Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
- چند سال بود آرزوی چنین روزی رو داشتم. نمیدونی که چقدر خوشحالم که این فرصت رو بهم دادی و شش ماه رو کنارم موندی اگه اجازه بدی میخواستم کادوم رو با این درخواست، تقدیمت کنم؟
جعبهی قرمز مخملی که نوار طلایی دورش را زینت داده بود از جیب شلوار کتان کرمیاش درآورد و جلویش گرفت:
- اگه اجازه بدی قرار عقد و عروسی رو بذاریم؟
یاسمن مردد مانده بود آیا هنوز احتیاج به زمان داشت؟ آیا به عشق و دوست داشتن سلمان شک داشت؟ نه درد او این چیزها نبود. قلبش مانند کودک ناآرامی به دیوارهی سی*ن*هاش میکوبید و تپش قلبش را بیشتر میکرد. چشمان مشتاق و منتظر سلمان آتش درونش را بیشتر میکرد، نگاه حیرانش را به یوسف و نسرین که با کمی فاصله نظارهگرشان بودند دوخت. یوسف با لبخند چندین بار چشمانش را روی هم گذاشت و لب خوانی《آروم باشی》 نثارش کرد. لبهای لرزانش را به حرکت درآورد، صدای لرزانش آنقدر ناواضح بود که خودش هم به زور شنید:
- باشه.
سلمان که به زور شنیده بود، گویی سیبی در هوا گرفته باشد با خوشحالی جلو رفت و《خدایا شکرتی》 گفت و او را در آغوش کشید.
***
چند ماه بعد.
در طی این چند ماه مامان افسانه با کمک نسرین و بیحوصلگیها و بدقلقیهای یاسمن در نظر ندادن و نیامدنهایش به خرید، جهيزيهای با سلیقهی خودش و نسرین مهیا کرده بود. موقع خرید سرویس طلا و آینه شعمدان و باقی تشریفاتش، سلمان شاهد بیمیل بودن او بود. موقع خرید حلقههایشان بعد از اتمام شیفت صبحاش به دنبال یاسمن رفت.
یاسمن کیف قهوهای چرمش را روی پایش گذاشت. سلمان نیم نگاهی به او با دستهای چفت شده در هم کرد و نگاهش را به جلو دوخت. دنده را عوض کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
- خوبم. چطور؟
سلمان چهارراه را دور زد.
- رنگت پریده و بیحوصله میزنی. اوضاع کارت روبهراهه؟
یاسمن شال کرمش را که با نوار قهوهای به صورت راهراه شده بود از داخل کیفش درآورد و در حالی که روی سرش میگذاشت و مقنعه را از سرش برمیداشت گفت:
- از وقتی مامان بازنشسته شده یکم اوضاع بخش بهم ریخته.
جعبهی قرمز مخملی که نوار طلایی دورش را زینت داده بود از جیب شلوار کتان کرمیاش درآورد و جلویش گرفت:
- اگه اجازه بدی قرار عقد و عروسی رو بذاریم؟
یاسمن مردد مانده بود آیا هنوز احتیاج به زمان داشت؟ آیا به عشق و دوست داشتن سلمان شک داشت؟ نه درد او این چیزها نبود. قلبش مانند کودک ناآرامی به دیوارهی سی*ن*هاش میکوبید و تپش قلبش را بیشتر میکرد. چشمان مشتاق و منتظر سلمان آتش درونش را بیشتر میکرد، نگاه حیرانش را به یوسف و نسرین که با کمی فاصله نظارهگرشان بودند دوخت. یوسف با لبخند چندین بار چشمانش را روی هم گذاشت و لب خوانی《آروم باشی》 نثارش کرد. لبهای لرزانش را به حرکت درآورد، صدای لرزانش آنقدر ناواضح بود که خودش هم به زور شنید:
- باشه.
سلمان که به زور شنیده بود، گویی سیبی در هوا گرفته باشد با خوشحالی جلو رفت و《خدایا شکرتی》 گفت و او را در آغوش کشید.
***
چند ماه بعد.
در طی این چند ماه مامان افسانه با کمک نسرین و بیحوصلگیها و بدقلقیهای یاسمن در نظر ندادن و نیامدنهایش به خرید، جهيزيهای با سلیقهی خودش و نسرین مهیا کرده بود. موقع خرید سرویس طلا و آینه شعمدان و باقی تشریفاتش، سلمان شاهد بیمیل بودن او بود. موقع خرید حلقههایشان بعد از اتمام شیفت صبحاش به دنبال یاسمن رفت.
یاسمن کیف قهوهای چرمش را روی پایش گذاشت. سلمان نیم نگاهی به او با دستهای چفت شده در هم کرد و نگاهش را به جلو دوخت. دنده را عوض کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
- خوبم. چطور؟
سلمان چهارراه را دور زد.
- رنگت پریده و بیحوصله میزنی. اوضاع کارت روبهراهه؟
یاسمن شال کرمش را که با نوار قهوهای به صورت راهراه شده بود از داخل کیفش درآورد و در حالی که روی سرش میگذاشت و مقنعه را از سرش برمیداشت گفت:
- از وقتی مامان بازنشسته شده یکم اوضاع بخش بهم ریخته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: