Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
***
دیشب را تا صبح بیدار مانده بود؛ از طرفی شوق زنده بودن و پیدا شدن و دیدنش و از طرفی دیگر دلشورهی نشناختن و به یاد نیاوردنش او را حسابی ناآرام و گیج کرده بود. صبح نمازش را که خواند روی مبل نشست. انگشتری را که امیرعلی به او داده بود و در گردنش بود را در دست گرفت و بوسید. چشمانش را بست و زیر لب با خدا زمزمه کرد:
- خدایا امیرعلی رو به خودت سپردم. خدایا ازت خواهش میکنم کمکش کن.
- بیداری بابا؟
صدای بابا حسین او را از حال و هوای خود بیرون آورد. چشم باز کرد و به احترامش بلند شد و گفت:
- سلام،خوابم نبرد. بابا اگه حالتون خوب نیست با یوسف میرم یا خودم تنهایی.
حسین دستی به قلبش گذاشت و کمی آن را ماساژ داد.
- تنها که نه، من نمیتونم پشت فرمون بشینم به یوسف دیشب خبر دادم قرار شد که بیاد.
یاسمن جلو رفت و با نگرانی نگاهی به رنگ پریده پدر کرد.
- بابا حالتون خوبه؟
حسین دستش را به قلب ناآرامش گذاشت.
- بابا من عمرم رو کردم، این قلب هم ساعتی کار میکنه و تا الانش هم خدا خواسته که زنده بمونم. آخرین آرزوم خوشبختی تو بود که با اومدن امیر علی چه به یادت بیاره چه نه حس میکنم تو آروم گرفتی قول بده که... .
یاسمن نگران زیر بغل پدرش را گرفت و میان کلامش پرید.
- بابا خواهش میکنم این حرفها چیه؟ بذارید من یه روز از اینکه همهچیز دارم خوشحال باشم. باید بریم بیمارستان، حالتون انگار خوب نیست.
حسین تا آمد بگوید که نه، قلبش تیر کشید و عرق سردی روی پیشانیاش نشست. مانتو مشکیاش را پوشید و مادرش را صدا زد و بعد از آماده کردنش، سوار ماشین پدرش شدند و راهی بیمارستان شدند. طبق نوار قلب حسین، دکتر تشخیص داده بود باباحسین چند روزی را مهمان بیمارستان و تحت نظر باشد. یاسمن که خیالش از جانب پدر راحت شده بود نفس آسودهای کشید و خدایا شکرتی زیر لب زمزمه کرد. افسانه از اتاق همسرش بیرون آمد و در حالی که از دکتر چاووشی تشکر میکرد رو به یاسمن کرد.
- بابات میخواد ببینتت.
یاسمن تا آمد وارد اتاق شود افسانه دست روی شانه دخترش گذاشت و در حالی که بغض صدایش را میلرزاند گفت:
دیشب را تا صبح بیدار مانده بود؛ از طرفی شوق زنده بودن و پیدا شدن و دیدنش و از طرفی دیگر دلشورهی نشناختن و به یاد نیاوردنش او را حسابی ناآرام و گیج کرده بود. صبح نمازش را که خواند روی مبل نشست. انگشتری را که امیرعلی به او داده بود و در گردنش بود را در دست گرفت و بوسید. چشمانش را بست و زیر لب با خدا زمزمه کرد:
- خدایا امیرعلی رو به خودت سپردم. خدایا ازت خواهش میکنم کمکش کن.
- بیداری بابا؟
صدای بابا حسین او را از حال و هوای خود بیرون آورد. چشم باز کرد و به احترامش بلند شد و گفت:
- سلام،خوابم نبرد. بابا اگه حالتون خوب نیست با یوسف میرم یا خودم تنهایی.
حسین دستی به قلبش گذاشت و کمی آن را ماساژ داد.
- تنها که نه، من نمیتونم پشت فرمون بشینم به یوسف دیشب خبر دادم قرار شد که بیاد.
یاسمن جلو رفت و با نگرانی نگاهی به رنگ پریده پدر کرد.
- بابا حالتون خوبه؟
حسین دستش را به قلب ناآرامش گذاشت.
- بابا من عمرم رو کردم، این قلب هم ساعتی کار میکنه و تا الانش هم خدا خواسته که زنده بمونم. آخرین آرزوم خوشبختی تو بود که با اومدن امیر علی چه به یادت بیاره چه نه حس میکنم تو آروم گرفتی قول بده که... .
یاسمن نگران زیر بغل پدرش را گرفت و میان کلامش پرید.
- بابا خواهش میکنم این حرفها چیه؟ بذارید من یه روز از اینکه همهچیز دارم خوشحال باشم. باید بریم بیمارستان، حالتون انگار خوب نیست.
حسین تا آمد بگوید که نه، قلبش تیر کشید و عرق سردی روی پیشانیاش نشست. مانتو مشکیاش را پوشید و مادرش را صدا زد و بعد از آماده کردنش، سوار ماشین پدرش شدند و راهی بیمارستان شدند. طبق نوار قلب حسین، دکتر تشخیص داده بود باباحسین چند روزی را مهمان بیمارستان و تحت نظر باشد. یاسمن که خیالش از جانب پدر راحت شده بود نفس آسودهای کشید و خدایا شکرتی زیر لب زمزمه کرد. افسانه از اتاق همسرش بیرون آمد و در حالی که از دکتر چاووشی تشکر میکرد رو به یاسمن کرد.
- بابات میخواد ببینتت.
یاسمن تا آمد وارد اتاق شود افسانه دست روی شانه دخترش گذاشت و در حالی که بغض صدایش را میلرزاند گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: