Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,430
- مدالها
- 7
مریم با دیدن یاسمن درحالی که دستش را برای ماساژ قبل روی قلب بیمار میگذاشت تا ادامهی احیایش را انجام دهد، تندتند با صدای لرزانش، بلند گفت:
- یاسمن کد نود و نه رو برای احیا اعلام کن.
یاسمن به سمت تلفن دوید و بعد از مطرح کردن با سوپروایزر، کد را اعلام کرد. تیم احیا با دستگاه شوک و تنفس به بالای سر بیمار اعزام شدند؛ اما کار از کار گذشته بود. دکتر به همراه تیمش بعد از تلاش فراوان با شنیدن صدای بوق و ثابت ماندنش، دست از تلاش بیهودهاش برداشت و ملحفه سفید را به روی صورت بیمار فوت شده کشید و با ناراحتی در چشمان همسر بیماری که در خط مقدم جبهه بود، اما حالا دیگر نفسی برایش نمانده بود با گفتن 《متاسفم》آب پاکی را روی دستش ریخت. جیغ و فریاد و گریهی همراه بیمار چنان دلخراش بود که یاسمن و مریم را هم به گریه واداشت. بعد از شیفت عصر خسته کننده، با آن مرگ و شیون نا به هنجار، دل و دماغ هیچچیز را نداشت. به محض وارد شدن به خانه بعد از سلام زیر لبیاش، بدون کلامی به اتاقش پناه برد. تنها مقنعهی مشکیاش را از روی صورتش به بالای سرش هدایت کرد و کلیپس صورتیاش را از لای موهای لختش بیرون کشید. موهایش را به اطراف رها کرد و روی تخت ولو شد. دلش میخواست بدون عروسی بر سره خانه و زندگیاش برود و در آن اوضاع، عروسی و بزن و بکوب را فراموش کند، اما احسان را نمیشد راضی کرد. امروز با مرگ آن رزمنده آنقدر دلش گرفته بود که از فشار ناراحتی معدهاش بهم ریخته بود و حتی نتوانسته بود ناهارش را درست و حسابی بخورد. ساعد دستش را روی پیشانیاش گذاشت و چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
- یاسی! یاسی جان! خوابالو! الو... .
صدای یوسف بود که دمه درب ایستاده بود و سعی در بیدار کردنش داشت. کمکم آوا در سرش پیچید و چشمانش را باز کرد. روی دست نیم خیز شد و مقنعه را از روی سرش رها کرد و در حالی که خمیازهای میکشید گفت:
- تویی؟ کارم داری؟
یوسف به داخل اتاق آمد و کف پایش را به دیوار تکیه داد و دست به سی*ن*ه نظارهگر خواهر خوابالویش شد و گفت:
- چی میگی که خواب من سبکه؟! سه ساعته دارم بیدارت میکنم. ببین چقدر خوابیدی که چشمهات قرمز شده! مامان میگفت عصری اومدی حال و حوصله نداشتی، چیزی شده؟
- یاسمن کد نود و نه رو برای احیا اعلام کن.
یاسمن به سمت تلفن دوید و بعد از مطرح کردن با سوپروایزر، کد را اعلام کرد. تیم احیا با دستگاه شوک و تنفس به بالای سر بیمار اعزام شدند؛ اما کار از کار گذشته بود. دکتر به همراه تیمش بعد از تلاش فراوان با شنیدن صدای بوق و ثابت ماندنش، دست از تلاش بیهودهاش برداشت و ملحفه سفید را به روی صورت بیمار فوت شده کشید و با ناراحتی در چشمان همسر بیماری که در خط مقدم جبهه بود، اما حالا دیگر نفسی برایش نمانده بود با گفتن 《متاسفم》آب پاکی را روی دستش ریخت. جیغ و فریاد و گریهی همراه بیمار چنان دلخراش بود که یاسمن و مریم را هم به گریه واداشت. بعد از شیفت عصر خسته کننده، با آن مرگ و شیون نا به هنجار، دل و دماغ هیچچیز را نداشت. به محض وارد شدن به خانه بعد از سلام زیر لبیاش، بدون کلامی به اتاقش پناه برد. تنها مقنعهی مشکیاش را از روی صورتش به بالای سرش هدایت کرد و کلیپس صورتیاش را از لای موهای لختش بیرون کشید. موهایش را به اطراف رها کرد و روی تخت ولو شد. دلش میخواست بدون عروسی بر سره خانه و زندگیاش برود و در آن اوضاع، عروسی و بزن و بکوب را فراموش کند، اما احسان را نمیشد راضی کرد. امروز با مرگ آن رزمنده آنقدر دلش گرفته بود که از فشار ناراحتی معدهاش بهم ریخته بود و حتی نتوانسته بود ناهارش را درست و حسابی بخورد. ساعد دستش را روی پیشانیاش گذاشت و چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
- یاسی! یاسی جان! خوابالو! الو... .
صدای یوسف بود که دمه درب ایستاده بود و سعی در بیدار کردنش داشت. کمکم آوا در سرش پیچید و چشمانش را باز کرد. روی دست نیم خیز شد و مقنعه را از روی سرش رها کرد و در حالی که خمیازهای میکشید گفت:
- تویی؟ کارم داری؟
یوسف به داخل اتاق آمد و کف پایش را به دیوار تکیه داد و دست به سی*ن*ه نظارهگر خواهر خوابالویش شد و گفت:
- چی میگی که خواب من سبکه؟! سه ساعته دارم بیدارت میکنم. ببین چقدر خوابیدی که چشمهات قرمز شده! مامان میگفت عصری اومدی حال و حوصله نداشتی، چیزی شده؟
آخرین ویرایش: