جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,112 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
- جواب من رو تا کی می‌خوای ندی؟ من سالیان سال هم که بخوای منتظر جوابت می‌مونم، اما بعد از یک سال فکر کنم ازم شناخت پیدا کردی. اگه می‌خواستم دست از دوست داشتنت بردارم و راهم رو بکشم و برم، رفته بودم. تعهدی هم که از نظر شرعی بهت نداشتم. یاسمن من دلم می‌خواد دیگه از این بلاتکلیفی دربیایم! حقمونه که سختی‌ها رو رها کنیم و یه زندگی خوب و بدون دردسر داشته باشیم. من دلم پیشت گیره، حتی اگه الان هم بگی نه، این‌قدر میرم و میام که جواب بله رو ازت بگیرم! مگه این‌که بگی ازم بدت میاد.
از جایش بلند شد و در حالی که کمی جلوتر می‌آمد با تردید و دودلی گفت و دلش را آرام‌تر کرد.
- کسی اون‌جا منتظرته؟ یا از من... .
یاسمن خودش هم فهمیده بود که دلش با امیرعلی بیشتر راه آمده تا سلمان. همیشه در قبال سلمان گارد می‌گرفت و از ابراز شنیدن دوست‌ داشتن‌های سلمان واهمه داشت و فرار می‌کرد، اما برای امیرعلی راحت‌تر بود و دلش نجوای عاشقانه او را می‌طلبید. دلش می‌خواست که امیرعلی حرف‌های عاشقانه را بیشتر در گوشش نجوا کند، خودش هم دلش می‌خواست از این بلاتکلیفی در بیاید و خیال خود و خانواده‌اش را از بابت سروسامان گرفتنش راحت کند. این بودن‌های امیرعلی دلش را آرام کرده بود‌. این‌که همیشه حواسش به او بود، او را بیشتر مشتاق آن می‌کرد که دلش را با او همراه کند. دیگر مانند قبل در مقابلش لجبازی نمی‌کرد و او را از خود پس نمی‌زد و با دیدنش تپش قلب می‌گرفت، چیزی در سرش نجوا می‌کرد که او هم امیرعلی را می‌خواهد. به یک‌باره از جایش بلند شد و سر بلند کرد و در میان کلامش پرید.
- نه هیچ‌کَس.
با خجالت از شتابی که در جواب دادنش کرده بود، با صورت گُرگرفته و گل‌گون سر به زیر انداخت. امیرعلی نگاه مشتاق و جذابش را به او دوخت و در حالی که آسمان را نگاه می‌کرد زیر لب با خوش‌حالی نجوا کرد《خدایا شکرت》 که از گوش‌های یاسمن نشنیده نماند. امیر علی انگشتر یاقوت نقره‌ای را که از پدرش به او به ارث رسیده بود را از انگشت سبابه‌اش درآورد و در حالی که به سمت او می‌گرفت با خوش‌حالی زمزمه کرد:
- باورت نمی‌شه که بهترین هدیه و روز خوشحالی که خدا بعد از فوت پدر و مادرم بهم داد جواب پنهونی امشب تو بود. این انگشتر هدیه عهدی هست که امشب با هم می‌بندیم و بین ما می‌مونه. اگه قبول کنی، وقتی برگشتیم با خواهرم و عمه جان خدمت می‌رسیم برای خواستگاری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
انگشتر را بین دو انگشتش جلوی چشمان او گرفت. یاسمن دلش را به امیرعلی داده بود. امیرعلی کُل یک سال را پا به پایش در این اوضاع جنگ، مانده بود و پا پس نکشیده بود و برای تعهد نداشته‌اش، برای به دست آوردنش، تنها خواهرش را رها کرده بود و خودش را اسیر جنگ و زندگی نابسامان کرده بود. احسان را فراموش کرده بود؛ هرچند که شکستگی دلش را هنوز داشت، اما امیرعلی با وفادار ماندن، خوب بودنش را ثابت کرده بود و این بار انتخابش از روی تعریف و تمجید خانم مهدوی یا تاییدش نبود، این بار انگار دلش خودش را به دل امیرعلی گره زده بود. دست لرزانش را جلو برد و انگشتر را گرفت. امیرعلی که متوجه لرزش دستان او شده بود در حالی که به نگاه خیره یاسمن به انگشتر نگاه می‌کرد زمزمه کرد:
- دست و دلت نلرزه برا عهدی که داری باهام می‌بندی. بهت قول میدم کاری نکنم که دچار شک بشی.
یاسمن نگاهش را به چشمان مشکی امیرعلی دوخت. اطمینانی که در چشمانش بود و آرامش صورتش، قلب پرکوبش و مضطربش را آرام کرد. دست به پشت گردنش برد، زنجیر طلایی نازک [وَن‌یکادی] که مادرش شب قبل از آمدنش برای محافظ بودنش به گردنش آویخته بود و او را راهی کرده بود را درآورد، انگشتر را درون زنجیر انداخت و با بسم الله در گردنش آویزان کرد. امیرعلی با لبخند، نگاه عاشقانه‌اش را نثارش کرد و زیر لب زمزمه کرد:《قربونت برم》 در حالی که لبخندی می‌زد نگاهش را به او دوخت، دستی لای موهایش کشید و لب زد:
- قول میدم هیچ‌وقت تنهات نذارم. قول میدم تا آخر عمر مراقبت باشم. قول میدم همیشه وفادارت باشم و به غیر از تو کسی رو توی قلبم جا ندم اما فقط از تو یه قول می‌گيرم، این‌که همیشه بهم وفادار باشی و کنارم بمونی.
یاسمن لبخندی از سر رضایت عهدشان به روی لب آورد و چشمان مشتاقش را به او دوخت و گفت:
- قول میدم از این‌جا تا آخر عمر همیشه وفادارت باشم.
امیرعلی گفت:《الهی دورت بگردم》و با لبخند ادامه داد:
- حس می‌کنم که تعهدم بهت از وقتی شروع شد که دلم رو بهت دادم.
یاسمن با لپ‌های گلگون، سر به زیر انداخت، نفسی گرفت و سر بلند کرد، هم‌زمان سایه‌ای را در پس قدم‌هایشان پشت سر امیرعلی حس کرد، سریع اسلحه را به دست گرفت. با حرکت ناگهانی‌اش امیرعلی سر برگرداند و با دیدن کلاه مرد عراقی و لبخند کریهش که ساچمه را برای نشانه گرفتن‌شان جا می‌انداخت، با شدت به سمت یاسمن سر برگرداند و تندتند با صدای بلندی گفت:《یاسی بزن》 و سرش را با دو دستش گرفت تا جلوی دیده‌اش نباشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
نفهمید که چه شد فقط با شنیدن کلام بزن امیرعلی، ناخودآگاه دست روی ماشه گذاشت و در حالی که چشمانش را می‌بست با دستی لرزان چند تیر روانه‌ی سایه کرد. با افتادن سایه و تکان خوردن اسلحه درون دستانش، جیغی کشید و اسلحه از دستان لرزانش رها شد. با بهت به سمت تیراندازی نگاه کرد و با حیرت دست روی دهانش گذاشت. امیرعلی جلوتر رفت و اسلحه را از جلوی پای او برداشت و پاورچین‌پاورچین به سمت جنازه با احتیاط قدم برداشت. با دیدن حرکت دست عراقی، که با کتف زخمی سعی در برداشتن اسلحه‌اش داشت، ماشه را دوباره با دستی لرزان کشید و تیری حواله سی*ن*ه‌اش کرد و به سرعت به سمت یاسمن که دست روی گوش‌هایش گذاشته بود و بدنش به لرزش افتاده بود، دوید:
- یاسی چیزی نیست ببین من رو، نگاه کن. به من نگاه کن!
وحشت زده با چشمان دو‌دواش نگاه اشک‌بارش را به او دوخت و در حالی که از بغض چانه‌اش می‌لرزید دستانش را نگاه کرد و با لبی لرزان بریده‌بریده با وحشت زمزمه کرد:
- م... من کشتم، من کشمتش!
همان‌طور که نگاه وحشت زده‌اش را به دستان لرزانش دوخته بود، پاهایش ضعف بدی را حس کرد و زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد. دست لرزانش را جلوی صورتش گذاشت و های‌های گریه را سر داد! امیرعلی بند اسلحه را روی دوشش انداخت و کنارش زانو زد و هِن‌هِن نفسش را با نفس عمیقی بیرون داد:
- یاسی جان اون عراقی بود. گوش کن به من، اگه نمی‌زدیش ما رو کشته بود. جان امیر نگاه کن. اگه الان نریم احتمالاً همین اطراف باشن، باید از این‌جا بریم. این فقط یه نفر نبود، این‌ها از این‌جا باخبر شدن. بریم صدای پا میاد! جان من بلند شو. می‌دونم شوکه شدی، اما به من گوش کن باشه؟
عاقبت دستان او را از جلوی صورتش برداشت و چندین ضربه به صورتش نواخت تا او را از حالت بهت و شوک خارج کند. با ضربه‌ها و حرف‌های امیرعلی به خود آمد، هاج‌ و واج با چشمان گریانش نگاهش کرد. عرق سردی که به پیشانی‌اش نشسته بود را امیرعلی با گوشه مقنعه‌اش از روی صورتش پاک کرد و زیر بغلش را گرفت و باهم به سمت مقر دویدند، اما هر لحظه فاصله‌ی صدای پا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
پشت دیوارِ خانه خرابی ایستادند. هر دو آن‌قدر دویده بودند که نفسشان به هِن‌ و هِن افتاده بود. امیرعلی نگاه نگرانش را به او دوخت و لب زد.
- خوبی؟ چقدر رنگت پریده.
با یادآوری اوضاع یاسمن، دستی به پیشانی‌اش زد.
- وای اصلاً حواسم به اوضاعت نبود.
چشمان قرمز از اشکش را به او دوخت و در حالی که هنوز فین‌فین می‌کرد سری به معنای خوبم تکان داد. امیرعلی گوش تیز کرد و با وحشت به صدای پای عراقی‌ها گوش سپرد و در حالی که با شتاب یاسمن را به جلو حرکت می‌داد گفت:
- باید سریع بری. دارن نزدیک میشن، بمونیم کارمون ساخته است. اگه با هم بریم بهمون می‌رسن. یه نفر باید بمونه دست به سرشون کنه، تو سریع برو به حاج محمود خبر بده، باشه؟ لجبازی نکن این‌جوری اگه باهم بمونیم دست‌مون به هیچ‌جا بند نیست.
یاسمن میان رفتن و ماندن دودل بود، اما امیرعلی درست می‌گفت.
امیرعلی از پشت دیوار سرکی کشید و با نزدیک شدن قدم‌هایشان با وحشت و عجله رو به او کرد.
- برو عزیزم. برو.
لب‌های لرزان و رنگ پریده‌اش را به حرکت درآورد و با صدای بغض‌آلودش نالید:
- اگه... اگه برم و اتفاقی بیفته چی؟ من... .
امیرعلی در حالی که او را به سمت مقر روانه می‌کرد، نگاه مهربانش را به او دوخت.
- اتفاقی نمی‌افته اگه تو بری!
یاسمن دیگر ماندن را جایز ندانست، اطمینان رفتنش را در جای‌جای چشمان امیرعلی دیده بود و عزمش را برای رفتن مصمم‌تر کرد. چند قدمی نرفته بود که با صدای امیرعلی سر برگرداند.
- یاسمن خیلی دوست دارم. مراقب خودت باش.
یاسمن نگاه پراضطراب و نگرانش را به او دوخت و طوری که امیرعلی بشنود زیر لب نجوا کرد.
- منم.
و با هر چند توان در پاهایش بود به سمت مقر با شتاب دوید. با دیدن نور کم سوی مقر، از این‌که رسیده بود، نوری در دلش دوید و آخرین توانش را در پاهایش جمع کرد و با دیدن رضا به سمتش روانه شد و در حالی که از شدت خستگی و ضعف و خون‌ریزی خم شده بود بریده‌بریده به رضا که کِشیک می‌داد گفت:
- آقا... آقا رضا... لو... لو رفتیم... عراقی‌ها! امیرعلی تنهاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
رضا نگاهش را به حرف‌های نصف و نیمه و رنگ پریده او دوخت و با حیرت تا آمد حرف بزند. یاسمن که آن‌قدر ترسیده بود و ضعف بدی در بدنش حس کرده بود، سرگیجه بدی سراغش آمد و در حالی که سعی می‌کرد سیاهی چشمانش را با باز و بسته کردن چشمانش برطرف کند و با گرفتن یقه‌ی‌ رضا مانع افتادنش شود، عاقبت توانش را از دست داد و به زمین افتاد.
رضا سریع آزاده و حاج محمود را صدا زد. آزاده سراسیمه با شنیدن نامش از خانه‌ی ویران شده بیرون آمد و با دیدن آن دو به سوی‌شان شتافت. هم‌زمان رضا به طرف حاج محمود دوید و آن‌چه از یاسمن شنیده بود را بازگو کرد. آزاده یاسمن را به داخل برد. با ریختن چند قند خاک خورده در شیشه مرباخوری، آب قندی درست کرد و با زدن چند ضربه به صورتش او را هم‌زمان صدا زد:
- یاسمن، یاسمن جان چشم‌هات رو باز کن.
بالاخره با به‌هوش آوردنش و باز شدن چشمان نیمه بازش، آن را به خوردش داد. یاسمن با دیدن آزاده تازه یاد کارش افتاد و باز های‌ِهایِ گریه را با حال نیمه جانش در آغوش‌ او سر داد! چشمانش هنوز از ضعف و ترس سیاهی می‌رفت و هر لحظه احساس سبکی در سرش او را بی‌حال‌تر می‌کرد. حاج‌محمود دست به کار شد و نیروهایش را در عرض چند دقیقه جمع کرد و تصمیم آخرش را گرفت و در حالی که چند نفری را به سمت امیرعلی می‌فرستاد، خود به سمت آزاده دوید.
- حالش چطوره؟
آزاده با صدای محمود برگشت:
- هنوز کامل حالش جا نیومده، فکر کنم خیلی ترسیده. اوضاع خیلی بده؟
حاج محمود جلو رفت و در حالی که دست آزاده را می‌گرفت، جلویش زانو زد و چشمان عسلی‌اش را به او دوخت.
- آزاده تو رو به امام حسین حرف رو حرفم نیار.
آزاده با تردید و شک نالید:
- یعنی چی آخه؟ این‌جوری میگی می‌ترسم. چی ش... .
حاج محمود میان کلامش پرید:
- آزاده جانم، لجبازی رو بذار کنار. دو تا زن‌ هستین! دیگه نمی‌تونم بیشتر از این نگه‌تون دارم، دختر مردم مگه ناموس‌مون نیست؟ ما برای همین اومدیم. دوتا راه نداریم یا خودمون دستی‌دستی خودمون رو بکشیم یا برگردین. تعداد ما کمه، اگه دست عراقی‌ها افتادیم ما رو هرجوری هست نگه می‌دارن یا می‌کشن، که اسارت‌مون بیشتر به دردشون می‌خوره، اما اگه بخوان این بی‌شرف‌ها از شما برای شکنجه‌ی ما استفاده... .
به این‌جای حرفش که رسید گفتن برایش سخت شد. کلافه دستی در موهای خرمای‌اش کشید و زیر لب زمزمه کرد:《لا اله الله‌》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
از جایش بلند شد و در حالی که به سمت درب پرده مانند قدم برداشت، با بغض فرو نشسته در گلویش نجوا کرد:
- با رضا برگردین. مراقب خودت باش.
آزاده، یاسمن نیمه جان را رها کرد و با بغضی نالید:
- محمود ولی... .
حاج محمود میان کلامش پرید:
- اگه دوستم داری نه نیار. دلم می‌خواد دیگه این‌جا نباشین!
آزاده با هِق‌هِق محمود را از پشت، در آغوش گرفت و های‌های گریه را سر داد. حاج محمود طاقت برید و با عصبانیت و کلافه از آن‌جا بیرون زد.
***
بوی الکل به زیر بینی‌اش زده بود و کمی هوشیارش کرده بود. با درد سوزش سوزنی در روی دستش و جریان پیدا کردن مایع سرد در رگ‌هایش کم‌کم از خواب بیدار شد. تن گُر‌گرفته و تب‌دارش، حالا حرارت قبل را نداشت و عرق سردی که در این دو روز به روی بدن و پیشانی‌اش قطره‌قطره نقش می‌بست و باعث لرزش درونی‌اش می‌شد کم‌کم جای خود را به دمای عادی بدنش داده بود. چندین بار چشمان ملتهب و سوزانش را باز و بسته کرد تا توانست از آن تیر و تاری که دیده مقابل چشمانش را گرفته بود، نجات پیدا کند و واضح همه چیز را ببیند. به چپ و راست سر برگرداند تا هوشیار شد و متوجه شد که آن‌جا دیگر مقر نیست. آزاده و مادرش هر کدام کنارش سر گذاشته به روی دستانشان به خواب رفته بودند. با تکان ریزی که خورد صدای تخت فلزی بلند شد و افسانه که از خستگی و گریه، تازه چشمانش گرم خواب شده بود چشم باز کرد. سربلند کرد و با دیدن چهره لاغر و رنگ پریده دخترش با آن لباس‌های خاکی و گشادتر از حد معمول، که خبر از کاهش وزن چند کیلویی‌اش می‌داد به یک‌باره از جایش بلند شد و با بغض یاسمن را با گفتن:《جانه مادر!》در آغوش گرفت . یاسمن که بعد از فراق یک سال و خورده‌ای دوری از امن‌ترین نقطه وجودش مانند تشنه‌ای که به آب رسیده باشد از در آغوش گرفتن مادرش سیراب نمی‌شد، او را بیشتر به خود فشار داد و نالید:
- مامان... کاش به حرفت گوش داده بودم و هیچ‌وقت نرفته بودم. مامان من مردم. من... من آدم کشتم‌.
و با اتمام جمله‌اش بغضش سر باز کرد و گریه را سر داد. افسانه دخترکش را بیشتر در آغوشش فشرد و با بوسه‌ به سر و صورت خاک گرفته‌ی دخترش و گفتن:《همه چیز تموم شد》سعی در آرام کردنش داشت. آزاده که با ناله و گریه‌ی آن دو بیدار شده بود با شنیدن حرف‌های یاسمن صدایش را صاف کرد و مداخله کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
- تو آدم نکشتی تو یه عراقی رو کشتی، برای دفاع از جون و خاکت. اگه تو نبودی و نمی‌زدیش الان این‌جا نبودیم، می‌فهمی؟ تو کاری که بقیه رزمنده‌ها انجام میدن رو انجام دادی، دو روزه تب کردی بس نیست؟
افسانه آخرین بوسه را به روی پیشانی دخترش نشاند و او را با تمام بندبند جانش عجین کرد. با صدای آزاده به خود آمد. به طرفش سر برگرداند و در حالی که موهایش را به زیر روسری قهوه‌ایش روانه می‌کرد زمزمه کرد:
- خیلی ممنون که دخترم رو رسوندین، نمی‌دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. وقتی همکارهام زنگ زدن گفتن که دخترم رو یه خانوم و آقای نظامی آوردن اون هم با ماشین جنگی، تنم لرزید! فکر کردم اتفاقی افتاده.
و هم‌زمان رو به دخترش کرد و در حالی که نم اشک دیدگانش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک می‌کرد با لبخند ادامه داد:
- پدرت به خاطره قلبش هنوز بهش نگفتم اما یوسف و سلمان دم درب منتظرتند، برم بگم بیاند ببیننت.
یاسمن آب دهانش را قورت داد و لب‌های خشک شده‌اش را به حرکت درآورد:
- صبر کن مامان.
با اتمام جمله‌اش دستی به مژگان نمناکش کشید و با تردید رو به آزاده پرسید:
- آزاده ما این‌جا چی‌کار می‌کنیم؟ امیرعلی و حاج محمود خوبن؟ اون‌ها چی شدن؟
آزاده با یاد شوهرش که او را رها کرده بود و خود، از مهلکه تنها فرار کرده بود، دوباره چانه‌اش شروع به لرزش کرد و در حالی که سعی در آرام کردن خودش داشت لب گزید:
- اون‌ها... اون‌ها موندن. یاسمن تو این‌قدر از اون اتفاق شوکه شده بودی که وقتی رسیدی، تنها به رضا گفته بودی که امیرعلی تنها مونده که تو بتونی بیای و خبر بدی. حاج محمود... . نام همسرش، یاد التماس و خواهش‌های حاج محمود برای تنها گذاشتنش دلش را به درد آورد و با بغض ادامه داد:
- حاج محمود گفت که توی محاصره‌ایم و باید برگردیم. دیگه نمی‌شد زن اون‌جا باشه. از قبل تو یه راهی که توی نقشه پیدا کرده بودن ، ما رو با رضا راهی کرد. هرچند اون‌جا هم زیاد اَمن نبود، اما رضا، جون ما رو نجات داد. حاج محمود با بقیه موندن که اون‌ها رو دست به سر کنن تا ما بتونیم برگردیم و به کمک امیرعلی جلو رفتن.
و بعد در حالی که با استرس دست‌هایش را بهم فشار می‌داد، سر بلند کرد و با بغض نجوا کرد:
- خدایا کاش می‌شد ازشون یه خبری گرفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
یاسمن دستی به زیر مقنعه‌اش برد، با لمس انگشتری که در گردنش آویزان بود، بغض گلویش را گرفت‌. دست روی صورتش گذاشت و گریه را سر داد. افسانه هاج و واج دخترش را نگاه کرد و با گفتن:《یاسی چی شده》 او را دوباره در آغوش گرفت و دخترش را به حرف آورد:
- مامان من امیرعلی رو تنها گذاشتم، اون هم درست توی لحظه‌ای که ازم خواستگاری کرد و من قول دادم هیچ‌وقت تنهاش نذارم، اما گذاشتم! من چیکار کردم؟! من نباید این‌قدر ضعیف می‌بودم که... .
ادامه حرفش را با گریه بریده‌بریده گفت و افسانه تازه متوجه بلای آمده در سرش شد.
***
چند سال بعد

رویای دو ساله را روی پای خود نشاند و موهای حالت‌دار خرمایی کوچک‌اش را در دست گرفت و با کش‌های ریزی که عروسک خرسی کوچک، سفید_صورتی رنگی به آن چسبیده بود به صورت خرگوشی به دو طرف سرش بست و خرس‌هایش را به حالت نشسته روی سرش تنظیم کرد. رویا دست از زدن ضربه با برس صورتی رنگش به روی زمین برداشت و لب‌های غنچه‌ی کوچکش را با به نمایش گذاشتن دو دندان شیری جلویی به خنده باز کرد و چشمان قهوه‌ایه تیره‌اش را به او دوخت. یاسمن با دیدن خنده‌ی بانمکش زیر لب زمزمه کرد:《قربونت برم》 و آخر طاقت نیاورد و لپ‌های سپید او را که مانند سیب، گلگون شده بود بوسید.
عاقبت رویا با ذوق شانه کوچکش را برداشت و پنگوئن‌وار به سمت مادرش دوید. نسرین آغوشش را برای دردانه دخترش باز کرد و در حالی که به دختر‌کش می‌گفت: 》بدو بیا بغل مامان》 او را در آغوش گرفت و به یاسمن چشم دوخت:
- حالا چی میگی؟ یاسی مامان و بابات گناه دارن، باور کن نمی‌خوام عذاب وجدان بگیری، اما باباحسین غصه تو، داره از پا درش میاره. بابا، جنگ چند ساله تموم شده. هر چی اسیر و شهید بود هم آوردن، دیگه چقدر می‌خوای صبر کنی؟
یاسمن از جایش بلند شد و ادای بانمکی با چشم و زبانش برای رویا درآورد و وقتی خنده‌ی رویا را دید با خنده جلوتر رفت، لپ‌ رویا را با دو سر انگشتش گرفت و 《خوشگل عمه‌ای》نثارش کرد. مانتوی مشکی آویز شده به جلوی چوب لباسی کمدی را از روی آن برداشت و در حالی که آن را تن می‌کرد گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
- هر چند ساله دیگه هم بشه صبر می‌کنم. خواستگاری امیرعلی از من که فقط از من نبوده؛ خودت شاهد بودی که مامان گفت: روزی که امیرعلی هم با من اعزامش شده بوده، من رو از مامان و بابا خواستگاری کرده که مامان هم راضی شده من برم، پس همه‌چیز رسمی بوده، اجازه‌اش هم برای نشونی که به من توی اون هول و ولا داد با اجازه بابا و مامان بوده.
نسرین جلوتر آمد و رویا را در آغوشش جابه‌جا کرد و گفت:
- باشه همه حرف‌هات قبول، همه‌چیز رسمی و جدی بوده کسی شکی توی این موضوع نداره، اما یاسی می‌دونی چند سال گذشته؟ بابا این سلمان بدبخت چقدر دیگه باید به پای تو بشینه؟ از اون یه ماهی که اون سال گفت می‌دونی چند ساله گذشته؟ چرا به این بدبخت یکم فکر نمی‌کنی؟ ببین چقدر دوست داره که هر سازی زدی، رقصیده. از اون سر دنیا اومد و این‌جا و پاگیرت شد و نرفت. مامان دیشب می‌گفت باباحسین خیلی نگران یاسمنه، فقط هم غصه تو رو می‌خوره. اگه دوباره خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته چی؟
یاسمن زیر لب گفت:《خدانکنه‌》و درمانده روی لبه‌ی کمدآویز کنار درب نشست و گفت:
- نسرین دلم پیش امیرعلیه، تو خودت چطور به پسر عموت جواب منفی دادی؟ چون دلت پیش یوسف بود که آخر هم اومد خواستگاری. یه عکس دیده بودی و پاش وایسادی، یوسف که اون موقع‌ها به تو حرفی نزده بود، حالا چطور توقع داری من همه‌چیز رو تموم کنم؟ یه سال توی خاک غربت جبهه، امیرعلی خانواده‌اش رو رها کرد و اومد کنارم بمونه که اون شب اون‌جوری شد. اون شب به خاطره من اون رفت جلوی دشمن و من رو برگردوند‌.
و بعد در حالی که غمگین نگاهش را به زیر می‌انداخت، با بغض یاد امیرعلی که به سمت مقر روانه‌اش می‌کرد و خود جلوی دشمن می‌رفت تا او را فراری دهد، زیر لب، با صدای لرزانی زمزمه کرد:
- من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود.
قطره اشکی که مانند مروارید از چشمانش روی مانتواش افتاد را با انگشت گرفت و سر بلند کرد و در حالی که در چشمان میشی‌ نسرین خیره می‌شد ادامه داد:
- حالا چه‌جوری دلم رو راضی کنم و به یکی دیگه بله بگم؟
آخر دوباره بعض گلویش را با یادآوری تک‌تک آن روزها و صحنه‌ها گرفت و نم اشک در چشمانش حلقه زد. نسرین که از وَرجه‌وُرجه کردن و بدن کشیدن رویا به این طرف و آن طرف خسته شده بود، رویا را روی زمین گذاشت و با چشم، رفتنش را به سمت توپ نارنجی‌اش نگاه کرد و با دست گرفتن توپ و پرت کردنش روی زمین، چشم از او برداشت و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,335
18,418
مدال‌ها
7
- توروخدا گریه نکن. مو که حرف بد نمی‌زنُم. مو فقط میگُم تو از علاقه‌ات به امیرعلی که جای شکی نیست. اون موقع هم به امیر علی فرصت دادی که خودش رو بهت ثابت کنه و نشون بده. حالا چرا این فرصت رو به سلمان که چند ساله به پات نشسته ندی؟ می‌دونی چند ساله که جنگ تموم شده؟ نه خبری از شهادتش اومده و نه از اسیر شدنش. نکنه اون جنازه‌ای که اوردن و نام و نشونی نداره و به عمه‌اش زنگ زدن که برای شناسایی بره همونه و عمه‌اش اشتباه کرده؟
یاسمن از جایش بلند شد و در حالی که با پشت دست نم اشکش را می‌گرفت گفت:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم. فقط وقتی عمه گفته اون نبوده یعنی نبوده.
- پس پلاکش چی؟
یاسمن کلافه روسری ساده‌ی ساتن سبزش را گره زد و با گفتن《هر چی میگم یه چیزی میگی》خداحافظی سرسری کرد و بدون منتظر ماندن جواب او، کفش‌های مشکی‌اش را پوشید و از خانه بیرون زد. حرف‌های نسرین بدجور او را کلافه و سردرگم کرده بود. بارها خودش شاهد رفت و آمدهایش چه تنها چه با عمه به بنیاد بوده بود، اما خبری از امیرعلی نبود و جز لیست مفقود شده‌ها اعلام شده بود. حاضر بود ده سال دیگر هم که طول بکشد صبر کند، اما با پدرش چه می‌کرد؟ روز به روز شاهد پیرتر شدن و شکسته شدن و غصه خوردنش برای خود بود. از آن طرف سلمان این چندین سال منتظر او مانده بود و حتی قید رفتن را هم زده بود و یک روز نمی‌شد که به خانه آن‌ها نرود و جویای حال او و مامان افسانه و پدرش نشود.
طبق آخرین صحبت‌هایش با دکتر اطلسی، متخصص قلب پدرش، آب پاکی را روی دستانش ریخته بود که حال قلب پدرش روبه‌راه نیست و استرس و فکر و خیال سم‌هایی هستند که هر لحظه سکته بعدی را به او نزدیک‌تر می‌کنند و بارها پدرش گفته بود که یک غم دارد آن‌ هم آینده نامعلوم و مجرد بودن یاسمن است و هنوز که هنوز است کار احسان رایادآور و خود را سرزنش می‌کند از اعتمادش. با صدای ممتد بوق ماشین و گفتن:《هوی چیکار می‌کنی؟》 راننده جوان که سر از شیشه بیرون آورده و بود و آخر 《روانی》 نثارش کرد، به خود آمد. از وسط خیابان بدوبدو خود را به کنار رساند و نفسی تازه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین