جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,102 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
***
دیشب را تا صبح بیدار مانده بود؛ از طرفی شوق زنده بودن و پیدا شدن و دیدنش و از طرفی دیگر دل‌شوره‌ی نشناختن و به یاد نیاوردنش او را حسابی ناآرام و گیج کرده بود. صبح نمازش را که خواند روی مبل نشست. انگشتری را که امیرعلی به او داده بود و در گردنش بود را در دست گرفت و بوسید. چشمانش را بست و زیر لب با خدا زمزمه کرد:
- خدایا امیرعلی رو به خودت سپردم. خدایا ازت خواهش می‌کنم کمکش کن.
- بیداری بابا؟
صدای بابا حسین او را از حال و هوای خود بیرون آورد. چشم باز کرد و به احترامش بلند شد و گفت:
- سلام،خوابم نبرد. بابا اگه حالتون خوب نیست با یوسف میرم یا خودم تنهایی.
حسین دستی به قلبش گذاشت و کمی آن را ماساژ داد.
- تنها که نه، من نمی‌تونم پشت فرمون بشینم به یوسف دیشب خبر دادم قرار شد که بیاد.
یاسمن جلو رفت و با نگرانی نگاهی به رنگ پریده پدر کرد.
- بابا حالتون خوبه؟
حسین دستش را به قلب ناآرامش گذاشت.
- بابا من عمرم رو کردم، این قلب هم ساعتی کار می‌کنه و تا الانش هم خدا خواسته که زنده بمونم. آخرین آرزوم خوشبختی تو بود که با اومدن امیر علی چه به یادت بیاره چه نه حس می‌کنم تو آروم گرفتی قول بده که‌... .
یاسمن نگران زیر بغل پدرش را گرفت و میان کلامش پرید.
- بابا خواهش می‌کنم این حرف‌ها چیه؟ بذارید من یه روز از این‌که همه‌چیز دارم خوشحال باشم. باید بریم بیمارستان، حال‌تون انگار خوب نیست.
حسین تا آمد بگوید که نه، قلبش تیر کشید و عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست. مانتو مشکی‌اش را پوشید و مادرش را صدا زد و بعد از آماده کردنش، سوار ماشین پدرش شدند و راهی بیمارستان شدند. طبق نوار قلب حسین، دکتر تشخیص داده بود باباحسین چند روزی را مهمان بیمارستان و تحت نظر باشد. یاسمن که خیالش از جانب پدر راحت شده بود نفس آسوده‌ای کشید و خدایا شکرتی زیر لب زمزمه کرد. افسانه از اتاق همسرش بیرون آمد و در حالی که از دکتر چاووشی تشکر می‌کرد رو به یاسمن کرد.
- بابات می‌خواد ببینتت.
یاسمن تا آمد وارد اتاق شود افسانه دست روی شانه دخترش گذاشت و در حالی که بغض صدایش را می‌لرزاند گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- ‌نخواستم بین‌تون جدایی بندازم؛ هر کاری کردم فقط به خاطره تباه نشدن آینده‌ات بود. حالا که سرنوشت جور دیگه‌ای رقم خورده و پدرت هم راضیه من هم پشتت هستم. هر کمکی از من بربیاد انجام میدم، هر کاری کردم به خاطره مادر بودنم بود. از دست مامان دلگیر نباش.
بدون کلامی دیگر از راه‌رو خارج شد و یاسمن را تنها گذاشت. با رفتن مادرش نم اشکش را پاک کرد و وارد اتاق شد. نگاهش به دستگاه اکسیژنی که به حسین وصل بود و یوسف کنارش نشسته بود ثابت ماند. مانیتور که اعدادش نشان از بهبودی پدر می‌داد خیالش را راحت کرد.
حسین سر برگرداند و ماسک سبز رنگ اکسیژنش را با دستی لرزان پایین آورد و لب‌های کمی کبود شده‌اش را به حرکت درآورد و گفت:
- من و مادرت پشتت هستیم. ما خوش‌بختی تو رو می‌خوایم؛ اگه تو با اون خوشبختی ما هم حرفی نداریم. دلم می‌خواد بعد این همه سال انتظار و بی‌قراری، دلت شاد بشه. من الان که این‌جا گرفتار شدم اما یوسف همراهیت می‌کنه، با یوسف برو، دعای خیر ما هم پشتته.
یاسمن خم شد و دست پدرش را بوسید و 《خیلی ممنون بابایی》 گفت و با خداحافظی با‌ هم‌کارانش، با یوسف راهی شدند.
***
طی چند روز هر چه به منزل امیرعلی رفته بودند هیچ‌کَس نبود و به پشت درب بسته خورده بودند. طبق آخرین تماس‌هایی که با آزاده داشت، آزاده که متوجه بهم خوردن عروسی‌اش و باخبر شدن از وجود امیرعلی شده بود با خیال راحت حرف‌های افسانه را به باد فراموشی سپرده بود و به او گفته بود که حال آن‌ها را از رضا که تازه دامادشان شده است جویا شود و تنها کسی که می‌تواند به آن‌ها کمک کند رضا است. این چند روز را مرتباً در ماشین با یوسف کشیک می‌دادند تا عاقبت رضا را در حالی که سوار بر پرایدش می‌شد دیدند. پا تند کرد و به سمتش دوید و در حالی که دستش را به نشانه ایستادن تکان می‌داد صدایش زد:
- رضا، رضا!
هم‌زمان یوسف چند باری بوق زد تا توجه رضا جلب شد و پا روی ترمز گذاشت. در حالی که نفس‌نفس می‌زد و به هِن‌هِن افتاده بود دست روی قلبش گذاشت، آب دهان خشک شده‌اش را به زور پایین داد و بریده‌بریده گفت:
- رض... رضا دستم... دستم به دامنت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
رضا از ماشین پیاده شد و با نگرانی به سمتش پا تند کرد، از داخل سبد پایین صندلی شاگردش بطری آبی برداشت و به سمتش گرفت‌. یاسمن جرعه‌ای از آب را نوشید و نفسش که جا آمد نگاهی به اسباب درون ماشین رضا انداخت.
- جایی میری؟
رضا کمی مِن‌مِن کرد و تا آمد جواب بدهد چشمش به یوسف افتاد. با هم بعد از سلام و دست دادن، نگاهی به چشمان پرسش‌گر یاسمن انداخت و گفت:
- نه با بچه‌ها می‌ریم بیرون.
یاسمن نگاهی به دزدیدن چشمان رضا کرد. عادت رضا بود که هر وقت دروغی می‌گفت یا چیزی را پنهان می‌کرد، چشمانش را می‌دزدید و این را بارها از عمه و الهه شنیده بود. بطری آب را به دستش داد و در حالی که دستی به صورتش می‌کشید گفت:
- من می‌دونم امیرعلی برگشته. بگو کجا رفتن؟ حتی می‌دونم از این‌جا رفتن‌.
رضا کلافه دستی لای موهای مشکی‌اش کشید و گفت:
- خودم هم نمی‌دونم. فقط می‌دونم که رفتن.
یاسمن ملتمسانه نگاهش را به او دوخت و در حالی که از بغض چانه‌اش می‌لرزید پایین کت رضا را گرفت:
- رضا التماست می‌کنم دروغ نگو. خواهش می‌کنم ازت، من می‌دونم امیرعلی حافظه‌اش رو از دست داده؛ توروخدا تو یکی این دمه آخری اذیت نکن، بذار من امیرعلی رو ببینم. تو می‌دونی کجان؛ این بساط ساک و سبدی هم که برداشتی یعنی داشتی می‌رفتی پیش‌شون.
نگاهش گشت‌ و گشت تا به انگشتر سمت چپ رضا خورد که حلقه ساده‌ای درون دستش خودنمایی می‌کرد.
- رضا با الهه عقد کردین؟ انگشتر توی دستت این رو میگه چون تو فقط الهه رو می‌خواستی. پس الان هم داری میری پیش‌شون، رضا ازت خواهش می‌کنم.
یوسف مداخله کرد دستی پشت شانه‌ی رضا گذاشت و گفت:
- خواهرم آینده‌ش رو مجلس امروزش رو بهم زده و سلمان رفته. بابام بیمارستانه اگه می‌دونی پنهون کردنت معنی نداره. عذابش نده! تو نگی این‌قدر می‌گردیم تا پیداش کنیم. حالا هم نگی یه راست رفتیم پیش حاج محمود، عمه بالاخره به آزاده‌خانم گفته پس راه ما رو سخت نکن.
رضا نفسش را صدادار بیرون داد کلافه سرش را پایین انداخت. دلش به حال یاسمن و التماس‌هایش سوخت. یاسمن قطره‌ی اشکی را که روی گونه‌اش آمده بود با سر انگشت پاک کرد و با صدای بغض‌آلودش نالید:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- رضا تو رو به همون اسم زن‌داداشی که بهم می‌گفتی کمکم کن.
رضای احساساتی با صدای یاسمن که درست دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود سر بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- عمه گفت به هیچ‌کَس نگم. گفت بذاریم شماها زندگیتون رو بکنین. دنبال من بیاین! رفتن به یه دهکده توی شمال.
هم‌زمان هر سه سوار ماشین‌هایشان شدند و رضا راه افتاد و یوسف به دنبالش.
دلش آشوب بود آن‌قدر که در طول مسیر چند باری حالش بهم خورده بود و یوسف را در فکر فرو برده بود. عاقبت دستی به صورت خسته‌اش کشید و در حالی که پیشانی‌اش را می‌خاراند گفت:
- چند وقتی بود به کارها و رفتارهای سلمان شک کرده بودم. به نظرم خیلی دوستت داشته و مردی در حقت کرده که همه‌چیز رو قبل عقدتون بهت گفت و رفت. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه جای سلمان بودم آیا جسارت این رو داشتم کسی رو که این‌قدر از بچگی دوست داشتم بذارم و برم دنبال زندگیم و بسپارم دست یه مرد دیگه‌ اون هم مردی که حافظه‌اش رو از دست داده؟!
یاسمن دستی به روی معده‌ی دردمندش کشید، نالید:
- چی می‌خوای با حرف‌هات بهم بفهمونی؟
یوسف دنده را عوض کرد و فاصله‌اش را با رضا تنظیم کرد:
- این‌که تو حتماً باید قدردان سلمان باشی و ازش تشکر کنی و این‌که نمی‌دونم راهی که داریم پیش می‌ریم درسته یا نه؟ می‌خوام بگم ممکنه امیرعلی هیچ‌وقت تو رو یادش نیاد و حتی پَسِت بزنه؛ اون‌وقت طاقتش رو داری و باز هم می‌خوای با یه مرد نامعلوم‌الحال و آینده‌ای بدتر از اون باشی و آخرش چیکار کنی؟ نسرین راست میگه که تو آینده‌ات رو زیادی به مسخره گرفتی.
یاسمن لای پلک‌هایش را باز کرد حرف‌های یوسف و مادرش یکی بود، آن‌ها بی‌راه هم نمی‌گفتند، اما دلش گیر امیر‌علی بود.
- می‌خوام شانسم رو امتحان کنم. یک بار امیرعلی پا به پای من اومد و صبوری کرد، یک بار هم من می‌خوام این کار رو بکنم. مُنکر دوست داشتن سلمان نمی‌شم اما... .
نگاه شرمسارش را به زیر انداخت و سکوت کرد. یوسف معنی امای او را کامل فهمیده بود، اما باز هم می‌خواست از زبان خودش بشنود پس لبانش را با زبانش تَر کرد و نیم نگاهی به او کرد و گفت:
- اما دلت پیش امیرعلیه و می‌خوای حتی اگه یادش هم نیومد پیشش بمونی. درسته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن چشمان قهوه‌ایش را به او دوخت. هنوز هم مانند قدیم یوسف حرف‌هایش را نگفته از بر بود. جرعه‌ای از آب معدنی درون دستش را که یوسف موقعی که حالش بهم خورده بود به دستش داد بود را به دهانش نزدیک کرد و خورد:
- آره، یوسف من یک بار زندگی می‌کنم، ترجیح میدم پیش کسی باشم و عمرم رو به پاش بریزم که بهش حس دارم نه کسی که فقط به عنوان پسر خاله دوستش دارم نه فراتر از اون.
یوسف کلافه لبش را به دندان گرفت و گفت:
- اگه امیرعلی نخواستت چی؟ اگه گفت من نمی‌شناسمت و برو دنبال زندگیت چی؟
مردد و ناراحت نگاهش را به یوسف دوخت، سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به جاده‌ی پر پیچ و خم و سرسبز روبه‌رویش دوخت و با صدای غمگین و گرفته‌ای جواب داد:
- از دیشب تا حالا این سوال‌ها مثل خوره به جونم افتاده، می‌خوام کنارش بمونم؛ حتی اگه من رو نخواد. اون‌قدر می‌مونم تا من رو یادش بیاد. فقط پشتم رو خالی نکن! نه تو، نه مامان، نه بابا، باشه؟
یوسف آمد بگوید تو خواهان زیاد داری، چرا خودت را می‌خواهی اسیر یادآوری او کنی، اما نگاه پر ملتمس یاسمن کلام را دهانش خشک کرد و با دل‌سوزی و غمگین 《باشه‌ای》 زیر لب گفت و دیگر حرفی نزد. با چراغ راهنمای رضا و چند بوق، سرعتش را کم کرد و با توقف کردنش پشت سرش ایستاد. رضا از ماشین پیاده شد و کلاه سویشرت مشکی ساده‌اش را روی سرش انداخت تا از نم بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود موهای آرایش شده‌اش را خراب نکند. یوسف شیشه را پایین داد.
- چی شده؟ چرا وایسادی؟
رضا دستانش را در جیب سوییشرتش فرو برد و لب زد:
- از این جاده‌ی باریک سربالایی وارد یه روستا می‌شیم دویست متر جلوتر یه خونه ویلاییه که اون‌جاند. نمی‌دونم باهم بریم درسته یا نه، چی‌کار کنیم؟
یاسمن نگاهش را به بخار بلند شده‌ی دهان رضا دوخت.
- رضا من برای عمه و الهه توضیح میدم؛ تو نگران اون‌ها نباش. میگم که مجبورت کردیم. تو فقط در رو باز بذار و بگو مهمون دارن. باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
رضا نگران نگاهی به آن دو کرد و با پایش به عادت همیشه روی زمین چند باری ضرب گرفت، عاقبت سر بالا آورد و گفت:
- باشه زن‌داداش. من هیچ‌وقت شما رو مقصر ندونستم گفتمم که تا ابد زن‌داداشم می‌مونی، اما یه چیزی رو باید بگم، امیرعلی دیگه اون امیرعلی سابق نیست؛ یعنی هیچ‌کَس رو یادش نمیاد، اولش هم که حتی عمه و الهه رو هم نمی‌پذیرفت الان هم بهت بگم که ساکته، خیلی ساکته. دکتر میگه طبیعیه و باید با یادآوری خاطرات بهش فرصت بدیم که یادش بیاد، اما زمان می‌بره، ممکن هم هست که هیچ‌وقت یادش نیاد. این‌ها رو گفتم که از برخوردش مثل الهه شوکه نشی، الهه خیلی عذاب کشید، اون داداش قبلش رو می‌خواست، اما امیرعلی دیگه اون نبود.
یاسمن متوجه حرف‌های او شد، سرش را تکانی داد:
- متوجه‌ام رضا نگران نباش.
رضا 《پس دنبالم بیاینی 》 گفت و بدو‌بدو به سمت ماشینش دوید. جاده اولش سربالایی بود و در میانه راه ماشین خاموش شد و دوباره با چند بار عقب و جلو کردن بالاخره گازش را گرفت و وارد جاده‌ی باریک شد. درختان گردو و سنوبر سرسبزی که از گوشه و کنار هر خانه سر به بیرون و آسمان گذاشته بودند و دیواره‌هایی که به دلیل رطوبت، خزه و سر سبز بودن از آن جاده باریک یک تونل سرسبز ساخته بودند و دل هر کسی را برای دیدنش به وجد می‌آورد، یاسمن را هم به وجد آورده بود. شیشه را پایین کشید و سرش را بیرون برد، بوی خوش هوای مرطوبی که با نسیم خنکی صورتش را نوازش می‌کرد را به ریه‌هایش کشاند. چند نفس عمیقی کشید و ذهنش را خالی کرد و آرامش را به قلبش روانه کرد. با توقف رضا، یوسف پشت ماشینش توقف کرد و ماشین را کنار دیواری پارک کرد. رضا روبه‌روی درب نرده مانند سیاه رنگی ایستاد و بعد از نگاهی به آن‌ها آیفون را فشار داد و درب را باز گذاشت و دستش را به سمت آن‌ها تکان داد و وارد خانه شد.
یوسف هم‌زمان با یاسمن از ماشین پیاده شد. یاسمن گوشه‌ی شال سبز لجنی‌اش را به روی شانه انداخت و نفسش را چند باری با دهان بیرون داد، از استرس دست‌هایش را بهم سایش داد و جلوی دهانش گرفت. یوسف کنارش ایستاد و دستان سرد و لرزانش را دردست گرفت:
- استرس نداشته باش، باشه؟ همه‌چیز رو بسپار به اون بالایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
بعد از نگاه کردن به آسمان به چشمان مضطربش نگاهی کرد و با تکان دادن سر یاسمن، دستانش را محکم‌تر گرفت و هر دو با بسم‌الله وارد ویلا شدند. یوسف درب را تا انتها باز کرد و بعد از عبور از کنار دو درخت نارنج پا روی سه پله گذاشتند که درب باز شد و عمه در چهارچوب درب نمایان شد. یاسمن دومین پله‌ی بالا رفته را برگشت و مردد نگاهی به یوسف و بعد به عمه کرد. عمه فخری لبخندی زد و 《خوش آمدی دخترمی》 گفت و خیالش را راحت کرد. به محض دیدن لبخند عمه‌ فخری دست یوسف را رها کرد و با بغض به آغوشش پناه برد. عمه فخری با گوشه‌ی روسری گل‌دار رنگ سفید و آبی‌اش، چشمان نمناکش را پاک کرد و در حالی که دستی به پشت شانه‌ی او می‌کشید گفت:
- قبل اومدن رضا، آزاده و مادرت زنگ زدند. مادرت همه‌چیز رو برام گفت، من همه کاری کردم که تو خوشبخت بشی، من مطمئن نبودم امیرعلی زنده است و برمی‌گرده. امیدوارم با دیدن تو امیرعلی حافظه‌اش رو به دست بیاره، در ضمن ممنون که اومدی.
یاسمن نگاه مهربانی به چشمان میشی عمه که حالا عینک را بالاخره به چشم زده بود کرد و با لبخند ملیحی گفت:
- من باید از شما تشکر کنم که من رو دوباره پذیرفتین.
- سلام.
با صدای سلام الهه به طرفش برگشت. یاسمن با آغوش باز به طرف الهه قدم برداشت و او را در آغوش گرفت. با سر انگشت نوک بینی الهه را گرفت و بوسه‌ای به روی گونه‌اش نشاند.
- ای بی‌معرفت بدون من عروس شدی؟
الهه که با آن ابروهای هشتی اصلاح شده جا افتاده‌تر و زیباتر شده بود با صورت قرمز از شرم بوسه‌ای به دستان یاسمن زد و گفت:
- ببخش به خاطره قضاوتم. ممنون که اومدی.
یاسمن او را دوباره در آغوش گرفت. یوسف به تعارف عمه روی مبل شیری رنگ وسط سالن نشست. الهه دست یاسمن را گرفت و او را روی مبل نشاند.
- بشین یه چایی بخور، خستگیت رفع بشه.
یاسمن طاقت نیاورد و در حالی که دستی به پیشانی عرق نشسته از اضطرابش می‌کشید گفت:
- امیر... امیرعلی نیست؟
رضا با سینی چایی دسته طلایی که فنجان‌های نقره‌ای دور طلایی عمه فخری را به همراه بیسکوبت جلوی یوسف گرفته بود به سمتش رو برگرداند و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- نگران نباش زن‌داداش مثل این‌که علی‌رضا بردتش دکتر.
عمه فخری میوه خوری را روی میز گذاشت.
- علی‌رضا دوست قدیمی‌شه، همونی که توی ستاد پزشکان بود، راستش بیشترین کسی که پیگیری کرد همین علی‌رضا بود. امیرعلی اوایل به این دوستش هم واکنش خوبی نشون نمی‌داد، اما علی‌رضا عکس و هر چی که با هم خاطره داشتند رو این‌قدر نشونش داد و تعریف کرد که یکم باهاش راه اومده، دکتر میگه امیر‌علی حق داره‌، ما همه براش غریبه‌ایم. من پای رفتن از اون پله‌های مطب رو نداشتم، الهه هم که نمی‌تونست، زحمتش افتاد گردن علی‌رضا.
یاسمن فنجان چایی را با دستی لرزان برداشت و تشکری کرد و رو به عمه گفت:
- به چیزهایی که دیده هیچ عکس‌العملی نشون نداده؟
عمه فخری غمگین سرش را پایین انداخت:
- فقط به عکس مادرش، اون هم که سرش این‌قدر درد گرفت. دکتر می‌گفت نشونه خوبیه، اما فقط حاله‌ای از مادرش که الهه رو باردار بوده تو ذهنش اومده نه چیز بیشتری.
و بعد در حالی که عینک با قاب فریم مشکی‌اش را روی بینی‌اش جابه‌جا می‌کرد اول رو به یوسف و بعد نگاهش را به یاسمن دوخت و گفت:
- بفرمایین یخ می‌کنه، قابل دار نیست.
یوسف 《ممنونمی》 زیر لب گفت و فنجانش را هم‌زمان با یاسمن برداشت. یاسمن جرعه‌ای از آن را نوشید و فنجان را بین دستانش گرفت و دست‌های سردش را با گرمای فنجان گرم کرد که صدای آیفون بلند شد. رضا جلو رفت و با گفتن کیه و شنیدن صدای مخاطبش درب را با لبخند باز کرد و لب زد:
- اومدن.
یاسمن نگاه ترسیده و حیرانش را اول به یوسف و بعد به عمه فخری دوخت. عمه دست جلو برد و دستان تازه گرم شده‌ی او را گرفت و آرام و با مهربانی گفت:
- چقدر رنگت پریده، نگران نباش.
درب با صدای یاالله گویان علی‌رضا باز شد و امیرعلی در چهارچوب درب نمایان شد. با دیدن چهره‌ی امیرعلی فنجان از دستان لرزانش رها شد و به زمین افتاد و نگاه امیرعلی را روی خود ثابت کرد. لاغر شده بود و میان موهای شقیقه‌اش چند تار نقره‌ای خودنمایی می‌کرد. موهایش را کوتاه‌تر کرده بود، اما هنوز هم به صورت کج و بالا روی سرش جذابیتش را بیشتر کرده بود. چشمان سیاهش برق سابق را نداشت، اما نفوذشان مانند سابق بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
ته‌ ریشی که روی صورتش با توک‌های نقره‌ای رنگی که لابه‌لای توک‌های سیاه خودنمایی می‌کرد چند سالی سنش را بیشتر نشانش می‌داد، اما چهره‌اش را پخته‌تر کرده بود و جذابیتش را بیشتر. با دیدن یاسمن، تنها چشمان قهوه‌ای حک شده در ذهنِ سال‌های اسارتش نقش بست و مدام در سرش رژه ‌رفت. بیشتر در چهره‌ای که حاله‌ی محوش در ذهنش در حال پررنگ و کم‌رنگ شدن بود به مغزش فشار آورد، اما از فشاری که به مغزش آورده بود دردی در سرش پیچید و چشمانش سیاهی رفت. دست روی سرش گذاشت و دوباره چشمانش را بست و برای به یاد آوردن چهره‌ی محو شده بیشتر به مغزش فشار آورد. در پستوهای ذهن قفل شده و خاک خورده‌ی فراموش شده‌ی خاطراتش، بالاخره موفق شد و چهره‌ی محو شده، کم‌کم جان گرفت و خطوط چهره برایش نقش و نگار یافت. تنها یاسمن را به یاد آورد که با روپوش سپیدش روی خاک‌ریز نشسته بود، اما چهره به یک‌باره محو شد. عاقبت هر چه فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد. دست روی سرش گذاشت و سرش را با کلافگی و سیاه رفتن چشمانش روی درب تکیه داد. یاسمن با حرکت امیرعلی به خود آمد و تازه متوجه شد که با محو دیدن امیرعلی، چشمانش ناخودآگاه بارانی شده‌اند و پهنای صورتش را غرق در اشک کرده‌اند. عمه فخری و علی‌رضا با گفتن 《چی شد؟》 به سمت امیرعلی شتافتند. با پاهای لرزانش چند قدم به جلو آمد و با صدای لرزان و بغض‌آلودش، بریده‌بریده لب زد.
- امی... امیرعلی.
با شنیدن نامش از دهان دختر زیباروی جلویش که معنی اشک‌هایش را نمی‌فهمید سر از تکیه‌ی درب برداشت و با نگاه پرسش‌گرش رو به علی‌رضا و عمه فخری با کلافه نالید.
- من... من می‌شناختمش؟ چه‌‌‌..‌. چه نسبتی بین ما هست؟
یوسف به کمک خواهر لرزانش شتافت و پشت به او ایستاد و دست دور شانه‌اش گذاشت. دست‌های گرم برادر قوت قلبش را بیشتر و آرامش قلبش را دوچندان کرد. تمام توانش را جمع کرد و با صدای لرزانش گفت:
- م... من رو یادت نیست؟ من... من یاسمنم.
امیرعلی سر به زیر انداخت و چندین بار نام یاسمن را زیر لب تکرار کرد. چشمانش را بست و با به یاد نیاوردنش هر چه به مغزش فشار آورده بود کلافه از درد سری که در اثر فشار برای به یادآوردنش به خود آورده بود نفسی گرفت و رو به علی‌رضا کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- بریم اتاقم، حالم خوب نیست. سرم درد گرفته.
یاسمن با این‌که می‌دانست و خودش را برای هر برخوردی آماده کرده بود، اما از این‌که امیرعلی حتی او را هم به یاد نیاورده بود یکه خورد و با چشم‌های مضطرب و نمناکش قدم‌های امیرعلی را تا دمه اتاقی که درب چوبی هلالی شکلی داشت بدرقه کرد و با بهت و چانه‌ای لرزان رو به یوسف کرد.
- من‌... من‌ رو یادش نیومد.
عاقبت با گذاشتن دست یوسف روی شانه‌اش اختیار از دست داد و خود را در آغوشش انداخت و هِق‌هِق گریه را سر داد.

***
یک هفته از آمدن‌شان می‌گذشت. با آخرین تماسی که با مادرش گرفته بود و حال پدرش را پرسیده بود متوجه اوضاع رو به بهبود پدر شده بود و از این بابت خیالش راحت شده بود، اما یوسف دیگر ماندن را آن هم در ویلای عمه فخری جایز نمی‌دانست و به دنبال سویت جمع و جوری برای خودشان افتاده بود.
با شانه‌ی موپیچش موهای موج‌دارش را به بالا شانه کرد و با چند بار دست کشیدن روی حالت موج‌هایش در آینه نگاهی به خود کرد و صدایش را از سر داد:
- بازم میگم نمیای؟ من خودم برم؟
در اتاق کوچک الهه که حالا موقتاً به آن‌ها داده شده بود، روی پتویی گلبافی که روی فرش کرم رنگ پهن کرده بود غلتی زد و در حالی که چشمانش را با دو انگشتش ماساژ می‌داد همراه نیمچه خمیازه‌ای گفت:
- نه. تو بپسندی حتماً خوبه.
یوسف نگاهی به چشمان قرمزش کرد.
- دیشب دوباره گریه کردی؟ به جون خودم این‌جوری کنی برت می‌گردونم تهران.
نفس عمیقی کشید و بوی سبزی سرخ کرده‌ی قرمه سبزی را که در خانه پیچیده بود به مشام کشید:
- نه گریه نکردم فقط سرم درد می‌کنه. چه بوی خوبی میاد، فکر کنم عمه داره قرمه سبزی درست می‌کنه، برم کمکش.
با اتمام جمله‌اش از جا بلند شد و پتو را جمع کرد و روی تخت گذاشت و هم‌زمان با یوسف از اتاق خارج شدند. شال یشمی‌اش را روی سرش درست کرد و پا به آشپزخانه گذاشت و سلامی کرد. رضا و الهه جوابش را دادند و یوسف 《بااجازه‌ای》 گفت و خداحافظی زیر لب کرد و از آن‌جا به سرعت خارج شد.
عمه فخری که در حال تَفت دادن پیاز و گوشت درون زودپزش بود، دکمه‌ی هود بالای سرش را فشار داد و با روشن شدنش صدایش را کمی بالا برد تا به گوشش برسد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین