جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,108 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
اردیبهشت بود و حال و هوای خوبش، نفسش را با هوای خنکش تازه کرد. نگاهی به خیابان انداخت، مسیر را با آن حواس پرتی‌اش درست آمده بود. دستی برای تاکسی زرد رنگی تکان داد، به محض توقف کردنش سوار شد و کنار دست پیرزنی عصاء به دست نشست. صدای بوق موتور ماشین و جیغ لاستیک ماشین‌ها اعصابش را بیشتر متشنج می‌کرد. برای آرام شدنش، چشمانش را بست و سرش را به شیشه تکیه داد و نفس عمیقی کشید. بعد از طی مسیری پیرزن با صدای گرفته و لرزانش رو به راننده کرد:
- مادر، من همین‌جا پیاده میشم.
پیرزن پول را از کیف چرم مشکی‌اش درآورد و بدون نگاه کرد به افتادن باقیِ پول‌های دیگرش، پول را به طرف راننده گرفت و با توقف راننده و پیاده شدن یاسمن، پیرزن با هِن‌هِن از ماشین پیاده شد. پا در تاکسی که گذاشت با دیدن پول‌های ریخته شده به راننده گفت《ببخشید آقا یه لحظه صبر کنین》و هم‌زمان خم شد و پول‌ها را برداشت. درب را باز کرد و برای معطل نشدن راننده، کرایه خود را هم حساب کرد و به طرف پیرزن دوید و زمانی که فاصله‌اش کمتر شده بود صدایش زد.
- حاج خانم، حاج خانم پولتون.
پیرزن به طرف صدا برگشت.
- چی شده مادر؟
یاسمن پول‌ها را به طرفش گرفت و در حالی که دست روی سی*ن*ه‌اش می‌گذاشت تا نفسش جا بیاید بریده‌بریده گفت:
- پول‌تون رو توی ماشین، موقع کرایه دادن انداخته بودین که متوجه نشدین.
پیرزن دست در کیفش کرد و با خالی بودنش، لبخندی به روی صورت چین و چروکش مهمان کرد:
- آخ دستت درد نکنه مادر، کمتر کسی پیدا میشه که پول رو برگردونه!
یاسمن گفت:《خواهش می‌کنم》 و بعد از خداحافظی و دعای خیری که از پیرزن شنیده بود نگاهش را به مغازه میوه فروشی انداخت و به طرفش قدم برداشت. بعد از خرید مقداری میوه، پیاده به طرف خانه‌ی امیرعلی حرکت کرد. وارد کوچه که شد موتوری از کنارش با ویراژ گذشت، هینی کشید و قدمی به عقب برداشت و《احمقی》 زیر لب نثار موتوری کرد و بالاخره خود را به درب کرمی رنگ خانه امیرعلی رساند. زنگ آیفون را فشار داد و با گفتن:《کیه》 صدای عمه فخری《منم عمه جانی》گفت و با باز شدن درب وارد خانه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
به حیاط کوچکی که زیر درختی ماشین امیرعلی پارک بود نگاهی با حسرت انداخت و شش پله را به طرف سالن، قدم برداشت. عمه فخری با آن هیکل چاق، اما همیشه صورت سپید و سرخش در آستانه درب نگاه مهربانش را به او دوخت.
- سلام عزیزم خوش اومدی.
یاسمن که میوه‌ها دستش را حسابی خسته کرده بود و جای نایلون روی انگشتانش مانده و انگشتان قرمزش را به سپیدی تبدیل کرده بود، بالاخره پله آخر را هم بالا آمد و با هن‌هن لب زد:
- سلام عمه جان.
عمه فخری چشمان میشی‌اش را که حالا ضعیف شده بود و چند روز پیش با یاسمن به دکتر رفته بود و قرار بر این شد که عینکی که دکتر ویزیت و تهیه کرده بودن را بزند، اما هنوز هم امتناع می‌کرد را ریزتر کرد و با دیدن نایلون‌ها با دل‌خوری گفت:
- قرار نشد هر وقت میای زحمت بکشی. من که گفتم به رضا(پسر همسایه) هروقت چیزی خواستم میگم برامون بگیره. رضا وقتی میاد پیش الهه لیست خرید رو بهش میدم که برام خرید می‌کنه، تو چرا خودت رو تو زحمت می‌اندازی عزیزم؟
یاسمن کفش‌هایش را درآورد و جلوتر رفت و نایلون‌ها را کنار درب داخل سالن گذاشت و در حالی که عمه فخری را می‌بوسید لب زد:
- کاری نمی‌کنم. خرید عمده که نکردم چهارتا میوه است که این حرف‌ها رو نداره. چرا عینک‌تون رو نزدین که مجبور نشین این‌قدر چشم‌هاتون رو ریز کنین؟
عمه فخری خندید و چال لپ‌هایش را به نمایش گذاشت و یادآور چال لپ‌های امیرعلی برای یاسمن شد.
- هنوز عادت نکردم. بیا تو که همین الان چایی دم کردم.
یاسمن《دستت درد نکنه‌ای》گفت و وارد شد.
آن سال بعد از آن اتفاق دو_سه‌ ماه بعد از این‌که حالش روبه‌راه شد با پرس و جو از بیمارستان و به کمک مادرش، خانه امیرعلی را پیدا کرده بود و رابطه او با عمه فخری و الهه از همان روز آغاز شد. که متوجه شد امیر علی کامل، عمه و الهه را راجع به او در جریان گذاشته و حتی گفته بوده است که به خاطره او اعزام می‌شود و از او می‌خواهد خواستگاری کند و حالا عمه فخری و الهه او را حسابی دوست داشتند و رابطه‌شان از آن‌چه که فکرش را هم نمی‌کرد نزدیک و نزدیکتر شده بود و گاهی در آغوش او و الهه بهانه امیرعلی را می‌گرفت و گریه را سر می‌داد یا او همدم آن‌ها بود یا آن‌ها همدم او.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
عمه فخری لیوان شیشه‌ای دسته‌دار را از داخل کابینت برداشت و چای خوش‌رنگی که عطر هلش تمام آشپزخانه را پر کرده بود برای یاسمن و خودش ریخت و سینی نقره‌ای دسته‌دارش را جلوی او روی میز ناهارخوری چهار نفره گذاشت. کاسه‌ی خرما را به طرفش گرفت و《بخور نوش جونتی》گفت و خودش با ناله‌ی زانو درد روی صندلی روبه‌رویش نشست. یاسمن که عطر هِل مشامش را پر کرده بود، دستی جلو برد و لیوان را به دست گرفت. چشمانش را بست و با جان و دل عطر چایی را به مشام کشید، جرعه‌ای از چایی تلخ را خورد و گفت:
- همیشه انگار چایی‌های خونه شما با همه جا فرق داره.
عمه فخری خرمایی به دندان گرفت و بعد از درآوردن هسته‌اش آن را کامل به کنار گوشه لپش برد و جواب داد:
- دلت هر جا باشه چاییش به دلت می‌شینه. پکری امروز انگار! چیزی شده؟
یاسمن نگاه شرمگین‌اش را به زیر انداخت، نفس صدادارش را بیرون داد:
- خوبم، الهه نیست؟
عمه فخری جرعه‌ای از چای را نوشید:
- مهمون داشتم به رضا گفتم یکم ببرتش بیرون.
یاسمن نگاهش را به موهای عمه فخری که تارهای سپیدش در جای‌جای سرش بیشتر از موهای مشکی به چشم می‌خورد انداخت:
- خیر باشه. میگم رضا و الهه دارن بهم وابسته میشن. اعظم خانم چیزی نمی‌گه؟
- نه اعظم، زن مهربونیه. بعد فوت همسرش رضا و عباسش زندگیش رو چرخوندن. رضا بزرگ شده؛ من چند بار هم به خودش، هم به اعظم هشدار دادم، خندید گفت رضا از بچگی الهه رو می‌خواسته گفتم این دختر به خاطره پاش مجبوره یا عصا دست بگیره یا رو ویلچر بشینه. گفت رضا گفته این‌ها مهم نیست. چی بگم من که دیگه حریفشون نشدم.
یاسمن لبخندی زد و دوباره خودش را به خوردن چایی مشغول کرد. یادش آمد که آزاده گفته بود همه به امیرعلی گفته‌اند که به خاطره الهه و شرایطش برگردد اما او به خاطره او ماند و حالا خدا جایگزینی برای الهه فرستاد.
- یاسمن.
با صدای عمه فخری به خود آمد. سر بلند کرد و چشمان عسلی‌اش را به او دوخت.
- جانم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
عمه فخری دستی به زانویش کشید و گفت:
- یه چیزی می‌خوام بهت بگم فقط اعتراض و گریه نداریم.
یاسمن لبخندی به رویش زد و نگاه غمگین‌اش را به چین کنار پلک او دوخت:
- امیرعلی معلوم نیست باشه یا نباشه، بیاد یا نیاد؛ می‌خوام دیگه این صبر و انتظارت رو تموم کنی. وقتشه توام به زندگیت برسی. تا الانش هم از هر مردی، مردتر بودی که پای عشقی که یه قول و قرار بوده، وایسادی.
یاسمن لب باز کرد.
- عمه این چ... .
عمه فخری صدایش را صاف کرد و میان حرفش پرید:
- گفتم اعتراض نداریم. بذار حرفم رو بزنم. تو تنها نیستی، مادر و پدرت نگرانتن؛ حق هم دارن، بچه‌شونی، پاره تنه‌شونی، تنها دخترشونی، دلشون می‌خواد سر و سامون گرفتنت رو ببینن، بچه‌ی تو رو ببینن. تو خودت رو توی این چند سال پیر کردی. بسه دیگه چقدر حسرت نیومدن و انتظار بکشی؟! برام سخته این‌ها رو دارم بهت میگم، اما من منتظر امیرعلی تا ابد بمونم چون برادر زادمه، طوری نیست، اما تو چی؟
یاسمن با اعتراض میان کلامش پرید، آب دهانش را قورت داد و با بغض و شرم سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- من هم نامزدشم.
نگاه مهربان عمه فخری به یاسمنِ زیبارویش که حالا چند تار سپید در میان چتری‌های جلویش که حالا بالا زده بود نشسته بود ثابت ماند.
- می‌دونم دخترم، اما اگه زن عقد کردش بودی فرق داشت. پدرت نگرانته. نذار حسرت دیدن تو، توی لباس عروس رو دلش بمونه. ماها پیریم از کجا معلوم دور از جون پدر و مادرت فردا باشیم! اصلاً خودت تا کی این بر و رو داری؟ و چین و چروک جاش رو نگیره و خواهانات هنوز هم بخوانت. جوونی زود میره!
یاسمن نگاه اشک‌بارش را به او دوخت:
- مامانم این‌جا بوده؟
عمه فخری صندلی‌اش را جلوتر آورد و دست او را در دست گرفت و گفت:
- مهم نیست، فقط حرف‌هاشون حق بود. به خدا که امیرعلی هم راضی به این‌جور موندنت نیست.
یاسمن نگاهش را به دستان تپل، اما کمی چروک عمه انداخت.
- آخه دلم... .
عمه فخری چشمانش را برای اطمینان به او باز و بسته کرد و ادامه داد:
- چند ساله به پای دلت موندی؛ حداقل خبری هم نشده فقط این هم پیروز یه نفر... .
کلامش را خورد و با استغفراللهی که زیر لب گفت ادامه داد:
- این پسرخاله‌ات خیلی می‌خواد تو رو، اگه ته دلت باهاش راضیه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن که با شنیدن جمله‌ی (پیروز یک نفر) دلش زیرورو شده بود، میان کلامش پرید:
- عمه جان یه نفر چی؟
- هیچی عزیزم اشتباه شده بود!
اما اشتباه نشده بود، یک نفر از اُسَرا آمده بود و به آزاده خبری داده بود که زمانی که اسیر بوده است حاج محمود و شخصی که همراه او بوده است را در بند اسارت دیده است. موقعی که موج انفجار می‌گیرد و حَملات عصبی به او دست می‌دهد، شخصی را که همراه حاج محمود بوده است به عنوان دکتر نام برده‌اند که بر بالینش برود، اما هیچ‌گاه این اتفاق رخ نداده و نه عکسی از او دیده است و نه او را از نزدیک دیده است، اما حاج محمود را کامل به یاد داشته و آزاده با خوشحالی آن را به عمه گفته بود و به دنبال پیگیری‌های بعدش افتاده بود، اما به دلیل مطمئن نبودن حرف‌ها و ندیدن امیرعلی، گفته بود که فعلاً امید واهی ندهد و صبر کند تا خبر درستی پیدا کند. اما امروز و چند روز پیش که مادر یاسمن یک بار به همراه نسرین و بار دیگر به همراه سلمان آمده بودند، تا با او صحبت کنند که دل یاسمن را راضی کند تا دست از سر انتظار بردارد و خبر حال بد پدرش را که مرتب غصه او را می‌خورد بدهند، دلش نیامد همان حرف‌ها و حدس و گمان‌ها را به او بگوید و می‌خواست این دختر را راهی خانه‌ی بخت کند و او را از آن بلاتکیفی و هراس خانواده‌اش نجات دهد.
- خب همون اشتباهیه رو بگین.
با صدای یاسمن، عمه فخری به خود آمد؛ دستی به چشمانش کشید و نم اشکش را با خمیازه‌‌ی الکی پنهان کرد:
- امیرعلی رو با یک نفر دیگه اشتباه گرفته بودن، چیز خاصی نیست. یاسمن حرف‌های دیگه‌ام رو شنیدی؟ یه مدت با همین آقاسلمان معاشرت کن و نامزد کن، نمی‌خواد سریع عقد کنی ببین اصلاً اگه نتونستی باهاش کنار بیای اون‌وقت بگو نمی‌خوام!
یاسمن نگاه معترض و غمگینش را به عمه دوخت:
- آخه...‌ .
- آخه نداره به فکر پدرت باش. یه بار بلاتکلیفیِ تو و اشتباه گذشته، این بنده خدا رو از پا درآورده، نذار خدایی نکرده دوباره اتفاق بدتری بیفته.
یاسمن《چشمی》 زیر لب گفت و با برداشتن کیفش گفت:《باید برم》و با خداحافظی و با هزار فکر و خیال راهی خانه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
***
یک ماه بعد
بالاخره بعد از کلی حرف زدن، از عمه فخری گرفته تا حتی این آخری‌ها باباحسین و حرف‌های دوباره‌ی مامان افسانه و یوسف، یاسمن با آن‌که دلش هنوز راضی نبود اما با آخرین باری که در بنیاد جست‌وجو کرده بود و از آزاده هم خبری تازه‌ای نگرفته بود راضی شد و سلمان به همراه مادر و پدر و خواهرش شهلا که شکم دومش را باردار بود برای خواستگاری امشب قرار و مدار گذاشته بودند. درمانده روی تختش نشسته بود سرش را بین دو دستش گرفته بود و به روز خواستگاری و قول و قرارش با امیرعلی فکر می‌کرد. تقه‌ای به درب زده شد و نسرین با رویا وارد شدند.
- عمه یاسی آماده شدی؟
نسرین با دیدن یاسمن که هنوز آماده نشده بود، لبخند روی لبانش ماسید و نالید:
- یاسی چرا هنوز آماده نشدی؟ الان می‌رسن؟
یاسمن قطره‌ی اشکی را که از گوشه‌ی چشمش روانه‌ی گونه‌اش شده بود با سر انگشت پاک کرد. دست‌هایش را از سرش جدا کرد و به زمین چشم دوخت. نسرین با صدای یوسف کنار رفت و به طرف شوهرش برگشت:
- نسرین مامان میگه... .
نگاهش به یاسمن که سَرخورده با فین‌فین چشم به زمین دوخته بود خورد. حرفش را نیمه رها کرد و جلو آمد رو‌به‌رویش زانو زد و دست زیر چانه‌ی خواهرش برد و گفت:
- قربونت برم چرا گریه می‌کنی؟
سرش را با دست بالا گرفت. چشمان عسلی غرق در آبش، دل برادرش را خون کرد. اشک روی گونه‌اش را با دست پاک کرد‌.
- یاسی اگه نخوای هیچ اجباری نیست. ما همه خوشبختی و آرامش تو رو می‌خوایم، ازدواج که اجبار نیست.
نسرین جلوتر آمد و مداخله کرد:
- یوسف چی داری میگی؟ یاسمن تا کی باید منتظر بمونه و صبر کنه؟ مو نمی‌گم حتماً به سلمان بله بگه، مو میگم بذاره حداقل چهار نفر در این خونه رو بزنن. اومدیم‌ و ده سال صبر کرد و بازم خبری نشد مگه کم سالی صبر کرده؟ می‌دونی الان چند ساله؟ این همه اسرا آزاد شدن چرا هیچ‌کَس از امیرعلی خبر نداره؟
یاسمن همان سال که حالش خراب بود و یکی از دوستان یوسف پا پیش گذاشته بود برای خواستگاری، با برادر درد و دل کرده بود و همه‌چیز را برایش حتی از خواستگاری کردن امیر علی چه از خودش و چه از مادر و بابا و قول و قرار و نشان انگشتری که در آن اوضاع به او داده بود و جان فشانی امیرعلی و گیر کردنش در مخمصه و نجاتش، همه‌چیز را بازگو کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
از آن سال، یوسفِ درد کشیده‌ی عشق، پشتیبان یاسمن شده بود و پا به پایش تمام خواستگارانش را رد کرده بود و پایه ثابت دلداری‌اش شده بود.
سرش را به سمت نسرین چرخاند و گفت:
- نسرین منطقی باش! اگه دلش با سلمان نباشه و با یه بچه برگرده و بگه پشیمونه چی؟ مگه ازدواج به دوست داشتن یه طرفه هست؟ یاسمن حق داره برای زندگیش خودش تص... .
نسرین رویا را به دست یوسف داد و خودش کنار یاسمن نشست‌ و میان کلامش پرید:
- عزیزم من می‌دونم، من خودم طعم عاشقی رو چشیدم.
نگاه پر مهر یوسف با کلمه عاشقی از زبان همسرش به او دوخته شد، نسرین لبخندی به رویش زد و ادامه داد:
- اما تو حاضری خواهرت موهاش عین دندوناش سفید بشه و بازم منتظر باشه؟! یوسف نخواه که یاسمن خودش رو پیر و منتظر بذاره به پای کسی که عقدش هم نبوده، یه نگاه بهش بنداز. نسبت به سنش چقدر موهاش سفید شده؟ تو بابا و مامانت رو نمی‌بینی؟ به خدا که امشب برق خوشحالی توی چشم‌هاشون موج میزد. من فقط نگرانشونم. حالا دیگه خود دانید.
یاسمن چهره پدرش که با شوق و ذوق دیشب او را بغل کرده بود و گفته بود آرزوی هم‌چین شبی را به گور نبردم، دلش را ریش کرد. از جایش بلند شد و بغضش را قورت داد:
- نگران نباشین الان آماده میشم.
یوسف با 《اَدَ بَدَ》 کردن رویا و بیرون دادن آب دهانش《ای پدر سوخته‌ای》زیر لب گفت وبا نگرانی از اتاق خارج شد و خودش را سرگرم رویا کرد. نسرین به کمکش شتافت و کت و دامن کرم و مشکی‌اش را از داخل کمد بیرون آورد و گونه‌اش را بوسید.
- توروخدا این‌جوری نکن. سلمان هم نخواستی نخواه، اما اجازه بده بقیه هم بیان.
با اتمام جمله‌اش دست روی تخت گذاشت و از جایش بلند شد و با سری افتاده از اتاق خارج شد. یاسمن لباس‌هایش را پوشید و با نگاه سرسری در آینه میز توالتش از اتاق بیرون زد. نسرین با دیدن رنگ و روی زرد و چشمان قرمز یاسمن بدو‌بدو به سمتش شتافت. دستش را گرفت و او را با خود به اتاق کشاند.
- آخ نسرین چیکار می‌کنی؟ دستم درد اومد‌.
نسرین به میز جلوی آینه نگاه کرد و گفت:
- آخه با این قیافه اومدی؟ مگه اومدن مُرده ببینن؟ بشین یه دستی به سر و روت بکشم!
با باز شدن دهان یاسمن به اعتراض، انگشتش را روی بینی او گذاشت و《هیس، حرف نباشه‌ای》گفت و مشغول شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
***
آخر هفته بود هم‌همه‌ای در خانه‌ی باباحسین به پا بود. روز خواستگاری که سلمان و خانواده‌اش آمده بودند قرار بر این گذاشته شده بود که یک مجلس گرفته شود و انگشتری به عنوان نامزدی در دست یک‌دیگر کنند و صیغه‌ی محرمیتِ موقتی طی چند ماه خوانده شود تا رفت و آمدشان طبق خواسته‌ی باباحسین راحت‌تر باشد. دلهره و اضطراب یاسمن آن‌قدر زیاد بود که آخر به معده‌اش زده بود و خود را با حالت تهوع و استفراغ‌های مُکرر نشان داده بود. لباس نامزدی‌اش هدیه‌ی آخری بود که سلمان طبق آخرین سفرش به فرنگ برایش به عنوان هدیه آورده بود و یاسمن حتی باز نکرده بود! آخرین شیرینی دانمارکی را روی شیرینی‌ها که به صورت پله چیده بود گذاشت و انگشت شَهدی‌اش را به دهان گذاشت. با لبخندی نگاهش را به اطراف انداخت و یاسمن را که در حال پوشیدن مانتوی سبز یشمی‌اش بود دید. از جایش بلند شد و با اخم و تعجب، ابروهای نازکش را بالا داد و توپید:
- کجا شال و کلاه کردی؟ باید ناهار بخوری بعد بریم آرایشگاه!
یاسمن کلافه آخرین دکمه‌اش را هم بست:
- میرم پیش عمه و الهه و برمی‌گردم.
نسرین با دستش که هنوز چسبناک بود، دستش را گرفت و او را به طرف خود برگرداند:
- یاسی دست بردار. دل اون‌ها رو هم خون نکن.
عصبی دستش را از میان دستان او کشید و با اخم گفت:
- وای نسرین دست از سرم بردار. چقدر بکن و نکن می‌کنی. دیوونم کردی، حالم خوب نیست. به زور من رو دارین شوهر می‌دین دیگه حرفی نزدم، اما باید الان برم این‌که میگی چرا هم به خودم مربوطه!
با اتمام جمله‌اش، کیف مشکی‌اش را از کنار چوب لباسی برداشت و بدون این‌که منتظر جواب او باشد و دل‌خوری‌اش را ببیند، از درب سالن گذشت و بدو‌بدو پله‌ها را بدون توجه به باقی سایرین که هر‌کَس مشغول کاری بود از خانه بیرون زد. از کوچه گذشت و به سر خیابان که رسید بعد از ده دقیقه‌ای تاکسی از دور دید و دستی تکان داد. صدای بوق و چراغی که ماشین برای اطمینان از سوار شدنش زده بود، او را به خود آورد و با ترمز کردنش و پیچیدن صدای جیغ برخورد لاستیک و جاده در سرش، با توقفش، نفسی گرفت و دست‌گیره را فشرد و سوار شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
سرش را به زیر انداخت که نگاهش به قسمت‌های براق و چسباک روی دستش خورد، دستی در جیب مانتو‌اش برد و دست‌مال کاغذی را از آن بیرون آورد و با نُچ‌نُچ دستانش را پاک کرد. نگاهش را به خیابان و عابران دوخت. دلش گرفته بود، تک‌تک لحظات از روزی که امیرعلی برایش غریبه بود و او را به بیمارستان رسانده بود تا دیدار و خواستگاری و قول و قرارشان، مدام در سرش مانند: فیلم، می‌گذشت. بغض گلویش را گرفت، دلش از دست خودش پُر بود که چرا آن‌قدر، آن روزها به خود و امیر علی سخت گرفت و او را اذیت کرده بود. دلش می‌خواست دلش را به سلمانِ عاشق پیشه دهد و خود را از این رویا نجات دهد، اما چیزی در درون قلبش مانع می‌شد. او هیچ‌گاه برای احسان این‌گونه نبود. با صدای راننده که گفت:
- خانم رسیدیم.
به خود آمد، کرایه را حساب کرد و راهی خانه‌ی امیرعلی شد. زنگ آیفون را فشرد و منتظر چشم به درب دوخت. رضا با گفتن:《کیه》حضورش را اعلام کرد، لبخندی زد و《منم آقارضایی》گفت و درب با صدای زنگ آیفون باز شد. درب را بیشتر به عقب هل داد و وارد شد. رضا در چهارچوب درب نگاهش کرد و به محض دیدنش لب زد:
- سلام زن‌داداش.
عادت رضا بود که همان سال‌ها، وقتی جریان را از الهه شنیده بود او را زن‌داداش خطاب کند. دلش از شنیدن کلمه زن‌داداش ریش شد، چیزی معده‌اش را چنگ میزد، عاقبت با آن صبحانه‌ی نخورده و فکر و خیال، تمام محتویات خورده و نخورده‌ی دیشب به دهانش هجوم آورد و خودش را به باغچه رساند. رضا با فریاد نگرانِ گفت:《چی شد؟》و عمه را صدا زد و خود به آشپزخانه برای آوردن آب شتافت. عمه فخری سراسیمه پا درد را فرموش کرد و با شلنگ آب به دست به فریادش رسید:
- آب بزن به صورتت. چی شدی؟ هوا که خوبه، حتماً آفتاب اذیتت کرده، چیزی خوردی؟
نفسی گرفت و دست زیر شلنگ آب سبز رنگ برد، دستش که به خنکای آب خورد حالش را بهتر کرد، چند مشت آب به صورتش پاشید، دست بالا آورد و با گفتن خوبم خیال عمه را راحت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
همزمان رضا با لیوان آب قند بالای سرش سر رسید، قاشق را از لیوان درآورد و به طرفش گرفت و گفت:
- بخور زن‌داداش رنگت پریده، خوبی؟
با بغض لیوان را با دست لرزانش گرفت و به لب‌هایش نزدیک کرد. شیرینی آب قند که به جانش نشست حالش را بهتر کرد و تا ته سر کشید. رضای همیشه شوخ، دوباره از سر بامزگی برآمد:
- یه آب قند خواستن که این‌طوری کردن نداره.
عمه با خنده گفت:《رضا، بدجنس نشو》و زیر بغل یاسمن را گرفت. الهه با ویلچر سعی در آمدن داشت که با صدای رضا متوقف شد"
- نمی‌تونی بیای تنها که! صبر کن حالش خوبه، ما داریم میایم بالا.
میان پله‌ها که رسیدن همان‌جا نشست و سرش را به دیوار حیاط تکیه داد. الهه پیش قدم شد و ویلچرش را جلوتر آورد و گفت:
- یاسی چی شده؟ از امیرعلی خبری پیدا کردی؟
همان سوال کافی بود تا بغض فرونشسته‌اش بشکند و بی‌هوا صدای گریه‌اش را سر دهد.
- یاسمن عمه چی شده؟ دِق‌ دادی ما رو دختر، بگو دیگه.
میان گریه بریده‌بریده گفت و خودش را راحت کرد:
- امشب... امشب دیگه تمومه. نام... نامزدیمه!
عمه فخری می‌دانست، خودش آخرین بار با مامان افسانه حرف زده بود، اما الهه و رضا با بهت نگاهی بهم کردند. الهه طاقت نیاورد و با صدای بغض آلودش نالید:
- یعن... یعنی چی؟ با کی؟ پس امیرعلی چی؟ مگه نگفتی به پاش می‌مونی؟ مگه امیرعلی انگشتر بابا رو بهت نداده بود؟ مگه ازش نشون نداری؟ مگه توی خلوت دونفرتون نامزدش نشده بودی؟ مگه به خاطره تو نموند اون‌جا؟
چیزی نداشت بگوید همین‌ها بود که خودش هم بارها گفته بود و هیچ‌کَس حرفش را نفهمیده بود و حالا الهه خودش سوال‌های او را از او می‌پرسید و مانند پتک بر سرش می‌کوبید و حالش را بدتر می‌کرد. عمه مداخله کرد و با تشر به الهه توپید:
- الهه آروم باش. من می‌دونستم حق یاسمنه که بره دنبال زندگیش. کم سالی منتظر نمونده، از کجا بدونم بچه‌ی برادرزاده‌ام چی شده که دختر مردم رو بلاتکلیف نگه دارم؟ بعد تو حال و روزش رو نمی‌بینی که نمک برداشتی می‌ریزی رو زخمش؟ این به آدمی می‌خوره که فراموش کرده یا داره می‌سوزه؟ اصلاً خودش هیچی، خانواده‌اش چقدر مرام داشتن تا به الان چیزی نگفته بودن. انصاف داشته باش. یاسمن خیلی موند من گفتم بره دنبال زندگیش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین