جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,091 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- پس چرا صبحونه نخورده رفت؟
یاسمن نگاه مهربانش را به عمه دوخت و با عقب کشیدن صندلی توسط رضا روی صندلی کنار الهه نشست و 《ممنونمی》 به رضا گفت و ادامه داد:
- یه سویته همین اطراف، رفت اون رو ببینه که دیگه به اون‌جا نقل مکان کنیم؛ البته که یوسف مجبوره به‌خاطره نسرین و رویا و بابا برگرده، ولی من این‌جا... .
با خجالت کلامش را خورد و سر به زیر انداخت. عمه چایی دارچینی برایش ریخت و در حالی که لیوان را جلویش می‌گذاشت گفت:
- این‌جا خونه خودته. اصرار به موندنت نکردم چون خواستم راحت باشی، اما رفت و آمدت قدمت رو چشم‌هام.
یاسمن 《خدا چشمتون رو نگه داره‌ای》 گفت و خرمایی در دهان گذاشت و جرعه‌ای از چایی دارچینش را نوشید. عمه کره‌ی محلی به همراه مربای بالنگ و آلبالو را در کاسه‌های کوچک چینی لب نقره‌ای ریخت و در سینی گذاشت. نان بربری گردی که عطر خوبی را به مشام می‌کشید در سینی بزرگ جا داد و با بلند شدن رضا در حالی که سینی را به طرف یاسمن هل می‌داد رو به رضا گفت:
- تو بشین صبحونه‌ات رو با الهه تموم کن. یاسمن ببره که باهم بخورن.
با جمله‌ی عمه، چایی در گلویش پرید و با چند سرفه، نفس عمیقی کشید و با چشمان گرده شده رو به عمه کرد.
- م... من؟ من ببرم؟
عمه زیر شعله را کم کرد و در حالی که سبزی‌های سرخ شده را درون زودپز می‌ریخت جواب داد.
- آره. مگه نموندی که خاطرات امیرعلی رو یادش بیاری؟ پس بهتره از همین امروز شروع کنی که من، هم دلم برای امیرعلیم تنگ شده، هم دلم عروسی می‌خواد.
یاسمن با صورت گلگون از خجالت لبش را به دندان گرفت که با صدای عمه سر بلند کرد.
- چایی و نون یخ می‌کنه اگه نمی‌تونی رضا ببره.
از جایش بلند شد و با گفتن شتاب‌زده‌ی 《نه خودم می‌برم》 هر سه را به خنده واداشت. سینی گرد مجمعی را دو دستی گرفت و وارد تراس شد. امیرعلی ساکت روی صندلی فلزی سفید رنگی نشسته بود و کف دو دستش را تکیه‌گاه سرش کرده بود و چشمانش را بسته بود. یاسمن با تک سرفه‌ای وارد شد و سینی را روی میز گذاشت و سلام آهسته‌ای زمزمه کرد. با شنیدن صدایش، امیرعلی چشم باز کرد و برای چند دقیقه‌ای خیره به او شد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن از نگاه خیره امیرعلی روی خود با شرم سر به زیر انداخت، نفسی گرفت و لیوان چایی را جلوی او گذاشت و در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت گفت:
- چاییتون سرد نشه.
- گفتین چه نسبتی باهم داشتیم، شما برام آشنا می‌زنین، خیلی آشنا، اما فقط چشم‌هاتون رو به یاد میارم.
یاسمن از صراحت کلام او لب گزید و در حالی که کره و کاسه‌ی مربا را روی میز می‌گذاشت، گفت:
- نپرسیدین که چه نسبتی با هم داریم.
امیرعلی کلافه لیوان چایی را به دست گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید تا به اعصابش تسکین دهد:
- خب حالا بگین.
در حالی که سر به زیر انداخته بود و گوشه‌ی شالش را به بازی گرفته بود با صدای لرزانی جواب داد:
- قرار بود... قرار بود... .
نزدیک‌تر آمد و در حالی که روی میز کمی خم شده بود آرام پرسید.
- قرار بود چی؟
برای لحظه‌ای سر بلند کرد. سخت بود برایش ادا کردن آن کلمات، اما بسم‌الله را زیر لب گفت و لب‌هایش را به حرکت درآورد:
- قرار بود... قرار بود با هم ... با هم ازدواج کنیم.
امیرعلی مانند برق گرفته‌ها به عقب برگشت و برای لحظه‌ای دوباره خیره او شد، به سرعت از جایش بلند شد و بدون کلامی راهی اتاقش شد.
***
دو ماه از آخرین صحبت‌هایشان می‌گذشت. یوسف، سویت جمع‌وجوری برایش فراهم کرده بود و گاهی آخر هفته‌ها یا با پدر و مادرش و یا با نسرین راهی شمال و به دیدار او می‌رفتند. آخرین باری که یاسمن به دیدار دکترش رفته بود دکتر توصیه کرده بود دست روی دست نگذارند و او را به مکان‌هایی که قبلاً با او آن‌جا بوده‌اند دوباره نشان و دیدار داشته باشند. یاسمن مانتوی خردلی‌اش را پوشید و با بستن آخرین دکمه‌اش در حالی که کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را هم‌زمان می‌پوشید از خانه خارج شد. چند کوچه را طی کرد تا به ویلای امیرعلی رسید. نفسی تازه کرد و دست روی آیفون گذاشت و با شنیدن صدای کیه‌ی عمه《منمی》 گفت و با باز شدنش وارد ویلا شد. بعد از سلام و در آغوش گرفتن عمه《با اجازه‌ای》گفت و یک راست به تراس رفت. طبق معمول امیرعلی آن‌جا نشسته بود و چشمانش را بسته بود. گویی انگار آن‌جا آرامشش را بیشتر از نقاط دیگر ویلا گرفته بود. صدایش را صاف کرد و سلامی زیر لب زمزمه کرد. امیرعلی چشم باز کرد و سلامش را پاسخ داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
کیفش را از روی شانه‌اش برداشت و در حالی که سعی می‌کرد لرزش صدایش را کنترل کند، روی صندلی نشست و نیم نگاهی به چین کنار چشم امیرعلی که خطوطش نسبت به قبل پررنگ‌تر شده بود انداخت و گفت:
- اگه سرحال باشین می‌خوام امروز بریم تهران یه جایی رو بهتون نشون بدم.
امیرعلی نگاه دزدانه یاسمن را با نگاه بی‌هوایش شکار کرد و هم‌زمان با چشم در چشم شدنشان سر پایین انداخت.
- امروز حوصله ندارم، بذارین برای یه وقت دیگه.
یاسمن لبخند ملیحی زد و دسته کیفش را در مشتش فشرد.
- مطمئن باشین جایی هستش که سرحالتون می‌کنه.
- مربوط به من و شماست؟
یاسمن نگاهش را به پایین انداخت.
- بله.
امیرعلی کلافه دستی در موهای حالا بلند شده‌اش کشید و تارهای نقره‌ای لابه‌لای سیاهی‌اش را بیشتر به نمایش گذاشت و گفت:
- چرا این‌قدر خودتون رو اذیت می‌کنین؟ من حتی خودمم به یاد نمیارم. میگن پزشک بودم، اما یادم نیست. میگن جبهه بودم، اما یادم نیست. اصلاً من برای چی رفته بودم؟ حالا که تازه فهمیدم با شما هم قول و قراری داشتم که یادم نیست دلیل رفتنم چی بوده؟ من با یه آدم مرده چه فرقی دارم؟
یاسمن چشمانش را که اشک در آن حلقه زده بود به او دوخت و با لبی لرزان جواب داد:
- همه‌ی این‌ها رو جایی که رفتیم من براتون مو به مو تعریف می‌کنم.
در حالی که از روی صندلی‌اش بلند می‌شد و در چهارچوب درب کشویی شیشه‌ای ایستاده بود ادامه داد:
- شاید فرقی برای شما نداشته باشه، اما برای من و بقیه بودن‌تون حتی بدون به یاد آوردن گذشته‌ای که داشتیم فرق داره. من بیرون منتظرتونم.
عمه فخری که پشت درب تراس ایستاده بود با بغض یاسمن را در آغوش گرفت و 《بمیرم براشی》 زیر لب زمزمه کرد. بوسه‌ای به گونه‌ی عمه نواخت و سرش را جلو برد و در گوشش آرام گفت:
- خدا نکنه. همه‌چیز درست میشه. مهم اینه که اون برگشته چه ما رو به یاد بیاره چه نیاره. بودنش مهم‌تر از همه‌چیزه.
عمه فخری سرش را روبه‌رویش قرار داد و 《خدا حفظت کنه‌ای》 نثارش کرد و سویچ را به طرفش گرفت:
- با ماشین خودش برین. چند وقت پیش دادم رضا برد تعمیرگاه، قدیمی شده نسبت به ماشین‌های الان ولی دکتر می‌گفت برای یادآوری خاطرات بد نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن《ممنونمی》زیر لب گفت و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و منتظر امیرعلی ماند. بعد از چند دقیقه امیرعلی بعد از خارج شدن از درب ویلا درب ماشین را باز کرد و یاسمن بعد از استارت راهی شد. آینه‌ی جلو را تنظیم کرد و گفت:
- می‌دونستین این ماشینه خودتونه؟
امیرعلی با تعجب نگاهش را به سمت او انداخت، یاسمن نیم نگاهی به او کرد و در حالی که ضبط را در حال وارسی بود ادامه داد:
- شما تقریباً هرروز با این ماشین یه پاتون بیمارستان بود یه پاتون ستاد. دفعه اولین برخوردمون تصادفی بود که من باهاتون کردم.
امیرعلی که گویا ماجرا برایش جالب شده بود کامل به طرفش چرخید و مشتاق شنیدن شد و یاسمن همه‌چیز را حتی احسان را برایش بازگو کرد. امیرعلی نیم نگاهی به خیابان کرد و به سمت یاسمن برگشت:
- اون آقایی که یه بار با مادرتون انگار اومده بود کی بود؟ اون روزی رو میگم که با حاج محمود و آزاده خانم همه جمع بودند. از عمه پرسیدم چیزی نگفت. می‌دونین از اول تا آخر فقط یه گوشه نشسته بود، اما وقتی می‌خواستن برن یه کلمه بیشتر نگفت‌. گفت مراقب به یاسمن باش، من نفهمیدم منظورش چیه دوباره از عمه پرسیدم، اما عمه فقط سکوت کرد.
یاسمن آب دهانش را قورت داد متوجه شده بود سلمان را می‌گوید، با بوق راننده ماشین پشت سرش راه را برایش باز کرد و وارد لاین بعدی شد. نمی‌خواست از فراموشی و ندانسته‌های امیرعلی سواستفاده کند پس دل را به دریا زد و همه‌چیز را بازگو کرد. امیرعلی نگاه متحیرش را به او دوخت‌ و سرش را به چپ و راست تکان داد:
- یعنی به‌خاطره من همه این کارها رو کردین؟ من با زندگی شما دارم چی‌کار می‌کنم؟
یاسمن سکوت کرد و سرش را به رانندگی‌اش گرم کرد. امیرعلی سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. تقریباً وارد تهران شده بودند که یاسمن جای تصادف را با دست نشان داد.
- اون‌جا بود که من خوردم زمین و شما من رو بردین بیمارستان.
با اتمام حرفش امیرعلی به سمت خیابان برگشت، هر چه به مغزش فشار آورد چیزی یادش نیامد سرش سوت می‌کشید و کلافه شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن که کلافگی او را فهمیده بود دست در کیفش برد و در حالی که هم‌زمان چهارراه را دور میزد ِبطری آب معدنی را از داخل کیفش درآورد و به طرفش گرفت:
- بخورین خنکه آرومتون می‌کنه.
بدون کلامی بطری را گرفت و یک‌سره سر کشید. یاسمن روبه‌روی کافه‌ای که آن روز با امیرعلی دعوایش شده بود ایستاد. دربش همان شکل بود منتها رنگش به قهوه‌ای سوخته تغییر کرده بود. ماشین را کنار جدول متوقف کرد و در حالی که پیاده می‌شد گفت:
- رسیدیم.
امیرعلی از ماشین پیاده شد و برای لحظه‌ای چیزی به‌خاطرش رسید. یادش آمد که در حال دویدن بود و یاسمن را صدا میزد. دلش می‌خواست بیشتر فکر کند و بیشتر به خاطر آورد، اما چیز بیشتری به خاطرش نمی‌آمد سرش را با دو دستش گرفت و روی کاپوت خم شد. یاسمن با دیدنش سراسیمه به طرفش دوید:
- چیزی شده؟ اگه... اگه حالتون خوب نیست بریم؟
نفسی گرفت و سر بلند کرد و چشمان مشکی‌اش را که رگ‌های قرمزش متورم شده بود به دوخت.
- نه بریم. حتماً این‌جا یه خاطره‌ای هست که دنبال‌تون می‌دویدم.
برق خوشحالی در چشمان یاسمن دوید و به زبان آورد.
- خدایا شکرت! پس داره یادتون میاد؟ بریم داخل.
امیرعلی لبخند کم‌رنگی به خوشحالی و بر هم کوبیدن دستان یاسمن زد و با چال ریزی را که در روی گونه‌اش به نمایش گذاشته بود چشمان یاسمن را به سمت خود کشاند. با برگشتن امیرعلی به سمتش به خود آمد و با هم وارد کافه شدند. کافه همان شکل بود اما رنگ و طرح میز و صندلی‌ها به قهوه‌ای سوخته و کرم تغییر کرده بود. بعد از آن سال‌ها یاسمن دلش نیامده بود پا به آن‌جا بگذارد. روی صندلی در کنار گلدان گل تاج مطبقی نشست و به دنبالش امیرعلی روبه‌رویش. پسری که موهای فرفری کم‌پشتی داشت و پیش‌بند کرم رنگی بسته بود نزدیک شد.
- سلام خوش اومدین‌. در خدمتم، چی میل دارین؟
یاسمن نگاهش را به کتاب فال حافظ طاقچه چوبی رو‌به‌رویش دوخت.
- این‌جا یکم تغییر کرده، اما اون روز هم خودتون اومدین سفارش گرفتین.
پسر لبخندی زد و دندان‌های ردیف سفیدش را به نمایش گذاشت.
- چه خوب پس از مشتری‌های قدیمی ما هستین؟
یاسمن بله‌ای گفت و سفارش دو قهوه با کیک شکلاتی همانند آن روز را داد و به کارت‌های فال حافظی که با دو بیت شعر میان ظرف چوبی روی میز قرار داشت چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- اون روز این طرف و گل و فال حافظ نبود، اما همین شکلی بود. گفتین یادتون اومد که دنبال من می‌دویدین؟
امیرعلی دست در ظرف چوبی کرد و کارتی از آن بیرون آورد.
- بله همین یادم اومد.
و با اتمام جمله‌اش نگاهش را به بیت شعر حافظ دوخت.
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی
حکم آن چه تو فرمایی
خیره به بیت شد و محو یادآوری‌های یاسمن شد.
آن روز یاسمن از بیمارستان گرفته تا حتی خانشان و ستاد، همه را به او نشان داده بود، اما امیرعلی چیز دیگری را به یاد نیاورده بود و تنها از فشارهایی که به مغزش آورده بود تا چیزی به یاد آورد سردردی همراهش شده بود. بعد از سر زدن به خانه و دیدن مامان افسانه و باباحسین، با یوسف راهی شمال شده بودند و یاسمن در منزل‌شان مانده بود.
***
یک سال بعد
دیشب که عروسی الهه و رضا بود و بعد از بدرقه‌ی آن‌ها بر سر خانه و زندگیشان در همان شمال، یاسمن خسته و کوفته خانواده‌اش را به تهران بدرقه کرده بود. صورت آرایش شده‌اش را شست و از دست‌شویی بیرون آمد.
- نمی‌خواد بری خونه دیر وقته، من به پدر و مادرتم گفتم نمی‌ذارم تو امشب بری و اون‌ها هم بمونن، اما رفتند.
با صدای عمه، نگاه مهربانش را به او دوخت.
- آخه شما هم خسته‌این. میرم فردا میام.
عمه در حالی که روی مبل می‌نشست با چهره درهم از درد پا گفت:
- نمی‌خواد بری، امشب دلم خیلی می‌گیره الهه نیستش، جای الهه بمون.
یاسمن 《چشمی》 گفت و بعد از بوسیدن عمه وارد اتاق عمه شد و بعد از خواندن نماز صبح، نفهمید چگونه به خواب رفته بود. هوا رو به خنکی می‌رفت و عمه در همان سالن از زور پا درد در حالی که روی کاناپه پاهایش را دراز کرده بود خوابیده بود. امیرعلی نگاهش را به عمه دوخت، از بس امروز به سوال‌های مهمان‌ها که نصفه و نیمه خاطراتش را به یاد آورده بود پاسخ داده بود و هنوز هم گیج بود کلافه شده بود. دستی به صورتش کشید و با بغل گرفتن دست‌های عمه از سرما به خود آمد. به قصد برداشتن پتوی بهارخواب وارد اتاق عمه شد که چشمش به یاسمنِ به خواب رفته و جانمازش افتاد. چیزی در درونش فرو ریخت. این صحنه را در روی خاک‌ریزها به یاد آورد، چشمانش را بست و به مغزش برای بیشتر به یاد آوردنش فشار آورد. تمرکزش را بیشتر کرد، اما دوباره درد در سرش شروع به تیر کشیدن کرد و سردرد خفیفی را در شقیقه و مغزش ایجاد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
دست به دیوار گذاشت و آرام روی صندلی تکی نشست و نگاهش را به صورت او دوخت. از وقتی یاسمن را دیده بود و فقط چند صحنه‌ی کوچکی به یاد آورده بود نگاهش که به چشمان او می‌افتاد چیزی در درونش فرو می‌ریخت و قلبش را به تپش می‌انداخت. هر روز منتظر بود او را ببیند و با او هم کلام شود. دلش می‌خواست تکلیف این دختر را که تمام زندگی و لحظاتش را به پای او گذاشته و به گفته عمه‌اش کارش را هم رها کرده را مشخص کند، اما از این‌که حتی خودش را هم کامل یادش نمی‌آمد حس بدی به او دست می‌داد و عذابش را بیشتر می‌کرد. از جایش بلند شد و پتوی بهارخواب کرم رنگ را از روی کمد میز توالت چوبی برداشت و آرام روی او انداخت. با نزدیک شدن به چهره‌ی او، موی سرکشی را که روی لپش خودنمایی کرده بود او را از رفتن بازخواند، دست جلو برد تا مو را از روی صورت یاسمن بردارد که با تکان خوردنش و لحظه‌ای باز شدن چشمان خمارِ خواب‌آلودش و چندین بار پلک زدنش با بهت، خیره‌ی هم شدند و عاقبت با هول کردن یاسمن و نیم خیز شدنش برای برخاستن و میخ‌کوب شدن امیرعلی، پیشانی‌اش به بینی امیرعلی خورد و هر دو با گفتن《 آخ》به خود آمدند و امیرعلی به سرعت هر چه تمام‌تر از اتاق با صورتی قرمز و آشفته خارج شد و وارد اتاقش شد. پشت درب ایستاد و دست روی قلب پر کوبشش گذاشت و گوش به صدای نفس‌هایش سپرد. ناخودآگاه لبخندی زد و به روی تختش خزید.
***
این روزها امیرعلی به کمک علیرضا دوستش که در ستاد پزشکی بود کلاس‌های برای سوادآموزی و مرور کارها و نکات پزشکی دوساله برای او که تا حدودی رشته و کارش را یادش آمده بود در کلاس‌ها شرکت می‌کرد و یاسمن هم همراهی‌اش می‌کرد و کم‌کم به تهران دوباره نقل مکان کرده بودند و کار را برای یاسمن که مدام در حال رفت و آمد به شمال و تهران و کنار خانواده بودنش بود، راحت کرده بود و افسانه و باباحسین را از این بابت خوشحال کرده بود و دوباره بر سر کارش که همیشه کمبود نیروی پرستاری داشتند و خانم سرابی سرپرست‌شان شده بود با جان و دل پذیرایش شده بود به محل کارش بازگشته بود. تازگی‌ها توانسته بود ماشینی بخرد. با خداحافظی از همکارانش سوار ماشینش شد و به طرف کلاس امیرعلی به راه افتاد. با بیرون آمدن امیرعلی از موسسه دست روی بوق گذاشت و با چند بار بوق زدن او را متوجه کرد. با شنیدن بوق به سمت صدا برگشت و بعد از دست دادن به علیرضا به سمت او قدم برداشت. درب را باز کرد و با لبخند سلام داد.
- چرا زحمت کشیدین؟ خودم می‌رفتم.
یاسمن با کمی عقب و جلو کردن، فرمان را چرخاند و به راه افتاد.
- این چه حرفیه، خودم دوست داشتم بیام، کلاس چطور بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
امیرعلی خیلی وقت بود که ذهنش را این دختر وفادار به خود مشغول کرده بود، اما هر چه فکر می‌کرد چیز بیشتری نسبت به اوایل که چند صحنه‌ای یادش آمده بود یادش نمی‌آمد و به دنبال همان حس نابی که الهه و عمه فخری برایش بازگو کرده بودند درون خود می‌گشت، اما هر بار به درب بسته می‌خورد و جز کلافگی چیزی نصیبش نمی‌شد. تنها چیزی که هنوز هم با او مانده بود و قلبش را به حضور یاسمن گرم می‌کرد این بود که هر بار با دیدنش چیزی در درونش او را به هول و ولا می‌انداخت و تپش قلبش را بیشتر می‌کرد. تازگی‌ها به حضور یاسمن بیش از حد عادت کرده بود و دلش می‌خواست با او هم‌کلام شود و او را هر چند ساکت، کنار خود داشته باشد. دستی به موهایش کشید و دسته‌ی کوچک موهای سپید و سیاهش را که روی پیشانی‌اش برگشته بود، دوباره آن‌ها را با دست بالا داد و لب زد:
- خوب بود، به دکتر هم گفتم که عجیبه برام، شغل و حرفه‌ای که خوندم بیشتر یادم میاد و اومده، اما چرا برای اطرافیانم این‌جوری نیست؟ و این عذابم میده.
بی‌هوا به طرف یاسمن که نگاهش می‌کرد برگشت و با نگاه او را غافل‌گیر کرد و گفت:
- بیشتر از خودمون برام بگین، از روزهای آخری که می‌گین من موندم، برام از جزئیاتش همه رو بگین.
یاسمن شرمگین با گونه‌های گلگون لب گزید و سرش را به جلو چرخاند، دنده را عوض کرد و گفت:
- بریم کافه؟
- باشه بریم. فقط قبلش پیش یه گل‌فروشی نگه دارین.
یاسمن《باشه‌ای》 گفت و به سمت گل‌فروشی نزدیک کافه قدیمی‌شان حرکت کرد. کنار گل‌فروشی که در سمت چپ و راستش با گذاشتن سطل‌های سفید فانتزی که گل‌های داوودی و ارکیده و نرگس و غیره کمی به خیابان دست درازی کرده بود و آن را زیباتر کرده بود ایستاد و امیرعلی با 《ممنون الان برمی‌گردم》از ماشین خارج شد. دستی به گل‌های داوودی کشید و درب چوبی را باز کرد و وارد شد. بوی گل مریم و یاس و نرگس، تمام فضای گل‌فروشی را پر کرده بود. چشمانش را بست و بوی بی‌نظیر گل‌ها را به مشام کشید و برای لحظه‌ای آن را در سی*ن*ه حبس کرد. با برخورد چند قطره رطوبت از دستگاه حفظ رطوب سازی به صورتش، به خود آمد و چشمانش را باز کرد. گل‌فروش که در حال تزئین سه شاخه گل سفید و آبی برای مشتری‌اش که دختر جوانی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
چشمان قهوه‌ایش را به امیرعلی دوخت و با لبخندی که لب‌های باریک پشت سیبیل قاجاری بانمکش را کش داده بود《سلام درخدمتمی》به او گفت و بعد از ریختن اکلیل و اسپری روی گل، آن را به دست دختر داد و رو به امیرعلی کرد.
- گل خاصی یا دسته گل خاصی مد نظرتونه؟
امیرعلی دستی به گل‌های نرگس کشید و گفت:
- یه دسته گل یاسمن می‌خوام. یه‌جوری که فقط گل یاسمن هم نباشه چه‌جوری بگم؟
گل‌فروش دستی به روپوش قرمز رنگش کشید و با لبخند، نگاهش را به رزهای سفیدی که کنار گل‌های یاسمنِ یاسی و بنفش بود انداخت و ادامه داد:
- می‌تونین باکس ترکیبی این یاسمن‌های خوشگل رو با رز سفید بزنین و خیلی هم زیبا میشه. نمونه‌اش رو دارم.
کاتولوگ را به دست امیرعلی داد و صفحه مورد نظرش را آورد و ادامه داد:
- ملاحظه کنین این عکس رو عرض می‌کنم. این پیشنهاد منه ولی هر طور که شما بخواین تغییرش میدم.
امیرعلی که از باکس گل و ترکیب‌شان خوشش آمده بود با لبخند کاتولوگ را به روی میز جلوی گل‌فروش گذاشت و گفت:
- بله همین خوبه. همین رو برام بپیچین.
گل‌فروش《به روی چشممی》گفت و دست به کار شد و بعد از اتمام کارش و حساب کردن امیرعلی و مهمان من باشیدِ گل فروش، باکس را به دست گرفت و از آن‌جا خارج شد. درب را باز کرد و سوار شد. یاسمن با استشمام بوی گل و بسته شدن درب ماشین، سر از روی فرمان برداشت و با لبخند در حالی که استارت ماشین را میزد رو به او کرد.
- چه گل‌های قشنگی! چه بوی خوبی هم داره.
امیرعلی لبخند زد و یاسمن به راه افتاد. روبه‌روی کافه ایستاد و بعد از پیاده شدنشان درب را قفل کرد و به راه افتادند. درب را باز کرد و روی اولین میز و صندلی کنار گلدان‌های گل نشست. امیرعلی به تبعیت از او روبه‌رویش نشست و باکس گل را روی میز گذاشت. یاسمن خمیازه‌ای کشید و رو به او کرد.
- می‌ذاشتین توی ماشین. الهه بفهمه براش گرفتین خیلی خوشحال میشه.
امیرعلی دستی لای موهایش کشید و در حالی که باکس را به سمت یاسمن هل می‌داد گفت:
- قابلتون رو نداره تقدیم به شما. این گل‌ها برای شماست نه الهه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
به یک‌باره در عین حیرت و تعجب، قند در دلش آب شد. امیرعلی برای اولین بار چنین کاری با حافظه‌ی گم شده‌اش برای او کرده بود. لبخندی زد و با ذوق باکس را جلوتر کشید و در حالی که بوی خوش‌شان را به مشام می‌کشید ادامه داد:
- ماله منه؟ خیلی ممنون. اما... اما مناسبتش چیه؟
- به‌خاطره تشکر برای این چند سالی که من رو همراهی کردین و خسته نشدین، چه موقع‌هایی که من بداخلاقی کردم و یادم نمی‌اومد و چه اون انتظاری که چندین ساله کشیدین. عمه برام تعریف کرده. من... راستش من هیچی یادم نمیاد غیر دو صحنه، ولی صبوری و انتظارتون برام قابل احترام و ستودنیه. میشه از اون دوران‌مون برام بگین؟
یاسمن فکر کرده بود الان است که امیرعلی حرف آخر را بزند و خواستگاری را بعد از این همه انتظار دوباره انجام دهد، اما او سکوت کرده بود و یاسمن تمام ماجرا را که چگونه از او خواستگاری کرده بود و آخر او را راهی و خودش مانده بود برایش با جزئیات بیشتری تعریف کرد.
***
سه سال بعد
افسانه لباس یاسی رنگش را درون چمدان قرمز رنگ چهارخانه‌اش گذاشت و عصبانی درب آن را پایین آورد و در حالی که دنبال زیپش می‌گشت تند‌تند کلمات را ادا کرد:
- همین که گفتم بسه دیگه قبلش که گفتی منتظرم و دلم باهاشه، الان که دیگه اومده، تازه چهار سالم گذشته این پسر هیچی یادش نیومده جز یه سری تصویر ناواضح و آخر هم که فقط دوره طبابتش، تا کی می‌خوای خودت رو علافش کنی ؟ می‌دونی چند سالت شده؟
در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و صدای بغض‌آلودش لرزش خاصی گرفته بود با فین‌فین گفت:
- من و بابات هر روز مردیم و زنده شدیم. هرروز حسرت خوردیم هر روز دل‌مون لرزید نکنه بمیریم و آینده‌ی تو و بچه‌هات رو نبینیم و با یه آینده نامعلوم سرمون رو بذاریم روی زمین و دیگه بیدار نشیم. اما تو... .
یاسمن کلافه دستی به چشمان نمناکش کشید و میان کلامش پرید:
- خدا نکنه مامان این چه حرفیه، ایشالله سایتون صد و بیست سال بالای سرم باشه، خودم هم خسته شدم، اما... .
بعد با بغض بیشتری در حالی که چانه‌اش هم به لرزش افتاده بود سی*ن*ه‌اش را که قلبش در آن تالاپ‌تالاپ می‌کرد را با دست نشان داد و ادامه داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین