جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,118 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
سلمان سرش را به سمت او چرخاند و دستش را به معنی هیس روی بینی‌اش گذاشت و گفت:
- قرار شد حرف نزنی و گوش بدی. خواهش کردم ازت بذار حرفم رو بزنم. لطفاً!
یاسمن باد غبغبش را با فوتی خواباند و در صندلی‌اش فرو رفت.
سلمان در حالی‌که کنار جدول زیر درختی که با پرچین شمشادها نمایی زیبا به خیابان داده بود پارک می‌کرد، کامل به سمتش چرخید و ادامه داد:
- اون روز شکستم و رفتم. وقتی دو سال بعدش برگشتم باز ازت خواستگاری کردم و تو حرفت همون بود. تا وقتی خبر بهم رسید که با احسان صیغه کردین. یاسمن احسان ارزش یه بار اعتماد کردن رو داشت اما من نه؟ تو حتی یه بار هم من رو ندیدی چون همیشه خواستمت و در دسترست بودم. یاسمن اون چی بهت گفت، چیکار کرد که من بلد نبودم یا نکردم. به خدا بلدم، اما تو یه بار بهم فرصت ندادی. همین حالا هم مثل همیشه گفتی تمومش کن، ولش کن. لامصب من رو ببین. چند ساله درگیرتم، او هم از بچگی. این شناخت برای یه روز و دو روز نیست؛ یه عمره. نگو که به من به چشم برادر نگاه می‌کردی که نبوده. تو نخواستی که من رو ببینی. چرا در قلبت رو به روی من بستی؟ یه ماه وقت دارم و بعدش باید برگردم. میشه به حرف‌‌هام فکر کنی؟
نفسش را با صدا بیرون داد و نالید:
- یاسی نگاهم کن.
یاسمن که تا آن موقع سرش را به زیر انداخته بود، قطره‌ی اشک حلقه زده در چشمش را که به روی گونه‌اش غلطیده بود با پشت دست پاک کرد و چشم‌های به‌ اشک نشسته‌اش را به او دوخت. سلمان کلافه دستی لای موهای مشکی‌اش کشید.
- بمیرم من که گریه‌ات انداختم. ببخش، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
هم‌زمان خم شد و درب داشبورد را باز کرد و دو جعبه را از داخلش بیرون آورد و ادامه داد:
- اون شب مهمونی، سوغاتی همه رو دادم الا تو.
با اتمام جمله‌اش جعبه‌ها را روی پاهای یاسمن گذاشت و ادامه داد:
- نمی‌خواستم جلوی بقیه بهت بدم چون هدیه تو با بقیه فرق داره در ضمن بدون که... .
یک‌دفعه حرفش را خورد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- ببر خونه و هر وقت حالت جا اومد بازش کن.
یاسمن آرام با فین‌فین و اشک‌هایش سکوت را شکسته بود و سلمان ناچاراً به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
***
یک ماه از آخرین دیدار یاسمن و سلمان می‌گذشت. یاسمن آن شب بعد از جدایی‌شان نه سراغ هدیه‌ها رفت و نه بازشان کرد و نه راجع به آن با مادرش و حتی نسرین حرفی زد.
پانسمان پیرزن زخم بستری را که به خاطر بیماری قندی که دچارش شده بود و در اثر چاقی و بی‌تحرکی دچار زخم بستر شده بود به اتمام رساند. با هر بار نالیدن پیرزن با قربان صدقه او را آرام می‌کرد. وقتی کارش به اتمام رسید، دکتر شریفی که کنارش زخم‌های پیرزن را تراشیده بود و نظاره‌گر برخورد مهربان و مردم دوستی او بود، بعد از اتمام کارشان دست‌کش‌هایش را درآورد و در حالی‌که یاسمن سینی پانسمان را از اتاق خارج می‌کرد به سمتش دوید و هم‌زمان هم‌قدم با او شد. دست در جیب روپوش سفیدش کرد و برای این‌که او را در عمل انجام شده قرار دهد با صدای بلندی صدایش زد و نگاه مامان افسانه و خانم سرابی را به سمت خود کشاند.

- خانم سعیری توی اتاق منتظرتونم.
با اتمام جمله‌اش سر به زیر انداخت و راهی اتاقش که انتهای راه‌رو روبه‌روی اتاق استراحت پرستاران بود قدم برداشت. یاسمن هاج و واج از رفتارش کلافه پوفی کشید و سینی را روی استیشن گذاشت که صدای مامان افسانه‌ به گوشش خورد.
- دکتر باهات کار داشت، پیشش نمی‌ری؟
سرش را زیر انداخت و در حالی که پوست لبش را به دندان گرفته بود دستش را مشت کرد و با صدا زدن دوباره سرش را به سمت مادرش بالا آورد.
- یاسمن با شمام. این‌جا محل کارته و تو وظیفه داری هر وقت دکتر صدات می‌زنه بری پیشش. کاری کردی که ازت توضیح یا توبیخ بخواد؟
در حالی‌که دستش را در جیب روپوش سفیدش می‌کرد و با حرص فشار می‌داد گفت:
- نه مامان! برم چیکار؟ من نه حوصله اون رو دارم نه حوصله این اداها و رفتارها رو.
افسانه دست از نوشتن باقی برنامه شیفت‌ها کشید و خودکارش را روی برگه رها کرد و در حالی‌که چشمانش را ریزتر می‌کرد، دستش را روی دست دخترکش گذاشت و گفت:
- چه ادا و رفتاری؟ یعنی چی که دستت رو مشت می‌کنی و به جون لبت بیفتی؟! یاسمن اون فقط صدات کرده بری اتاقش، چیز خاصی نیست که تو بخوای عصبانی بشی. مگه این‌که چیزی شده باشه و من غریبه شده باشم و بهم نگفته باشی. چی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یاسمن سرش را با دستانش گرفت و نالید:
- مامان خواهش می‌کنم، چیزی نشده. چشم! الان میرم.
با اتمام جمله‌اش بدون این‌که منتظر جواب دوباره‌ی سوال مادرش شود با شانه‌ای افتاده به سمت اتاق دکتر شریفی قدم برداشت. دستی به مقنعه مشکی‌اش کشید، تقه‌ای به درب زد و با شنیدن صدای《بفرمایید توی》 دکتر شریفی دست‌گیره درب را کمی نگه داشت، نفس عمیقی کشید و آن را به پایین فشار داد و وارد شد. در حالی‌که میان درب ایستاده بود سرش را بالا گرفت.
- دکتر با من کاری داشتین؟
امیرعلی که پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود و از میان پرده عمودی کرم رنگ، بیرون را تماشا می‌کرد، با شنیدن صدا، دست از تماشا برداشت و به سمتش برگشت، نگاهش که به چشمان قهوه‌ای و درشت او افتاد. دوباره آن آهنگ (هنوزم دیدن چشم‌هات برام مثل عمر دوبار است) در سرش تکرار و تکرار شد. یاد حرف علی‌رضا دوستش که به ستاد رفته بود افتاد که گفته بود؛ (این پیگیری‌های تو و مهم شدن این خانم برات به نظرم بوهای عشق و عاشقی میده.) کلافه دست از نگاه کردن به چشمانش برداشت، کمی جلوتر رفت. نگاهش که به لب‌های قلوه‌ای اما نازک او که در اثر پوستِ کنده شده‌اش کمی خونی شده بود افتاد، سرش را برگرداند و در حالی که جعبه دست‌مال کاغذی که طرح گل لاله روی آن حک شده بود و روی میز چوبی قرار داشت را بر‌می‌داشت و به سمت یاسمن می‌گرفت گفت:
- کارتون دارم، بفرمایین داخل. در ضمن لبتون داره خون میاد.
یاسمن با خجالت انگشتش را به لبش نزدیک کرد و نگاهی به نوک انگشتش کرد. با خونی شدن سر انگشتش، دست‌مالی از جعبه بیرون کشید و روی لبش فشار داد. درب را بست و داخل اتاق شد و با اشاره امیرعلی که صندلی چرم قهوه‌ای را که روبه‌روی یک صندلی هم‌رنگش قرار داشت و میز شیشه‌ای میانشان بود، نشست و 《ممنونی》 زیر لب گفت. امیرعلی به سمت فلاسک سبز رنگ رفت و در دو لیوان شیشه‌ای آب‌جوش ریخت، تی بکی در آن قرار داد و در حالی‌که یکی از لیوان‌ها را جلوی یاسمن می‌گذاشت، خودش روی صندلی روبه‌روی او نشست. با چند بار بالا و پایین کردن تی بک، رنگ شفاف آب‌جوش کم‌کم به رنگ قهوه‌ایِ قرمزِ خوش‌رنگی درآمد. لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
- بفرمایید! نمک نداره. هرچند که قهوه اون روز هم نمک نداشت و نفهمیدم چی شد که شما یک‌دفعه ناراحت شدین.
یاسمن دست‌مال را از روی لبش برداشت و نگاه براقش را به او دوخت.
- دکتر خواهش می‌کنم. من نمی‌خوام به شما بی‌احترامی کنم، اما حرف‌های شما من رو اذیت می‌کنه. اگه با عذرخواهی کردن برای اون روز، این مسئله حل میشه من ازتون عذرخواهی کنم. کافیه؟
امیرعلی لبخندی زد و لیوان را پایین گرفت. بعد لیوان را بین دو دستش قرار داد و گفت:
- من اون‌قدر آدم کوچیکی نیستم که دنبال معذرت خواهی باشم. فقط نمی‌خوام سوءتفاهم پیش بیاد.
یاسمن لیوان را کنار زد و از جایش بلند شد. در حالی‌که دست‌گیره درب را گرفته بود و پشتش به امیرعلی بود ادامه داد:
- پس حرفی نمی‌مونه، چون سوءتفاهمی هم نبوده. با اجازه.
- صبر کنین دیروز رفته بودم ستاد پزشکان، یکی از دوستانم اون‌جا بود و اسم شما رو دیدم که توی لیست اعزام به بیمارستان منطقه بود و داشت برای منطقه رد می‌کرد. چرا خانم سعیری؟ خانم احمدی می‌دونن؟
یاسمن با تردید برگشت.
- ببخشید لزومی نمی‌بینم برای شما توضیح بدم.
امیرعلی لیوان را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد، دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
- باشه به من ربطی نداره. من اشتباه کردم که دخالت کردم. اما مادرتون چی؟ مگه این‌جا بمونین نمی‌تونستین کمک کنین؟
یاسمن چشم در چشمان مشکی امیرعلی کرد.
- دکتر این قضیه بین من و خانوادمه. متوجه نمی‌شم چرا شما این‌قدر براتون مهم شده؟! خیلی‌ها میرن، فرق من با بقیه چیه؟ خانواده‌ام هم باید این رو بپذیرن چون من تصمیمم رو گرفتم.
امیرعلی کلافه دستی لای موهای مشکی‌اش کشید.
- خانم سعیری قدر مادر و پدرتون رو بیشتر بدونید. اون‌ها هم به اندازه شما عذاب می‌کشن. چرا دست از سر عذاب خودتون و اون‌ها برنمی‌دارین؟ اصلاً چرا یه فرصت دیگه به خودتون نمی‌دین؟ این‌قدر دورتون حصار کشیدین که کسی جرات نزدیک شدن نداره.
یاسمن کلافه دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد. احسان آن‌قدر او را عصبی کرده بود که تحمل یاسمن خون‌سرد و مهربان را گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
- دکتر شما بهتره به فکر مادر و پدر خودتون باشین. من خودم حواسم هست. در ضمن من نمی‌دونم مادرم باهاتون حرف زده یا هرچی، اصلاً دلم نمی‌خواد راجع به گذشته‌ای که تموم شده و خاکش کردم پند و نصیحت بشنوم. در ضمن من از چیزی فرار نمی‌کنم، من فقط برای کمک میرم و تمام. با اجازه.
دست‌گیره را فشار داد و تا آمد برود صدای امیرعلی او را بر جایش میخ‌کوب کرد.
- سال‌هاست که پدر و مادرم عمرشون رو دادن به شما وگرنه مثل سال‌هایی که بودن قدرشون که هیچ استغفرالله می‌پرستیدمشون. بله، شما درست می‌گین، اما نگرانی من از سر دل‌سوزی و دخالت نیست فقط... .
به این‌جای حرفش که رسید کلافه دستش را لای موهای مشکی‌اش کشید، کلامش را خورد، دستش شل شد و روی گردنش افتاد. سرش را پایین انداخت و با نوچ‌نوچ دیگر حرفی نزد. با سکوتش یاسمن ماندن را جایز ندانست و از اتاق به حالت دو خارج شد.
***
آذر ماه با آن هوای پاییزی که برگ‌های رنگارنگش رختشان را از بند آبان جمع کرده بودند فرا رسید و هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت. هم‌چنان وضعیت قرمز اعلام می‌شد و مردم با پناه بردن به جای تاریک و زیرزمین خود را از حملات صدام نجات می‌دادند، اما با این تفاوت که حالا دیگر از اعلانش ترس و وحشتشان کمتر شده بود. یاسمن هم برگه‌ی اعزامش هفته پیش به دستش رسیده بود و پشت میز مطالعه‌اش در حال خواندن و فکر کردن چگونگی گفتن به خانواده‌اش بود. بعد از آن اتفاق بین خودش و امیرعلی هر لحظه منتظر مادرش بود تا غوغایی به پا کند، اما گویا امیرعلی سکوت کرده بود و به مامان افسانه‌اش چیزی نگفته بود. نگاهش به کاغذ اعزام داخل دستش بود اما حواسش پیِ چیدن کلمات و متقاعد کردن خانواده‌اش.
- بیا، بیا پایین پیش ما سِیر کن.
صدای مادرش بود. برگه را سریع در دستش مچاله کرد و به طرف صدا برگشت. لبخندی زد و در حالی‌که موهای لختش را که بلندتر شده و حالا دیگر تا پایین کمرش رسیده بود به پشت سرش هدایت می‌کرد گفت:
- ببخشید حواسم نبود. کاری داری مامان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
افسانه دامن مشکی تا پایین زانویش که از پشت چاکی داشت و اندامش را بیشتر از آن‌چه که بود زیباتر نشان می‌داد را به یاسمن نشان داد و گفت:
- هر چی در زدم متوجه نشدی، به نظرت قشنگه؟
یاسمن نگاهی به اندام توپر مادرش که با آن‌که دو شکم زایمان کرده بود، اما هم‌چنان در حفظ تناسب اندامش محتاط بود، کرد و گفت:
- حواسم نبود. آره، خوبه مامان، فقط چون همیشه شلوار پوشیدی این حس رو داری جورابم که پوشیدی وگرنه قشنگه.
افسانه دست از وارسی چاک دامنش برداشت.
- کاش می‌اومدی سلمان بفهمه دوباره نیومدی ناراحت میشه.
یاسمن دست به روی دهان گذاشت و خمیازه‌اش را مهار کرد و گفت:
- اگه بیام سلمان پیش خودش یه فکرهایی می‌کنه.
چشمان افسانه باز از این‌که دخترش از آن حال و احوال درآمده و دوباره با او صحبت دوستانشان را برقرار کرده بود و از آن همه در خود بودن بیرون آمده و بالاخره نطقش باز شده بود برقی زد. در حالی‌که به سمتش می‌آمد مشتاق پرسید:
- خب مثل این‌که خبرهایه.
یاسمن بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت.
- مامان خبری نیست. دوباره حرف چند سال پیش رو مطرح کرد که من جوابم معلومه.
- چرا؟ آخه... .
یاسمن میان حرفش پرید و گفت:
- مامان آخه نداره. من فعلاً نمی‌خوام ازدواج کنم. می‌خوام تنها باشم تازه یه کارهایی دارم که ذهنم درگیر اون‌هاست.
افسانه مشتاق لبخندی زد و در حالی که ابروهای هشتی‌اش را بالا می‌انداخت گفت:
- چه کارهایی؟
یاسمن از روی صندلی چوبی‌اش بلند شد و صورت مادرش را بوسید و گفت:
- حالا شما برو بعد که اومدین با هم حرف می‌زنیم. راستی مامان صبح به نسرین گفتم امشب بیاد پیشم.
افسانه‌ که صدای همسرش را از داخل سالن شنیده بود،بلافاصله《باشه‌ای》 گفت و از اتاق خارج شد. با خروج مادرش نفس آسوده‌ای کشید و سرش را روی تخت گذاشت. در همان زمان یوسف تقه‌ای به درب زد و با چهره خندانی که حالا ته ریشش درآمده بود وارد شد.
- مطمئنی نمیای؟
روی ت*خ*ت نشست و در حالی‌که کتاب شعر سهراب سپهری‌اش را در دست می‌گرفت گفت:
- آره، خوش بگذره. در ضمن نسرین میاد پیشم تنها نیستم.
یوسف شانه‌ای بالا انداخت و اخم‌هایش را در هم کرد.
- خب بیاد، به من چه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
یاسمن چشمکی زد و با لبخند گفت:
- خودتی داداش من!
با اتمام جمله‌اش برای دمپایی که یوسف به سمتش پرت کرده بود جا خالی داد و کتاب را جلوی صورتش گرفت. در میان خنده‌اش صدای خوش و بش کردن نسرین را با پدر و مادرش شنید. نسرین به محض ظاهر شدن یوسف که حالا سر از احوالاتش درآورده بود سر به زیر انداخت و لبش را به دندان گرفت و با سلام زیر لبی‌اش وارد اتاق شد و بدون توجه به نگاه خیره یاسمن به درب تکیه داد و با رفتن یوسف درب را بست. دستش را روی قلب ناآرامش گذاشت که صدای خنده خفه‌ی یاسمن را شنید.
چشمان میشی کشیده‌اش را به او دوخت و با گفتن 《مرگ》 به سمتش حمله‌ور شد. بعد از سر و کله زدن با هم‌دیگر خسته شدند و هر دو روی ت*خ*ت ولو شدند. نسرین همان‌طور که روی شکمش می‌خوابید چشمش به کتاب سهراب افتاد. آن را برداشت و با ورق زدن برگه‌ای را که از لای آن افتاده بود، برداشت و شروع به خواندن کرد. یاسمن چشمش که به برگه افتاد آن را از دستش قاپید و زیر بالش گذاشت در حالی‌که از جایش بلند می‌شد به او توپید:
- به تو یاد ندادن فضولی همه چیز رو نکنی؟!
نسرین روسری قهوه‌ای ساتنش را از روی سرش برداشت و گفت:
- چه غلطی می‌خوای بکنی؟ ببین مو نمی‌ذارُم دستی‌دستی خودت رو بکشی. خاله می‌دونه؟
یاسمن موهای چتری‌اش را که روی صورتش سرکشی کرده بود با انگشت به پشت گوش انداخت و جای گز‌گز شده‌اش را خاراند و گفت:
- فردا میگم. در ضمن کار خاصی هم نمی‌خوام بکنم. کارم رو همون‌جا ادامه میدم، مثل همه.
نسرین اخمی کرد و چشمانش را به او دوخت.
- خر خودتی! تو می‌خوای از این‌جا فرار کنی. تو می‌خوای با خودت و اون عوضی لج کنی.
یاسمن از روی ت*خ*ت بلند شد و در حالی‌که از اتاق خارج می‌شد دست‌گیره درب را به پایین فشار داد و گفت:
- نسرین دست از این حرف‌هات بردار. من قبل اون اتفاق لعنتی می‌خواستم برم منتها عین احمق‌ها منتظر قبول کردن اون آقا بودم. نترس نمی‌میرم، بادمجون بم آفت نداره. حالا اگه نطقت تموم شد بریم یچیزی بخوریم؟ گرسنمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
نسرین بلند شد و کلافه در حالی‌که دست به کمر زده بود گفت:
- پس چرا تکلیف سلمان رو معلوم نکردی؟! بدبخت، این‌جوری داری خودت رو عذاب میدی. حتی هدیه‌هاشم باز نکردی. اگه تو فکر احسان نیستی چرا یه بار به سلمان فرصت نمی‌دی؟ بذار باز کنیم ببینیم چی آورده.
یاسمن که صدای قاروقور شکمش بلند شده بود از درب خارج شد و در حالی‌که وارد آشپزخانه می‌شد صدایش را تا آن‌جایی که می‌توانست بلند کرد تا به گوش نسرین برسد.
- تو فضولی و دل‌سوزی اون رو نکن. بگو خودم می‌خوام ببینم چی آورده. بی‌خودی دل‌سوزی برای سلمان رو وسط نکش.
نسرین در چهارچوب درب آشپزخانه ظاهر شد و در حالی‌که در حال باز کردن جعبه کوچکی بود گفت:
- حداقل این یکی که کوچیکه را باز کنیم.
یاسمن با اتمام جمله‌اش و دیدن جعبه در دستانش به سمتش حمله‌ور شد، اما دیگر کار از کار گذشته بود و انگشتر طلای ظریفی که سه نگین ریز دایره روی آن جلوه خاصی به آن داده بود را از انگشتان نسرین که بین دو انگشتش گرفته بود دید.
- خاک تو سرت. این ازت خواستگاری که کرده هیچ، جلوجلو حلقه‌شم خریده. برا همین بهت گفته هر وقت رسیدی خونه ببین و یه ماه بیشتر وقت ندارم. تو هم که نرفتی پرید که پرید.
صدای نسرین بود که دوباره با نوچ‌نوچ گفتن و در حالی‌که انگشتر را کف دست یاسمن می‌گذاشت ادامه داد:
- مو دارُم بهت میگُم ای سلمان گناه داره، چند بار ازت خواستگاری کرده و توی خر هیچ‌وقت ندیدیش. تو از بچه‌هایی که بهشون درس میدُم کمتری. عقلت اندازه نخوده.
یاسمن کلافه انگشتر را روی میز گذاشت.
- تمومش کن نسرین. من می‌خوام برم دیگه تو هم راجع به این چیزها با من حرف نزن. من نمی‌دونم تو، یوسف و امیرعلی چرا دست از این نصیحت‌هاتون برنمی‌دارین؟!
امیرعلی را چندین بار زیر لب زمزمه کرد و با حالت خنده در حالی‌که برق شیطنت در چشمانش روشن شده بود دست روی شانه‌ی او زد و گفت:
- خوشُم باشه امیرعلی کیه؟ از کی با این یکی آشنا شدی؟
یاسمن با تعجب برگشت و نگاهی به او کرد. وقتی لبخند او را که شیطنت از آن می‌بارید دید، به پیشانی‌اش زد و گفت:
- وای تو دیوونه‌ای به خدا!
آن روز نسرین آن‌قدر پرسیده بود و سر به سرش گذاشته بود که یاسمن تمام اتفاقات و ماجراها را از روز اول آشنایی تا همین یک ماه پیش، جز به جز برایش تعریف کرده بود و عاقبت تمام وقایع را شرح داده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
قاچ هندوانه‌ای که با چنگال گرفته بود را به دهان گذاشت.
- همین‌ها بود دیگه چیزی نیست.
نسرین هسته‌ی هندوانه را درآورد و در حالی که هندوانه شیرین و قرمز را با ولع قورت می‌داد گفت:
- موندُم چرا خدا به این تخم داده؟! والا! داری از خوردنش لذت می‌بری عین نخود یه دفعه پیداش میشه.
یاسمن خندید و در حالی‌که پیش دستی‌اش را روی میز می‌گذاشت گفت:
- نسرین واقعاً موندم چه‌جوری دیگه به تخم هندونه هم کار داری؟!
نسرین قاچ دیگری را با کارد میوه خوری تکه کرد.
- حالا هندونه رو ول کن. مو میگُم این پسره، همین امیرعلی‌آقا مشکوک نگرانته. میگم نکنه دلش... .
یاسمن کلافه سرش را چند بار به دیوار آرام کوبید و نالید:
- وای خدا! از دست این من رو بکش. چپ میرم، راست میام همه رو عاشق و معشوق می‌کنی.
نسرین نیشگونی از پای دراز شده یاسمن گرفت و گفت:
- حالا ببین کی بهت گفتم. در ضمن خر هم خودتی.
***
هراسان نگاهش را به اطراف چرخاند. چشمش در آن تاریکی سایه مردی را دید که روی لبه پرتگاهی ایستاده بود. دستش را به سمتش دراز کرد اما مرد قدمی به عقب برداشت و دیگر چیزی نفهمید با جیغ خفیفی از وحشت پرت شدن مرد از خواب پرید. دست روی قلب پرکوبشش گذاشت و ناگهان چشمانش را با وحشت باز کرد. دستی به عرق نشسته روی پیشانی‌اش کشید. آفتاب درآمده بود و روشنایی از لای پرده توری‌، مهمان اتاقش شده بود. لبانش را با زبانش تر کرد و دستی به چشمانش کشید. ساعت گرد سبز رنگی که روی میزش بود را نگاه کرد. هنوز زود بود. نفس نامیزانش را که با هشیار شدنش بهتر شده بود، عمیق از دهان بیرون داد و لبه ت*خ*ت نشست.
کلافه از خوابی که دیده بود موی بافته شده‌اش را به پشت سرش فرستاد. شقیقه‌اش را با انگشت اشاره‌اش کمی ماساژ داد و دست به زیر بالشش برد. کاغذ اعزام منطقه‌اش را برداشت و در دست گرفت. با ضربه‌ای که به درب اتاقش خورد چشم از کاغذ گرفت، کاغذ را پشت سرش انداخت و با خمیازه‌ای که صدایش را ناواضح کرده بود《بله‌ای》 گفت. مامان افسانه درب را با صدای قیژش باز کرد و با لبخند در حالی که مقنعه‌اش را روی سرش درست می‌کرد گفت:
- سلام عزیزم! صبحت بخیر. برای صبحونه نمیای؟ امروز یوسف می‌رسوندمون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,430
مدال‌ها
7
از روی ت*خ*ت بلند شد و در حالی‌که جلوی میز آینه‌اش می‌ایستاد و برسش را در دست می‌گرفت با لبخند گفت:
- سلام مامان! صبح بخیر. چشم، الان میام.
افسانه دکمه مانتوی سورمه‌ای‌اش را بست.
- دیشب توی مهمونی جات خیلی خالی بود. سلمان خیلی سراغت رو گرفت. آخ بمیرم براش که چقدر با عذاب، نیومدنت رو نگاه می‌کرد. تا لحظه آخر هم به درب خیره بود. آخر هم گفت که نمی‌ره.
یاسمن لحظه‌ای دست از برس کشیدن موهایش برداشت. سرش را به طرف مادرش چرخاند و با تعجب گفت:
- یعنی چی نمیره؟!
افسانه شانه‌ای بالا انداخت و در حالی‌که لبخند دندان‌نمایی میزد و از اتاق خارج می‌شد یک‌دفعه برگشت و گفت:
- یعنی منتظره، می‌خواد همین‌جا بمونه و قراره که یه مطب هم بزنه.
با اتمام جمله《زود بیا دیرمون نشه‌ای》 گفت و از اتاق خارج شد. کلافه از دست سلمان و تصمیمش نفس عمیقی کشید. وقتش نبود به سلمان و کارش فکر کند باید ذهنش را آرام می‌کرد تا بتواند حرف‌هایش را بزند. چشمانش را بست و 《خدایا خودت کمکم کنی》 زیر لب زمزمه کرد. مقنعه‌اش را روی سرش درست کرد، خودش را در آینه برانداز کرد، کیف مشکی‌اش را از روی میز برداشت و پا به آشپزخانه گذاشت. کاغذ را که از قبل در مشتش گرفته بود روی میز گذاشت و《سلام صبح بخیری》 گفت. پدر و یوسف هم‌زمان جوابش را دادند. افسانه که پای سماور و قوری گل قرمزش ایستاده بود. به محض شنیدن صدای دخترش، لیوان دسته‌دار شیشه‌ای‌اش را از بالای سینک برداشت و از قوری، چایی خوش رنگی با عطر دارچین برایش ریخت و جلویش گذاشت. یوسف نگاهی به او کرد و وقتی سکوتش را دید شکر پاش را جلویش گذاشت و گفت:
- حواست کجاست؟ مامان برات چایی ریخته.
سر بلند کرد و در حالی که دستی به چشمانش می‌کشید گفت:
- ببخشید، ممنون.
شکرپاش را برداشت و اهرمش را به عقب کشید و آن را در داخل لیوانش سرازیر کرد و با قاشق چای‌خوری شروع به هم زدن کرد. یوسف لقمه نان و پنیر و گردویی برایش گرفت و به دستش داد و گفت:
- زودتر بخور، سنگ که توش نیست هی هم می‌زنی. از سرویس جا می‌مونی ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین