Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,430
- مدالها
- 7
افسانه که بر سر شیفتش حاضر شده بود، مرتب به شوهر بیحالش سر میزد و حواسش به او بود؛ امّا یاسمن که جانش به جان پدرش بند بود و خودش و آن اتفاق تلخ را که برایش رخ داده بود را مسبب سکتهی پدر میدانست، غصهاش را کنج دلش گذاشت و تمام وقت، حتی با وجود ساعتی که مادرش هم در بیمارستان بود به بالای سرش حاضر میشد و پیشش میماند. مامان افسانه حال دخترش را درک کرد و بعد از معرفیاش، حالا یاسمن راحتتر از بقیه حتی در ساعات غیر ملاقات هم در بیمارستان حضور داشت. گان مخصوص آبی رنگ را پوشید و پا به اتاق بستری پدرش گذاشت. نقاب لبخند را به چهره زد و لبخندی به رویش پاشید.
- امروز رنگ و روتون بهتر شده ها! ایشالا چند روز دیگه مرخص میشین.
هر چند که یاسمن لبخندی کنج لبش نشانده بود؛ اما او پدر بود و غم چشمان دخترکش را از فرسنگها فاصله هم میفهمید. ماسک اکسیژن سبز رنگش را برداشت و سرفهای کرد و دستش را به سمت او دراز کرد. یاسمن قدم جلو گذاشت و دست سرد و لرزان پدرش را گرفت و به گرمی فشرد.
- بشین کنارم! یاسمن، من میدونم اشتباه کردم، من... .
یاسمن میان حرفش پرید و با اعتراض در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- بابا خواهش میکنم! گذشت، هر چی که بود، گذشت. شما مقصر نبودین، خودم هم کور شده بودم. بابا شما از همهی دنیا برام با ارزشترینین. من باید شما و زندگیتون رو با مامان الگو میگرفتم و با چشم باز انتخاب میکردم. شما هر کاری از دستتون برمیاومد انجام دادین.
و سرش را زیر انداخت و قطرهی اشک چکیده شده از چشمش را با سر انگشت گرفت. سر بلند کرد و نگاهی به دستگاه مستطیلی شکل مانیتور ضربان قلب و نبض پدر کرد، چشم از اعداد سبز نرمالش گرفت و ادامه داد:
- بابا من رو ببخش! نباید اون روز اون حرفها رو بهتون میزدم، از دست اون خدانشناس، عصبی بودم. بابا اگه اتفاقی برای شما میافتاد، من هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم. توروخدا زود خوب بشین، غیر از سلامتی شما و مامان و یوسف، هیچی نمیخوام.
با اتمام جملهاش بغضش ترکید و با هقهق، شانههایش لرزید.
- امروز رنگ و روتون بهتر شده ها! ایشالا چند روز دیگه مرخص میشین.
هر چند که یاسمن لبخندی کنج لبش نشانده بود؛ اما او پدر بود و غم چشمان دخترکش را از فرسنگها فاصله هم میفهمید. ماسک اکسیژن سبز رنگش را برداشت و سرفهای کرد و دستش را به سمت او دراز کرد. یاسمن قدم جلو گذاشت و دست سرد و لرزان پدرش را گرفت و به گرمی فشرد.
- بشین کنارم! یاسمن، من میدونم اشتباه کردم، من... .
یاسمن میان حرفش پرید و با اعتراض در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- بابا خواهش میکنم! گذشت، هر چی که بود، گذشت. شما مقصر نبودین، خودم هم کور شده بودم. بابا شما از همهی دنیا برام با ارزشترینین. من باید شما و زندگیتون رو با مامان الگو میگرفتم و با چشم باز انتخاب میکردم. شما هر کاری از دستتون برمیاومد انجام دادین.
و سرش را زیر انداخت و قطرهی اشک چکیده شده از چشمش را با سر انگشت گرفت. سر بلند کرد و نگاهی به دستگاه مستطیلی شکل مانیتور ضربان قلب و نبض پدر کرد، چشم از اعداد سبز نرمالش گرفت و ادامه داد:
- بابا من رو ببخش! نباید اون روز اون حرفها رو بهتون میزدم، از دست اون خدانشناس، عصبی بودم. بابا اگه اتفاقی برای شما میافتاد، من هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم. توروخدا زود خوب بشین، غیر از سلامتی شما و مامان و یوسف، هیچی نمیخوام.
با اتمام جملهاش بغضش ترکید و با هقهق، شانههایش لرزید.