جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,115 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
دست از هم زدن برداشت و گیج گفت:
- کدوم سرویس؟
بابا حسین لبخندی به رویش زد و در حالی‌که سبیلش را بالاتر می‌داد تا در چایی نرود گفت:
- شوخی می‌کنه. حالت خوب نیست بابا؟ چرا نمی‌خوری؟
وقتش بود که ذهنش را جمع‌و‌جور کند و از این همه نگرانی و دلواپسی هم بقیه را درآورد و هم خود را نجات دهد و همه‌چیز را در مورد اعزامش بگوید و قال قضیه را به قول معروف بکند. دسته لیوانش را گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید. نفسش که جا آمد و شیرینی چای که به جانش نشست حالش را بهتر کرد. با دستی لرزان کاغذ را که روی میز گذاشته بود برداشت و در حالی‌که لایش را باز می‌کرد گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهتون بگم اما قبل از گفتنم می‌خوام از همه‌تون قول بگیرم که پشتم رو خالی نکنین و نه نیارین.
افسانه دست رو دست دخترش گذاشت و با لبخند چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
- ما هیچ‌وقت پشتت رو خالی نمی‌کنیم پس راحت باش. دست‌هات چرا می‌لرزه؟
یاسمن دست مادرش را فشرد و رو به پدرش کرد.
- بابا نمی‌خوام دوباره حالتون بد بشه و خدایی نکرده اتفاقی بیفته، فقط بدونین که این چیزی که می‌خوام بگم برای امروز و فردا نیست و از خیلی قبل بهش فکر کردم پس ربطی به قضایایی که پیش اومده نداره.
یوسف نگاه دقیقی به خواهرش کرد و در حالی که آخرین لقمه‌اش را پایین می‌داد گفت:
- یاسی این‌جوری حرف می‌زنی حس خوبی نمی‌گیرم، زودتر بگو. می‌خوای اول به من بگی؟
یاسمن لبانش را با زبانش تر کرد.
- نه یوسف توی جمع بگم بهتره.
سرش را پایین انداخت، نفسی گرفت و در حالی که برگه را به دست مامان افسانه‌اش می‌داد چشم در چشم پدر شد و گفت و خودش را راحت کرد.
- من تصمیم گرفتم برم بیمارستان منطقه و اون‌جا مشغول بشم. نامه اعزامم هم اومده. سه روز دیگه باید آماده بشم و راهی بشم من فقط... .
- یاسمن این چه کاریه؟ آخه تو جون موندن توی اون اوضاع و احوال رو داری؟
صدای مادرش بود که برگه اعزام را زودتر خوانده بود و نگذاشت حرفش ادامه پیدا کند و میان کلامش پریده بود و در حالی که از جایش بلند می‌شد، لیوان خودش و همسرش را برداشت و به سمت سینک قدم برداشت و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
- تو حالت خوب نیست. حسین جدی نگیرش! من خودم درستش می‌کنم. نمی‌شه که برای خودت تصمیم بگیری. ما این‌جا پس چیکاره‌ایم؟
با سکوت بابا حسین و یوسف، شجاعتش را بیشتر کرد و در حالی که روی صندلی چوبی به طرف مادرش کج شده بود میان کلام مادرش پرید.
- مامان شما دیگه چرا؟ مگه اون همه زن و مرد پرستار و دکتر، اون همه جوون کوچک‌تر چقدر جون داشتن؟ چقدر توان داشتن؟ من حالم خوبه.
و بعد رو به یوسف کرد و ادامه داد:
- تو بگو که قبل اون اتفاق، راجع بهش باهات حرف زدم و گفتم اگه بذاره می‌خوام برم.
یوسف نگاهی زیر چشمی به پدرش کرد و در حالی که به سفره کرم رنگ توری ور می‌رفت گفت:
- یاسمن اون‌جا با این‌جا فرق داره، خیلی هم فرق داره. آره تو گفتی، کتمان نمی‌کنم، اما تو این‌جا یادت نیست آژیر می‌زدن چطوری به خودت می‌لرزیدی؟ اون‌وقت اون‌جا بمبارون هست، موشک هست و خیلی چیزهای دیگه.
یاسمن نگاه ملتمسش را به پدرش دوخت و ادامه داد:
- یوسف همه‌ی این‌ها رو می‌دونم. شماها نمی‌دونین، اما مامان که می‌دونه منطقه نیرو کم داره. من که نمی‌خوام تفنگ دست بگیرم بجنگم، من فقط می‌خوام برم کاری که این‌جا انجام میدم رو اون‌جا انجام بدم. خواهش می‌کنم.
آن روز با تمام چک و چانه‌های یاسمن گذشت و بابا حسین تنها سکوت کرده بود و آخر شب که یاسمن به اتاقش رفته بود تا دوباره با پدرش صحبت کند و رضایتش را کسب کند، تنها گفته بود؛《من مانعت نمی‌شم، اما هر وقت فکر کردی دینت رو ادا کردی برگرد.》 و با بحث و دعوای مامان افسانه، او را آرام کرده بود و یاسمن را از اتاق بیرون کرده تا به گفت‌وگوی زن و شوهریشان برسند.
***
روز اعزامش مامان افسانه که دلش راضی به رفتنش نبود، حتی نگاهش هم نکرد. یاسمن ساک سبز رنگش را در دست جابه‌جا کرد. آهنگ سرود ملی از رادیو در بلندگو در حال پخش بود. تعداد زیادی از مردهای دلیر از کوچک گرفته تا افراد مسن چهل و پنجاه سال یا در حال بستن سربند یاحسین و زهرا بودند یا در حال خداحافطی با خانواده‌هایشان. یاسمن نگاهی به دو زن چادری که کنار مینی‌بوس قرمز رنگ ایستاده بودند کرد. از این‌که در این جمع تنها نبود لبخندی به لبانش نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
بی‌هوا مامان افسانه‌اش را در آغوش کشید. افسانه دلش برای دخترش پر کشید و او را به گرمی به خود فشرد، از این‌که خودش با دستان خودش او را در دل خطر و بمب و موشک می‌فرستاد حال خوبی نداشت. با بغض در حالی که چانه‌اش به لرزش درآمده بود او را بیشتر در آغوشش فشرد و آرام با صدای بغض‌آلود و لرزانش نجوا کرد.
- نرو یاسی! ما رو تنها نذار. من یه دختر بیشتر ندارم.
یاسمن که از صدای بغض‌آلود مادرش احساساتی شده بود، با بغض فرونشسته در گلویش نجوا کرد.
- مامان برام دعا کن، ولی دیگه نه نیار.باشه؟
افسانه با هق‌هق اشک روانه‌ی گونه‌اش را با سر انگشت گرفت و تنها《به خدا می‌سپارتمی》گفت و سر به زیر انداخت، چادرش را روی سرش کشید و به گریه‌اش ادامه داد. نسرین که خود را دقایق آخر رسانده بود، از دور نگاهش به یاسمن که در آغوش پدر بود افتاد. با هن‌هن جلوتر آمد، آب دهانش را قورت داد و بریده‌بریده در حالی که نگاهی زیر چشمی به یوسف می‌کرد گفت:
- س... سلام.
یوسف اشک چشمانش را پاک کرد و به طرف نسرین برگشت. زیر لب جوابش را داد و دوباره سر به زیر انداخت. یاسمن به محض دیدن نسرین از آغوش پدر با چشمان اشک‌آلود بیرون آمد و خودش را در آغوشش انداخت.
- یاسی مو که از پست برنمیام، اما غلط می‌کنی زود برنگردی باشه؟
و بغض آلود محکم‌تر او را در آغوش گرفت. بالاخره یاسمن از خانواده دل کند و با بسم الله پشت سر دو زن چادری وارد مینی‌بوس شد کنار پنجره نشست و به تک‌تک افراد خانواده‌اش که اشک می‌ریختند نگاهی کرد. دستی روی چشمان اشک‌بارش کشید و با صدای خفه‌ای به گریه افتاد. سر بلند کرد و مامان افسانه‌اش را که با مرد جوانی که پشتش به او بود در حال مکالمه دید. بینی‌اش را پاک کرد و به آن‌ها چشم دوخت. با برگشتن مرد جوان چشمش به دکتر شریفی خورد. ابروهایش را با تعجب بالا داد و به ساک مشکی درون دستانش خیره شد. چشمانش دکتر شریفی را که به سمت مینی‌بوس زرد رنگ جلویی حرکت می‌کرد بدرقه کرد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
***
با صدای پچ‌پچ چشمانش را آرام باز کرد و از خواب بیدار شد. ساعت مچی‌اش را نگاه کرد یک ربع مانده به شش صبح بود. یادش نمی‌آمد که چگونه خوابش برده بود. خمیازه‌ای کشید و دست روی دهان گذاشت. پرده قرمز رنگ کنار شیشه را با دست کمی عقب داد. همهمه و شلوغی مردمی که سوار بر کمپرس سبز رنگی می‌شدند و مردانی که اسلحه به دست در آن هوای گرگ و میش با یک‌دیگر در حال تعویض با نیروهای زخمی بودند. از آن همه جمعیت با تعجب چشم بست و نفس عمیقی کشید که قارو قور شکمش به صدا درآمد. دختر چادری کنار دستش سیب درون نایلون را به طرفش گرفت و لب‌های گوشتی‌اش را به حرکت درآورد و با لبخند که خال گوشه لبش او را زیباتر کرده بود گفت:
- بسم الله.
با مهربانی به صورت سبزه با نمک دختر نگاهی کرد و گفت:
- خیلی ممنون، نوش جان.
دختر نایلون را بازتر کرد و در حالی که دستش را به سمتش نزدیک‌تر می‌کرد ادامه داد:
- بفرمایین قابل‌دار نیست. من آزادم.
یاسمن تعارف را کنار گذاشت و سیب زرد رنگی را که قسمتی از آن مانند لپ، قرمز شده بود، از داخل نایلونِ دستان آزاده برداشت.
- ممنون. خوشبختم من هم یاسمنم. شما هم پرستارین؟
آزاده به تبعیت از یاسمن سیب دیگر را برداشت و در حالی که نایلونش را درون جیب مانتوی مشکی‌اش می‌گذاشت و چادرش را پیشتر می‌کشید ادامه داد:
- آره. چه اسم قشنگی. از آشناییتون خوشبختم. دفعه اولتونه؟
- آره چطور؟
آزاده گازی به سیب زد و در حالی که تکه گاز زده را با زبانش به کنار لپش می‌برد ادامه داد:
- مشخصه، یکم تعجب و ترس توی نگاهتون هست. یکم بگذره براتون عادی میشه.
یاسمن دست از گاز زدن سیب کشید و با تعجب پرسید.
- مگه شما دفعه چندمتونه؟
- سوم.
دهان باز کرد تا سوال بعدی‌اش را بپرسد که صدای خمپاره‌ای از بالای سرشان به زمین اصابت کرد و تمام خاک‌ها را به هوا پخش کرد و ماشین جلویی را به آتش کشید. راننده ناگهان پا روی ترمز گذاشت و با گفتن《یاحسین سراتون رو بدزدین》خودش دست روی سر گذاشت و سرش را قاپید. یاسمن و چند نفر دیگر هم‌زمان از وحشت جیغ خفیفی کشیدند و در حالی که از ترس دستانش را به روی سرش گذاشته بود سیب از دستش رها شد و با آزاده به زیر صندلی‌ها پناه بردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
با باز شدن ناگهانی درب مینی‌بوس راننده سر بلند کرد و راننده مینی‌بوس جلویی را دید. محسن دستی به ریش و سبیل جو گندمی‌اش کشید و با چفیه عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و با هن‌هن گفت:
- اصغر ماشینم خراب شده، ماشین جلویی هم که خمپاره زدن آتیش گرفته. جا داری تا مقر ببریشون؟ دیگه موندن جایز نیست فقط حاجی گفته زودتر برین.
اصغر دست از روی سرش برداشت و صاف روی صندلی‌اش نشست و با نگرانی گفت:
- آره یه جوری می‌برنشون. تو چیکار می‌کنی؟
محسن سرش را به طرف مسافرانش که دورتر از خودش منتظر ایستاده بودند چرخاند و در حالی‌که دستش را به عنوان آمدن تکان می‌داد، لب‌های خشک شده‌اش را به حرکت درآورد.
- من با حاجی برمی‌گردم، داره برمی‌گرده. میگم فکر کنم اوضاع خیلی بد شده فقط زود برو، این‌جا نمون.
یکی‌یکی مسافرانِ مرد که شریفی هم جز آن‌ها بود با سلام و ترس سوار شدند. محسن درب را بست و《یاعلی》گفت. اصغر استارت را زد و از میان گرد و خاک و آتش حرکت کرد. یاسمن از آغوش آزاده بیرون آمد و سر بلند کرد. تمام پرستاران و پزشکان یکی‌یکی کنار هم به حالت فشرده قرار گرفتند و شریفی و مابقی را کنار خودشان جا دادند. به پایگاه که رسیدند اصغر مینی‌بوس را متوقف کرد و《رسیدیم به سلامتی》گفت و خودش هم پیاده شد. تقریباً نفر آخری بود که پیاده شد و چشمش به چادر خیمه‌ای کرم قهوه‌ای افتاد. جلوتر رفت و همه جا را از نظر گذراند. تا به حال بیمارستان صحرایی آن هم کنار خاک‌ریز و توپ و تانک ندیده بود. نگاهش روی دو آمبولانسی که به سرعت متوقف شدند و مجروحان و زخمیان زیادی را که دست به دست به داخل چادر می‌برند خورد. گرد و خاک ایجاد شده از ترمز آمبولانس، باعث سرفه‌اش شد، دست جلو برد و چند سرفه پشت سر هم کرد که صدای آزاده به گوشش خورد.
- یاسمن جون باید از همین الان دست به کار بشیم. دکتر شریفی و امیدی رفتن داخل.
یاسمن در حالی که هم‌قدم با آزاده می‌شد ساکش را درون دستش محکم‌تر گرفت و گفت:
- مگه شما دکتر شریفی رو می‌شناسی؟
آزاد کش چادرش را از روی سرش جدا کرد.
- آره. دفعه دومه که می‌بینمش، سری قبل با هم اومدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
صدای امیرعلی که گوشه چادر را بالا زده بود و کلمات را تندتند به زبان می‌آورد که آن‌ها را برای کمک فرامی‌خواند کلام یاسمن را برای ادامه سوالش قطع کرد و هر دو سراسیمه به سمت چادر شتافتند.
***
یک هفته از آمدنشان به منطقه و شروع کارشان می‌گذشت. دیشب تا صبح با آن تعداد مجروحی که آورده بودند مشغول بود و نایی برایش نمانده بود. پشت سنگرهای خاک‌ریز، پتویی پهن کرده بود و از بی‌خوابی بی‌هوش شده بود. با صدای توپ و تانک و شلیکِ رگباریِ تیر، از خواب پرید. از شدت ترس دست لرزانش را به صورت عرق نشسته‌اش کشید و روی قلب پرکوبشش گذاشت. هنوز به این صداها عادت نکرده بود، بغض گلویش را گرفت. دلش برای آرامش اوضاعِ بهترِ شهر تنگ شد. سرش را روی پاهایش قرار داد و چانه‌اش از بغض فرونشسته در گلویش شروع به لرزیدن کرد. با صدای داد و بی‌داد آزاده و دکتر شریفی، سراسیمه بغضش را با آب دهانش قورت داد و از جایش بلند شد. موهایش را به داخل مقنعه‌ی مشکی‌اش روانه کرد و از پشت کمد آهنی و سنگ‌ریزه‌ها بیرون آمد. با دیدن تعداد زیادی مجروح و دست و پاهای خونی اشک در چشمانش حلقه زد. آزاده سر برگرداند و سراسیمه با شتاب در حالی که سرمی برای مجروحی وصل می‌کرد با هن‌هن رو به او کرد و گفت:
- می‌دونم خسته‌ای، اما دکتر شریفی دست تنهاست، دکتر امیدی رفته جلوتر. اوضاع داغونه.
با پشت دست، دستی به چشمانش کشید و به سمت امیرعلی که در حال بخیه زدن بود دوید. دست‌کش استریلش را دست کرد و سلامی زیر لب گفت. امیرعلی نگاهش را به چشمان اشک‌آلود او دوخت و نفس حرصی‌اش را بیرون داد و سلامش را پاسخ و فوری گفت:
- دستت رو محکم بذار روی شکمش که خون‌ریزیش بیشتر نشه. بخیه زدن بلدی؟
یاسمن نگاه اشک‌آلودش را به امیرعلی دوخت و در حالی که بینی‌اش را بالا می‌کشید گفت:
- معلومه.
و دستش را محکم روی شکم مجروح فشار داد. امیر علی نخ و سوزن‌گیر را به دستش داد و ادامه داد:
- قرار بوده خون بیارن، اما نمی‌دونم چرا این‌قدر معطل کردن. دست‌کشت رو عوض کن و شروع کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
یاسمن سرش را به بالا و تکان داد و شروع به دستورات گفته شده امیرعلی کرد. بعد از اتمام کارشان هوا کاملاً تاریک شده بود و پاسی از شب را نشان می‌داد. اوضاع مجروحان کمی آرام‌تر شده بود. لیوان شیشه‌ای دسته‌دارش را برداشت و از فلاسک مشکی روی میز، آرام و بی‌صدا چایی مانده‌ای برای خودش ریخت. در این حال و هوا، بودنِ همان چاییِ مانده هم غنیمت بود. قندی گوشه لپش گذاشت و گوشه چادر را بالا زد و با پا به بیرون گذاشت. روی سنگ‌ریزه که با گونیِ خاک، تپه‌ی کوچکی درست شده بود، نشست و از خستگی دستی روی شانه و گردنش کشید. هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت. لیوانش را در دو دستی در دست گرفت و با داغی‌اش دستانش را گرم‌تر کرد. سر به آسمان بلند کرد و نگاهش را به ستاره‌ها دوخت. دلش هوای مادر و پدر و یوسف را کرده بود، بغض گلویش را گرفت، لیوانش را به دهانش نزدیک کرد و جرعه‌ای از چای‌اش را با بغض قورت داد.
- این‌جاین. می‌تونم کنارتون بشینم.
با شنیدن صدای امیرعلی به سمتش سر چرخاند، اشک حلقه زده درون چشمانش را با سر انگشت گرفت و کمی خودش را جمع‌تر کرد و جایی برایش باز کرد و با صدای لرزانی گفت:
- بفرمایین.
امیرعلی نگاهی به او که از سرما کمی در خود جمع شده بود کرد و کاپشنش را درآورد و روی شانه او انداخت و گفت:
- حس کردم سردتونه.
یاسمن با تعجب نگاهی به او کرد و در حالی که کاپشن مشکی رنگ را از روی شانه‌اش برمی‌داشت، به سمت او گرفت و گفت:
- خیلی ممنون پلیور پوشیدم، خودتون سردتون میشه.
امیرعلی گوشه‌ای از پلیور کرم رنگی را که زیر روپوش سپید رنگش پوشیده بود را با دو انگشت گرفت و نشان داد و گفت:
- من هم پوشیدم. دستم رو رد نکنین. سرما شوخی بردار نیست اون هم این‌جا و توی این اوضاع!
یاسمن 《ممنونمی》 زیر لب گفت و کاپشن را روی دوشش قرار داد و جرعه‌ای دیگر از چایش را نوشید. امیرعلی کنارش نشست و در حالی که نگاهش را از آسمان می‌گرفت و به چهره نیم‌رخ او می‌انداخت گفت:
- چرا اومدین این‌جا؟ توی این یه هفته خیلی اذیت شدین.
یاسمن که نگاه امیرعلی را روی خود حس کرده بود، نیم‌رخ به سمتش برگشت.
- شما چرا اومدین، اون هم دو بار؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
امیرعلی سرش را پایین انداخت و نفسش را بیرون داد، سرش را دوباره بالا گرفت و در حالی که به روبه‌رو و به چند سربازی که اسلحه به دست کشیک می‌دادند نگاه می‌کرد ادامه داد:
- دفعه اول به خاطره کمک اومدم. به‌ خاطره خاکم، به‌ خاطره مردهایی که جونشون را برای ناموسشون گذاشتن کف دستشون و دست خالی اومدن بجنگن. من کمتر از اون‌ها نبودم، حداقل می‌تونستم یه کار کوچیکی بکنم، اما دفعه دوم... .
به این‌جای حرفش که رسید گفتن برایش سخت شد. چشم از سرباز گرفت و سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. یاسمن لیوان را که هنوز کمی گرما داشت روی چشمان خسته‌اش گذاشت و دوباره آن را به دست گرفت.
- چرا ساکت شدین؟ ادامه بدین. البته یه چیزهایی حدس می‌زنم، مامانم گفت که بیاین؟
امیرعلی فوراً سرش را بالا برد.
- نه اصلاً!
کنجکاوی یاسمن باعث شد که رفتن را ترجیح دهد و ماندن را جایز ندانست. از روی سنگ‌ریزه‌ها بلند شد و با اجازه‌ای زیر لب گفت و تا آمد برود با حرف یاسمن متوقف شد.
- بابت اون روز که راجع به پدر و مادرتون حرف زدم معذرت می‌خوام. نمی‌دونستم که در قید حیات نیستن.
امیرعلی با لبخند غمگینی به عقب برگشت و《اشکالی نداره》گفت. با اتمام جمله‌اش رو برگرداند که دوباره صدای یاسمن به گوشش خورد.
- نگفتین واسه چی این سری اومدین؟ اگه واسه خاطره حرف‌های مادرمه، دینی به گردنتون نیست و می‌تو... .
طاقتش طاق شد و بدون آن‌که به پشت سرش برگردد، حرف یاسمن را قطع کرد و گفت:
- به خاطره شما اومدم به خاطره دل... .
ترس از واکنش یاسمن داشت دیوانه‌اش می‌کرد. کلافه حرفش را نیمه، رها کرد و با شتاب قدم برداشت و وارد چادر شد.
***
یک ماهی بود که سرما هم به اوضاع نابه‌سامان جنگ اضافه شده بود و اوضاع را برای آن‌ها دشوار و پیچیده‌تر کرده بود. یاسمن بالاخره توانسته بود بعد از یک ماه خبر سلامتی‌اش را به خانواده‌اش برساند و قول زود آمدنش را بدهد. روال جنگ و تعداد مجروحان هر لحظه بیشتر و بزرگ‌تر و دغدغه‌مندتر می‌شد و صدام هم دست بردار نبود. بعد از آن حرف‌های نصفه و نیمه‌شان دیگر نه وقت خلوتی با هم پیدا کرده بودند و نه سرشان خلوت می‌شد که با هم تنها باشند.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
مشغول بخیه زدن مجروحی بود که صدای دکتر امیدی به گوشش خورد.
- پسر چرا برنمی‌گردی؟ اوضاع داره بهم می‌ریزه. خواهرت منتظره، مگه غیر تو و عمه پیرت با اون وضعیتش کسی رو داره؟ برای چی موندی و اصرار به موندن داری؟ معنی این کارهات رو نمی‌فهمم.
سر برگردان و با دیدن مخاطب دکتر امیدی چشمش به امیرعلی افتاد که در حال بخیه زدن بیماری، مشغول حرف زدن بودند. دوباره سرش را پایین انداخت و گوش‌هایش را برای شنیدن حرف‌هایشان تیزتر کرد. امیرعلی آخرین بخیه را هم زد و در حالی که گره می‌زد گفت:
- عمه فخری هست نگران الهه نیستم.
صدای بمب و موشک و جیغ و فریاد و تیراندازی، مانع ادامه حرفش شد و با گفتن《سراتون رو بدزدید》 هر کسی به گوشه‌ای پناه برد.
***
بالاخره سرما با آن روپوش سفید برفی‌اش که امسال را برای یاسمن بدون درست کردن آدم برفی و برف بازی جور دیگری با جنگ و صدای توپ و تانک درست کرده بود، چمدان سفر را بست و کم‌کم جای خود را به بهار و باز شدن شکوفه‌هایی که برای حال جنگ زده‌ی آن‌ها هم هیچ تفاوتی نداشت به فروردین و عید داد. عیدی که برای هیچ‌کَس عید نبود چه آن‌ها که در منطقه جنگی بودند و چه مردم که به جای صدای توپ آغاز سال هزار و سی‌صد و شصت صدای توپ و تانک و تیراندازی و آژیر وضعیت قرمز به گوششان می‌خورد و به جای بوی اسپند و لباس‌های نو، بوی خون و صدای ناله مشامشان را برای سال جدید پر کرده بود. تنها لبخندی مهمان لب‌هایشان کردند و عید را به هم‌دیگر تبریک گفتند. دلش برای عزیزانش تنگ بود. جاده‌ها بسته بودند و هیچ راهی برای بازگشت فعلاً به خانه میسر نبود. با بغضی از همه رو برگرداند و به یاد خانواده و آغوش مامان افسانه‌اش لبش را گزید و قطره اشک پایین آمده روی گونه‌اش را با سر انگشت پاک کرد.
- خوبی؟
با صدای آزاده با چشمانی به اشک نشسته برگشت و با صدای لرزانش لب زد.
- دلم خیلی برای همه‌اشون تنگ شده.
آزاده با گفتن《عزیزم》 او را در آغوش گرفت که از چشم امیرعلی دور نماند. دیدن اشک و ناراحتی یاسمن امیر‌علی را کلافه می‌کرد و حالا به معنای واقعی معنی دوست داشتن و مهم بودن را می‌فهمید و از این‌که حداقل کنار او هست و هوایش را از دور داشت از خودش راضی بود که آخرین بار بعد از صحبت کردن با افسانه و گرفتن آدرس محل کار همسرش به دیدار بابا حسین رفته بود و تا حدودی اجازه خواستگاری و نزدیک شدن به یاسمن را از آن‌ها گرفته بود و از علاقه‌اش آن‌ها را باخبر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,428
مدال‌ها
7
***
بعد از یک هفته توانست با خانواده‌اش تماسی برقرار کند و عید را تبریک بگوید. در همان موقع بابا حسین با گفتن《سلمان هم می‌خواد باهات حرف بزنه》 خداحافظی و سفارشات لازم پدرانه خودش را کرد و گوشی را به دست سلمان داد.
- سلام.
نفسش را بیرون داد و سلام آرامی گفت. سلمان دستی در موهایش کشید.
- خوب... ی؟ یا...ی... ک... بی‌خبر... .
دستش را از جیب روپوشش بیرون آورد و روی گوشش فشار داد تا صدای سلمان را بهتر بشنود.
- الو سلمان، صدات نمیاد.
سلمان که با شنیدن خبر ناگهانی رفتن یاسمن، آن هم به منطقه جنگی حسابی بهم ریخته بود، بیشتر اوقات خودش را به خانه خاله افسانه‌اش می‌رساند تا جویا احوال یاسمن شود. دستی به ته ریشی که حالا دیگر دل و دماغ زدنش را نداشت کشید و بلندتر گفت:
- یاسی خوبی؟ میگم کجا رفتی بی‌خبر؟ صدام میاد؟ شنیدی چی گفتم؟
یاسمن صدایش را بلندتر کرد.
- آره. نمی‌دونم. فقط باید می‌رفتم.
سلمان کلافه دستی پشت گردنش کشید و بلندتر جواب داد و نگاه‌ها را به سمت خود کشاند.
- برگرد! اون‌جا جای تو نیست. لامصب به فکر من هم باش، چقدر منتظرم می‌ذاری؟
با آن‌که تلفن، گاهی صدای خش‌خش ایجاد می‌کرد و صدا را کمی ناواضح اما کامل حرف‌های سلمان را شنیده بود. در حالی که دستش را جلوی دهانه‌‌ی گوشی حصار می‌کرد ادامه داد:
- نمی‌تونم حرف بزنم. صدا بد میاد. منتظرم نمون! من بهت قول ندادم. خواهش می‌کنم تو یکی عذابم نده.
سلمان این‌بار کلافه‌تر از قبل ادامه داد:
- اومدی با هم حرف می‌زنیم، منتظرم. مراقب خودت باش، خداحافظ.
با اتمام جمله‌اش هم‌زمان تلفن قطع شد‌. با شرمندگی سرش را پایین انداخت و رو به یکی از مردان پشت سنگر که مسئول تلفن بود‌ کرد و گفت:
- ببخشید قطع شد. با مادرم نتونستم حرف بزنم میشه لطفاً دوباره بگیرید.
بعد از تلاش فراوان، بالاخره صدای توپ و تانک و تفنگ قطع شد و تماسی برقرار شد. صدای الوی مامان افسانه‌اش تمام دلتنگی‌اش را در صدایش جمع کرد و بغض بدی را به گلویش مهمان کرد.
 
بالا پایین