Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,428
- مدالها
- 7
دست از هم زدن برداشت و گیج گفت:
- کدوم سرویس؟
بابا حسین لبخندی به رویش زد و در حالیکه سبیلش را بالاتر میداد تا در چایی نرود گفت:
- شوخی میکنه. حالت خوب نیست بابا؟ چرا نمیخوری؟
وقتش بود که ذهنش را جمعوجور کند و از این همه نگرانی و دلواپسی هم بقیه را درآورد و هم خود را نجات دهد و همهچیز را در مورد اعزامش بگوید و قال قضیه را به قول معروف بکند. دسته لیوانش را گرفت و جرعهای از آن را نوشید. نفسش که جا آمد و شیرینی چای که به جانش نشست حالش را بهتر کرد. با دستی لرزان کاغذ را که روی میز گذاشته بود برداشت و در حالیکه لایش را باز میکرد گفت:
- میخوام یه چیزی بهتون بگم اما قبل از گفتنم میخوام از همهتون قول بگیرم که پشتم رو خالی نکنین و نه نیارین.
افسانه دست رو دست دخترش گذاشت و با لبخند چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
- ما هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنیم پس راحت باش. دستهات چرا میلرزه؟
یاسمن دست مادرش را فشرد و رو به پدرش کرد.
- بابا نمیخوام دوباره حالتون بد بشه و خدایی نکرده اتفاقی بیفته، فقط بدونین که این چیزی که میخوام بگم برای امروز و فردا نیست و از خیلی قبل بهش فکر کردم پس ربطی به قضایایی که پیش اومده نداره.
یوسف نگاه دقیقی به خواهرش کرد و در حالی که آخرین لقمهاش را پایین میداد گفت:
- یاسی اینجوری حرف میزنی حس خوبی نمیگیرم، زودتر بگو. میخوای اول به من بگی؟
یاسمن لبانش را با زبانش تر کرد.
- نه یوسف توی جمع بگم بهتره.
سرش را پایین انداخت، نفسی گرفت و در حالی که برگه را به دست مامان افسانهاش میداد چشم در چشم پدر شد و گفت و خودش را راحت کرد.
- من تصمیم گرفتم برم بیمارستان منطقه و اونجا مشغول بشم. نامه اعزامم هم اومده. سه روز دیگه باید آماده بشم و راهی بشم من فقط... .
- یاسمن این چه کاریه؟ آخه تو جون موندن توی اون اوضاع و احوال رو داری؟
صدای مادرش بود که برگه اعزام را زودتر خوانده بود و نگذاشت حرفش ادامه پیدا کند و میان کلامش پریده بود و در حالی که از جایش بلند میشد، لیوان خودش و همسرش را برداشت و به سمت سینک قدم برداشت و گفت:
- کدوم سرویس؟
بابا حسین لبخندی به رویش زد و در حالیکه سبیلش را بالاتر میداد تا در چایی نرود گفت:
- شوخی میکنه. حالت خوب نیست بابا؟ چرا نمیخوری؟
وقتش بود که ذهنش را جمعوجور کند و از این همه نگرانی و دلواپسی هم بقیه را درآورد و هم خود را نجات دهد و همهچیز را در مورد اعزامش بگوید و قال قضیه را به قول معروف بکند. دسته لیوانش را گرفت و جرعهای از آن را نوشید. نفسش که جا آمد و شیرینی چای که به جانش نشست حالش را بهتر کرد. با دستی لرزان کاغذ را که روی میز گذاشته بود برداشت و در حالیکه لایش را باز میکرد گفت:
- میخوام یه چیزی بهتون بگم اما قبل از گفتنم میخوام از همهتون قول بگیرم که پشتم رو خالی نکنین و نه نیارین.
افسانه دست رو دست دخترش گذاشت و با لبخند چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
- ما هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنیم پس راحت باش. دستهات چرا میلرزه؟
یاسمن دست مادرش را فشرد و رو به پدرش کرد.
- بابا نمیخوام دوباره حالتون بد بشه و خدایی نکرده اتفاقی بیفته، فقط بدونین که این چیزی که میخوام بگم برای امروز و فردا نیست و از خیلی قبل بهش فکر کردم پس ربطی به قضایایی که پیش اومده نداره.
یوسف نگاه دقیقی به خواهرش کرد و در حالی که آخرین لقمهاش را پایین میداد گفت:
- یاسی اینجوری حرف میزنی حس خوبی نمیگیرم، زودتر بگو. میخوای اول به من بگی؟
یاسمن لبانش را با زبانش تر کرد.
- نه یوسف توی جمع بگم بهتره.
سرش را پایین انداخت، نفسی گرفت و در حالی که برگه را به دست مامان افسانهاش میداد چشم در چشم پدر شد و گفت و خودش را راحت کرد.
- من تصمیم گرفتم برم بیمارستان منطقه و اونجا مشغول بشم. نامه اعزامم هم اومده. سه روز دیگه باید آماده بشم و راهی بشم من فقط... .
- یاسمن این چه کاریه؟ آخه تو جون موندن توی اون اوضاع و احوال رو داری؟
صدای مادرش بود که برگه اعزام را زودتر خوانده بود و نگذاشت حرفش ادامه پیدا کند و میان کلامش پریده بود و در حالی که از جایش بلند میشد، لیوان خودش و همسرش را برداشت و به سمت سینک قدم برداشت و گفت:
آخرین ویرایش: