جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,091 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- معلوم هست چی میگی؟ مگه میشه بگم عمه تو بیا اون نیاد؟ دیوانه‌ای‌‌ها!
و بعد سرش را به طرف یاسمن کج کرد و آرام گفت:
- بی‌خود زور نزن بری تو اتاق، آسانسور وایساد، بشین سرجات.
یاسمن پشیمان و کلافه به روی تشکش نشست و شال را روی سرش انداخت.
با خوش آمدگوی و سلام و احوال‌پرسی نسرین با عمه و امیرعلی و دعوت به داخلشان، درب را بست و نگاهش را به آن‌ها دوخت. عمه فخری《سلام عزیزم خدا بد نده‌ای》گفت و خم شد، صورت یاسمن را بوسید و کنارش نشست و دست‌های او را گرفت.
- خوبی عزیزم؟
سر بلند کرد تا جواب عمه را بدهد که چشمش به امیرعلی که دسته گل رز قرمز و سفیدی در دست داشت افتاد. چشم از او گرفت و به عمه دوخت. امیرعلی جلو آمد و سلامی زیر لب زمزمه کرد و دسته گل را روی پای او گذاشت.
- ناقابله.
یاسمن سکوت کرد و چشمان خشمگینش را با حرص روی هم گذاشت. عمه فخری با ناله‌ی پا از جایش بلند شد و به سمت نسرین که در آشپزخانه مشغول ریختن چایی در فنجان‌های سرامیکی سفیدش بود قدم برداشت.
- دخترم بریم تو اتاق، چایی باشه برای بعد.
نسرین چشمی گفت و فهمید خبرهایی‌ست که از آن بی‌خبر است و با لبخند در حالی که سینی نقره‌ایش را به دست می‌گرفت رو به عمه در حالی که به سمت اتاق خواب‌شان قدم برمی‌داشتند کرد و گفت:
- به شرطی که بگین چه خبره؟
عمه فخری《انشالله خیره‌ای》گفت و باهم به اتاق رفتند و درب را بستند.
یاسمن نگاهش را به دسته گل دوخت. خشمگین دندان‌هایش را روی هم گذاشت و زیر لب غرید.
- دسته گلتون رو بردارین و برین! نمی‌خوام نه حرف بزنم و نه حرف بشنوم!
امیرعلی روی زمین کمی پایین‌تر از پای یاسمن نشست.
- ولی من حرف دارم، شما هم باید بشنوین.
یاسمن موی سرکشی که از بالای باند دور سرش روی صورتش افتاده بود را با دست به بالای سرش هل داد و با قیض و عصبانیت گفت:
- من دیشب هر چی باید دیده و فهمیده باشم رو فهمیدم. الان هم نمی‌خوام چیزی بشنوم‌.
امیرعلی کلافه دستی لای موهایش کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- چرا اذیت می‌کنی؟ باشه میگم و بعدش اگه خواستی میرم.
یاسمن که صدایش به علت عصبانیتش بالا رفته بود، فریاد زد:
- گفتم نمی‌خوام بشنوم. فقط برو!
امیرعلی کلافه عصبانی شد و از جایش بلند شد و کنترلش را از دست داد:
- بسه دیگه! تو باید حرف‌هام رو بشنوی. تو رو به سال‌های انتظارت قسم به حرف‌هام گوش کن. نموندی که برات توضیح بدم، فقط از روی هر چی دیده بودی قضاوت کردی.
قرآن از جیبش درآورد و دست روی آن گذاشت.
- من بهت دروغ نگفتم. من هیچی به غیر اون‌هایی که بهت گفتم یادم اومده چیز بیشتری یادم نیومده. من فقط یک ماهه پیش اون انگشتر و اون گردنبند یادم اومد و سریع کشیدمش تا به دکترم نشونش بدم. فکر کردم همه‌چیز یادم میاد، اما نیومد. اون تاریخی که دیدی رو من یادم نیومده بود، روزی که رفتم پیش حاج‌محمود و آزاده خانم و اون برام تعریف کرد، من هم پشت عکس رو برای این‌که یادگاری‌ای از اون سال‌ها، برام بمونه سالش رو نوشتم. من چهار ساله که درگیر خودمم. برای هیچ‌کَس قابل درک نیست که حتی خودت رو هم یادت نیاد. طول بکشه تا کم‌کم بفهمی کی بودی و چی بودی، سخته که یه سری غریبه‌ی آشنا دورت باشن که بدونی یکیش خواهرته، یکیش عمه‌ات و پدر و مادری که دیگه نیستن و من دوباره عزادارشون بودم. چون انگار هیچ‌وقت عزاداری نکرده بودم و یکی که... .
قرآن جیبی جلد سپید را روی میز جلوی مبل یک نفره گذاشت، نفسی گرفت و دستی به شقیقه‌هایش کشید و ادامه داد:
- یکی که یه روزی عاشقش بودی هم یادت نیاد. هرروز با دیدنت عذاب می‌کشیدم که چرا یادم نمیاد که چرا نمی‌تونم وفاداریت رو، مهربونی‌هات رو جبران کنم. هر دفعه که یه خاطره‌ی کوچکی به صورت محو یادم می‌اومد خوشحال می‌شدم، اما همون‌جا توی حساس‌ترین نقطه‌هاش محو می‌شد و دیگه یادم نمی‌اومد. فکر کردی تو فقط سوختی و من عین خیالم نبود؟ نه یاسمن من هم سوختم. روزی که اولین بار دیدمت فقط چشم‌هات اومد توی نظرم. یادم اومد اون سال‌های اسارت، من این چشم‌ها رو به یاد می‌آوردم، اما نمی‌دونستم متعلق به کیه. این بیشتر عذابم می‌داد. وقتی دیدمت نمی‌دونستم چه ربطی به هم داشتیم که این چشم‌ها باید بیشتر از هرچیزی یادم بمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
یاسمن سر بلند کرد و قطره‌ی اشکی که روی گونه‌اش آمده بود را با سر انگشت گرفت و بغض‌آلود با صدای لرزانی گفت:
- کاش گفته بودی برو و من و خودت رو راحت کرده بودی. چرا نگفتی که برم؟ چرا من و خودت رو بلاتکلیف نگه داشتی؟ چرا وقتی تکلیفت با دلت معلوم نبود چهارسال صبر کردی؟ چرا... ؟
امیرعلی خودش بارها با خودش کلنجار رفته بود. کلافه از حرف‌های یاسمن دستش را روی قلبش گذاشت و بغض فرو نشسته در گلویش را با آب دهانش قورت داد و با صدای لرزانش فریاد زد.
- چون یه چیزی توی این قلب لامصبم نمی‌ذاشت؛ چون هر لحظه که می‌گذشت دوست داشتم بیشتر ببینمت، اما نمی‌دونستم چرا؟ می‌خواستم باهات حرف بزنم، اما نمی‌دونستم برای چی. بعد این چهار سال هر دفعه که می‌دیدمت یه چیزی توی قلبم فرو می‌ریخت و با دیدنت تپش قلب می‌گرفتم، اما معنیش رو نمی‌دونستم چیه. هر دفعه می‌خواستم بهت نزدیک بشم و دلم رو به دریا بزنم که بیام جلو، می‌ترسیدم که نکنه اون عشقی که تو منتظرش با امیرعلیِ قبل بودی رو با امیرعلی که چیزی از گذشته یادش نمیاد و چیزی از قول و قرارش باهات یادش نیست، می‌تونی داشته باشی؟ هر بار می‌خواستم بگم برو دنبال زندگیت، اما یه چیزی مانع می‌شد. یاسمن منِ فراموش‌کار، منِ حافظه از دست داده معنی عشق و عاشق شدن هم یادم رفته بود و نمی‌دونستم. اگه دکتر ابراهیمی نگفته بود من تو خلسه‌ی خودم هنوز گیر کرده بودم. دیشب که اون‌ها رو گفتی و با اون حال رفتی، خدا می‌دونه که تا صبح روی پای عمه گریه کردم، دیشب با خدا حرف زدم و باهاش عهد بستم. صبح که عمه گفت تصادف کردی، حس کردم روح از بدنم رفته، تا بگه که حالت خوبه مغزم از کار افتاده بود. دل رو زدم به دریا، اومدم بهت بگم.
نفسی گرفت و تن صدایش را آرام کرد. روی زمین دو زانو نشست و دست در جیب کت مشکی اسپرتش کرد و انگشتر و زنجیر طلای وان‌یکاد را بیرون آورد و دست لرزانش را جلوی او گرفت و ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,334
18,416
مدال‌ها
7
- من از گذشته همین‌ها رو یادمه، اما... اما حس می‌کنم اگه باز هم به عقب برگردم باز هم همون کارها رو می‌کنم، باز هم طبق تعریف‌هاتون من دوباره به‌خاطرت مقر می‌اومدم و می‌موندم و تو رو راهی می‌کردم. من... من حس می‌کنم دوباره... دوباره عاشقت شدم. نمی‌دونم اون امیرعلی قبل چه‌جوری بوده، اما... اما می‌خوام که تو برای همیشه کنارم باشی. دلم می‌خواد صدای تو رو همیشه بشنوم. دلم می‌خواد نگاهت فقط ماله من باشه، یاسمن من... من یه روز که نمی‌بینمت انگار یه چیزی گم کردم. یه روز که صدات تو گوشم نباشه انگار همه‌چیز برام سخت میشه. من می‌خوام چه یادم بیاد چه نیاد تو کنارم باشی. دلم می‌خواد این امیرعلی رو هم دوست داشته باشی یاسمن من نمی‌دونم تا کی قرار این‌جوری پیش بره و ذره‌ذره یادم بیاد یا دوباره تو اوج یاد اومون دیگه چیزی یادم نیاد. نمی‌دونم می‌تونم اون امیرعلی رو دوباره برات به یاد بیارم. من جنگیدم با خودم، تا بتونم بپذیرم چیزی رو که یادم نمیاد. من... من راستش من... .
سر به زیر انداخت. کلافه دستش را بیشتر جلو برد. بغضی چانه‌اش را به لرزش درآورده بود و اشک، رگه‌های درون چشمش را قرمزتر کرد و چشمانش را نمناک، نفسی گرفت و سر بلند کرد و نگاه عاشقانه‌اش را به چشمان اشک‌بار او دوخت و ادامه داد:
- راستش من فهمیدم خیلی دوست دارم. می‌خوام از این‌جا تا آخر عمر کنارم باشی و عهد ببندم برات، برای بودنت، برای بودنم، کنارم و کنارت. عهد این امیرعلی رو قبول می‌کنی که با عمه خدمت برسم؟
یاسمن چشمان اشک‌آلودش را با هق‌هق به او دوخت. از این‌که امیرعلی را زود قضاوت کرده بود دلش گرفت، شرمنده نگاهش را به او دوخت و قطره‌ی اشکی را که به روی گونه‌اش غلطید را با سر انگشت گرفت. دست لرزانش را جلو برد و گردنبند و انگشتر را برداشت و با صدای لرزان و هق‌هقش، بریده‌بریده گفت:
- ق... قبوله از ... از این‌جا تا آخر عمر... عین قدیم، کنارت می‌مونم.
***
سالیان سال طول کشید و امیرعلی و یاسمن کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند، اما امیرعلی هیچ‌گاه گذشته‌اش را به یاد نیاورد و فراموشی‌اش برایش یادگاری ماند از سال‌های اسارتش.
پایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین