- Apr
- 1,403
- 20,063
- مدالها
- 7
- اما این قلب لامصبم ول نمیکنه. هر وقت میام تمومش کنم نمیذاره. هر دفعه میام به سیم آخر بزنم و برم خداحافظی کنم بیشتر مشتاق دیدنش و بودن کنارش میشم. مامان من درموندم، توی راهی گیر کردم که نه راه پس دارم نه پیش. فکر میکنین تا حالا بهش فکر نکردم که دارم نقش عاشق یه طرفه، اون هم دختر رو نشون میدم. میدونم تو فامیل حرف پشتم زیاده، اما مامان تو بگو، میدونم برای یه دختر توی این دوره زمونه بده که بچسب به یه پسر،اما... .
گریه مجالش نداد و با هقهق سر روی پاهای زانو شدهاش گذاشت و گریه را سر داد. دلش به حال دختر پریشانش ریش شد. هر روز میدید که یاسمن روزی نبود که به دیدار امیرعلی و یادآوری خاطرات نرود و نکند؛ حتی این روزها خودش او را به دکتر میبرد و مانند دو دوست در کنار هم بودند. میدید که دخترش از یک سری رفتارهای عادی امیرعلی که برایش انجام داده با هیجان برایش تعریف میکرد و دلش را بیشتر برای بودن با او قرص میکرد. افسانه دستی در موهای دخترش کشید و با بغض نالید:
- دختر تا کی میخوای دلت رو به یه دسته گل و لقمهای که گرفته و لبخندی که زده و پتویی که روت انداخته خوش کنی؟ عزیزِ من تو که دیگه پونزده سالت نیست همسن و سالات یکیشون همین نسرینِ خودمون، بچه داره ،آینده داره. یه شوهر داره که دوسش داره و بلاتکلیف نیست، اما تو چی؟ تو چی داری؟ به جز خیالات و خیالبافی و عشق و عاشقی یک طرفه؟ به خدا هیچی. من برا خودت میگم یه مدت ازش دور باش شاید بهش عادت کردی. ما پس فردا راهی میشیم یه سر به آقا امام رضا میزنیم و بعدش هم میریم خونه دوست بابات همدان. تو هم میای تا ببینی با خودت چندچندی دیگه نمیذارم اینجوری بلاتکلیف بمونی، آرش هم همبازیه بچگیت رو میبینیش؛ اینجوری وسعت اجتماع رفتن و معاشرتت بیشتر میشه.
با آوردن نام آرش یاسمن به یکباره سر بلند کرد و مشکوک مادرش را نگاه کرد.
- مامان خواب چی برای من دیدی؟ اول دوست یوسف بعد سلمان بعد پسر اختر خانم حالا هم آرش؟ میفهمین من میگم امیرعلی یعنی چی؟
گریه مجالش نداد و با هقهق سر روی پاهای زانو شدهاش گذاشت و گریه را سر داد. دلش به حال دختر پریشانش ریش شد. هر روز میدید که یاسمن روزی نبود که به دیدار امیرعلی و یادآوری خاطرات نرود و نکند؛ حتی این روزها خودش او را به دکتر میبرد و مانند دو دوست در کنار هم بودند. میدید که دخترش از یک سری رفتارهای عادی امیرعلی که برایش انجام داده با هیجان برایش تعریف میکرد و دلش را بیشتر برای بودن با او قرص میکرد. افسانه دستی در موهای دخترش کشید و با بغض نالید:
- دختر تا کی میخوای دلت رو به یه دسته گل و لقمهای که گرفته و لبخندی که زده و پتویی که روت انداخته خوش کنی؟ عزیزِ من تو که دیگه پونزده سالت نیست همسن و سالات یکیشون همین نسرینِ خودمون، بچه داره ،آینده داره. یه شوهر داره که دوسش داره و بلاتکلیف نیست، اما تو چی؟ تو چی داری؟ به جز خیالات و خیالبافی و عشق و عاشقی یک طرفه؟ به خدا هیچی. من برا خودت میگم یه مدت ازش دور باش شاید بهش عادت کردی. ما پس فردا راهی میشیم یه سر به آقا امام رضا میزنیم و بعدش هم میریم خونه دوست بابات همدان. تو هم میای تا ببینی با خودت چندچندی دیگه نمیذارم اینجوری بلاتکلیف بمونی، آرش هم همبازیه بچگیت رو میبینیش؛ اینجوری وسعت اجتماع رفتن و معاشرتت بیشتر میشه.
با آوردن نام آرش یاسمن به یکباره سر بلند کرد و مشکوک مادرش را نگاه کرد.
- مامان خواب چی برای من دیدی؟ اول دوست یوسف بعد سلمان بعد پسر اختر خانم حالا هم آرش؟ میفهمین من میگم امیرعلی یعنی چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: