جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,115 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
دکتر شریفی، کاف را روی دست یاسمن بست و در حالی که فشارش را دوباره می‌گرفت و به عقربه‌های دستگاه نگاه می‌کرد گفت:
- خانم احمدی چرا هول کردین؟ دیدن این چیزها برای شما باید طبیعی باشه، شما خودتون پرستارین و باتجربه، من فقط گفتم این چیزها صرفاً ناشی از ضعف نخوردن صبحانه نمی‌تونه باشه، نخوردن صبحانه اینقدر افت فشار ایجاد نمی‌کند، با توجه به پرش پلک و دست و پا می‌تواند از شوک عصبی هم باشد، نگفتم حتماً گفتم می‌تواند باشد. الان هم بنظرم بهوشه، شاید خودش نمی‌خواد چشماش را باز کند. بهتر علت را از نامزدشون و اون آقا بپرسین. بالاخره اون‌ها آوردن از هر چی که پیش اومده خبر دارن.
و خود را به یاسمن کرد و شروع کرد او را به صدا زدن. صداها را محو و مبهم می‌شنید دلش نمی‌خواست چشمانش را باز کند اما خیلی وقت‌ها، همه چیز دست ما نیست. خیلی وقت بود که به‌هوش آمده بود اما نه آن‌قدر کامل. با این‌حال نه حال و حوصله‌اش را داشت و نه توانش را و نه روی نگاه کردن به مامان افسانه‌اش را. دلش نمی‌خواست دوباره چشمانش را باز کند، دلش می‌خواست بمیرد و آن صحنه دیگر جلوی چشمانش رژه نرود. یک‌آن نفهمید چه شد، اسید معده‌اش از زور خالی بودن به بالای دهانش هجوم آورد و تلخی بدی را در حلقش حس کرد و محتویات داخل معده‌اش به دهانش هجوم آورده‌اند و راه نفسش را گرفتند، با شتاب سرش را از روی بالشتک ت*خ*ت بالا آورد و رویش را به طرف مخالف آن‌ها برگرداند و هر چه خورده و نخورده بود را بالا آورد. از گندی که زده بود با خجالت و حرص چشمانش را بست و ملحفه را در مشتش فشرد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفت. افسانه به محض بلند شدن دخترکش با نگرانی سریع به سمتش شتافت و صدایش را سر داد تا به گوش احسان برسد.
- احسان مادر، این چرا این‌جوری شده؟ مگه چی خورده؟
با اتمام جمله‌اش سرش را پایین گرفت و پارچه کنار ت*خ*ت را برداشت. از روشویی کنار ت*خ*ت آن را خیس کرد و به صورت و دست‌های یاسمن کشید و آرام گفت:
- یاسی جان چی خوردی مگه؟ سرکار این‌جوری شدی؟ چی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
چی به مادرش می‌گفت؟ می‌خواست بگوید دردش خوردن و نخوردن نیست و نبوده، دردش خوراندن صحنه‌ی روب*و*س*ی احسان و معشوقه‌اش به مغزش بوده. ل*ب*ش را به دندان گرفت، نفس عمیقی کشید بوی مادرش که به مشامش خورد مانند نوزاد در س*ی*ن*ه‌ی مادرش چنگ انداخت، داغ دلش تازه شد، بغض به گلویش خانه کرد و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد و هق‌هق‌کنان شروع به گریه کرد. افسانه با نگرانی نگاهی به دکتر شریفی کرد، از حالات دخترش فهمید که آن‌طور گریه کردنش قضایایی دارد، دخترش را در آغوش گرفت و با نگرانی که در صدایش موج میزد زمزمه کرد:
- یاسمن نمی‌خوای چیزی بگی؟
همین یک سوال کافی بود تا بدون خجالت از دکتر شریفی و مادرش گریه‌اش را بیشتر سر دهد. افسانه که چیزی دیگری جز گریه دستگیرش نشده بود ب*و*س*ه‌ای بر سر دخترکش زد و رو به دکتر شریفی کرد.
- دکتر میشه یه آرام‌بخش براش بزنین؟ یه اتفاقی افتاده که این‌جوری شده، یاسمن اهل این گریه و زاری‌ها نبود.
دکتر شریفی با سر به او اطمینان داد که نگران نباشد و به سمت بخش قدم برداشت. سریع آمپول آرام‌بخشی برداشت و به سمت اتاق یاسمن دوید. هم‌زمان با وارد شدنش به اتاق، افسانه به سمت درب حرکت کرد، احسان را دید که روی صندلی نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود و علی، کنارش جملاتی را زیر گوشش زمزمه می‌کرد، به سمتشان قدم برداشت و با صدایی که از نگرانی و بغض لرزش خاصی گرفته بود گفت:
- یاسمن چش شده؟ چیزی شده؟ حرفتون شده؟ احسان تو یه چیزی بگو اون که فقط یک سره گریه می‌کنه.
احسان همان موقع که با علی، یاسمن را به بیمارستان رسانده بودند و از بیمارستان محلِ کار یاسمن و مادرش، محلِ کار مادرش را ترجیح داده بود. همان موقع می‌خواست که برود؛ اما علی گفته بود بدتر است و بیاید و برای یاسمن همه‌چیز را توضیح دهد و از رفتن منصرفش کرده بود. حالا توان آن را نداشت که بلند شود و جواب مادر معشوقه‌اش را برای تحویل دادن دختر سرحال و سرزنده‌اش به او با آن سر و وضع و گریه توضیح دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- احسان، خانم احمدی با توعه، حرف نزنی بدتره! پاشو همین‌جا حلش کنید بهتره، بگو خودت میری با یاسمن حرف می‌زنی!
صدای علی بود که در گوش احسان زمزمه می‌کرد و به رفتن تشویقش می‌کرد. سرش را بلند کرد و چشمان قرمز از اشکش را به افسانه دوخت و در حالی که از جایش بلند می‌شد گفت:
- مامان، یاسمن من را می‌بخشد؟
افسانه دستانش را از استرس بهم فشرد، آب دهانش را پایین داد و در حالی که چشمانش از نگرانی دودو میزد گفت:
- احسان جان من، من رو دق نده، بگو چی شده که حال و روز تو و یاسمن این‌جوریه؟ چی‌کاری کردی که یاسمن باید ببخشد؟ بگو من حلش می‌کنم، یاسمن دختر بی‌منطقی نیست، صدای گریه‌ش رو نمی‌شنوی؟ مسئله‌تون چیه که گریه‌اش تمومی نداره و حالش این‌جوریه؟
احسان کلافه بود و دلش بی‌تاب یاسمنی بود که جانش را می‌داد، بغض فرونشسته در گلویش را با آب دهانش قورت داد، قطره اشکش را با دستش پاک کرد و آرام گفت:
- میشه... میشه خودم باهاش حرف بزنم، خواهش می‌کنم!
علی مداخله کرد و از جایش بلند شد و در حالی که صندلی آبی رنگی که خودشان روی آن نشسته بودند را نشان می‌داد گفت:
- خانم احمدی شما بفرمایید این‌جا بشینین، این‌ها زن و شوهر هستند دیگه، بهتره احسان بره داخل باهاش حرف بزنه.
افسانه درمانده، چشمان قهوه‌ای و سرگردانش را بین آن دو در گردش انداخت، عاقبت حرف علی را گوش داد و روی صندلی نشست و در حالی که از استرس بدنش را به عقب و جلو تاب می‌داد و دستش را روی پایش می‌کشید با چشمانش احسان را تا دم درب همراهی کرد. احسان به سمت اتاق قدم برداشت او خود را برای هر تنبیه و توبیخی آماده کرده بود الا از دست دادنش. دکتر شریفی بعد از زدن آرام بخش و آرام کردن یاسمن، با دیدن احسان که حالا او را به خوبی به یاد آورده بود؛ تازه متوجه شده بود که آن دختر همان دختر دل‌سوز و مهربانِ خانم احمدی است، از حال و اوضاع آن دو و برخورد آن روزشان در فکر فرو رفته بود، پشت به پنجره ایستاد و نظاره‌گر بیرون شد. احسان با قدم‌های لرزان ایستاد، توان جلوتر رفتن و دیدن یاسمنش را در آن اوضاع و احوال بیشتر از این نداشت، سکوتی که در اتاق پیچیده بود که صدای فین‌فین و گریه‌ی آرام یاسمن، آن را می‌شکست دلش را ریش‌ریش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
به یک‌باره غمی بزرگ بر دلش نشست و اشک در چشمانش حلقه زد و چشمه‌ی جوشانش پر از اشک شد، سرش را بلند کرد و موهای حالت‌دار آشفته‌اش را به بالا هدایت کرد و با یاسمنی که طاق باز دراز کشیده بود و آرام اشک می‌ریخت چشم دوخت. یاسمن با شنیدن صدای قدم‌های پیچیده در اتاق سر برگرداند و با دیدن احسان مانند فنر از روی تخت نیم خیز شد و با خشم صدایش را سر داد:
- برو بیرون‌.
احسان جلوتر آمد و در حالی که اشکش را با سر انگشتش پاک می‌کرد گفت:
- یاسمن بذار توضیح بدم به خدا... .
یاسمن از تخت پایین آمد و در حالی که به سمتش حمله‌ور می‌شد و حواسش به سرم دستش و پای سرم نبود با بغض و نفرت با دست به سی*ن*ه احسان کوبید و او را به عقب هول داد، هم‌زمان سرم از دستش درآمد و خون فواره کرد و فریادش بلند شد.
- اسم من رو به زبون کثیفت نیار... برو بیرون... گمشو، گمشو بیرون... .
احسان با دیدن خون بیرون زده از دستش سعی در آرام کردنش کرد، جلوتر رفت و دست یاسمن را گرفت و با گریه نالید:
- قربونت برم دستت داره خون میاد، باشه هر چی تو بگی، تو فقط آرام باش.
تحمل حضور و حتی حرف زدن احسان برای یاسمن یادآور آن لحظه بود و داغش را تازه‌تر می‌کرد، دلش می‌خواست احسان را خفه کند، دلش می‌خواست دیگر احسان را نبیند. با دستش هل دیگری به احسان داد و دستش را از دست احسان که سعی در گرفتنش بود بیرون کشید و با گریه فریاد زد:
- برو بیرون، نمی‌خوام ببینمت.
آخر ضعف و بی‌حالی و گریه امانش را برید و هق‌هق‌زنان با پایی سست روی زمین افتاد، هر دو دستش را بی‌توجه به خون آمده، جلوی چشمانش گرفت و گریه را سر داد. دکتر شریفی که از دیدن آن صحنه‌ی دلخراش و گریه‌های بی‌امان آن دو ناراحت شده بود، حس کرد یاسمن حالت روحی متعادلی ندارد، دست به کار شد و به سمتش شتافت و افسانه را صدا زد. جلوی یاسمن مانند خودش زانو زد و در حالی که سعی در آرام کردنش داد، سرش را بلند کرد و رو به احسان گفت:
- شما لطفاً بیرون باش، مگه نمی‌بینید حالش رو؟ لطفاً!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
و به چشمان احسان خیره شد. افسانه که سر و صدای یاسمن را شنیده بود، با شتاب وارد اتاق شد و از دیدن یاسمن در آن وضعیتِ سرم درآمده و خون سرازیر شده و ولو بودن دخترش و پایه‌ی سرم، دلش گواه بدی داد و شتابان به سمت دخترش و دکتر شریفی که سعی در آرام کردنش داشت دوید. در حالی که نفس‌نفس میزد کلمات را پشت سر هم ادا کرد.
- یاسی! مامانم چی شده؟
یاسمن صدای مادرش را که شنید دستش را از جلوی صورتش برداشت و با دیدن چهره‌ی وحشت زده و نگران مادرش با گریه (مامانی) گفت و خودش را در آغوشش پناه داد و با ضجه و گریه در حالی که صدایش از گریه‌هایش گرفته بود و دو رگه شده بود، صدایش را سر داد.
- مامان دیدی، دیدی این با من چی‌کار کرد؟ دیدی نامردی کرد! دیدی دوست داشتنش دروغ بود! تو خونه‌ای که قرار بود برم و عروسش بشم، زن آورده.
با اتمام جمله‌اش ناگهان نگاهش به احسان افتاد که درمانده سر به زیر در حال گریه کردن بود. دیدن احسان برایش مانند آتش زیر خاکستر بود که با صدای گریه‌اش جرقه‌ای به زیرش زد و شعله‌ی خشمش را بیشتر کرد و باعث شد که با فریاد و گریه به سمتش نیم خیز شود.
- برو... برو بیرون، گمشو...گمشو بیرون.
افسانه با شنیدن جمله‌ی دخترش با بهت به سمت احسان سر برگرداند و ناباور و هاج و واج، لحظه‌ای یاسمن را که سر در سی*ن*ه‌اش کرده بود از آغوشش بیرون آورد. از جایش بلند شد و روبه‌روی احسان ایستاد و ناباور و بهت زده با تته‌پته گفت:
- هی!... یاسمن چی میگه؟
و با دست لرزانش دخترش را نشان داد. احسان روی نگاه کردن به مادر افسانه که همیشه احترامش را نگه داشته بود و مانند یوسف با او برخورد کرده بود و در آن شش ماه هیچ کم و کاستی نذاشته بود را نداشت. سرش را طوری که چانه‌اش به سی*ن*ه‌اش رسید به زیر انداخت اما با داد مامان افسانه که گفت:
- با توام!
ناگهان سر بلند کرد. همان چشم در چشم شدن کافی بود تا افسانه از نگاهِ چشم گریان و قرمز و شرمسارش همه‌چیز دستگیرش شود. آخر دوام نیاورد و دستش را بالا برد و چنان سیلی نثار صورتش کرد که احسان یکه خورد و صورتش با شتاب به سمت چپ کشیده شد. افسانه با خشم و بغض اما محکم در حالی که انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار در مقابل چشمان احسان تکان می‌داد با صورت برافروخته از خشم فریاد زد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- دیگه... دیگه حق نداری دور و بر دخترم بپلکی.
و در حالی که دستش را به طرف درب نشان می‌داد ادامه داد:
- از همین الان دیگه نبینمت، بی‌شرف!
جملات افسانه کافی بود تا از خجالت آب شود، دیگر تاب نیاورد و عذرخواهی و توضیح دادن را فراموش کرد و با شتاب از اتاق خارج شد. علی با دیدنش با《احسان احسان》گفتن به دنبالش راه افتاد.
حال و اوضاع یاسمن آن‌قدر بهم ریخته بود و گریه کرده بود که دکتر شریفی دستور زدن آرام‌بخش دیگری را البته با دوز کمتر داده بود تا بالاخره سر و صدای گریه و هق‌هق‌اش آرام گرفت و توانست بعد از چند ساعت دوباره بخوابد. حالا افسانه بود که کار و شیفت را فراموش کرده بود و کنار تخت دختر غم‌زده‌اش دستش را در دست گرفته بود و سرش را روی ساعد دستش گذاشته بود و سر به زیر، آرام اشک می‌ریخت.
- خانم احمدی! بهتره این چایی رو بخورین! تا آن‌جایی که اطلاع دارم چیزی میل نکردین، حالتون خوبه؟
افسانه به محض شنیدن صدای دکتر شریفی سرش را بلند کرد و چشمان به اشک نشسته‌‌ی قهوه‌ایش را به او دوخت.
- ممنون میل‌ ندارم.
امیر‌علی لیوان چایی را جلوتر برد.
- بهتره بخورین، این‌طور از پا در میاین. ببخشید که من تنهاتون می‌ذارم، بخش شلوغ بود مجبور شدم برم. من نذاشتم که همکاراتون بیان وگرنه که هم کنجکاو بودن و هم سراغتون را از هم‌دیگر می‌گرفتن. حس کردم این‌جوری برای شما و دختر خانمتون بهتر باشه. بفرمایین یخ می‌کنه.
افسانه با دستی لرزان لیوان گرم و پرحرارت چایی با عطر دارچین را که بویش در فضا جای بوی الکل و آمپول را گرفته بود دو دستی گرفت، لیوان شیشه‌ای را به لب‌های رنگ پریده و لرزانش نزدیک کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید. هر چند هوا گرم بود اما گرما و بوی چایی حس بهتری به وجودش تزریق کرده بود و مسکنی برای اوضاع و احوال درونی پر اضطراب و مشوش‌اش شده بود. لیوان را پایین آورد چشم از تفاله‌ی شناور در چایی گرفت و نگاهش را با بلند کردن سرش به چشمان سیاه و درشت امیر علی دوخت.
- ممنون بابت چایی و همه‌چیز، ببخشید اوضاع خوبی ندارم، اصلاً باورم نمی‌شه، دکتر هنوز هم توی شوکم. احسان عاشق یاسمن بود. من الان با این بچه چیکار کنم؟ تازه هنوز به پدر و برادرش نگفتم خدایا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
با یادآوری‌اش دوباره بغض به گلویش نشست و چانه‌اش را به لرزش درآورد. بینی‌اش را با دست‌مالی که از جیب لباس فرم سرمه‌ای رنگش درآورده بود پاک کرد و دوباره جرعه‌ای از چایی‌ تلخ‌اش را نوشید و بغضش را با آن قورت داد. امیرعلی در حالی که لبه‌ی ت*خ*ت به صورت کج منشسته بود آرام گفت:
- می‌فهمم چه شرایط بدی دارین، اما با گریه کردن کاری درست نمی‌شود، من کوچیک‌تر از شمام که بخوام به شما پند و نصیحت کنم؛ اما می‌تونم فقط این رو بگم که نیمه‌ی پرِ لیوان رو ببینین. شما توی حرف‌هاتون گفتین که هنوز ازدواج نکردن، خداروشکر کنین که به همین جا خط شده، اگر ازدواج کرده بودن و چند ماه گذشته بود یا بچه داشتن و می‌فهمیدین چی؟ درد و عذاب اون موقع‌اش بیشتر نبود؟ شاید قسمت هم نبودن، شاید قراره یه مرد دیگه‌ای کنارش بیاد که از این آقا خیلی بیشتر عاشقش باشه. شما زن قوی‌ای هستین، من شما رو همیشه تحسین می‌کردم. راستش من دخترتون را از قبل می‌شناختم، به محض این‌که دیدمش خوب چهره‌شون، به خاطرم اومد؛ مخصوصاً نامزدشون رو... .
افسانه با تعجب سرش را بالا گرفت و با چشمان نمناک از اشکش خیره‌ی او شد.
- چطور؟ کی؟ کجا؟
امیر علی هر آنچه دو ماه پیش اتفاق افتاده بود را برای افسانه تعریف کرد و در حالی که از روی ت*خ*ت بلند می‌شد و به سمت پنجره قدم برمی‌داشت ادامه داد:
- حالت اون روز این آقا برایم عجیب بود. راستش تا حدودی برخورد و بحث اون روزشون را من دیدم و واکنش ایشون من را متعجب کرد و الان معنی اون رفتارها را می‌فهمم، شما باید خیلی هوشیارانه رفتار می‌کردین، دخترتون یکم در ادامه‌ی راه با این آقا سهل‌انگاری و تندروی کرده.
افسانه نگاهی به دخترکش که با لب‌های خشک شده و رنگ و رویی پریده و نفس‌های تندی به خواب رفته بود، اشک در چشمانش حلقه زد و در حالی که دستش را روی دست دخترش می‌گذاشت با صدای گرفته از ناراحتی‌اش نالید:
- مقصر منم. یاسمن از همون اولش هم براش بحث دوست داشتن مطرح نبود، اون به حرف من و پدرش گوش داد هر چند برادرش مخالف بود و می‌گفت شناختشون کمه و برای یاسمن زوده، اما من و پدرش به شناخته همسایه‌مون بسنده کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- من این‌جا خودم رو دست تعریف‌های بقیه دادم. من مرتب تشویقش می‌کردم که به شوهرت گوش بده، حتی از برخورد اون روز احسان که یاسمن از دستش شاکی بود، من آرامش کردم و تمام حق را به احسان دادم چون به چشم شوهر خودم می‌دیدم، فکر می‌کردم همه مثل اون هستن، من دخترم رو بدبخت کردم، از من بعید بود از خودم ناراحتم. من با دخترم چی‌کار کردم؟
با اتمام جمله‌اش دیگر طاقت نیاورد و با بغض خفه‌ای، هق‌هق ریزی کرد و اشک‌هایش بر روی گونه‌اش جاری شد. شریفی با صدای گریه‌ی افسانه دل از تماشای بیرون کرد، هم‌زمان پیجر نامش را پیج کرد، در حالی که از اتاق خارج می‌شد و در چهارچوب درب ایستاده بود گفت:
- با سرزنش کردن خودتون چیزی درست نمی‌شه، بهتره از این حال و هوا در بیاین و خوب باشین تا اون هم روحیه‌ش رو به دست بیاره. به مرور زمان فراموش می‌کنه. زمان حلال همه چیزه. روی کمک من هم همه‌جوره حساب کنین، ببخشید من باید دیگه برم.
افسانه زیر لب تشکری زمزمه کرد و دوباره به دخترش خیره شد.
***
یاسمن تا خود صبح نه تمایل به بلند شدن را داشت و نتوانش را. افسانه دیشب با همسرش تماس گرفته بود و گفته بود که خودش و یاسمن هر دو شیفت بوده‌اند تا آن‌ها نگران نشوند. از آن طرف هم تماسی با خانم بابایی گرفته بود و شرح مختصری از حال بد دخترکش گفته بود که جایی هم درز نکند و چون او سوپرایزر است باید خبر داشته باشد به او اطلاع داده بود و بعد از چک و چانه زدن با بابایی برای گرفتن و جایگزین کردن دیگری به جای یاسمن برای چند روز مرخصی، بالاخره، سه روز مرخصی به یاسمن داده بود و خیال او را راحت کرده بود. افسانه و دکتر شیرازی که از دوستان نزدیک و درجه یک دکتر شریفی در همان بیمارستان بود و دیشب افسانه برای دخترش راه‌حلی از او خواسته بود دکتر شریفی با او گفتگویی کرده بود و از حال و اوضاع یاسمن برایش گفته بود تا به عنوان راهنمایی با خانم احمدی همراهی کند و او را پیش‌اش فرستاده بود و حالا هم‌قدم با او به سمت اتاق یاسمن حرکت می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
افسانه دستش را در جیب سرمه‌ای رنگش فرو برد و سرش را در حالی که پایین انداخته بود و به قدم زدنشان نگاه می‌کرد دکتر شیرازی را مخاطب قرار داد.
- دکتر به نظر شما چی‌کار کنم تا حالش بهتر بشود؟ حالا که بریم خونه تازه پدر و برادرش که بفهمن داغش دوباره تازه میشه! دلم نمی‌خواد اذیت بشه، من یاسمن را می‌شناسم، حرفی هم نزند آنقدر خودخوری می‌کند و تو خودش می‌ریزه تا از پا در بیاد.
دکتر شیرازی پارچه‌ی نخیِ قهوه‌ای رنگِ کوچکی را از داخل جیب پیراهن راه‌راه سفید و سبزش درآورد و در حالی که شیشه عینکش را با آن پاک می‌کرد گفت:
- بهتره زمان بهش بدین، اصلاً جاهایی که اون رو یاد خاطرات‌اش با اون آقا می‌اندازه یک مدت نره تا کم‌کم بتونه با این مسئله کنار بیاد و فراموش کنه، البته خداروشکر دختر شما مرحله‌ی انکار رو رد کرده؛ اگه توی این مرحله مونده بود، بد بود و دردسر تازه‌ای داشتین. راستی فراموش نکنین که بذارین هر وقت خواست گریه کنه و خودش رو خالی کنه.
افسانه سر بلند کرد و در حالی که با سر حرف‌های دکتر را به معنی فهمیدن تکان می‌داد، چشمان قهوه‌ایش را به او دوخت.
- من نمی‌دونم چطور از شما و دکتر شریفی تشکر کنم؟ میشه اگه خواست پیش شما بیارمش؟ من بهتر می‌دونم با کسی به غیر از ماها حرف بزنه و خالی بشه.
دکتر شیرازی عینکش را کمی دورتر از چشمانش گرفت و داخل شیشه‌اش را نگاه کرد، وقتی خیالش از شفاف شدنش راحت شد، بالاخره دست از پاک کردن آن برداشت و پارچه را دوباره داخل جیبش قرار داد و گفت:
- بله حتماً!
و عینکش را به چشمانش زد و کارتی از جیب پیراهنش درآورد و به سمت او گرفت.
- این کارت مطب من هست، روزهای زوج در خدمت هستم، انجام وظیفه است. امیدوارم دختر خانمتون هرچه زودتر این مرحله‌ی سخت را پشت سر بگذارن و دوباره به حالت عادی خودشون برگردن.
افسانه نگاه قدردانش را به او دوخت و در حالی که دست روی س*ی*ن*ه می‌گذاشت ادامه داد:
- خیلی ممنون لطف کردین، انشالله یه روزی جبران کنم.
مکالمه افسانه و دکتر شیرازی با رسیدن به اتاقی که یاسمن در آن بود، به اتمام رسید و با خداحافظی از هم جدا شدند. دکتر به سمت راه‌روی بخش قدم برداشت و افسانه پا به اتاق گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
یاسمن چشمانش را باز کرده بود و در حالی که دست روی پیشانی گذاشته بود به سقف خیره شده بود‌، افسانه به محض دیدنِ چشمانِ باز شده‌اش جلو رفت، یاد حرف دکتر افتاد (ترحم و دل‌سوزی بی‌جا ممنوع! برایش همان مادری باشین که قبلاً بودین، چه رفیق که چه بهتر وگرنه نگذارین که با رفتار شما بخواد موضوع را از اون‌چه که هست بزرگتر کنه.) مثل همیشه جلو رفت و لبخندی به دخترک رنگ پریده‌اش زد و گفت:
- خوبی عزیزم؟
یاسمن هنوز هم یاد صحنه خانه‌، جلوی چشمانش مانند فیلم سینمایی رژه می‌رفت. سرش را پایین انداخت و در حالی که چانه‌اش به لرزش افتاده بود گفت:
- خوبم! می‌خوام برم خونه.
افسانه جلو آمد و پنبه آغشته به الکل را از ظرف فلزی برداشت و با گذاشتن روی دستی که آنژیوکت قرار داشت آن را درآورد و گفت:
- من کارها رو کردم بریم عزیزم. در ضمن نگران بیمارستان هم نباش برات مرخصی گرفتم.
از روی ت*خ*ت بلند شد، به محض پایین آمدن از ت*خ*ت سرش گیج رفت، خودش پرستار بود و می‌دانست در اثر بی‌حرکتیِ دیشب و یک‌دفعه بلند شدنش حجم خون راه افتاده در رگ‌هایش باعث آن سرگیجه شده، چشمانش را بست و با دستش میله ت"خ*ت را گرفت و نفس عمیقی کشید. افسانه دلش می‌خواست جلو برود و زیر بغل دخترش را بگیرد و های‌های در آغوش هم گریه کنند؛ اما دکتر گفته بود دل‌سوزی الکی و زانوی غم بغل گرفتن ممنوع، پس سرش را به کیفش گرم کرد و تنها گفت:
- کمک می‌خوای؟
یاسمن تعادلش را حفظ کرد و دستی به مقنعه چروک شده‌اش کشید و موهایش را به بالا، زیر مقنعه‌اش هول داد.
- نه خودم می‌تونم! خوبم.
و آرام‌آرام هر دو از درب پشتی که مامان افسانه نخواسته بود با هیچ‌کدام از همکارانش روبه‌رو شوند از بیمارستان خارج شدند. دستش را برای تاکسی نارنجی رنگی که از دور می‌آمد، تکان داد، به محض ترمز کردن راننده، ماشین جلوی پایشان توقف کرد با گفتن《دربست》درب عقب را باز کرد و هر دو در صندلی عقب جا گرفتن و بعد از آدرس دادن به راننده راهی خانه شدند. کرایه را حساب کرد و با رفتن راننده، کلید انداخت و وارد شدند. بابا حسین در حال پوشیدن کفش‌هایش با صدای بسته شدن درب به طرف آن‌ها نگاهی کرد و با لبخند سر بلند کرد و با دیدن چهره‌ی رنگ پریده و چشمان قرمز آن دو نگران و بی‌خیال آن یکی کفشش شد و پله‌ها را نیمه پایین آمد و با نگرانی پرسید:
- چی شده؟ چرا شماها این‌جوری هستین؟ افسانه طوری شده؟ یاسمن چیه بابا؟
افسانه دست به پشت دخترش گذاشت و او را از پله‌ها که به بالا می‌رفت هدایت کرد و رو به همسرش کرد.
- سلام، چیزی نیست. یاسمن برو استراحت کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین