جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,102 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- چند سال بود آرزوی چنین روزی رو داشتم. نمی‌دونی که چقدر خوشحالم که این فرصت رو بهم دادی و شش ماه رو کنارم موندی اگه اجازه بدی می‌خواستم کادوم رو با این درخواست، تقدیمت کنم؟
جعبه‌ی قرمز مخملی که نوار طلایی دورش را زینت داده بود از جیب شلوار کتان کرمی‌اش درآورد و جلویش گرفت:
- اگه اجازه‌ بدی قرار عقد و عروسی رو بذاریم؟
یاسمن مردد مانده بود آیا هنوز احتیاج به زمان داشت؟ آیا به عشق و دوست داشتن سلمان شک داشت؟ نه درد او این چیزها نبود. قلبش مانند کودک ناآرامی به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و تپش قلبش را بیشتر می‌کرد. چشمان مشتاق و منتظر سلمان آتش درونش را بیشتر می‌کرد، نگاه حیرانش را به یوسف و نسرین که با کمی فاصله نظاره‌گرشان بودند دوخت. یوسف با لبخند چندین بار چشمانش را روی هم گذاشت و لب خوانی《آروم باشی》 نثارش کرد. لب‌های لرزانش را به حرکت درآورد، صدای لرزانش آن‌قدر ناواضح بود که خودش هم به زور شنید:
- باشه.
سلمان که به زور شنیده بود، گویی سیبی در هوا گرفته باشد با خوشحالی جلو رفت و《خدایا شکرتی》 گفت و او را در آغوش کشید.
***
چند ماه بعد.

در طی این چند ماه مامان افسانه با کمک نسرین و بی‌حوصلگی‌ها و بدقلقی‌های یاسمن در نظر ندادن و نیامدن‌هایش به خرید، جهيزيه‌ای با سلیقه‌ی خودش و نسرین مهیا کرده بود. موقع خرید سرویس طلا و آینه شعمدان و باقی تشریفاتش، سلمان شاهد بی‌میل بودن او بود. موقع خرید حلقه‌هایشان بعد از اتمام شیفت صبح‌اش به دنبال یاسمن رفت.
یاسمن کیف قهوه‌ای چرمش را روی پایش گذاشت. سلمان نیم نگاهی به او با دست‌های چفت شده در هم کرد و نگاهش را به جلو دوخت. دنده‌ را عوض کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
- خوبم. چطور؟
سلمان چهارراه را دور زد.
- رنگت پریده و بی‌حوصله می‌زنی. اوضاع کارت روبه‌راهه؟
یاسمن شال کرمش را که با نوار قهوه‌ای به صورت راه‌راه شده بود از داخل کیفش درآورد و در حالی که روی سرش می‌گذاشت و مقنعه را از سرش برمی‌داشت گفت:
- از وقتی مامان بازنشسته شده یکم اوضاع بخش بهم ریخته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- بی‌‌حوصلگیت ربطی به سرکارت که نداره. می‌خوای بندازیم عقب اگه هنوز... اگه هنوز... .
گفتن برایش سخت بود، برعکس حرفش او می‌خواست کار را یک‌سره کند و از عذاب از دست دادن یاسمن رها شود، اما آن چهره‌ی عبوس و بی‌حوصله‌ی یاسمن او را حسابی به فکر واداشته بود. یاسمن میان کلامش پرید و در حالی که بیرون را تماشا می‌کرد گفت:
- نه بذار تموم بشه این لحظات عذاب‌آور.
سلمان با شنیدن کلمه‌ی عذاب به یک‌باره با بهت پا روی ترمز گذاشت و با چشمان گرده شده که رگ‌های قرمزی هر لحظه در آن‌ها نمایان می‌شد به او خیره شد. یاسمن با صدای هینی به وحشت به سمت او برگشت و《چیکار می‌کنی》 زمزمه کرد. بوق راننده ماشین پشت سرش و بی اعتنایی سلمان و ایستادن ماشین کنارش و نثار کردن چند فحش آب‌دار به او، عصبانیتش را بیشتر کرد و با صورتی برافروخته و عصبانی از ماشین پیاده شد و عاقبت با گلاویز شدنش با راننده و لگد و مشت بر سر و صورت یک‌دیگر و جدا کردنشان توسط مردم، عصبانی بدون کلامی بدون خرید حلقه راهی خانه شدند.
***
در این دو هفته باقی مانده به عقد و عروسی حضور سلمان کم‌رنگ‌تر شده بود و وقتی هم که به خانه آن‌ها می‌رفت، گوشه‌ای می‌ایستاد و با حسرت و تفکر یاسمن و کارهایش را نگاه می‌کرد. شهلا و نسرین که در حال چیدن سبد‌های حصیری خونچه عقد بودند، نگاهشان که به یاسمن افتاد، نسرین با خنده دمپایی‌اش را به طرفش پرت کرد.
- هوی عروس، کجا سیر می‌کنی؟
یاسمن با خوردن دمپایی به پایش آخش بلند شد و در حالی که جای ضرب دیده روی ساق پایش را ماساژ می‌داد با چهره درهمی گفت:
- نسرین مادر هم شدی باز آدم نشدی. دردم گرفت همین‌جا بودم داشتم به شماها نگاه می‌کردم.
نسرین چشمکی به شهلا زد و در حالی که موی فر شکلاتی‌اش را به زیر شال صورتی‌اش روانه می‌کرد گفت:
- ها آره جونه عمه‌ات. به جای این‌که وایسی اون‌جا بر و بر مو رو نگاه کنی آماده شو برین برای خرید حلقه.
و بعد بدون آن‌که مهلتی برای پاسخ او بدهد رو به سلمان که در حال گفت‌وگو با یوسف بود کرد و گفت:
- آقای داماد چه‌جوری بی‌خیالی این به شما هم سرایت کرده؟ حلقه نخریدین. پس فردا مراسمه توی این یه سال به جای این‌که یاسمن رو روبه‌راه کنین، انگار خودتون باهاش همنشین شدین و مثل اون شدین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
سلمان نگاه غمگین‌اش را به نسرین دوخت و زیر چشمی نگاه گذرایی به یاسمن کرد‌ و گفت:
- حلقه‌ها رو خریدیم، نگفتی بهشون یاسمن؟
یاسمن هاج و واج، آب دهانش را با تعجب و بهت قورت داد و با تته‌پته گفت:
- چ... چی بگم حواسم نبود.
شهلا دستی به کمرش کشید و با 《آخ کمری》از جایش بلند شد و گفت:
- این یکی پدرم رو دراورده. ای کلک‌ها یواشکی رفتین خرید؟ سلمان پس نگفته بودی کو ببینم؟
سلمان در حالی که دستش را به سمت یوسف دراز کرده بود خدافظی زیر لب گفت و 《حالا دیر نمی‌شه بعداً نشون میدمی》 گفت و با عجله از خانه خارج شد.
یوسف که فهمیده بود این سلمان، سلمان همیشگی نیست رویای خواب رفته را بر سر شانه گذاشت و به سمت یاسمن قدم برداشت.
- یاسی نرفتی بدرقه‌اش؟ سلمان چشه دو هفته‌اس زیر نظرش گرفتم کم حرف شده و تو خودشه، با هم دعواتون شده؟
یاسمن نگاهش را به صورت معصوم به خواب رفته رویا که نفس‌های عمیقی می‌کشید کرد و بوسه‌ای به لپ‌های قرمزش کرد و گفت:
- نه نمی‌دونم.
رویا را از یوسف گرفت و به اتاقش رفت.
***
دلهره عجیبی به دلش افتاده بود، فردا عقد کنانشان بود و خبری از سلمان نبود. همیشه این موقع‌های شب تماس می‌گرفت و همه‌چیز را چک می‌کرد؛ حتی برای آن صیغه موقت، اما این چند روز حضورش کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده بود و تماسی نگرفته بود پشت پنجره اتاقش ایستاد و نگاهش را به لامپ‌های رنگی که از این طرف خانه به آن طرف برای فردا چراغانی شده بود دوخت. چشمانش را بست و در دل آرزو کرد.
- خدایا دلم رو با سلمان صاف کن. من رو از این همه سردی نجات بده. خدایا نمی‌خوام اون رو اذیت کنم، خودت کمکم کن.
از اتاق سرکی به بیرون کشید‌ بابا حسین در حال نماز خواندن بود و مامان افسانه‌اش با بوی کتلتش نشان از آشپزی‌اش می‌داد. چند باری به سمت تلفن رفت تا خودش تماس بگیرد، اما هر بار پشیمان قدم‌های رفته را بازمی‌گشت کلافه روی مبل نشست و سرش را بین دستانش گرفت و گفت:
- خوبی بابا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
با صدای باباحسین سر بلند کرد. چشم از باکس کرم رنگ لباس عروسش که با ربان سپید دورش تزئین شده بود و روی مبل سه نفره نسکافه‌ای رنگشان که تازگی‌ها مبلمان‌شان را عوض کرده بودند گرفت و نگاهش را به پدرش انداخت. دلش برای آغوش پدرش تنگ شده بود. کاش می‌توانست با کسی حرف بزند و کمی آرام گیرد. کاش کسی دلش را قرص می‌کرد و بی‌قراری دلش را آرام. بی‌هوا از جایش بلند شد و خودش را در آغوش پدر که روی سجاده‌ی سبز رنگی نشسته بود انداخت. دستی بر سر دخترکش کشید، دلش بی‌قراریه دخترش را فهمید. در حالی که تسبیح فیروزه‌ای رنگش را در مشتش می‌فشرد لب زد:
- نمی‌خوای با بابا حرف بزنی؟ چند وقته دیگه رابطه‌مون مثل قبل نیست. این‌قدر تودار شدی که گاهی فکر می‌کنم، فرسنگ‌ها از هم دور شدیم.
اشک از چشمانش چکید و نفس صدادارش را بیرون داد و با صدای لرزانی گفت:
- بابا بگو همه‌چیز درست میشه، بگو من اشتباه نمی‌کنم. بابا دلم بی‌قراره و کلافه‌ام کرده!
حسین سر بلند کرد حرف بزند که افسانه را در آستانه درب با چهره‌ی نگران دید. زیر لب 《چیزی نیست نگران نباشی》 لب‌خوانی کرد و تا آمد حرف بزند زنگ آیفون مانع شد. افسانه《من باز می‌کنم حتماً سلمانه‌ای》گفت و پا به سمت آیفون تند کرد. یاسمن با شنیدن نام سلمان سر از پای پدر برداشت و با سر انگشت چشمان نمناکش را پاک کرد و به لبخند مادرش که لحظه‌ای با به زبان آوردن نام نصفه سلمان محو شد و کلماتی را نصفه و نیمه ادا کرد چشم دوخت:
- سلما... کی؟ بله چند لحظه.
مردد آیفون را گذاشت و با تعجب به سمت آن دو برگشت.
- یاسمن با تو کار دارن.
نگاه پرسش‌گرش را اول به پدر و بعد به مادرش دوخت.
- سلمانه؟ خب بگو بیاد داخل.
افسانه دستی به پیشانی‌اش کشید.
- نه ی، دختره گفت از طرف سلمانه.
و بعد با نگرانی رو به همسرش کرد:
- حسین نکنه اتفاقی براش افتاده، خودش کو؟ یه زنگ به آبجیم بزنم؟
باباحسین دستی به شانه دخترش زد:
- پاشو بابا ببین کیه؟ نه خانم صبر کن! اون‌ها رو هم نگران می‌کنی. بذار بفهمیم چیه. شاید سلمان می‌خواد شوخی کنه یا سوپرایزی چیزی داره. هان یاسمن؟ چی میگی بابا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن با شانه‌ای افتاده از جا بلند شد. چادر آبی رنگ آویز شده به چوب لباسی کنار آشپزخانه‌ی مادرش را برداشت و موهای لختش را که به روی شانه‌هایش به هر سو ریخته شده بود به زیر چادر هل داد و با بهت و نگرانی گفت:
- نمی‌دونم بابا. لطفاً شما هم بیاین.
حسین گوشه‌ی سجاده‌اش را روی هم انداخت و از روی سجاده‌اش بلند شد و با یاسمن همراه شد و از پله‌ها پایین رفتند. نفسی گرفت و قفل درب را کشید و درب را باز کرد. منشی مطب سلمان به محض باز شدن درب و دیدن یاسمن، دست لاغر و گندمی‌اش را جلو برد و لب‌های نازک رژ زده‌اش را به لبخند باز کرد:
- سلام یاسمن خانم.
یاسمن چند باری او را دیده بود. همان موقع‌ها که سلمان کار داشت و او را چند دقیقه‌ای در مطبش معطل کرده بود. دستش را جلو برد و به گرمی فشرد و گفت:
- سلام نرگس خانم خوبی؟ این وقت شب؟ این‌جا؟ طوری شده؟!
نرگس چشمان میشی‌ کشیده‌اش را که با ریمل آرایش شده بود به او دوخت و در حالی که نایلون مشکی‌ای را به طرفش می‌گرفت گفت:
- راستش دو روز پیش آقای دکتر این نایلون رو دادن به من و گفتن دو روز دیگه بیارم و به دست شما برسونم.
یاسمن دست‌های سپید و لرزانش را جلو برد و نایلون را گرفت و با تعجب اول نگاهی به پدر و بعد او کرد و گفت:
- خودشون کجا هستن؟
نرگس موی فندقی‌اش را به داخل روسری ساتن مشکی‌اش برد.
- راستش من اطلاعی ندارم. دکتر دو سه روزه مطب نیومدن؛ حتی تماس هم گرفتم جواب ندادن. فقط تاکید کردن که این رو روز آخری به دست شما برسونم. اگه امری نیست من برم؟ نامزدم منتظره.
یاسمن کلمه روز آخری را زیر لب چندین بار تکرار کرد و در آخر به او چشم دوخت.
باباحسین و یاسمن با تعارف بیا تو و امتناع نرگس، خداحافظی با او کردند و بعد از سوار شدن نرگس و حرکت کردن ماشین نامزدش و گذشتن از کوچه، درب را بست و نگاهی به پدرش کرد.
- یعنی چی؟ باز نمی‌کنی ببینی چیه؟
با سوال پدرش، مغز از کار افتاده‌اش به تکاپو افتاد و دستانش را به حرکت درآورد. نایلون مشکی را باز کرد و باکسی از آن بیرون آورد. درب باکس آبی توسی را باز کرد و پاکت نامه‌ای را از آن بیرون آورد. دو جعبه کوچک چوبی منبت‌کاری شده‌ی دیگر را به دست پدر داد و درب پاکت را باز کرد و نامه‌ای از آن بیرون آورد. لای نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
به نام حضرت عشق
یاسمن، سلام. الان که این نامه رو می‌خونی من از تو و این شهر و کشور دورم. رفتم، رفتم یه جای دور که نتونم به این زودی‌ها و راحتی برگردم. رفتم که بتونم ازت دور باشم که ازت دل بکنم، اما هیچ‌وقت نمی‌تونم ازت دل بکنم. تو هیچ‌وقت نفهمیدی که من چقدر دوست دارم. تو جونه من بودی؛ اما نیمه من نبودی چون دلت با من نبود. همه کاری کردم که عشق من رو ببینی و جایی توی قلبت پیدا کنم، اما عشق تنهایی من نتونست این عشق بین‌مون رو بزرگ کنه. به قول آقاجونم عشقه یه سره مایه دردسره؛ دردسرش رو هم من به جون خریدم، اما تا جایی که به تو لطمه نزنه. من می‌دیدم که هر روز با نزدیک شدن عقدمون تو پژمرده‌تر و زردتر میشی. ببخش که رفتم، می‌دونم که با رفتنم خوشحال‌ترت کردم. نگران خانواده‌ی من و فامیل و حرف‌های بعدش نباش. من یه نامه برای اون‌ها هم نوشتم و گفتم که به توافق نرسیدیم و من رفتن رو به موندن ترجیح دادم. امیرعلی برگشته، حتی خاله افسانه هم می‌دونه. تقریباً یه ماهه که برگشته. آزاده خانم خبر داده، اما تا فهمیده داری ازدواج می‌کنی خاله ازش خواسته که چیزی بهت نگه. مامانت مقصر نیست من نذاشتم. یه هفته پیش باهاش ملاقات داشتم، اما کاش نمی‌رفتم، رفتم که بهش بگم تو داری ازدواج می‌کنی و فکر این‌که بخواد تو رو ازم بگیره رو از سرش بیرون کنه، اما چیزی که دیدم تمام نقشه‌هام رو نقشه بر آب کرد. این چند وقت حسابی با خودم کلنجار رفتم، اومدن امیر علی ماهی بود که هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌موند. نخواستم که تو ازم متنفر باشی. حداقل با این کارم همون احساس خوب به سلمان رو داشتن رو توی قلبت برام نگه داری هم راضیم. تو تنها کسی هستی که می‌تونی هم به خودت هم به اون کمک کنی. تو در کنار من فقط جسمت رو داشتی؛ اون هم پژمرده و غمگین، اما روح و احساست هیچ‌وقت پیش من نبود. حداقل خواستم با این کارم، بهت نشون بدم من عاشق‌تر بودم. زودتر برو سر وقت امیرعلی، تا این‌جایی که خبر دارم فکر کنم نیستن، چون از تهران رفتند. کجاش رو نمی‌دونم. می‌دونم که خوش‌بخت میشی؛ فقط بدون دوستت دارم و خواهم داشت.
دوست دار تو سلمان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
چند بار جمله‌ی امیر علی برگشته را خواند تا باورش شد. توان ایستادن نداشت. احساس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. دست یخ زد‌ه‌اش را به دست پدر داد؛ اما دیگر نتوانست و پاهایش توان از دست دادند و به یک‌باره به زمین افتاد. حسین به محض افتادن دخترش با صدای بلند افسانه را صدا زد.
- یا امام رضا. افسانه، افسانه یه لیوان آب قند بیار.
افسانه به محض دیدن دخترش در حالی که دستی به صورتش می‌زد سراسیمه با لیوان آب قندی که از هول و وحشت چنان با قاشق هم می‌زد که نصفه آب را در راه ریخته بود به سمتش شتافت.
حسین چند باری دستی به صورت دخترش زد و او را با نگرانی و صدای لرزانی صدا زد.
- یاسمن... یاسمن جان بابا، چشم‌هات رو باز کن.
افسانه آب قند را کمی به سر انگشتش ریخت و به صورت دخترش پاشید. شوک آب و ضربه‌های دست حسین به صورتش به یک‌باره خون را در بدنش به جریان انداخت و آرام و بی‌حال چشم باز کرد. افسانه لیوان آب قند را به لبان دخترش نزدیک کرد.
- چی شد قربونت برم؟ چرا از حال رفتی؟ بخور یکم مامان.
یاسمن کمی آب قند را خورد. شیرینی آب قند که به جانش نشست حالش را کمی بهتر کرد. با صدایی که تمام توانش را در آن جمع کرده بود با دستی لرزان نامه را بالا آورد و لب‌های رنگ پریده و لرزانش را به حرکت درآورد.
- مامان چ... چرا نگفتی امیر... امیرعلی برگشته؟
افسانه با شنیدن نام امیرعلی یکه خورد و مانند یخ وارفت و کف حیاط نشست. حسین هاج و واج نگاهی به آن دو کرد و در حالی که برگه را از دست دخترش می‌گرفت رو به افسانه کرد.
- افسانه یاسی چی میگه؟
وقتی از نگاه به همسرش چیزی دست‌گیرش نشد، دست جلو برد و نامه را گرفت و تا آخر خواند. باورش نمی‌شد مردی که سال‌ها دخترش از وقتی آمده بود در اتاقش با گریه برایش تعریف کرده بود و خودش هم شاهد خواستگاری روز قبل از اعزام امیرعلی بود و منتظرش بود پیدا شده و همسرش افسانه که هیچ‌چیز پنهانی با هم نداشتند، مطلب به آن مهمی را از او پنهان کرده بود با این‌که می‌دانسته دخترش در غم او چندین سال است که انتظار کشیده و منتظر است. اخم‌هایش را در هم کرد و گره‌ی محکمی میان ابروهای جوگندمی‌اش انداخت. قلب مهربانش دوباره ناآرام شده بود و ریتم یک‌نواختش حالا بهم ریخته بود و آهنگ بدنوازی می‌کرد و تیر می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- چیز پنهونی با هم داشتیم؟ چند ساله این دختر و ما به انتظاریم، چطوری دلت اومد بدونی و چیزی نگی؟
نگاهش را از همسرش گرفت و در حالی که سعی می‌کرد دخترش را از روی زمین بلند کند با گفتن《آخ》 قلبش را که تیر کشید با دست گرفت و دو زانو روی زمین نشست. افسانه به سمتش شتافت و قرص زیر زبانی‌ قرمز رنگش را از جیب پیراهن کرمی‌اش بیرون آورد و در حالی که سعی می‌کرد بغضش را پنهان کند و قرص را زیر زبانش بگذاردگفت:
- حسین جانه من بذار، بذارم زیر زبونت. باشه حق باتو و یاسمنه، اما توضیح میدم. با لجبازیت من و بچه‌هات رو بی‌سرپناه نکن.
حسین نگاهش را به چهره بی‌حال دخترش که نگران نگاهش می‌کرد و چشمان اشک‌آلود افسانه انداخت. دهانش را باز کرد و قرص را زیر زبانش گذاشت. افسانه با سری افتاده و ذهن مشغولش اول حسین را به بالا برد و بعد به کمک یاسمن شتافت.
شربتی برای هر دو درست کرد و جلویشان گرفت. وقتش بود بگوید، اما چگونه؟
یاسمن که حالش بهتر شده بود از روی مبل بلند شد. حسین هنوز هم اخم‌هایش در هم بود با بلند شدن یاسمن نگاه هراسانش را به او دوخت. دختر شیطون و خنده‌رویش حالا به دختری پخته و ساکت و آرام تبدیل شده بود که غصه‌ها یکی پس از دیگری به طالعش نشسته بودند و خود را با سپید شدن تارهای کنار شقیقه‌هایش که لابه‌لای سیاهی موهایش گم شده بودند خود را نشان می‌دادند. دلش برای دردانه دخترش سوخت، لبانش را با زبانش تر کرد.
- کجا میری بابا حالت خوبه؟
نامه را نشان داد و با بغض گفت:
- میرم پیش عمه، از اون بپرسم جریان چیه؟ میرم بپرسم مامانم و شما که می‌دونستین چرا دست به یکی کردین و به من نگفتین؟ منی که فقط این سه ماهه آخر به احترام حرف و نظر شماها تن به ازدواج دادم؛ اما شماها بزرگ‌ترین حقم رو داشتین ازم می‌گرفتین. سلمان از همه مردتر بود و از همه من رو بیشتر دوست داشت که حداقل با یه نامه همه‌چیز رو گفت؛ هر چند که فردا هم یه جار و جنجنال و آبروریزی دوباره‌ی چند ساله برای دامادی که رفته داریم. تاریخ سرنوشتم مدام تکرار میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
حسین عینکش را روی صورتش جابه‌جا کرد و دستی به پلک‌های نمناکش کشید. دل او این روزها با آن قلب ساعتی مانند گنجشک، نازک و کوچک شده بود و چشمانش را زود نمناک می‌کرد. رو به افسانه که سر به زیر انداخته بود و به انگشتانش خیره شده بود کرد:
- افسانه من و یاسمن منتظریم، بگو و دل این بچه رو آروم کن! حساب من و شما باشه برای بعد که چی توی این چند سال بین‌مون تغییر کرده که باید پنهان کاری بیاد وسط؟
افسانه با چهره درهم و چشمان اشک‌آلود و قرمزش سر بلند کرد. بینی‌اش را با که از روی میز برداشته بود پاک کرد و گفت و خودش را راحت کرد.
- اگه نگفتم دلیل داشتم. قلب تو ناآروم بود و آینده‌ی بچه‌ام داشت تباه می‌شد. چندین سال به انتظار نشسته بود حالا که داشت بعد عمری با سلمان سروسامون می‌گرفت، آزاده خبر داد آخرین اسرا رو هم آزاد کردن که حاج محمود و امیرعلی هم جزئشون بودن. اولش خوشحال شدم، قرار گذاشتیم و با عمه و آزاده رفتیم ستاد، اما وقتی شنیدم که حاج محمود پاش رو از دست داده، دلم هوری ریخت گفتم نکنه برای امیرعلی هم اتفاقی افتاده. منتظر موندیم که بیاند، خدا می‌دونه که توی اون چند ساعت انتظار من چی کشیدم، وقتی اومدن به ظاهر، امیرعلی سالم بود اما... اما... .
به این‌جای حرفش که رسید با بغض اشکی به روی گونه‌اش غلطید و نگاهش را به دستانش دوخت. یاسمن با حیرت کنار پایش زانو زد و با نگرانی چشمان دودو زده‌اش را به او دوخت.
- ام... اما چی مامان؟
- حاج محمود گفت که همون شبی که تو رو نجات میده تا ما بهش برسیم عراقی‌ها از پشت با اسلحه به سرش ضربه می‌زنن که هم‌زمان از شدت ضربه، سرش به دیوار اثابت می‌کنه و درجا بی‌هوش میشه و بعد از محاصرشون همشون رو به اسارت می‌گیرن، اما وقتی امیرعلی بعد از چند روز بی‌هوشی به‌هوش میاد هیچ‌کَس رو یادش نمیاد در واقع ضربه به قسمتی خورده شده که مربوط به حافظه‌اش بود.
یاسمن با شنیدن گفته‌های مادرش روی زمین مانند یخ وارفت، یعنی امیرعلی او را هم یادش نمی‌آمد؟
افسانه دست روی دست یخ زده‌ی دخترش گذاشت و چشمان قهوه‌ایش را به او دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- باورش سخت بود من امیرعلی رو مثل پسر خودم دوست داشتم؛ اما با خودم فکر کردم یه مردی که چند ساله فراموشی گرفته و هیچ‌کَس رو یادش نمی‌اومده که بخواد نامه‌ای بده یا کسی رو اون‌جا بشناسه، چطوری زندگی دوباره دخترم رو به پاش بذارم؟ چطوری دوباره به تو امید می‌دادم که امیرعلی زنده است؟ آره زنده است، اما این امیرعلی اون امیرعلی نیست. چه‌جوری راضی می‌شدم تو دوباره چند سال دیگه خودت رو وقف امیرعلی بکنی که هیچ‌کَس رو نمی‌شناسه؟ و چند سال دیگه عمرت رو به پاش بذاری؟ حسین دخترمون روز به روز ذره به ذره آب شد و من و تو هم‌پاش سوختیم، عذاب این چند سال انتظارت بس نبود؟
حسین که از حرف‌ها و سرگذشت امیر علی متاثر شده بود دستی به صورتش کشید و لااِلاالله‌‌ی زیر لب زمزمه کرد و سوالی که در ذهنش جولان داده بود را به زبان آورد:
- پس چه‌جوری الان فهمیدن ماله کجاست و اآوردنش؟
با سوال حسین، یاسمن پرسش‌گر به او و مادرش خیره شد و نوری در دلش دوید و مشتاق نگاهش را به مادرش دوخت. افسانه دستی به لب‌های رنگ پریده‌اش کشید. آب دهانش را قورت داد و جواب داد:
- حاج محمود می‌گفت بندی که اون‌ها رو نگه داشتن با هم فرق داشته تا بعد از این‌که یه سری اسرا رو آزاد می‌کنن بعد از چند سال بند این‌ها رو هم یکی می‌کنن و اون‌جا بوده که حاج محمود امیرعلی رو می‌شناسه، اما امیرعلی هیچی یادش نمی‌اومده و وقتی قرار میشه که آزاد بشند توی نامه‌ای که به دست یکی از اسرا برای آزاده می‌نویسه اطلاع میده که امیرعلی هم زنده است.
یاسمن دوباره نور دویده در دلش بی‌فروغ شد. حالش بد بود، می‌خواست برود و خودش امیرعلی را ببیند؛ با این‌که چشمانش از ضعف و گریه سیاهی می‌رفت دست به تکیه‌گاه مبل گذاشت و از جایش بلند شد. افسانه سراسیمه از روی مبل بلند شد.
- کجا میری؟
- من می‌خوام برم ببینمش؛ اگه همراهیم نمی‌کنین حداقل مانع من هم نشید.
حسین دستی روی قلبش گذاشت:
- فردا می‌ریم الان دیروقته. باشه بابا؟
اطمینانی که چشم‌ها و کلام پدرش به او داده بود دلش را قرص کرد و با در آغوش انداختن خودش در آغوش پدر خودش را آرام کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین