جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,108 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
الهه طاقت نیاورد و میان کلامش پرید:
- اما عمه، اگه امیرعلی برگرده ببینه یاسمنی دیگه وجود نداره چی؟ دق می‌کنه که این همه سال اسارت رو تحمل کرده، مگه خودتون نگفتین آزاده گفته... .
عمه هراسان میان کلامش پرید و لبش را به دندان گرفت:
- الهه تموم کن. آزاده هیچی نگفت. تموم کن بذار این دختر یکم نفس بکشه.
آزاده آن روز گفته بود خبر تازه‌ای از حاج محمود رسیده، اما هنوز چیزی معلوم نشده، اما نمی‌خواست عذاب، عذب بودن و انتظار این خانواده رو بیشترش کند. عمه با اشاره الهه را ساکت کرد و یاسمن را در آغوش کشید:
- این حال عروسیه که امشب نامزدیشه؟ دلت رو صاف کن و برو. تو که الان باهاش سر خونه و زندگیت نمی‌ری، تو قراره این پسر رو بشناسی و بهش فرصت بدی علاقه‌مند بشی.
حال هر چهار نفر رو به راه نبود، عاقبت یاسمن با کلی نصیحت و اطمینان خاطر و کسب اجازه و ماندن یادگاری امیرعلی هم‌چنان پیشش، با رضا راهی خانه شد. رضا در سکوت به رانندگی‌اش ادامه داد و نزدیک خانه یاسمن توقف کرد. چشمان خاکستری‌اش را از آینه به او که چشم بر هم نهاده بود، دوخت. صدایش را صاف کرد و گفت:
- رسیدیم.
با صدای رضا چشمان قرمز و بی‌حالش را باز کرد، سرش را از پشتی صندلی جدا کرد، دستی به صورت تب‌دارش کشید و با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- من... من نمی‌خواستم که... .
رضا که کاملاً حال او را فهمیده بود، دستی به موهای خرمای‌اش کشید و در حالی که سرش را پایین انداخته بود، میان کلامش پرید:
- زن‌داداش از حرف‌های الهه ناراحت نشو. الهه از عشق امیرعلی به شما خیلی در جریان بوده و همیشه شما رو زن‌داداشش می‌دونسته. الهه خیلی احساساتیه و امیرعلی رو بیشتر از یه برادر دوست داره. امیرعلی براش پدری هم کرده. دلش می‌خواست از یادگاریش و امانتش تا اومدنش خوب نگهداری کنه و تحویل داداشش بده. من و عمه درک می‌کنیم خیلی چیزها دست خود ما آدم‌ها نیست، گاهی تقدیر و آدم‌ها سرنوشت ما رو تغییر میدن. شما هم تا همین‌جاش خیلی مردی کردی، شیرین بودی برای فرهادت. دمت گرم و بدون که، تا ابد زن‌داداش من می‌مونی.
هم‌زمان نگاهی از توی آینه به عقب انداخت و با دیدن سلمان، نگران گفت:
- بهتره من برم، سلام برسون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
نگاه اشک‌بارش را به رد نگاه رضا دوخت. سر برگرداند و با دیدن سلمان، تنها خداحافظی گفت و از ماشین پیدا شد. با پیاده شدنش رضا بوقی زد و گازش را گرفت و از آن‌جا به سرعت گذشت . سرش گیج می‌رفت، نفس عمیقی کشید و به سمت درب خانه قدم برداشت. سلمان به محض دیدن رنگ پریده‌اش سراسیمه به طرفش دوید:
- یاسی خوبی؟ چی شد؟ کی بود؟ طوری شده؟!
سر بلند کرد، چشمان قرمز و تب‌دارش را به او که اصلاح کرده و با موهای آرایش شده جلویش ایستاده بود دوخت. مگر گناه سلمان چه بود که باید او را هم می‌سوزاند؟ دلش برای سلمان هم سوخت. بغض آلود و با لبی لرزان، در حالی که صدایش هم لرزش خاصی گرفته بود گفت:
- رضا بود نامزد الهه. چیزی نیست خوبم. سلمان یه قولی میدی؟
سلمان نگاه نگرانش را که دودو می‌زد با جان و دل به او دوختد
- تو جون بخواه. اولین باره ازم قول می‌خوای. جونم بگو!
- نخواه من گذشتم رو، اون بخشی که امیرعلی رو می‌خواستم خاک کنم.
سلمان می‌دانست. او در مراسم خواستگاری فهمیده بود که یاسمن با قول گرفتن برای نگه داشتن یادگاری امیرعلی ممکن است چنین قولی بگیرد. برایش سخت بود، اما انتخاب خودش بود او می‌خواست پای عشق چندین ساله یک طرفه‌اش بماند. لبش را به دندان گرفت، نفسی گرفت و جواب دادد
- قول میدم، اما توام یه قولی بده.
یاسمن نگاه پرسشگر خود را به او دوخت:
- قول بده که یه گوشه‌ی کوچیکی از قلبت رو برام بذاری، که تلاش‌هام بی‌نتیجه نمونه و حداقل یکم دوستم داشته باشی، من تا آخر دنیا و ابد برات عاشقی می‌کنم.
کلمات سلمانِ عاشق، دل یاسمن را بیشتر آتش میزد، او می‌دانست در حق سلمان و خودش ظلم می‌کند، اما سرنوشت را مگر می‌شود تغییر داد؟ چشمانش را به معنی قول، باز و بسته کرد و کلید انداخت و وارد خانه شدند. نگاه پرسش‌گر و سوالات تمام حاضرین بی‌جواب ماند. بدون کلامی سر به زیر انداخت و مستقیم به اتاقش رفت. سلمان وارد آشپزخانه شد و رو به خاله افسانه‌ی نگرانش گفت:
- خاله چیزی نپرس؛ فقط یه لیوان آب با غذای گرم شده بده ببرم براش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
افسانه که تازه از آرایشگاه آمده بود و موهای تا سرشانه‌اش را به رنگ زیتونی نسکافه‌ای خوش رنگی کرده بود و دل باباحسین را به قنج انداخته بود، رنگ از رخسارش پرید و کلافه دستی در موهای سشوار شده‌اش کشید.
- سلمان تو رو جان خاله بگو چِش بود؟ یاسی خیلی وقته دیگه با من مثل قدیم حرف نمی‌زنه. بحثتون شد؟
سلمان گره‌ی کروات مشکی‌اش را گشادتر کرد:
- نه خاله جان، نه به خدا، به من اطمینان داری؟ من همه‌چیز رو درست می‌کنم، فقط چیزهایی که گفتم بهم بده.
افسانه هاج و واج نگاهش را به نسرین دوخت. نسرین او را روی صندلی نشاند و گفت:《من الان حاضر می‌کنم》 و دست به کار شد و پلوعدسی که با گوشت چرخ کرده‌ی سرخ شده و پیاز داغ و کشمش تزیین کرده بود را در سینی به همراه دو قاشق و چنگال گذاشت و به دستان سلمان داد. سلمان《ممنونمی》 گفت و با تقه‌ای که به درب اتاق نرگس زد، پا به اتاق گذاشت. یاسمن به محض دیدن سلمان از روی تخت برخاست و نشست.
- الان حاضر میشم بریم آرایشگاه.
سلمان با لبخند، سینی را روی تخت گذاشت و خودش کنارش نشست. قاشقی از پلو به همراه کشمش و مخلفاتش پر کرد و نزدیک دهانش برد.
- به‌به چه عطر و بویی داره، اول غذا بعد فلان و بهمان.
با این‌که بوی پلو عدس با آن دارچینش مشامش را پر کرده بود و معده‌اش را برای خوردن تحریک کرده بود، اما گلویش هیچ گونه راهی برای خوردنش باز نمی‌کرد.
- میل ندارم.
سلمان اخمی میان ابروهای پرپشت و مشکی‌اش کرد.
- آ آ از این قرتی بازی‌ها نداریم ها! بخور لطفاً‌. برای من الان مهم اینه‌ که غذا بخوری وگرنه که تو همین‌جوری هم با اون چشم‌هات احتیاجی به آرایشگاه نداری. لباست رو بپوشی کافیه، تو قشنگی‌های خودت رو داری، نیازی به آرایش نداری.
قاشق را به دهانش نزدیک کرد و با 《بخور جون من》 بالاخره دهانش باز شد و چند قاشقی با شوخی‌های سلمان خورده شد.
آخر نسرین و مامان افسانه و شهلا آن دو را راهی آرایشگاه کردند. یاسمن آرایش ملیح را ترجیح داده بود و آرایشگر به خواسته‌اش عمل کرده بود و در حین سادگی زیبایی را برایش دوچندان کرده بود که با آن لباس شیری که بالایش دلکته بود و با مروارید و نگین تزیین شده بود از او عروسکی ساخته بود که الحق سلمان در انتخاب لباس بی‌نظیر عمل کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
آرایشگر با ترفند یخ و قطره چشم، قرمزی و ورم چشمان او را از بین برده بود و حالا به محض سوار شدنش سلمان پنج دقیقه‌ای محو او شده بود عاقبت دوام نیاورد و 《قربونت برمی》 زیر لب نثارش کرده بود و با روشن کردن ضبط و خواندن آهنگ، خوشحالی‌اش را نشان داده بود. یاسمن تنها به لبخندی که فقط لبانش را کش داده بود، بسنده کرده بود و آن شب با صدای لرزان، به محض خواندن صیغه محرمیت موقت شش ماهه، بله را گفته بود و دست‌بند نگین‌دار زیبای طلایی به عنوان هدیه از سلمان گرفته بود. شنل شیری رنگش را که از سر برداشتند سلمان از خود بی‌خود شد و با آن‌که قول داده بود در آن شش ماه دست از پا خطا نکند، اما پیشانیش را بوسید و چنان محو تماشای او بود که یوسف لگدی نثار پایش کرد و او را به خود آورد و هر دو به خنده افتادند.
***
شش ماه صیغه‌ی محرمیت‌شان رو به اتمام بود در آن شش ماه سلمان تمام وقت بعد از اتمام کارش از مطب راهی بیمارستان می‌شد و بعد از تمام شدن شیفت‌های یاسمن با او راهی جگرکیِ ونک و رستوران و سینما و خرید و... می‌شد و برای یاسمن خاطرات دو نفره به جا می‌گذاشت. بعد از این همه وقت، نطق یاسمنِ همیشه ساکت باز شده بود، اما فقط بحث‌ها و حرف‌های روزمرگی بود نه نجوای عاشقانه و حرف آینده‌ی روشن. سلمان با مهربانی او را با حرف‌های روزمرگی‌اش همراهی می‌کرد، اما چیزی در درونش خالی بود، او محبت و توجه یاسمن را می‌خواست، اما یاسمن سخت‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد؛ هر چند که دوستش دیوید که هنوز هم با او دوستی‌اش را حفظ کرده بود، بارها طبق تماس‌های تلفنی به او گفته بود که راهش به قول ایرانی‌ها به ترکستان است و از او که خود روانشناس است انتخاب چنین عشق و تلاشی برای به دست آوردنش دیوانگی محض و دست و پا زدن در منجلاب است. اما سلمان، یاسمن را می‌خواست و نه تنها اطرافیان بلکه خود یاسمن هم از عشق بیش از اندازه سلمان پی برده بود و دلش را بیشتر آتیش میزد که چرا دلش را نمی‌تواند به او بدهد و هر دو را از عذابی که در سکوت بین‌شان درسته کرده و سلمان اعتراضی نمی‌کند نجات نمی‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
بعد از خداحافظی از نگهبان، می‌دانست که سلمان زیر درخت کاج، پایین‌تر از بیمارستان منتظرش ایستاده است. درب ماشین را باز کرد و با لبخند سلامی داد. سلمان خمیازه‌ای کشید و《سلام قربونت برمی》با لبخند دلنشینش نثارش کرد و بعد از استارت به راه افتاد. یاسمن دست در کیفش کرد و ظرف دلمه‌ی برگ مویی که خانم سرابی برایش درست کرده بود را از کیف درآورد. درب آبی رنگ پلاستکی‌اش را برداشت و ظرف را به بینی‌اش نزدیک کرد. بوی تلخون و رب انار را به مشام کشید و در حالی که دلمه رول شده را برمی‌داشت، به طرف سلمان گرفت و گفت:
- خانم سرابی داد،
دست پخته خودشه بفرما!
سلمان در حالی که حواسش به رانندگی‌اش بود، نیم نگاهی به او کرد و با خنده گفت:
- چه بوی خوبی داره، خودت بخور.
یاسمن دلمه را در دهان گذاشت و آن را به گوشه‌ی لپش با زبان هل داد.
- دوست نداری؟ قدیم‌ها دوست داشتی.
سلمان کلمات یاسمن در سرش جرقه زد، واکنش به علائق سلمان! پس فرصت را غنیمت شمرد و با بدجنسی گفت:
- قدیم‌ها که دوست داشتم چون یه نفر تو عالم بچگی با دست‌هاش رب انار رو پخش می‌کرد روی دلمه، بعد هم یکی دهن من می‌ذاشت، یکی دهن یوسف. هی یادش بخیر. کاش هیچ‌وقت بزرگ نشده بودیم.
با حرف سلمان دلش برایش سوخت. چه می‌شد که کمی محبتش را بی‌دریغ نثار او می‌کرد؟ حتی به عنوان همان هم‌بازی و پسر خاله تخس و شیطانش. پس دست برد و دلمه را برداشت و به طرف دهان سلمان نزدیک کرد و گفت:
- بیا خوبه؟
سلمان با لبخند نگاهی به او کرد و در حالی که ابروهایش را بالا می‌داد گفت:
- نچ خوب نیست، گفتم قدیم‌ها رب انار رو پخش می‌کرد.
بوقی برای راننده جلویش زد و چهارراه را دور زد و زیر چشمی نگاهی به یاسمن کرد. یاسمن اول مردد ماند، اما دلش را به دریا زد و در حالی که دلمه‌اش را می‌جوید با انگشت رب انار را روی دلمه پخش کرد و سر بلند کرد و به سمت دهان سلمان گرفت. سلمان بدون حرفی سر جلو برد و دلمه را به همراه انگشت یاسمن بلعید و گاز ریزی به انگشتش زد. یاسمن با خجالت سریع انگشتش را درآورد و با صورت قرمز از شرم سرش را پایین انداخت.
- به چه خوش‌مزه! این از دلمه‌های بچگی‌مون هم خوش‌مزه‌تر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن لب گزید و درب ظرف را بست و چهار طرفش را چفت کرد. نفسی گرفت و با صاف کردن صدایش سعی در آرام نشان دادن خودش کرد. با دیدن خیابانِ نزدیک خانه‌ی یوسف با تعجب نگاهی به سلمان کرد:
- داریم می‌ریم خونه‌ی یوسف؟
سلمان که از کاری که کرده بود و کمی مانع‌شان را به خیال خودش با آن حرکت از بین برده بود، دنده را عوض کرد و گفت:
- آره یه کاری دارم. توام که عاشق رویایی می‌بینیش.
بالاخره به منزل یوسف رسیدند. یاسمن ظرف را دوباره در دست گرفت، کیفش را برداشت و بدون کلامی از ماشین خارج شد. جلوی ساختمان پنج طبقه ایستاد و زنگ طبقه دوم را زد. درب بدون کیه گفتن کسی باز شد و هر دو وارد شدند. دکمه پایین آمدن آسانسور را زد و نگاهش را به صفحه‌اش دوخت. با توقف آسانسور و باز شدن دربش، سوار شدند. سلمان از توی آینه‌ی آسانسور نگاهی به یاسمن سر به زیر کرد و بی‌هوا جلوتر رفت و سر او را بوسید و《ممنونمی》 زیر لب گفت. با باز شدن درب آسانسور و اکو شدن صدای زن برای گفتن طبقه دو، با خجالت دستی به مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و بعد از خارج شدن، سلمان در حالی که درب دوباره می‌خواست بسته شود و دست سلمان مانع شده بود با صورتی قرمز از شرم خارج شد. یوسف و رویا کنار هم، جلوی درب ایستاده بود و با گفتن خوش اومدین یاسمن را به خود آوردند. یوسف صورت خواهر را بوسید و با گفتن:《خوبی چقدر قرمز شدی》 نگاه سلمان با لبخندش را به سوی او کشاند. یاسمن《خوبمی》 زیر لب گفت و رویا را گرفت و بوسه‌ای به صورتش زد و صدای لرزانش را درآورد:
- نسرین نیستی؟
نسرین با صدای یاسمن از اتاق خواب‌شان بیرون آمد.
- سلام چه عجب! گفتُم رویا رو دیدی مو رو یادت رفته.
یاسمن ظرف را از داخل کیفش بیرون آورد و به دست نسرین داد.
- ببین اول چی برات اوردم بعد غر بزن!
و بعد رو به رویا کرد و کلوچه‌ای از کیفش درآورد و به طرفش گرفت:
- قربونت برم که همیشه منتظری از خورجینم برات چیزهای خوش‌مزه دربیارم. این هم ماله شما جیگر عمه.
رویا کلوچه را گرفت و با خنده پنگوئن‌وار بدو‌بدو به طرف مادرش دوید. نسرین بوسه‌ای به دستان تپل و سپید دخترش زد و بعد از باز کردن پاکت کلوچه قسمتی از آن را به دستش داد و در حالی که وارد آشپزخانه می‌شد، بشقاب عروسکی و صورتی رنگش را برداشت و باقی کلوچه‌ها را درونش ریخت و به سمت رویا حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
دخترکش را روی پارچه‌ی مخصوصش نشاند و بشقابش را جلویش گذاشت و با به دهان گذاشتن کلوچه و له کردن باقیش در دستانش《فدات بشه مامانی》گفت و به سمت ظرف دلمه قدم برداشت. درب ظرف را برداشت و در حالی که دلمه‌ای در دهان می‌گذاشت باقی را در ظرفی که از بالای سینک به همراه بشقاب عروسکی رویا آورده بود، چید و به طرف یوسف گرفت:
- چه خوش‌مزن، این‌ها کجا بوده؟
- خانم سرابی اورده بود، مشکوک می‌زنین ها! چمدون جمع کردین.
یوسف بشقاب را به طرف سلمان گرفت:
- تو از کجا دیدی؟ بخور سلمان.
یاسمن سر بلند کرد تا جواب دهد، اما سلمان با کلامش دوباره صورت او را مانند لبو قرمز کرد! گفت:
- من خوردم. اون هم چه خوردنی!
نسرین نگاهی به آن دو کرد و با خنده در حالی که با آرنج ضربه‌ای به شانه‌ی یاسمن میزد آرام گفت:
- خبریه؟ اوه چه قرمز شدی، عروسیه؟
یاسمن با حرص به طرفش برگشت و 《خفه شویی》 زیر لب نثارش کرد. نسرین خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- والا شما دو تا بیشتر مشکوک می‌زنین.
یاسمن که اوضاع را بد دید و از سوتفاهم ایجاد شده ناراحت شده بود، لبانش را با زبانش تر کرد و گفت:
- بی‌خود خیال‌بافی نکن نسرین خانم. نگفتین چمدون جمع کردین کجا؟ نگاهم افتاد به اتاق خواب که زنه تنبلت در رو نبسته.
نسرین به آشپزخانه رفت و در فنجان‌های کرم رنگ طرح گل برجسته‌اش، چایی خوش رنگی ریخت و صدایش را سر داد.
- تنبل مواُم یا تو که امروز یه عالمه وقتم رو گذاشتم لباس‌های خانم رو جمع کردم؟
با اتمام جمله‌اش، سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و چایی را جلویش گرفت. یاسمن با تعجب فنجان را برداشت و نگاه پرسش‌گرش را به هر سه و در آخر به سلمان دوخت:
- لباس‌های من برای چی؟ جایی قرار برم و خودم نمی‌دونم؟
سلمان چایی را با تعارف نسرین برداشت و تشکری کرد و ادامه داد:
- قراره پنج نفره که اولین سفر ما و رویا میشه بریم شمال.
یاسمن روی مبل فیلی رنگ تک نفره نشست و دستش را که فنجان درون آن بود به دسته‌ی دور طلای منبت کاری شده تکیه داد و گفت:
- چه مسافرتیه که من آخرین نفریم که خبردار میشم؟ اون هم منی که باید مرخصی می‌گرفتم، شرمنده من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یوسف مداخله کرد و در حالی که ادای بانمکی با زبانش برای رویا درمی‌آورد گفت:
- نگران اونش نباش من و سلمان برات از مامان مرخصی گرفتیم، چهارروز که دیگه این حرف‌ها رو نداره.
یاسمن تا آمد اعتراض کند یوسف با گفتن 《چک و چونه نداریم》 نطقش را کور کرد و به چایی خوردنش مشغول شد.
***
دو روز از سفر شمال‌شان می‌گذشت. یوسف، رویا را بغل گرفت و در حالی که سعی داشت انگشتش را از دست دندان‌های تیز رویا که سعی در گاز گرفتنش داد نجات دهد رو به نسرین کرد و گفت:
- نسرین غذا به این بچه نمی‌دی؟ سوراخمون کرد از بس گازمون گرفت!
نسرین خنده‌کنان از آشپزخانه‌ی اُپنِ ویلا بیرون آمد و در حالی که کتری طلایی رنگ کوچک را در سبد سفید رنگش جا می‌داد گفت:
- عزیزم لثه‌اش می‌خاره غیضش می‌گیره برای همین گازت می‌گیره؛ وگرنه سیره.
یاسمن به حرف‌های آن دو خندید و در حالی که چند سیب زمینی درون سبد جا می‌داد گفت:
- بعضی وقت‌ها به حرف‌هاتون هم حسودی می‌کنم، چه خوبه که رویا رو دارین.
یوسف نگاهی به دردانه خواهرش کرد. غم او را می‌فهمید، می‌دانست لبخندهای او لبخندهای همیشگی نیست. جلوتر رفت و در حالی که رویا را به آغوش نسرین می‌داد به سمت یاسمن قدم برداشت و رو به نسرین کرد:
- نسرین شماها برین تو ماشین، ما هم الان میایم.
نسرین سبد را برداشت و راهی ماشین شد. یوسف دستان یاسمن را در دست گرفت و گفت:
- یاسی تو هم می‌تونی این خوش‌بختی که داری می‌بینی رو از آن خودت بکنی. می‌دونم دلت پیش امیرعلی هست، اما سلمان هم می‌دونی که آدم بدی نیست و تو رو هم خیلی دوست داره، دلت رو بهش بده شاید بتونه اونی که می‌خوای باشه. توی این شش ماه بهش فرصت دادی، فکر کردی از این به بعد می‌خوای چیکار کنی؟ یه قراری با خودت بذار، امیرعلی رو برای همیشه توی صندوقچه‌ی قلبت نگه‌دار و براش به عنوان یه عشق قدیمی احترام قائل شو، اما به خودت هم فرصت زندگی بده.
یاسمن خودش را در آغوش برادر جا داد و با چند قطره اشک، آتش دلش را آرام کرد. هر سه سوار شدن و به سمت ساحل که سلمان بساط جوجه کبابش را به راه انداخته بود راهی شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن سبد را به دست گرفت و لبخندی چاشنی صورتش کرد، دلش می‌خواست به حرف‌های یوسف گوش کند. با خودش در جدال بود وقتی خودش را به آن راه میزد و می‌خواست به حرف بقیه گوش کند و برای سلمان جایی باز کند و به عاشقانه‌هایش دل بسپارد چیزی در درونش او را بهم می‌ریخت و عذاب او را بیشتر می‌کرد و حس خ*یانت بر وجودش شعله می‌افکند.
سلمان نگاه عاشقانه‌ای به او کرد و 《سلام خانممی》نثارش کرد. سبد را روی حصیر گذاشت و خودش به لب دریا رفت. خورشید نورش را به قرمزی داده بود و در پشت موج‌های متلاطم دریا در حال فرو رفتن بود. صدای آرام آب برایش آرام‌بخش‌ترین صدای دنیا بود. پایش را از صندلش بیرون آورد و به آبی که در اثر موج به لبه پایش می‌رسید نزدیک کرد، سردی آب، لرز عجیبی به بدنش انداخت؛ اما لرزشش را دوست داشت. بار دیگر تکرار کرد و چشمانش را بست. صدای هم‌همه و 《حواست به جوجه‌ها باشه‌ی》 سلمان در صدای موج‌های دریا که به روی هم پیشی می‌گرفتند گم شد. سلمان دست به کار شد ودرب جعبه کیک را برداشت و از داخلش کیک شکلاتی تولدت مبارک را بیرون آورد، آن را به دست گرفت و شمع علامت سوالی رویش قرار داد. نسرین رویای خواب رفته را درون پشه‌بندش خواباند و پتوی خرسی صورتی‌اش را تا زیر گلویش گذاشت و آرام به سمت سلمان قدم برداشت. از داخل نایلون مشکی درون ماشین فِشفشه‌ها را در دست گرفت و آرام یوسف را صدا زد:
- یوسف بیا دو تاش رو برای تو اوردم.
یوسف سیخ جوجه‌ها را که روی زغال‌های سرخ و آتشین برشته شده بودند برگرداند و در حالی که با اَنبر زغال زیرش را کمتر می‌کرد، به سمت‌شان قدم برداشت و فشفشه‌ها را از دست همسرش گرفت. سلمان رو به نسرین کرد:
- رویا اگه بیدار نمی‌شه آهنگ تولد تو ضبط گذاشتم فقط پلی کن.
نسرین آرام در حالی که به سمت ضبط می‌رفت ،گفت:
- صداش رو خیلی زیاد نمی‌کنم؛ البته رویا اگه خوابش عمیق بشه به این زودی‌ها بیدار نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
هم‌زمان با رفتن سلمان و یوسف به سمت یاسمن و صدا زدن یاسمن توسط سلمان، آهنگ تولدت مبارک را پلی کرد و خود با نگاه کردن به سمت رویا و راحت شدنش خیالش از بیدار نشدنش به سمت‌شان دوید. یاسمن به محض صدا کردنش توسط سلمان و صدای آهنگ، چشمانش را باز کرد و به سمت آن‌ها برگشت. باورش نمی‌شد چند سال بود که به خواسته‌ی خودش که دل و دماغش را نداشت تولدش دیگر جشن گرفته نمی‌شد و او کم‌کم خود را فراموش کرده بود، اما حالا امشب سلمان سوپرایزش کرده بود، که برایش خالی از لطف نبود و شگفتی را می‌شد با دیدن کیک و فشفشه‌ و روشن شدن منورهای قرمز و زرد توسط یوسف در آسمان و زمزمه‌های تولدت مبارک را در صورتش دید. دستانش را به دو طرف صورتش گذاشت و با لبخند و شگفتی که چشمانش برق خاصی میزد 《خیلی ممنونمی》 زیر لب گفت و نگاه قدرشناسانه‌ای به هر سه با محبت کرد. سلمان جلوتر رفت و کیک را جلویش گرفت:
- تولدت مبارک قربونت برم، یه آرزو کن و شمعت رو فوت کن.
چشمانش را بست می‌خواست آرزو کند تا دلش را به دل سلمان کند و خوش‌بخت شوند، اما خودش هم نفهمید چرا آرزوی برگشت و سلامتی امیرعلی را کرد. بغضی به گلویش نشست، چرا فکرش دست از سرش برنمی‌داشت؟ چشمان به اشک نشسته‌اش را پاک کرد و همه حتی سلمان فکر کرده بودند اشک شوق است. با فوت کردن شمع، دست و بغل و بوس یکی‌یکی انجام شد. یوسف و نسرین باکس کوچک توسی رنگی که درب قرمز رنگی داشت را به طرفش گرفتند و مبارک باشه‌ای گفتند. درب جعبه را باز کرد و خرسی که دور گردنش زنجیر طلایی ظریفی بسته شده بود را برداشت و 《دیوونه‌ای》 با خنده نثار آن‌ها کرد. نسرین باز در آغوشش کشید و لب زد.
- سلیقه‌ی موئه خوشت اومد؟ بده ببندم به دستت.
نسرین دست‌بند را از گردن خرس صورتی رنگ کوچک باز کرد و آن را به دستش بست. یوسف با گفتن 《الان جوجه‌ها می‌سوزه》 به سمت منقل و آتش دوید و نسرین برای درست کردن چایی آتشی به دنبالش‌ راه افتاد. سلمان کیک را روی حصیر گذاشت و دست‌های یاسمن را گرفت. چشمان مشتاق و مشکی‌اش را به تیله‌های قهوه‌ای او دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین