Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
- پس چرا صبحونه نخورده رفت؟
یاسمن نگاه مهربانش را به عمه دوخت و با عقب کشیدن صندلی توسط رضا روی صندلی کنار الهه نشست و 《ممنونمی》 به رضا گفت و ادامه داد:
- یه سویته همین اطراف، رفت اون رو ببینه که دیگه به اونجا نقل مکان کنیم؛ البته که یوسف مجبوره بهخاطره نسرین و رویا و بابا برگرده، ولی من اینجا... .
با خجالت کلامش را خورد و سر به زیر انداخت. عمه چایی دارچینی برایش ریخت و در حالی که لیوان را جلویش میگذاشت گفت:
- اینجا خونه خودته. اصرار به موندنت نکردم چون خواستم راحت باشی، اما رفت و آمدت قدمت رو چشمهام.
یاسمن 《خدا چشمتون رو نگه دارهای》 گفت و خرمایی در دهان گذاشت و جرعهای از چایی دارچینش را نوشید. عمه کرهی محلی به همراه مربای بالنگ و آلبالو را در کاسههای کوچک چینی لب نقرهای ریخت و در سینی گذاشت. نان بربری گردی که عطر خوبی را به مشام میکشید در سینی بزرگ جا داد و با بلند شدن رضا در حالی که سینی را به طرف یاسمن هل میداد رو به رضا گفت:
- تو بشین صبحونهات رو با الهه تموم کن. یاسمن ببره که باهم بخورن.
با جملهی عمه، چایی در گلویش پرید و با چند سرفه، نفس عمیقی کشید و با چشمان گرده شده رو به عمه کرد.
- م... من؟ من ببرم؟
عمه زیر شعله را کم کرد و در حالی که سبزیهای سرخ شده را درون زودپز میریخت جواب داد.
- آره. مگه نموندی که خاطرات امیرعلی رو یادش بیاری؟ پس بهتره از همین امروز شروع کنی که من، هم دلم برای امیرعلیم تنگ شده، هم دلم عروسی میخواد.
یاسمن با صورت گلگون از خجالت لبش را به دندان گرفت که با صدای عمه سر بلند کرد.
- چایی و نون یخ میکنه اگه نمیتونی رضا ببره.
از جایش بلند شد و با گفتن شتابزدهی 《نه خودم میبرم》 هر سه را به خنده واداشت. سینی گرد مجمعی را دو دستی گرفت و وارد تراس شد. امیرعلی ساکت روی صندلی فلزی سفید رنگی نشسته بود و کف دو دستش را تکیهگاه سرش کرده بود و چشمانش را بسته بود. یاسمن با تک سرفهای وارد شد و سینی را روی میز گذاشت و سلام آهستهای زمزمه کرد. با شنیدن صدایش، امیرعلی چشم باز کرد و برای چند دقیقهای خیره به او شد.
یاسمن نگاه مهربانش را به عمه دوخت و با عقب کشیدن صندلی توسط رضا روی صندلی کنار الهه نشست و 《ممنونمی》 به رضا گفت و ادامه داد:
- یه سویته همین اطراف، رفت اون رو ببینه که دیگه به اونجا نقل مکان کنیم؛ البته که یوسف مجبوره بهخاطره نسرین و رویا و بابا برگرده، ولی من اینجا... .
با خجالت کلامش را خورد و سر به زیر انداخت. عمه چایی دارچینی برایش ریخت و در حالی که لیوان را جلویش میگذاشت گفت:
- اینجا خونه خودته. اصرار به موندنت نکردم چون خواستم راحت باشی، اما رفت و آمدت قدمت رو چشمهام.
یاسمن 《خدا چشمتون رو نگه دارهای》 گفت و خرمایی در دهان گذاشت و جرعهای از چایی دارچینش را نوشید. عمه کرهی محلی به همراه مربای بالنگ و آلبالو را در کاسههای کوچک چینی لب نقرهای ریخت و در سینی گذاشت. نان بربری گردی که عطر خوبی را به مشام میکشید در سینی بزرگ جا داد و با بلند شدن رضا در حالی که سینی را به طرف یاسمن هل میداد رو به رضا گفت:
- تو بشین صبحونهات رو با الهه تموم کن. یاسمن ببره که باهم بخورن.
با جملهی عمه، چایی در گلویش پرید و با چند سرفه، نفس عمیقی کشید و با چشمان گرده شده رو به عمه کرد.
- م... من؟ من ببرم؟
عمه زیر شعله را کم کرد و در حالی که سبزیهای سرخ شده را درون زودپز میریخت جواب داد.
- آره. مگه نموندی که خاطرات امیرعلی رو یادش بیاری؟ پس بهتره از همین امروز شروع کنی که من، هم دلم برای امیرعلیم تنگ شده، هم دلم عروسی میخواد.
یاسمن با صورت گلگون از خجالت لبش را به دندان گرفت که با صدای عمه سر بلند کرد.
- چایی و نون یخ میکنه اگه نمیتونی رضا ببره.
از جایش بلند شد و با گفتن شتابزدهی 《نه خودم میبرم》 هر سه را به خنده واداشت. سینی گرد مجمعی را دو دستی گرفت و وارد تراس شد. امیرعلی ساکت روی صندلی فلزی سفید رنگی نشسته بود و کف دو دستش را تکیهگاه سرش کرده بود و چشمانش را بسته بود. یاسمن با تک سرفهای وارد شد و سینی را روی میز گذاشت و سلام آهستهای زمزمه کرد. با شنیدن صدایش، امیرعلی چشم باز کرد و برای چند دقیقهای خیره به او شد.