Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,335
- 18,418
- مدالها
- 7
- جواب من رو تا کی میخوای ندی؟ من سالیان سال هم که بخوای منتظر جوابت میمونم، اما بعد از یک سال فکر کنم ازم شناخت پیدا کردی. اگه میخواستم دست از دوست داشتنت بردارم و راهم رو بکشم و برم، رفته بودم. تعهدی هم که از نظر شرعی بهت نداشتم. یاسمن من دلم میخواد دیگه از این بلاتکلیفی دربیایم! حقمونه که سختیها رو رها کنیم و یه زندگی خوب و بدون دردسر داشته باشیم. من دلم پیشت گیره، حتی اگه الان هم بگی نه، اینقدر میرم و میام که جواب بله رو ازت بگیرم! مگه اینکه بگی ازم بدت میاد.
از جایش بلند شد و در حالی که کمی جلوتر میآمد با تردید و دودلی گفت و دلش را آرامتر کرد.
- کسی اونجا منتظرته؟ یا از من... .
یاسمن خودش هم فهمیده بود که دلش با امیرعلی بیشتر راه آمده تا سلمان. همیشه در قبال سلمان گارد میگرفت و از ابراز شنیدن دوست داشتنهای سلمان واهمه داشت و فرار میکرد، اما برای امیرعلی راحتتر بود و دلش نجوای عاشقانه او را میطلبید. دلش میخواست که امیرعلی حرفهای عاشقانه را بیشتر در گوشش نجوا کند، خودش هم دلش میخواست از این بلاتکلیفی در بیاید و خیال خود و خانوادهاش را از بابت سروسامان گرفتنش راحت کند. این بودنهای امیرعلی دلش را آرام کرده بود. اینکه همیشه حواسش به او بود، او را بیشتر مشتاق آن میکرد که دلش را با او همراه کند. دیگر مانند قبل در مقابلش لجبازی نمیکرد و او را از خود پس نمیزد و با دیدنش تپش قلب میگرفت، چیزی در سرش نجوا میکرد که او هم امیرعلی را میخواهد. به یکباره از جایش بلند شد و سر بلند کرد و در میان کلامش پرید.
- نه هیچکَس.
با خجالت از شتابی که در جواب دادنش کرده بود، با صورت گُرگرفته و گلگون سر به زیر انداخت. امیرعلی نگاه مشتاق و جذابش را به او دوخت و در حالی که آسمان را نگاه میکرد زیر لب با خوشحالی نجوا کرد《خدایا شکرت》 که از گوشهای یاسمن نشنیده نماند. امیر علی انگشتر یاقوت نقرهای را که از پدرش به او به ارث رسیده بود را از انگشت سبابهاش درآورد و در حالی که به سمت او میگرفت با خوشحالی زمزمه کرد:
- باورت نمیشه که بهترین هدیه و روز خوشحالی که خدا بعد از فوت پدر و مادرم بهم داد جواب پنهونی امشب تو بود. این انگشتر هدیه عهدی هست که امشب با هم میبندیم و بین ما میمونه. اگه قبول کنی، وقتی برگشتیم با خواهرم و عمه جان خدمت میرسیم برای خواستگاری.
از جایش بلند شد و در حالی که کمی جلوتر میآمد با تردید و دودلی گفت و دلش را آرامتر کرد.
- کسی اونجا منتظرته؟ یا از من... .
یاسمن خودش هم فهمیده بود که دلش با امیرعلی بیشتر راه آمده تا سلمان. همیشه در قبال سلمان گارد میگرفت و از ابراز شنیدن دوست داشتنهای سلمان واهمه داشت و فرار میکرد، اما برای امیرعلی راحتتر بود و دلش نجوای عاشقانه او را میطلبید. دلش میخواست که امیرعلی حرفهای عاشقانه را بیشتر در گوشش نجوا کند، خودش هم دلش میخواست از این بلاتکلیفی در بیاید و خیال خود و خانوادهاش را از بابت سروسامان گرفتنش راحت کند. این بودنهای امیرعلی دلش را آرام کرده بود. اینکه همیشه حواسش به او بود، او را بیشتر مشتاق آن میکرد که دلش را با او همراه کند. دیگر مانند قبل در مقابلش لجبازی نمیکرد و او را از خود پس نمیزد و با دیدنش تپش قلب میگرفت، چیزی در سرش نجوا میکرد که او هم امیرعلی را میخواهد. به یکباره از جایش بلند شد و سر بلند کرد و در میان کلامش پرید.
- نه هیچکَس.
با خجالت از شتابی که در جواب دادنش کرده بود، با صورت گُرگرفته و گلگون سر به زیر انداخت. امیرعلی نگاه مشتاق و جذابش را به او دوخت و در حالی که آسمان را نگاه میکرد زیر لب با خوشحالی نجوا کرد《خدایا شکرت》 که از گوشهای یاسمن نشنیده نماند. امیر علی انگشتر یاقوت نقرهای را که از پدرش به او به ارث رسیده بود را از انگشت سبابهاش درآورد و در حالی که به سمت او میگرفت با خوشحالی زمزمه کرد:
- باورت نمیشه که بهترین هدیه و روز خوشحالی که خدا بعد از فوت پدر و مادرم بهم داد جواب پنهونی امشب تو بود. این انگشتر هدیه عهدی هست که امشب با هم میبندیم و بین ما میمونه. اگه قبول کنی، وقتی برگشتیم با خواهرم و عمه جان خدمت میرسیم برای خواستگاری.
آخرین ویرایش توسط مدیر: