Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,334
- 18,416
- مدالها
- 7
- معلوم هست چی میگی؟ مگه میشه بگم عمه تو بیا اون نیاد؟ دیوانهایها!
و بعد سرش را به طرف یاسمن کج کرد و آرام گفت:
- بیخود زور نزن بری تو اتاق، آسانسور وایساد، بشین سرجات.
یاسمن پشیمان و کلافه به روی تشکش نشست و شال را روی سرش انداخت.
با خوش آمدگوی و سلام و احوالپرسی نسرین با عمه و امیرعلی و دعوت به داخلشان، درب را بست و نگاهش را به آنها دوخت. عمه فخری《سلام عزیزم خدا بد ندهای》گفت و خم شد، صورت یاسمن را بوسید و کنارش نشست و دستهای او را گرفت.
- خوبی عزیزم؟
سر بلند کرد تا جواب عمه را بدهد که چشمش به امیرعلی که دسته گل رز قرمز و سفیدی در دست داشت افتاد. چشم از او گرفت و به عمه دوخت. امیرعلی جلو آمد و سلامی زیر لب زمزمه کرد و دسته گل را روی پای او گذاشت.
- ناقابله.
یاسمن سکوت کرد و چشمان خشمگینش را با حرص روی هم گذاشت. عمه فخری با نالهی پا از جایش بلند شد و به سمت نسرین که در آشپزخانه مشغول ریختن چایی در فنجانهای سرامیکی سفیدش بود قدم برداشت.
- دخترم بریم تو اتاق، چایی باشه برای بعد.
نسرین چشمی گفت و فهمید خبرهاییست که از آن بیخبر است و با لبخند در حالی که سینی نقرهایش را به دست میگرفت رو به عمه در حالی که به سمت اتاق خوابشان قدم برمیداشتند کرد و گفت:
- به شرطی که بگین چه خبره؟
عمه فخری《انشالله خیرهای》گفت و باهم به اتاق رفتند و درب را بستند.
یاسمن نگاهش را به دسته گل دوخت. خشمگین دندانهایش را روی هم گذاشت و زیر لب غرید.
- دسته گلتون رو بردارین و برین! نمیخوام نه حرف بزنم و نه حرف بشنوم!
امیرعلی روی زمین کمی پایینتر از پای یاسمن نشست.
- ولی من حرف دارم، شما هم باید بشنوین.
یاسمن موی سرکشی که از بالای باند دور سرش روی صورتش افتاده بود را با دست به بالای سرش هل داد و با قیض و عصبانیت گفت:
- من دیشب هر چی باید دیده و فهمیده باشم رو فهمیدم. الان هم نمیخوام چیزی بشنوم.
امیرعلی کلافه دستی لای موهایش کشید.
و بعد سرش را به طرف یاسمن کج کرد و آرام گفت:
- بیخود زور نزن بری تو اتاق، آسانسور وایساد، بشین سرجات.
یاسمن پشیمان و کلافه به روی تشکش نشست و شال را روی سرش انداخت.
با خوش آمدگوی و سلام و احوالپرسی نسرین با عمه و امیرعلی و دعوت به داخلشان، درب را بست و نگاهش را به آنها دوخت. عمه فخری《سلام عزیزم خدا بد ندهای》گفت و خم شد، صورت یاسمن را بوسید و کنارش نشست و دستهای او را گرفت.
- خوبی عزیزم؟
سر بلند کرد تا جواب عمه را بدهد که چشمش به امیرعلی که دسته گل رز قرمز و سفیدی در دست داشت افتاد. چشم از او گرفت و به عمه دوخت. امیرعلی جلو آمد و سلامی زیر لب زمزمه کرد و دسته گل را روی پای او گذاشت.
- ناقابله.
یاسمن سکوت کرد و چشمان خشمگینش را با حرص روی هم گذاشت. عمه فخری با نالهی پا از جایش بلند شد و به سمت نسرین که در آشپزخانه مشغول ریختن چایی در فنجانهای سرامیکی سفیدش بود قدم برداشت.
- دخترم بریم تو اتاق، چایی باشه برای بعد.
نسرین چشمی گفت و فهمید خبرهاییست که از آن بیخبر است و با لبخند در حالی که سینی نقرهایش را به دست میگرفت رو به عمه در حالی که به سمت اتاق خوابشان قدم برمیداشتند کرد و گفت:
- به شرطی که بگین چه خبره؟
عمه فخری《انشالله خیرهای》گفت و باهم به اتاق رفتند و درب را بستند.
یاسمن نگاهش را به دسته گل دوخت. خشمگین دندانهایش را روی هم گذاشت و زیر لب غرید.
- دسته گلتون رو بردارین و برین! نمیخوام نه حرف بزنم و نه حرف بشنوم!
امیرعلی روی زمین کمی پایینتر از پای یاسمن نشست.
- ولی من حرف دارم، شما هم باید بشنوین.
یاسمن موی سرکشی که از بالای باند دور سرش روی صورتش افتاده بود را با دست به بالای سرش هل داد و با قیض و عصبانیت گفت:
- من دیشب هر چی باید دیده و فهمیده باشم رو فهمیدم. الان هم نمیخوام چیزی بشنوم.
امیرعلی کلافه دستی لای موهایش کشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: