Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
الهه طاقت نیاورد و میان کلامش پرید:
- اما عمه، اگه امیرعلی برگرده ببینه یاسمنی دیگه وجود نداره چی؟ دق میکنه که این همه سال اسارت رو تحمل کرده، مگه خودتون نگفتین آزاده گفته... .
عمه هراسان میان کلامش پرید و لبش را به دندان گرفت:
- الهه تموم کن. آزاده هیچی نگفت. تموم کن بذار این دختر یکم نفس بکشه.
آزاده آن روز گفته بود خبر تازهای از حاج محمود رسیده، اما هنوز چیزی معلوم نشده، اما نمیخواست عذاب، عذب بودن و انتظار این خانواده رو بیشترش کند. عمه با اشاره الهه را ساکت کرد و یاسمن را در آغوش کشید:
- این حال عروسیه که امشب نامزدیشه؟ دلت رو صاف کن و برو. تو که الان باهاش سر خونه و زندگیت نمیری، تو قراره این پسر رو بشناسی و بهش فرصت بدی علاقهمند بشی.
حال هر چهار نفر رو به راه نبود، عاقبت یاسمن با کلی نصیحت و اطمینان خاطر و کسب اجازه و ماندن یادگاری امیرعلی همچنان پیشش، با رضا راهی خانه شد. رضا در سکوت به رانندگیاش ادامه داد و نزدیک خانه یاسمن توقف کرد. چشمان خاکستریاش را از آینه به او که چشم بر هم نهاده بود، دوخت. صدایش را صاف کرد و گفت:
- رسیدیم.
با صدای رضا چشمان قرمز و بیحالش را باز کرد، سرش را از پشتی صندلی جدا کرد، دستی به صورت تبدارش کشید و با صدای گرفتهای جواب داد:
- من... من نمیخواستم که... .
رضا که کاملاً حال او را فهمیده بود، دستی به موهای خرمایاش کشید و در حالی که سرش را پایین انداخته بود، میان کلامش پرید:
- زنداداش از حرفهای الهه ناراحت نشو. الهه از عشق امیرعلی به شما خیلی در جریان بوده و همیشه شما رو زنداداشش میدونسته. الهه خیلی احساساتیه و امیرعلی رو بیشتر از یه برادر دوست داره. امیرعلی براش پدری هم کرده. دلش میخواست از یادگاریش و امانتش تا اومدنش خوب نگهداری کنه و تحویل داداشش بده. من و عمه درک میکنیم خیلی چیزها دست خود ما آدمها نیست، گاهی تقدیر و آدمها سرنوشت ما رو تغییر میدن. شما هم تا همینجاش خیلی مردی کردی، شیرین بودی برای فرهادت. دمت گرم و بدون که، تا ابد زنداداش من میمونی.
همزمان نگاهی از توی آینه به عقب انداخت و با دیدن سلمان، نگران گفت:
- بهتره من برم، سلام برسون.
- اما عمه، اگه امیرعلی برگرده ببینه یاسمنی دیگه وجود نداره چی؟ دق میکنه که این همه سال اسارت رو تحمل کرده، مگه خودتون نگفتین آزاده گفته... .
عمه هراسان میان کلامش پرید و لبش را به دندان گرفت:
- الهه تموم کن. آزاده هیچی نگفت. تموم کن بذار این دختر یکم نفس بکشه.
آزاده آن روز گفته بود خبر تازهای از حاج محمود رسیده، اما هنوز چیزی معلوم نشده، اما نمیخواست عذاب، عذب بودن و انتظار این خانواده رو بیشترش کند. عمه با اشاره الهه را ساکت کرد و یاسمن را در آغوش کشید:
- این حال عروسیه که امشب نامزدیشه؟ دلت رو صاف کن و برو. تو که الان باهاش سر خونه و زندگیت نمیری، تو قراره این پسر رو بشناسی و بهش فرصت بدی علاقهمند بشی.
حال هر چهار نفر رو به راه نبود، عاقبت یاسمن با کلی نصیحت و اطمینان خاطر و کسب اجازه و ماندن یادگاری امیرعلی همچنان پیشش، با رضا راهی خانه شد. رضا در سکوت به رانندگیاش ادامه داد و نزدیک خانه یاسمن توقف کرد. چشمان خاکستریاش را از آینه به او که چشم بر هم نهاده بود، دوخت. صدایش را صاف کرد و گفت:
- رسیدیم.
با صدای رضا چشمان قرمز و بیحالش را باز کرد، سرش را از پشتی صندلی جدا کرد، دستی به صورت تبدارش کشید و با صدای گرفتهای جواب داد:
- من... من نمیخواستم که... .
رضا که کاملاً حال او را فهمیده بود، دستی به موهای خرمایاش کشید و در حالی که سرش را پایین انداخته بود، میان کلامش پرید:
- زنداداش از حرفهای الهه ناراحت نشو. الهه از عشق امیرعلی به شما خیلی در جریان بوده و همیشه شما رو زنداداشش میدونسته. الهه خیلی احساساتیه و امیرعلی رو بیشتر از یه برادر دوست داره. امیرعلی براش پدری هم کرده. دلش میخواست از یادگاریش و امانتش تا اومدنش خوب نگهداری کنه و تحویل داداشش بده. من و عمه درک میکنیم خیلی چیزها دست خود ما آدمها نیست، گاهی تقدیر و آدمها سرنوشت ما رو تغییر میدن. شما هم تا همینجاش خیلی مردی کردی، شیرین بودی برای فرهادت. دمت گرم و بدون که، تا ابد زنداداش من میمونی.
همزمان نگاهی از توی آینه به عقب انداخت و با دیدن سلمان، نگران گفت:
- بهتره من برم، سلام برسون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: