاه شوک و تنفس به بالای سر بیمار اعزام شدند؛ اما کار از کار گذشته بود. دکتر به همراه تیمش بعد از تلاش فراوان با شنیدن صدای بوق و ثابت ماندنش، دست از تلاش بیهوده‌اش برداشت و ملحفه سفید را به روی صورت بیمار فوت شده کشید و با ناراحتی در چشمان همسر بیماری که در خط مقدم جبهه بود، اما حالا دیگر نفسی برایش نمانده بود با گفتن 《متاسفم》آب پاکی را روی دستش ریخت. جیغ و فریاد و گریه‌ی همراه بیمار چنان دل‌خراش بود که یاسمن و مریم را هم به گریه واداشت. بعد از شیفت عصر خسته کننده، با آن مرگ و شیون نا به هنجار، دل و دماغ هیچ‌چیز را نداشت. به محض وارد شدن به خانه بعد از سلام زیر لبی‌اش، بدون کلامی به اتاقش پناه برد. تنها مقنعه‌ی مشکی‌اش را از روی صورتش به بالای سرش هدایت کرد و کلیپس صورتی‌اش را از لای موهای لختش بیرون کشید. موهایش را به اطراف رها کرد و روی تخت ولو شد. دلش می‌خواست بدون عروسی بر سره خانه و زندگی‌اش برود و در آن اوضاع، عروسی و بزن و بکوب را فراموش کند، اما احسان را نمی‌شد راضی کرد. امروز با مرگ آن رزمنده آن‌قدر دلش گرفته بود که از فشار ناراحتی معده‌اش بهم ریخته بود و حتی نتوانسته بود ناهارش را درست و حسابی بخورد. ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
- یاسی! یاسی جان! خوابالو! الو... .
صدای یوسف بود که دمه درب ایستاده بود و سعی در بیدار کردنش داشت. کم‌کم آوا در سرش پیچید و چشمانش را باز کرد. روی دست نیم خیز شد و مقنعه را از روی سرش رها کرد و در حالی که خمیازه‌ای می‌کشید گفت:
- تویی؟ کارم داری؟
یوسف به داخل اتاق آمد و کف پایش را به دیوار تکیه داد و دست به سی*ن*ه نظاره‌گر خواهر خوابالویش شد و گفت:
- چی میگی که خواب من سبکه؟! سه ساعته دارم بیدارت می‌کنم. ببین چقدر خوابیدی که چشم‌هات قرمز شده! مامان می‌گفت عصری اومدی حال و حوصله نداشتی، چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
از روی ت*خ*ت بلند شد و مانتواش را درآورد و روی ت*خ*ت انداخت. در حالی که برسش را برمی‌داشت تا موهایش را شانه بزند گفت:
- قرمزی چشم‌هام از خواب نیست از گریه است. آره حوصله نداشتم، خوبی؟
- خوبم چیزی شد؟
سریع به سمت یوسف برگشت و میان حرفش پرید.
- تو چرا هر دفعه فکرت دور احسان می‌چرخه؟ اون بدبخت که کاری به من نداره! دست از این کارهات بردار! بهتره دلت رو باهاش صاف کنی!
- چون از وقتی گفتی اون اتفاق افتاده، دل نگرانم نکنه شکاک باشه. خب حالا ببخش عروس خانم، نگفتی حالا چی شده؟
و یاسمن هر آن‌چه در بیمارستان گذشته بود را برای برادرش تعریف کرد. یوسف جلو آمد و مانتوی رها شده‌ی یاسمن را آن طرف دیگر تخت انداخت و روی تخت نشست.
- یاسمن الان جنگه، اوضاع شهر و کشور به هم ریخته، پیر و جوون دارن میرن بجنگن. شهید و مجروح زیاد می‌بینی. نمی‌گم دلت از سنگ باشه و عادت کن، اما میگم از این چیزها زیاده، روحیت رو حفظ کن که اذیت نشی. با ناراحتی و خودخوری تو اوضاع مملکت بهتر نمی‌شه و مرگ آدم‌ها عقب نمی‌افته. حالا هم پاشو بریم که احسان زنگ زد که بریم پیشش.
یاسمن برسش را روی میز گذاشت و موهایش را با کش صورتی‌ رنگش، دم اسبی بست.
- کجا بریم؟
یوسف از جایش بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت:
- نمی‌دونم زودتر آماده شو!
یاسمن《باشه‌ایی》گفت و مانتوی کرم رنگش را با شال نباتی رنگش سر کرد و آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. مامان افسانه آینه کوچک فلزی تاج‌دار را به همراه قرآن جلد سبزش برداشت و بعد از چند باری بوسه بر آن آخر به پیشانی زد و بسم الله گویان و با احتیاط آن را در کنار آینه، درون کیفش جا داد. چادر مشکی طرح گل برجسته‌اش را که اکرم خانم از مکه برایش آورده بود، سر کرد و از اتاق دو نفره‌اش بیرون زد و به سمت تلویزیون سیاه و سفیدشان که به برفک افتاده بود رفت و آن را خاموش کرد. پرده را کنار کشید و درب ورودی سالن را بست و کفش‌های دو سانتی مشکی‌اش را پوشید و تق‌تق کنان از پله‌ها به پایین سرازیر شد. یوسف که در حال بستن قفل بالای لنگه درب بود تا چشمش به مادرش افتاد، گل از گلش شکفت و دوباره سرش را بالا گرفت و چند ضربه به قفل کشویی زد تا بالاخره جا افتاد و درب را توانست ببندد.
- مبارک باشه! اولین باره این رو سر می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
مامان افسانه به کمکش شتافت و لنگه دیگر درب را بست. به سمت ماشین رفت و در حالی که درب عقب را باز می‌کرد تا در کنار دخترکش جا گیرد گفت:
- آره گفتم شکون داره. ایشالا بچه‌م سفید بخت بشه، بعدش تو رو هم سر و سامون بدیم.
یوسف برای اولین بار چشمان‌ معشوقه‌اش که همان نسرین بود، در نظرش نمایان شد. با شرم سر به زیر انداخت و لبخند یواشکی به لب آورد که از چشم مامان افسانه دور نماند. در آخر هر دو سوار شدند و چهار نفری به سمت احسان و سوپرایزش حرکت کردند. یوسف نواری در ضبط ماشین گذاشت و آن را کمی زیاد کرد.
بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم
می‌خواهم عشقت در دل بمیرد
می‌خواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد
بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم
هر عشقی می‌میرد
خاموشی می‌گیرد
عشق تو نمی‌میرد
باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمی‌گیرد
یاسمن که نظاره‌گر خیابان و آدم‌هایش بود و در فکر که کجا قرار است بروند که احسان فقط به یوسف گفته و او را اول از همه با خبر نکرده، هر چه توداری کرد که نپرسد عاقبت دوام نیاورد و صدایش را سر داد:
- یوسف صدای ضبط رو کم می‌کنی؟
یوسف از داخل آینه نگاهی به یاسمن کرد و صدای ضبط را کم کرد.
- چیه؟
- میگم قراره کجا بریم؟
یوسف《نمی‌شنومی》گفت و برای سرباز کردن پیله‌های یاسمن، ضبط را دوباره زیاد کرد و به اعتراض او اهمیتی نداد. تا بالاخره رسیدند؛ البته راه چندان دوری هم نبود و تقریباً در مسیر بیمارستانی بود که یاسمن در آن‌جا کار می‌کرد. ماشین را جلوی خانه‌ای که درب سفید رنگی داشت پارک کرد که صدای یاسمن درآمد.
- یوسف جلوی خونه مردم پارک می‌کنی؟ از تو بعیده! اصلاً این‌جا کجاست؟ احسان کجاست؟
بابا حسین و مامان افسانه که از قضیه خبر داشتند، لبخند به لب بدون کلامی از ماشین پیاده شدند. یاسمن با غرغر از ماشین پیاده شد و تا آمد دوباره لب باز کند و حرفی بزند، یوسف پشتش قرار گرفت و به سرعت روسری‌ای که از قبل از مادرش گرفته بود را روی چشمان یاسمن بست و هر دو دستش را گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یاسمن که هنوز آثار ترس و وحشت از اتفاق قبل در وجودش هویدا بود، آب دهانش را قورت داد و چندین بار یوسف را صدا زد، مامان افسانه حال دخترش را درک کرد و جلوتر آمد. دست دیگرش را از دست یوسف گرفت و در گوش دخترش زمزمه کرد:
- اروم باش عزیزم، ما این‌جاییم.
یاسمن دست مامان افسانه‌اش را محکم گرفت و لبانش را با زبانش تر کرد و با صدای لرزان از ترسش گفت:
- مامان این مسخره بازی چیه یوسف درآورده و شما بابا هم چیزی بهش نمی‌گین؟!
یوسف بالاخره توانست دست از خندیدن بردارد و آرام در گوش یاسمن گفت:
- ای آبجیِ ترسویِ من، ماشالله پهلوونِ شیرزن، احسنت.
یاسمن که خودش هم از خنگی‌اش که با وجود پدر و مادر و برادرش ترسیده بود، خنده‌اش گرفته بود، نفس عمیقی کشید و بر ترسش غلبه کرد و با تک خنده‌ای گفت:
- خب توام اگه جای من بودی همین‌جور می‌کردی! حالا مسخره نکن. ترس که دست خود آدم نیست.
یوسف همان‌طور که قدم به سمت همان درب سفید برمی‌داشت ادامه داد:
- پس با ما بیا و حرف نزن! ما این‌جاییم، بابا بفرما.
و دست دیگرش را برای احترام به پیش قدم شدن پدرش به سمت درب هدایت کرد. بابا حسین قدم پیش گذاشت و زنگ خانه را فشرد. احسان که از یک ساعت پیش با پدر و مادرش منتظر خانواده‌ی همسرش بود، به محض شنیدن صدای ایفون گوشی را برداشت.
- کیه؟
- ماییم احسان جان.
- بفرمایین.
به بالا آمدن تعارف کرد و خودش دکمه باز کن درب را زد و رو به پدر و مادرش که روی چهارپایه نشسته بودند کرد.
- اومدن.
اکرم خانم بلند شد و با شوهر و پسرش به سمت درب قدم برداشت. هم‌زمان با باز کردن درب چوبی توسط احسان، یوسف پشت سر یاسمن قرار گرفت و گره‌ی روسری را باز کرد، روسری را از روی چشمان یاسمن پایین انداخت. مامان افسانه سینی فلزی کوچکی را که به دور از چشم یاسمن به همسرش داده بود تا در ماشین بگذارد و بعد از پیاده شدن از او گرفته بود را در دست گرفت و قرآن و آینه را درون آن قرار داد و جلو رفت.
- یاسمن، مامان بگیر.
یاسمن با دیدن چهره خندان احسان و پدر و مادرش، لحظه‌ای گیج به احسان نگاهی کرد، زمانی که چیزی دستگیرش نشده بود به سینی در دست مادرش خیره شد.
- این برای چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
با اتمام جمله‌اش شلیک خنده‌ی حاضرین بلند شد. احسان طاقت نیاورد و در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را مهار کند گفت:
- قربونت برم که گیجی! به خونه‌ی خودت خوش اومدی، این‌جا قراره خونمون بشه.
یک آن با یادآوری قربان صدقه‌اش لب گزید و سر به زیر انداخت. این‌بار اکرم خانم به دادش رسید، جلو رفت و در حالی که یاسمن را بغل می‌کرد گفت:
- بابا این‌ها دیگه زن و شوهرن، سخت نگیرین! بیا تو عزیزم، مبارکتون باشه.
با صلوات و خنده که در هم قاطی شده بود و بسم الله گویان، حرف احسان فراموش شد. یاسمن با شعف و خوشحالی در حالی که برق رضایت و شادی در چشمانش موج می‌زد《بسم اللهی》زیر لب گفت و با سینیِ آینه و قرآنش، پا به خانه‌ی نقلی خالی از وسایلش گذاشت. همهمه‌ی به‌به و چه‌چه و تعریف از خانه‌ی نقلی، از احسان بود. یاسمن با عشق نگاهی به احسان که دست در جیب شلوار لی‌اش که انگشتان شستش از آن بیرون زده بود، وسط سالن ایستاده بود و با لبخند جواب بابا حسین و پدرش را می‌داد، کرد. سینی را روی یکی از چهارپایه‌ها گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت، درش را باز کرد و پا که به داخل گذاشت یک ردیف کابینت سفید رنگ که سینک ظرفشویی و اجاق گاز دقیقاً زیرش بود و هودی که کمی آن طرف‌تر نصب شده بود چشم چرخاند. نگاهش به طاقچه‌ای افتاد که نیمه‌ی سالن از آن دید داشت، از آن‌جا خارج شد و نگاهی به دو اتاق خوابی که میانشان دست‌شویی و حمام بود، کرد. با ذوق نظاره‌گر خانه‌ی رویایی‌اش شد که با صدای احسان به سمتش برگشت.
- چطوره؟ به محل کارت هم نزدیکه، دو تا کوچه باهاش فاصله است.
موهای چتری که به سمت کج شانه کرده بود را به داخل شالش روانه کرد و با ذوق گفت:
- وای احسان خیلی قشنگه. سوپرایز شدم دستت درد نکنه.
احسان از این‌که یاسمن را خوشحال و سورپرایز کرده بود، خودش هم به وجد آمد و با لبخند نیم نگاهی به آشپزخانه کرد و در حالی که با سرش آشپزخانه را نشان می‌داد گفت:
- قراره این‌جا دست‌پخت شما رو بخوریم‌ ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یاسمن با لپ‌های گل انداخته، با رویای نقش بسته در ذهنش لبخندی زد و گفت:
- به پای دست پخت مامانت که نمی‌رسه، ولی من فقط تخم مرغ بلدم!
و دست جلوی دهانش گرفت و شروع به خنده کرد. احسان که از با نمک حرف زدن و شیطنتش قند در دلش آب شده بود با گفتن 《عه این‌طوری‌هاست》به سمتش حمله‌ور شد که با صدای مادرش بر سر جایش میخکوب شد.
- این شیطنت‌ها رو بذارین وقتی تنها هستین، ما رو اون‌جا نگه داشتین خودتون این‌جا قایم باشک بازی می‌کنین؟
و با شیطنت به عروس و پسرش نگاهی کرد و ادامه داد:
- ایشالا همیشه به شیطنت و خنده.
و زیر چشمی به هر دو نگاهی کرد و خنده را سر داد. یاسمن با خجالت سر به زیر انداخت و آرام با لپ‌های گل انداخته از کنارشان رد شد و پیش بقیه پیوست، اما صدای پچ‌پچ آن دو را هنوز هم می‌شنید.
- اِه مامان چه وقت اومدنه؟!
- خجالت بکش! دختر رو خوردی! یکم از زنت یاد بگیر، چه خجالت کشید.
با لبخندی گوشه‌ی لبش کمی جلوتر رفت و دیگر چیزی به جز صدای خنده‌شان از مکالمه آن‌ها نفهمید.
***
دو هفته به سرعت برق و باد با خرید جهیزیه و آینه و شمعدان و سرویس طلا و حلقه و پسندیدن میز و صندلی و تدارکات نوع غذا و شیرینی که احسان با مادرش هر روز به دنبال آن‌ها می‌رفت، گذشت، اما یاسمن هیچ‌گاه مرخصی نگرفته بود. حتی با وجود خستگی و هزار کار که روی سرش ریخته بود، شیفت‌های شبش را هم می‌رفت و هیچ دوست نداشت در این اوضاع بهم ریختگی و جنگ با عروسی‌اش که به اصرار احسان و خانواده‌اش که می‌خواستن مجلل و پر سر و صدا گرفته شود، پا پس بکشد و مردمش را در این اوضاع و احوال تنها بگذارد و فقط به فکر خوش‌گذرانی خودش باشد. مانتوی سبز لجنی‌اش را پوشید و آخرین دکمه‌ی سر آستینش را هم بست. شال مشکی‌اش را روی سرش که به شکل تیزی ایستاده بود درست کرد و از اتاقش بیرون زد.
- کجا میری دخترم؟
با شنیدن صدای پدرش به عقب برگشت و لبخندی چاشنی صورتش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
- با نسرین قرار دارم. می‌خوام برم چند تا گلدون بخرم برای خونه که با مامان درستش کنیم، با من کاری دارین؟
بابا حسین جرعه‌ای از چایی در دستش را نوشید و گفت:
- نه بابا جان برو به سلامت. راستی برای نسرین یه شیشه مربای هویج، مامانت گذاشته، توی آشپزخونه است، بردار. اصلاً نمی‌خواد صبر کن خودم برات میارم.
یاسمن تا آمد به پدرش بگوید خودش می‌رود و او زحمت نکشد، بابا حسین سریعاً به آشپزخانه رفت. با صدای باز کردن چسب به سمت درب ورودی چرخید و یوسف را که چسب پنج سانتی کرم رنگی را به صورت ضرب‌در روی شیشه‌های خانه می‌چسباند، دید.
- بیا بگیر دخترم!
با صدای بابا حسین به سمتش برگشت و شیشه مربای خوش رنگ هویج را گرفت و در حالی که با احتیاط داخل کیف مشکی‌اش می‌گذاشت، تشکری کرد و به سمت یوسف قدم گذاشت.
- داری چیکار می‌کنی؟
یوسف کاتر را که بین لب‌هایش قرار داده بود را برداشت.
- علیک سلام!
یاسمن خندید و ادامه داد:
- سلام خسته نباشی! حالا بگو داری چیکار می‌کنی؟
یوسف حباب زیر چسب را با دستش صاف کرد.
- این‌جوری چسب می‌زنم که اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد و شیشه‌ها شکستن، توی صورتمون پخش نشند.
یاسمن با دل‌شوره آب دهانش را قورت داد.
- وای دلم آشوب شد. خدا این صدام رو ذلیل کنه که چه بساطی برامون درست کرده. این‌قدر مجروح میارن که دیگه مریض عادی توی بیمارستان پیدا نمی‌شه! تازه گفتن نیروی پرستار و دکتر برای بیمارستان منطقه جنگی می‌خوان، اگه می‌شد من هم می‌رفتم.
یوسف چشم از یاسمن گرفت و به سراغ شیشه بعدی رفت.
- چی بگم. گاهی می‌زنه به سرم خودم هم برم منطقه! حالا تو خودت رو درگیر نکن و به فکر عروسیت باش. کجا میری؟
یاسمن با اضطراب دسته‌ی کیفش را فشرد.
- وای نه، تو نرو!
- چرا مگه چی از بقیه سرتر دارم؟ به ثانیه نخورده گفتی اگه می‌شد من هم می‌رفتم. در ضمن گفتم به سرم می‌زنه، نگفتم همین فردا صبح می‌خوام برم که!
راستی نگفتی کجا میری؟
یاسمن که تا حدود خیالش راحت شده بود.، نفس راحتی کشید و به سمت درب ورودی قدم برداشت و در حالی که کفش‌های دو سانتی مشکی عروسکی‌اش را پا می‌کرد گفت:
- دارم میرم با نسرین گلدون بخرم. فردا می‌خوایم بریم جهیزیه‌م رو بچینیم، گلدون نداشتم. مامان هم که نیست به نسرین گفتم قبول کرد باهام بیاد من رفتم خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یوسف چسب را روی فرش رها کرد و به سمت درب دوید.
- می‌خوای بیام برسونمتون؟
یاسمن دو پله‌ی مانده به حیاط را هم طی کرد و درحالی که سرش را بالا می‌گرفت لبخندی چاشنی صورتش کرد و گفت:
- عجیبه هر وقت اسم نسرین میاد تو به فکر رسوندن و راحتیه من می‌افتی.
و تا چشمش به حرکت پرت کردن کاتر دست یوسف به سمتش افتاد، به حالت دو تق‌تق کنان قدم برداشت و با خنده خداحافظی بلندی کرد و از خانه بیرون زد.
***
- یاسی قابلمه‌ها رو کجا بذارم؟
صدای نسرین بود که به کمک شهلا و مریم (دختر خاله‌های یاسمن ) و الهام (دختر عمویش) مشغول چیدن جهیزیه بودند و حمام زنانه‌ای از همهمه و سر و صدا درست شده بود که صدا به صدا نمی‌رسید. عاقبت یاسمن که نصفه و نیمه صدای نسرین را شنیده بود و خودش با مادرش در اتاق خواب مشغول چیدن و آویزان کردن لباس‌هایش به چوب لباس بود و داخل کمد چوبی‌اش می‌گذاشت، دست از کار کشید و از اتاق بیرون زد. درب آشپزخانه را که چندین کارتون از وسایلش در پشتش تلنبار شده بود را با کمی فشار و هول باز کرد و به زور از لای درب خود را به آشپزخانه انداخت.
- آخ چه سخت اومدم داخل، شهلا بی‌زحمت بیا سر این کارتون‌ها رو بگیریم یکم عقب‌تر بذاریم درب راحت‌تر باز شه.
شهلا به کمکش شتافت و با یا علی هر دو کارتون اجاق گاز و چینی‌هایش را کمی جا به جا کردند. در حالی که درب را باز و بسته می‌کرد تا مطمئن شود که دیگر برای داخل شدن مشکلی نیست گفت:
- دستت درد نکنه شهلا جون خوب شد.
و رو به نسرین که در حال چیدن چینی‌های پامرغی‌اش بود کرد و گفت:
- خانم چیدمانچی، چی میگی؟ از این‌ور صدات که نمیاد.
نسرین بالاخره نمک پاش‌ها رو به صورت دو دسته سه تایی، قرینه‌ی هم گذاشت و در حالی که به چیدمانش از دور نگاه می‌کرد گفت:
- خوب شدن؟
و بعد دستش را بالا و پایین کرد و گفت:
- البته نظر تو همچین هم مهم نیست‌ ها.
یاسمن با خنده نگاه به کابینت‌های پر شده از چینی و بلورش کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
- دستت درد نکنه عالین. ایشالا عروسی خودت.
و با لبخند دندان‌نمایی چشمکی زد. نسرین صورتش یک آن مانند لبو قرمز شد، لبش را به دندان گرفت و با نفس عمیقی به خجالتش غلبه کرد و گفت:
- دست از این بازیه کثیف بردار، نخواه توی این چاهی که خودت افتادی دست ما رو هم بگیری!
و چشمکش را جواب داد و دخترها را به خنده واداشت. یاسمن که تا حدودی از نگاه‌ها و خجالت‌ها و لپ گل انداخته‌ی نسرین، بوهایی برده بود، نزدیک‌تر رفت و در حالی که صورت نسرین را می‌بوسید گفت:
- مطمئنی حتی اگه این چاه یو... .
نسرین میان حرفش پرید و در حالی که زیر لب《یو و درد، دختر ذلیل شده‌ای》 می‌گفت، لگدی حواله‌ی پای یاسمن کرد. یاسمن حرفش را خورد و با خنده《آخی》گفت و نیشگونی به بازوی نسرین گرفت.
- اگه گذاشتم یوس... .
نسرین مهلت نداد و دوباره لگدی نثار پای دیگرش کرد و زیر لب غرید.
- حناق بگیری گِل گرفته، ریختت رو نبینم عروسِ وراج!
یاسمن با خنده بی‌شعوری نثارش کرد و در حالی که از آشپزخانه خارج می‌شد ادامه داد:
- راستی قابلمه‌ها رو بذارین توی کابینت‌های پایین، کنار آبکش‌ها که دمه دستم باشن. در ضمن به یوسف هم میگم.
با دیدن دم‌پایی که نسرین از پایش درآورد و به سمتش پرت کرد، جاخالی داد و دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت و با جیغ به طرف سالن دوید که صدای آیفون به گوشش خورد. با هن‌هن خودش را به آیفون رساند و گوشی را برداشت.
- کیه؟
- منم همسر گرام!
صدای احسان بود که با ذوق، کلمه‌ی همسر را به زبان می‌آورد، با لبخند لبش را گاز گرفت و 《خوش اومدی عزیزمی》 گفت و دکمه درباز کن را فشار داد و به سمت درب ورودی قدم برداشت، نفسش را تازه کرد و دستی به موهای چتری آشفته‌اش کشید. با فشردن دست‌گیره به پایین، درب را باز کرد و با احسان که دو نایلون غذای یک‌بار مصرف در دست داشت روبه‌رو شد.
- سلام. آخ بگیر بگیر یاسمن دستم شکست.
یاسمن جلوتر رفت و یکی از نایلون‌ها را گرفت و رو به احسانی که با ته‌ ریش جذاب‌تر شده بود نگاهی کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
- دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟
احسان نایلون دیگر را هم کنار درب ورودی به داخل گذاشت و به دیوار تکیه‌اش داد.
- زحمتی نیست خانم، رحمته. وظیفمه که برای مجلسم از این کارها بکنم، شما هم این‌جا دارین زحمت می‌کشین. خیلی دیگه مونده؟
- نه دیگه آخراشه. تعداد بالا بود زود جمع و جور شد. یه‌سری خورده کاری هست که بعداً خودم یا با نسرین یا مامان میام درست می‌کنیم. راستش چون از صبح شیفت بودم خسته شدم، این بنده خداها هم که قبل از من هم این‌جا بودن، دیگه خسته شدن. شام رو که خوردیم دیگه می‌ریم. تو برو استراحت کن فردا باید بری شرکت؟
احسان دستی به موهای زیتونی‌اش کشید.
- آره، چند روز دیگه هم باید برم اصفهان ماموریت.
یاسمن در حالی که دستش را جلوی دهانش می‌گرفت تا خمیازه‌اش را مهار کند گفت:
- مدیر ارتباط داخلی هم سخته‌ ها! کاش بعداً با شیفت‌های من که شب‌ها نیستم یکی بشه که من شب‌ها تنها نباشم.
احسان خندید و در حالی که با شیطنت دستی به ته ریشش می‌کشید گفت:
- آره دیگه شب‌ها سخته.
یاسمن چشم در چشم احسان دوخت و بعد از گذشت چند دقیقه تازه معنی حرف احسان را متوجه شد و به حالت اعتراض《اِه احسان خیلی بدجنسی》گفت و با صورت سرخ شده از خجالت بدون کلامی به داخل پرید. درب را بست و صدای احسان را که با خنده پشت درب یواش‌تر حرف می‌زد را شنید.
- قربون اون خجالتت برم، من رفتم خداحافظ.
یاسمن دستش را روی قلب پرکوبشش که صدای تالاپ و تولوپش را به وضوح می‌شنید، گذاشت و با نیش باز، نسرین را برای پخش کردن غذاها در حالی که خودش یکی از نایلون‌ها را در دست گرفته بود صدا زد و به جمع بقیه پیوست.
***
در حالی که پایش را بالا گرفته بود، لبه‌ی پشتیِ لنگه کفشش را بالا کشید که صدای مامان افسانه به گوشش خورد.
- یاسی کجا؟ پس صبحونه چی؟
سرش را بالا گرفت و در حالی که به سمت درب می‌دوید جواب داد:
- دیرم شده مامان، دیر بیدار شدم. دیشب تا دیر وقت با احسان حرف می‌زدیم گفت امروز عصری میره ماموریت، خواب موندم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین