Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
اردیبهشت بود و حال و هوای خوبش، نفسش را با هوای خنکش تازه کرد. نگاهی به خیابان انداخت، مسیر را با آن حواس پرتیاش درست آمده بود. دستی برای تاکسی زرد رنگی تکان داد، به محض توقف کردنش سوار شد و کنار دست پیرزنی عصاء به دست نشست. صدای بوق موتور ماشین و جیغ لاستیک ماشینها اعصابش را بیشتر متشنج میکرد. برای آرام شدنش، چشمانش را بست و سرش را به شیشه تکیه داد و نفس عمیقی کشید. بعد از طی مسیری پیرزن با صدای گرفته و لرزانش رو به راننده کرد:
- مادر، من همینجا پیاده میشم.
پیرزن پول را از کیف چرم مشکیاش درآورد و بدون نگاه کرد به افتادن باقیِ پولهای دیگرش، پول را به طرف راننده گرفت و با توقف راننده و پیاده شدن یاسمن، پیرزن با هِنهِن از ماشین پیاده شد. پا در تاکسی که گذاشت با دیدن پولهای ریخته شده به راننده گفت《ببخشید آقا یه لحظه صبر کنین》و همزمان خم شد و پولها را برداشت. درب را باز کرد و برای معطل نشدن راننده، کرایه خود را هم حساب کرد و به طرف پیرزن دوید و زمانی که فاصلهاش کمتر شده بود صدایش زد.
- حاج خانم، حاج خانم پولتون.
پیرزن به طرف صدا برگشت.
- چی شده مادر؟
یاسمن پولها را به طرفش گرفت و در حالی که دست روی سی*ن*هاش میگذاشت تا نفسش جا بیاید بریدهبریده گفت:
- پولتون رو توی ماشین، موقع کرایه دادن انداخته بودین که متوجه نشدین.
پیرزن دست در کیفش کرد و با خالی بودنش، لبخندی به روی صورت چین و چروکش مهمان کرد:
- آخ دستت درد نکنه مادر، کمتر کسی پیدا میشه که پول رو برگردونه!
یاسمن گفت:《خواهش میکنم》 و بعد از خداحافظی و دعای خیری که از پیرزن شنیده بود نگاهش را به مغازه میوه فروشی انداخت و به طرفش قدم برداشت. بعد از خرید مقداری میوه، پیاده به طرف خانهی امیرعلی حرکت کرد. وارد کوچه که شد موتوری از کنارش با ویراژ گذشت، هینی کشید و قدمی به عقب برداشت و《احمقی》 زیر لب نثار موتوری کرد و بالاخره خود را به درب کرمی رنگ خانه امیرعلی رساند. زنگ آیفون را فشار داد و با گفتن:《کیه》 صدای عمه فخری《منم عمه جانی》گفت و با باز شدن درب وارد خانه شد.
- مادر، من همینجا پیاده میشم.
پیرزن پول را از کیف چرم مشکیاش درآورد و بدون نگاه کرد به افتادن باقیِ پولهای دیگرش، پول را به طرف راننده گرفت و با توقف راننده و پیاده شدن یاسمن، پیرزن با هِنهِن از ماشین پیاده شد. پا در تاکسی که گذاشت با دیدن پولهای ریخته شده به راننده گفت《ببخشید آقا یه لحظه صبر کنین》و همزمان خم شد و پولها را برداشت. درب را باز کرد و برای معطل نشدن راننده، کرایه خود را هم حساب کرد و به طرف پیرزن دوید و زمانی که فاصلهاش کمتر شده بود صدایش زد.
- حاج خانم، حاج خانم پولتون.
پیرزن به طرف صدا برگشت.
- چی شده مادر؟
یاسمن پولها را به طرفش گرفت و در حالی که دست روی سی*ن*هاش میگذاشت تا نفسش جا بیاید بریدهبریده گفت:
- پولتون رو توی ماشین، موقع کرایه دادن انداخته بودین که متوجه نشدین.
پیرزن دست در کیفش کرد و با خالی بودنش، لبخندی به روی صورت چین و چروکش مهمان کرد:
- آخ دستت درد نکنه مادر، کمتر کسی پیدا میشه که پول رو برگردونه!
یاسمن گفت:《خواهش میکنم》 و بعد از خداحافظی و دعای خیری که از پیرزن شنیده بود نگاهش را به مغازه میوه فروشی انداخت و به طرفش قدم برداشت. بعد از خرید مقداری میوه، پیاده به طرف خانهی امیرعلی حرکت کرد. وارد کوچه که شد موتوری از کنارش با ویراژ گذشت، هینی کشید و قدمی به عقب برداشت و《احمقی》 زیر لب نثار موتوری کرد و بالاخره خود را به درب کرمی رنگ خانه امیرعلی رساند. زنگ آیفون را فشار داد و با گفتن:《کیه》 صدای عمه فخری《منم عمه جانی》گفت و با باز شدن درب وارد خانه شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: