Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,428
- مدالها
- 7
دکتر شریفی، کاف را روی دست یاسمن بست و در حالی که فشارش را دوباره میگرفت و به عقربههای دستگاه نگاه میکرد گفت:
- خانم احمدی چرا هول کردین؟ دیدن این چیزها برای شما باید طبیعی باشه، شما خودتون پرستارین و باتجربه، من فقط گفتم این چیزها صرفاً ناشی از ضعف نخوردن صبحانه نمیتونه باشه، نخوردن صبحانه اینقدر افت فشار ایجاد نمیکند، با توجه به پرش پلک و دست و پا میتواند از شوک عصبی هم باشد، نگفتم حتماً گفتم میتواند باشد. الان هم بنظرم بهوشه، شاید خودش نمیخواد چشماش را باز کند. بهتر علت را از نامزدشون و اون آقا بپرسین. بالاخره اونها آوردن از هر چی که پیش اومده خبر دارن.
و خود را به یاسمن کرد و شروع کرد او را به صدا زدن. صداها را محو و مبهم میشنید دلش نمیخواست چشمانش را باز کند اما خیلی وقتها، همه چیز دست ما نیست. خیلی وقت بود که بههوش آمده بود اما نه آنقدر کامل. با اینحال نه حال و حوصلهاش را داشت و نه توانش را و نه روی نگاه کردن به مامان افسانهاش را. دلش نمیخواست دوباره چشمانش را باز کند، دلش میخواست بمیرد و آن صحنه دیگر جلوی چشمانش رژه نرود. یکآن نفهمید چه شد، اسید معدهاش از زور خالی بودن به بالای دهانش هجوم آورد و تلخی بدی را در حلقش حس کرد و محتویات داخل معدهاش به دهانش هجوم آوردهاند و راه نفسش را گرفتند، با شتاب سرش را از روی بالشتک ت*خ*ت بالا آورد و رویش را به طرف مخالف آنها برگرداند و هر چه خورده و نخورده بود را بالا آورد. از گندی که زده بود با خجالت و حرص چشمانش را بست و ملحفه را در مشتش فشرد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفت. افسانه به محض بلند شدن دخترکش با نگرانی سریع به سمتش شتافت و صدایش را سر داد تا به گوش احسان برسد.
- احسان مادر، این چرا اینجوری شده؟ مگه چی خورده؟
با اتمام جملهاش سرش را پایین گرفت و پارچه کنار ت*خ*ت را برداشت. از روشویی کنار ت*خ*ت آن را خیس کرد و به صورت و دستهای یاسمن کشید و آرام گفت:
- یاسی جان چی خوردی مگه؟ سرکار اینجوری شدی؟ چی شده؟
- خانم احمدی چرا هول کردین؟ دیدن این چیزها برای شما باید طبیعی باشه، شما خودتون پرستارین و باتجربه، من فقط گفتم این چیزها صرفاً ناشی از ضعف نخوردن صبحانه نمیتونه باشه، نخوردن صبحانه اینقدر افت فشار ایجاد نمیکند، با توجه به پرش پلک و دست و پا میتواند از شوک عصبی هم باشد، نگفتم حتماً گفتم میتواند باشد. الان هم بنظرم بهوشه، شاید خودش نمیخواد چشماش را باز کند. بهتر علت را از نامزدشون و اون آقا بپرسین. بالاخره اونها آوردن از هر چی که پیش اومده خبر دارن.
و خود را به یاسمن کرد و شروع کرد او را به صدا زدن. صداها را محو و مبهم میشنید دلش نمیخواست چشمانش را باز کند اما خیلی وقتها، همه چیز دست ما نیست. خیلی وقت بود که بههوش آمده بود اما نه آنقدر کامل. با اینحال نه حال و حوصلهاش را داشت و نه توانش را و نه روی نگاه کردن به مامان افسانهاش را. دلش نمیخواست دوباره چشمانش را باز کند، دلش میخواست بمیرد و آن صحنه دیگر جلوی چشمانش رژه نرود. یکآن نفهمید چه شد، اسید معدهاش از زور خالی بودن به بالای دهانش هجوم آورد و تلخی بدی را در حلقش حس کرد و محتویات داخل معدهاش به دهانش هجوم آوردهاند و راه نفسش را گرفتند، با شتاب سرش را از روی بالشتک ت*خ*ت بالا آورد و رویش را به طرف مخالف آنها برگرداند و هر چه خورده و نخورده بود را بالا آورد. از گندی که زده بود با خجالت و حرص چشمانش را بست و ملحفه را در مشتش فشرد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفت. افسانه به محض بلند شدن دخترکش با نگرانی سریع به سمتش شتافت و صدایش را سر داد تا به گوش احسان برسد.
- احسان مادر، این چرا اینجوری شده؟ مگه چی خورده؟
با اتمام جملهاش سرش را پایین گرفت و پارچه کنار ت*خ*ت را برداشت. از روشویی کنار ت*خ*ت آن را خیس کرد و به صورت و دستهای یاسمن کشید و آرام گفت:
- یاسی جان چی خوردی مگه؟ سرکار اینجوری شدی؟ چی شده؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: