جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,118 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
افسانه که بر سر شیفتش حاضر شده بود، مرتب به شوهر بی‌حالش سر می‌زد و حواسش به او بود؛ امّا یاسمن که جانش به جان پدرش بند بود و خودش و آن اتفاق تلخ را که برایش رخ داده بود را مسبب سکته‌ی پدر می‌دانست، غصه‌اش را کنج دلش گذاشت و تمام وقت، حتی با وجود ساعتی که مادرش هم در بیمارستان بود به بالای سرش حاضر می‌شد و پیشش می‌ماند. مامان افسانه حال دخترش را درک کرد و بعد از معرفی‌اش، حالا یاسمن راحت‌تر از بقیه حتی در ساعات غیر ملاقات هم در بیمارستان حضور داشت. گان مخصوص آبی رنگ را پوشید و پا به اتاق بستری پدرش گذاشت. نقاب لبخند را به چهره زد و لبخندی به رویش پاشید.
- امروز رنگ‌ و روتون بهتر شده‌ ها! ایشالا چند روز دیگه مرخص می‌شین.
هر چند که یاسمن لبخندی کنج لبش نشانده بود؛ اما او پدر بود و غم چشمان دخترکش را از فرسنگ‌ها فاصله هم می‌فهمید. ماسک اکسیژن سبز رنگش را برداشت و سرفه‌ای کرد و دستش را به سمت او دراز کرد. یاسمن قدم جلو گذاشت و دست سرد و لرزان پدرش را گرفت و به گرمی فشرد.
- بشین کنارم! یاسمن، من می‌دونم اشتباه کردم، من... .
یاسمن میان حرفش پرید و با اعتراض در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- بابا خواهش می‌کنم! گذشت، هر چی که بود، گذشت. شما مقصر نبودین، خودم هم کور شده بودم. بابا شما از همه‌ی دنیا برام با ارزش‌ترینین. من باید شما و زندگیتون رو با مامان الگو می‌گرفتم و با چشم باز انتخاب می‌کردم. شما هر کاری از دستتون برمی‌اومد انجام دادین.
و سرش را زیر انداخت و قطره‌ی اشک چکیده شده از چشمش را با سر انگشت گرفت. سر بلند کرد و نگاهی به دستگاه مستطیلی شکل مانیتور ضربان قلب و نبض پدر کرد، چشم از اعداد سبز نرمالش گرفت و ادامه داد:
- بابا من رو ببخش! نباید اون روز اون حرف‌ها رو بهتون می‌زدم، از دست اون خدانشناس، عصبی بودم. بابا اگه اتفاقی برای شما می‌افتاد، من هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشیدم. توروخدا زود خوب بشین، غیر از سلامتی شما و مامان و یوسف، هیچی نمی‌خوام.
با اتمام جمله‌اش بغضش ترکید و با هق‌هق، شانه‌هایش لرزید.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
بابا حسین دستی بر سر دخترش کشید و در حالی که چندین سرفه‌ پشت سر هم می‌کرد، برای بلعیدن هوای بیشتری از دهان و بینی‌اش هم‌زمان استفاده کرد و پره‌های بینی‌اش را کمی بازتر کرد، نفسی میان سرفه‌هایش گرفت و با بی‌حالی زیر لب زمزمه کرد:
- من به خاطره زندگی بهم ریخته‌ی تو هیچ‌وقت، خودم رو به خاطره سادگی و زودباوریم نمی‌بخشم، حلالم کن بابا! من فقط خوشبختیت رو می‌خواستم، نمی‌دونستم مار هفت خطیه.
آخرین کلماتش در صدای آلارم دل‌خراش قرمز رنگی که مرتب به روی صفحه به صورت چشمک‌‌زن خود را نشان می‌داد گم شد یاسمن با شنیدن همزمان آلارم و سرفه‌های پدرش، بینی‌اش را پاک کرد و دست به کار شد، سریع ماسک اکسیژن را روی دهان پدر گذاشت و با التماس و آرامش در گوش پدر نجوا کرد:
- بابا! خواهش می‌کنم. جونه من این‌قدر خودتون رو اذیت نکنین. من احمق بودم که اون روز اون حرف‌ها رو به شما و مامان زدم، شما باید من رو حلال کنین. الان هم به چیزی فکر نکنین. من کنار شما خوشبختم، باشه بابا جونم؟ آروم باشین، حالا بخندین، جون من.
بابا حسین که حالش کمی جا آمده بود و نفس‌هایش ریتم نرمالی گرفته بود لبخند بی‌جانی زد و هم‌زمان اشکش را با دستی که سرم داخلش بود، بالا آورد و پاک کرد. هم‌زمان خانم موحد سر رسید و با دیدن مجلس گریه و زاری آن‌ها در حالی که آمپولی به سرم تزریق می‌کرد گفت:
- خب یاسمن جان، بهتره دیگه پدر رو تنها بذاری تا یکم استراحت کنه. در ضمن قرارمون هم مجلس اشک و آه نبود وگرنه کلاهمون میره تو هم، خودت که باید بدونی! حالا با بابا خداحافظی کن که صدای بقیه کم‌کم درمیاد.
یاسمن چشمی گفت و خم شد و با لب‌های صدفی‌اش دست پدرش را بوسید و از بخش سی‌سی‌یو بیرون زد. فضای بیمارستان برای او که عاشق کارش بود، حالا با این اوضاع، آن‌قدر سنگین شده بود که نفس کم می‌آورد، پا به محوطه گذاشت و روی نیمکت سبز رنگی که زیر تک درخت بیدمجنونی که شاخ و برگ‌هایش را آبشاری به اطراف تنه‌اش انداخته بود، نشست. سرش را به عقب تکیه داد و برای لحظه‌ای چشمانش را بست، داشت با خودش قرار و مدار می‌گذاشت که دیگر با مرخص شدن پدرش و اوضاع قلبش، حرفی از احسان و کارش نزند و مراعات حال پدرش را بکند و هر چه غم و غصه دارد را در خود بریزد. حالا معنی صبوری و تودار بودن را می‌فهمید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
با بغض آب دهانش را قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:
- احسان چرا؟
- سلام! بفرمایین‌ چایی!
با صدایی که برایش آشنا بود، چشمان قهوه‌ایش را که رگه‌های قرمز و متورمی سفیدی‌اش را دربرگرفته بود، باز کرد و شریفی که لیوان یک‌بار مصرف چایی خوش رنگی را جلویش گرفته بود مقابل خود دید. تکیه‌اش را برداشت و لیوان چایی را گرفت و تشکری زیر لب کرد. شریفی جرعه‌ای از چایی را نوشید و در حالی که نیم رخ یاسمن را نگاه می‌کرد گفت:
- می‌تونم بشینم؟
یاسمن روی نیمکت کمی جابه‌‌جا شد و بفرماییدی گفت. امیرعلی کنارش نشست و در حالی که به درب شیشه‌ای ورودی که مرتب با رفت و آمد همراهان بیمار و پرستاران باز و بسته می‌شد و صدای عجیبی در فضا از خود ایجاد کرده بود، چشم دوخته بود ادامه داد:
- بابا بهترن؟ البته سراغشون رو از مادرتون می‌گیرم.
یاسمن سر به زیر انداخته بود و به تفاله‌ای که آزاد و رها در چایی، شناور با حرکت دستش بالا و پایین می‌شد، چشم دوخته بود زمزمه کرد:
- بله خداروشکر!
امیرعلی چشم از درب گرفت و نیم نگاهی به پلک‌های پف کرده و قرمز یاسمن کرد و ادامه داد:
- من رو به یاد آوردین؟
یاسمن سرش را بالا گرفت و لیوان پلاستیکی شفاف که چایی در آن نمایان بود را کمی فشرد، با فشار دستاش چایی بالا آمد، دوباره فشار دستش را رها کرد و چایی به حالت قبل برگشت و گفت:
- قبلاً دیدمتون؟
- بله اون روزی که اون اتفاق براتون افتاده بود من به بیمارستان رسوندمتون.
یاسمن با یادآوری آن روز و بوی ادکلن شریفی و آن قد و قیافه و چشم و ابرویش تازه بوی آشنا را می‌فهمید، لحظه‌ای نگاهش کرد و در چهره‌اش دقیق شد.
- پس خیلی به شما بدهکارم! تازه یادم اومد. چه دنیای عجیبیه! کی فکرش رو می‌کرد توی این دنیای به این بزرگی، دوباره هم‌دیگه رو اون هم به این شکل‌های مختلف مصیبت‌بارِ من ببینیم و شما هر لحظه توی بدترین دوران زندگیم با من برخورد داشته باشین.
امیرعلی لبخندی زد و دستی لای موهای مشکی‌اش کشید.
- چرا بدترین؟ بهتره، نیمه‌ی پر لیوان رو ببینین! بدتر از این هم می‌شد. قصد دخالت ندارم؛ اما به نظرم بهتره که باهاش مبارزه کنین و به جای این‌که زانوی غم بغل بگیرین و توی مصیبتش بمونین. هر چی بیشتر به مصیبت و چراهاش بچسبین و فکر کنین اتفاق بدتری رو با خودش همراه می‌کنه. بنظرم نه تنها برای سلامتی بقیه، بلکه برای سلامتی روح و روان خودتون رهاش کنین، مطمئن باشین، اون جواب کاری رو که کرده، می‌بینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یاسمن سکوت کرده بود؛ حتی حوصله نداشت با کسی حرف بزند و درد و دل کند. جرعه‌ای از چایی تلخ و گسش را نوشید و حال بدش را با آن تسکین کرد. امیرعلی از جایش بلند شد و در حالی که لیوانش را داخل سطل سبز مستطیل شکل کنارشان می‌انداخت گفت:
- من باید برم؛ ولی یه توصیه، بهتره از هر چیزی که اون رو به یادتون میاره، دوری کنین و عذابتون رو کمتر. به زندگی عادیتون برگردین؛ چون اونی که زندگیش عقب می‌مونه شمایین، اون متأسفانه داره به زندگیش به روال قبل ادامه میده. یادتون بمونه بعد هر سختی آسونیه، خدا خودش توی قرآنش گفته؛ با اجازه!
و بدون این‌که منتظر حرفای یاسمن بماند به سمت بخش حرکت کرد و یاسمن را با حرف‌هایش و هزار فکر و خیال تنها گذاشت.
***
یک هفته از بستری شدن بابا حسین می‌گذشت و یاسمن با جان و دل، بیشتر از پرستارانِ بخش، پرستاری پدرش را می‌کرد. آخر مامان افسانه شاکی شده بود که خواب درست و حسابی نرفته و بهتر است به او و یوسف که حالش بهتر شده، محول کند و او را راهی منزل کرده بود. تازه روی مبل نشسته بود و مقنعه‌اش را از سرش برداشته بود که آیفون به صدا درآمد. از جایش بلند شد و با بی‌حالی گوشی را برداشت.
- کیه؟
- مو اومدم، باز کن.
صدای نسرین بود. در را باز کرد و در حالی که دکمه‌های مانتوی خردلی‌اش را باز می‌کرد در چهارچوب درب نظاره‌گر ورودش شد. نسرین با هن‌هن دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و لب‌های خشک شده‌اش را با زبانش ترک کرد و آخرین پله را بالا آمد.
- آخ مردم! چه گرمای لعنتیه! خوبی؟ مامانت دیروز قضیه رو برام تعریف کرد که چی شده.
و چشمان مشکی‌اش را به او دوخت. بغض گلویش را گرفت سرش را پایین انداخت و چانه‌اش لرزید و قطره اشک همدم این روزهایش دوباره به روی گونه‌اش سرازیر شد. نسرین گره‌ی روسری سرمه‌ای طرح گلش را باز کرد و برای در آغوش گرفتن دوستش پیش‌قدم شد.
- الهی بمیرم، گریه نکن!
یاسمن سر به شانه‌ی دوستش گذاشت و با هق‌هق شروع به گریه کرد. نسرین دستش را گرفت و روی مبل نشاند و زیر گوشش زمزمه کرد:
- ببین بهتر. به‌خدا این مردک لیاقت نداشت! چقدر بهت گفتم این یه جای کارش می‌لنگه، گوش ندادی! حالا هم بهتر که گورش رو گم کرد. فکر کردی کم خواهان داری؟ همین حمید پسر اشرف خانم همسایه ما صد بار به مامانم گفته پسر خوبی هم هست فقط یکم لاته، به کارت میاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
با اتمام جمله‌اش در حالی که سوالی نگاهش را به او دوخته بود چشمکی به رویش زد و شروع به خندیدن کرد. شوخی نسرین باعث شد که یاسمن سر بلند کند و با چشمان اشک‌بارش《گمشویی》 زیر لب نثارش کند و حال و هوایش کمی عوض شود. سرش را بالا گرفت و موی بافته شده‌اش را به پشت سرش انداخت، به مبل تکیه داد و پاهایش را بغل گرفت و چانه‌اش را روی پایش گذاشت، دست‌هایش را حصار پایش کرد و دوباره سکوت کرد. نسرین نگاه غمگینش را به او دوخت، حالش را می‌فهمید، او حال رفیقش را خوب می‌دانست. دکمه‌ی مانتو مشکی‌اش را باز کرد و گفت:
- پختیم از گرما، پنکتون کجاست؟
یاسمن شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم! نسرین خبر داری مامانم به فامیل گفته عروسی کنسل شده؟
- آره
با اتمام جمله‌اش از جایش بلند شد و در حالی که به داخل آشپزخانه و اتاق سرک می‌کشید، عاقبت چشمش به پنکه‌ی پایه کوتاه سفید رنگی که داخل اتاق یوسف بود افتاد، پاورچین‌پاورچین به اتاقش قدم گذاشت و نگاهی به پنکه که میان ت*خ*ت و میز کنارش که چراغ مطالعه روی آن و کتابی زیرش خودنمایی می‌کرد، کرد. سیمش را از پیریز برق کشید و تا سرش را بلند کرد چشمش به پوستر داریوش که بالای سر ت*خ*ت روی دیوار چسبانده شده بود افتاد. با لبخند نگاهی به عکس کرد و از کنار چوب لباسی که چند دست شلوار و پیراهن به آن آویزان بود گذشت که بوی ادکلن به مشامش رسید، چند قدم رفته را برگشت و سرکی به پشت سرش کشید، وقتی خیالش از یاسمن راحت شد، جلوتر رفت و پیراهن چهارخانه سفید و آبی یوسف را برداشت و عطرش را به مشام کشید، خندید و زیر لب زمزمه کرد:
- چه عطر خوبی! خوبه بوی عرق نداد!
از حرفش خنده‌اش گرفت و دست از لباس یوسف برداشت و کتاب فروغ فرخزاد را که زیر چراغ سبز رنگ مطالعه بود برداشت و ورق زد که عکسی از لایش به زمین افتاد، خم شد و عکس برعکس شده را برداشت و به سمت خود برگرداند. باورش نمی‌شد عکس مربوط به روز تولد یاسمن بود که با یاسمن کنار هم نشسته بودند و یاسمن کیک را جلوی صورتش گرفته بود، لبخندی زد و《ای کلکی》 زیر لب گفت و قند در دلش آب شد. با صدای زنگ تلفن هول کرد و کتاب از دستش رها شد و به زمین‌ افتاد، خم شد و سریع آن را برداشت و عکس را زیر صفحه‌ی دیگرش که فراموش کرده بود کدام صفحه بود گذاشت و با پنکه خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
و یاسمن را تلفن به دست در حال مکالمه دید. سیم برق پنکه را به پیریز زد و روبه‌رویش نشست و گوش به حرف‌های یاسمن سپرد.
- ممنون تو کی خبردار شدی؟ آهان کی می‌رسه؟ باشه. نه خداحافظ.
با قطع تلفن به سمت آشپزخانه رفت و زیر لب غر زد:
- همین یکی رو کم داشتیم.
نسرین از جایش بلند شد و در چهارچوب آشپزخانه ایستاد.
- چی زیر لب میگی؟
یاسمن پارچ شیشه‌ای آب را برداشت و تکه یخی در آن ریخت و به سمتش برگشت.
- هیچی شهلا بود گفت سلمان از فرنگ داره میاد ایران، همه می‌خوان دور هم جمع بشن، انگار نه انگار که بابای من این‌جوری شده و اوضاع من هم بهم ریخته!
نسرین اخمی میان ابروان کم پشت و نازکش کاشت.
- تو چته؟ مگه چند بار دیگه باید ملاقات بابات بیان. تو توی خونه بودی که یه سر اومدن و رفتن. دوست داری به روت بیارن و برات دل‌سوزی کنن؟ خودت رو جمع کن!
و بعد چشمکی زد و بی‌خیال به او در حالی که لپش را می‌خاراند گفت:
- سلمان همون پسرخاله خوشگلت نیست؟ همون هم‌بازی دوران بچگیت؟
یاسمن چپ‌چپ نگاهش کرد و جرعه‌ای از آب در دستش را نوشید. نسرین در حالی که سعی در کنترل خنده‌اش داشت در حالی که زیر چشمی نگاهی به او می‌کرد دوباره گفت:
- میگم دختره خوشگل بود؟
یاسمن با شنیدن آخرین سوال نسرین آب در گلویش پرید و به سرفه افتاد. نسرین با دستپاچگی به سمتش دوید و چند ضربه به پشتش زد. نفس عمیقی کشید و با بهت به طرفش برگشت.
- کی رو میگی؟
نسرین که خیالش از حال یاسمن راحت شده بود، لبخندی زد و در حالی که پا به فرار می‌گذاشت با خنده‌‌ گفت:
- همون دختره که احسان... .
یاسمن با شنیدن کلام نسرین، عصبانی دمپایش را از پایش درآورد و در حالی که با پرت کردنش کلام نسرین را نیمه تمام گذاشته بود با گفتن《می‌کشمت》 به دنبالش افتاد. آن‌قدر دور مبل‌های داخل سالن دنبال هم کرده بودند که عاقبت خسته شدند و هر دو جلوی پنکه روی زمین با گونه‌های سرخ شده و سر و گردن عرق نشسته ولو شدند. نسرین موهای فرفری‌اش را از زیر بدنش جمع کرد و روی شکم خوابید و دستانش را تکیه‌گاهش قرار داد و بینی یاسمن را با انگشت قلاب شده‌اش کشید و با لبخند گفت:
- یاسی فقط می‌خواستم حال و هوات عوض بشه بابا، باهات شوخی کردم اما می‌خوام بهت بگم فکر کردی اگه خودخوری کنی و خودت رو داغون کنی اون مرتیکه ناراحت میشه؟ اگه ناراحت می‌شد که هم‌چین غلطی نمی‌کرد. حالا اون با دختره رفته داره کیف زندگیش رو می‌کنه. می‌دونم سخته و تازه یه هفته است و هنوز برات تازه است، اما در کل میگم زود خودت رو جمع کن! آدم‌های بی‌ارزش، ارزش این رو ندارن که بخواهی براشون بسوزی و تب کنی! یه اتفاق بد چقدر می‌خواد تلفات ایجاد کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
دست زیر چانه گذاشت و آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- مطمئن باش حال مامانت و یوسف هم خوب نیست. دردشون از تو بیشتر نباشه کمتر نیست، اما همه به روی خودشون نمیارن که اتفاق بدتری نیفته. فکرش رو کردی خنده توی خونتون توی این یه هفته گم شده. باورت نمی‌شه وقتی زنگ زدم به مامانت بگم کاری نداری برای عروسی، گریه افتاد، مطمئن باش چقدر اون هم توی خودش ریخته و دَم نزده. از سرزنش پدر و مادرت دست بردار و زندگیت رو بکن!
بغض بدی در گلویش نشست و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد، لبش را گزید و با صدای لرزانش در حالی که اشک غلطیده شده روی گونه‌اش را با پشت دست پاک می‌کرد با صدای گرفته و آرامش گفت:
- هر جا میرم یاد اون صحنه می‌افتم. دلم نمی‌خواد دیگه بیمارستان برم؛ چون نزدیک اون خونه‌ی لعنتیه! حتی خیابون‌هاش حالم رو بد می‌کنه. نسرین، احسان... نسرین احسان من رو خُرد کرد نمی‌دونی چقدر شکستم‌. چقدر یوسف گفت و من ازش پشتیبانی کردم. یه چیزی توی قلب و گلومه که نفسم رو بریده، هر دفعه بهش فکر می‌کنم دلم می‌خواد بمیرم.
نسرین دست جلو برد و قطره اشک روی گونه‌ی یاسمن را پاک کرد. بغضش را برای اتفاق پیش آمده برای دوستش با آب دهانش قورت داد، نفسی گرفت و مانند یاسمن به پشت خوابید و سرش را روی فرش گذاشت و در حالی که نگاهش را به سقف می‌دوخت ادامه داد:
- ببین می‌دونم چی میگی! منظورم این نیست که پاشو برقص و بگو گور باباش، نه خب سخته، اما میگم خودت رو از زندگی ساقط نکن! ببین اون راحت سرکارشه و برنامه زندگیش روبه‌راهه! حتی ماموریتش هم که مامانت می‌گفت برای آوردن جهیزیه به شرکت زنگ زده که به علی بگه ماشین‌ می‌فرستن که بیارن، علی گفته احسان رفته ماموریت، تو چرا زندگیت رو نکنی؟ الان یه هفته است سر کار نرفتی! وقتی سرت گرم باشه کمتر فکر و خیال به سرت میاد، اصلاً... اصلاً به مامانت بگو جات رو عوض بکنه، بری پیش خودش. دیگه از اون خیابون هم اون وقت خبری نیست. به حرف‌هام فکر کن خودت رو دست غم و اندوه نده به جاش دیگه با چشم باز انتخاب می‌کنی و حرف آق داداشت رو گوش می‌کنی.
با اتمام جمله‌اش خندید و سرش را به طرف او برگرداند و چشمکی به رویش زد. یاسمن لبخندی زد و《خاک تو سر بی‌حیاتی》گفت و سکوت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
نسرین سرش را به سر یاسمن چسباند و دستش را گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- همه‌چیز درست میشه مطمئنم!
یاسمن به سقف خیره شد و نگاهش را به لوستری که وسط سقف آویزان بود و شیارهای طلایی‌اش نیمه هلال به بالا کشیده و لامپ‌هایی همانند نور شمع به سرش بسته شده بود و با شیشه‌های طرح‌دار تزیین شده بود، دوخت و با حرف‌های نسرین در فکر فرو رفت. بعد از سکوت طولانی چشمانشان کم‌کم گرم شد و هر دو به خواب عمیقی فرو رفتند.
***
دو هفته از مرخص شدن بابا حسین به خانه می‌گذرد. یاسمن کم‌حرف‌تر از همیشه شده بود، اما جلوی پدر و مادرش ماسک لبخند را به صورتش میزد. مامان افسانه به طبق آخرین مکالمه تلفنی که با نسرین داشت، متوجه شده بود که دل یاسمن به رفتن به آن بیمارستان، دیگر نیست و طبق مشورت با دکتر شیرازی بدون آن‌که به یاسمن بگوید خودش کارهای انتقال و جابه‌جایی‌اش را به بیمارستان خودشان انجام داده بود که هفته دیگر بر سرکار حاضر شود. از آن طرف طبق تماس علی از طرف احسان با افسانه، تمام جهیزیه را خودشان بار زده بودند و به منزل آن‌ها فرستاده بودند. افسانه به کمک یوسف حتی نگذاشته بود یاسمن کوچک‌ترین وسایلش را ببیند و همه را یک‌جا فروخته بود. افسانه روسری طرح لوزی فیروزه‌ای‌اش را سر کرد و جلوی آینه قدی ایستاد، گره‌اش را محکم کرد و چادر طرح گل‌ برجسته‌اش را از چوب لباسی کنار میز آینه برداشت و از اتاقشان خارج شد. چشمش به جوراب‌های سفید همسرش که روی مبل انداخته بود افتاد، آن‌ها را برداشت و در حالی که به حسین نزدیک میشد دست جلو برد و آن‌ها را به دستش داشت.
- خوبی؟ بازم میگم اگه نمی‌تونی نمی‌ریم!
حسین سرش را بالا گرفت و با چشمان پشت ویترین عینکش، به روسری همسرش که به مناسبت سالگرد ازدواج پارسالشان خریده بود و بالاخره سر کرده بود نگاهی کرد، لبخند دندان‌نمایی زد و دندان‌های ردیف شده‌ی ریزش را به نمایش گذاشت و گفت:
- بالاخره سر کردی؟ چه بهت میاد!
افسانه چشمانش از تعریف همسرش برقی زد و با لبخند گفت:
- آره، دستت درد نکنه! چشم‌هات قشنگ می‌بینه!
حسین دست همسرش را گرفت و با مهربانی گفت:
- یاسمن نمیاد نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
افسانه کنار همسرش روی مبل دو نفره‌ی خاکستری رنگ نشست و سرش را به چپ و راست تکان داد، نفس صداداری کشید و با آه برنهاده از گلویش گفت:
- نه هر چی اصرار کردم و گفتم سلمان بعد این همه سال اومده، همه فامیل دور هم جمعن، چند وقته پیش هم که شهلا بهت زنگ زده و دعوتت کرده، به همه هم توضیح دادیم که سوال ازت نپرسن، بیا بریم یکم حال و هوات عوض بشه، یک کلام فقط گفت نه خوش بگذره. حسین بچه‌م کم حرف شده! من می‌فهمم فقط جلوی من و تو لبخند می‌زنه و خودش رو شاد نشون میده، این یاسمن همون یاسمنه که با یوسف تو سر و مغز هم می‌زدن؟ حتی یوسف هم از اون روز تو خودش رفته. من می‌فهمم داره تو غم یاسمن می‌سوزه، خدا لعنتش کنه که تو زندگیمون مصیبت انداخت!
حسین در فکر فرو رفت و سرش را پایین انداخت، دستی روی چشمان پشت عینکش کشید و گفت:
- یوسف چی؟ اون هم نمیاد؟
- نیم ساعت پیش زنگ زد گفت خودش از اون طرف میاد. مگه میشه نیاد؟ رفیق ناب سلمانه! نیاد سلمان ناراحت میشه. همین یاسمن هم داره بی‌وفایی می‌کنه، هم‌بازی سلمان بود بعد این همه‌وقت اومده توقع داره! اما خب بچه‌م حق داره حوصله‌اش به هیچی نمی‌کشه، به زور راضیش کردم از اون هفته بیاد بیمارستان، فقط وقتی بهش گفتم کارت رو درست کردم تو بیمارستان خودمون بیای، یکم خوشحال شد به ثانیه نکشید دوباره همون‌جور شد.
با اتمام جمله‌اش لا‌اله‌‌الااللهی زیر لب گفت و هم‌زمان چشم از همسرش گرفت و نگاهی به ساعت گرد دور طلایی روی دیوار کرد. با دیدن عقربه‌ها‌ی ساعت روی عدد هشت، مانند برق گرفته‌ها دستی روی پایش زد و گفت:
- وای خاک به سرم، حسین بلند شو دیر شد!
در حالی که چادرش را روی سرش می‌انداخت به سمت درب اتاق دخترش قدم برداشت، لای درب را با صدای قیژش باز کرد و با دیدن دخترکش در خواب درب را آرام بست و رو به همیرش کرد و با صدای آرام و یواشکی با گفتن《خوابه، بریم》گفت و بعد از خارج شدن از سالن با پوشیدن کفش‌های مجلسی مشکی‌اش از پله‌ها به سمت ماشین سرایزر شدند و به سمت خانه‌ی خواهرش به دیدن سلمان به راه افتادند.
یاسمن اول خودش را به خواب زده بود، اما کم‌کم حوصله‌اش سر رفت و پلک‌هایش از آن همه سکوت سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت. با صدای تقه‌های ریز و نامفهوم و اکو شدن صدای دیلینگ زنگ خانه، کم‌کم هوشیاری‌اش را به دست آورد، لای پلک‌هایش را باز کرد، دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و موهای بافته شده‌اش را که دوباره زیر بدنش گیر افتاده بود به پشت سرش روانه کرد. بدن سست و بی‌حالش را از روی ت*خ*ت بلند کرد و لبه‌ی ت*خ*ت نشست. با صدای دوباره زنگ، از روی ت*خ*ت بلند شد و از اتاقش خارج شد. به سمت آیفون رفت، گوشی را برداشت و با صدای خواب آلود گیرایی جواب داد:
- کیه؟
- سلام بی‌معرفت خواب‌آلو! در رو باز کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یاسمن که هنوز گیج خواب بود صدا را نشناخت و در حالی که چتری‌اش را به بازی گرفته بود، کمی فکر کرد و عاقبت گفت:
- شما؟
سلمان دستی در جیب شلوار کرم رنگش کرد و با خنده گفت:
- یاسمن باز نمی‌کنی؟ سلمانم بابا!
با شنیدن نام سلمان چشمانش با تعجب درشت‌تر شد و ناگهان آب دهانش به گلویش پرید و با چند سرفه گوشی را گذاشت و به سمت آشپزخانه دوید. لیوان آب نصفه‌ای را که روی میز ناهارخوری بود برداشت و یک‌سره سر کشید. نفسی گرفت که با صدای دوباره زنگ آیفون به خود آمد. سریع شال و مانتوی مشکی‌اش را که روی چوب لباسی دم آشپزخانه آویزان بود از رویش برداشت و روی سر انداخت و مانتویش را پوشید و به سمت آیفون شتافت. دکمه درب باز کن را زد، چند نفس عمیقی کشید و به سمت درب سالن قدم برداشت، پرده را کنار زد و درب ورودی را باز کرد و سلمان را که حالا قد بلندتر و هیکلش توپرتر شده بود و سر به زیر انداخته بود و دست به جیب کرده بود را دید. با شنیدن صدای پای یاسمن که در چهارچوب درب لبخند زنان متوقف شده بود، سرش را بالا گرفت و با چشمان درشت مشکی‌اش به او خیره شد.
- سلام به دختر خاله بی‌معرفت خودم. درسته که نیومدی دیدنم، اما این‌جا چرا ان‌قدر پشت درب گذاشتیم، قبلاً مهمون‌نوازتر بودی هم بازی بچگی!
یاسمن به سمت نرده خم شد و با لبخندی که فقط لبانش را کش داده بود گفت:
- سلام ببخشید خواب بودم. رسیدن بخیر! بیا بالا!
سلمان به سمت پله‌ها قدم برداشت و خودش را به یاسمن رساند و با چشمان مشتاقش خوب او را برانداز کرد. دست از جیب شلوار کرمی‌اش بیرون آورد و نگاهش را به صورت او دوخت. آخرین باری که او را دیده بود برای کنکور بود. یاسمن آن موقع چاق‌تر بود، اما حالا حسابی لاغر شده بود و خبری از آن لپ‌های بانمکش نبود، اما چشمان قهوه‌ای‌اش همان چشم‌ها بود با همان مژه‌های بلند سایه‌بانش! دست از وارسی صورت او بعد از چند سال برداشت و در حالی که کفش‌های چرم قهوه‌ای‌اش را در می‌آورد گفت:
- آخ چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود.
و بعد یک‌دفعه به پشت سرش نگاهی کرد و با نگاهش یاسمن را غافلگیر کرد و در حالی که چشمکی میزد ادامه داد:
- و همچنین اهالی خونه!
 
بالا پایین