جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,789 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
- اما این قلب لامصبم ول نمی‌کنه. هر وقت میام تمومش کنم نمی‌ذاره. هر دفعه میام به سیم آخر بزنم و برم خداحافظی کنم بیشتر مشتاق دیدنش و بودن کنارش میشم. مامان من درموندم، توی راهی گیر کردم که نه راه پس دارم نه پیش. فکر می‌کنین تا حالا بهش فکر نکردم که دارم نقش عاشق یه طرفه، اون هم دختر رو نشون میدم. می‌دونم تو فامیل حرف پشتم زیاده، اما مامان تو بگو، می‌دونم برای یه دختر توی این دوره زمونه بده که بچسب به یه پسر،اما... .
گریه مجالش نداد و با هق‌هق سر روی پاهای زانو شده‌اش گذاشت و گریه را سر داد. دلش به حال دختر پریشانش ریش شد. هر روز می‌دید که یاسمن روزی نبود که به دیدار امیرعلی و یادآوری خاطرات نرود و نکند؛ حتی این روزها خودش او را به دکتر می‌برد و مانند دو دوست در کنار هم بودند. می‌دید که دخترش از یک سری رفتارهای عادی امیرعلی که برایش انجام داده با هیجان برایش تعریف می‌کرد و دلش را بیشتر برای بودن با او قرص می‌کرد. افسانه دستی در موهای دخترش کشید و با بغض نالید:
- دختر تا کی می‌خوای دلت رو به یه دسته گل و لقمه‌ای که گرفته و لبخندی که زده و پتویی که روت انداخته خوش کنی؟ عزیزِ من تو که دیگه پونزده سالت نیست هم‌سن و سالات یکی‌شون همین نسرینِ خودمون، بچه داره ،آینده داره. یه شوهر داره که دوسش داره و بلاتکلیف نیست، اما تو چی؟ تو چی داری؟ به جز خیالات و خیال‌بافی و عشق و عاشقی یک طرفه؟ به خدا هیچی. من برا خودت میگم یه مدت ازش دور باش شاید بهش عادت کردی. ما پس فردا راهی می‌شیم یه سر به آقا امام رضا می‌زنیم و بعدش هم می‌ریم خونه دوست بابات همدان. تو هم میای تا ببینی با خودت چندچندی دیگه نمی‌ذارم این‌جوری بلاتکلیف بمونی، آرش هم هم‌بازیه بچگیت رو می‌بینیش‌؛ این‌جوری وسعت اجتماع رفتن و معاشرتت بیشتر میشه.
با آوردن نام آرش یاسمن به یک‌باره سر بلند کرد و مشکوک مادرش را نگاه کرد.
- مامان خواب چی برای من دیدی؟ اول دوست یوسف بعد سلمان بعد پسر اختر خانم حالا هم آرش؟ می‌فهمین من میگم امیرعلی یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
افسانه از جایش بلند شد و در حالی درب کمد یاسمن را باز می‌کرد ادامه داد:
- مادر نیستی که بفهمی. در ضمن نگفتم آرش رو برات در نظر گرفتم، گفتم می‌بینیش یه تجدید خاطره میشه. وسایلت رو جمع کن.
- آخه مامان من... .
افسانه پرخاش‌گر برگشت و چشمان براقش را به او دوخت.
- بسه یاسمن! وقف کردن خودت بسه! اصلاً مثل قدیم می‌خوایم بریم خانوادگی مسافرت. فهمیدی؟ نکنه این رو هم می‌خوای از ما بگیری؟
یاسمن سر افکنده سر پایین انداخت. مادرش راست می‌گفت او خیلی وقت بود با خانواده اوقاتش را نگذرانده بود. چشمی زیر لب گفت و سرش را روی پاهایش گذاشت. با رفتن مادرش، حرف‌هایش مانند پتک بر سرش کوبیده می‌شد. مادرش راست می‌گفت تا کی می‌خواست به این روال ادامه دهد و امیرعلی به روی خودش هم نیاورد. او کم‌کم داشت حتی مطبش را هم بعد از چهار سال راه می‌انداخت و به روال عادی زندگی‌اش برمی‌گشت، اما با یاسمن هنوز هم رسمی حرف می‌زد و برخورد می‌کرد و به غیر از کارهایی که مادرش گفته بود نزدیکی دیگری چه حرفی و چه لفظ عاشقانه‌ای نداشتند. خسته شده بود چه از حرف و حدیث‌های اطرافیان که به گوشش خورده بود و چه نداشتن همدم و مونس و عشقی که سال‌ها انتظارش را کشیده بود. از جایش بلند شد و دستی به چشمان اشک‌بارش کشید. مانتوی مشکی‌اش را تن کرد و با برداشت کیف مشکی‌اش از اتاقش خارج شد. افسانه به محض خارج شدنش پا تند کرد.
- کجا میری؟
چشمان قرمزش را به زمین دوخت‌.
- حالم خوب نیست، میرم یکم هوا بخورم. شما شام بخورین.
افسانه جلوتر امد.
- بابات دلش می‌خواد این سفر رو همراهمون باشی.
کلافه نگاهش را به مادرش دوخت.
- گفتم باشه مامان. الان فقط هوای آزاد می‌خوام.
افسانه سکوت کرد و یاسمن به سمت درب پا تند کرد. سوار ماشین شد و بعد از بستن درب راهی خیابان شد. نگاهش را به عابرین دوخت. پشت چراغ قرمز ایستاد و سر روی فرمان گذاشت. با صدای تیک‌تیک سر بلند کرد و نگاهش را به نم‌نم باران دوخت. دلش به حال خودش سوخت. قطره‌ی اشکی ریخت و نگاهش را به آسمان دوخت و در دل زمزمه کرد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
- حتی آسمون هم دلش به حالم سوخت.
ناگهان بغضش ترکید و هق‌هق گریه را سر داد. سردرگمی و حرف نزدن امیرعلی و بلاتکلیف نگه داشتن و حرف‌های مادرش و بقیه و حتی یوسف، کلافه‌اش کرده بود. نفهمید چه شد، اما آن‌قدر تند رفته بود که چندباری تا مرز تصادف رفت و پا روی ترمز که گذاشت خودش را جلوی درب خانه امیرعلی دید. از ماشین پیاده شد و زیر باران ایستاد. چند قدم به جلو برداشت و بعد پشیمان به سمت ماشینش برگشت. دست‌گیره را فشار داد تا سوار شود و برود، اما نفهمید چه شد یک‌دفعه به سیم آخر زد و تصمیم آنی‌اش را برای حرف زدن با امیرعلی گرفت و در حالی که با خود زیر لب زمزمه می‌کرد به سمت زنگ قدم برداشت.
- میرم تکلیفم رو مشخص کنم یا رومی روم یا زنگی زنگ.
با نم‌نم باران، لباس‌هایش کمی خیس شده بود و لرزی به بدنش نشسته بود. دست لرزانش را جلو برد و آیفون را فشار داد.
با صدای کیه عمه، 《منم》لرزانی گفت و درب با صدای قیژی باز شد. دستانش را در هم قفل کرد و پله‌ها را بالا رفت. عمه فخری طبق همیشه درب را باز کرده بود و در چهارچوب درب منتظر با لبخند مهربانش نگاهش می‌کرد. سلامی آهسته‌ای کرد و توسط عمه در آغوش گرفته شد.
- خیس شدی، مگه چقدر بارون میاد؟
و بعد عینکش را جابه‌جا کرد و نگاه دقیقش را به او دوخت.
- یاسمن خوبی؟ چیزی شده؟
چشمان قرمز و اشک‌بارش را به عمه دوخت و لب‌های رنگ پریده و لرزانش را به حرکت درآورد.
- امیرعلی هست؟
عمه فخری به سمت چوب لباسی رفت و حوله‌ای دست و صورت قرمز رنگی را که تازه روی چوب‌لباسی گذاشته بود را
به دست یاسمن داد.
- امروز اتمام دوره‌‌اش بود. الان‌هاست که بیاد. بیا یه چایی برات بریزم.
یاسمن نگاهش را به حوله دوخت و لرزی که در بدنش افتاده بود را با دست‌های قلاب شده‌اش مهار کرد و گفت:
- میرم اتاقش منتظر می‌مونم. برم؟
عمه فخری نگران تا دمه اتاق امیرعلی بدرقه‌اش کرد.
- آره دخترم برو. الان برات لباس میارم، چایی حالت رو بهتر می‌کنه.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
وارد اتاق امیرعلی شد. روی زمینِ موکت شده‌ی کرم رنگ نشست و زانوهایش را بغل گرفت. دستانش را زیر بغل‌هایش گرفت و سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش غلطید. با تقه‌‌ی درب چشمانش را باز کرد. عمه فخری با پتوی بهاری و پیراهن چهارخانه و سینی چایی به دست وارد شد. سینی گرد چایی را جلویش گذاشت و باقی را کنارش.
- لباسیه که خیلی وقته پیش رفته بودم مشهد برا الهه خریده بودم، اما براش گشاد بود و نپوشید. برای تو هم گشاده، اما بهتر از هیچیه. لباست رو عوض کردی پتو رو بگیر دورت گرم میشی. چایی رو با چند تا خرما بخور رنگت پریده. من رفتم تا لباست رو عوض کنی.
《ممنونمی》 زیر لب گفت و از جا بلند شد. می‌خواست مانتواش را دربیاورد که نگاهش روی عکسی که آزاده روزی به او داده بود و او هم به امیرعلی و سال تحویل کنار خاک‌ریزها گرفته بودند روی کمد دیواری امیرعلی به چشمش خورد. دست جلو برد و عکس را برداشت. عکس را طبق عادت پشت و رو کرد و نگاهش به تاریخی که پشتش نوشته شده بود و یادگاری دورهمی که دست خط امیرعلی بود خورد. هاج و واج دوباره خواند و چیزی در ذهنش نقش بست که امیرعلی اگر این تاریخ را به یادآورده پس همه‌چیز را به یاد آورده، اما چرا چیزی نگفته است؟ دستی در میان کتاب‌هایش برد و از میان آن‌ها پوشه‌ی پرونده پزشکی‌اش را در دست گرفت. پوشه‌ی آبی رنگ کوچک را باز کرد و برگه‌ها را زیر و رو کرد. چیزی دست‌گیرش نشد، تا آمد برگه‌ها را داخل پوشه بگذارد عکس ام آر آی امیرعلی از دستش رها شد و برگه‌ای پشت‌بندش به زمین افتاد. روی زمین خم شد و روی پنجه‌هایش نشست و لای برگه را باز کرد. باورش نمی‌شد آن‌چه را می‌دید باورش نمی‌شد. انگشتر عقیق و زنجیر طلای وان‌یکادش که با آن، آن شب عهد و پیمان بسته بودند عیناً طراحی شده بود و تاریخ یک ماه پیش پایینش نوشته شده بود. سرش سوت می‌کشید و داخل شقیقه‌هایش مانند نبض تندی می‌زد و درد بدی را در سرش ایجاد کرده بود. یعنی این همه وقت امیرعلی به یادآورده بود و او را سر کار گذاشته بود؟ چشمان قرمزش دوباره پر آب شد و چانه‌اش را به لرزش درآورده بود. هم‌زمان درب باز شد و صدای امیرعلی به گوشش خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
- باشه حواسم هست عمه جان. سلام.
با شنیدن صدای سلامش مانند خاکستری که زیر آتش باشد؛ آتش خشمش به یک‌باره روشن شد و درحالی که با خشم از جایش بلند می‌شد به طرفش برگشت و عکس و نقاشی را در حالی که در دستان لرزانش بالا گرفته بود و نشانش می‌داد با بغض و صدای لرزانی فریاد زد:
- یادت اومد؟ یادت اومد و من و مسخره خودت کردی؟ تاریخ و عکس و انگشتری که تا به حال فراموش کرده بودم نشونت بدم. یادت اومده و خودت کشیدیش. حاشا نکن که طراحی هم که از قبل بلد بودی یادت رفته و بلد نیستی که عمه می‌گفت دوباره شروع کردی به کشیدن. من احمق بودم! من بی‌شعور بودم که پات موندم، نه یه سال، نه دو سال، چند سال! چه در اسارتت، چه بعد از اون! احمق بودم که همه حرف و حدیث و بی‌آبرویش رو به جون خریدم. چقدر دلت خنک شد که بازیم دادی؟ تا کی می‌خواستی به این بازی بچگانه و ترحم آمیزت ادامه بدی و نقش فراموشی رو بازی کنی؟
برگه‌ی نقاشی و عکس را رها کرد و با خشم دست در زنجیرش انداخت و آن را به همراه انگشتر از روی گردنش کشید و جلویش پرت کرد و با گریه فریاد زد:
- این هم یادگاری‌هات.
با هق‌هق دست جلوی صورتش گذاشت و گریه را سر داد. امیرعلی هاج و واج به حرکات هیستریک و خشمگین یاسمن نگاهی کرد؛ تا به حال او را این‌گونه عصبانی ندیده بود. عمه فخری با 《یا خدا چی شده؟》 سراسیمه به سمت اتاق امیرعلی دوید و نگاه نگرانش را به آن‌ها دوخت. امیرعلی دست از روی دست‌گیره درب برداشت و کمی جلوتر آمد.
- داری اش‌... .
صدای آرام بخش امیرعلی حالا مانند کبریتی، تمام وجودش را می‌سوزاند. دست از چشمان قرمز و اشک‌بارش برداشت و با گفتن 《دیگه نمی‌خوام بشنوم》 بدون کلامی دیگر و صدا زدن‌های عمه فخری راهش را گرفت و با شتاب به حالت دو کفش‌هایش را پوشیده نپوشیده از خانه خارج شد. سوار ماشین شد و بعد از استارت پا روی گاز گذاشت و در حالی که اشک می‌ریخت به سمت خانه‌ی یوسف حرکت کرد، عاقبت تمرکزش را از دست داد و به تیر چراغ برخورد کرد، به دلیل نبستن کمربند، سرش با شتاب به شیشه‌ی جلو خورد و چشمانش سیاهی رفت و روی فرمان افتاد و صدای بوق دل‌خراشش تمام فضای کوچه را پر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
همسایه‌ها با شنیدن صدای ممتد بوق پشتِ سر هم، کلافه برای جویا شدن علت صدای بوق، بعضی‌ها سر از پنجره درآوردند و بعضی دیگر به بیرون راهی شدند. یوسف که از نزدیک بودن صدای بوق، کلافه شده بود رویا را به دست نسرین داد و پرده توری کرم رنگشان را کنار زد و در زیر باران چشم دوخت. با جمع بودن همسایه‌ها دور ماشین حس کنجکاوی‌اش بر او غلبه شد و در حالی که به سمت درب می‌رفت و سویشرت سرمه‌ایش را از روی چوب لباسی برمی‌داشت رو به همسرش کرد و گفت:
- بیرون دور یه ماشین نزدیک خونه سر کوچه شلوغ شده، برم ببینم چه خبره.
نسرین آخرین قاشق را در دهان رویا گذاشت.
- توی این بارون کجا می‌خوای بری؟ حتماً یه نفر یا ماشینش خراب شده یا تصادف کرده. به ما چه!
یوسف نچی‌نچی زیر لب کرد و ادامه داد:
- خانم معلم حس انسان دوستیت کجا رفته؟ چی تو مدرسه یاد میدی؟
نسرین خنده‌ای کرد و《خب حالا یه چیزی گفتمی》گفت و یوسف با《الان میام》 منتظر آسانسور راهی بیرون شد.
بعد از اعلام طبقه هم‌کفِ خانم گوینده با آن صدای نازکش و قطع شدن صدای آهنگ، درب باز شد و یوسف به بیرون قدم برداشت. کلاه سویشرتش را روی سرش انداخت و به حالت دو به سمت شلوغی و ماشینی که به تیر خورده بود دوید. صدای هم‌همه‌ی《زنگ زدیم‌ اورژانس》 به گوشش واضح‌تر آمد. جلوتر رفت و چند همسایه را در حالی که می‌پرسید《چی شده》 عقب زد و از لابه‌لایشان گذشت تا چشمش به یاسمن که کمی سرش خونی شده بود و روی فرمان افتاده بود خورد. با حیرت و نگرانی جلوتر رفت و صدای لرزان و نگرانش را سر داد.
- خانم برو کنار، یا ابوالفضل چی شده؟ یاسی یاسی جان.
زن همسایه با دیدن یوسف که سعی در بلند کردن یاسمن داشت، چادر گل‌گلی‌اش را زیر بغل زد و رو به یوسف گفت:
- زنگ زدیم اورژانس. بهتره تکون‌شون ندین! خدایی نکرده گردنشون آسیب ندیده باشه.
یوسف نگاه غم‌زده و نگرانش را از زن گرفت و عاقبت طاقت نیاورد و سر خواهرش را از روی فرمان بلند کرد و به پشتی صندلی تکیه داد و دوباره سعی در بیدار کردن خواهرش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
- یاسی عزیزم تو رو قرآن چشم‌هات رو باز کن.
با اتمام جمله‌اش از سرو صدای ایجاد شده و شلوغی کلافگی‌اش بیشتر شد و با عصبانیت صدایش را سر داد.
- آقایون خانوم‌ها یکم خلوت کنین! خواهش می‌کنم برین عقب. پس کو این اورژانس؟
گردنش را دراز کرد و نگاهی به سر خیابان کرد عاقبت با ندیدن اورژانس طاقتش برید و رو به زن کنار دستش کرد:
- خانم ببخشید حواستون باشه من برم ماشینم رو از پارکینگ بیارم، خودم ببرمش
نیومد این، حتماً تو ترافیک گیر کردن.
زن 《باشه، حواسم هستی》گفت و تا آمد یوسف به سمت خانه‌اش برود با صدای آژیر اورژانس و نمایان شدن نور چشمک زن قرمز و آبی بالای سرش به سرعت به سمت یاسمن برگشت.
***
دکتر عکس آم آر آی را از روی صفحه برداشت و مهتابی کوچک بالای سرش را خاموش کرد. عکس را به طرف یوسف گرفت و در حالی که به طرف صندلی چرم قهوه‌ایش قدم برمی‌داشت گفت:
- خداروشکر مشکلی نیست و ضربه باعث جراحت کوچک شده، اما مشکل دیگه‌ای نیست.
دست جلو برد و در حالی که برگه سر نسخه‌اش را از روی میزش برمی‌داشت ادامه داد:
- یه چند تا دارو و مسکن می‌نویسم که اگر دچار درد شد استفاده کنه. اگر سرگیجه، تاری دید همراه استفراغ و تهوع داشتن سریعاً مراجعه کنین. برگه ترخیص‌شون رو نوشتم، می‌تونن مرخص بشن.
یوسف《خیلی ممنونی》گفت و در حالی که از اتاق دکتر خارج می‌شد نگاهش را به درب کشویی هوشمند دوخت. درب باز شد و نسرین سراسیمه با دیدن یوسف به سمتش دوید.
- یوسف حالش چطوره؟
یوسف در حالی که لبخندی به لب میزد دستش را به شانه‌ی همسرش زد و گفت:
- نگران نباش! دیشب که بهت گفتم به‌هوش اومده، اما برای اطمینان خاطر بستریش کردن که عکس بگیرن. الان هم پیش دکترش بودم گفت مشکلی نیست و مرخصه. پول اوردی؟ رویا رو چیکار کردی؟ راستی به مامان خبر دادی؟
نسرین نفس آسوده‌ای کشید، آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد.
- خداروشکر. گذاشتمش پیش مامانم. آره بهش نگفتم که چه اتفاقی افتاده، اما گفتم دیشب حالش خوب نبود سرما خورده بود اومد اون‌جا پیش ما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
یوسف《خوبه‌ای》گفت و به سمت حساب‌داری قدم برداشت. بعد از ترخیص و باقی کارها با یاسمن که سرش را با باند بسته بودند، سوار ماشین یوسف شدند و به سمت خانه راه افتادند.
***
یوسف بالاخره به مامان افسانه خبر تصادف یاسمن را گفته بود، اما هر سه از گفتن به باباحسین امتناع کرده بودند و قرار بر این شد که سرماخوردگی یاسمن را بهانه کنند و چند روزی سفرشان را عقب بیندازند. افسانه به محض شنیدن و راهی کردن حسین به پارک برای بازی شطرنج با هم‌کارانش سریع لباسی پوشید و کیفش را از روی چوب لباسی اتاقش برداشت که تلفن به صدا درآمد. با فکر این‌که شاید یوسف و نسرین باشند و کاری داشته باشند با شتاب به سمت تلفن دوید. نفسی تازه کرد و《بفرماییدی》گفت که صدای عمه فخری به گوشش خورد.
- سلام افسانه خانم خوبین؟ یاسمن جان و بقیه خوبند؟
افسانه کیفش را روی دوشش انداخت.
- سلام عمه جان ممنون شما خوبین؟ امیرعلی بهتره؟
عمه فخری که متوجه شده بود با برخورد گرم افسانه یاسمن از دیشب چیزی به او نگفته، خیالش راحت شد و نفس آسوده‌ای کشید و با چشمانش به امیرعلی قوت قلب داد.
- خوبه شکر خدا. میگم یاسمن جون هستش یا سرکاره؟
افسانه ماند چه بگوید با کمی مکث کردن دستی به گره روسری قهوه‌ایش کشید و گفت:
- نیستش. راستش بیمارستان هم نیست. خونه یوسفه من هم دارم میرم اون‌جا.
عمه فخری از درد زانو صورتش را درهم کرد و روی صندلی میز تلفن نشست.
- خب پس زنگ می‌زنم خونه‌ی آقایوسف. فقط بی‌زحمت شماره‌اش رو بهم بدین.
- کارش دارین؟ بگین من بهش میگم.
عمه فخری دلش را به دریا زد و با حرف‌های دیشب امیرعلی گفت:
- میگم به شما هم، اما اول باید با یاسمن حرف بزنم.
افسانه مردد ماند و گفت:
- خیره. راستش یاسمن یکم حالش خوب نیست. طوری شده؟
عمه فخری نگران از روی صندلی بلند شد و گوشی را به دست دیگرش داد.
- خیر که هست. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
افسانه که دید عمه به این راحتی‌ها دست بردار نیست، تصادف یاسمن را برایش تعریف کرد و گفت برای این‌که حسین نفهمد به خانه یوسف رفته است. عمه فخری بدون بازگو کردن وقایع دیشب آدرس خانه یوسف را گرفت و با سلام برسانید تلفن را قطع کرد.
- چی شد؟
با صدای امیرعلی عینکش را از روی چشمانش برداشت و با نگرانی گفت:
- تصادف کرده. دیشب بیمارستان بوده، الان هم خونه آقا یوسفه.
امیرعلی دستی به پیشانی‌اش کوبید و کلافه چندین بار عرض خانه را طی کرد. مغزش از کار افتاده بود، نمی‌دانست چه کار کند. با درماندگی رو به عمه کرد.
- وای خدای من حالش خوبه؟ الان چیکار کنم؟
عمه فخری به سمت اتاقش راه افتاد و صدایش را سر داد.
- نترس عمه. آره خوبه، مثل این‌که سرش یه جراحت برداشته. آماده شو بریم خونه‌ی آقایوسف؛ البته قبل این‌که افسانه برسه و یاسمن چیزی بگه.
امیرعلی با شک و نگرانی نگاهش را به روی چهره عمه دوخت.
- مطمئنین حالش خوبه؟
- آره عمه دروغ ندارم بگم اگه حالش خوب نبود که من این‌جوری راحت نبودم.
امیرعلی بدون کلامی به سمت اتاقش دوید تا آماده شود.
***
نسرین کمپوت گیلاس را با درباز‌کن باز کرد و شربت غلیظ قرمز رنگ را درون لیوان پایه بلندش ریخت و محتوای گیلاس‌ها را درون کاسه سفالی آبی رنگش ریخت، چنگال را از درون جا قاشقی‌اش برداشت و درون کاسه گذاشت و به سمت یاسمن که در سالن روی تشک خوابیده بود قدم برداشت. کنارش نشست و آرام صدایش زد.
- یاسی، یاسمن. بیدار شو.
کم‌کم چشمان متورم و قرمزش را باز کرد و از نور لامپ چشمانش را فوراً بست و دوباره با کوچک کردن چشمانش و چند بار باز و بسته کردن، باز کرد.با 《آخ》 سرش را گرفت و کمی خودش را از روی دو بالشی که زیر سر گذاشته بود بالاتر آمد و نیمه بدنش را به آن تکیه داد. نسرین لیوان آب گیلاس را به دستش داد.
- بخور برات خوبه.
لیوان را با دست‌های سردش گرفت و به دهانش نزدیک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,063
مدال‌ها
7
جرعه‌ای از آن را نوشید و باقی‌اش را کم‌کم نوش جان کرد. از دیشب تا به حال چیزی نخورده بود و حالا شربت گیلاس حالش را جا آورده بود. نسرین لیوان را از دستش گرفت و کاسه محتوای گیلاس را به دستش داد.
- نمی‌خوام دیگه.
نسرین چنگال را درون گیلاسی فرو کرد و به لب‌های‌ یاسمن نزدیک کرد و گفت:
- آب‌میوه رو که خوردی، تعجب کردم‌ ها که عین آدم داری می‌خوری. بخور دیگه.
چنگال را از دستش گرفت و به دهان گذاشت. هسته‌اش را بیرون داد و در پیش دستی لیوان گذاشت.
- مامان فهمید؟
نسرین چنگال را گرفت و در گیلاس دیگری فرو کرد و به دستش داد.
- آره. می‌خواست خودش بیاد، مثل این‌که ماشین آقاجون خراب شده، می‌خواسته با تاکسی بیاد یوسف زنگش زد گفت داره میره رویا رو از مادرم بگیره و دنباش میره. نمی‌خوای بگی دیشب چی شده؟
یاسمن کلافه 《بی‌خیالی》 زیر لب گفت و چشمانش را بست. نسرین طاقت نیاورد و ادامه داد:
- خب به مو نگی به کی می‌خوای بگی. قبل این‌که مامان بیاد، بگو تا با هم یه فکری برای پیچوندنش بکنیم.
یاسمن نگاه متعجبش را به او دوخت.
- ها چیه؟ تو غیر پیچوندن چیز دیگه هم توی این مدت داشتی که با هم نقشه‌اش رو نکشیده باشیم؟ مربوط به امیرعلیه؟
یاسمن تا آمد جواب بدهد صدای زنگ دیلینگ آیفون بلند شد. در حالی که به سمت آیفون می‌رفت غرغرکنان رو به یاسمن گفت:
- همش موقعیت‌های حساس لالمونی می‌گیری؛ الان که مامان بیاد اون‌وقت چهره‌ات که عین موش شدی دیدن داره، از مو گفتن بود.
گوشی را برداشت و 《کیه‌ای》گفت و با 《بله بفرمایید》 گوشی را گذاشت و در حالی که به سمت اتاق خوابش می‌رفت، دامن مشکی‌اش را تن کرد و روسری دم دستی قرمزش را برداشت و شال یاسی رنگی برای یاسمن در دست گرفت. شال را به سمتش پرت کرد و در حالی که روسری‌اش را گره میزد با تعجب گفت:
- سرت کن عمه فخری و امیرعلین.
یاسمن با تعجب و اخم سر بلند کرد و با آخ کلمات را تندتند ادا کرد.
- نمی‌خوام ببینمش، بگو نیاد بالا.
نسرین دست‌گیره را به پایین فشرد و با تعجب و بهت ادامه داد:
 
بالا پایین