Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,430
- مدالها
- 7
سلمان سرش را به سمت او چرخاند و دستش را به معنی هیس روی بینیاش گذاشت و گفت:
- قرار شد حرف نزنی و گوش بدی. خواهش کردم ازت بذار حرفم رو بزنم. لطفاً!
یاسمن باد غبغبش را با فوتی خواباند و در صندلیاش فرو رفت.
سلمان در حالیکه کنار جدول زیر درختی که با پرچین شمشادها نمایی زیبا به خیابان داده بود پارک میکرد، کامل به سمتش چرخید و ادامه داد:
- اون روز شکستم و رفتم. وقتی دو سال بعدش برگشتم باز ازت خواستگاری کردم و تو حرفت همون بود. تا وقتی خبر بهم رسید که با احسان صیغه کردین. یاسمن احسان ارزش یه بار اعتماد کردن رو داشت اما من نه؟ تو حتی یه بار هم من رو ندیدی چون همیشه خواستمت و در دسترست بودم. یاسمن اون چی بهت گفت، چیکار کرد که من بلد نبودم یا نکردم. به خدا بلدم، اما تو یه بار بهم فرصت ندادی. همین حالا هم مثل همیشه گفتی تمومش کن، ولش کن. لامصب من رو ببین. چند ساله درگیرتم، او هم از بچگی. این شناخت برای یه روز و دو روز نیست؛ یه عمره. نگو که به من به چشم برادر نگاه میکردی که نبوده. تو نخواستی که من رو ببینی. چرا در قلبت رو به روی من بستی؟ یه ماه وقت دارم و بعدش باید برگردم. میشه به حرفهام فکر کنی؟
نفسش را با صدا بیرون داد و نالید:
- یاسی نگاهم کن.
یاسمن که تا آن موقع سرش را به زیر انداخته بود، قطرهی اشک حلقه زده در چشمش را که به روی گونهاش غلطیده بود با پشت دست پاک کرد و چشمهای به اشک نشستهاش را به او دوخت. سلمان کلافه دستی لای موهای مشکیاش کشید.
- بمیرم من که گریهات انداختم. ببخش، نمیخواستم ناراحتت کنم.
همزمان خم شد و درب داشبورد را باز کرد و دو جعبه را از داخلش بیرون آورد و ادامه داد:
- اون شب مهمونی، سوغاتی همه رو دادم الا تو.
با اتمام جملهاش جعبهها را روی پاهای یاسمن گذاشت و ادامه داد:
- نمیخواستم جلوی بقیه بهت بدم چون هدیه تو با بقیه فرق داره در ضمن بدون که... .
یکدفعه حرفش را خورد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- ببر خونه و هر وقت حالت جا اومد بازش کن.
یاسمن آرام با فینفین و اشکهایش سکوت را شکسته بود و سلمان ناچاراً به راه افتاد.
- قرار شد حرف نزنی و گوش بدی. خواهش کردم ازت بذار حرفم رو بزنم. لطفاً!
یاسمن باد غبغبش را با فوتی خواباند و در صندلیاش فرو رفت.
سلمان در حالیکه کنار جدول زیر درختی که با پرچین شمشادها نمایی زیبا به خیابان داده بود پارک میکرد، کامل به سمتش چرخید و ادامه داد:
- اون روز شکستم و رفتم. وقتی دو سال بعدش برگشتم باز ازت خواستگاری کردم و تو حرفت همون بود. تا وقتی خبر بهم رسید که با احسان صیغه کردین. یاسمن احسان ارزش یه بار اعتماد کردن رو داشت اما من نه؟ تو حتی یه بار هم من رو ندیدی چون همیشه خواستمت و در دسترست بودم. یاسمن اون چی بهت گفت، چیکار کرد که من بلد نبودم یا نکردم. به خدا بلدم، اما تو یه بار بهم فرصت ندادی. همین حالا هم مثل همیشه گفتی تمومش کن، ولش کن. لامصب من رو ببین. چند ساله درگیرتم، او هم از بچگی. این شناخت برای یه روز و دو روز نیست؛ یه عمره. نگو که به من به چشم برادر نگاه میکردی که نبوده. تو نخواستی که من رو ببینی. چرا در قلبت رو به روی من بستی؟ یه ماه وقت دارم و بعدش باید برگردم. میشه به حرفهام فکر کنی؟
نفسش را با صدا بیرون داد و نالید:
- یاسی نگاهم کن.
یاسمن که تا آن موقع سرش را به زیر انداخته بود، قطرهی اشک حلقه زده در چشمش را که به روی گونهاش غلطیده بود با پشت دست پاک کرد و چشمهای به اشک نشستهاش را به او دوخت. سلمان کلافه دستی لای موهای مشکیاش کشید.
- بمیرم من که گریهات انداختم. ببخش، نمیخواستم ناراحتت کنم.
همزمان خم شد و درب داشبورد را باز کرد و دو جعبه را از داخلش بیرون آورد و ادامه داد:
- اون شب مهمونی، سوغاتی همه رو دادم الا تو.
با اتمام جملهاش جعبهها را روی پاهای یاسمن گذاشت و ادامه داد:
- نمیخواستم جلوی بقیه بهت بدم چون هدیه تو با بقیه فرق داره در ضمن بدون که... .
یکدفعه حرفش را خورد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- ببر خونه و هر وقت حالت جا اومد بازش کن.
یاسمن آرام با فینفین و اشکهایش سکوت را شکسته بود و سلمان ناچاراً به راه افتاد.
آخرین ویرایش: